زندگى سياسى هشتمين امام
حضرت على بن موسى الرضا (ع )

جعفر مرتضى حسينى
مترجم : دكتر سيد خليل خليليان

- ۲ -


مردم براى واژه ((اهلبيت )) مصداقى جز علويان نمى شناختند. از اطلاق اين واژه ، اذهان خود به خود متوجه چنين معنايى مى شد، زيرا در اين باره آيات و روايات بسيارى شنيده بودند كه در همه جا اهلبيت را همين گونه به مردم شناسانده بودند. ابومسلم خراسانى ، كسى كه عباسيان را به حكومت رسانيد، در نامه اى به امام صادق (عليه السلام ) نوشت : ((من مردم را به دوستى اهلبيت دعوت مى كنم . آيا مايل به اين كار هستيد تا با شما بيعت كنم ؟))
امام او را چنين پاسخ داد: ((.. نه تو مرد مكتب من هستى ، و نه روزگار، روزگار من است ))(24).
سيد امير على پس از بازگوئى اين مطلب كه عباسيان مدعى وصايت از سوى ابوهاشم بودند، مى نويسد: ((اين داستان در برخى مناطق اسلامى پذيرفته شد ولى عموم مسلمانان كه به نوادگان محمد (ص ) دل بسته بودند، زير بار آن نمى رفتند لذا عباسيان دعوت خود را چنين عنوان مى كردند كه براى اهلبيت است ، و هم علاقه شديدى نسبت به اولاد فاطمه ابراز ميكردند و بر جنبش و جريان سياسى خود ماسك حق طلبى و تضمين عدالت براى نوادگان پيامبر مى زدند...))(25)
وى همچنين مى افزايد: ((اهلبيت واژه جادويى بود كه دلهاى طبقات مختلف مردم را بهم مى پيوست و همه را در زير پرچم سياه گرد هم مى آورد..))
مرحله سوم :
به مرور، هر چه دعوت عباسيان بيشتر نيرو و نفوذ مى يافت ، سايه علويان و اهلبيت از آن كم كم رخ برمى بست . تا آنكه ديديم سرانجام چنان دامنه دعوت را گستردند كه عباسيان نيز در كنار علويان گنجانيده شدند. از آن پس شعار ((خشنودى آل محمد)) رهگشاى دعوت گرديد، هر چند باز از فضايل على سخن مى رفت و كشتار و بى خانمان كردن فرزندانش ‍ پيوسته بر سر زبانها بود. با كوچكترين مراجعه به كتابهاى تاريخى ، همه اين نكات به خوبى روشن مى گردد.
هر چند شعار جديد با عبارت ((اهلبيت )) و ((عترت )) و امثال اينها چندان فرقى نداشت ولى ديگر به ذهن عامه مردم فقط علويان را متبادر نمى ساخت . با اين همه هنوز مردم تحت تاءثير تبليغهاى گذشته چنين مى پنداشتند كه خليفه آينده يك نفر علوى خواهد بود، و همين مطلب را خود علويان نيز باور مى داشتند..
توضيحاتى درباره مرحله سوم :
پيش از ورود به بحث درباره مرحله چهارم ، بايد نكاتى چند را توضيح دهيم :
الف : همزمان با تلاشى كه جهت كنار زدن اهلبيت از شمول دعوت عباسيان مبذول مى شد، مى بينيم كه آنان هنوز برخورد مستقيمى با علويان نداشتند. در تمام مراحل دعوت خويش شديدا از ابراز نام خليفه اى كه مردم را به سويش فرا مى خواندند، خوددارى مى كردند. گذشته از خليفه ، حتى نام شخصى كه مى خواستند از مردم برايش بيعت بگيرند، معلوم نبود چه بود. مردم مجبور بودند كه فقط براى جلب ((خشنودى آل محمد)) بيعت كنند و ديگر مهم نبود كه اصل بيعت به چه كسى تعلق مى گرفت (تاريخ التمدن الاسلامى ، جلد 1، جزء 1، ص ‍ 125).
شايد هدف عباسيان از اين شيوه آن بود كه دعوتشان به شخص معينى ارتباط پيدا نكنند كه اگر روزى مرد يا ترور شد، سبب تضعيف دعوتشان گردد.
بهر حال ((ابن اثير)) در كتاب خود (الكامل ، ج 4، ص 310، رويدادهاى سال 130) تصريح مى كند كه ابومسلم از مردم بيعت براى رضا و خشنودى آل محمد مى گرفت . نظير اين مطلب در نوشته هاى مورخين بسيار است كه اكنون برخى از آنها را برايتان نقل مى كنيم : در كتاب الكامل ، جلد 4، ص 323 چنين آمده كه ((محمد بن على )) مبلغى را به سوى خراسان گسيل داشت تا مردم را به ((خشنودى آل محمد)) فرا بخواند بى آنكه نامى از شخصى ببرد. گويا اين شخص ‍ همان ابوعكرمه باشد كه هم اكنون از او ياد خواهيم كرد.
