جـلسه 22
سه گام براى مبارزه با خطرهاى نفس
خداوند متعال در قرآن براى نفس هر انسانى، هفت خطر شمرده است و در
آيات متعددى، آنها را گوشزد كرده است. براى دورى از اين هفت خطر، بايد سه قدم
بسيار مهم و بزرگ برداريم : قدم علمى، قدم حركتى و قدم تَركى. اين سه قدم، بارها در
قرآن بيان شده است. هر انسانى مىتواند اين سه قدم را بردارد.
قدم اول: معرفت
خداوند اصرار دارد كه مردم تا در دنيا هستند، دنبال علم باشند.
حضرت على عليه السلام مىفرمايد : «اهل معرفت، تا وارد قبر نشدهاند، از تحصيل
معرفت دست نمىكشند».
«وَ قُل رَّبِّ زِدْنِى عِلْماً »1.
و بگو :
پروردگارا ! دانش مرا بيفزاى .
«وَ أَلْحِقْنِى بِالصَّالِحِينَ »2
.
و مرا به شايستگان ملحق كن .
پرسش انبياء براى طلب كمال
خداوند در قرآن، پرسشهايى را از انبيا نقل مىكند كه اين پرسشها
بوى طلب كمال مىدهند :
«رَبِّ أَرِنِى كَيْفَ تُحْىِ الْمَوْتَى قَالَ أَوَ لَمْ
تُؤْمِن قَالَ بَلَى وَلَكِن لِّيَطْمَئِنَّ قَلْبِى »3.
پروردگارا !
به من نشان ده كه مردگان را چگونه زنده مىكنى . [ خدا ]فرمود : آيا [ به قدرتم در
زنده كردن مردگان ]ايمان نياوردهاى ؟ ! گفت : چرا ، ولى [ ديدن اين حقيقت را
خواستم ]تا قلبم آرامش يابد .
اين آيه، بوى طلب كمال مىدهد. حضرت ابراهيم نمىخواهد چيزى را
كشف كند و پس از آن، به خود مغرور شود، بلكه او مىخواهد از اين راه، به خدا
نزديكتر شود. انسان، هر چه در معرفت جلوتر مىرود، خودبينى را رها مىكند و
خدابينتر مىشود. حركت پيامبران به اين علت بود كه به كمال برسند.
«يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِّنْهُ اسْمُهُ
الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فِى الدُّنْيَاوَالاْءَخِرَةِ وَمِنَ
الْمُقَرَّبِينَ »4.
[ ياد كنيد ] زمانى را كه فرشتگان گفتند : اى مريم ! يقيناً خدا تو را به كلمهاى
از سوى خود كه نامش مسيح عيسى بن مريم است مژده مىدهد ، كه در دنيا و آخرت داراى
مقبوليّت و آبرومندى و از مقربّان است .
از اين آيه، مشخص مىشود كه آنان كه به لقاى پروردگار رسيدهاند، بسيارند.
«فَأَمَّا إِن كَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ * فَرَوْحٌ وَ
رَيْحَانٌ وَ جَنَّتُ نَعِيمٍ »5.
پس اگر [ جان به گلو رسيده ] از
مقربان باشد ، [ در ] راحت و آسايش و بهشت پرنعمت [ خواهد بود .
چهار ستون علم
امام صادق عليه السلام مىفرمايد : علم بر چهار ستون استوار است :
«وَجَدتُ
عِلم الناس كُلَّه فى أربعٍ: أوّلها أن تَعْرِفَ ربّك. والثانى أن تَعْرِفَ ما
صَنَعَ بِكَ. و الثالث أن تَعْرِفَ ما أرادَ مِنْكَ. الرابع أن تَعْرِفَ ما
يُخْرِجُكَ مِنْ دينِكَ »6.
خداشناسى، خودشناسى، دينشناسى و خطرشناسى . «أوّلها أن تَعْرِفَ ربّك» :
خداشناسى. «الثانى أن تَعْرِفَ ما صَنَعَ بِكَ» : خودشناسى. «والثالث أن تَعْرِفَ ما أرادَ
مِنْكَ» : دينشناسى. «الرابع أن
تَعْرِفَ ما يُخْرِجُكَ مِنْ دينِكَ»: خطرشناسى. اين چهار قدم، قدمهاى معرفتند.
