توانايى تحول در خويش يكى از امتيازات انسان نسبت به ساير موجودات
زنده، توانايى تحول در خويش و زندگى پيرامونش است.
ميليونها سال است كه زنبور عسل خانهى خود را از جنس موم و به شكل شش ضلعى منتظم
مىساخته و در طول اين سالها هرگز كمترين تحولى در شكل و ساختار آن به وجود
نياورده است، مورچه و موريانه نيز هزاران سال است كه معمارى خويش را با هيچ دگرگونى
روبرو نكردهاند و هيچ تحولى در سازمان اجتماعى خويش به وجود نياوردهاند، اما
انسان هر روز تحول و تغييرى، زندگيش را ديگرگون كرده است.
از پارينه سنگى به نوسنگى، از غارنشينى به كشاورزى، از خام خوارى به كشف آتش، از
ابزار سنگى به اختراع مفرغ، از ماقبل تاريخ به خلق الفبا و....
.
تا قرن بيست و يكم كه تحولاتش روز به روز بلكه ساعت به ساعت و لحظه به لحظه است.
هيچ نسلى قادر به تصور پيشرفتها و تحول نسل بعد از خود نيست.
اين انسان يكى از سختترين و صعب ترين تحولاتى كه در پيش رو دارد، تحول در خود است،
سازندگى روح و تعالى خويشتن.
در انديشههاى الهى، اين تحول اصل و پايهى ارزشهاى انسانى است و مبدأ و خاستگاهش
سالهاى پرنشاط جوانى.
امكان تحول هميشه و همه وقت براى انسان هست و خودسازى در تفكرى آسمانى، مخصوص قشر
خاص، سال خاص و نسل ويژهاى نيست و همه مردمان در همهى زندگى موظف به خودسازى
هستند.
هميشه بايد مراقب اعمال، رفتار، و گفتار بود و به خود پرداخت: «ساماندهى خويشتان،
با خودتان است«(11).
«خويشتن و خانوادهتان را مراقب باشيد«(12).
اما سالهاى جوانى براى ايجاد اين تحول سالهاى ديگرى است.
نشاط جسمى و روحى جوان، امكان اين تحول را صدچندان مىكند و هرچه به طرف كهنسالى و
فرتوتى گام برداريم، امكان تغيير مسير كمتر و ايجاد تحول در انسان مشكلتر و جبران
اشتباهات سختتر مىشود.
از اين روى در انديشهى دريايى اسلام، تأكيد مىشود در جوانى به مسايل ماورايى و
معارف آسمانى توجه شود.
در زلال صفا يكى از موانع تغيير و تحول روح و جان، كسالت و
خمودى است.
جوان بايد سرشار از انرژى، تحرك و نشاط باشد.
تنبلى و انزوا از دامهاى شيطان است(13). انسان با كسالت از حركت در مسير حق باز
مىماند.
جوان بايد از نشاط و شادابى كه لازمهى سن و سال اوست برخوردار باشد.
در خانه، در بيرون، در برخورد با ديگران، در كار و... لحظه به لحظه اين روحيهى
نشاط را در خويش تقويت نمايد.
اگر تلقينهايى بر خلاف اين، با خود زمزمه كنيم، اگر بگوييم: نمىتوانيم، نمىشود،
ممكن نيست، از من بر نمىآيد و...، امكان شدن و توانايى را از خود سلب كردهايم و
در مقابل اگر مبارزه با سختىها، تحمل مشكلات و قدرت به دست آوردن كمالات ظاهرى و
باطنى را در خود تقويت نماييم، موفق خواهيم بود و راه براى ما باز است.
در سرگردانى و ابهام پس از اين مقدمهى كوتاه، يك بارديگر
نامهى پدر آگاه و دلسوز، على را بگشاييم و دست در دست او در مسير تحول و پر گشودن
به زلال آسمانى خويشتن، با صفاى جوانى پرواز كنيم.
«اى پسركم! من تو را به تقواى الهى و مداومت در دستوراتش وصيت مىكنم.
(14)» گام اول در مسير حق، التزام به دستورات او، انجام واجب و ترك حرام است.
