زندگى سياسى هشتمين امام
حضرت على بن موسى الرضا (ع )

جعفر مرتضى حسينى
مترجم : دكتر سيد خليل خليليان

- ۱ -


مقدمه مترجم
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس بر خداوندى كه پروردگار همه گيتى است .
و رحمت و درود بر بهترين آفريدگانش يعنى محمد (ص ) و خاندان پاك و وارسته او.
اين كتاب متن فشرده و ترجمه شده اى از دستاوردهاى تحقيقاتى نويسنده است كه مدت سه سال رنج كاوش در آثار بيشمارى را بر خود هموار نمود. وى در پيشدرامد كتاب ، نخست با لحنى بسيار مخلصانه و احساس برانگيز اثر خود را به پيشگاه امام زمان ارواحنا له الفداء تقديم مى كند. سپس از بسيارى مورخان و نويسندگانى كه به شرح زندگى امام رضا (عليه السلام ) پرداخته اند گله مى كند كه چرا در پيرامون مساله مهمى همچون ((بيعت وليعهدى امام )) چندان كه شايسته بود، قلم نزده اند.
وى معتقد است كه حوادث گذشته تاريخى فقط داستانهايى نيستند كه براى سرگرمى در كتابها نوشته شده باشند، بلكه اين رويدادها شديدا در زندگى كنونى ما نيز مى توانند نقش آفرين جريانها باشند.
تدوين تاريخ و نقد و بررسى مسايل تاريخى بيشتر به انگيزه بهره بردارى از آنها در متن زندگى عينى خود ماست . بايد احوال گذشتگان را دانست و شرايط روزگارشان را نيك دريافت تا از اوج و حضيضها و جزر و مدها بسى پند و شيوه عمل آموخت . پس رسالت و وظيفه تاريخ از اين ديدگاه در بازگويى تاريخ ملتها خلاصه مى شود، ولى نه به وجه مبتذل آن بلكه به صورت اداى يك امانت راستين كه با دقت و موشكافى ويژه بحرانهاى فكرى و مادى و تحولات شرايط سياسى و اجتماعى و ديگر مسايلى كه بر ملتهاى پيشين گذشته بر ما عرضه مى گردد. اما اگر تاريخ زبانش از نقل اين حكايات الكن بماند، اسطوره اى بى خاصيت خواهد ماند و بزودى ما را با فقد تاريخ خودمان مواجه خواهد ساخت . تاريخ تنها آن نيست كه بر تخت نشستن پادشاهان و يا از شوكت فرو افتادن رژيمها را بيان كند، بلكه بايد همچنين آيينه اى باشد كه اين گونه رويدادها را درست در ظروف واقعى خودشان به ما نشان بدهد. برخى از مورخان نقش نقال بزم افروز حكمرانان خود را بازى مى كردند. چه به خاطر خوشايند آنان همه وقايع را نمى گفتند و يا برخى ناگفتنيها را بس گفتنى مى نمودند. مثلا چون رشته سخن به مجلس طرب و بزم مى كشيد چنان با پياله و جامهاى نگارين آن را مى آراستند كه جنايت ناشى از اين بزمها همه تحت الشعاع قرار مى گرفت . باز از قماش همين گونه خيانت تاريخى است سكوت و يا عدم تعمق در علل و شوندهاى رويداد كه بالطبع اين شيوه ها ما را كه پاى سخن تاريخ نشسته ايم ، از درك واقعيت خود رويداد محروم مى سازد.
نويسنده با اين ديد يكى از مهمترين مسايل را در تاريخ اسلام براى تحقيق برگزيده و با اين باور كه هنوز كاوش جانانه در پيرامونش صورت نگرفته ، كتاب ارزنده اى را تاليف كرده كه به لحاظ كميت به پانصد صفحه قطع وزيرى مى رسد. موضوع براستى جالب توجه است ، ولى به پاس ‍ رعايت حال بسيارى از خوانندگان عزيزمان كه كمتر مجال خواندن مطالب مبسوطى را پيدا مى كنند مترجم عرضه داشت متن فشرده آن را مناسبتر تشخيص داد. اميد است كه با خواندن همين متن كنونى ، خواننده مطالب اساسى كتاب و ديدگاههاى مؤ لف به بهترين وجهى آشنايى پيدا كند. ضمنا كسانى كه انگيزه تحقيق بيشترى دارند خواهند توانست كه به متن اصلى كتاب مراجعه كنند.

