معرفت نفس

استاد حسين انصاريان

- ۱۱ -


جـلسه 11

پالايش نفس

در معارف الهى، يعنى در همه كتاب‏هاى آسمانى ـ كه مشهور به 114 كتاب است ـ به تعداد سوره‏هاى قرآن مجيد و در سخنان انبياى خدا و ائمه طاهرين، شايد هيچ مسأله‏اى به اهميت مسأله نفس نباشد.

در مجموع كتب آسمانى و نبوت انبيا و امامت ائمه و نيز معارف بشرى كه تاريخ پيدايش آن را به سه هزار سال پيش از ميلاد مى‏رسانند و عقيده دارند كه فَوَران و جوشش مطلب، از حكماى هفت‏گانه يونان آغاز شده است ـ در اين دو مجموعه، يعنى در معارف الهى و در معارف بشرى، در بين واقعيات وجود انسان، شايد به اندازه مسأله نفس، مطلبى محور گفتار و بررسى قرار نگرفته است ؛ زيرا حيات معنوى يا مرگ معنوى انسان، درباره وضعيت نَفْس است. خداوند مى‏فرمايد :

«مَنَّ اللّه‏ُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً مِّنْ أَنفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ ايَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ»1.

يقيناً خدا بر مؤمنان منّت نهاد كه در ميان آنان پيامبرى از خودشان برانگيخت كه آيات او را بر آنان مى‏خواند و [ از آلودگى‏هاى فكرى و روحى ]پاكشان مى‏كند ، و كتاب و حكمت به آنان مى‏آموزد ، و به راستى كه آنان پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند .

انسانى كه به تزكيه نفس مى‏پردازد، با تسليم شدن در برابر معارف حق، همه آلودگى‏ها را از نفس خود مى‏زدايد. اين پالايش، قطعا با تمرين برخى رفتارهاى مثبت ميسر است ؛ مثلاً بخل از صفات بسيار خطرناك نفس و عارضى است و قرآن مجيد اصرار دارد كه چنين حالتى در وجود كسى نباشد ؛ چون فرد بخيل، از خرج كردن وجودش براى خدا و نيز مصرف نيروهاى وجودى و نيروى مالى‏اش متوقف است. قرآن مى‏گويد : فرد بخيل، تنها در جهنم جاى دارد و نجاتى براى او نيست.

«وَ أَمَّا مَن بَخِلَ وَ اسْتَغْنَى * وَ كَذَّبَ بِالْحُسْنَى * فَسَنُيَسِّرُهُ‏لِلْعُسْرَى »2.

و اما كسى كه [ از انفاق ثروت ] بخل ورزيد و خود را بى‏نياز نشان داد و وعده نيكوتر را تكذيب كرد ، پس او را براى راه سخت و دشوارى [ كه سلب هرگونه توفيق از اوست ] آماده مى‏كنيم .

در جاى ديگر قرآن آمده است كه بخيل قطعا گرفتار عذاب خواهد شد. بخل تنها آن نيست كه فرد از خرج كردن مالش خوددارى كند. پيامبر صلي الله عليه و آله مى‏فرمايد : كسى كه نماز نخواند، بخيل است ؛ زيرا از خرج كردن بدنش، بخل مى‏ورزد. آن كسى كه روزه نمى گيرد، حج نمى‏رود به جهاد نمى‏رود و كسى كه از خرج كردن مالش براى خانواده، مردم، براى امر خير و غيره دريغ مى‏كند، بخيل است. پيغمبر صلي الله عليه و آله مى‏فرمايد : من از ملك الموت پرسيدم: كسانى كه جانشان را مى‏گيرى، هلاكتشان در چيست؟ ملك الموت گفت : در خودبينى و بخل. در معارف الهى آمده است انسان بخيل، بايد آهسته آهسته، نفس خود را به خرج كردن عادت دهد، از جان و مالش در راه خدا خرج كند و نفسِ خود را تزكيه دهد.

«ياأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا اسْتَجِيبُوا للّه‏ِِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ»3.
اى اهل ايمان ! هنگامى كه خدا و پيامبرش شما را به حقايقى كه به شما [ حيات معنوى و ] زندگى [ واقعى ]مى‏بخشد ، دعوت مى‏كنند اجابت كنيد ، و بدانيد كه خدا ميان آدمى و دلش حايل و مانع مى‏شود [ تا حق را باطل و باطل را حق مپندارد ] و مسلماً همه شما به سوى او گردآورى خواهيد شد .