اطاعت از خدا كه تصوير خارجى تقوا است، انسان را در مسير حقيقت ثابت قدم مىگرداند
.
انسان با حركتى معكوس - ترك واجب و انجام حرام - بديهى است كه هرگز به سرمنزل نرسد،
اگر چه سالهاى متمادى مشغول ذكر و ورد و مستحبات باشد.»
با جوان تا باران [جوان و خودسازى] تو را سفارش مىكنم كه با
ياد او قلبت را آباد كنى«(15) آبادانى قلب با ذكر خدا! چگونه؟ با تكرار مداوم
واژگان مقدس «الحمدللّه» «لا اله الا اللّه» «سبحان اللّه« و...؟ آيا اين اذكار در
آذين دل و آبادانى آن كافى است؟ يا ذكر را معناى ديگرى است؟ و نگاه امام على در اين
فراز به بلنداى ديگرى؟؟ درست است كه اذكار و ادعيّه در روشنايى دل مؤثرند، اما
حقيقت ذكر، حركت مداوم لبها و تكرار وردهاى زبانى نيست كه چه بسيار لب و زبان كار
خودش را مىكند و فكر و دل به راه خودش مىرود.
روى به محراب نمودن چه سود دل به بخارا و بتان طراز ايزد تو زمزمهى عاشقى از تو
پذيرد نپذيرد نماز حقيقت ذكر، زمزمهى عاشقى است، حقيقت ذكر، ياد معشوق است، حقيقت
ذكر، از خدا و معبود غافل نشدن است.
ذكر يعنى هميشه توجه داشته باشيم در تيررس نگاه محبوب و معبودمان هستيم.
توجه داشته باشيم كه او به همهى رفتار ما بيناست، لحظهاى از ما غفلت ندارد، خستگى
و خواب ندارد(16)، به امور و كردار ما آشناست و... اگر اين حال در عاشق ايجاد شد و
هميشه خود را در مقابل نگاه نگران معشوق يافت آنگاه رفتار و كردارش به گونهاى ديگر
مىشود كه نشان از خشوع قلبش دارد، نشان از آبادانى و عمارت دلش دارد و نشان از
آرامش دل با ياد خدا دارد.(17) »
جوان، نشاط، شادابى پسرم توصيهى من به تو چنگ زدن به ريسمان
الهى است كه اگر آن را به دست آوردى ديگر چه رابطهاى محكمتر از رابطه تو با خدا
يافت خواهد شد(18)».
چرا به دنبال هر جنبندهاى رفتهايم؟، چرا به هر خس و خاشاكى دست انداختهايم؟! چرا
به هزاران ريسمان پوسيده چنگ زدهايم؟ و دامن معشوق را فراموش كردهايم؟؟!! از
ارتباط با او چه ضررى ديدهايم كه دل به عشق غير او سپردهايم؟! صاحب دلى نماز صبح
را در حرم مطهر امام رضاعليه السلام در مشهد خواند و ساعت 10 صبح در قم بر منبر
بود! وقتى از او راز چگونگى اين مقامات را پرسيدند، گفت: رابطهام را با خدا اصلاح
كردم او هم امورم را اصلاح كرد!! او اين جملات را به سادگى تمام ابراز مىكرد بدون
اينكه به رازهاى نهفته در دل اشارهاى كند يا به اين مقامات مباهات نمايد.
اينها واقعيتهاى زمان ماست، اينها افسانههاى صدها سال پيش نيست اينها حالات
صحابى پيامبر و امامان نيست... اينها احوال مردان روزگار خودماست.
اگر تصميم بگيريم كارهاى نادرست را كنار بگذاريم، اگر تصميم بگيريم اعمال پسنديده
را روش خويش سازيم و اگر همه را فقط براى خشنودى خدايمان انجام دهيم.
اين آثار را در زندگى خويش خواهيم يافت.
اين مسايل را مىتوان تجربه كرد و بايد تجربه كرد(19) در زندگى روزمره، در كسب و
كار... در درس خواندن... در خانواده... در دوستىها... و در همهى لحظات زندگى...
