جـلسه 4
نفس امّاره بالسوء
از آن جا كه نَفْس از ابتدا با محسوسات، لذايذ و مسائل مادى رو به
رو است، قرآن مجيد مىفرمايد : نفس امّاره بالسوء است ؛ يعنى انسان احساس مىكند كه
درون او خواستههايى هست كه پاسخ دادن به آنها، گرچه براى انسان لذت ظاهرى دارد
اما اين پاسخ دادن، به مصلحت دنيا و آخرت انسان نيست ؛ زيرا نتيجه و مقصد آن
خواستهها سوء است و خداپسند نيست. نيز نور درونى انسان، كه عقل اوست، آن را
نمىپسندد.
سوء يعنى آن چه اولاً پسنديده خداوند، انبيا، ائمه طاهرين و كتب
آسمانى نيست و ثانيا براى خود انسان و نيز كسانى كه در محدوده زندگى او هستند، زيان
بار است و انسان را به فساد مىكشاند. نفسى كه گرفتار چنين حالتى است، درمانپذير
است ؛ زيرا بيمارى آن، ذاتى نيست، بلكه عارضى است.
نفس از ابتدا گرفتار اين آلودگى و بيمارى نبوده است ؛ يعنى امّاره
بالسوء نبوده است، بلكه وجودى باارزش بوده است، آن قدر باارزش است كه فلاسفه و
حكماى بزرگ جهان، يكى از بهترين دلايلى كه براى اثبات خدا اقامه مىكنند، همين نفس
انسان است. آن كارگردانى نَفْس را در وجود انسان، دليل آن مىشمرند كه عالم وجود
نيز داراى يك نفس است و آن خدا است. چنين موجودى است كه دليل و نشانه خدا گرفته
مىشود ؛ چنان كه در كتابهاى حديث نيز از پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله نقل
شده است كه حضرت فرمود :
« مَنْ
عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه »1.
اما پس از تولد، به علت غفلت خانواده يا خود انسان و يا غفلتى مشترك، هم از سوى پدر
و مادر و هم از سوى خود انسان، به تدريج، نَفْس دچار مرض امّاره بالسوء مىشود ؛
يعنى حالتى پيدا مىكند كه هيچ خوبى و چيزى را از انسان نمىخواهد و دعوت به عدالت
و كرامت و فضيلت نمىكند. همان گونه كه در قرآن كريم آمده است، همه خواستههايش
منفى است. انسان را تحت فشار قرار مىدهد و به او مىگويد : تا خواسته مرا برآورده
نكنى، آرام نمىگيرم.
پروردگار عالم مىفرمايد : « لاَءَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ » و امر را
با صيغه مبالغه آورده است ؛ يعنى اين نفس، با شدّت تمام مىتازد و فقط به دنبال لذت
بردن است، چه اين لذت، در جهت مال باشد يا مقام يا شهوت، براى او فرقى نمىكند.
عدهاى هر سه را مىخواهند. عدهاى به دو مرحله و گروهى نيز به يك مرحله قانع
مىشوند. البته اين قناعت، طولى نمىكشد ؛ زيرا خط قناعت شكسته مىشود و يك ميدان
بىقيد و شرطى براى انسان به وجود مىآيد.
طلسم شدگان نفس
در قرآن و روايات آمده است كه هر اندازه، انسان به خواسته نفس
پاسخ دهد، حكومت آن قوىتر و قدرت و تسلطش بيشتر مىشود.
گاهى اين تسلط، به حدى مىرسد كه ديگر مغلوبان اين حاكم مسلح،
قدرت شكستن تسلطش را ندارند و با همين حال، زندگى مىكنند تا بميرند.
قرآن مجيد مىفرمايد : اگر كسى در تسلط نفس حيوانى قرار بيگرد و
به قول حكما، دچار طلسم نَفْس بشود، حتى اگر پيغمبران و ائمه طاهرين، متن وحى را با
آن سوز دل، در گوش او بخوانند، آن را نمىپذيرند. كسانى هم كه قبول مىكنند، معلوم
است كه در طلسم نيفتاده و سر در گم نشدهاند.
قرآن مجيد اين حالت امّاره بالسوء را بيمارى مىداند. البته اين
بيمارى، درمانپذير است. بيمار يعنى انسانى كه نظام بدنش به هم خورده است ؛ اما در
هيچ حالى نبايد از او نااميد شد. بايد به او توجه كرد و او را نزد متخصص بُرد.