حيات الهى

بياييد حيات الهى پيدا كنيد! بياييد حيات پيغمبر را پيدا كنيد! به حى بودنِ خدا، زنده شويد! به حيات پيغمبر، زنده شويد! انسانى كه در اين فضا قرار بگيرد، موجودى عالى مى‏شود، حيات الهى و حيات پيغمبر صلي الله عليه و آله را پيدا مى‏كند و تحولات باارزشى در فكر، قلب، عمل و رفتارش پيدا مى‏شود. امام باقر عليه السلام مى‏فرمايد :

« فَوَاللّه‏ لهؤلاء أَعَزُّ مِنَ الكِبريت الأحمَر »4.

به خدا قَسَم! قيمت اين انسان‏ها در اين عالم، از قيمت هر گوهرى كه شما تصور كنيد، بالاتر است.

قرآن مى‏فرمايد :

«فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ‏أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَاوَنِسَاءَكُمْ‏وَأَنفُسَنَاوَأَنفُسَكُمْ»5.

بگو : بياييد ما پسرانمان را و شما پسرانتان را ، و ما زنانمان را و شما زنانتان را ، و ما نفوسمان را و شما نفوستان را دعوت كنيم ؛ سپس يكديگر را نفرين نماييم ، پس لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم 6.

در ماجراى مباهله پيغمبر فرمودند : من فردا در اين جلسه حاضر مى‏شوم، زنان و فرزندانمان را مى‏آورم و جانم را هم به دنبال خود مى‏آورم. فرداى آن روز، در آن جلسه عجيب، كه قرآن آن را نقل مى‏كند، ديدند پيغمبر صلي الله عليه و آله يك زن را نيز به همراه دارد (كه حضرت فاطمه عليه‏السلام بود ). نصارى گفتند : او كيست؟ پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : «نِسَاءَنَا». حسن و حسين نيز به دنبالش بودند. فرمود : «أَبْنَاءَنَا». آن گاه افزود : جانم را نيز به همراه دارم و به على بن ابى طالب عليه السلام اشاره كرد.

اين حيات پيغمبر صلي الله عليه و آله است. اين حيات خدا است. كسى كه تزكيه نفس كند، به چنين حياتى مى‏رسد، حياتى كه خواسته الهى است.

پرواز نفس

دوستى داشتم كه خط خوبى نداشت. تصميم گرفت به دنبال هنر خوش‏نويسى برود و آن را بياموزد. پس از مدتى او را ديدم، پرسيدم : مشغول چه كار هستى؟ گفت : خطاطى مى‏كنم. اكنون مى‏توانم 32 نوع خط را بنويسم.

مدتى گذشت. دوباره او را ديدم و از احوالش جويا شدم. گفت كه تمرين نقاشى مى‏كنم. نقاشى‏هايش را ديدم. تصاويرى كه كشيده بود، بسيار زيبا بود. گفت كه مى‏خواهم سراغ شاعرى بروم. مدتى گذشت. روزى به سراغش رفتم و از احوالش جويا شدم. گفت : در سرودن شعر تمرين مى‏كنم ؛ ولى هنوز در اين هنر پخته نشده‏ام. از او خواستم يكى از اشعارش را برايم بخواند و او قسمتى از شعرش را برايم خواند :

آه شبگير كُند فاش چو روزى رازم

همچو منصور سر دار فنا سر بازم

قيمت وصل تو اى دوست بداند آن كس

كه شبى يك دل چون اشك شود دمسازم

مرغكى خسته دلم در قفس عشق اسير

سوى كوى تو به ناچار بود پروازم

شده‏ام غنچه صفت تنگ‏دل و غرقه خون

بس كه با خار غم هجر تو من دمسازم

مى‏دهم جان به هواى رخت اى طلعت‏عشق

به اميدى كه بيايى و ببينى بازم

من و شمع شب و پروانه سه عاشق بوديم

سوختند آن دو شبى من به غمت مى‏سازم

از ازل عبد تو مصباحم و داراى جهان

تا ابد من به چنين سلطنتى مى‏نازم

گفتم: اين شعر را چگونه سرودى؟ گفت : نشستم رو به روى حضرت سيد الشهداء عليه السلام و با توجه به جمال او، اين را سرودم.

