بجنبيد! كمك كنيد تا انسان در كشمكش بين وجدان و شيطان ، هواى
نفس و عقل خرد نشده ، زندگى كند. اما شما براى بيدار كردن عطش زندگانى واقعى و
حقيقى در او چه مى توانيد بكنيد؟ در حالى كه فقط مى ناليد و آه مى كشيد، چگونگى
فاسد شدن او را به چشم مى بينيد؟
بوى پوسيدگى و مسخ شدن در لابه لاى چرخ روزمره زندگى به مشام مى رسد. دل ها از ترس
فقر و فرومايگى آكنده است . فيلم ها و تبليغات رسانه اى مبتذل ، سستى ، تنبلى و
لاابالى گرى خردها را از كار و انديشه ها را از تفكر باز داشته و دست ها و گردن ها
را با زنجير اسارت هوا و هوس به هم بسته است . شما در اين هرج و مرج و هنگام زبونى
شخصيت و حراج لحظه لحظه هاى سرمايه عمر چه مى آوريد؟ چه مى توانيد بكنيد؟ چه مى شد
كه در اين غفلت و تنگناى ننگ آور سكوت ، گفته هاى معجزه آسايى شنيده مى شد و ضربات
ناقوس وار آن يكتا منجى عالم ، شخصيت هاى تحقير شده اين مرده هاى متحرك و روزمره
نگر را به لرزه در مى آورد؟!
بعد از اين حرف ها مدتى سكوت كرد. من به او نگاه نمى كردم . يادم نمى آيد كدام يك
در وجود من بيش تر بود؛ وحشت از خود يا خجلت از او؟ سوال خونسردانه او شنيده مى شد:
چه مى توانى به من بگويى ؟
جواب دادم : ((هيچ !)) و از نو سكوت
حكمفرما شد.
پس حالا چطور زندگى خواهى كرد؟
- نمى دانم .
- چه خواهى گفت ؟
سكوت كردم .
- هيچ كارى عاقلانه تر از سكوت نيست !...
مكث دردناكى نمود و به دنبال آن صداى آه و افسوسش بلند شد و من در دل ، هم متاثر
شده بودم و هم اميدوار.
- آه ! اين تو هستى معلم زندگانى !؟ تويى كه در حوادث زندگى مهار چشم و گوش و زبان
خود را ندارى و در برابر خواسته هاى دل ، به اين آسانى دست و پايت را گم مى كنى ؟!
هر كدام از جوان هايى كه مثل تو پير به دنيا آمده اند، اگر با كشف اسرار درون خود
سر و كار پيدا مى كردند، همين طور خود را مى باختند و سراسيمه مى شدند. تنها كسى در
مقابل عالم به اسرار درون بر خود نمى لرزد كه خود را در زره جاه طلبى و دروغ و...
پنهان نكرده باشد و نيتش در هر كارى صادقانه باشد تا حوادث و رويدادهاى او را از پا
در نياورد و به سرا پرده گناه و غرض ورزى با همنوع خويش نكشاند.
انسانى كه غير او را اراده كرده باشد، به قدرى ناتوان است كه با هر حادثه اى ، در
سراشيبى سقوط قرار مى گيرد. حرف بزن ! آيا غير از اين است ؟ اگر غير از اين است ،
بگو تا من هر چه گفته ام ، پس بگيرم .
قدرت روحى خودت را نشان بده تا به معلمى و مربى گرى تو اعتراف كنم ! همه آدم ها
همچون من احتياج به معلم دارند؛ چون انسان هستند. زندگى را در كوچه هاى تنگ و تاريك
دنيا گم كرده ام و راه رستگارى و سعادت ، نور و روشنايى ، حقيقت و زيبايى ، را مى
جويم . راه را به من نشان بده ! من انسان هستم . با من كينه ورزى كن ، غلظت نشان
بده ! ولى در عوض مرا از لجن زار خودپرستى و بى اعتنايى به ارزش هاى حيات جاويد
بيرون بكش ! من مى خواهم بهتر از آنچه هستم باشم !چه كنم ؟ به من بياموز!
فكر مى كردم كه آيا بر آوردن تقاضايى كه اين مرد به خود حق داده پيش پاى من نهد، از
من ساخته است ؟ و سيد ادامه مى داد:
فكر مى كردم كه آيا برآوردن تقاضايى كه اين مرد به خود حق داده پيش پاى من نهد، از
من ساخته است ؟ و سيد ادامه مى داد:
زندگى به روزمرگى همچنان مى گذرد؛ تاريكى دنيا پرستى و افزايش و درآمد هر چه بيشتر
از هر راهى و به هر وسيله اى ، بر عقل مردم چيره گرديده است . بايستى راه رهايى و
سعادت را پيدا كرد. من فقط يك راه بيش تر نمى بينم . آيا انسان امروز نيازى به
سعادتمندى و رسيدن به رستگارى را در خود حس نمى كند؟ آيا با رضامندى از خود خواسته
ها و تمنيات وسوسه گونه خويش در اين دنيا مى تواند روح تشنه و دردمندى را كه در آن
سوى مرزها با نتيجه عملش زندگى ابدى را شروع خواهد كرد. سيراب نمايد؟
بدون شك اين طور نيست . مقام انسان خيلى بالاتر و والاتر از اينها است و انسان براى
دستيابى به هدفى ارزشمندتر و مهم تر خلق شده است . آيا مفهوم واقعى زندگى و حيات
طيبه ، در زيبانگرى به عالم و تلاش براى عبوديت و حركت به سوى محبوب حقيقى نيست ؟!