اينها براى شنيدن و خواندن نيست براى عمل كردن است.
انسان در همين زندگى روزمره و در همين رفتارهاى معمولى و عادى به مقامات معنوى دست
پيدا مىكند، براى رسيدن، براى كمال...، نيازى به كارهاى خارق العاده و چله نشستن و
رياضتهاى غريب نيست.
بايد در زندگى روزمره همسان همهى مردم، مرد خدا باشيم.
مگر جز اين است حال پيرمردى كه پيامبر خبر از مقامات او دادند و فردى هر چه در
زندگى او جستجو كرد، هيچ حركت فوق العادهاى از او نديد، كلام پيامبر را كه در
موردش فرموده بودند به او گفت و وى در جواب گفت: من هيچ كار خاصى انجام نمىدهم فقط
سعى مىكنم آنگونه باشم كه خدا مىخواهد.
آنچه مانع تعالى روح ماست اين گمان باطل است كه خدا را در زندگى عادى نمىتوان
عبادت نمود.
جاى خدا در مسجد و بر روى سجاده و در ميان دانههاى تسبيح است! نه در ميانهى كسب و
كار، نه در هنگامهى درس و تحصيل و نه در سرخوشىهاى تفريح و سرگرمى.
ما در غير از اماكن مقدس خود را در محضر خدا نمىيابيم.
ما عبادت را در اذكار و ادعيه و نماز و مناجات خلاصه مىكنيم، ما زندگى عادى خويش
را جدا از مسير بندگى به حساب مىآوريم، در حالى كه هرگز چنين نيست و در همه جا و
همه وقت و همه حال مىتوان و بايد پيشانى بر خاك خضوع و خشوع ساييد و دست در دامن
او و دل مالامال از عشق او تا اوج هستى به معراج رفت.
در مسير باران «دلت را با پند زنده نم»ا(20) قلب انسان
مىميرد، دل انسان سنگ مىشود، هر چند صاحبش زنده باشد، نفس بكشد، بخورد، بخوابد،
راه برود.
اما دلش مرده است.
آنچه دل را نيز حيات مىدهد و زنده نگه مىدارد، موعظه است، پند و اندرز پياپى است.
قرآن خود را موعظه و پند و اندرز معرفى مىكند(21).
قرآنزيباترين موعظه است قرآن والاترين و بلندترين اندرزهاست، انس با قرآن، توجه به
قرآن و خواندن آياتى از آن - بخصوص اگر با تفكر همراه باشد - زنگار از دل مىزدايد
و آثارى شگرف از طراوت و زندگى برجاى مىگذارد.
خواندن آيات قرآن خود ارزش است و صواب زيادى براى آن ذكر شده است اما آنچه از درجه
اهميت بيشترى برخوردار است، مفاهيم كلمات الهى است.
اين كلمات گنجهايى از حقيقت در خود دارند كه بدون تدبر و تأمل در روح آدمى رسوخ
نمىكنند.
اما اگر خواندن قرآن با تفكر و تدبر همراه شد در عمق جان نشسته و دل را زندگى
مىبخشد تا آنجا كه انسان را تبلور خليفة اللهى مىنمايد.
التزام به خواندن قرآن حتى يك آيه در روز! همراه با تفكر و تعمق در معنا، آرام آرام
و گاه پرشتاب و سريع، اثر جان بخش خويش را ظاهر مىنمايد.
معمارى دل «فرزندم قلبت را با موعظه زنده گردان و با زهد
بميران»(22).
خدايا! اين چه تركيبى است كه على آورده؟ قلب را زنده كنم يا بميرانم؟! زندگى و مرگ
نقيض همند، چگونه دلم را مخاطب هر دو كنم؟ چگونه از يك سو به زنده كردن دلم فرمان
مىدهد و از سويى به ميراندن آن؟ و چگونه دلم هم بايد بميرد و هم بايد زنده شود؟؟
همآغوشى مرگ و زندگى چه سان ممكن است؟؟!!...آه... شايد اين دو در تالار دل در عرض
هم قرار مىگيرند! آرى... زهد و موعظه در كنار همند، نه در امتداد هم.
