- آها، قدرى زحمت و بعد هم
اندكى تجربه در كار زندگى كه هميشه ارزش بالايى ندارد، ولى چندان بى
ارزش هم نيست ؛ چون شما با اين بها اين فيض را مى بريد كه ده ها نفر با
شنيدن سخنان شما با فكرتان آشنا مى شوند و مطالبى ياد مى گيرند. بعدا
هم اميدهايى پيدا مى شود كه شايد با مرور زمان ...هه ...هه ...وقتى هم
كه شما بميريد، نوشته هاى شما را مردم مى خوانند. ولى شما در مقابل اين
همه انتظارات و وقتى كه از ما گرفتيد، بيشتر مى توانستيد مطلب بدهيد.
قبول نداريد؟
لبخند با معنايى كرد و با چشمان سياه و نافذش نگاهى بر چهره من انداخت
. من هم سراپاى او را نگاه كردم و با كمى رنجش و ناراحتى پرسيدم :
- ببخشيد، اجازه مى فرماييد سوال كنم كه افتخار صحبت كردن به چه كسى را
دارم ؟
- من كى هستم ! حدس نمى زنيد؟ براى شما چه فرقى مى كند. مگر در نظر شما
دانستن اسم شخص ، مهم تر از چيزى است كه او به شما مى گويد؟
- البته نه ، ولى با اين وصف خيلى عجيب است !
هم صحبت من خونسردانه بازوى مرا گرفت و در حالى كه هنوز تبسمى بر لب
داشت شروع به صحبت كرد:
- خوب ، عجيب باشد! معلوم نيست كه چرا انسان به خودش اجازه نمى دهد
گاهى از حدود آداب و تشريفات ظاهرى و اقبال عمومى و سطحى مردم پا را
فراتر نهد؟ و اگر موافقيد كمى صادقانه صحبت كنيم !
فرض كنيد كه من شنونده هميشگى صحبت هاى شما باشم و يا خواننده مقالات و
كتاب هاى شما؛ خواننده مقالات شما؛ خواننده و شنونده اى كنجكاو كه مى
خواهد بداند انسان به چه انگيزه اى دوست دارد يافته هاى خود را براى
ديگران هم بيان كند و بنويسد؟ آيا فكر مى كند چگونه به عمل مى پيوندد و
در زندگى انسان پياده مى شود؟ مثلا همين گفتار شما و نوشته شما! بياييد
كمى صريح تر با هم صحبت كنيم !
گفتم :
- اوه بفرماييد خواهش مى كنم ! من هم بدم نمى آيد. اين طور برخوردها و
گفت وگوها خيلى براى من مطبوع است ... هر روز كه چنين موقعيتى پيش
نمى آيد.
اما من واقعيت را به او نمى گفتم ؛ زيرا اين حرف ها براى من ناخوشايند
مى نمود. فكر مى كردم : او از جان من چه مى خواهد؟ اصلا چرا به خود
اجازه مى دهد كه كارها و صحبت هاى مرا تجزيه و تحليل كند؟ و من چگونه
اين برخورد خيابانى و گفت وگو با فردى ناشناس را به ديده نوعى مباحثه
بنگرم ؟ با اين همه با تاءنى در كنار او راه مى رفتم و سعى مى كردم
قيافه اى خوش و برخوردى خوب به او نشان دهم و يادم هست كه به زحمت موفق
مى شدم . ولى روى هم رفته هنوز حالت جسورانه اى داشتم و نمى خواستم با
امتناع از حرف زدن ، آن شخص محترم را كه با من همراه شده بود، از خود
برنجانم ، ولى تصميم گرفتم كه مواظب خودم باشم .
نور ماه از پشت سر مى تابيد و سايه هاى ما را به سمت كوه الوند در زير
پاهايمان در هم مى آميخت ؛ گويا لكه تيره اى در جلوى ما روى برف مى
خزيد. من به اين لكه خزنده خيره شده بودم و احساس مى كردم افق روشنى كه
همانند اين سايه ها جلوتر از من است و نمى شود به آن رسيد، در درون من
به وجود مى آيد. او اندكى سكوت كرد، سپس با بزرگوارى تمام و با لحنى
آرام و مطمئن كه بر افكار خود مسلط بود، ادامه داد:
- در زندگى هيچ چيز مهم تر و كنجكاوانه تر از انگيزه فعاليت انسانى
نيست . اين طور نيست ؟
سرم را به علامت تاييد تكان دادم .
موافق هستيد! پس بياييد صادقانه و صريح با هم صحبت كنيم . حالا كه جوان
هستيد، فرصت صادقانه انديشيدن را از دست ندهيد!...
به خودم گفتم : چه آدم عجيبى است ! چگونه افكار مار مى خواند؟!
به حرف هاى او علاقه مند شده بودم و در حالى كه خنده تلخى مى كردم
پرسيدم :
- ولى از ((چه )) صحبت
كنيم ؟
او چشمانش را ريز كرد و نگاه دقيقى به من انداخت و با لحن ساده و
خودمانى يك دوست قديمى بانك زد:
- درباره انگيزه عمل و كيفيت كار!
- بفرماييد! هر چند فكر مى كنم كه الان ديگه دير شده است .
- اوه ! نه ، براى شما هنوز دير نشده است !
از حرف هاى او متعجب شدم و ايستادم . از آهنگ كلماتش اعتماد شديد و از
لحن گفتارش آثار متانت و ژرف نگرى مشهور بود. خواستم از او چيزى بپرسم
، ولى او دست مرا گرفت و در حالى كه به آهستگى و با اصرار به طرف جلو
مى كشيد، گفت :
- شما در كارها و تصميمات و برنامه هاى خود چقدر به انگيزه و نيت آن
اهميت مى دهيد؟
سپس رو كرد به من و گفت :
نايستيد، زيرا من و شما راه خوبى را داريم طى مى كنيم ... مقدمه بس
است ! بگوييد ببينم هدف و منظور از فعاليت ها و درس و بحث ها و گفتارها
و نوشته هاى شما چيست ؟ شما كه مدعى خدمتگزارى خالصانه براى مردم
هستيد، قطعا بايد اين را بدانيد!