نياز انسان به مرشد
انسان يا خود اين معرفتها را كسب مىكند و حكيم مىشود و يا به
قول امام زينالعابدين عليه السلام :
« هَلَكَ
مَنْ لَيْسَ لَهُ حكيمٌ يُرشِدُه »7.
خودِ او حكيم نيست ؛ اما يك حكيم در زندگى انتخاب مىكند. انسانى كه به جسم خود
توجه مىكند تا مبادا بيمارى، او را تهديد كند، بدنى كه به منزله خر عيسى است، پس
بايد به روح و به جان، كه به منزله خود عيسى است، توجه بيشترى كند.
درباره شيخ انصارى نوشتهاند كه او تالى تلو معصوم بوده است. امام
خمينى رحمهم الله نيز در كتابهايش از ايشان با عنوان شيخ اعظم ياد مىكند. پشت
كتابهاى ايشان نيز نوشتهاند: «خاتم المجتهدين». نوشتهاند: پس از او هر كس كه
مجتهد شده، گداى سفره او بوده است. ايشان تا شب مرگش مىگفت كه من محتاج حكيم هستم.
هفتهاى چند بار به خانه مرحوم سيد على شوشترى مىرفت، زانو مىزد و مىگفت : مرا
نصيحت كن! از اخلاق براى من بگو! از معرفت براى من بگو!
بزرگترين اشخاص دينى، هرگز دست از معرفت نمىكشيدند. پيغمبر صلي
الله عليه و آله با آن عظمتى كه داشت، وقتى جبرئيل بر او نازل مىشد و مىخواست
برگردد، جلوى او را مىگرفت و مىگفت :
«عِظْنى»8 ؛ مرا موعظه كن! من به معرفت احتياج دارم.
انسان هر چه جلوتر برود، بيشتر احساس نياز مىكند. هر چه در وادى الهى گام بردارد،
خود را كوچكتر مىبيند.
درويش و غنى بنده اين خاك درند
|
آنان كه غنىترند محتاجترند
|
انسان نبايد به كارهايى كه انجام مىدهد، مغرور شود. او هر چه از
درياى معرفت بنوشد، عطشش فراوانتر مىگردد.
اى خدا اين نهر جان را از هوس
|
رُفت و رو كن رفت و رو كن رفت و رو
|
وان گه از درياى علمت سوى جان
|
جو به جو كن جو به جو كن جو به جو
|
گر نخواهى خود فراموشت شود
|
ياد او كن ياد او كن ياد او
|
دنباله پرسشهاى انبياء درباره طلب كمال
سخن درباره پرسشهاى انبيا براى طلب كمال بود. انبيا همواره براى
اين كه كمالات بيشترى كسب كنند، درخواستهايى از پروردگار داشتهاند تا بدين
وسيله، راه كمال مطلوب را طى كنند. آنان با اين كه به بيشتر علوم واقف بودند، از
جست و جوى كمال، بازنمىايستادند و همواره در طول عمر بابركتشان، به دنبال آن بودند
كه به معرفتشان بيفزايند.
در سوره كهف آمده است كه حضرت موسى از پروردگار پرسيد كه آيا در
دنيا انسانى بالاتر از من هست؟ اين پرسش حضرت موسى براى آن نيست كه خود را
بزرگترين فرد مىشمرد، بلكه براى اين است كه معرفتش بيشتر شود.
پروردگار فرمود : آرى، بالاتر از تو نيز در رشته علم هست. موسى
گفت : خدايا! او را به من نشان بده. خداوند گفت : برو به «مجمع البحرين» آن جايى كه
آبها از همه طرف، كنار هم جمع مىشوند، آن جا كه ماهىِ پخته ميان نانت، درون آب
افتاد و زنده شد و رفت، آن انسانى كه داراى حيات علمى است، آن جا است.
اى فداى تو هم دل و هم جان
|
وى نثار رهت هم اين و هم آن
|
آرى، پيامبران تنها براى طلب كمال، اين خواستهها را از خداوند
داشتند.
آنكه هفت اقليم عالم را نهاد
|
هر كسى را هر چه لايق بود داد
|
قرآن طريق معرفت به سوى حق
روز قيامت معلوم مىشود اينان كه گام اول را برداشتهاند و واقعا اهل معرفت
بودهاند، خطرشناسها و منفعت شناسهاى خوبى بودهاند. آنان اين معرفت را از كجا
كسب كردهاند؟
قال علىّ
عليه السلام : « إنّ اللّه تبارك وتعالى أنزل كتابا هاديا بيّن فيه الخير و الشر »9.