نفس را مى‏شود به پرواز درآورد. نبايد آن را متوقف كرد. بايد آن را تزكيه كرد تا الهى شود حيات خدايى پيدا كند. آن وقت، كسانى كه نفس خود را با تمرين تزكيه مى‏كنند، بسيار راحت مى‏توانند بنده خدا باشند ؛ اما كسانى كه آلوده‏اند، خيلى سخت مى‏توانند بنده باشند.

داستان شگفت‏انگيز تزكيه نفس

مردى بود از امراى آذربايجان، به نام «بشر كاكويه» كه در همه زمينه‏هاى حكومتى، از او به خوبى مثل زده‏اند. متولد كرمان و در همان جا به شغل تاجرى مشغول بود. زندگىِ خوبى داشت. تا جايى كه مى‏توانست، به مردم خدمت مى‏كرد و مشكل‏گشاى امور مردم بود تا اين كه احوالِ او تغيير كرد.

چو آيد به مويى توانى كشيد

چو برگشت، زنجيرها بگسلد

مال و ثروت خود را از دست داد و كارهايى كه تا آن روز مى‏كرد، از عهده‏اش خارج شد. دوستى داشت كه او نيز وضعيتى مانند بشر داشت. بشر كاكويه به او گفت: ديگر طاقت ماندن در اين شهر را ندارم و مى‏خواهم از اين جا به شيراز بروم.

دوستش نيز موافقت كرد كه با او هم‏سفر شود. هر كدام يك اسب داشتند، مقدارى غذا برداشتند و به راه افتادند. در راه، اسب دوستش مُرد و با هم، با اسب بشر، به حركت خود ادامه دادند تا به چشمه‏اى رسيدند. بشر گفت: مى‏خواهم غسل كنم و از دوستش خواست تا كمى صبر كند تا او برود و غسل كند.

بشر داخل آب شد، غسل كرد و بيرون آمد ؛ اما دوستش اسب و لباس‏ها و آذوقه را برداشته و فرار كرده. بشر در آن بيابان، مدتى را به سر كرد، لباسى فراهم كرد و به سوى شيراز به راه افتاد.

به شيراز كه رسيد، در بازار، دوستش را سوار بر اسب ديد. دوستش با ديدن بشر، ابراز پشيمانى كرد و گفت كه همه كارها را درست مى‏كنم. آن گاه در گوش مردى كه كنارش ايستاده بود، به نام ميرزا مسعود، چيزى گفت و سپس رو به بشر كرد و گفت : اين آقا كارت را درست مى‏كند. آن گاه نهيبى به اسب زد و رفت. بشر به خيال اين كه آن مرد، كار او را درست مى‏كند، با او به راه افتاد و به خانه‏اش رفتند.

در خانه، ميرزا مسعود بيلى به بشر داد و گفت : باغچه را بيل بزن! بشر گفت : من مسافر و خسته‏ام. دوستم الان مى‏آيد و اسب و لباس‏هايم را مى‏آورد. ميرزا مسعود گفت : آن مرد به من گفت كه تو غلام او هستى و به خاطر بدهى كه به من داشت، تو را به من داد.

بشر گفت : او دروغ گفته است و هر چه قَسَم خورد، فايده‏اى نداشت. بشر بيل را زمين گذاشت كه برود، مرد گفت : كجا؟ گفت : مى‏خواهم بروم دنبال اسبم. مرد، بشر را گرفت و داخل طويله زندانى كرد.

پس از چند روز، بشر با خود فكر كرد كه اگر همين طور پيش برود، در آن طويله جان خود را از دست مى‏دهد و تصميم گرفت به مرد بگويد كه حاضر است كارهايش را انجام دهد. مرد او را از طويله بيرون آورد. بشر شروع به كار در خانه او كرد ؛ اما به علت ضعف، بيمار شد.

ميرزا مسعود او را روى الاغ انداخت و به كاروانسرايى بيرون از شهر برد تا بفروشد. تاجرى براى رضاى خدا او را خريد و با خود به تبريز برد. تاجر از بشر پرستارى كرد تا حال او خوب شد. تاجر چون با امير تبريز معامله داشت، بشر را به امير تبريز هديه داد. ولى انسان عاقل و متدينى بود.