سيد خليل خليليان
شهريور ماه 1359

بخش نخست : مقدمات رويداد
نهضت دولت عباسى
علويان در گذشته دور
پس از آنكه امويان از شيوه صحيح اسلامى ره به انحراف گشودند، و بر همگان روشن شد كه هدف آنان چيزى جز حكمرانى و سلطه طلبى نبوده .. زورگويى در تعيين سرنوشت مردم و سودجويى از امكانات ايشان .. كوشش تام در كامجويى و اجراى شهوات در هر مكان و هر زمان كه بر ايشان دست مى داد.. بى اعتبار نمودن مصالح همه ملت و خلاصه به بازى گرفتن سرنوشت و خوشبختى ايشان ..
و باز پس از آنكه امويان دشمنى با اهلبيت را به آخرين حد رسانيدند، آنان را كشتند، به نابودى كشيدند و بساطشان را در هم كوبيدند... به ويژه آن دسته از اهلبيت كه فجايع كربلا بر جانشان روا رفت ، خاندان اموى نفرين بر على (ع ) را به عنوان شيوه پسنديده خود اتخاذ كرده بودند، به گونه اى كه كودكانشان اين نفرين را مى آموختند و تا آخر عمر پيوسته تكرارش مى كردند. اولاد على و شيعيانشان را در هر پناهگاهى كه بودند، تعقيب مى كردند و همواره مى كوشيدند تا هرگونه اثرى از آنان را از بين ببرند...
در گرماگرم اين جريانات بود كه رويدادهاى تازه اى در افق رخ نمود. در پرتو مبارزه دائم و افشاگرانه اهلبيت ، درك مردم پيوسته از حقايق روز زياد مى شد. آنان بيشتر به چهره كريه خاندان فاسد اموى پى مى بردند.
از اين رو طبيعى مى نمود كه عواطف مردم نسبت به اهلبيت روز به روز بيشتر برانگيخته شود و در برابر، نفرت و كينه شان نيز عليه خاندان اموى رو به اوج گذارد. اينها همه در پرتو افزون شدن فهم و درك مردم بود و اينكه آنان روز به روز حقايق بيشترى را در مى يافتند.
مردم ديگر بخوبى در يافته بودند كه اهلبيت تنها پايگاه استوار و قابل اطمينانى به شمار مى روند كه جز با روى بردن بدان ، راه نجات ديگرى بر ايشان وجود ندارد. اهلبيت آرمان زنده امت بودند كه در كالبد همگان روح و روان مى دميدند و زندگى را لذتبخش مى كردند.
تاج و تخت امويان در تند باد سقوط
ديديم چگونه شورشها و آشوبها عليه حكومت اموى از هر سو رو به رشد نهاد، آن هم بدانسان كه رفته رفته نيرويشان را فرو مى مكيد و بسيار به سستى شان مى كشيد. در اين گيرودار چنان با مردم رو در رو قرار گرفتند كه كنترل كشور از دستشان خارج شد و ديگر نتوانستند سلطه خود را بر اوضاع حفظ كنند.
اين شورشها بطور كلى رنگ و آميزه مذهبى داشت ، مانند:
شورش اهل مدينه كه ((واقعه حره )) ناميده شد.
شورش قاريان كوفه و عراق با عنوان ((دير جماجم )) به سال 83 هجرى كه پيش از آن قيام مختار و توبه كنندگان به سال 67 رخ داده بود.
قيام يزيدبن وليد همراه با معتزليان كه به انگيزه امر به معروف و نهى از منكر بر ضد وليد به سال 126 شوريدند.
قيام عبدالله بن زبير كه جز دمشق همه جاى ديگر را فرا گرفت و تا مدتى هم بر اوضاع مسلط بود.
شورشى كه عليه هشام در آفريقا برپا شد.
و نيز شورشى كه خوارج به رهبرى مردى ملقب به ((طالب الحق )) (حق ستان ) به سال 128 به وقوع پيوست .
در خراسان نيز حارث بن سريح در سال 116 قيام كرد و مردم را به كتاب خدا و سنت پيامبرش فرا خواند.
اينها و قيامهاى ديگرى كه جاى ذكر همه شان اينجا نيست همه انگيزه مذهبى داشتند.
اما برخى از شورشهاى ديگر هم بودند كه تنها هدفشان حكمرانى و فرمانروايى بود. از باب مثال ، قيام آل مهلب (102 هجرى ) و قيام مطرف بن مغيره را نام مى بريم .
اما در عهد مروان ..
در ايام حكمرانى ((مروان بن محمد جعدى )) كه به مروان حمار شهرت يافته بود، اوضاع كشور به بدترين شرايط انفجار رسيده بود. قيامها و شورشها در بيشتر نقاط چنان آتش به پا كرده بود كه سخت خاطر مروان را آشفته مى ساخت . او حتى قادر نبود به شكايت والى خود در خراسان ، نصر بن سيار، ترتيب اثر دهد. وى خود در آن سامان با آشوبها و شورشهاى متعددى ، سخت دست به گريبان شده بود كه قيام بنى عباسى يكى از آنها به شمار مى رفت . اينان به رهبرى ابومسلم خراسانى مردم را به سوى خود فرا مى خواندند به گونه اى كه اين دعوت روز به روز دامنه گسترده ترى مى يافت .