آرى ، آنان اين حكمت را از كتاب خدا و پيامبرش آموختهاند.
«إِنَّ اللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ».
«وَيُعَلِّمُهُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ».
آرى، آنان دامان قرآن را گرفتهاند:
«يس * وَ الْقُرْءَانِ الْحَكِيمِ »10.
قدم دوم: حركت
اما قدم دوم، قدم حركت است ؛ يعنى پويندگان راه الهى، هر خطرى را
شناختند و بدون هراس، از كنار خطر رفتند و به مقصد رسيدند.
قدم سوم:ترك
قدم سوم، قدم ترك است. آنان از هر لذتى كه بوى گناه مىداد،
چشمپوشى كردند و هر چيزى را كه خداوند از آن نهى كرده بود، ترك كردند.
اميرالمؤمنين عليه السلام درباره اين اشخاص، به كميل مىفرمايد :
« صَحِبَ
الدُّنيا بأبدانٍ و أرواحُها مُعلّقةٌ بالمَحَلِّ الأعلى »11.
آنان تنها بدنهايشان در دنيا هست و نفس و جانشان متعلّق به عالم اعلى است ؛ زيرا
آنان در اين چهارچوب اسير نيستند.
به تن اندر جهان وز جان برونند
خداوند مىفرمايد :
«رَفِيعُ الدَّرَجَاتِ ذُو الْعَرْشِ يُلْقِى الرُّوحَ مِنْ
أَمْرِهِ عَلَى مَن يَشَاءُ مِنْعِبَادِهِ لِيُنذِرَ يَوْمَ التَّلاَقِ »12.
بالا برنده درجات و صاحب عرش است ، روح را [ كه فرشته وحى است ]به فرمانش به هر كس
از بندگانش كه بخواهد القا مىكند تا مردم را از روز ملاقات [ كه روز رستاخيز است ]
بيم دهد .
هر كس از بندگانش را كه بخواهد، الهام مىكند تا مردم را از روز
ملاقات [كه روز رستاخيز است]
بيم دهد. «رَفِيعُ الدَّرَجَاتِ» : خدا رفيع الدرجات است. «ذُوالْعَرْشِ» : صاحب
عرش است. «يُلْقِى الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ» : يك روحى پيش خدا است كه القا مىكند.
«عَلَى مَن يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ» : به بندگانى كه اين سه قدم را بردارند.
«لِيُنذِرَ يَوْمَ التَّلاَقِ » : كه با القاى اين روح، بندگانش را در همين دنيا از
همه خطرهاى قيامت مىترساند و آنها نيز ترس را مىگيرند.
«فَوَقَاهُمُ اللّهُ شَرَّ ذَلِكَ الْيَوْمِ»13.
پس خدا نگهدار آنان از آسيب و گزند آن روز است.
آنان حركتشان را به گونهاى تنظيم مىكنند كه روز قيامت، بدون هيچ
مانعى، به
ملاقات پروردگار برسند.
پس قدم اول، قدم معرفت است ؛ يعنى خطرشناسى و منفعتشناسى. قدم
دوم، حركت و قدم سوم، ترك است. خداوند نام اين مجموعه را «تقوا» نهاده است :
«إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ
طَائِفٌ مِّنَ الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإِذَا هُم مُّبْصِرُونَ »14
.
مسلماً كسانى كه [ در برابر گناهان ، معاصى و آلودگىهاى ظاهرى وباطنى ]تقوا
ورزيدهاند ، هرگاه وسوسههايى از سوى شيطان به آنان رسد [ خدا و قيامت را ] ياد
كنند ، پس بىدرنگ بينا شوند [ و از دام وسوسههايش نجات يابند . ]
خداوند مىفرمايد كه هر گاه بندگان باتقواى من با گروه شياطين رو
به رو شوند، بيدار مىگردند، حقيقت را مىبينند و شياطين را از خود دور مىكنند.
خطر تسويل و سفاهت
درگذشتهگفتيمكه هفت خطر، انسان را تهديد مىكند. پنجخطر را
بيانكرديم و در اين جا به بيان دو خطر ديگر مىپردازيم : خطر سفاهى يا سفهى و خطر
تسويل .