متخصص با توجه به تجربه خود، داروها و روشهاى درمانىِ خاصى را تجويز مىكند كه
بيمار، پس از به كارگيرى آنها دوباره بهبودى خود را به دست مىآورد.
نفس هم همين طور است. وقتى كه به علت هجوم شهوات غلط، غرايز نا به
جا و اميال ناخواسته، ساختمانش خراب شد و به فرموده قرآن، «امّاره بالسوء» شد، اين
بيمارى درمانپذير است. قرآن مجيد مىفرمايد : در اين زمان بايد به درمان دل
بپردازيم. اگر به طبيب مراجعه نكنيم، تسلط نفس ادامه مىيابد و كمكم تبديل به
طلسمى مىشود كه رهايى از آن، ممكن نيست. نَفْس مسلط شده، انسان را به بنبست
مىكشاند ؛ ولى مىتوان آن را درمان كرد.
طبيبان اين بيمارى، انبيا و ائمه خدايند. نسخه اين بيمارى هم
كتاب خدا است. بدترين طلسمشدگان، بيچارهترين افرادى كه نفس بر آنان مسلط شده است،
توسط قرآن شفا يافتهاند.
قسم به يازده پديده
خدا در قرآن به يازده پديده خود قَسَم ياد مىكند :
« وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا »
قَسَم به خورشيد و روشنايى آن!
«وَالْقَمَرِ إِذَا تَلاَهَا »
قَسَم به ماه و جلوه آن!
« وَالنَّهَارِ إِذَا جَلاَّهَا »
قَسَم به روز و روشنايى آن!
« وَاللَّيْلِ إِذَا يَغْشَاهَا »
قَسَم به شب و پوشانندگى آن!
«وَالسَّماءِ وَمَا بَنَاهَا »
قَسَم به همه آسمانها وآن كه اين آسمانها را ساخت!
« وَالاْءَرْضِ وَمَا طَحَاهَا »
قَسَم به زمين زير پاى شما و آن چه اين زمين را فرش كرد براى
زندگىِ شما!
« وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا »
قَسَم به نَفْس خودتان! به جان خودتان و به آن كه روز اول نَفْس
شما را خدايى كرد.
« فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا »
[به اين يازده پديده
قَسَم!] كه من راه نجات شما را باز
كردم و راه شكست شما را هم پيش از اين كه به شكست دچار شويد، براى شما بيان كردم.
« قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا * وَقَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا ».
خوش به حال آنانى كه راهنمايىِ مرا براى نفسشان گوش مىدهند و
بيچاره آنانى كه روى از راهنمايىِ من برمىگردانند.
خداوند پس از اين يازده قَسَم مىفرمايد :
« كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْوَاهَا ».
قوم ثمود به سبب سركشى و طغيانش [ پيامبرشان را ]تكذيب كرد .
سزاى قوم ثمود هلاكت است
قوم ثمود، گرفتار نفسِ خود شده بودند و همواره در پى بدىها،
خوشىهاى غلط، لذتهاى بيهوده و به هم ريختن اوضاعِ يكديگر بودند. از هيچ قانونى از
قوانين الهى، پيروى نمىكردند. انسانهاى سالمى نبودند.
خداوند طبيبى را به نام صالح، نزد آنان فرستاد. او به مردم گفت كه
من براى درمان قلب شما آمدهام تا شما را از اين گرفتارى نجات دهم ؛ اما آنان
نپذيرفتند و گفتند : او بايد نشانهاى براى ما داشته باشد و از صالح خواستند كه از
كوهى كه مشرف به شهر آنان بود، ماده شتر شيردهى بيرون آورد. صالح به خدا عرض كرد :
خدايا! اينان چه خواسته عجيبى دارند!
آرى، خواسته آنان، خواسته نفسانى بود. از خداوند خطاب رسيد كهاى
صالح! تو همه را دعوت كن تا نزد كوه بيايند. خودت هم رو به روى كوه بايست. آن گاه
خطاب به كوه بگو كه شترى را بيرون فرستد.
خوش به حال آنانى كه آيات خدا را به راحتى مىپذيرند و دلهاى
آنان بيمار نيست.
مردم كنار كوه آمدند. صالح به سنگ خطاب كرد : آن چه مردم
مىخواهند، بيرون بفرست! همان گونه كه حيوان ماده، در هنگام زاييدن سر و صدا
مىكند، كوه به صدا آمد و يك مرتبه دل كوه باز شد و شتر زنده شيردهى از آن بيرون
آمد.