از فرط تعجب و حيرت ، عنان اختيار از دستم در رفته بود؛ اين سيد از من
چه مى خواهد؟ او كيست ؟ گفتم :
- گوش كنيد، قبول بفرماييد! اين كه براى همه معلوم است ...
گفت :
اين مساءله مهمى است و نبايد سطحى از آن گذشت ، باور كنيد! آخر در اين
عالم هيچ چيزى بى حساب و كتاب صورت نمى گيرد. همه چيز پايه و اساس صحيح
دارد، حتى نفس هايى كه من و شما مى كشيم . تندتر برويم ، ولى نه به پيش
بلكه به ژرفا...
بى چون و چرا او آدم عجيب و جالبى بود، او با همه بزرگوارى اش كم كم
داشت مرا عصبانى مى كرد. دوباره با بى صبرى به جلو حركت كردم و او به
آرامى و با وقار تمام به دنبال من راه افتاد و گفت :
- مقصود شما را مى فهمم : تعريف هدف و انگيزه در عين سادگى و روشنى
دشوار به نظر مى رسد؛ به ويژه براى كسى كه بخواهد در هر كارى ريز شود و
به عمق آن بينديشد و هر روز كارهاى روزمره خود را ارزيابى و تحليل كند.
ولى سعى مى كنم من اين كار را انجام دهم ...
آهى كشيد و لبخند زنان نگاهى به صورت من انداخت ! و ادامه داد:
اگر بگويم كه تشخيص هدف و انگيزه كارها به انسان كمك مى كند تا خوب
بشناسد و ايمان خويش را بازيايد؛ رفتار، كردار و گفتار خود را خالص
نمايد و مبارزه با هوس نفس و پستى ها را در وجود خود پايدار سازد و
بتواند ميل به نيكى و پاكى ، صداقت و عشق به حق را در خويش بيدار نمايد
و كارى كند كه عمل ، گفتار و نوشتار او در دل ها عمق و تاءثيرى بيشترى
بايد، آيا قبول خواهى كرد؟
نيت پاك باعث مى شود كه فرد حيات خود را در محضر ربوبى از عشق و زيبايى
ملهم سازد. البته اين از نگرش من سرچشمه مى گيرد؛ زيرا من معتقدم همه
افكار و اعمال و نيت ها و انگيزه ها در نظر انسان آشكار است و اگر ما
همواره وجود خويش را در محضر الاهى حاضر و ناظر ببينيم و تنها از او
وجهه همت خويش قرار دهيم ، به سوى حيات طيبه حركت كرده ايم . اين امر
سبب مى شود كه در هر فكر و كارى كه انسان در زندگى انجام مى دهد، فقط
او را در نظر بگيرد و ارتقاء روحى پيدا كند و خود را به مبدا اعلا
نزديك تر نمايد و به حيات خويش جان تازه اى ببخشد و در مسير سعادت
جاودان قرار گيرد... بگو ببينم آيا با من هم عقيده هستيد؟
-بله ، تصديق مى كنم ! تقريبا همين طور است ، ولى معمولا مردم تصور مى
كنند كه هرچه حجم كارها و فعاليت ها بيش تر باشد، انسان خدوم تر و به
مبدا عالم نزديك تر است .
- البته تفكر وظيفه انسان هدفمند است كه بايد نيت و هدف خود را در
كارها و تصميمات خالص كند. شخصيت انسان نبايد تحت تاءثير ظواهر و اظهار
نظرهاى سطحى مردم قرار گيرد. نبايد اقبال عمومى مردم او را بفريبد،
بلكه همواره بداند كه انديشه و دقت در كار، توجه به كيفيت و اهميت به
اخلاص ، موجب پاك و طاهر بودن آن عمل مى شود.
سپس با لحن نافذى گفت :
مى بينيد كه در مورد چه امرى بزرگى اقدام مى كنيد و اين را هم بدانيد
تا كار خالص نشود، بالا نمى رود!
لبخندى زدم و وانمود كردم كه گفتارش مرا نرنجانده است . پرسيدم :
خوب ! مقصود شما از اين حرف ها چيست ؟
شما چه فكر مى كنيد؟
راستش را بگوييم ...
ولى به فكر اظهارت و صراحت لهجه او افتادم و ساكت شدم . از خود مى
پرسيدم : منظور او از صادقانه و صميمانه صحبت كردن چيست ؟ او كه آدمى
فهميده اى است ، بايد بداند كه درجه صميميت و ظرفيت هر انسان تا چه
محدود است و خود دوستى فرد تا چه حد در حفظ اين محدوديت مؤ ثر است !
نگاهى به صورت او انداختم و حس كردم كه لبخند او روح مرا سخت جريحه دار
ساخته است . احساس مى كردم كه تا به حال چقدر نا آگاهانه عمل كرده ام و
توجهى به اين موضوع ساده ولى مهم نداشته ام .
از چيزى مى ترسيدم و همين باعث مى شد كه از او دور شوم . احساس مى
كردم كه تحمل سخنان او را ندارم . سر خود را بلند كردم و با لحنى
خشمگين گفتم :
- اجازه مى فرماييد بروم ؟
- او آرام و با وقار ولى با تعجب پرسيد: چرا؟
- چون دوست ندارم ...
- و فقط براى همين مى رويد؟ ميل خودتان است ، اما مى دانيد كه اگر حالا
از من بگريزيد ديگر ((هرگز))
همديگر را نخواهيم ديد.
