با جوان تا آسمان

مهدی هادوی

- ۲ -


توانايى تحول در خويش يكى از امتيازات انسان نسبت به ساير موجودات زنده، توانايى تحول در خويش و زندگى پيرامونش است.
ميليون‏ها سال است كه زنبور عسل خانه‏ى خود را از جنس موم و به شكل شش ضلعى منتظم مى‏ساخته و در طول اين سال‏ها هرگز كمترين تحولى در شكل و ساختار آن به وجود نياورده است، مورچه و موريانه نيز هزاران سال است كه معمارى خويش را با هيچ دگرگونى روبرو نكرده‏اند و هيچ تحولى در سازمان اجتماعى خويش به وجود نياورده‏اند، اما انسان هر روز تحول و تغييرى، زندگيش را ديگرگون كرده است.
از پارينه سنگى به نوسنگى، از غارنشينى به كشاورزى، از خام خوارى به كشف آتش، از ابزار سنگى به اختراع مفرغ، از ماقبل تاريخ به خلق الفبا و....
.
تا قرن بيست و يكم كه تحولاتش روز به روز بلكه ساعت به ساعت و لحظه به لحظه است.
هيچ نسلى قادر به تصور پيشرفت‏ها و تحول نسل بعد از خود نيست.
اين انسان يكى از سخت‏ترين و صعب ترين تحولاتى كه در پيش رو دارد، تحول در خود است، سازندگى روح و تعالى خويشتن.
در انديشه‏هاى الهى، اين تحول اصل و پايه‏ى ارزش‏هاى انسانى است و مبدأ و خاستگاهش سال‏هاى پرنشاط جوانى.
امكان تحول هميشه و همه وقت براى انسان هست و خودسازى در تفكرى آسمانى، مخصوص قشر خاص، سال خاص و نسل ويژه‏اى نيست و همه مردمان در همه‏ى زندگى موظف به خودسازى هستند.
هميشه بايد مراقب اعمال، رفتار، و گفتار بود و به خود پرداخت: «ساماندهى خويشتان، با خودتان است«(11).
«خويشتن و خانواده‏تان را مراقب باشيد«(12).
اما سال‏هاى جوانى براى ايجاد اين تحول سال‏هاى ديگرى است.
نشاط جسمى و روحى جوان، امكان اين تحول را صدچندان مى‏كند و هرچه به طرف كهنسالى و فرتوتى گام برداريم، امكان تغيير مسير كمتر و ايجاد تحول در انسان مشكل‏تر و جبران اشتباهات سخت‏تر مى‏شود.
از اين روى در انديشه‏ى دريايى اسلام، تأكيد مى‏شود در جوانى به مسايل ماورايى و معارف آسمانى توجه شود.

در زلال صفا يكى از موانع تغيير و تحول روح و جان، كسالت و خمودى است.
جوان بايد سرشار از انرژى، تحرك و نشاط باشد.
تنبلى و انزوا از دام‏هاى شيطان است(13). انسان با كسالت از حركت در مسير حق باز مى‏ماند.
جوان بايد از نشاط و شادابى كه لازمه‏ى سن و سال اوست برخوردار باشد.
در خانه، در بيرون، در برخورد با ديگران، در كار و... لحظه به لحظه اين روحيه‏ى نشاط را در خويش تقويت نمايد.
اگر تلقين‏هايى بر خلاف اين، با خود زمزمه كنيم، اگر بگوييم: نمى‏توانيم، نمى‏شود، ممكن نيست، از من بر نمى‏آيد و...، امكان شدن و توانايى را از خود سلب كرده‏ايم و در مقابل اگر مبارزه با سختى‏ها، تحمل مشكلات و قدرت به دست آوردن كمالات ظاهرى و باطنى را در خود تقويت نماييم، موفق خواهيم بود و راه براى ما باز است.