از ميان آن گروه، برخى به صالح ايمان آوردند و گروهى كه
نمىتوانستند خود را محدود كنند، « كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْوَاهَا » او را تكذيب
كردند.
آن گاه شقىترين آنان، در جلسهاى تصميم گرفت كه شتر را كنار چشمه
آب بكشد.
« إِذِ انبَعَثَ أَشْقَاهَا * فَقَالَ لَهُمْ رَسُولُ اللّهَ نَاقَةَ اللّهَ
وَسُقْيَاهَا ».
ولى به تكذيب او برخاستند و ناقه را پى كردند ، و در نتيجه،
پروردگارشان به علت گناهشان، عذاب سختى بر آنان فرو ريخت و همه افراد قوم را نابود
كرد و شهرشان را با خاك يك سان ساخت .
شتر نالهاى زد، چون استخوانهايش با قداره آن مرد خُرد شده
خداوند متعال به علت اين كه آنان گناه را به بىنهايت رسانده بودند و از هيچ چيز
فاسدى خوددارى نمىكردند، سه روز به آنان مهلت داد و بعد از سه روز، همه را نابود
كرد. خداوند ابرى بر بالاى شهر فرستاد و پس از صاعقهاى، همه شهر سوخت و آنان هلاك
شدند. « فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُم بِذَنبِهِمْ فَسَوَّاهَا » ؛ اين صاعقه به
علت گناهشان زده شد. نَفْس آنان بود كه اين رعد و برق را ايجاد كرد.
« وَلاَ يَخَافُ عُقْبَاهَا »2.
و خدا از
سرانجام آن كار [ كه نابودى ستمكاران است ] پروايى ندارد .
خدا از اين كه ميليونها نفر را در يك لحظه، به علت گناهشان قطعه
قطعه كند، ترس ندارد و از اين كه در يك لحظه، ميليونها نفر، يك دفعه برگردند و
آشتى كنند، ملالتى به خود راه نمىدهد.
عمل در سايه خدا نابود نمىشود
وقتى زليخا درخواست خود را به يوسف عرضهمىكند، يوسف از آن اعراض
مىكند.
اين روگردانى يوسف، به علت ترس از آبرو نيست، به علت ترس از عذاب
خدا يا از دست دادن موقعيت نيست، بلكه روگردانى او فقط براى خداست. آن جا كه
مىگويد : «مَعَاذَ اللّهِ» ؛ زيرا خود را سايه خدا مىداند. مىگويد : چون محبوبم
اين عمل را از من نمىپسندد، پس من هم چنين عملى را نمىپسندم ؛ زيرا نَفْس خود را
فانىِ در نفس خدا و خدا را بر نَفْس خود مسلط مىداند. نفسش در مسير خواسته الهى
جريان دارد.
چنين انسانى، «ظل اللّه» است. نَفْس انسان، سايه اوست. به انسان
نمىتوان «ابن اللّه» گفت ؛ چون اين شرك است ؛ اما مىتوان به او «ظل اللّه»،
«اُذن اللّه»، «لسان اللّه» و «خليفة اللّه» گفت. نَفْسى كه در سايه خدا باشد،
از مسير درست منحرف نمىگردد.
من كىام ليلى و ليلى كيست من
|
هر دو يك روحيم اندر دو بدن
|
«لا فرق بينكم و بين اللّه الاّ أنّكم مخلوقون» .
خيلى مهم است كه انسان همه هويت خود را سايه خدا قرار دهد.
« يَا دَاوُدُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً
فِى الاْءَرْضِ »3 .
[وگفتيم:] اى داود ! همانا تو را در زمين، جانشين [ و نماينده خود ]قرار داديم.
ترجيح زندان تاريك بر دنيا
حضرت يوسف به خدا پناه برده، مىگويد :
« رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنِى
إِلَيْهِ »4.
يوسف گفت : پروردگارا ! زندان نزد من محبوبتر است از
عملى كه مرا به آن مىخوانند .
يوسف آن زندان تاريك را مىپذيرد و آن را به لذتِ نفس ترجيح
مىدهد. پس از مدتى، از زندان بيرون مىآيد و به مقام وزارت دارايى مىرسد.