روى كلمه ((هرگز)) تكيه
كرد و آن را چنان محكم و با آهنگ ادا نمود كه گويى زندگى را بر من تنگ
مى نمود تا صداى ضربت ناقوس بيهودگى را در خود بشنوم . از سخنان او كه
همانند پتك گران و سردى بر وجود من نواخته مى شد، جا خوردم و با بغض و
اندوهى كه در سينه داشتم ، از او پرسيدم :
- از من چه مى خواهيد؟
- فكر مى كنى چه مى خواهم ؟
با چهره اى باز و لبى خندان و سيمايى آرام دست مرا محكم گرفته بود و به
پايين مى كشيد. گفت :
برادرم بنشين اينجا.
روى نيمكتى در پارك نشستيم . در اطراف ما شاخه هاى انبوه درختان بى
حركت نمايان بود. گويى شاخه هاى بالاى سرم كه از يخ هاى نوك تيز
پوشيده شده و در پرتو ماه روشن شده بود، در سينه ام مى خليدند و به
قلبم مى رسيدند. مات و مبهوت به همراه خود نگاه مى كردم و ساكت بود.
براى اين كه به خود روحيه داده ، عمل خود را توجيه كرده باشم ، به خود
گفتم : آيا او واقعا خودش اهل عمل است و هدفش خالص است و از گفتن اين
حرف ها انگيزه الاهى دارد؟
اما مثل اين كه او فكر مرا خوانده باشد گفت :
- تو فكر مى كنى من اين ها را براى چه به تو مى گويم ؟ آيا با تو غرض
شخصى دارم و يا به تو رشك مى برم و يا مى خواهم تو را عقب بزنم ؟ ما
وقتى كه ما نمى خواهيم حرف كسى را قبول كنيم ؟ خود را با اين پندار
تبرئه مى كنيم ؛ آن هم فقط براى اين كه حرف او مخالف هواى نفس ما است .
اگر در هر كار و عملى درست و دقيق فكر نكنيم ، اگر نيت و انگيزه عمل
خالص نگردانيم و صداقت و صراحت در كار نباشد، روابط ما با ديگران روز
به روز پيچيده تر مى شود؛ به طورى كه تشخيص حقيقت براى خود ما هم مشكل
مى شود.
در حالى كه خود را در برابر او شرمنده و خجل احساس مى كردم ، گفتم :
- آه بله اما ببخشيد من ديگر بايد بروم ...من مى روم .
سرش را بالا انداخت و گفت :
- برو!... اما بدان خيلى به ضررت تمام مى شود. از درك خيلى چيزها
درباره خودت محروم مى شوى . اگر امروز رفتار خود را درست تحليل نكنى و
انگيزه خويش را تصفيه نگردانى ، ديگر نمى توانى سالم و متعادل بينديشى
و به حقيقت برسى ! چه رسد كه ديگران را...
دست مرا رها كرد و من از او جدا شدم . او همچنان در ميان پارك روى
نيمكت مشرف به كوه برف پوش الوند تنها ماند؛ در حالى كه چشم انداز وسيع
ابرهاى سفيد و سياهى در پشت كوه ها، خاموش و غم انگيز در برابرش گسترده
بود و او به افق خلوت و دور دست طبيعت چشم دوخته بود.
من در طول خيابان راه افتادم ، و با اين كه احساس مى كردم از او دور
نمى شوم ، مى رفتم . مى رفتم و با خود همچنان فكر مى كردم : چطور بروم
تا به او، به آن آقايى كه آنجا در پشت سر من نشسته نشان دهم كه من آن
طور كه او فكر مى كند نيستم و حرف هاى او مرا متاثر نساخته است ؟ تند
بروم ، يا آهسته ؟ اينك او با خيال راحت با وقار تمام زير لب شعرى را
زمزمه مى كرد كه به نظر من آشنا بود:
رهنمايى كي توانى |
|
|
اى كه
ره را خود ندانى
|
مى دانستم كه اين اشعار را براى چه مى خواند. همچنان فكر مى كردم . آن
موقع فهميدم كه از همان لحظه برخوردم با اين مرد بزرگوار، درون حلقه
تاريكى از احساسات عجيب و غريب و خواسته هاى خود پا گذاشته ام . انتظار
برخورد با چيزى مبهم و سنگين ، بر وجودم سايه انداخته بود. دوباره
كلمات اشعارى را كه آن سيد وارسته زمزمه مى كرد، مرور كردم :
رهنمايى كي توانى |
|
|
اى كه
ره را خود ندانى
|
برگشتم و به او نگاه كردم ؛ يك آرنج خود را روى زانو گذاشته بود و سر
در كف دست نهاده بود. با چشمانش مرا تعقيب مى نمود و زير لب اشعار را
پى در پى زمزمه مى كرد. دست هايش را به ريش هاى پرپشتش مى كشيد و در
زير مهتابى كه به صورت سفيدش تابيده بود، منظره خاصى پيدا كرده بود.
احساس غم انگيزى مرا تكان داد و تصميم گرفتم كه برگردم . به سرعت به او
نزديك شدم و روى نيمكت پهلويش نشستم و بدون هيجان ولى با حرارت گفتم :
- گوش كنيد! ساده و صادقانه صحبت خواهيم كرد...
او سرش را تكان داد و گفت :
-اين كار به حقيقت نزديك تر است !
- حس مى كنم شما نيرويى داريد كه در من سخت موثر است . ظاهرا مى خواهيد
چيزى به من بگوييد...
با لبخندى مليح بانك زد:
- بالاخره جرات شنيدن حقيقت را در خودت پيدا كردى !
لبخندش ملايم تر شد و حتى كمى آهنگ خوشحالى از آن به گوش مى رسيد. به
او گفتم :
پس بگوييد! و اگر مى توانيد، بدون پيرايه بگوييد.
- اوه خوب ! اما قبول دارى كه اين پيرايه ها، بالاخص براى جلب توجه تو،
لازم بود؟ انسان به چيزهاى سرد و خشن اعتنايى نمى كند، به موضوعات ساده
و روشن و پيش پا افتاده هم توجهى ندارد و همين موجب غفلت او در زندگى
است .