اين رويدادها همه حاكى از انزجار شديد مردم بود كه نسبت به حكومت بنى اميه و سلطنت مبتنى بر ستم و تجاوزشان ابراز مى شد. غارت اموال مردم ، زورگويى در تعيين سرنوشت ملت و سلب آزادى و امكاناتشان . اين مسايل با توجه به پاره اى از امور كه آن روزها در جريان بود، بخوبى بر ما آشكار است .
مثلا مى بينيم كه فرمانداران به چيزهايى طمع مى كردند كه بر آدمى قبول آن دشوار مى نمايد. خالد قسرى مى خواست كه فقط حقوق سالانه اش ‍ بيست ميليون درهم باشد و چون اختلاس و دزديهايش را هم حساب كنيم مى بينيم كه درآمدش به صد ميليون درهم مى رسيد.(1) حال در جايى كه فرماندار داراى چنين وضعى باشد بينيد وضع خود خليفه چگونه است .
خليفه اى كه با همه ارزشها و صفات خوب و كمالات انسانى دشمنى مى ورزيد. خليفه به گونه اى تحقيرآميز به مردم مى نگريست . در اين باره ((كميت )) شاعر چنين سروده است :
((به مردم چنان مى نگريست كه گويى
((صاحب گله ايست كه گوسفندان
((خود را بع بع كنان به هنگام غروب مى نگرد
((به انگيزه چيدن پشم و انتخاب يك
((راءس فربه ،
همراه با لذت از فرياد و زجر چهار پايان .(2)
آرى ، ملت سراپا يقين شده بود كه ديگر بنى اميه حقى ندارند كه خود را همچون رهبران امت بر مردم تحميل كنند. آنان حتما فاقد صلاحيت در اداره امورند و اگر وضع همينگونه ادامه يابد، مردم همگى رو به نيستى كشيده مى شوند.
از اين رو از جاى برخاستند و بر امويان شوريدند و برخى از حقوق خود را از ايشان بازستاندند، و اين شيوه آن چنان ادامه يافت تا سرانجام كشور از وجودشان پاك شد و ديگر اثرى از آنان بر جاى نماند.
پيروزى عباسيان امرى طبيعى بود
از اينجا در مى يابيم كه چگونه پيروزى عباسيان در دستيابى به حكومت در آن زمان امرى معجزه آسا يا خارق العاده نبود، بلكه كاملا طبيعى مى نمود. چه اوضاع اجتماعى و شرايط حاكم در آن روزگار، زمينه پذيرفتن هر گونه تغيير را در نهاد مردم آماده كرده بود. نه تنها مردم اين آمادگى را پيدا كرده بودند، بلكه به لزوم تحول در سطح حكومت نيز معتقد شده بودند.
از اينرو ديگر شگفت نيست اگر بگوئيم ، در شرايط آنچنانى هر انقلابى كه رخ مى داد قطعا به پيروزى مى رسيد. عباسيان چيز ويژه اى براى خود نداشتند، بلكه هر گروه ديگرى هم كه مى خواست انقلاب كند اگر در آن شرايط قرار مى گرفت و از همان شگرد عباسيان سود مى جست و مردم را به سوى خود فرا مى خواند، بيشك به پيروزى مى رسيد. شگرد عباسيان را مى توان در سه جهت مشخص ، بيان كرد:
جهت نخست :
((خويشتن را چنين معرفى مى كردند كه تنها براى نجات مردم از شر بنى اميه آمده اند. يعنى آمده اند تا امت مسلمان را از دردسر و ظلم و تجاوزهاى بى حد و حساب اين سلسله رهايى مى بخشند. تبليغ عباسيان همواره بشارتى به رهايى بود و در ضمن به مردم نويد مى داد كه مى خواهند حكومتى عادلانه مبنى بر برابرى ، صلح و امنيت برپا كنند. درست مانند تبليغهاى انتخاباتى كه مملو از وعده و دلخوشى دادن به مردم است عباسيان نيز مانند سياستمداران زمان ما مردم را به آرزوهاى شيرين مجذوب خويشتن مى نمودند. همين وعده ها و همين ايجاد آرزوها بود كه بعدا همان مردم را بر ضد حكومت بنى عباس برانگيخت ، چه ديدند كه آنان نيز عليرغم وعده هاى خود پايه هاى حكمرانى را بر اساس طغيان و عطش سيرى ناپذيرى براى ريختن خون مردمان نهاده اند.))(3)
جهت دوم :