در سرگردانى و ابهام پس از اين مقدمه‏ى كوتاه، يك بارديگر نامه‏ى پدر آگاه و دلسوز، على را بگشاييم و دست در دست او در مسير تحول و پر گشودن به زلال آسمانى خويشتن، با صفاى جوانى پرواز كنيم.
«اى پسركم! من تو را به تقواى الهى و مداومت در دستوراتش وصيت مى‏كنم.
(14)» گام اول در مسير حق، التزام به دستورات او، انجام واجب و ترك حرام است.
اطاعت از خدا كه تصوير خارجى تقوا است، انسان را در مسير حقيقت ثابت قدم مى‏گرداند .
انسان با حركتى معكوس - ترك واجب و انجام حرام - بديهى است كه هرگز به سرمنزل نرسد، اگر چه سال‏هاى متمادى مشغول ذكر و ورد و مستحبات باشد.»

با جوان تا باران [جوان و خودسازى] تو را سفارش مى‏كنم كه با ياد او قلبت را آباد كنى«(15) آبادانى قلب با ذكر خدا! چگونه؟ با تكرار مداوم واژگان مقدس «الحمدللّه» «لا اله الا اللّه» «سبحان اللّه« و...؟ آيا اين اذكار در آذين دل و آبادانى آن كافى است؟ يا ذكر را معناى ديگرى است؟ و نگاه امام على در اين فراز به بلنداى ديگرى؟؟ درست است كه اذكار و ادعيّه در روشنايى دل مؤثرند، اما حقيقت ذكر، حركت مداوم لب‏ها و تكرار وردهاى زبانى نيست كه چه بسيار لب و زبان كار خودش را مى‏كند و فكر و دل به راه خودش مى‏رود.
روى به محراب نمودن چه سود دل به بخارا و بتان طراز ايزد تو زمزمه‏ى عاشقى از تو پذيرد نپذيرد نماز حقيقت ذكر، زمزمه‏ى عاشقى است، حقيقت ذكر، ياد معشوق است، حقيقت ذكر، از خدا و معبود غافل نشدن است.
ذكر يعنى هميشه توجه داشته باشيم در تيررس نگاه محبوب و معبودمان هستيم.
توجه داشته باشيم كه او به همه‏ى رفتار ما بيناست، لحظه‏اى از ما غفلت ندارد، خستگى و خواب ندارد(16)، به امور و كردار ما آشناست و... اگر اين حال در عاشق ايجاد شد و هميشه خود را در مقابل نگاه نگران معشوق يافت آنگاه رفتار و كردارش به گونه‏اى ديگر مى‏شود كه نشان از خشوع قلبش دارد، نشان از آبادانى و عمارت دلش دارد و نشان از آرامش دل با ياد خدا دارد.(17) »

جوان، نشاط، شادابى پسرم توصيه‏ى من به تو چنگ زدن به ريسمان الهى است كه اگر آن را به دست آوردى ديگر چه رابطه‏اى محكم‏تر از رابطه تو با خدا يافت خواهد شد(18)».
چرا به دنبال هر جنبنده‏اى رفته‏ايم؟، چرا به هر خس و خاشاكى دست انداخته‏ايم؟! چرا به هزاران ريسمان پوسيده چنگ زده‏ايم؟ و دامن معشوق را فراموش كرده‏ايم؟؟!! از ارتباط با او چه ضررى ديده‏ايم كه دل به عشق غير او سپرده‏ايم؟! صاحب دلى نماز صبح را در حرم مطهر امام رضاعليه السلام در مشهد خواند و ساعت 10 صبح در قم بر منبر بود! وقتى از او راز چگونگى اين مقامات را پرسيدند، گفت: رابطه‏ام را با خدا اصلاح كردم او هم امورم را اصلاح كرد!! او اين جملات را به سادگى تمام ابراز مى‏كرد بدون اينكه به رازهاى نهفته در دل اشاره‏اى كند يا به اين مقامات مباهات نمايد.
اين‏ها واقعيت‏هاى زمان ماست، اين‏ها افسانه‏هاى صدها سال پيش نيست اين‏ها حالات صحابى پيامبر و امامان نيست... اين‏ها احوال مردان روزگار خودماست.
اگر تصميم بگيريم كارهاى نادرست را كنار بگذاريم، اگر تصميم بگيريم اعمال پسنديده را روش خويش سازيم و اگر همه را فقط براى خشنودى خدايمان انجام دهيم.
اين آثار را در زندگى خويش خواهيم يافت.
اين مسايل را مى‏توان تجربه كرد و بايد تجربه كرد(19) در زندگى روزمره، در كسب و كار... در درس خواندن... در خانواده... در دوستى‏ها... و در همه‏ى لحظات زندگى... اينها براى شنيدن و خواندن نيست براى عمل كردن است.
انسان در همين زندگى روزمره و در همين رفتارهاى معمولى و عادى به مقامات معنوى دست پيدا مى‏كند، براى رسيدن، براى كمال...، نيازى به كارهاى خارق العاده و چله نشستن و رياضت‏هاى غريب نيست.
بايد در زندگى روزمره همسان همه‏ى مردم، مرد خدا باشيم.
مگر جز اين است حال پيرمردى كه پيامبر خبر از مقامات او دادند و فردى هر چه در زندگى او جستجو كرد، هيچ حركت فوق العاده‏اى از او نديد، كلام پيامبر را كه در موردش فرموده بودند به او گفت و وى در جواب گفت: من هيچ كار خاصى انجام نمى‏دهم فقط سعى مى‏كنم آن‏گونه باشم كه خدا مى‏خواهد.
آنچه مانع تعالى روح ماست اين گمان باطل است كه خدا را در زندگى عادى نمى‏توان عبادت نمود.
جاى خدا در مسجد و بر روى سجاده و در ميان دانه‏هاى تسبيح است! نه در ميانه‏ى كسب و كار، نه در هنگامه‏ى درس و تحصيل و نه در سرخوشى‏هاى تفريح و سرگرمى.
ما در غير از اماكن مقدس خود را در محضر خدا نمى‏يابيم.
ما عبادت را در اذكار و ادعيه و نماز و مناجات خلاصه مى‏كنيم، ما زندگى عادى خويش را جدا از مسير بندگى به حساب مى‏آوريم، در حالى كه هرگز چنين نيست و در همه جا و همه وقت و همه حال مى‏توان و بايد پيشانى بر خاك خضوع و خشوع ساييد و دست در دامن او و دل مالامال از عشق او تا اوج هستى به معراج رفت.