حالا به نظر مى آمد كه ما طالب ارزش ها و صداقت ها و افكار بلند، و
خواهان آرزوها و ارزش هاى والا شده ايم ! زيرا زندگانى اى كه ما با
خواسته ها و افكار كوچك و محدود مادى خود درست كرده ايم ، فاقد زيبايى
و ارزش است ؛ ملال آور و تيره است ! حقايقى كه زمانى مى خواستيم با
شور و هيجان فراوان به دست بياوريم ، با خواسته هاى نفسانى همراه شده و
ما را در هم شكسته است . چه مى شود كرد؟
ممكن است انسان به يارى تخيل و تصور و وسوسه هاى نفسانى بدون دقت و
تفكر، مدتى از زمينيان دل برگيرد و به خيال خود ترقى كند؛ به بالا برسد
و موقعيت معنوى از دست رفته خود نگاهى ژرف كند، و به مرتبه اى كه
((بايد
)) مى بود بنگرد،
خواهد فهميد كه تا به حال چه زيان هايى كرده و چه سرمايه بزرگى را از
دست داد. البته اگر باز گردد... اين طور نيست ؟
انسان اگر با تقوا و با اخلاص در زندگى قدم بر ندارد، و اگر با معرفت و
بينش صحيح عمل نكند، ديگر انسان نيست ، برده است ؛ برده خواسته هاى
حيوانى و نفسانى . و با سر فرود آوردن در مقابل خودخواهى ها و خود
پسندى ها و تقاضاهاى دل ، مغرور مى شود و به راحتى فراموش مى كند كه
اشراف مخلوقات بوده است . مگر نه اين است ؟
با توهمات و تصورات نادرستى كه در ذهن خود براى خويش ساخته ، فكر مى
كند كه راه درست را مى پيمايد و به خود مى گويد:
((راه
من درست است و حق هم همين است و ديگران در اشتباهند!
))
هنگام پيروى از اين تصورات توجه ندارد كه در راه آزادى و دستيابى به
حيات طيبه سدى نهاده است ؛ در راه حق و اين كه بتواند عادت هاى جاهليت
را در هم بشكند و هواى نفس و تزيين شيطان را تشخيص دهد و جايگاه و محل
نفوذ آن را در دل كشف كند تا راه نوين زندگى حقيقى را تشخيص دهد، سدى
نهاده است . ديگر جهاد و مبارزه را يكى از اركان ايمان و عمل و اعتقاد
به توحيد به حساب نمى آورد و تلاشى نمى كند، بلكه فقط خود را با نيازها
و خواسته هاى دل خويش مشغول ساخته و هر روز با آن سازش مى يابد، بى آن
كه آنها را تحليل منطقى نمايد...
به خاطر چه بايد مبارزه كند؟ ديگر آن آرمان هايى كه به خاطر آنها خلق
شده و كمال و سعادت او در گرو آن است ، براى او انگيزه مند نيست !
كارهاى خطير و فداكارى هاى مهمى كه بايد به آن دست بزند، كجاست ؟ كو؟
چه موقع است ؟ با چه انگيزه و هدف ؟ به همين دليل است كه انسان تا اين
حد بيچاره شده و زندگى نكبت بارى پيدا كرده است و تنها با اشباع كردن
چشم ، زبان ، شكم ، غريزه جنسى و جاه طلبى راضى مى شود و خواست او در
زندگى ، تنها درآمد بيش تر است ؛ براى رفاه بيش تر، و رفاه بيش تر و
درآمد بيش تر براى مصرف بيش تر، و مصرف بيش تر براى لذت بيش تر و اشباع
غرايز. و اين تسلسل تنها با مرگ او پايان مى پذيرد.
انسانى كه بايد مظهر اسما و صفات الاهى باشد، به اين خفت و خوارى تن در
داده و تا اين حد شخصيت خويش را تنزل داده است . براى همين است كه
اراده و خلاقيت براى پيمودن درجات كمال و سعادت در او ناتوان شده است و
شخصيتش اين چنين زبون و حقير گرديده است .
در اين روزگار، عده اى نادانسته در تكاپو و تلاش براى چيزهايى هستند كه
نفس حيوانى شان به آن ها القا مى كند. اينان انگيزه ايمان و نداى وجدان
را در خود سركوب كرده ، به سمتى كه نداى فطرت ، آنان را به خود مى
خواند نمى روند؛ جهتى كه آنان را رو به سوى ابديت و معنويت مى كشاند؛
جايى كه همه چيز، همه كارها و افكار و اعمال و رفتارها رنگ و بوى الاهى
پيدا مى كند و هدف از خلقت تحقق مى يابد. جايى كه انسان نيز چون همه
عالم ، جلوه اى از صفات و اسماى خداوندى مى گردد.
مسلما آن هايى كه به جاى حقيقت ، آگاهانه راه ضلالت و گمراهى را انتخاب
مى كنند، هلاك مى شوند! بگذار هلاك شوند. نبايد مانع آنها شد. تاسف
خوردن و استغفار كردن براى آنان هم فايده اى ندارد. آدم زياد پيدا مى
شود ولى انسان كم !
فقط اشتياق و تمايل روح به يافتن جلوه صفات حق در خويش مهم است . اگر
در عالم ، موجوداتى يافت شوند كه شوق اين جلوگرى آنها را فرا گرفته
باشد و خود را همواره در محضر ربوبى حاضر و ناظر ببينند و به دعوت حق
لبيك گويند، حق با آنان خواهد بود و به آنان حيات طيبه خواهد بخشيد.
اين جذبه بى پايان و اشتياق به محبوب حقيقى ، آنان را به ذكر و ورد
واحدى رهنمود مى سازد! اين طور نيست ؟
- بله ، همين طور است .
