جـلسه 21
سه حقيقت غير قابل انكار
همه انسانها بالقوه استعداد سفر با عظمت معنوى را دارند . كسانى
كه با عمل به دستورات الهى و با عنايات حضرت حق سفر با عظمت معنوى نصيبشان شده است
به اين سه حقيقت توجه پيدا كردهاند. آنان به اين حقيقت رسيدهاند كه نفس در وجود
انسان، مركز اميال، غرايز، شهوات و خواستهها است و قلب، مركز اميال و روح و جسم
هم، مركز اسرار است. براى هر يك از اين سه مركز، سيركنندگان در اين مسير، با تكيه
بر معارف الهى، شرح مفصلى دارند. از جمله اين شرحها، كه به تفصيل بيان شده است،
رساله « لقاء اللّه » حاج ميرزا حسن مصطفوى است. اين رساله، غير از رساله « لقاء
اللّه » مرحوم ملكى تبريزى است. اين رساله، كاملتر و جامعتر و با معارف نيز،
آميختهتر و هماهنگتر است.
بنابراين، با تكيه بر قرآن و روايات و تجربيات، درمىيابيم كه
نفس، مركز اميال، شهوات، خواستههاوغرايزاستكه ايناميال، غرايز، شهوات،
خواستههارا پروردگار بزرگ عالم، در وجود انسان به وديعه نهاده است. خداوند اينها
را براى حفظ انسان قرار داده است، نه اين كه انسان از آنها براى ريشهكنى خود
استفاده كند.
انسان بايد همه اين اميال و خواستهها را در مسير الهى رشد دهد تا
به كمال مطلوب برسد. كسانى كه مىخواهند همواره با خدا باشند، مىخواهند با ملكوت
رفيق باشند و به فرموده قرآن، مىخواهند بنده او باشند، بايد همه اين اميال،
خواستهها، غرايز و شهوات را مطابق ميل او مصرف كنند. غريزه خوردن، غريزه شهوت، هر
كدام اگر درست استفاده شود، انسان به كمال مىگرايد ؛ مثلاً امام على بن ابى طالب
عليه السلام در كنار غريزه خوردن، غريزه شهوت نيز داشت. غذايى كه مىخورد، از آن
لذت مىبرد. اين لذت، مربوط به غريزه شهوت است. اما آن چه را ايشان مىخورد، «مِن
طَيِّبَاتِ»، از پاكيزهها بود. ايشان در خوردن، نه مُفرط بود، نه مُفرّط ؛ يعنى نه
بيش از اندازه و نه كمتر از نياز بدنش مىخورد. مقيد هم بود و تنها به آن چيزى كه
خدا روزى مىكرد، قانع بود. كارى به حق هيچ كس نداشت ؛ چون نفس در كنترل ايشان بود.
ميل و غريزه و شهوت نيز مطابق با خواسته ايشان مسير خود را طى كرد.
اميرالمؤمنين عليه السلام امام شيعيان بود و قدرت و توانايى آن را
داشت كه هر طور كه ديگران زندگى مىكنند، زندگى كند ؛ اما ايشان براى حق، اسير نفس
نبود. مهار نفس را به دست گرفته و آن گونه حكومت مىكرد. كه كتاب « نهج البلاغة »
جلوهگاه اميرالمؤمنين است.
«قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا »1.
بىترديد كسى
كه نفس را [ از آلودگى پاك كرد و ]رشد داد ، رستگار شد .
اما آن چه از نفس ملكوتى به ديگر اعضاى بدن حضرت على عليه السلام
سرازير گرديد، عبادتهايى شد كه امام زينالعابدين عليه السلام درباره آن مىفرمايد
: آه! چه كسى مىتواند در اين دنيا عبادت جدم، على عليه السلام را داشته باشد2؟
اما آن چه از شهوت، كه بر اساس دستور اسلام و سنت نبوى صلي الله عليه و آله به
ازدواج ايشان انجاميد، نتيجهاش، حسن، حسين، قمر بنىهاشم، زينب كبرى و حضرت كلثوم
شد. نفس مركز غرايز و شهوات و اميال براى حفظ شخصيت است. خدا اينها را قرار داده
است كه انسان خود را حفظ كند ؛ اما اگر اين همه مصالح، مطابق خواسته خداوند نباشد،
نفس تبديل به انبار اسلحه مىشود. اسلحهاى كه توسط خودِ انسان ساخته مىشود و عليه
خود او استفاده مىگردد. تيشهاى براى ضربه زدن به ريشه انسان مىشود و بمبى براى
انفجار معنويت.
