جـلسه 11
پالايش نفس
در معارف الهى، يعنى در همه كتابهاى آسمانى ـ كه مشهور به 114
كتاب است ـ به تعداد سورههاى قرآن مجيد و در سخنان انبياى خدا و ائمه طاهرين، شايد
هيچ مسألهاى به اهميت مسأله نفس نباشد.
در مجموع كتب آسمانى و نبوت انبيا و امامت ائمه و نيز معارف بشرى
كه تاريخ پيدايش آن را به سه هزار سال پيش از ميلاد مىرسانند و عقيده دارند كه
فَوَران و جوشش مطلب، از حكماى هفتگانه يونان آغاز شده است ـ در اين دو مجموعه،
يعنى در معارف الهى و در معارف بشرى، در بين واقعيات وجود انسان، شايد به اندازه
مسأله نفس، مطلبى محور گفتار و بررسى قرار نگرفته است ؛ زيرا حيات معنوى يا مرگ
معنوى انسان، درباره وضعيت نَفْس است. خداوند مىفرمايد :
«مَنَّ اللّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ
بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً مِّنْ أَنفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ ايَاتِهِ
وَيُزَكِّيهِمْ»1.
يقيناً خدا بر مؤمنان منّت نهاد كه در ميان آنان پيامبرى از خودشان برانگيخت كه
آيات او را بر آنان مىخواند و [ از آلودگىهاى فكرى و روحى ]پاكشان مىكند ، و
كتاب و حكمت به آنان مىآموزد ، و به راستى كه آنان پيش از آن در گمراهى آشكارى
بودند .
انسانى كه به تزكيه نفس مىپردازد، با تسليم شدن در برابر معارف
حق، همه آلودگىها را از نفس خود مىزدايد. اين پالايش، قطعا با تمرين برخى
رفتارهاى مثبت ميسر است ؛ مثلاً بخل از صفات بسيار خطرناك نفس و عارضى است و قرآن
مجيد اصرار دارد كه چنين حالتى در وجود كسى نباشد ؛ چون فرد بخيل، از خرج كردن
وجودش براى خدا و نيز مصرف نيروهاى وجودى و نيروى مالىاش متوقف است. قرآن مىگويد
: فرد بخيل، تنها در جهنم جاى دارد و نجاتى براى او نيست.
«وَ أَمَّا مَن بَخِلَ وَ اسْتَغْنَى * وَ كَذَّبَ بِالْحُسْنَى
* فَسَنُيَسِّرُهُلِلْعُسْرَى »2.
و اما كسى كه [ از انفاق ثروت ] بخل ورزيد و خود را بىنياز نشان داد و وعده نيكوتر
را تكذيب كرد ، پس او را براى راه سخت و دشوارى [ كه سلب هرگونه توفيق از اوست ]
آماده مىكنيم .
در جاى ديگر قرآن آمده است كه بخيل قطعا گرفتار عذاب خواهد شد.
بخل تنها آن نيست كه فرد از خرج كردن مالش خوددارى كند. پيامبر صلي الله عليه و آله
مىفرمايد : كسى كه نماز نخواند، بخيل است ؛ زيرا از خرج كردن بدنش، بخل مىورزد.
آن كسى كه روزه نمى گيرد، حج نمىرود به جهاد نمىرود و كسى كه از خرج كردن مالش
براى خانواده، مردم، براى امر خير و غيره دريغ مىكند، بخيل است. پيغمبر صلي الله
عليه و آله مىفرمايد : من از ملك الموت پرسيدم: كسانى كه جانشان را مىگيرى،
هلاكتشان در چيست؟ ملك الموت گفت : در خودبينى و بخل. در معارف الهى آمده است انسان
بخيل، بايد آهسته آهسته، نفس خود را به خرج كردن عادت دهد، از جان و مالش در راه
خدا خرج كند و نفسِ خود را تزكيه دهد.
«ياأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا اسْتَجِيبُوا للّهِِ
وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ»3.
اى اهل ايمان !
هنگامى كه خدا و پيامبرش شما را به حقايقى كه به شما [ حيات معنوى و ] زندگى [
واقعى ]مىبخشد ، دعوت مىكنند اجابت كنيد ، و بدانيد كه خدا ميان آدمى و دلش حايل
و مانع مىشود [ تا حق را باطل و باطل را حق مپندارد ] و مسلماً همه شما به سوى او
گردآورى خواهيد شد .