در حالى كه لبخند معنادارى بر لب داشت ، گفت :
- اما تو زود جواب دادى .
سپس در حالى كه به نقطه دوردستى چشم دوخته بود، ساكت شد.
سكوت او به نظرم طولانى آمد. با بى صبرى آهى كشيدم . بى آن كه نگاهش
را برگرداند، متوجه من شد و پرسيد:
- آنچه براى تو اهميت دارد و آن كه براى تو مهم است كيست ؟
همت و تلاش تو در چه راهى است ؟!
قبل از اين سوال ، لحن گفتارش خيلى ملايم و نوازش دهنده بود و گوش
دادن به حرف هاى او برايم بسيار مطبوع بود، ولى كمى اندوهگين به نظر مى
آمد. قلبا به او علاقه پيدا كردم . كم كم به او نزديك مى شدم و آهسته
آهسته حرف هاى او را زمزمه مى كردم و سرافكندگى من در مقابل او بيش تر
مى شد كه ناگهان اين سوال را مطرح كرد، سوالى كه جواب دادن به آن در
اين زمانه و انفسا، براى هر كسى كه با خود صادق باشد، خالى از اشكال
نيست :
كاش بيش تر در اين باره فكر مى كردم و از اول دقيق تر و تحليلى تر قدم
بر مى داشتم . اين سوال ساده كه همه فورا به آن جواب مى دهند، داشت مرا
خرد مى كرد. شايد اگر كس ديگرى هم به جاى من بود و واقعا تعمق مى كرد،
نمى توانست خود را نبازد و حضور ذهن خود را از دست ندهد. او نگاه نافذش
را به من دوخته بود. لبخندى زد و منتظر جواب ماند.
- تو بيش از مدتى كه براى جواب دادن يك نفره
((انسان
)) وقت لازم است ، سكوت كردى . حالا اين سوال را
از تو مى كنم شايد بتوانى جواب بدهى :
((تو معلم
و مربى هستى و ده ها نفر را مى خواهى تربيت كنى . حالا بگو ببينم كه تو
در حقيقت چه پيامى براى ديگران دارى ؟ آيا فكر كرده اى كه حق دارى به
ديگران چيزى بياموزى ؟ يا ديگران را تربيت كنى ؟ آيا به آن مرحله رسيده
اى كه خود به آنچه مى گويى عمل كنى ؟ و كارها را خالص تنها براى او
انجام دهى ؟ در نگاهت و در برخوردهايت ، هنگام مهر و غضب ، تنها او را
مد نظر قرار دهى ؟
))
نخستين بار بود كه با دقت درون خويش را مى كاويدم و مى نگريستم . بگذار
مردم هر چه مى خواهند، خيال كنند. بگذار مردم بدانند كه من گاهى خود را
ظاهرا بالا مى برم ، براى اين كه توجه آنها را به سوى خودم جلب كنم و
از اين كه آنان مرا تشويق مى كنند، از خود راضى مى شوم . در حقيقت ، من
از كسانى چيز طلب مى كنم كه خود تهى دستند. آخر آيا انسان از گدا صدقه
طلب مى كند؟!
من به عنوان يك مبلغ و يا مربى ، در وجود خود. احساسات و خواسته هايى
كه معمولا و ظاهرا آنها را خوب مى نامند، زياد سراغ دارم ، ولى احساسى
كه به انديشه اى صادق و حقيقى ناب برسد - كه همه چيز را فقط به خاطر او
دوست داشته باشم و تنها او را مد نظر قرار دهم و سرمنشاء تمام حركاتم
رضايت او باشد و در اين راه از تحمل دشوارى ها و آزار اين و آن ، هراسى
نداشته باشم - هرگز در زندگى خود كشف نكردم . حس تنفر در روح و باطن من
هست و مانند آتش در زير خاكستر، هنوز اندك فروغى دارد و من سعى دارم
آنرا پنهان نگه دارم و در پيش ديگران خودم را بردبار و نيك انديش و
انسان دوست و پرتلاش جلوه دهم . ولى گاه گاهى اين حس با آتش خشم و غضب
برافروخته مى گردد و مرا از انديشيدن به رفتارها و كشف انگيزه حقيقى آن
ها باز مى دارد.
گاهى آتش خشم و خواسته هاى نفسانى ام چنان عقل مرا به لرزه در مى آورند
و قلبم را مى فشارند كه سرم گيج مى رود و مدت زيادى از خود بى خود مى
شوم و حالم دگرگون مى شود و ديگر هيچ چيز براى ادامه زندگى تحريكم نمى
كند و انگيزه اى براى فعاليت ندارم ؛ اگر چه نسبت به آن تكليف دارم !
به هيچ چيز ميل ندارم و چيزى نمى فهمم و تنها انگيزه ها و نيازهاى مادى
مرا به حركت وا مى دارد! واقعا من آورنده كدام پيام براى خود و ديگران
هستم ؟
چه پيامى براى دانش پژوهان دارم ؟ آيا من آن چنان كه مى نمايم هستم ؟
چه مى توانم به مربيان و معلمان بگويم ؟ چه مى توانم به مردم بگويم ؟
به نيازمندان بگويم ؟ همان هايى را كه مدت ها قبل ديگران مى گفتند و
هميشه هم مى گويند؛ آن حرفه اى ها كه مخاطب هم دارند و هرگز مردم را
بهتر از آن چه هستند نمى سازند، تربيت نمى كنند. اما آيا من حق دارم كه
آرمان ها و ارزش ها و مفاهيمى را كه خود من بدان ها عمل نمى كنم تبليغ
نمايم ؟ و اگر در عمل راهى مخالف آن چه مى گويم و يا مى نويسم اختيار
مى كنم ، آيا مفهومش اين نيست كه به حقانيت عقايدى كه در وجود
((من
)) تخمير شده است
ايمان ندارم ؟ پس به آقايى كه در كنار من و با من نشسته است ، چه جوابى
بدهم ؟
ولى او از بس به انتظار شنيدن جواب من مانده بود، خسته شد و از نو شروع
به صحبت كرد:
- اگر نمى ديدم كه هنوز ايمان تو قادر به از بين بردن جاه طلبى ات نشده
، هرگز اين سوال ها را نمى كردم . همين كه شهامت دارى حرف هاى مرا
بشنوى ، نشان مى دهد كه علاقه تو به خودت عاقلانه است . چون كه تو براى
تقويت ايمانت و تهذيب نفست از تحمل عذاب روحى گريزان نيستى . پس من
وضعيت دشوار تو را در مقابل خود درك مى كنم و با تو به عنوان يك مقصر
صحبت مى كنم نه يك مجرم .