اگر زهد و اندرز در دل جاى بگيرند كه مىگيرند پس مرگ و زندگى هم با هم جمع
مىشوند.
ميراندن با زهد، عين زنده كردن است.
آرى... غير از اين نيست.
اگر غرايزى كه ما را به دنيا مىبندد، كششهايى كه ما را به سوى جهانى پست مىكشد و
جاذبههايى كه ما را اسير حيوانيت مىكند، كشتيم و علاقه و ارتباط دل را با اين
غرايز و جاذبهها قطع نموديم، دل را زنده كردهايم.
اين ميراندن همان زندگى بخشيدن است.
امام على در بليغترين و فصيحترين بيانى كه ممكن است زنده كردن دل را به ميراندن
آن با زهد تصوير كرده است، آيا مسيحاى موعظه، دلى را كه با علايق خاكى و مادى،
گرفتار مرگ شده، مىتواند با دم معجزهگر خويش، زنده گرداند؟ هرگز.
زندگىِ با موعظه از دلِ مرگ با زهد بپا مىخيزد.
اين زنده كردن بدون آن ميراندن امكانپذير نيست.
بايد در اينجا بميرى تا در آنجا زنده شوى و سفر به سوى آسمان را آغاز نمايى.
زهد بريدن وابستگىهاست، نه بريدن شريان زندگى، زهد، قطع دلبستگىهاست، نه جدايى از
اجتماع و كار و تلاش.
زهد عمل نيست، زهد يك روش است يك منش است يك اعتقاد و باور است، اعتقاد و باورى كه
در عمل انسان تأثير مىگذارد و در كردار افراد، خود را نشان مىدهد.
كسى كه وابسته به دنيا نيست و دل به ظواهر فريبنده نبسته است، هر كارى نمىكند، هر
سخنى نمىگويد و درِ خواستنها را به مشت ذلت نمىكوبد.
يكى از راههاى زهد براى جوان، روزه است.
مزه مزه كردن گرسنگى و تشنگى به عشق محبوب، آغاز شيرينى براى قطع وابستگىها و
دلبستگىهاست و شروعى موفق براى بى اعتنايى به كششهاى دنيايى...
دست در دامن معشوق «قلبت را با يقين تقويت، با حكمت نورانى و
با ياد مرگ خوار گردان(23)».
يقين محكم و باور استوار
، باعث تقويت دل مىشود و پژوهش و دانش، و يافتن حقيقت هر چيز قلب را روشن و نورانى
مىنمايد.
باورى محكم و دانشى حقيقت خيز، راه را براى انسان خواهان كمال، هموار مىكند و كدام
باور محكمتر و چه علم و حكمتى نورانىتر از قرآن و كلمات اهل بيت؟ اما اين دل گر
چه قوى و نورانى شده است اما بايد مرتب كنترل شود.
غرور، برترىطلبى، زياده خواهى، خود بزرگ بينى،... كه تيرگى دل را به دنبال دارد،
بايد مهار گردد.
اين امر جز با يادآورى دايمى و دم به دم مرگ ميسر نيست، بايد هميشه و هر صبح و شام،
خويش را مخاطب قرار دهيم كه: هان اى در محمل امن و آسايش غنوده و اى به تلاش دنيا و
ماديات ايستاده! هشدار، پايان راه، مرگ و حرمان و جدايى است! تا كى دنيا را براى
دنيا خواستن و تا كجا كار براى كار و زندگى براى زندگى! و تا چه اندازه تن به ذلت
دادن؟ طلب دنيا براى دنيا طلبيدن! مذموم است، مردود است و در انديشهاى آسمانى
مطرود.
اما همين دنيا اگر وسيله شد، وسيله براى آخرت، مزرعه شد، مزرعه براى جهان ديگر،
سرمايه شد، سرمايه براى كسب سود در عالم هميشگى، آن وقت اين دنيا جاى آبادانى است
جاى كاشت است و جاى سپرده گذارى و پس انداز! اولياى خدا، پيامبران، امامان همه مرد
كار بودند، مرد آبادانى دنيا بودند، مرد تلاش بودند، اما لحظهاى از ياد خدايشان
غافل نبودند، يك لحظه كار را براى دنيا نخواستند و دنيا را براى داشتن و انباشتن،
باور نكردند.