حيات الهى
بياييد حيات الهى پيدا كنيد! بياييد حيات پيغمبر را پيدا كنيد! به
حى بودنِ خدا، زنده شويد! به حيات پيغمبر، زنده شويد! انسانى كه در اين فضا قرار
بگيرد، موجودى عالى مىشود، حيات الهى و حيات پيغمبر صلي الله عليه و آله را پيدا
مىكند و تحولات باارزشى در فكر، قلب، عمل و رفتارش پيدا مىشود. امام باقر عليه
السلام مىفرمايد :
« فَوَاللّه لهؤلاء أَعَزُّ مِنَ الكِبريت الأحمَر »4.
به خدا
قَسَم! قيمت اين انسانها در اين عالم، از قيمت هر گوهرى كه شما تصور كنيد، بالاتر
است.
قرآن مىفرمايد :
«فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُأَبْنَاءَنَا
وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَاوَنِسَاءَكُمْوَأَنفُسَنَاوَأَنفُسَكُمْ»5.
بگو : بياييد ما پسرانمان را و شما پسرانتان را ، و ما زنانمان را و شما زنانتان را
، و ما نفوسمان را و شما نفوستان را دعوت كنيم ؛ سپس يكديگر را نفرين نماييم ، پس
لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم 6.
در ماجراى مباهله پيغمبر فرمودند : من فردا در اين جلسه حاضر مىشوم، زنان و
فرزندانمان را مىآورم و جانم را هم به دنبال خود مىآورم. فرداى آن روز، در آن
جلسه عجيب، كه قرآن آن را نقل مىكند، ديدند پيغمبر صلي الله عليه و آله يك زن را
نيز به همراه دارد (كه حضرت فاطمه عليهالسلام بود ). نصارى گفتند : او كيست؟
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : «نِسَاءَنَا». حسن و حسين نيز به دنبالش بودند.
فرمود : «أَبْنَاءَنَا». آن گاه افزود : جانم را نيز به همراه دارم و به على بن ابى
طالب عليه السلام اشاره كرد.
اين حيات پيغمبر صلي الله عليه و آله است. اين حيات خدا است. كسى
كه تزكيه نفس كند، به چنين حياتى مىرسد، حياتى كه خواسته الهى است.
پرواز نفس
دوستى داشتم كه خط خوبى نداشت. تصميم گرفت به دنبال هنر خوشنويسى
برود و آن را بياموزد. پس از مدتى او را ديدم، پرسيدم : مشغول چه كار هستى؟ گفت :
خطاطى مىكنم. اكنون مىتوانم 32 نوع خط را بنويسم.
مدتى گذشت. دوباره او را ديدم و از احوالش جويا شدم. گفت كه تمرين
نقاشى مىكنم. نقاشىهايش را ديدم. تصاويرى كه كشيده بود، بسيار زيبا بود. گفت كه
مىخواهم سراغ شاعرى بروم. مدتى گذشت. روزى به سراغش رفتم و از احوالش جويا شدم.
گفت : در سرودن شعر تمرين مىكنم ؛ ولى هنوز در اين هنر پخته نشدهام. از او خواستم
يكى از اشعارش را برايم بخواند و او قسمتى از شعرش را برايم خواند :
آه شبگير كُند فاش چو روزى رازم
|
همچو منصور سر دار فنا سر بازم
|
قيمت وصل تو اى دوست بداند آن كس
|
كه شبى يك دل چون اشك شود دمسازم
|
مرغكى خسته دلم در قفس عشق اسير
|
سوى كوى تو به ناچار بود پروازم
|
شدهام غنچه صفت تنگدل و غرقه خون
|
بس كه با خار غم هجر تو من دمسازم
|
مىدهم جان به هواى رخت اى طلعتعشق
|
به اميدى كه بيايى و ببينى بازم
|
من و شمع شب و پروانه سه عاشق بوديم
|
سوختند آن دو شبى من به غمت مىسازم
|
از ازل عبد تو مصباحم و داراى جهان
|
تا ابد من به چنين سلطنتى مىنازم
|
گفتم: اين شعر را چگونه سرودى؟ گفت : نشستم رو به روى حضرت سيد
الشهداء عليه السلام و با توجه به جمال او، اين را سرودم.