محمد بن على عباسى به ابوعكرمه گفت : ((بايد نخست افراد را به خشنودى آل محمد فرابخوانى ، ولى چون خوب از كسى مطمئن شدى مى توانى برايش جريان ما را تشريح كنى .. اما بهر حال نام مرا همچنان پوشيده نگاه بدار مگر براى كسى كه خوب به استواريش ايمان آوردى و از او مطمئن شده ، بيعتش را اخذ كرده باشى ..))
سپس به او دستور داد كه از اولاد و طرفداران فاطمه سخت احتراز جويد..(26)
احمد شلبى مى گويد: ((.. عباسيان چنين نزد علويان وانمود مى كردند كه دارند به نفع ايشان كار مى كنند، ولى در باطن براى خود فعاليت مى كردند.))(27)
احمد امين مى گويد: ((.. با اين وصف ، يكى از شرايط كارشان آن بود كه در بسيارى از موارد در دعوت خود نامى از امام نمى بردند تا از در انداختن شكاف ميان هاشميان احتراز جويند..))(28)
اگر خليفه در ميان مردم شخصى شناخته شده و معين بود هرگز ابومسلم ، و سليمان خزاعى به امام صادق (عليه السلام ) و ديگر علويان نامه بيعت نمى نوشتند و دعوت خود را به نفع و به نام اينان انجام نمى دادند.
در پيش از نامه ابومسلم به امام صادق (عليه السلام ) سخن گفتيم و ديديم چگونه در آن تصريح شده بود كه وى مردم را فقط به دوستى اهلبيت ، بى آنكه نامى از كسى برده باشد، فرا مى خواند.
يكى از آنان مى گفت : روزى نزد حضرت صادق بودم كه نامه اى از ابومسلم رسيد. حضرت به پيك فرمود: ((نامه ترا جوابى نيست . از نزد ما بيرون شو))(29) سيد امير على نيز درباره ابومسلم چنين گفته است : ((او تا اين زمان پيوسته نه تنها دوستدار، بلكه با سرى پرشور مخلص فرزندان على بود.))(30).
و صاحب قاموس الاعلام نيز چنين آورد: ((ابومسلم نخست خلافت را تقديم امام صادق نمود. ولى او آن را نپذيرفت ))(31).
اما ابوسلمه نيز چون اوضاع را پس از درگذشت ابراهيم امام به زيان خود ديد، در حالى كه سفاح در منزلش بود، كسى را از پى امام صادق (عليه السلام ) فرستاد تا بيايد و بيعت او را بپذيرد و نهضت را به نام او تمام كند. در ضمن ، نامه مشابهى نيز براى عبدالله بن حسن فرستاد. ولى امام صادق در نهايت هشيارى و احتياط خواهش او را نپذيرفت و نامه اش ‍ را سوزاند و پيك را نيز پيش خود براند.(32)
هنگامى كه پرچمهاى پيروزى به اهتزاز آمد، ابوسلمه براى بار دوم به او نامه نوشت كه : ((هفتاد هزار جنگجو در ركاب ما آماده هستند، اكنون موضع خود را روشن كن )). امام صادق باز هم جواب رد داد(33).
اما سليمان خزاعى كه طراح اصلى انقلاب خراسان بود، سرنوشتش آن شد كه روزى در مواجهه با عبدالله بن حسين اعرج كه هر دو ابوجعفر منصور را در خراسان همراهى مى كردند و منصور هم از سوى سفاح به آن سامان آمده بود گفت : ((اميدواريم كار شما (علويان ) با موفقيت تمام شود. به هر چه مى خواهيد ما را فرا بخوانيد)).
همينكه ابو مسلم از اين ماجرا آگاه شد دستور قتل سليمان را صادر كرد(34).
تمام اين جريانات دست كم دلالت بر آن دارند كه بيشتر رهبران نهضت نمى دانستند كه خليفه قرار است از عباسيان سر برآورد و بنابراين نام او را به طريق اولى نمى دانستند.
ب : از مطالعات گذشته چنين بر مى آيد كه عباسيان امر را بر مردم مشتبه كرده و آنان را فريب داده بودند، چه در آغاز كار به زعمشان چنين آورده بودند كه انقلاب به سود علويان تمام خواهد شد، اما ديرى نپاييد كه به فكر يافتن دفاع در برابر اعتراضهاى آينده مردم افتادند. از اينرو سلسله مراتب را اين گونه جعل كردند كه گفتند: امامت از على به ابن حنفيه و سپس به ابوهاشم و از وى نيز به على بن عبدالله بن عباس مى رسد. اما اين سخن چيزى جز همان عقيده ((كيسانيه )) نبود.