عباسيان در نهضت خود بر تازيان زياد تكيه نكردند، چه آنان در اندرون خود به دسته بازى و تجزيه گرائيده بودند. در عوض ، دست كمك به سوى غير عرب ها دراز كردند كه اينان در آن زمان به چشم حقارت نگريسته مى شدند و در محروميت شديدى حتى از ساده ترين حقوق مشروع خويش كه در پرتو اسلام كسب كرده بودند، بسر مى بردند. حجاج دستور داده بود كه در كوفه جز امام عرب زبان با مردم نماز نگذارد، و روزى هم به شخصى گفته بود كه جز اعراب كسى شايستگى مقام قضاوت را ندارد.(4)
از قلمرو بصره و سرزمينهاى اطراف آن هر چه غير عرب بود اخراج گرديد. اين آواره گان در تظاهرات خود فرياد ((وامحمدا، وااحمدا)) سر داده بودند و بيچارگان نمى دانستند به كجا بروند. البته اهالى بصره نيز از در همدردى با آنان وارد شده در اين ظلم ناروا با ايشان همصدا گرديدند.(5)
برخى مى گفتند: ((نماز بيكى از اينها شكسته مى شود: خر، سگ و غير عرب (كه مولى خطاب مى شدند، يعنى : برده آزاد شده )..))(6)
روزى معاويه از افزايش جمعيت موالى به خشم آمد و تصميم گرفت كه نيمى از آنان را از دم تيغ بگذراند، ولى ((احنف )) وى را از اين كار بر حذر داشت .(7)
روزى هم يكى از موالى دخترى از قبيله بنى سليم را به زنى گرفت . ((محمد بن بشير خارجى )) بيدرنگ سوار بر اسب خود شد و به مدينه آمد و نزد حكمران آنجا كه ((ابراهيم بن هشام بن اسماعيل )) بود، دادخواهى كرد. حكمران ، شوهر عجم را فرا خواند و پس از اجراى صيغه طلاق صد ضربه شلاق هم بر او زد و علاوه بر همه اينها دستور داد تا موهاى سر، ابرو و ريشش را بتراشند. آنگاه محمد بن بشير خرسند از اين پيروزى اشعارى سرود، از جمله گفت :
((داورى به سنت و صدور حكم به عدالت انجام گرفت ))
((و خلافت هرگز به آنان كه دورند نمى رسد.))(8)
شكست حكومت مختار نيز به عاملى جز اين نبود كه وى از غير عربها كمك مى گرفت . همين امر سبب شد كه اعراب از گردش پراكنده شوند.(9)
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: ((.. عرب همچنان يكه تاز بود تا روزى كه دولت عباسى تشكيل شد. وقتى يك عرب از خريد بر مى گشت و بر سر راه خود يك عجم را مى ديد، كالاى خود را بسويش پرتاب مى كرد و او هم موظف بود كه بارش را به منزل برساند.(10)))
فرزندان خليفه اگر از زنان عجمشان زاده مى شدند هرگز صلاحيت رسيدن به مقام خلافت را پيدا نمى كردند.(11)
و خلاصه برخى گفته اند: كشتن امام حسين كار بزرگى بود كه از پى آن امويان براحتى توانستند جلوى يورش ايرانيان را از ورود به اسلام بگيرند.(12)
بنابراين ، ديگر بسيار طبيعى مى نمود كه موالى (غير عرب ها) در ره رهايى از سلطه چنين حكومتى از بذل جان دريغ نكنند، و انتظار مى رفت كه عباسيان بر چنين نيرويى تكيه زنند، همچنانكه از آنان نيز انتظار مى رفت كه دعوت عباسيان را به گرمى پذيرا شوند.
جهت سوم :
در آغاز كار، عباسيان كوشيدند كه انقلاب و دعوت خويشتن را در رابطه با اهلبيت انجام دهند.
اكنون بر ما لازم است كه نظر به اهميت اين موضوع بحث خود را گسترده تر عنوان كنيم . چه اين شگرد آثار مهمى در طول تاريخ بر جاى نهاد.
بعلاوه ، همين خط بود كه عباسيان بيش از همه روى آن حساب مى كردند و آنهم بى اساس نبود، چه عامل اصلى رسيدنشان به قدرت هم همين بود. اينك بيان مشروح ما:
چه هنگام و چگونه عباسيان دعوت خود را آغاز كردند؟
مساءله مهمى كه اكنون بايد بدان بپردازيم آشنايى با زمان دعوت عباسيان و هم چنين شگردى است كه آنان در اين راه به كار مى بردند.