در مسير باران «دلت را با پند زنده نم»ا(20) قلب انسان مى‏ميرد، دل انسان سنگ مى‏شود، هر چند صاحبش زنده باشد، نفس بكشد، بخورد، بخوابد، راه برود.
اما دلش مرده است.
آنچه دل را نيز حيات مى‏دهد و زنده نگه مى‏دارد، موعظه است، پند و اندرز پياپى است.
قرآن خود را موعظه و پند و اندرز معرفى مى‏كند(21).
قرآن‏زيباترين موعظه است قرآن والاترين و بلندترين اندرزهاست، انس با قرآن، توجه به قرآن و خواندن آياتى از آن - بخصوص اگر با تفكر همراه باشد - زنگار از دل مى‏زدايد و آثارى شگرف از طراوت و زندگى برجاى مى‏گذارد.
خواندن آيات قرآن خود ارزش است و صواب زيادى براى آن ذكر شده است اما آنچه از درجه اهميت بيشترى برخوردار است، مفاهيم كلمات الهى است.
اين كلمات گنج‏هايى از حقيقت در خود دارند كه بدون تدبر و تأمل در روح آدمى رسوخ نمى‏كنند.
اما اگر خواندن قرآن با تفكر و تدبر همراه شد در عمق جان نشسته و دل را زندگى مى‏بخشد تا آنجا كه انسان را تبلور خليفة اللهى مى‏نمايد.
التزام به خواندن قرآن حتى يك آيه در روز! همراه با تفكر و تعمق در معنا، آرام آرام و گاه پرشتاب و سريع، اثر جان بخش خويش را ظاهر مى‏نمايد.