مردم براستى فريب عباسيان را خوردند، چه همواره مى پنداشتند كه دارند در راه علويان گام بر مى دارند(35). حتى عبدالله بن معاويه نيز چنانكه گذشت از حقيقت امر ناآگاه بود. يكى از فريب خوردگان كه پس ‍ از مدتها از خواب غفلت بيدار شد، سليمان خزاعى بود كه پيوسته اميد داشت نهضت به سود علويان تمام شود. ابومسلم خراسانى نيز به نوبه خود فريب سفاح را خورد و اين نكته را خود روزى نزد منصور برملا كرد. ابراهيم امام نيز پيش از اين فريب ابومسلم را خورده بود، چه هر دو امامت و وصايت را براى خويشتن ادعا مى كردند و آيات مربوط به اهلبيت را طورى تحريف كرده بودند كه بر خودشان تطبيق كند. پى آمد اينها همه آن بود كه كار از دست اهلش خارج شد و در مكانى بس بيگانه حلول كرد(36).
ج : از مطالبى كه شايان دقت در اين مقام است ، خوددارى امام صادق از پذيرفتن پيشنهادهاى ابوسلمه و ابومسلم مى باشد كه اينان پيوسته اصرار داشتند كه نهضت را براى او و به نام وى تمام كنند.
علت اين امر آن بود كه امام (عليه السلام ) مى دانست كه اين افراد هدفى جز رسيدن به آمال خود در زمينه حكمرانى و سلطه جويى ندارند. امام مى دانست كه آنها به زودى كسى را كه ديگر به دردشان نخورد و يا در سر راهشان بايستد، نابود خواهند كرد. اين همان سرنوشتى بود كه گريبانگير ابومسلم ، سليمان بن كثير، ابوسلمه و ديگران شد و ديديم كه همگى سرانجام به قتل رسيدند. دليل ما بر اين ادعا جوابى است كه امام (عليه السلام ) به ابومسلم داده بود: ((نه تو مرد مكتب منى و نه اين روزگار، روزگار من است )).
همينگونه گفتگويى كه ميان امام (عليه السلام ) و عبدالله بن حسن گذشت به هنگام دريافت نامه اى از سوى ابومسلم كه شبيه نامه ابومسلم بود. باز امام صادق در موقعيت ديگرى فرمود: مرا با ابوسلمه چه كار، چه او شيعه و پيرو شخصى غير من است .
د: سخنان صريح ابوسلمه و موضع امام در برابر وى و اينكه درباره اش ‍ مى گفت : ابوسلمه شيعه كسى ديگر غير از ماست نادرستى رواياتى را روشن مى سازد كه حاكى از تمايل راستين وى و ابومسلم به علويان مى باشند، رواياتى كه مى گويند ابومسلم به مجرد ورود به خراسان خواهان يك خلافت علوى بود، چنانكه ذهبى ، شارح ((شافيه ابى فراس )) و نيز تاريخ خميس اينگونه نوشته اند. بر چنين تمايلى هيچ دليلى جز نامه يى كه بدان اشاره رفت ، وجود ندارد و ديديم كه هدف از اين نامه نگاريها هم چيزى جز محكم كارى در امور آنهم به نفع عباسيان نبود، بويژه اگر توجه كنيم كه ابومسلم خود چندين نهضت علويان را خنثى كرده بود. بقول خوارزمى ، ابومسلم طرفداران علويان را در هر دشت و بيابان و زير هر سنگ و كلوخى كه مى يافت ، شديدا تعقيب مى كرد.(37)
مرحله چهارم :
در اين مرحله كه عباسيان به پيروزى نزديك شده بودند، خلافت را ميراث خود مدعى شدند. ولى هنوز رابطه انقلاب خود را با اهلبيت از دو سو هنوز نگسسته بودند: نخست آنكه ادعاى موروثى بودن خلافت را براى خود از طريق على (عليه السلام ) و محمد بن حنفيه ثابت مى كردند.
دوم : آنكه مى گفتند علت قيام ما به انگيزه خونخواهى علويان است .