اين دعوت نخست از سوى علويان آغاز شد. دقيقا نخستين اقدام از سوى ابوهاشم يعنى عبدالله محمد بن حنفيه صورت گرفت كه صف شورشيان را نظم بخشيد و افرادى را به زير پرچم خويش گرد آورد. مانند: محمد بن على بن عبدالله بن عباس ، معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب ، عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب ، و ديگران ...
اين سه تن به هنگام وفات بر بالين ابن حنفيه حاضر شدند و او نيز آنان را از جريان كار انقلابيون آگاه ساخت .
پس از مرگ ((معاوية بن عبدالله )) فرزندش عبدالله نيز مدعى وصايت از سوى پدر گرديد. وى معتقدانى گرد خود جمع آورده بود كه پنهانى قايل به امامتش بودند و اين بود تا روزى كه به قتل رسيد.
اما ((محمد بن على )) (پدر سفاح و منصور) بسيار زيرك و كاردان بود. همينكه بوسيله ابوهاشم انقلابيون را شناسايى كرد تمام نيروى خود را بكار برد تا با زيركى در آنان نفوذ كرده همه را به زير سلطه خويش ‍ درآورد(13) و نگذارد كه به معاوية بن عبدالله يا فرزندش نزديك شوند.
محمد بن على همچنان با احتياط كامل و به گونه اى پنهان گام برمى داشت ، و بدينسان او به اقدامات زير پرداخته بود:
1 از علويان كناره مى گرفت ، چه آنان آوازه و اعتبار بيشترى از وى داشتند. اما در ضمن اگر مى توانست از نفوذشان به نفع خود و دعوت خويشتن سود مى جست . اين كار را نه او بلكه فرزندانش نيز دنبال كردند كه خواهيد ديد.
2 همچنين از گروه هاى مختلف سياسى كه به نفع او كار مى كردند نيز دورى مى گزيد.
3 از همه مهمتر آنكه پيوسته توجه فرمانروايان اموى را از خود و فعاليتهايشان منصرف مى ساخت و هميشه رد پا بر ايشان گم ميكرد.
به انگيزه همين مسايل بود كه محمد بن على سرزمين خراسان را برگزيد و پيروانش را به آنجا گسيل داشت و به دستشان سفارشنامه معروف خود را سپرد. در اين سند سرزمينها و شهرهاى اسلامى بدينگونه تقسيمبندى شده بود: اين قسمت را هم ابوبكر و عمر تحت سيطره خود در آورده اند...
محمد بن على مبلغان خود را از تماس گرفتن با فاطميان برحذر مى داشت ولى خود و اطرافيانش و ديگر كسانى كه بعدا به راه او رفتند، نزد علويان تظاهر به همبستگى مى كردند، مى گفتند اين دعوت و نهضت بخاطر آنان است . ولى از آن ميان تنها عده كمى بودند كه به حقيقت امر آگاه بودند و مى دانستند كه اوضاع دارد به نفع عباسيان جريان پيدا مى كند.
شعارهايى كه براى پيروان خود ساخته بود مبهم و چند پهلو و قابل انطباق با هر گروه و دسته اى بود. مانند: ((خشنودى آل محمد))، شعار ((اهلبيت )) و از اينقبيل ...
تا چه حد دعوت عباسيان پنهانى صورت مى گرفت ؟
ظاهرا يكى از شيفتگان شعارهاى مزبور شخص ((عبدالله بن معاويه )) بود، زيرا مورخان از جمله ابوالفرج در ((مقاتل الطالبين )) ص 168 چنين مى نويسند:
چون ((ابن ضباره )) بر عبدالله بن معاويه فايق آمد، راه خراسان را در پيش گرفت . آنگاه وى نزد ابومسلم رفت تا مگر ياريش كند. ولى ابومسلم او را دستگير و زندانى كرد و سپس مقتولش ساخت .