زمانى در ميان ما، سخنوران و مربيانى بزگوار و دل سوز و دردمند با روحى
بلند زندگى مى كردند. مردمى كه با اشتياق فراوان و با ايمان و از خود
گذشتگى براى رشد و دستيابى به ارزش هاى بلند معنوى بلاش مى كردند و با
ايمانى استوار و محبت به بندگان خدا از ردياى ژرف معرفت ائمه اطهار
(عليه السلام ) سيراب شده و مظهر اسماى الاهى بودند. حرف هايى زده اند
و چيزهايى نوشته اند و گونه اى زندگى كرده اند كه هرگز دست فراموشى به
آنها نمى رسد؛ زيرا در آنها حقيقت و صداقت و رنگ خدايى و جاودانگى ثبت
شده كه زيبايى حقيقى و ابدى از صفحات آن ها ساطع مى شود. سخنانى نوشته
اند جاندار و موثر و اشعارى سروده اند كه از منبع وحى الهام گرفته است
.
آنان مظهر شهامت و ادب و آزادمنشى بودند. عشقى سوزان به پروردگار و
محبتى صميمانه و صادقانه به مردم داشتند و همواره در آنان جذبه عشق
پديدار بود. من مى دانم كه تو از آن سرچشمه هاى الهام بويى شنيده اى
... اما شايد نگاه تو نگاه همه جانبه اى نبوده باشد؛ زيرا گفتار و
نوشتار و كردار تو درباره عشق به خدا و كرامت انسان و پيمودن راه حق ،
بايد از صداقت و صميميتى بالاتر برخوردار باشد. اما به نظر مى رسد كه
هنگام گفت و گو درباره اين موضوعات به خودت فشار مى آورى ؛ گرچه اين ها
آموزه هاى عادى زندگى هستند.
بايد بدانى كه تو مثل ماه نور ديگرى پرتو افشانى مى كنى و اگر بخواهى ،
مى توانى مظهر اسماء و صفات او باشى . اگر ارتباط خالصانه اى با منبع
نور داشته باشى ، مى توانى خود نور افشانى كنى ؛ اگر ارتباط تو ضعيف
باشد، نورت غم انگيز و مبهم است ، سايه هاى زيادى توليد مى كند، ولى
حرارتش ناچيز است و هيچ كس را گرم نمى كند.
من و تو فقيرتر از آن هستيم كه بتوانيم واقعا از خودمان چيزى به ديگران
بدهيم . اگر بخواهيم چيز با ارزشى بيان كنيم ، بايد عنايت او شامل حال
ما گردد و كلام ما به نحوى به وحى مرتبط باشد. تا موثر واقع شود.
در اين ميان بايد بدانى كه مردم را پلى براى ارضاى تمنيات نفسانى خود
نكنى ، و اگر اقبال و توجه مردم را مى بينى ، باز هم بايد بدانى عنايت
و آزمايش او است . مبادا اين احساس را داشته باشى كه در ازاء آن از
مردم چيزى بستانى و اگر رو نكردند و توجهى نشان ندادند ناراحت شوى !
تو فقيرتر از آن هستى كه بتوانى چيزى به مردم بدهى ؛ حرفه اى ساده اى
هستى كه تجربيات ناچيزت را به بهاى توجه و اقبال ديگران به خودت ، چيزى
مى انگارى ! چون گرفتار هستى ، هنگام كاوش در حقايق ، قلم تو جزئيات
ناچيز و پست زندگى را بر مى گزيند. ممكن است كه با توصيف احساسات
معمولى مردم عادى و اقبال آنان نسبت به تو، در عمل جلوه هاى مادى ناچيز
را براى آنان مكشوف سازى . ولى حال كه در مقام مبلغ و مربى قرار گرفته
اى ، آيا توانايى آن را دارى كه انديشه هايى كه پايه اعتلاى روح معنويت
نزديكانت مى شود، در آنها بر انگيزى ؟
آيا اين كار درست است كه در زباله هاى روزمرگى و خواسته هاى غريزى و
مشتهيات نفسانى كاوش كنى ، ولى چيزى جز واقعيات ناچيز و مبتذل را پيدا
نكنى ؟ واقعيتى كه ثابت مى كند آنان فقط جانورى هستند؛ با مجموعه اى از
نيازهاى ارگانيكى كه بى هدف به دور هم مى چرخند و مى لولند! همين كافى
است ؟ آيا وقتى كه اين حقايق را از قلم و سخن تو مى شنوند، و زشتى بى
اندازه خويش را مى بينند تا امكان بهتر شدن را در خود بيابند؟ آيا تو
مى توانى اين امكان را در اختيار آنان قرار دهى ؟ مگر تو مى توانى اين
كار را بكنى در حالى كه تو خود...
اما من باز درباره تو تامل مى كنم ، چون احساس مى كنم كه تو در حال
شنيدن حرف هاى من ، در فكر اين نيستى كه براى تبرئه خود حرفى بزنى .