سفاح در نخستين خطابه خود در مسجد كوفه پس از ذكر بزرگى خدا و ارجمندى پيغمبر (ص ) گفت كه ولايت و وراثت (ميراث خوارى ) راه خود را گشود و سرانجام هر دو به او رسيدند، و سپس به مردم وعده هاى نيكو داد.(38)
داود بن على نيز در نخستين خطابه اش در مسجد كوفه گفت : ((شرافت و عزت ما زنده شد و حق و ميراثمان به ما بازگشت .))(39)
منصور نيز در خطبه اى چنين گفت : ((... خدا ما را به خلافت گرامى داشت ، يعنى همان ميراثمان كه از پيامبرش به ما رسيده ..))(40)
اما پس از منصور و حتى در ايام خود منصور چنانكه توضيح خواهيم داد مجراى ميراثخوارى را هم تغيير دادند، يعنى به جاى آنكه از طريق على (عليه السلام ) بدانند، عباس را واسطه و عامل ميراثخواريشان قرار دادند. منتها بيعت با على را نيز جايز مى شمردند، چه عباس نيز آن را جايز شمرده بود. بنابراين ، از منصور گرفته تا خلفاى بعدى همه عباس را واسطه دريافت ارث ادعايى خويش مى پنداشتند.
در نامه اى به محمد بن عبدالله بن حسن ، منصور مى نويسد: خلافت ارثى بود كه عباس آن را همراه با چيزهاى ديگر از پيغمبر به ارث برد، لذا بايد در اولادش باقى بماند..(41)
رشيد هم مى گفت : ((از پيغمبر ارث برده ايم ، خلافت خدا در ميان ما باقى مى ماند))(42). امين نيز پس از مرگ پدرش رشيد كه براى خود بيعت مى گرفت ، مى گفت : ((... خلافت خدا و ميراث پيامبرش به امير مؤ منان رشيد، رسيد.))(43)
و از اين قبيل مطالب بسيار است كه ما در اينجا فرصت بازگويى همه آنها را نداريم .
نكته مهمى كه بايد خاطرنشان كرد
وقتى حوادث تاريخى را پيگيرى مى كنيم مى بينيم نخستين چيزى كه خواستاران خلافت از آن دم مى زدند، خويشاوندى خودشان با رسول اكرم (ص ) بود. ابوبكر نخستين كسى بود كه در روز ((سقيفه )) اين شگرد را آغاز كرد، سپس عمر بود كه اعلام داشت كسى حق ندارد با آنان در مطلب حجت منازعه كند، زيرا هيچكس به لحاظ خويشاوندى از ايشان به پيامبر نزديكتر نمى باشد (نهاية الارب ، جلد 8، ص 168، عيون اخبار قتيبه ، جلد 2، ص 233، العقدالفريد، جلد 4، ص 258 چاپ دارالكتاب العربى ، الادب فى ظل التشيع ، ص 24 به نقل از البيان والتبيين جاحظ)؛ و زيرا كه ايشان دوستان و خويشاوندان پيامبرند (طبرى ، جلد 3، ص 220 چاپ دارالمعارف مصر، الامامة و السياسة ، ص 4، 15 چاپ الحلبى مصر، شرح النهج معتزلى ، جلد 6، ص 7، 8، 9، 11، و الامام الحسين از عديلى ، ص 186 و 190، و آثار ديگر)؛ مى گفتند كه ايشان عترت پيغمبر و جدا شده از اويند (العثمانية جاحظ، ص 200) و خلاصه با اين سخنان انصار را از صحنه بيرون راندند چه ادعاى خلافت آنان را بر همين اساس ، بى اساس قلمداد مى كردند.
ابوبكر نيز به حديثى استدلال مى كرد كه نقادان اهل سنت (چنانكه در ينابيع المودة حنفى آمده ) آن را حديثى مستفيض شمرده اند (يعنى حديثى كه مكرر در مكرر از پيغمبر نقل شده ). پيغمبر در اين حديث مى فرمايد: ((براى شما دوازده خليفه خواهد بود كه همه امت بر آنان اجتماع كرده و همه نيز از قريشند)). استدلال ابوبكر به اين حديث پس از تحريف آن صورت مى گرفت به اين معنى كه صدر آن را حذف كرده و به عبارت ((امامان از قريشند)) بسنده كرده بود (مدرك : صواعق ابن حجر، ص 6 و ساير كتابها).
اينكه امامان بايد از قريش باشند به صورت انديشه اى تكوين يافت كه همه از آن تقليد و پيروى كردند، اساسا اين موضوع جزو عقايد اهل سنت درآمد و ابن خلدون آن را به اجماع هم مستدل نموده است .
خلاصه آنكه لزوم قريشى بودن امامان فقط يك تقليد مرسوم نبود، بلكه جزو عقايد اهل سنت قرار گرفت .
ولى آنچه كه زاده سياست باشد با سياست ديگرى نيز از بين خواهد رفت . پس از نهصد سال سلطان سليم كه بر مسند قدرت نشست و خليفه عباسى را سرنگون كرد، همه او را ((اميرالمؤ منين )) خواندند در حالى كه او اصلا از قريش نبود. بدينطريق يكى از مواد اعتقادى اين گروه از مسلمانان در عمل به ابطال گراييد.