معمارى دل «فرزندم قلبت را با موعظه زنده گردان و با زهد بميران»(22).
خدايا! اين چه تركيبى است كه على آورده؟ قلب را زنده كنم يا بميرانم؟! زندگى و مرگ نقيض همند، چگونه دلم را مخاطب هر دو كنم؟ چگونه از يك سو به زنده كردن دلم فرمان مى‏دهد و از سويى به ميراندن آن؟ و چگونه دلم هم بايد بميرد و هم بايد زنده شود؟؟ هم‏آغوشى مرگ و زندگى چه سان ممكن است؟؟!!...آه... شايد اين دو در تالار دل در عرض هم قرار مى‏گيرند! آرى... زهد و موعظه در كنار همند، نه در امتداد هم.
اگر زهد و اندرز در دل جاى بگيرند كه مى‏گيرند پس مرگ و زندگى هم با هم جمع مى‏شوند.
ميراندن با زهد، عين زنده كردن است.
آرى... غير از اين نيست.
اگر غرايزى كه ما را به دنيا مى‏بندد، كشش‏هايى كه ما را به سوى جهانى پست مى‏كشد و جاذبه‏هايى كه ما را اسير حيوانيت مى‏كند، كشتيم و علاقه و ارتباط دل را با اين غرايز و جاذبه‏ها قطع نموديم، دل را زنده كرده‏ايم.
اين ميراندن همان زندگى بخشيدن است.
امام على در بليغ‏ترين و فصيح‏ترين بيانى كه ممكن است زنده كردن دل را به ميراندن آن با زهد تصوير كرده است، آيا مسيحاى موعظه، دلى را كه با علايق خاكى و مادى، گرفتار مرگ شده، مى‏تواند با دم معجزه‏گر خويش، زنده گرداند؟ هرگز.
زندگىِ با موعظه از دلِ مرگ با زهد بپا مى‏خيزد.
اين زنده كردن بدون آن ميراندن امكان‏پذير نيست.
بايد در اينجا بميرى تا در آنجا زنده شوى و سفر به سوى آسمان را آغاز نمايى.
زهد بريدن وابستگى‏هاست، نه بريدن شريان زندگى، زهد، قطع دلبستگى‏هاست، نه جدايى از اجتماع و كار و تلاش.
زهد عمل نيست، زهد يك روش است يك منش است يك اعتقاد و باور است، اعتقاد و باورى كه در عمل انسان تأثير مى‏گذارد و در كردار افراد، خود را نشان مى‏دهد.
كسى كه وابسته به دنيا نيست و دل به ظواهر فريبنده نبسته است، هر كارى نمى‏كند، هر سخنى نمى‏گويد و درِ خواستن‏ها را به مشت ذلت نمى‏كوبد.
يكى از راه‏هاى زهد براى جوان، روزه است.
مزه مزه كردن گرسنگى و تشنگى به عشق محبوب، آغاز شيرينى براى قطع وابستگى‏ها و دلبستگى‏هاست و شروعى موفق براى بى اعتنايى به كشش‏هاى دنيايى...

دست در دامن معشوق «قلبت را با يقين تقويت، با حكمت نورانى و با ياد مرگ خوار گردان(23)».

يقين محكم و باور استوار

، باعث تقويت دل مى‏شود و پژوهش و دانش، و يافتن حقيقت هر چيز قلب را روشن و نورانى مى‏نمايد.
باورى محكم و دانشى حقيقت خيز، راه را براى انسان خواهان كمال، هموار مى‏كند و كدام باور محكم‏تر و چه علم و حكمتى نورانى‏تر از قرآن و كلمات اهل بيت؟ اما اين دل گر چه قوى و نورانى شده است اما بايد مرتب كنترل شود.
غرور، برترى‏طلبى، زياده خواهى، خود بزرگ بينى،... كه تيرگى دل را به دنبال دارد، بايد مهار گردد.
اين امر جز با يادآورى دايمى و دم به دم مرگ ميسر نيست، بايد هميشه و هر صبح و شام، خويش را مخاطب قرار دهيم كه: هان اى در محمل امن و آسايش غنوده و اى به تلاش دنيا و ماديات ايستاده! هشدار، پايان راه، مرگ و حرمان و جدايى است! تا كى دنيا را براى دنيا خواستن و تا كجا كار براى كار و زندگى براى زندگى! و تا چه اندازه تن به ذلت دادن؟ طلب دنيا براى دنيا طلبيدن! مذموم است، مردود است و در انديشه‏اى آسمانى مطرود.
اما همين دنيا اگر وسيله شد، وسيله براى آخرت، مزرعه شد، مزرعه براى جهان ديگر، سرمايه شد، سرمايه براى كسب سود در عالم هميشگى، آن وقت اين دنيا جاى آبادانى است جاى كاشت است و جاى سپرده گذارى و پس انداز! اولياى خدا، پيامبران، امامان همه مرد كار بودند، مرد آبادانى دنيا بودند، مرد تلاش بودند، اما لحظه‏اى از ياد خدايشان غافل نبودند، يك لحظه كار را براى دنيا نخواستند و دنيا را براى داشتن و انباشتن، باور نكردند.
ياد مرگ، انسان را از تلاش و كوشش در دنيا باز نمى‏دارد؛ بلكه او را وادار مى‏سازد تا فرصت اندك، سرمايه‏ى ناچيز و توان قليل خويش را براى سفرى جاودانه به كار گيرد.
اگر چنين شد و روش ما روش انبيا و منش ما منش اوليا شد، لحظه لحظه‏ى تلاشمان در زندگى، عبادت است، چرا كه براى خداست، آبادانى خاك و دل نبستن به آن، عبادت است چرا كه دنيامان پلى به سوى آخرت است.
و اين چنين پرداختن به زندگى و خاك و دنيا هرگز مذموم و مردود نيست.
«و از قلب اقرار بگير كه ماندنى نيست و ناگوارى‏هاى دنيا را به او عرضه كن و او را از دگرگونى شب و روز و زشتى آن بترسان(24)».
به قلب خويش بفهمان كه براى ماندن نيامده و براى رفتن پا در اين عرصه نهاده است.
زشتى‏ها، پيچيدگى‏ها، و سختى‏ها را براى دلت بيان كن تا دنيا نزد او بى‏ارزش و بى‏بها جلوه كند، از جاده‏هاى ناهموار و تاريك زندگى برايش سخن بگو تا دل بر آن نبندد و عزم اُتراق نكند و سريع‏تر از آن گذشته، دل به آخرت بسپارد.