مىگويد : آن چه در نفس انسان هست، اگر كنترل نشود، خطرش از خطر
عذاب قوم ثمود و عاد، براى انسان بيشتر است. آب خوب است ؛ اما به اندازه نياز اگر
از حد بگذرد، سيل مىشود، زمينها را خراب مىكند و كشاورزى را از بين مىبرد.
ديوار باغ را درهم مىريزد و همه درختان را از ريشه كن مىكند. زمين كشاورزى تبديل
به كوير مىشود.
باد نيز خوب است تا گردههاى نر و ماده درختان را به هم برساند و
از پيوند آنها، ميوه توليد شود ؛ اما اگر به صورت طوفان باشد، نه تنها پيوندى
ايجاد نمىكند، بلكه پيوندها را مىگسلاند و همه چيز را درهم مىكوبد. نفسى كه
خداوند در وجود انسان قرار داده است، خوب است، اميال انسان خوب است، غرايز و شهواتش
خوب است ؛ اما اگر از مسيرى كه خداوند تعيين كرده است، منحرف شود، بلاى جان انسان
مىگردد، بلايى كه آتش آن، دنيا و آخرت را شعلهور مىكند.
تابش نور الهى بر قلب
نفس اگر در مسير الهى به كار گرفته شود، تبديل به نفس مطمئنه
مىگردد، نفسى كه انسان را به اوج و به لقاى پروردگار مىرساند.
آرى، اين گونه نيست كه اولياى الهى، اميال، خواستهها و شهوات خود
را سركوب كنند، بلكه آنان، اينها را در مسير الهى مصرف مىكنند. پاسخى به اين
غرايز مىدهند كه خداوند آن را مىپسندد. آن زمان است كه چنين عملى آنان را به اوج
مىرساند قلبِ آنان مركز نور مىگردد و به نور الهى نزديكتر مىشود.
روزى پيامبر در جمعى فرمود :
«
النُّورُ إذا وقع فى القلبِ انفَسحَ لَهُ وانشرحَ »3.
شخصى از ايشان پرسيد : «فَهَلْ لِذلِكَ عَلامَةٌ يُعْرَفُ بِها؟» آيا براى نور
علامتى
است كه با آن شناخته شود؟ حضرت فرمود : سه علامت دارد :
اولين علامت قلب نورانى
اول،
«التَّجافى عَنْ دارِ الغُرور» ؛ حكومت ماديت به طور كلى از وجودت رخت مىبندد و
ديگر فريب دنيا را نمىخورى. مقام، نفست را به بازى نمىگيرد، تكبرت از بين مىرود،
آرزوهايت الهى مىگردد، ديگر هيچ عاملى تو را گنگ نمىكند، مغرورت نمىسازد و مقام
كسى، تو را به ذلت وانمىدارد.
نكتهاى از كريمخان زند
نقل است كه كريم خان زند، با آن همه زور و قدرتى كه داشت، همواره
تأكيد مىكرد كه او را شاه خطاب نكنند و به او «وكيل الرعايا» بگويند. او خود را
وكيل مردم مىدانست كه قصدش، خدمت به مردم بود، در حالى كه فرد مؤمنى هم نبود. ما
كه ادعاى اسلام داريم و خود را مؤمن مىدانيم، چرا تا به پست و مقامى مىرسيم، خود
را فراموش مىكنيم، از كاه، كوهى مىسازيم و به ديگران التفاتى نمىكنيم.
وقتى نوربه قلب انسان نفوذ كند، ديگر انسان از حزب بازىها، گروهبازىها، غرورها،
خودنمايىها، ميلهاى غلط و آزار ديگران رهايى مىيابد.
رنج سفر براى اداى امانت
نقل است كه يكى از اولياى خدا، در شام (دمشق) در جلسهاى رفته
بود. در آن جلسه، براى يادداشت مطلبى، نيازمند به قلمى شد. از فردى كه كنارش نشسته
بود، قلمى به امانت مىگرفت. پس از اين كه كارش تمام شد، فراموش كرد و قلم را در
جيبش مىگذاشت.