در هر صورت ، نخستين كسى كه مدعى حق خلافت به استناد خويشاونديش با رسول اكرم (ص ) شد، ابوبكر بود، سپس عمر و بعد هم بنى اميه كه همگى خود را خويشاوند پيامبر معرفى مى كردند. حتى ده تن از رهبران اهل شام و ثروتمندان و بزرگان آن نزد سفاح سوگند خوردند كه تا پيش از قتل مروان ، يكى از خويشان پيامبر، نمى دانستند كه غير از بنى اميه كسى ديگر هم مى تواند خلافت را به ارث ببرد (النزاع و التخاصم ، مقريزى ، ص 28، شرح النهج معتزلى ، جلد 7، ص 159، مروج الذهب ، جلد 3، ص 33).
به روايت مسعودى و مقريزى ، ابراهيم بن مهاجر بجلى ، يكى از هواخواهان عباسيان ، درباره امراى بنى اميه شعرى سروده كه مى گويد:
اى مردم گوش فرا دهيد كه چه مى گويم
چيز بسيار شگفت انگيزى به شما خبر مى دهم
شگفتا از اولاد عبد شمس كه براى
مردم ابواب دروغ را گشودند
به گمانشان كه خود وارث احمد بودند
اما نه عباس نه عبدالمطلب
آنان دروغ مى گفتند و ما به خدا نمى دانستيم
كه هر كه خويشاوند است ميراث هم از آن اوست .
((كميت )) نيز درباره ادعاى بنى اميه چنين سروده :
و گفتند ما از پدر و مادر خود ارث برده ايم
در حالى كه پدر و مادرشان خود چنين ارثى را هرگز نبرده بودند.
سپس نوبت عباسيان رسيد. آنها نيز نغمه همين ادعا را ساز كردند. در اين باره ما نصوصى ذكر كرده و باز هم ذكر خواهيم كرد. حتى اگر نگوييم همه ولى لااقل بيشتر كسانى كه مدعى خلافت بودند و بر بنى اميه يا بنى عباس مى شوريدند، همينگونه مدعى خويشاوندى با پيغمبر مى شدند.
خلاصه خويشاوندى نسبى با پيغمبر اسلام نقش مهمى در خلافت اسلامى بازى مى كرد. مردم نيز به علت جهل يا عدم آگاهى لازم از محتواى اسلام ، مى پذيرفتند كه مجرد خويشاوندى كافى براى حقانيت در خلافت است . شايد هم علت اين اشتباه ، آيات و احاديث نبوى بسيارى بود كه مردم را به دوستى و محبت و پيوستگى با اهلبيت توصيه كرده بودند. از اين بدفهمى توده ، رياست طلبان بهره بردارى كردند و اين انديشه غلط را در ذهن مردم تثبيت نمودند. اما حقيقت امر غير از آن بود كه اينان مى پنداشتند. چه مقام خلافت در اسلام بر مدار خويشاوندى نمى گردد، بلكه بر اساس شايستگى ، لياقت و استعداد ذاتى جهت رهبرى صحيح امت است ، درست همانگونه كه پيامبر خود به اين مقام رسيده بود. بر اين مطلب متون قرآنى و احاديث پيغمبر در شاءن خليفه بعد از وى دلالت دارند. پيغمبر هرگز خويشاوندى را بعنوان ملاك شايستگى براى خلافت ذكر نكرده است .
روشن است كه براى تعيين شخص لايق و شايسته رهبرى بايد به خدا و پيامبرش مراجعه كنيم . زيرا مردم خود عاجزند كه به بطن امور آنچنانكه بايسته است پى ببرند و عمق غرايز و نفسانيات اشخاص را دقيقا و بطور درست درك كنند و مطمئن شوند كه حتى در آينده در نهاد خليفه تغيير و دگرگونى رخ نخواهد داد. از اينرو پيغمبر (ص ) شخص خليفه را عملا تعيين كرد آنهم به طرق گوناگونى ، خواه به گفتار (با تصريح ، كنايه ، اشاره ، توصيف و غيره ) و خواه به عمل ، مثلا او را بر مديريت مدينه يا بر راءس ‍ هر نبردى كه خود حضور نمى يافت مى گمارد و هرگز كسى را بر او امير قرار نداد.
اين عقيده شيعه است ؛ امامانشان نيز در مساءله خلافت بر همين نظر بودند، و در اين باره سخنان بسيار و سرشار از دلالت بر اين مطلب پرداخته اند بطوريكه ديگر جاى هيچ گونه اشتباه و توهمى باقى نمانده . از باب مثال ، به سخنان حضرت على در شرح النهج معتزلى (جلد 6، ص ‍ 12) مراجعه كنيد كه از اين مقوله سخن آنچنان بسيار است كه جمعاورى همه آنها بسى دشوار مى نمايد.