ياد مرگ، انسان را از تلاش و كوشش در دنيا باز نمىدارد؛ بلكه او را وادار مىسازد
تا فرصت اندك، سرمايهى ناچيز و توان قليل خويش را براى سفرى جاودانه به كار گيرد.
اگر چنين شد و روش ما روش انبيا و منش ما منش اوليا شد، لحظه لحظهى تلاشمان در
زندگى، عبادت است، چرا كه براى خداست، آبادانى خاك و دل نبستن به آن، عبادت است چرا
كه دنيامان پلى به سوى آخرت است.
و اين چنين پرداختن به زندگى و خاك و دنيا هرگز مذموم و مردود نيست.
«و از قلب اقرار بگير كه ماندنى نيست و ناگوارىهاى دنيا را به او عرضه كن و او را
از دگرگونى شب و روز و زشتى آن بترسان(24)».
به قلب خويش بفهمان كه براى ماندن نيامده و براى رفتن پا در اين عرصه نهاده است.
زشتىها، پيچيدگىها، و سختىها را براى دلت بيان كن تا دنيا نزد او بىارزش و
بىبها جلوه كند، از جادههاى ناهموار و تاريك زندگى برايش سخن بگو تا دل بر آن
نبندد و عزم اُتراق نكند و سريعتر از آن گذشته، دل به آخرت بسپارد.
دل و زندگى «تاريخ گذشتگان را بر او بنما و آن چه بر سر
پيشينيان آمده است به يادش آور، و در آثار و ديارشان گردش كن و انديشه كن كه آنها
چه كردند و از كجا آمدند و به كجا كوچ نمودند(25)».
چشم بر احوال گذشتگان بازكن، كسانى كه پيشتر از تو در اين جهان زندگى مىكردند.
به رفتارشان نظاره كن و ببين از كجا به كجا منتقل شدند.
على جان فايدهى اين نگاه چيست؟ چرا بايد زندگى آنها را ببينم؟ ببينم كه چه حقيقتى
برايم روشن شود؟ »تو درخواهى يافت كه آنان از ميانهى دوستان جدا شدند و در دل غربت
و تنهايى جاى گرفتند(26)».
تو نيز به جايى خواهى رفت كه آنان رفتهاند، به سرزمين تنهايى، سرزمين غربت،
سرزمينى كه هيچ دوستى با تو نيست جز عملت در دنيا.
عمل، تنها و صميمىترين دوستى است كه تو را همراهى خواهد كرد.
آنان كه گذشته و آينده در آيينهى نگاهشان زلال و شفاف نمايان است، چنين نشان
دادهاند كه: وقتى انسان بىجان به طرف قبر مىرود، روح بر اين صحنه نظاره مىكند،
دوستان و نزديكان را مىبيند كه بعد از پايان يافتن دفن، پراكنده مىشوند و
مىروند.
فرياد مىزند كه هان كجا مىرويد؟ عزيزان من! ياران من! همسر و فرزندان من! چرا مرا
تنها مىگذاريد؟! اما....
صدايش به هيچ كس نمىرسد و حتى نيم نگاهى هم از آنان كه عمر و هستيش را برايشان
داده، به او هديه نمىشود.
كمى كه گذشت و باور كرد كه در اين تنهايى وحشتناك هيچكس را ندارد، حس مىكند تنهاى
تنها هم نيست و چيزى كنارش هست.
سئوال مىكند: تو كيستى؟ تو چرا نرفتهاى، تو چرا در اينجا ماندهاى؟ آن تنها
همنشين لب مىگشايد: فرزندانت كه آنهمه براى آنها زحمت كشيدى، رفتند، اموالى كه در
جمع آوريش آن همه تلاش كردى از دست دادى و... من كه اينجا ماندهام، همان هستم كه
توجهات به من از همه كمتر بود.
من عمل تو هستم....