نفس را مىشود به پرواز درآورد. نبايد آن را متوقف كرد. بايد آن
را تزكيه كرد تا الهى شود حيات خدايى پيدا كند. آن وقت، كسانى كه نفس خود را با
تمرين تزكيه مىكنند، بسيار راحت مىتوانند بنده خدا باشند ؛ اما كسانى كه
آلودهاند، خيلى سخت مىتوانند بنده باشند.
داستان شگفتانگيز تزكيه نفس
مردى بود از امراى آذربايجان، به نام «بشر كاكويه» كه در همه
زمينههاى حكومتى، از او به خوبى مثل زدهاند. متولد كرمان و در همان جا به شغل
تاجرى مشغول بود. زندگىِ خوبى داشت. تا جايى كه مىتوانست، به مردم خدمت مىكرد و
مشكلگشاى امور مردم بود تا اين كه احوالِ او تغيير كرد.
چو آيد به مويى توانى كشيد
|
چو برگشت، زنجيرها بگسلد
|
مال و ثروت خود را از دست داد و كارهايى كه تا آن روز مىكرد، از
عهدهاش خارج شد. دوستى داشت كه او نيز وضعيتى مانند بشر داشت. بشر كاكويه به او
گفت: ديگر طاقت ماندن در اين شهر را ندارم و مىخواهم از اين جا به شيراز بروم.
دوستش نيز موافقت كرد كه با او همسفر شود. هر كدام يك اسب
داشتند، مقدارى غذا برداشتند و به راه افتادند. در راه، اسب دوستش مُرد و با هم، با
اسب بشر، به حركت خود ادامه دادند تا به چشمهاى رسيدند. بشر گفت: مىخواهم غسل كنم
و از دوستش خواست تا كمى صبر كند تا او برود و غسل كند.
بشر داخل آب شد، غسل كرد و بيرون آمد ؛ اما دوستش اسب و لباسها و
آذوقه را برداشته و فرار كرده. بشر در آن بيابان، مدتى را به سر كرد، لباسى فراهم
كرد و به سوى شيراز به راه افتاد.
به شيراز كه رسيد، در بازار، دوستش را سوار بر اسب ديد. دوستش با
ديدن بشر، ابراز پشيمانى كرد و گفت كه همه كارها را درست مىكنم. آن گاه در گوش
مردى كه كنارش ايستاده بود، به نام ميرزا مسعود، چيزى گفت و سپس رو به بشر كرد و
گفت : اين آقا كارت را درست مىكند. آن گاه نهيبى به اسب زد و رفت. بشر به خيال اين
كه آن مرد، كار او را درست مىكند، با او به راه افتاد و به خانهاش رفتند.
در خانه، ميرزا مسعود بيلى به بشر داد و گفت : باغچه را بيل بزن! بشر گفت : من
مسافر و خستهام. دوستم الان مىآيد و اسب و لباسهايم را مىآورد. ميرزا مسعود گفت
: آن مرد به من گفت كه تو غلام او هستى و به خاطر بدهى كه به من داشت، تو را به من
داد.
بشر گفت : او دروغ گفته است و هر چه قَسَم خورد، فايدهاى نداشت.
بشر بيل را زمين گذاشت كه برود، مرد گفت : كجا؟ گفت : مىخواهم بروم دنبال اسبم.
مرد، بشر را گرفت و داخل طويله زندانى كرد.
پس از چند روز، بشر با خود فكر كرد كه اگر همين طور پيش برود، در
آن طويله جان خود را از دست مىدهد و تصميم گرفت به مرد بگويد كه حاضر است كارهايش
را انجام دهد. مرد او را از طويله بيرون آورد. بشر شروع به كار در خانه او كرد ؛
اما به علت ضعف، بيمار شد.
ميرزا مسعود او را روى الاغ انداخت و به كاروانسرايى بيرون از شهر
برد تا بفروشد. تاجرى براى رضاى خدا او را خريد و با خود به تبريز برد. تاجر از بشر
پرستارى كرد تا حال او خوب شد. تاجر چون با امير تبريز معامله داشت، بشر را به امير
تبريز هديه داد. ولى انسان عاقل و متدينى بود.