پس از پايان جلسه، از شام به انطاكيه رفت. در انطاكيه دستش را در
جيبش برد، قلم را ديد، يادش آمد قلمى را كه از آن مرد امانت گرفته بود، برنگردانده
است. با خود گفت : صاحب اين قلم زنده است، بايد آن را به صاحبش برسانم. از انطاكيه
به شام برگشت و قلم را به صاحبش رساند. آرى، او طاقت تحمل بار آن امانت را نداشت،
به همين علت، رنج سفر را بر خود مىخرد تا آن را به صاحبش بازگرداند.
كجاييد اى شهيدان خدايى
|
بلا جويان دشت كربلايى
|
كجاييد اى سبك بالان عالم
|
پرندهتر ز مرغان هوايى
|
كجاييد اى شهان آسمانى
|
بدانسته فلك را در گشايى
|
كجاييد اى ز جان و جان رهيده
|
كسى مر عقل را گويد كجايى
|
كجاييد اى در زندان گشاده
|
بداده وامداران را رهايى
|
كف درياست صورتهاى عالم
|
ز كف بگذار گر اهل صفايى
|
آرى، چنين انسانهايى طاقت گناه و نافرمانى در درگاه الهى را
ندارند.
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند
|
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
|
ساكنان حرم ستر عفاف ملكوت
|
با من راه نشين باده مستانه زدند
|
آسمان بار امانت را نتوانست كشيد
|
قرعه فال به نام من ديوانه زدند
|
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
|
چون بديدند حقيقت ره افسانه زدند
|
آتش آن نيست كه از شعله آن خندد شمع
|
آتش آن است كه اندر پر پروانه زدند
|
علامت دومِ قلب نورانى
علامت دوم :
«والإنابة إلى دارِ الخُلُود»4 ؛براى آخرت انجام مىدهى. نگاهت، گفتارت، اعمالت، همگى با توجه به آخرت صورت
مىگيرد.
اهل ملامت كه سلامت روند
|
راه ملامت به سلامت روند
|
علامت سوم
علامت سوم :
«و الاستعداد لِلْمَوْت قَبْلَ نُزُولِ الْمَوت»5 ؛ براى آباد كردن قبر
و آخرتت، بسيار تلاش مىكنيد و قبل از آمدن مرگ آماده براى سفر آخرت مىشود.
مىگويى همين طور كه خانهام نور مىخواهد، قبرم نيز بايد روشن باشد. اين جا راحتى
مىخواهم، آن جا نيز بايد برايم آسايش باشد. اگر اين جا مونس و همدمى نياز دارم، آن
جا نيز همدمى مىخواهم.
آرى، قلب مركز نور است، بايد مواظب بود تا نفس بر قلب سايه
نيندازد تا نور الهى در خانه الهى بتابد.
مراحل سير انسان به سوى كمال
خداوند راههايى را براى ارضاى غرايز و شهوات و خواستهها گذاشته
است، راههايى كه اگر انسان از آن راهها حركت كند، هرگز دچار لغزش نمىشود. انسانى
كه نمىتواند بر شهوت خود غالب آيد، بايد ازدواج كند، بايد از اين نعمت الهى
استفاده كند تا دامنش آلوده به گناه نشود.
انسان بايد مسافرى باشد، «من الجسم الى القلب» و «من القلب الى
الروح». به روح كه رسيد، سفر ديگرى آغاز مىشود و آن سفر «من الحقّ من الحق» است.
آن جا است كه چشم جان انسان بينا مىگردد و مىتواند چيزهايى را ببيند كه توصيف
شدنى نيست.
جسم و نفس را با كمك الهى و با مدد معلمانى چون انبيا و اوليا
مىتوان به پرواز درآورد، پرواز به سوى دل، كه خانه خدا و مركز الهى است و از آن جا
به سوى روح. آن زمان است كه انسان ملكوتىِ محض مىشود. همان طور كه اميرالمؤمنين
عليه السلام فرمود :
«
أرواحُها مُعَلّقةٌ بالمَحَلِّ الأعلى »6.