بله ! يك معلم شريف ، بايد هميشه يك شاگرد دقيق هم باشد. شما همه ،
معلمين و مربيان روزمره زندگانى ما هستيد. خيلى بيش از آن چه كه به
مردم مى دهيد از آنها مى گيريد. شما هميشه از نواقص و عيب ها صحبت مى
كنيد و فقط آن ها را مى بينيد. اما در بشر كرامت ها و شايستگى هايى هم
وجود دارد. مگر خود شما واجد آنها نيستيد؟ شما چه مزيتى بر اين مردم
عادى و دانش آموزان زحمت كش داريد كه با چنان بى رحمى و خرده گيرى
تصويرشان مى كنيد و گاهى به خاطر غلبه نيكى بر بدى ، خود را پيامبر و
واعظ آنها مى دانيد و افشاگر گناهانشان مى شويد؟
آيا متوجه شده ايد كه نيكوكاران و ناآگاهان جامعه همگى بندگان و عيال
خداوندند. شما مى توانيد دل هاى آنها را با ذكر نعمت ها، رحمت ها و آيت
ها از آتش عشق سرشار و به محبت او اميدوار كنيد و نور معرفت و حقيقت را
در آنان برافرازانيد تا آنها را از ظلمتكده تن خارج و به ملكوت برسانيد
و عظمت خالق و پستى خواسته هاى مادى را در چشم ها جارى سازيد. ولى تا
شما از نيروهاى وسوسه گر نفسانى و شيطانى به وسيله تقوا نرهيده باشى ،
نمى توانى كسى به كرامت ، بخشندگى و مهربانى خالق بزرگ اميدوار كنى .
بگو بالاخره به مردم چه مى آموزى ؟
نفس هاى گرم سيد را روى گونه هاى سرد خويش احساس مى نمودم . به او نگاه
نمى كردم ؛ زيرا چشم هاى او بيم داشتم . كلمات او مانند جرقه هاى آتش
بر مغز من فرو من فرو مى ريخت و مرا رنج مى داد. با حالتى نگران مى
فهميدم كه جواب دادن به اين سوالهاى ساده چقدر دشوار است ! و جوابى
ندادم .
بنابراين من ، كه همه گرفته ها و نوشته هاى تو و امثال تو را مى خوانم
، از شما مى پرسم :
((به چه منظورى مى گوييد و
به چه منظورى مى نويسيد؟ آيا ميل داريد در همه احساسات و ميل به نيكى
را بيدار كنيد؟
)) اما با كلمات سرد و سست بريده
از وحى كه نمى توان كارى انجام داد. نه ! شما نه تنها نمى توانيد چيز
تازه اى به زندگانى مردم اضافه كنيد، بلكه آن چه را كه از طريق فطرت
پاك به آنان مى رسد نيز مبهم و گمراه و زشت تحويل مى دهيد.
همه چيز معمولى و پيش پا افتاده است ؛ مردم با افكار مادى تنها به
اشباع نيازهاى روزمره زندگى ، اوقات را به غفلت مى گذرانند، چه وقت مى
خواهيد درباره سرگشتگى روح و تلاش پراكنده انسان و لزوم احياء كرامت
نفس صحبت كنيد؟ پس كو دعوت به خلافت و خلاقيت و مظهر اسماء و صفات
خداوندى شدن ؟ كى به سمت آشنايى و معرقت به آيه هاى زندگى قرآن و شناخت
حيات طيبه و كلمات نشاط بخشى كه الهام دهنده روح و معنويت باشند پيش مى
رويد؟
شايد بگويى كه احتياجات حيات ، جز مسائل جارى و نيازمندى هاى زندگى
روزانه ، چيز ديگرى در اختيار ما نمى گذارد! اين را مگو؛ زيرا براى كسى
كه كتاب سعادت را همراه خود دارد، به عنوان مربى بسى شرم آور است كه بر
ضعف خود و تسلط هواى نفس در برابر زندگى و اين كه نمى تواند برتر از آن
باشد، اعتراف كند. اگر هم سطح آدم هاى روزمره فكر مى كنى ، اگر نمى
توانى با دعا با محبوب خويش ارتباط ايجاد كنى و از او توفيق طلب كنى و
در راه تعالى گام نهى ، چگونه خود را رهبر فكرى ديگران قرار داده اى ؟!
در زندگى براى سعاتمند شدن ، آموختن و حركت كردن ، تدبير لازم است .
كار تو چه ارزشى دارد؟ و فكر تو چه بهايى دارد؟ چگونه خود را شايسته
مربى گرى و معلمى مى دانى ؟
وقتى كه عمل و خواسته هاى تو براى زندگى پست و شخصى است و تنها توجه
مردم و احتياجات روزمره زندگى تو را به خود مشغول داشته و ذهن مردم را
با حرف هايى كه خلوص و عملى از آن بر نمى خيزد، انباشته مى كنى - فكر
كن - آيا به خود و مردم و اطفال معصوم زيان نمى رسانى ؟ و وقت و فكر
آنان را نمى گيرى ؟ ترديدى نيست ! قرار كن كه تا روابط خود را با مردم
اصلاح نكنى و رابطه ات را با خدا خالص نگردانى و با حقيقت انسى نداشته
باشى ، نمى توانى زندگانى را براى ديگران طورى تصوير كنى كه حيات در
روح آنان بجوشد و ميل به زندگانى طيب در آنان برافروزد و ارزش هاى والا
و سعادتمندانه و عشق و ارادت به مبدا كمال در آنان پديد آيد.
آيا مى دانى كه اين امر، تنها با اعمال خالص تحقق مى يابد؟ آيا تو مى
توانى ضربان نبض حيات ابديت را كه در خلوص نيت نهفته است ، در آنان
تسريع كنى ؟ آيا مى توانى روحى در كالبد بى جان آنان بدمى ؟
سيد دقيقه اى مكث كرد و من همچنان ساكت به حرف هاى او فكر مى كردم .