اين جريان بوضوح بيانگر آنست كه عبدالله انتظار كمك از ابومسلم ميداشت ، چه مى پنداشت كه ابومسلم به حقيقت به نفع اهلبيت و خرسندى خاندان محمد (ص ) تبليغ مى كند. بيچاره هرگز به مغزش ‍ خطور نكرده بود كه اين دعوت فقط به نفع عباسيان است و بدينگونه اين جريان داشت با زيركى تمام صورت ميگرفت ؟
شايد بتوان گفت كه محمد بن على توانسته بود جريان مزبور را حتى از دو فرزند خود، سفاح و منصور نيز پنهان نگاه بدارد. چه مى بينيم كه آن دو همراه با بنى هاشم ، چه عباسيان و چه علويان ، و نيز برخى از امويان (14) و چهره هاى قريش به عبدالله بن معاويه پيوستند كه قيامش ‍ به سال 127 در كوفه بود و سپس در شيراز، كه در آنجا توانست سلطه خود را بر فارس و اطراف آن ، حلوان ، قومس ، اصفهان ، رى ، همدان ، قم و اصطخر و راههاى آبى كوفه و بصره گسترده ، موقعيتى بس عظيم به دست آورد.(15)
منصور از سوى عبدالله بن معاويه حاكم سرزمين ((ايذج (16))) شد و ديگران نيز بر ساير سرزمين ها از سوى وى به فرمانروايى منصوب گرديدند. اينكه منصور بعنوان يك هاشمى اين سمت را پذيرفت خود دليل بر آن است كه وى نمى دانست پدرش از آغاز سده يك ، يعنى پيش از خروج عبدالله بن معاويه ، به مدت 28 سال در راه هدف و پيشبرد امر عباسيان بجان مى كوشيد و برايشان تبليغ مى كرد. برعكس ، منصور چنان مى پنداشت كه تبليغ به سود اهلبيت و خشنودى آنان است ؛ و طبيعى است منظور از اهلبيت ، علويان است چه اين واژه بطور اطلاق بر آنان دلالت مى كرد.
در غير اينصورت ، اگر محمد بن على داراى دعوت روشن و شناخته شده اى مى بود و منصور هم از آن آگاهى كامل ميداشت ، پذيرفتن حكومت بر ايذج كه از سوى عبدالله بن معاويه به وى تفويض گشته بود، براى دعوت پدرش (محمد بن على ) جدا زيان داشت و بر آن ضربه مهلكى وارد مى ساخت . مگر آنكه بگوييم در آنجا هدف مهمتر ديگرى وجود داشت كه اين مطلب از زيركى آنان حكايت خواهد كرد. يعنى آنان نظرشان اين بود كه اگر دعوتشان به پيروزى برسد هيچ ، وگرنه در صورت موفقيت عبدالله بن معاويه ، وجهه خود را بعنوان يارى دهندگان او حفظ كرده ، در مواضع قدرت همچنان باقى خواهند ماند. پس مى توانيم بيعت مكرر عباسيان را با محمد بن عبدالله علوى اينگونه تفسير كنيم .
به علاوه ، پاسخ منصور نيز توجيه مى گردد كه روزى به شخصى كه از وى درباره محمد بن عبدالله علوى مى پرسيد، گفت : ((او محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن ، و مهدى ما اهلبيت مى باشد(17))) و نيز در مجلسى كه به بيعت با محمد انجاميد گفته بود: ((مردم از همه بيشتر به اين جوان تمايل دارند و از همه سريعتر دعوتش را مى پذيرند..)). و باز از امورى كه ثابت مى كند كه عباسيان تا چه حد دعوت خود را پنهان مى داشتند اينكه ابراهيم امام با شادى مژده اخذ بيعت را براى خويشتن در خراسان ميداد، در حاليكه خودش در مجلسى حضور يافته بود كه داشتند براى محمد بن عبدالله بن حسن تجديد بيعت مى كردند.
بنابراين ، چنين نتيجه مى گيريم كه عباسيان چهره خويش را پيوسته در نقاب علويان مى پوشاندند، آنان را فريب ميدادند و معتقد بودند كه اگر در فعاليتهاى زيرزمينى خويش پيروز شوند بيعتشان با علويان و تبليغاتشان به نفع ايشان زيانى به حال خودشان نخواهد داشت . و اگر هم شكست بخورند باز مواضع نفوذ و قدرتى در حكومت پسر عموهاى خويش ‍ اشغال خواهند كرد.
اين بود خلاصه آنچه كه ميتوان درباره دعوت عباسيان بازگو كرد. اكنون لازم است اندكى بيشتر به شرح مراحلى كه برشمرديم بپردازيم ، بويژه آن قسمت را بيشتر توضيح دهيم كه اين دعوت مربوط به اهلبيت و علويان مى شد تا ببينيم اينان خود تا چه حد به اين همبستگى اعتماد ميداشتند.
رابطه انقلاب با اهلبيت ضرورى مى نمود...
عباسيان ناگزير بودند كه ميان انقلاب خود و اهلبيت خط رابطى ترسيم كنند، به چند دليل :
نخست : آنكه بدينوسيله توجه فرمانروايان را از خويشتن به جاى ديگر منصرف مى ساختند.
دوم : آنكه مردم بيشتر به آنان اعتماد مى كردند و از پيشتيبانيشان برخوردار مى گرديدند.