پس جان را در اين بدن جست و جو نكن، جانشان مسافر الهى است.
آنان بدنشان را نيز با خود بردهاند و تنها سايهاى از آن، در
دنيا است.
انسان الهى هرگز به اسارت شيطان
نمىرود
حضرت على عليه السلام به امام مجتبى و امام حسين عليهما السلام
مىفرمايد : به هنگام دفن من، شما عقب تابوت را بگيريد و جلوى آن لازم نيست كسى
بگيرد، خودش مىرود. محل قبرم را هم خودم نشان مىدهم. هر جا سر تابوت پايين آمد،
درِ بهشت به روى من از آن جا باز مىشود. كسى با دست خاك را كنار بزند، قبر من
آشكار مىشود كه چند هزار سال قبل، پس از طوفان نوح، اين قبر را حضرت نوح براى من
كَنده است.
سنگ قبر مرا هم نوشته است: «هذا قبر على بن ابىطالب».
در زيارتنامه امام رضا عليه السلام نيز مىخوانيم : «صلّى اللّه
عَلى روحك». آن گاه مىگوييم : «و
بدنك» ؛ زيرا روحش حاكم بر بدنش بود.
قلب را كه به روح برسانيد، چون روح مركز اسرار است، انسان از چشم
شيطان، ناپديد مىگردد. شيطان هر چه به دنبال انسان بگردد، او را پيدا نمىكند. در
كتابها نيز از «رجال الغيب» سخن بسيار گفته شده است : يعنى انسانهايى كه در دنيا،
در بين مردم هستند ؛ اما شيطانها پيدايشان نمىكنند.
آرى، انسان كه چنين سفرى را آغاز مىكند، نفسش به قلب و قلبش به
جان مىرسد. نفس مركز اميال، دل مركز انوار و جان مركز اسرار است. وقتى اينها به
هم بپيوندند، ديگر ملائكه نيز نمىتوانند قيمت انسان را دريابند. آن زمان است كه
خداوند به ملائكه مىگويد : يادتان هست زمانى كه انسان را خلق مىكردم، گفتيد :
«أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَ
يَسْفِكُ الدِّمَاءَ»7.
آيا كسى را در آن قرار مىدهى كه فساد مىكند و خون مىريزد ؟ !
آن زمان كه من به شما گفتم: «إِنِّى أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ
». اكنون ببينيد اين همان چيزى است كه من مىدانستم و شما نمىدانستيد.
انسانىكه پاك باشد وسربه درگاه الهى بگذارد، هرگز بهاسارت
شيطاندرنمىآيد.
«فَبِعِزَّتِكَ لاَءُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلاَّ
عِبَادَكَ مِنْهُمُ الُْمخْلَصِينَ »8.
گفت : به عزتت سوگند! همه
آنان را گمراه مىكنم ، مگر بندگان خالص شدهات را .
روز عاشورا ابليس كنار عمر سعد بود. امام حسين عليه السلام نيز
چند قدمى در گودال قتلگاه بود ؛ اما ابليس امام حسين را پيدا نمىكرد. اگر امام
حسين را مىديد، يعنى امام چنان فردى بود كه ابليس توانايىِ ديدن او را داشت، او را
گول مىزد يا دستكم او را وادار مىكرد كه يك آه سرد بكشد ؛ اما او امام را پيدا
نكرد ؛ چون امام عليه السلام جزو «رجال الغيب» بود.
دعاى امام حسين را كه مىفرمود : «الهى رِضَا بقضآئك، صَبْرا
عَلى بَلآئِكَ، تسليما لأمرك» مىشنيد ؛ اما خودش را نمىديد.
آرى، انسانى كه از نفس به قلب و از قلب به روح پرواز كند، جزو
«رجال الغيب» مىشود.
اخلاص عمل يك پيرزن
نقل است روزى على بن محمد نيشابورى، از نيشابور عازم مدينه بود.
مردم جمع شده بودند و هر كدام چيزى آورده بودند تا على بن محمد آن را به عنوان سهم
امام، به مدينه ببرد. تقريبا سى هزار دينار طلا، پنجاه هزار درهم نقره و هزار متر
پارچه تكه تكه شده را، به عنوان سهم امام و خمس آورده بودند تا على بن محمد، آنها
را به امام دهد.