در اين سرزمين فقط انسان است و عمل، نه برادر، نه پدر، نه فرزند، نه همسر، نه ثروت
و نه....
هيچكدام!، در اين ديار غربت، فقط آن چيزى همراه فرد است كه در زنده بودن از آن غافل
بوده: رفتار و عمل او.
هم آغوشى مرگ و زندگى در خلوت دل «گويا زمانى نمىگذرد كه تو
هم يكى از آنانى، پس جايگاهت را آباد كن آخرتت را به دنيا مفروش، سخن دربارهى آنچه
نمىشناسى ترك كن و آنچه برايت ضرورى نيست بر زبان نياور(27)».
نكتهى مهمى كه در مطالعهى احوال گذشتگان وجود دارد، اين است كه همهى آنها در
پايان راه به سوى آخرت پر گشودهاند و سفرى قطعى را آغاز نمودهاند و در اين پرواز
و سفر، آنچه از دنياست، در دنيا نهادهاند و با خويش هيچ نبردهاند.
بر فتم سوى قبرستان از اين پيش بديدم قبر دولتمند و درويش نه درويشى در آنجا بى كفن
بود نه دولتمند برد از يك كفن بيش از آنجا كه اين پرواز براى همهى ما هست و اين
سفر پس از زمانى كوتاه رخ خواهد نمود، امام مىفرمايد: خود را آمادهى اين سفر كن،
اسير دنيا نباش، دربارهى آنچه نمىدانى، سخن مران و در مورد آن اظهار نظر نكن و
چيزى را كه وظيفهى تو نيست، ابراز ننما.
يكى از مشكلات ما و روزگار ما اين است كه در همه چيز خود را صاحب نظر مىدانيم و
دربارهاش سخنانى مىگوييم كه در وظيفهى ما نيست و از اين روست كه بسيارى از مطالب
ما پشتوانهى علمى ندارد و باعث آشفتگىهايى در سطح خانواده، اجتماع و گاهى كشور
مىشود.
افرادى نسنجيده و نفهميده با اضافه و كم كردن مطالبى، آنها را براى ديگران نقل
مىكنند و اين رشته همچنان توسط ديگران ادامه مىيابد.
ناگهان با انبوهى از اطلاعات نادرست و غير واقعى روبرو مىشويم كه كشف حقيقت از بين
آنها بسيار مشكل و گاه محال مىشود.
على به جوان مىگويد: آخرتت را نفروش، حرف بى پايه نزن و اضافه بر وظيفه و تكليفت
اظهارنظر نكن.
«از راهى كه مىترسى مسير گمراهى باشد دورى گزين چرا كه خويشتن دارى در هنگام حيرت
و هنگامهى ضلالت، بهتر از سقوط در پرتگاه تباهى و خطرهاست(28)».
آخرين سخن امام در اين بخش، كنترل كنجكاوى جوان است، جوان سرى پر شور و دلى خطرپذير
دارد.
اين شور و خطرپذيرى بايد كنترل گردد و حسابگرانه و سنجيده از آن بهره برده شود.
چه بسا انسان بر اثر همين كنجكاوى و حركتهاى بدون تأمل، در مسيرى قرار بگيرد كه
بازگشت از آن ممكن نباشد و چه بسيار جوانانى كه بخاطر آزمون چيزهايى كه فقط بر اثر
تحريك حس كنجكاوى آنان صورت گرفته، در دامهاى غيرقابل رهايى افتادهاند.
مگر اكثر جوانانى كه به اعتياد كشيده مىشوند، منشأى غير از كنجكاوى آنان را وادار
به ورود به اين وادى هولناك كرده است؟! - چيست؟ چه طعمى دارد؟ چه حالى مىدهد؟!
و... چرا جوان قبل از اينكه گرفتار شود در حال خود و پايان مسير تأمل نكند.
چرا عاقبت انديش نباشد و نگاه دورنگر خود را به انتهاى جاده و افق وادى گستردهاى
كه مىخواهد وارد آن شود، نيندازد.
كه اگر چنين كرد به سفارش امامش عمل كرده و براى هميشه از سرگردانى و رنج نجات
يافته است.