چند ماه گذشت و بشر رئيس همه غلامان امير تبريز شد. سفرى يك ساله
براى امير آذربايجان پيش آمد، ديد هيچ كس در حد بشر نيست كه بتواند كارهاى او را بر
عهده بگيرد.
امير او را قائم مقام خود، در منطقه آذربايجان كرد. روزى رئيس
پليس نزد بشر آمد و گفت : دو نفر كرمانى و شيرازى، بر سر معاملهاى كه قبلاً درباره
غلامى داشتهاند، دعوايشان شده است و يك نفر، كه براى ميانجىگرى آمده بوده است، در
اين دعوا كشته شده است و اكنون ما هر دو نفر را دستگير كردهايم.
بشر گفت : هر دو را بياوريد! آن دو نفر را آوردند. تا چشمشان به بشر افتاد، بدنشان
شروع به لرزيدن كرد. بشر هر دو را شناخت و به رئيس پليس گفت كه : هر دو را نگه
داريد تا من تصميم خود را بگيرم.
وقتى شب فرا رسيد، بشر گفت : خدايا! تو در قرآن دستور دادى كه
عصبانى نشويد ؛ اما اين دو نفر، مرا بيچاره كردند. يكى در بيابانهاى كرمان، وسايل
و اموال مرا ربود و فرار كرد و ديگرى نيز مرا گرفت و به عنوان غلام، از من كار كشيد
و بعد كه ديد ديگر توانايى كار ندارم، مرا فروخت. اگر من عصبانى شوم، دستور مىدهم
هر دو را بكشند ؛ اما من به دستور تو، غضب خود را فرو مىخورم. چون تو عادت دارى
گناه كاران را ببخشى، من هم به اخلاق خدايى عمل مىكنم و هر دو نفر را مىبخشم.
بشر دستور داد تا آن دو نفر را بياورند. آنان به خود مىلرزيدند.
بشر گفت : نترسيد! من از شما گذشتم. برويد و وارث مقتول را بياوريد! وارث مقتول را
آوردند. بشر دو هزار دينار طلا به وارث مقتول و به هر يك از آن دو نيز هزار دينار
طلا داد و گفت : نزد خانواده خود برويد! من شما را بخشيدم و از گناهتان گذشتم.
چنين نفسى، نفس تزكيه شده و الهى است. كسى كه بر نفس خود مسلط
باشد، غضب خود را فرو مىخورد و اخلاق الهى را به كار مىگيرد.
اخلاق پسنديده هدايتگر است
روزى مردى در كوچههاى مدينه، جلو اسب امام حسن مجتبى عليه السلام
را گرفت و هر ناسزايى كه مىدانست، به آن حضرت گفت . امام حسن عليه السلام به او
فرمود : آيا خانه دارى؟ مرد گفت : من مسافرم. حضرت به او فرمود : بيا به خانه ما
برويم. آن گاه امام به او گفت : اگر قرض دارى، من به تو كمك مىكنم كه قرضت را
بدهى.
مرد به امام حسن عليه السلام گفت : آقا! من از شما خيلى بد شنيده بودم ؛ اما اكنون
شرمنده شما هستم. اى كاش زمين دهان باز مىكرد و من در آن فرو مىرفتم!
ايشان با نَفْس پاكشان، دشمنان خود را به اهل ايمان تبديل
مىكردند. نفوس الهى، در رويارويى با مردم چنين، حالاتى داشتهاند.
پىنوشتها:
1 . آل عمران ( 3 ) : 164.
2 . ليل ( 92 ) : 8 ـ 10.
3 . انفال ( 8 ) : 24.
4 . الكافى: 2/627، حديث 1.
5 . آل عمران ( 3 ) : 61.
6 . بر اساس روايات بسيار زيادى كه شيعه و سنى نقل كردهاند ، پيامبر اكرم
صلىاللّه عليه وآله در داستان مباهله فقط امام حسن و امام حسين و حضرت فاطمه زهرا
و اميرمؤمنان را همراه خود آورد و مسيحيان بدون مباهله تسليم شدند .