اين مطالب روشنگر معناى سخنانى است كه از حضرت على و ديگر امامان پاك ما وارد شده و گفته اند: ما كسانى هستيم كه ميراث رسول خدا را در نزد خود داريم ، و مقصودشان ميراث خاصى است كه خدا برخى را بدان ويژگى بخشيده ، يعنى ميراث علم چنانكه خدا مى فرمايد: ((سپس ‍ كتاب را به ارث به بندگان برگزيده خود داديم ..)). ابوبكر نيز در برابر فاطمه (س ) اعتراف كرده بود كه پيامبران علم خود را به اشخاص معينى همچون ميراث منتقل مى كنند. در هر صورت على (ع ) شديدا منكر آن بود كه خلافت بر مبناى قرابت و مصاحبت با پيغمبر به كسى برسد. در نهج البلاغه چنين آمد: ((شگفتا! آيا خليفه بودن به مصاحبت و يا خويشى نسبى است ؟!!)).
اينكه آنان استحقاق خلافت را با خويشاوندى توجيه مى كردند، حربه استدلالى به مخالفانشان نيز مى دادند، البته از باب ((بر آنان لازم بشمريد هر چه را كه خود بر خويشتن لازم شمرده اند)). چه روى همين اصل ، وقتى على را به زور نزد ابوبكر بردند تا با او بيعت كند، فرمود: ((... دليل شما عليه ايشان (يعنى انصار) آن بود كه شما خويشاوند پيغمبريد.. اكنون من نيز همينگونه عليه شما استدلال مى كنم و مى گويم كه به همين دليل من بر شما به خلافت سزاوارترم ..؟ (الامامة و السياسه جلد 1، ص 18). على (ع ) در خطبه هايى كه از وى باقى مانده باز به اين مطلب اشاره كرده است كه آنها را در نهج البلاغه مطالعه كنيد.
با اين وصف ، برخى به شيعه چنين نسبت داده اند كه اينان معتقدند خلافت بر محور قرابت با پيغمبر دور مى زدند، مانند احمد امين مصرى (در ضحى الاسلام ، جلد 3، ص 261، 300، 222 و 235)، سعد محمد حسن (در المهدية فى الاسلام ، ص 5) و خضرى (در محاضراتش ، جلد 1، ص 166). در حاليكه احمد امين در همان كتاب و در التحديد ص ‍ 208 و 212 اعتراف كرده كه شيعه درباره خليفه پس از پيامبر به نص ‍ (يعنى معرفى شخص خليفه توسط پيامبر) استدلال مى كنند. خضرى نيز نظير چنين اعترافى را دارد.
اتهام مزبور به شيعه بسيار عجيب است بويژه آنكه برخى از اينان خود به حقيقت نيز اعتراف كرده اند. شيعه با صراحت و بدون هيچ ابهامى اعتقاد خود را بيان داشته كه خويشاوندى نسبى به تنهايى از عوامل شايستگى براى خلافت به شمار نمى رود، بلكه بايد پيغمبر خود تصريح كند كه چه كسى شايستگى و استعداد ذاتى را براى اين مقام دارد.
شيعه براى اثبات على (ع ) به برخى از متون قرآنى و احاديث متواتر نبوى استدلال كرده ، احاديثى كه در نزد تمام فرقه هاى اسلامى به تواتر از پيغمبر نقل شده است . آنان هيچگاه رابطه خويشاوندى را دليل بر حقانيت على نمى آوردند مگر در مقامى كه مجبور مى شدند از دليل مخالفان خود استفاده كنند. مانند استدلال حضرت على در برابر ابوبكر و عمر. بنابراين ، گويا احمد امين به ادله شيعه مراجعه نكرده ، و اگر هم كرده مطلب را خوب درك نكرده است !! يا شايد هم خواسته كه تهمت ناروايى عمدا به شيعه نسبت دهد. و اين دومى به نظر ما موجه تر است زيرا خودش در جايى ديگر از كتابهاى خود، عقيده واقعى شيعه يعنى خلافت به نص است نه به قرابت را بازگو كرده است .
كوتاه سخن آنكه : خويشاوندى نسبى هرگز ملاك شايستگى براى خلافت نيست و چنين چيزى را نه شيعه و نه امامانشان هرگز نگفته اند. بلكه اين ادعا از سوى ابوبكر و عمر ساز شد و سپس بنى اميه و بنى عباس نيز از آن پيروى كردند.