نيشابور تا مدينه، فاصله بسيار زيادى بود كه اين فاصله را بايد با
مركب طى مىكردند. على بن محمد با خود گفت : چه پولى آوردهاند! سى هزار دينار طلا،
پنجاه هزار درهم نقره و اين همه پارچه! هفتاد قطعه كاغذ هم بود كه مُهر كرده و
پرسشهاى خود را در آن نوشته بودند تا امام پاسخ آنها را بدهد. مردم به او گفته
بودند كه آنها را باز نكند و تحويل امام بدهد.
على بن محمد در خيابان پيرزنى را ديد. پيرزن نزديك آمد و گفت : من
هم سهم امام دارم، يك درهم نقره و يك متر پارچه :
«وَ اللّهُ لاَ يَسْتَحْىِ مِنَ الْحَقِّ»9.
و
از شما حيا مىكند [ كه بيرونتان كند ] ولى خدا از حق حيا نمىكند .
پيرزن گفت : به كمىِ آن نگاه نكن، خدا از حق حيا ندارد. آنها را
به دست امام برسان! على بن محمد پذيرفت و به سوى مدينه به راه افتاد. وقتى به مدينه
رسيد، امام ششم از دنيا رفته بود. على بن محمد نقل مىكند كه ابتدا به عبداللّه
افتح، كه مىگفتند : او امامِ بعد از حضرت صادق عليه السلام است. برخوردم دو سه
مسأله از او پرسيدم، ديدم چيزى نمىداند. سرگردان در كوچهها به راه افتادم.
يا دليل
المتحيّرين! يا إله العالمين10.
با خود گفتم : پس امامِ من كيست؟ كجا بروم؟ جوانى مرا ديد و گفت : اى على بن محمد!
امام، منتظر تو است. دستم را گرفت و به خانه موسى بن جعفر عليه السلام برد. امام
روى يك حصير نشسته بود. به من فرمود : هنوز بارهايت را باز نكردهاى؟ گفتم : نه.
فرمود : من پاسخ همه آن نامههايى را كه آورده بودى، دادم. آنها را ببر و به
صاحبانشان برسان! آن پولها و پارچهها را هم به صاحبانشان برگردان! در ميان بارها،
يك كيسه هست كه چهارصد درهم در آن است. آن پول حرام است. فقط يك درهم هست كه مال
همان پيرزن است، آن درهم و پارچه را نزد من بياور ؛ زيرا : «وَ اللّهُ لاَ
يَسْتَحْىِ مِنَ الْحَقِّ».
دوان دوان آمدم و آن يك درهم و پارچه را نزد امام بردم. حضرت
آنها را روى زانويش گذاشت، به آنها نگاه كرد، لبخندى زد و بعد يك كيسه به من داد
كه چهل دينار در آن بود. آن گاه فرمود : وقتى به نيشابور برگشتى، سلام مرا به آن
پيرزن برسان و به او بگو كه تا نوزده روز ديگر زنده است. شانزده دينار اين پول را،
كه پول خالص خودم است، خرج شانزده روزت كن و 24 دينارش را هم در راه خدا صدقه بده و
به او بگو: وقتى از دنيا رفتى، خودم براى تشييع جنازهات مىآيم، نمازت را مىخوانم
و تا دم قبر، جنازهات را همراهى مىكنم.
آن گاه امام كاظم عليه السلام فرمود : وقتى من به نيشابور آمدم،
مرا به كسى نشان نده!
از امام خداحافظى كردم و به نيشابور آمدم و پولها و پارچهها را
پس دادم و به صاحبان اموال گفتم : اموالتان حرام بود و امام آنها را نپذيرفت. سپس
به سراغ پيرزن رفتم. پيرزن با دخترش زندگى مىكرد. دخترش همان كسى بود كه وقتى امام
رضا عليه السلام به نيشابور آمد، هر كه ايشان را به خانهاش دعوت كرد، امام نپذيرفت
و فرمود : هر جايى كه شترم آن جا بنشيند، آن جا خانه من است. شتر رفت در محلههاى
فقيرنشين، در كوچه باريكى كه خانه اين پيرزن بود، حضرت پياده شد و فرمود : خانه من
همين جا است.