چند ماه گذشت و بشر رئيس همه غلامان امير تبريز شد. سفرى يك ساله براى امير آذربايجان پيش آمد، ديد هيچ كس در حد بشر نيست كه بتواند كارهاى او را بر عهده بگيرد.

امير او را قائم مقام خود، در منطقه آذربايجان كرد. روزى رئيس پليس نزد بشر آمد و گفت : دو نفر كرمانى و شيرازى، بر سر معامله‏اى كه قبلاً درباره غلامى داشته‏اند، دعوايشان شده است و يك نفر، كه براى ميانجى‏گرى آمده بوده است، در اين دعوا كشته شده است و اكنون ما هر دو نفر را دستگير كرده‏ايم.

بشر گفت : هر دو را بياوريد! آن دو نفر را آوردند. تا چشمشان به بشر افتاد، بدنشان شروع به لرزيدن كرد. بشر هر دو را شناخت و به رئيس پليس گفت كه : هر دو را نگه داريد تا من تصميم خود را بگيرم.

وقتى شب فرا رسيد، بشر گفت : خدايا! تو در قرآن دستور دادى كه عصبانى نشويد ؛ اما اين دو نفر، مرا بيچاره كردند. يكى در بيابان‏هاى كرمان، وسايل و اموال مرا ربود و فرار كرد و ديگرى نيز مرا گرفت و به عنوان غلام، از من كار كشيد و بعد كه ديد ديگر توانايى كار ندارم، مرا فروخت. اگر من عصبانى شوم، دستور مى‏دهم هر دو را بكشند ؛ اما من به دستور تو، غضب خود را فرو مى‏خورم. چون تو عادت دارى گناه كاران را ببخشى، من هم به اخلاق خدايى عمل مى‏كنم و هر دو نفر را مى‏بخشم.

بشر دستور داد تا آن دو نفر را بياورند. آنان به خود مى‏لرزيدند. بشر گفت : نترسيد! من از شما گذشتم. برويد و وارث مقتول را بياوريد! وارث مقتول را آوردند. بشر دو هزار دينار طلا به وارث مقتول و به هر يك از آن دو نيز هزار دينار طلا داد و گفت : نزد خانواده خود برويد! من شما را بخشيدم و از گناهتان گذشتم.

چنين نفسى، نفس تزكيه شده و الهى است. كسى كه بر نفس خود مسلط باشد، غضب خود را فرو مى‏خورد و اخلاق الهى را به كار مى‏گيرد.

اخلاق پسنديده هدايت‏گر است

روزى مردى در كوچه‏هاى مدينه، جلو اسب امام حسن مجتبى عليه السلام را گرفت و هر ناسزايى كه مى‏دانست، به آن حضرت گفت . امام حسن عليه السلام به او فرمود : آيا خانه دارى؟ مرد گفت : من مسافرم. حضرت به او فرمود : بيا به خانه ما برويم. آن گاه امام به او گفت : اگر قرض دارى، من به تو كمك مى‏كنم كه قرضت را بدهى.

مرد به امام حسن عليه السلام گفت : آقا! من از شما خيلى بد شنيده بودم ؛ اما اكنون شرمنده شما هستم. اى كاش زمين دهان باز مى‏كرد و من در آن فرو مى‏رفتم!

ايشان با نَفْس پاكشان، دشمنان خود را به اهل ايمان تبديل مى‏كردند. نفوس الهى، در رويارويى با مردم چنين، حالاتى داشته‏اند.

پى‏نوشتها:‌


1 . آل عمران ( 3 ) : 164.
2 . ليل ( 92 ) : 8 ـ 10.
3 . انفال ( 8 ) : 24.
4 . الكافى: 2/627، حديث 1.
5 . آل عمران ( 3 ) : 61.
6 . بر اساس روايات بسيار زيادى كه شيعه و سنى نقل كرده‏اند ، پيامبر اكرم صلى‏اللّه‏ عليه وآله در داستان مباهله فقط امام حسن و امام حسين و حضرت فاطمه زهرا و اميرمؤمنان را همراه خود آورد و مسيحيان بدون مباهله تسليم شدند .