سوم : آنكه دعوت خود را بدينوسيله از ابتذال و برانگيختن شگفتى مردم مى رهانيدند. چه اينان در سرزمينهاى اسلامى آنچنان از شهرت كافى برخوردار نبودند و مردم نيز براى هيچ يك از آنان ، بر خلاف علويان ، حق دعوت و حكومت را نمى شناختند. از اينرو با وجود علويان ، دعوت عباسيان اگر به سود خودشان آغاز مى شد امرى فريب آميز و باور نكردنى مى نمود.
چهارم : آنكه مى خواستند اعتماد علويان را نيز به خود جلب كنند و اين از همه برايشان مهمتر بود. چه مى خواستند بدينوسيله رقيبى در ميدان تبليغ و دعوت نداشته باشند و نمايش اينكه دارند به نفع علويان تبليغ مى كنند خود آنان را از تحرك باز دارند.
لذا مى بينيم كه ((ابوسلمه خلال )) در مقام عذرخواهى از ((ابوالعباس سفاح )) كه چرا به امام صادق (ع ) نامه نوشته و تبليغ را به نام او و براى بيعت با وى انجام داده ، چنين اظهار ميدارد: ((مى خواستم تا بدينوسيله كار خودمان استوارى يابد)).(18)
و براستى هم همينگونه شد. عباسيان با اين شگرد كه دعوت خود را به اهلبيت پيوستگى دادند، پيروزى بزرگى را در انقلاب خويشتن كسب كردند، و چنان به قدرت و عظمتى دست يافتند كه از تيررس هر صاحب ادعايى فراتر رفتند. آنان با اين شگرد تمايل و تاءييد امت اسلامى بويژه اهل خراسان را به خود جلب كردند. اهل خراسان كسانى بودند كه دور از جنجال بدعتگزاران و سياست بازان مى زيستند و كسانى بودند كه ((هر چند از كوفيان نسبت به اهلبيت كمتر غلومى كردند ولى به نفع ايشان با حماسه بيشترى تبليغ مى كردند)).(19) چه آنان راه و رسم محمد و قرآن را تنها به شيوه على بن ابيطالب (عليه السلام ) آموخته بودند.(20)
مردم خراسان هرگز فراموش نكرده بودند كه در ايام زمامدارى امويان چه ظلمها و عقوبتهايى را مى كشيدند. از اينرو ديگر طبيعى بود كه آماده پذيرفتن هرگونه دعوتى بودند كه از سوى اهلبيت آغاز مى شد. آنان حتى حاضر به جانفشانى در اين راه گشته بودند و از آنجا كه سرزمينشان از مركز حكومت ، شام ، بدور بود، جولانگاه دستجات و احزاب متخاصم با يكديگر مانند عراق نشده بود. در عراق وجود شيعيان ، خوارج ، مرجئه و ديگر گروهها اوضاع را براى حكومت عباسيان بسى نامساعدتر از خراسان مى نمود. لذا ديديم كه اين مردم خراسان بودند كه بخاطر دوستى با اهلبيت پايه هاى حكومت بنى عباس را استوار كردند و به هميارى و مساعدت و نيروى شمشيرهايشان خلافت اين خاندان را بر دوش خود كشيدند. بعدا درباره ايرانيان و راز شيعه بودنشان بويژه اهل خراسان سخن مشروحترى در فصل ((آرزوهاى ماءمون )) و ديگر فصول خواهيم آورد.
رابطه قيام عباسى با اهلبيت
ارتباط قيام عباسيان با تبليغ به نفع اهلبيت در سه يا چهار مرحله كه مقتضاى شرايط آن روزها بود، صورت پذيرفت . هر چند اين مراحل در بسيارى از موارد چنان با هم در مى آميخت كه قابل بازشناسى نبود، ولى همه تابع شرايط مكانى ، زمانى و اجتماعى بود كه سخت دستخوش ‍ دگرگونى مى بود.
مراحل مزبور بدين قرارند:
مرحله نخست : دعوت عباسيان در آغاز كار به نفع ((علويان ))
مرحله دوم : فراخوانى عباسيان به سوى ((اهلبيت )) و ((عترت ))
مرحله سوم : دعوت به جلب ((رضا و خشنودى آل محمد))
مرحله چهارم : دعوى ميراث خلافت براى خويشتن در عين آنكه رابطه انقلاب خود را با اهلبيت نگاه مى داشتند، يعنى مى گفتند: ما به خونخواهى علويان قيام كرده ايم و عليه ظلمى كه بر فرازمان سايه گسترده ، نبرد مى كنيم .