حضرت رضا عليه السلام در زد. دختر از پشتِ در گفت : اى پسر فاطمه!
آمدم. در را باز كرد. حضرت چند روزى كه نيشابور بود، در همان جا اقامت كردند. بعد
كه خواستند بروند، آن زن گفت : آقا! كجا مىرويد؟ من طاقت دورى شما را ندارم. امام
فرمود : اين درختى كه اين جا است، علامت است. روزى كه من بميرم، برگهاى اين درخت
زرد مىشود. آن گاه از او خداحافظى كرد و رفت.
على بن محمد در ادامه نقل مىكند كه پيرزن جلوى در آمد. به او
گفتم : خانم! آقا موسى بن جعفر عليه السلام دو چيز براى شما فرستاده است : اولاً
فرمود كه به شما سلام برسانم. تا اين جمله را گفتم، پيرزن گفت : شنيدم! آن گاه
پيرزن گفت : خوب! محبوبم ديگر چه چيزى براى من فرستاده است؟ گفتم : ايشان چهل دينار
و يك پارچه دادهاند كه در بقچه است. امام عليه السلام به من فرمود كه اين پارچه
مال روستايى به نام «سيدان» است، كه زمينش را پنبه مىكاشتند. اين روستا، در زمان
جدم، ملك مادرم زهرا عليهالسلام بود، پنبههاى آن زمين را آوردهام و به خواهرم،
حكيمه (دختر امام صادق عليه السلام ) دادهام و به او گفتهام كه با دست خودش ـ كه
همواره ركوع و سجود كرده است ـ اين پنبه را ببافد كه وقتى من، (موسى بن جعفر) از
دنيا رفتم، با آن مرا كفن كنند. اما آن كفن خود را تحويل من داد و گفت كه اين را به
شما بدهم و بگويم كه نوزده روز ديگر خواهى مُرد و سفارش كن كه فقط با همين پارچه،
تو را كفن كنند. اين كفن، تو را از آتش حفظ مىكند.
على بن محمد مىگويد كه تا خبر مرگ او را دادم، مانند گل بهارى
شكفت. آن گاه گفت : نوزده روز ديگر، از تنهايى خلاص مىشوم. حضرت زهرا عليهالسلام
منتظر من است، من مىخواهم بروم.
نوزده روز گذشت. به پاكانى از شيعيان گفتم : برخيزيد تا برويم. گفتند : كجا؟ گفتم :
يكى از اولياى خدا از دنيا رفته است. بايد براى تشييع او برويم.
به درِ خانهاش رفتيم. دخترش مادر را غسل داده و كفن كرده بود و
جنازه آماده تشييع بود. جنازه را از خانه بيرون آورديم. جمعيتى آمده بودند تا در
تشييع شركت كنند. پشت تابوت، امام موسى بن جعفر عليه السلام را ديدم. جنازه را به
قبرستان برديم و روى زمين گذاشتيم. فردى آمد كه نماز بخواند. ديدم موسى بن جعفر
عليه السلام جلوى او ايستاد و نماز خواند. نمازش كه تمام شد، ايستاد تا او را دفن
كردند. قبر را كه پوشاندند، به من فرمود : ابو جعفر! سلام مرا به شيعيان برسان و به
آنان بگو كه بر من و امامان پس از من، لازم و واجب است كه شيعيان ما در هر جاى دنيا
كه از دنيا بروند، در تشييع جنازهشان، هنگام غسل و كفنشان و وقت وارد شدنشان به
قبر، حاضر باشيم.
پىنوشتها:
1 . شمس ( 91 ) : 9.
2 . شرح نهج البلاغة: 1/27.
3 . بحار الأنوار: 70/122، باب 122؛ روضة الواعظين: 448.
4 . بحار الأنوار: 70/122، باب 122؛ روضة الواعظين: 448.
5 . بحار الأنوار: 77/176، باب 10.
6 . نهج البلاغة الحكمة: 147.
7. بقره ( 2 ) : 30.
8 . ص ( 38 ) : 82 ـ 83 .
9 . احزاب ( 33 ) : 53 .
10 . مفاتيح الجنان، جوشن كبير.