«وَ مَن يَرْغَبُ عَن مِّلَّةِ إِبْرَ هِيمَ
إِلاَّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ وَ لَقَدِ اصْطَفَيْنَاهُ فِى الدُّنْيَا وَ إِنَّهُ
فِى الاْءَخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ »15.
وكيست كه از آيين ابراهيم روى گردان شود ، جز كسى كه خود را خوار و بىارزش كند و
خويش را به نادانى و سبك مغزى زند ؟ يقيناً ما ابراهيم را در
دنيا [ به امامت و رسالت ] برگزيديم ، و قطعاً در آخرت از شايستگان است .
«إِلاَّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ» : «سَفِهَ» به معناى هلاكت است،
خودكشى معنوى! چه كسى نفس خود را كُشت؟ اگر نفس حيات نداشته باشد انسان به ملكوت
نمىرسد. پس چه كسى خود را كُشت؟ «وَ مَن يَرْغَبُ عَن مِّلَّةِ إِبْرَ هِيمَ». كسى
كه از راه ابراهيم جدا شد و بهخدا پشتكرد وراه ديگرى را پيش گرفت، در واقع نفس
خود را كُشت.
«بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ»16.
چنين
نيست كه مىگوييد ، بلكه نفس شما كارى [ زشت را ] در نظرتان آراست .
يعقوب به پسرانش گفت : شما مىدانيد كه گرفتار چه بلايى شدهايد؟
شما گرفتار خطر تسويل شدهايد كه خطر بسيار سنگينى است. تسويل نفس به شما مسلط شده
است ؛ يعنى نفس بر شما غالب آمده است. خطر تسويل از درون انسان برمىخيزد و انسان
را به گناه وسوسه مىكند. انسان تا با گناهى كه لذتبخش است، رو به رو مىشود، با
خود مىگويد : اين كار را انجام بدهم يا نه؟ همين القا، تسويل است. با خود مىگويد
كه خداوند بزرگ است، كريم و بخشنده است، پس من هر گناهى كه مرتكب شوم او مرا
مىبخشد. اينها وسوسههاى نفس است كه انسان را به گناه ترغيب مىكند و انسان فريب
نفس را مىخورد و آلوده به گناه مىشود. وقتى نفس افسار انسان را به دست مىگيرد،
او را وادار به گناه مىكند. كمكم گناهان بزرگ را نزد او كوچك جلوه مىدهد و اين
گونه، انسان به دام آن مىافتد.
درمان گناه توسّط مردان الهى
شيخ بهايى نقل مىكند كه شخص عارف و كاملى به نام ابو عثمان، در نيشابور بود. همه
مردم شهر، او را مىشناختند. انسان بسيار خوبى بود، شاگردانى هم داشت كه به آنان
درس مىداد. روزى تاجرى به خانه او رفت و گفت : ابو عثمان! سفرى براى من پيش آمده
است. كنيزى دارم كه محرم من است. اين كنيز، بسيار زيبا است و من در اين شهر، به كسى
اعتماد ندارم. مىخواهم چند ماهى كه در سفر هستم، او را به امانت نزد تو بگذارم.
ابو عثمان گفت : مشكلى نيست، او را به اين جا بياور.
يك ماهى گذشت. روزى كنيز از داخل حياط خانه مىگذشت كه باد چادرش
را كنار زد و قيافه او كاملاً نمايان شد. ابو عثمان او را ديد و كمى در تماشاى او
درنگ كرد. ظهر كه شد، خواست نماز بخواند، با خود گفت : عجب قيافهاى داشت! به نماز
كه ايستاد، نمازش آن حال هميشگى را نداشت. رفته رفته نمازش مردهتر مىشد. چند روزى
كه گذشت، ديگر شبها، براى نماز شب برنمىخاست. براى نماز صبح هم به سختى بيدار
مىشد. به شاگردانش گفت : من ديگر حوصله درس دادن ندارم. آرى، با ديدن آن زن، درس و
علم و شب زندهدارى، همگى رفت.
«قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا »17.
بىترديد كسى
كه نفس را [ از آلودگى پاك كرد و ] رشد داد ، رستگار شد .