دل و زندگى «تاريخ گذشتگان را بر او بنما و آن چه بر سر پيشينيان آمده است به يادش آور، و در آثار و ديارشان گردش كن و انديشه كن كه آنها چه كردند و از كجا آمدند و به كجا كوچ نمودند(25)».
چشم بر احوال گذشتگان بازكن، كسانى كه پيش‏تر از تو در اين جهان زندگى مى‏كردند.
به رفتارشان نظاره كن و ببين از كجا به كجا منتقل شدند.
على جان فايده‏ى اين نگاه چيست؟ چرا بايد زندگى آنها را ببينم؟ ببينم كه چه حقيقتى برايم روشن شود؟ »تو درخواهى يافت كه آنان از ميانه‏ى دوستان جدا شدند و در دل غربت و تنهايى جاى گرفتند(26)».
تو نيز به جايى خواهى رفت كه آنان رفته‏اند، به سرزمين تنهايى، سرزمين غربت، سرزمينى كه هيچ دوستى با تو نيست جز عملت در دنيا.
عمل، تنها و صميمى‏ترين دوستى است كه تو را همراهى خواهد كرد.
آنان كه گذشته و آينده در آيينه‏ى نگاهشان زلال و شفاف نمايان است، چنين نشان داده‏اند كه: وقتى انسان بى‏جان به طرف قبر مى‏رود، روح بر اين صحنه نظاره مى‏كند، دوستان و نزديكان را مى‏بيند كه بعد از پايان يافتن دفن، پراكنده مى‏شوند و مى‏روند.
فرياد مى‏زند كه هان كجا مى‏رويد؟ عزيزان من! ياران من! همسر و فرزندان من! چرا مرا تنها مى‏گذاريد؟! اما....
صدايش به هيچ كس نمى‏رسد و حتى نيم نگاهى هم از آنان كه عمر و هستيش را برايشان داده، به او هديه نمى‏شود.
كمى كه گذشت و باور كرد كه در اين تنهايى وحشتناك هيچكس را ندارد، حس مى‏كند تنهاى تنها هم نيست و چيزى كنارش هست.
سئوال مى‏كند: تو كيستى؟ تو چرا نرفته‏اى، تو چرا در اينجا مانده‏اى؟ آن تنها همنشين لب مى‏گشايد: فرزندانت كه آنهمه براى آنها زحمت كشيدى، رفتند، اموالى كه در جمع آوريش آن همه تلاش كردى از دست دادى و... من كه اينجا مانده‏ام، همان هستم كه توجه‏ات به من از همه كمتر بود.
من عمل تو هستم....
در اين سرزمين فقط انسان است و عمل، نه برادر، نه پدر، نه فرزند، نه همسر، نه ثروت و نه....
هيچكدام!، در اين ديار غربت، فقط آن چيزى همراه فرد است كه در زنده بودن از آن غافل بوده: رفتار و عمل او.