هستى هر كس در هر لحظه بايد جهشى به سوى مبدا اعلى پيدا كند. و اين امر ممكن است ،
ولى نه در چارچوب اشباع بيش از پيش نيازهاى مادى . نه در گذاراندن زندگى به غفلت و
روزمرگى كه در آن همه چيز تا اين اندازه پست و حقير شده و روح و فكر انسان به اسارت
چشم ، زبان ، شكم و غريزه محدود شده است .
از نو آهى كشيد؛ مثل كسى كه فكر بر احساسش غلبه كرده است .
- مردم زيادى در اين دنيا زيسته اند و بى زاد و توشه رفته اند و هم اكنون در حسرت
يك لحظه عمر به سر مى برند كه چرا روزگار را به غفلت سپرى كرده اند و عمر را با
بيهودگى و روزمرگى ضايع كرده اند!
چرا بايد اين طور باشد؟ انسان ميل به ته نشينى دارد، رفاه طلبى ، بى خبرى و غوطه ور
شدن در لذت هاى زودگذر و سعى در ارضاى بيشتر نيازهاى مادى و خواسته هاى غريزى ، و
رها كردن چشم و زبان و شكم ، انسان امروز را زمينگير كرده است و او را در خواب غفلت
و دردمندى و آسيب هاى روحى و روانى فرو برده است . اگر كسى او را بيدار نكند، در بى
خبرى روزگار مى گذراند و به حيوان و پست تر از آن بدل مى شود.
تازيانه حوادث و اتفاقات ، و به دنبال آن نوازش و محبت و لطف و رحمت براى انسان
لازم است . از حركت دادن تكامل دادن او بيم نداشته باش ! چون اگر تو او را دوست
بدارى و تكانى و ضربه اى به او بزنى ، معناى ضربات تو را درك مى كند، و آن را سزاى
دوران غفلت و بى خبرى خود مى يابد. وقتى هم كه احساس درد نمود و از خود خجالت كشيد،
با حرارت و عشق و محبت به همنوع ، نوازشش كن ! دوباره جان مى گيرد.
مردم هنوز طفل هستند؛ با اين كه گاه گاهى ما را از تبهكارى هاى خود دچار حيرت و
تعجب مى كنند، ولى هميشه با ديدن محبتى صادقانه و برخوردى آگاهانه ، فطرت پاك خويش
را نمايان مى سازند. براى دادن غذاى سالم به انديشه انسان ها كوشش دائم و پيگير
براى دميدن روحى تازه نياز داريم . آيا مى توانى مردم را تنها به خاطر او دوست
بدارى ؟
با ترديد سوال او را تكرار كردم : ((به خاطر... دوست بدارم ؟))
راستى خود من هم نمى دانم كه بزرگ ترها و كوچك ترها را براى چه دوست مى دارم ؟
((آيا به خاطر او مردم را دوست مى دارم و واقعا به خاطر او
اين كارها را انجام مى دهم ؟)) بايد واقعا صميمى و صادق بود؛
نمى دانم .
كيست كه خود بگويد: ((بله من همه كارهايم را به خاطر رضايت
او انجام مى دهم !)) انسانى كه دقيقا به درون خويش مى نگرد،
قبل از اين كه جواب دهد و بگويد ((به خاطر...))،
مدت ها بايد در اين باره فكر كند. همه مى دانيم كه اگر در كار خويش دقيق شويم ، خود
را فرسنگ ها از اين مساله دور مى يابيم و همواره در حيرت و حسرت به سر مى بريم .
- تو سكوت كرده اى ؟ اهميتى ندارد؛ بى اين كه تو حرف بزنى ، منظورت را مى فهمم ...و
مى روم .
به آهستگى پرسيدم :
- به همين زودى !؟
آن قدر من براى خودم وحشتناك شده بودم ، كه او براى من نبود. و او پاسخ داد:
- بله مى روم ، ولى باز هم پيش تو خواهم آمد. منتظر باش !
و رفت . چه جور رفت ؟ متوجه نشدم . به سرعت و بى صدا رفت . گويا سايه اى بود و محو
شد.
من باز هم مدتى روى نيمكت پارك نشستم . ديگر سرماى بيرون را احساس نمى كردم و
متوجه نبودم كه كم كم در افق پرتويى از سپيده پگاه نمايان گرديده است و اشعه
نورافكن پارك هنوز روى شاخه هاى يخ زده درختان مى درخشيد. مشاهده طلوع فجر صادق كه
مانند هميشه با بى اعتنايى مى تابيد، و تماشاى زمين كهنسال كه لباسى برفى در بر
كرده بود، حكايت از اميدى پايدار در راه طول و دراز زندگى مى كرد و برايم بسيار
شگفت انگيز و جالب بود.
ديگر خود را يافته بودم ؛ چرا كه براى اولين بار چهره باطنى خويش را لمس مى كردم
و سخت به اين مى انديشيدم كه چه راهى را بايد بپيمايم .