لحظهاى به خود آمد و گفت : خدايا! چه كنم؟ نمازهاى من چه شد؟ درس
و مطالعه من چه شد؟ همگى نابود شدند و من در دام نفس افتادم. در نيشابور نزد فرد
باتقوايى رفت و گفت : آقا! به دادِ من برس! آن مرد گفت : تو خود در اين شهر، محور
همه هستى، چه مىگويى؟ به داد تو برسم! گفت : فعلاً از محور بودن افتادهام
و بدبخت شدهام. آن مرد گفت : دواى تو نزد من نيست، بايد به شهر رى بروى! آن جا
مردى هست به نام ابو يوسف. به نزد او برو و دردت را به او بگو تا تو را معالجه كند.
او حكيم توانمندى است.
«وَ مَن يَرْغَبُ عَن مِّلَّةِ إِبْرَ هِيمَ إِلاَّ مَن سَفِهَ
نَفْسَهُ»18.
وكيست كه از آيين ابراهيم روى گردان شود ، جز كسى كه [
خود را خوار و بىارزش كند و ] خويش را به نادانى و سبك مغزى زند ؟
«بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ»19.
بلكه نفوس شما كارى [ زشت را ] در نظرتان آراست [ تا انجامش بر شما آسان شود ] .
«أَن تَقُولَ نَفْسٌ يَاحَسْرَتَى عَلَى مَا فَرَّطتُ فِى
جَنْبِ اللّهِ»20.
تا مبادا آنكه كسى بگويد : دريغ و افسوس بر
اهمالكارى و تقصيرى كه درباره خدا كردم .
«وَ قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا »21.
و كسى كه آن
را [ به آلودگىها و امور بازدارنده از رشد ]بيالود [ از رحمت حق ] نوميد شد .
«وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى »22.
و نفس را
از هوا و هوس بازداشته است .
«إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةُ بِالسُّوءِ»23.
زيرا نفس طغيان گر
، بسيار به بدى فرمان مىدهد .
آرى، هر هفت خطر به جان او حمله برده بودند. بايد ديگر نگاه كردن،
سخن گفتن و رفت و آمد خود را نگه مىداشت. نبايد خطر را تقويت مىكرد.
به رى رفت، وقتى به آن جا رسيد، از فردى پرسيد : خانه ابو يوسف
كجا است؟ مرد گفت : براى چه مىخواهى. گفت : مرضى دارم، مىخواهم مداوايم كند. گفت
: چرا آن جا مىروى؟ او آدم مشروبخور و فاسدى است. هيچ كس در خانهاش نيست، فقط
خودش و پسرش هستند.
ابو عثمان از فرد ديگرى پرسيد : خانه ابو يوسف كجا است؟ گفت :
خانه آن مشروب خوار را براى چه مىخواهى؟ او فرد فاسد الاخلاقى است.
ابو عثمان با خود گفت : پس آن مرد چرا من را نزد او فرستاد؟ او به
من گفت كه دواى دردم نزد اوست.
ابو عثمان با همين افكار به نيشابور برگشت. دوستش به او گفت : ابو
يوسف را ديدى؟ ابو عثمان گفت : تو من را كجا فرستادى؟ از هر كس نشانى او را پرسيدم
همه گفتند كه او مشروبخور و فاسدالاخلاق است.
مرد گفت : بيچاره! برخيز و دوباره برو ؛ زيرا دواى تو نزد اوست.
مردم در حق خوبان عالم دروغ مىگويند، تهمت مىزنند، غيبت مىكنند، آنان تحقيق
نكرده قضاوت مىكنند. امروز خدا بندهاى بهتر از او ندارد.
او دوباره به سوى شهر رى حركت كرد. وقتى به آن جا رسيد، از فردى
پرسيد : خانه ابو يوسف كجا است؟ مرد گفت : خانه آن مرد مشروبخور را مىخواهى؟
گفت : آرى.
مرد گفت : تو هم آن كاره هستى؟ گفت : تقريبا. مرد گفت : من آدرس
گناه نمىدهم.
جناب شيخ تو هم كه كشيش دير شدى
|
خوشا به حالت عجب عاقبت به خير شدى
|
با خود گفت : بروم از اين لاتها بپرسم.