« اجْعَلْنِى عَلى خَزَائِنِ الاْءَرْضِ إِنِّى حَفِيظٌ عَلِيمٌ »5.يوسف گفت : مرا سرپرست خزانههاى اين سرزمين قرار ده ؛ زيرا من نگهبان دانايى هستم
.
آن گاه مقامش بالاتر رفت تا اين كه عزيز مصر شد.
« رَبِّ قَدْ اتَيْتَنِى مِنَ المُلْكِ »6.
پروردگارا ! تو بخشى از فرمانروايى را به من عطا كردى .
يوسف عليه السلام و مراقبتهاى نفس
در آيات الهى، مراقبت تزكيه نَفْس حضرتيوسف را مىبينيم.
اوهنگامرويارويى با زليخا مىگويد : «مَعَاذَ اللّهِ»، در زندان مىگويد : «رَبِّ
السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ»، به وزارت كه مىرسد، مىگويد : «إِنِّى حَفِيظٌ
عَلِيمٌ » و عزيز مصر كه مىشود، مىگويد :
«رَبِّ قَدْ ءَاتَيْتَنِى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِى مِن
تَأْوِيلِ الاْءَحَادِيثِ فَاطِرَالسَّمَوَاتِ وَ الاْءَرْضِ أَنتَ وَلِىِّ فِى
الدُّنْيَا وَ الاْءَخِرَةِ تَوَفَّنِى مُسْلِماًوَ أَلْحِقْنِى بِالصَّالِحِينَ »7.
پروردگارا ! تو بخشى از فرمانروايى را به من عطا كردى و برخى از تعبير خوابها را
به من آموختى . اى پديد آورنده آسمانها و زمين ! تو در دنيا و آخرت سرپرست و يار
منى در حالى كه تسليم [ فرمانهاى تو ]باشم جانم را بگير ، و به شايستگان مُلحقم كن
.
حضرت يوسف مىگويد : خدايا! من شاه نيستم. «أَنتَ وَلِىِّ فِى
الدُّنْيَا وَ الاْءَخِرَةِ». من همان بنده داخل چاه تو هستم، من همان بنده ذليل در
زندان تو هستم، من امير نيستم و من وزير نيستم.
زمانى هم كه برادرانش به مصر مىآيند تا آذوقه بگيرند و از ديدن او حيرت زده شده
بودند، او با آرامى به آنان مىگويد :«لاَ تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ ...
اذْهَبُوا أَنتُمْ ...» برادران! به خدا قَسَم! من از گذشته شما هيچ دلگير و آزرده
نيستم. من شما را بخشيدم، ازخدا هم مىخواهم شما را ببخشد. چنيننفسى، نَفْس
تربيتشده است. پس از رو به رو شدن يوسف با يعقوب، يعقوب ماجرا را مىپرسد. يوسف
مىگويد : «عَفَا اللّهُ عَمَّا سَلَفَ»
گفت : خدا از گذشته بندگانش چشمپوشى كرد، شما هم از خطايشان
بگذريد. انسانى مىتواند چنين سخنى بگويد كه «ظل اللّه» باشد و ارادهاش از اراده
خدا سرچشمه بگيرد.
شب، بهترين زمان راز و نياز با خدا
ما بايد نفسمان را تزكيه كنيم و به تربيت آن بپردازيم. اوقاتى را
بايد براى راز و نياز خود تعيين كنيم و چه زمانى بهتر از شب ؛ زيرا خداوند
مىفرمايد :
«إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِى لَيْلَةِ الْقَدْرِ »8.
ما قرآن را در شب قدر نازل كرديم .
«وَوعَدْنَا مُوسَى ثَلَثِينَ لَيْلَةً»9.
و با
موسى [ براى عبادتى ويژه و دريافت تورات ] سى شب وعده گذاشتيم.
«وَ الَّيْلِ إِذَا يَسْرِ »10.
و به شب، هنگامى
كه مىگذرد .
پىنوشتها:
1 . بحار الأنوار: 2/632، باب 9، حديث 22.
2 . شمس ( 91 ) 1 ـ 15 .
3 . ص ( 38 ) : 26.
4 . يوسف ( 12 ) : 33.
5 . يوسف ( 12 ) : 55 .
6 . يوسف ( 12 ) : 101.
7 . يوسف ( 12 ) : 101.
8 . قدر ( 97 ) : 1.
9 . اعراف ( 7 ) : 142 .
10 . فجر ( 89 ) 4 .