كوچكترين پى آمد اين اعتقاد سنيان كه پذيرفتند خويشاوندى با پيغمبر به انسان حق مطالبه خلافت مى دهد آن بود كه فرصت رسيدن به حكومت را به دست كسانى داد كه بارزترين صفات و خصوصياتشان جهل به دين و پيروى از شهوات در هر جا و بهر شكل ، مى بود. آنان حكومت را وسيله رسيدن به شهوات خود قرار مى دادند و بر نادانيها و سفله پروريهاى خود پرده خويشاوندى با پيغمبر مى پوشاندند، در حالى كه پيامبر از اينگونه افراد شديدا بيزار بود.
در جايى هم كه اين پرده باز نمى توانست عيب پوش چهره پليد و هدف هاى شوم و دست اندازيهايشان بشود، به حيله هاى ديگرى دست مى يازيدند تا بهتر بتواند حكومتشان را دوام بخشد. چه بسا كه رويداد بيعت ماءمون با امام رضا (عليه السلام ) يكى از همين شگردها بود كه بعدا درباره اش سخن خواهيم راند.
ادعاى خونخواهى علويان
اما اينكه عباسيان ادعا مى كردند كه براى خونخواهى علويان قيام كرده اند و بدينوسيله نهضت خود را حتى پس از موفقيت و رسيدن به حكومت ، به اهلبيت مربوط مى ساختند، موضوعى است بسيار روشن . اين شگرد جنبه دوم از مرحله چهارم دعوتشان به شمار مى رود. محمد بن على به بكير بن هامان مى گفت : ((ما بزودى انتقام خونشان را خواهيم گرفت )) يعنى خونهاى علويان را.
سفاح نيز هنگامى كه سر مروان را در برابرش قرار دادند، گفت : ((ديگر از مرگ باكم نيست ، چه در برابر حسين و برادرانش ، از بنى اميه دويست نفر را كشتم ، و در برابر پسر عمويم زيد بن على جسد هشام را آتش زدم ، و در برابر برادرم ابراهيم ، مروان را به قتل رسانيدم ..))(44).
صالح بن على به دختران مروان مى گفت : ((آيا مگر هشام بن عبدالملك نبود كه زيد بن على را كشت و در مزبله دانى شهر كوفه به دارش آويخت ؟ مگر همسر زيد در حيره به دست يوسف بن عمرو ثقفى كشته نشد؟ مگر وليد بن يزيد، يحيى بن زيد را نكشت و در خراسان به دارش نياويخت ؟ مگر عبيدالله بن زياد حرامزاده ، مسلم بن عقيل بن ابيطالب را در كوفه به قتل نرساند؟ مگر يزيد حسين را نكشت ؟))(45)
باز براى آنكه رابطه اين نهضت با اهلبيت قطع نشود مى بينيم كه نخستين وزير در دولت عباسيان ، يعنى ابوسلمه خلال . ((وزير آل محمد)) لقب مى گيرد، و ابومسلم خراسانى نيز ((امين يا امير آل محمد))(46) خوانده مى شود.
از اين گذشته ، علت آنكه عباسيان رنگ سياه را نشانه خود قرار داده بودند، اين بود كه مى خواستند حزن و اندوه خود را به مناسبت مصايب اهلبيت در روزگار امويان ، بيان كنند(47).
بنابراين ، مطلب ديگر كاملا روشن است كه عباسيان از آوازه علويان بهره مى جستند، خونهاى پاك آنان را وسيله تلاش جهت رسيدن به حكومت و محكم كردن جاى پاى خود، قرار داده بودند.
قابل توجه آنكه بسيارى از نهضتهايى كه پس از قيام عباسيان به وقوع پيوست همه به نحوى همين شگرد را به كار مى بردند. يعنى در نظر مردم چنين وانمود مى كردند كه نهضتشان در رابطه با اهلبيت بوده از تاءييد و هماهنگى ايشان برخوردار است . بسيارى از آنان اين شعار را سر مى دادند: ((خشنودى خاندان محمد)).
خلاصه آنكه :
از مطالبى كه گذشت براى ما شيوه و نقشه عباسيان به خوبى روشن گرديد و ديديم چگونه اعتماد و حمايت مردم را به خود جلب مى كردند و نظر زمامداران بر سر كار را نيز از خود به جاى ديگر منصرف مى ساختند.
همچنين دانستم آنان به چه شيوه اى علويان را از عرصه سياست دور كردند، و چنانچه اگر بيعتى هم با آنان داشتند همه به تزوير و حيله ، جهت پيشبرد نقشه و موفقيت تبليغشان مى بود.
باز دانستيم كه اين نهضت در آغاز به نام علويان شروع شد ولى هرگز از صميم قلب نبود بلكه جزئى از يك نقشه دقيق و حساب شده بود چنانكه متون نقل شده در پيش بر آن دلالت مى داشت . همچنين برايمان روشن شد كه عباسيان بسيار مى كوشيدند تا نهضتشان به اهل بيت ارتباط پيدا كند و روى اين موضوع بسيار حساب مى كردند و با تاءكيد بر اين امر از هر فرصتى سود مى جستند، تا روزى كه به حكومت دست يافته پيروزمندانه به قدرت رسيدند.