به سراغ يكى از لاتها رفت كه دستمالى دور دستش پيچيده بود و
پرسيد : خانه ابو يوسف كجا است؟
گفت : بيا برويم تا به تو نشان بدهم. دنبال آن لات به راه افتاد و
رفت.
آن مرد گفت : اين خانه را كه مىبينى، خانه ابويوسف است. سلام ما
را هم به او برسان!
ابو عثمان گفت : چَشم! در زد، ابو يوسف در را باز كرد و سلام كرد.
ابو عثمان بدون هيچ سخنى وارد خانه شد.
ابويوسف شيشهاى جلوى او گذاشت. پسر ابو يوسف نيز كنار او نشسته
بود.
ابوعثمان گفت : اين چيست؟
گفت : سركه است.
ابوعثمان گفت : براى چه آن را اين جا گذاشتى؟
گفت : از مال دنيا چيزى ندارم، زندگىام را تقسيم كردهام، براى
صبحانه، نهار و شام. امروز نوبت سركه و نان خشك است.
ابوعثمان گفت : آقا! اين پسر كيست؟
گفت : پسرم است، مادرش مرده است. اكنون فقه الهى به او ياد
مىدهم.
ابو عثمان گفت : آقا! مىگويند : اين محله، مكان بدى است. محله لاتها و
مشروبخوارها و قماربازها است. چرا اين جا زندگى مىكنيد؟ گفت : اين خانه پدرى من
است. مىخواستم آن را عوض كنم ؛ اما اين محل، آب و هواى خوبى دارد. در ضمن، خانه
مناسبى هم پيدا نكردم. هر چه انسان پولدار بد هست، آمدهاند در اين منطقه زندگى
مىكنند.
ابو عثمان گفت : مردم به شما تهمت مىزنند. از هر كس پرسيدم خانه
ابو يوسف كجا است، گفتند او كه مشروبخوار و فاسد الاخلاق است. گفت :
تهمت بزنند، بهتر است تا بين مردم چهرهاى از خود نسازيم كه اگر
يك نفر خواست به مسافرت برود و كنيزش را پيش ما امانت گذاشت، نماز، روزه، حج، درس و
مطالعه را از دست بدهيم.
ابو عثمان مىگويد : تا اين سخن را گفت، برخاستم و فرار كردم. به
نيشابور آمدم و كنيز را به صاحبش ـ كه از مسافرت برگشته بود ـ برگرداندم و چنان
نفرتى از كنيز در من به وجود آمده بود كه حد نداشت.
پس از مدتى دوستم مرا ديد و گفت : چه شد؟ گفتم : چيزى نشد، خدا
مرا درمان كرد.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
|
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
|
چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى
|
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
|
بيخود از شعشعه پرتو ذاتم كردند
|
باده از جام تجلّى صفاتم دادند
|
بعد از اين روى من و آينه وصف جمال
|
كاندر آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند
|
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد
|
كاندر اين بحر بلا صبر و ثباتم دادند
|
اين همه شهد و شكر كز سخنم مىريزد
|
اجر صبريست كز آن شاخه نباتم دادند
|
همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود
|
كه ز بند غم ايّام نجاتم دادند
|
پىنوشتها:
1 . طه ( 20 ) : 114.
2 . شعراء ( 26 ) : 83 .
3 . بقره ( 2 ) : 260.
4 . آل عمران ( 3 ) : 45.
5 . واقعه ( 56 ) : 88 ـ 89 .
6 . الكافى: 1/50، باب النوادر، حديث 11؛ الخصال: 239/87 .
7 . بحار الأنوار: 75/159، باب 21.
8 . من لايحضره الفقيه: 1 / 471 ، حديث 1360.
9 . نهج البلاغة: خطبه 167.
10 . يس ( 36 ) : 1 ـ 2.
11 . نهج البلاغة: حكمت 147.
12 . غافر ( 40 ) : 15.
13 . انسان ( 76 ) : 11.
14 . اعراف ( 7 ) : 201.
15 . بقره ( 2 ) : 130.
16 . يوسف ( 12 ) : 18.
17 . شمس ( 91 ) : 9.
18 . بقره ( 2 ) : 130 .
19 . يوسف ( 12) : 18 و 83 .
20 . زمر ( 39 ) : 56 .
21 . شمس ( 91 ) : 10.
22 . نازعات ( 79 ) : 40.
23 . يوسف ( 12 ) : 53 .