- من گرداگرد خود بسيار آدم تحصيل كرده مى بينم ، اما در ميان آنها
انسان كريم و بزرگوارى كه اين مفاهيم را با عمق جان درك كند، كم است .
هر قدر پاك تر و روحا شريف تر و بزرگوارتر است ، به همان اندازه تحملش
بيش تر و تواضعش در زندگى بالاتر است .
هم صحبت عجيب من ادامه داد:
از اين گذشته ، آيا مى توانى زمينه شادمانى و اميد بخشى را كه روح
انسان را تعالى و جلا مى دهد، بر انگيزى ؟ ببين ! آخر اين افراد نعمت
هاى الاهى را در خود و اطرافيان كاملا فراموش كرده اند و همواره با بغض
و كينه به همديگر نگاه مى كنند. اغلب از لابه لاى حرف ها بوى ترديد و
حسادت و غيبت ، و كينه و زخم زبان مى آيد. كم تر در ميان اين همه
محاورات نگرش خوب و با مهر و محبت كه موجب شادمانى و سلامت روح و
روان انسان است ، ديده مى شود. خوب نگريستن ، واقع نگرى ، خير خواهى و
برخورد صميمانه لازم و يكى از امتيازهاى انسان وارسته و متعالى است .
حواست را جمع كن ! حق موعظه كردن تنها بر اين اساس به تو داده مى شود
كه توانايى بيدار كردن فطرت و احساسات نيك و صادقانه مردم را داشته
باشى تا بتوانى به كمك خود آنان ، بعضى از توهمات و تصورات پست و بى
ارزش درباره زندگى را در هم بريزى و به جاى اين زندگى تنگ و تاريك و
پست و نفرت آميز - كه از خود خواهى و كبر و غفلت ناشى مى شود - زنهار
دهى و به زندگى سرشار از كرامت و بزرگوارى روى آورى و به قدرت لايزال
خداوند و عظمت و رحمت او، در زندگى صفا و صميميت و صداقت ايجاد كنى .
خشم و كينه ، بغض و نفرت و عفو و گذشت ، همگى اهرمهايى هستند كه به مدد
بصيرت و ايمان مى توان از آن ها بنايى نو براى سعادت ابدى ساخت . آيا
مى توانى با چنين اهرمهايى ، چنان ارزش هايى متعالى در درون افراد
بسازى ؟ هم اين ها وسيله هايى در اختيار رهبران الاهى بوده كه از آنها
براى تعالى روح و كمال بشر استفاده نموده اند. مى توان آنها را در جهت
رشد و تعالى و حركت انسان به تكاپو در آورى ؟
تو اگر حق گفتن و نوشتن و تربيت ديگران را به خود مى دهى ، بايد عشق به
محبوب را در خود بيابى و بينش و دانش و بردبارى و مهر و محبت همدردى با
مردم ، به خصوص مستضعفين و فرودستان را احساس كنى .
حال كه به توفيق الاهى پرتويى از اين احساسات به درون تو تابيده ،
فروتن باش و قبل از اين كه حرفى بزنى تواضع نما و بسيار بينديش و تفكر
و تعقل كن ....
هوا تازه داشت روشن مى شد، اما در روح من احساس غبطه و غصه متراكم تر و
افزون تر مى گرديد كه چرا زودتر با اين انسان فرهيخته كه روح بلندى
دارد، آشنا نشده بودم و چرا تا به حال در غفلت و سرگردانى به سر مى
بردم . ولى اين سيد كه ديگر در زواياى روح من چيزى برايش نهفته نمانده
بود، هنوز صحبت مى كرد.
گاهى اين فكر در من قوت مى گرفت :
((آيا او يك
آدم معمولى است ؟ آيا او را كسى به سوى من فرستاده است ؟
))
اما چون مجذوب گفتار و رفتار او شده بودم ، نمى تونستم به اين معما فكر
كنم . نور كلماتش همچون اشعه خورشيد در زواياى تاريك ذهن من روشنى مى
بخشيد و من احساس مى كردم كه نگرش و بينش من ، هم در سطح و هم از
ژرفا، توسعه مى يابد. اما اين تبلور در ذهن من با تاءنى صورت مى گرفت .
سيد ادامه داد:
آيا ايمان و معرفت تو، توان جنباندن خود و مردم را دارد؟ مگر نه اين كه
زندگانى دامنه مى يابد و روز به روز، مردم سوال كردن را بيش تر مى
آموزند و تفكر واگرا جايگزين تفكر همگرا شده است ؟ چه كسى به آنها جواب
خواهد داد؟ معلوم است ؛ شما كه ادعاى مربى گرى و رهبرى انسان ها را
دارى . آيا خود تو مفهوم بلند حيات طيبه را آن قدر درك مى كنى كه
بتوانى براى ديگران هم روشن سازى ؟ آيا احتياجات زمان خود را مى فهمى و
آينده خويش را پيش بينى مى كنى ؟
براى بيدار كردن انسانى كه با پيروى از خواسته هاى زودگذرش به پستى و
حقارت تن داده ، چه مى توانيد بگوييد؟ او دچار انحطاط روحى شده است
علاقه او به زندگى و ارزش متعالى كاهش يافته و ميل به زندگى
سعادتمندانه را از دست داده . مى خواهد همچون حيوان خود خواه و پرخور و
پرخواب زندگى كند. مى شنويد؟ اكنون وقتى كلمه
((كرامت
نفس
)) را تلفظ مى كنيد، وقيحانه مى خندد؛ زير
انسان امروز ديگر موجود مسخ شده اى است كه سرتاسر وجودش را خواسته هاى
دل و غريزه هاى شكم و مادون آن فرا گرفته . محرك اين موجود زشت ، ديگر
روح متعالى او نيست ، بلكه هوس هاى آلوده و كثيف و زودگذر او است . او
به مواظبت و تيمار، نياز فراوان دارد.