مردم نيز در آغاز به اطاعتشان در آمدند و كار را برايشان رديف كردند، چه از آنان حسن نيت و ضمير پاك انتظار مى بردند...
اكنون مى خواهيم بدانيم پس از اين همه كوشش نتيجه چه شد. چه چيزى عايد مردم و بويژه علويان گرديد؟ از اين قيامى كه پيوسته به نام علويان اوج مى گرفت و سرانجام به بركت وجودشان به ثمر رسيد، بهره شان از آن چه گرديد؟ اكنون در فصل هاى آينده پاسخ اين سؤ الها را خواهيم دريافت .
منبع خطر براى عباسيان
علويان عامل تهديد بودند
گفتيم حكومت عباسى در آغاز با تكيه بر تبليغ به نفع علويان پا گرفت ؛ سپس نام اهلبيت و در مرحله بعد خشنودى خاندان محمد، شعار تبليغاتيشان بود. لذا راز موفقيت عباسيان در ايجاد اينگونه رابطه با اهلبيت بود و نه غير از اين ، البته آنان در پايان كار از اين ادعا منحرف شدند و با دعوى خويشاوندى نسبى با پيغمبر اكرم ، خود را بر امت اسلامى چيره ساختند.
از اينرو طبيعى بود كه عباسيان خطر واقعى را از سوى عموزادگان علوى خود احساس كنند. چه آنان به لحاظ پايگاه معنوى و استدلال بمراتب نيرومندتر و به لحاظ خويشاوندى ، به پيامبر اسلام نزديك تر بودند و اين را عباسيان خود نيز اعتراف كرده بودند(48).
بنابراين ، براى علويان دعوى خلافت بسى موجه تر مى نمود. بويژه آنكه در ميانشان افراد بسيار شايسته اى يافت مى شدند كه با برخوردارى از بهترين صفات از علم و عقل و درايت و عمق بينش در دين و سياست ، براستى در خور احراز مقام خلافت بودند. افزون بر اين ، احترام و سپاسى بود كه مردم در ضمير خود نسبت به آنان احساس مى كردند و در برابر صفات برجسته ، رفتار بى نظير و ارجمندى و پاكدامنيشان سر تعظيم فرود مى آورند.
بعلاوه ، بزرگمردان و قهرمانان اسلام از خاندان ابوطالب برخاسته بودند. ابوطالب سرپرست و مربى پيغمبر اسلام بود، و فرزندش على (عليه السلام ) نيز وصى و پشتيبان وى بود، همينگونه حسن ، حسين ، زين العابدين و ديگر امامان و همينطور زيدبن على كه بر ضد بنى اميه قيام كرد. در اينجا فرصت آن نيست كه نام ديگر قهرمانان خاندان ابوطالب را ياد كنيم . خداوند از همه آنان خشنود باد!
قهرمانيها و زندگى حماسى علويان زبانزد همه مردم بود و مقام و منزلت آنان دلها و قلبها را تسخير كرده بود. در اين زمينه كتابهاى فراوانى به رشته تاءليف در آمده .
جان كلام آنكه نسبت به نفوذ علويان در آن ايام جاى هيچ گونه ترديدى نبود.
وحشت عباسيان از علويان
خلفاى عباسى از نخستين روزهاى قدرتشان ، بخوبى ميزان نفوذ علويان را درك كرده ، سخت به وحشت افتاده بودند. يكى از دلايل اين مطلب آنست كه سفاح از روزى كه بر سر كار آمد جاسوسانى بر اولاد حسن بگمارد. روزى چون هياءت اعزامى بنى حسن از نزدش خارج شدند به برخى از معتمدان خود گفت : ((برو محل اقامتشان را آماده كن ، و هرگز به محبتشان خو مگير. هرگاه با آنان تنها مى مانى خود را مايل بدانها و آزرده خاطر از ما نشان بده . اينان به امر خلافت از ما شايسته ترند. هر چه را كه مى گويند و با هر چه روبرو مى شوند، همه را برايم نقل كن .))(49)
پس از سفاح ، اينگونه مراقبتها به صور گوناگون و با شيوه هاى مختلف صورت مى گرفت كه اين مطلب بخوبى از نوشته هاى مورخان بر مى آيد.(50)
بيم منصور از علويان
مى خواهيد بدانيد كه عباسيان از علويان تا چه حد بيمناك بودند؟ به سفارش منصور به فرزندش مهدى توجه كنيد كه او را به دستگيرى ((عيسى بن زيد علوى )) تشويق كرده ، مى گفت :