هم آغوشى مرگ و زندگى در خلوت دل «گويا زمانى نمى‏گذرد كه تو هم يكى از آنانى، پس جايگاهت را آباد كن آخرتت را به دنيا مفروش، سخن درباره‏ى آنچه نمى‏شناسى ترك كن و آنچه برايت ضرورى نيست بر زبان نياور(27)».
نكته‏ى مهمى كه در مطالعه‏ى احوال گذشتگان وجود دارد، اين است كه همه‏ى آنها در پايان راه به سوى آخرت پر گشوده‏اند و سفرى قطعى را آغاز نموده‏اند و در اين پرواز و سفر، آنچه از دنياست، در دنيا نهاده‏اند و با خويش هيچ نبرده‏اند.
بر فتم سوى قبرستان از اين پيش بديدم قبر دولتمند و درويش نه درويشى در آنجا بى كفن بود نه دولتمند برد از يك كفن بيش از آن‏جا كه اين پرواز براى همه‏ى ما هست و اين سفر پس از زمانى كوتاه رخ خواهد نمود، امام مى‏فرمايد: خود را آماده‏ى اين سفر كن، اسير دنيا نباش، درباره‏ى آنچه نمى‏دانى، سخن مران و در مورد آن اظهار نظر نكن و چيزى را كه وظيفه‏ى تو نيست، ابراز ننما.
يكى از مشكلات ما و روزگار ما اين است كه در همه چيز خود را صاحب نظر مى‏دانيم و درباره‏اش سخنانى مى‏گوييم كه در وظيفه‏ى ما نيست و از اين روست كه بسيارى از مطالب ما پشتوانه‏ى علمى ندارد و باعث آشفتگى‏هايى در سطح خانواده، اجتماع و گاهى كشور مى‏شود.
افرادى نسنجيده و نفهميده با اضافه و كم كردن مطالبى، آنها را براى ديگران نقل مى‏كنند و اين رشته همچنان توسط ديگران ادامه مى‏يابد.
ناگهان با انبوهى از اطلاعات نادرست و غير واقعى روبرو مى‏شويم كه كشف حقيقت از بين آنها بسيار مشكل و گاه محال مى‏شود.
على به جوان مى‏گويد: آخرتت را نفروش، حرف بى پايه نزن و اضافه بر وظيفه و تكليفت اظهارنظر نكن.
«از راهى كه مى‏ترسى مسير گمراهى باشد دورى گزين چرا كه خويشتن دارى در هنگام حيرت و هنگامه‏ى ضلالت، بهتر از سقوط در پرتگاه تباهى و خطرهاست(28)».
آخرين سخن امام در اين بخش، كنترل كنجكاوى جوان است، جوان سرى پر شور و دلى خطرپذير دارد.
اين شور و خطرپذيرى بايد كنترل گردد و حسابگرانه و سنجيده از آن بهره برده شود.
چه بسا انسان بر اثر همين كنجكاوى و حركت‏هاى بدون تأمل، در مسيرى قرار بگيرد كه بازگشت از آن ممكن نباشد و چه بسيار جوانانى كه بخاطر آزمون چيزهايى كه فقط بر اثر تحريك حس كنجكاوى آنان صورت گرفته، در دام‏هاى غيرقابل رهايى افتاده‏اند.
مگر اكثر جوانانى كه به اعتياد كشيده مى‏شوند، منشأى غير از كنجكاوى آنان را وادار به ورود به اين وادى هولناك كرده است؟! - چيست؟ چه طعمى دارد؟ چه حالى مى‏دهد؟! و... چرا جوان قبل از اينكه گرفتار شود در حال خود و پايان مسير تأمل نكند.
چرا عاقبت انديش نباشد و نگاه دورنگر خود را به انتهاى جاده و افق وادى گسترده‏اى كه مى‏خواهد وارد آن شود، نيندازد.
كه اگر چنين كرد به سفارش امامش عمل كرده و براى هميشه از سرگردانى و رنج نجات يافته است.