نخستين مرحله :
چون دانستيم كه دعوت عباسيان در آغاز به سود علويان صورت مى گرفت ديگر نبايد تعجب كنيم اگر بشنويم كه تمام عباسيان حتى ابراهيم امام ، سفاح و منصور مكرر در مكرر و به انگيزه هاى گوناگون ، براى علويان بيعت مى گرفتند. اين عمل چيزى نبود جز تضمين موفقيت براى نقشه هايشان كه با دقت فوق العاده اى پس از بررسى موقعيتشان در برابر علويان و مردم ترسيم كرده بودند.
اينگونه اخذ بيعت را مى توان نخستين مرحله از مراحل چهارگانه اى كه قبلا اشاره شده بدانيم .
از اينرو مى بينيم كه علاوه بر همكاريشان با عبدالله بن معاويه ، با محمد بن عبدالله بن حسن نيز چند بار بيعت كردند.
روزى خاندان عباس و خاندان على (عليه السلام ) در ((ابواء)) كه بر سر راه مكه قرار داشت ، گرد هم آمدند. در آنجا صالح بن على گفت : ((شما گروهى هستيد كه چشم مردم به شما دوخته است . اكنون كه خداوند شما را در اين موضع گرد هم آورده ، بياييد و با يك نفر از ميان خود بيعت كرده و سپس در افقها پراكنده شويد. از خدا بخواهيد تا مگر گشايشى در كارتان بياورد و شما را پيروز بگرداند.))
در اينجا ابو جعفر، يعنى منصور، چنين گفت : ((چرا خود را فريب مى دهيد؟ به خدا سوگند كه خود مى دانيد كه مردم از همه بيشتر به اين جوان تمايل دارند و از همه سريعتر دعوتش را مى پذيرند، و منظورش ‍ محمد بن عبدالله علوى بود. ديگران او را تصديق كرده و همه دست بيعت به سويش گشودند، حتى ابراهيم امام ، سفاح ، منصور، صالح بن على بجز امام صادق (عليه السلام ).
بيعت كنندگانى كه هم اكنون ذكرشان به ميان آمد ديگر تا روزگار مروان بن محمد گرد هم نيامدند. سپس موقعيتى ديگر دست داد و آنان به مشورت با هم نشستند. شخصى نزد ابراهيم امام آمد و چيزى به او توصيه كرد كه ابراهيم بيدرنگ از جاى برخاست و عباسيان نيز او را همراهى كردند. علويان ماجرا را جويا شدند و آن شخص ناگهان به ابراهيم چنين گفت : ((در خراسان براى تو بيعت گرفته شده و ارتش در آنجا همه منتظر ورود تواند...))
منصور با محمد بن عبدالله علوى چند بار بيعت كرد: يكى در ابواء در مسير مكه ، و ديگر در مدينه و بار سوم نيز در خود مكه در مسجدالحرام بيعت خود را تجديد كرد.
در اينجا در مى يابيم كه چرا سفاح و منصور حريص بر پيروزى محمد بن عبدالله علوى بودند. چه به موجب بيعت او مسايلى گردن گيرشان شده بود.(21)
به روايت ((ابن اثير)) عثمان بن محمد بن خالد بن زبير، پس از كشته شدن محمد به بصره گريخت . او را دستگير نموده نزد منصور آوردند. منصور به او گفت : اى عثمان آيا تو بودى كه بر محمد شوريدى ؟!. عثمان پاسخ داد: من و تو هر دو با او در مكه بيعت كرديم . من بيعت خود را پاييدم ، ولى تو بدان خيانت كردى ، منصور او را دشنام داده ، دستور قتلش ‍ را صادر كرد(22).
بيهقى مى نويسد: چون سر بريده محمد بن عبدالله را از مدينه نزد منصور آوردند، وى به ((مطير بن عبدالله )) گفت : ((آيا گواهى نمى دهى كه محمد با من بيعت كرده بود؟)) مطير پاسخ داد: ((بخدا گواهى ميدهم كه تو روزى مى گفتى كه تو خود با او بيعت كردى .)) منصور فرياد برآورد كه هان ! اى زنازاده ... و سپس دستور داد كه در چشمانش ميخ فرو كنند تا ديگر از اين مقوله سخن نگويد.(23)
از اين قبيل روايات آنقدر زياد آمده كه ديگر جاى هيچ شكى براى ما در اين باره باقى نمى گذارد كه دعوت عباسيان فقط براى علويان و به نام ايشان آغاز شده بود، ولى بعدا آن را در راه مصالح خودشان به كار گرفتند.
مرحله دوم :
ديديم كه دعوت عباسيان چگونه از مساءله علويان فاصله گرفت . ديگر حتى از تصريح نامشان نيز خوددارى ميكردند و با زيركى و سياست فراوانى به اين جمله اكتفا مى كردند كه بگويند دعوتشان به سود ((اهلبيت )) و ((عترت )) تمام مى شود (نه به سود خود آنان ).