هدايتگران راه نور
زندگانى ثامن الائمّه حضرت على بن موسى ‏عليه السلام

آية الله سيد محمد تقى مدرسى
مترجم : محمد صادق شريعت

- ۲ -


بخش دوم : دوران امامت و رنجها

امام رضاعليه السلام در دو دوره مختلف زندگى كرد. دوره خلافت هارون‏الرشيد كه يكى از سخت‏ترين دورانها بر اهل بيت بود. و در شرح سيره‏امام كاظم‏عليه السلام خوانديم كه عبّاسيّان چگونه بر پيروان اهل بيت سختگيرى‏مى‏كردند و امام را مى‏آزردند و او را از خانه‏اش كه در كنار قبر جدّبزرگوارش بود به بصره و از آنجا به بغداد بردند. امام هفتم هميشه يا به‏اقامت جبرى محكوم بود و يا در سياهچالهاى تاريك بسرمى‏برد تا آنكه‏سرانجام با زهرى كه به حضرت خوراندند، مظلومانه به شهادت رسيد. امام رضا در چهار سال نخست از امامت خويش، همچون پدر بزرگوارش‏جام تلخ درد و رنج را سركشيد. دو ماجراى زير سرشت اين دردهاورنجها را نمودار مى‏سازد :

1 - ابوصلت هروى روايت مى‏كند كه روزى امام رضا در منزل خويش‏نشسته بود كه پيك هارون بر او وارد شد و گفت : نزد خليفه حاضرشويد. امام برخاست و به من فرمود :

اى ابا صلت! او (هارون) مرا در اين وقت نمى‏خواند مگر آنكه كارمهمى در ميان باشد. به خدا سوگند امكان ندارد با من بدى كند به خاطرسخنى كه از جدّم رسول خداصلى الله عليه وآله به من رسيده است.

ابا صلت گويد : من نيز با امام رضا خارج شدم و نزد هارون رفتيم. چون امام رضا به هارون نگريست اين حرز را خواند (حرز را ذكر مى‏كند) چون روبه‏روى هارون قرار گرفت، خليفه بدو نگريست وگفت : اى ابوالحسن! ما فرموديم تا صد هزار درهم به تو بدهند. نيازمنديهاى‏خانواده‏ات را هم بنويس. چون امام رضا از نزد او برمى‏گشت، هارون كه‏با نگاه او را از پشت تعقيب مى‏كرد، گفت : من اراده كردم و خدا هم اراده‏كرد و اراده خدا بهتر بود.

يحيى برمكّى، به هارون پيشنهاد داد كه امام رضاعليه السلام را بكشد، امّاهارون اين كار را سخت و دشوار شمرد و به او گفت : گويا تو مى‏خواهى‏همه آنان را بكشى.

2 - پيشتر گفتيم كه جلودى از سوى هارون مأموريت يافت كه به محلّ‏سكونت اهل بيت رفته، خانواده آن‏حضرت را غارت كند. چون هارون ازدنيا رفت و ميان وارثان هارون نزاع و اختلاف در گرفت، امام با آزادى‏نسبى فعاليت خود را آغاز كرد.

هارون سه تن از پسرانش، امين و مأمون و مؤتمن را به ترتيب به‏ولايتعهدى برگزيده بود. او چون از ميل و گرايش عبّاسيّان به امين كه‏تحت پرورش مادرش زبيده قرار داشت، مطلع بود بر جان مأمون‏مى‏ترسيد. او مأمون را براى اداره امور كشور شايسته‏تر مى‏ديد و از همين‏رو برخى از مناصب دولتى را به عهده وى گذارده بود.

ايرانيان كه على رغم كنار رفتن برامكه هنوز در دستگاه دولت عبّاسى‏از نفوذ و قدرت برخوردار بودند به مأمون گرايش داشتند، زيرا مادرمأمون ايرانى ودست پرورده ايرانيان بود.

اين بود كه ابرهاى طوفان‏زاى فتنه در آسمان امّت اسلام گرد آمدندومرگ زودرس هارون در خراسان، پيش‏از آنكه‏اوضاع كشور سروسامان‏يابد، زودتر از انتظار آتش فتنه را برافروخت. همراهى نمودن و نزديك‏بودن مأمون با پدرش كه به اشاره فضل بن سهل تحقيق مى‏يافت نقش‏بارزى در فتنه ياد شده داشت. امين، چه بسا به اشاره برخى از فرماندهان‏عبّاسى خود فوراً مأمون را خلع وپسرش را به عنوان وليعهد تعيين كرد. طبيعى بود كه اين عزل و نصب از سوى مأمون، مردود شمرده شود. خوددارى مأمون، امين را واداشت كه برخى از فرماندهان خود را براى‏دستگيرى مأمون روانه‏سازد تا وى را دست‏بسته به محضرش آورند.

برخى از سران سپاه مأمون، بويژه ايرانيان، مأمون را به سرپيچى ازامين تشويق مى‏كردند. مأمون نيز سخنان آنان را پذيرفت و در نتيجه ميان‏دو برادر جنگى درگرفت كه سرانجام به خلع امين از مقام خلافت و به‏قدرت رسيدن مأمون انجاميد.

اين جنگ، نخستين نبرد ميان عبّاسيّان بود كه از بدترين جنگهاى‏داخلى مسلمانان به شمار مى‏آيد. اين جنگ اعتماد مردم را به نظام‏سياسى حاكم بر آنها متزلزل كرد و مخالفان را بر انقلاب و شورش عليه‏اين نظام تشويق كرد. در همين برهه است كه مى‏بينيم در گوشه‏اى از كشورمردم انقلاب كرده و حاكم را خلع مى‏كنند و با يكى از علويّان دست بيعت‏مى‏دهند.

مهم‏ترين و بزرگ‏ترين اين انقلابها جنبش ابوالسرايا در كوفه بود كه‏از سوى كسى به نام السرى بن منصور رهبرى مى‏شد. وى پرچم زعامت رابراى يكى از فرزندان امام حسن مجتبى به نام محمّد بن ابراهيم بن‏اسماعيل به اهتزاز در آورده بود.

اين انقلاب فراگير شد و شعاع آن تا كوفه و واسط و بصره و حجازويمن امتداد يافت. سپاهيان بنى عبّاس به رويارويى با اين انقلاب‏پرداختند. نبردهاى سخت و خونينى در گرفت و سرانجام عبّاسيّان با حيله‏و نيرنگ توانستند آتش اين انقلاب را فروبنشانند. (40)

در مكّه، محمّد فرزند امام جعفر صادق‏عليه السلام قيام كرد، برخى با وى به‏نام خليفه بيعت كردند و او را اميرالمؤمنين خواندند.

انقلابهاى ديگرى هم در شام و مغرب روى‏داد كه خود نشانگر تزلزل‏اوضاع بود تا آنجا كه مردم به مأمون بيعت نمى‏كردند، تا او پس ازجنگهاى متعدد كه موجب كشتار صدها هزار مسلمان گرديد پايه‏هاى‏حكومت خود را محكم نموده به بغداد بازگشت.

چنانكه پيشتر هم گفتيم ويژگى عصر مأمون رشد جريانهاى فكرى‏بيگانه‏اى بود كه به هدف متزلزل كردن نظام فرهنگى امّت، در جامعه‏رواج مى‏يافت. اين امر نتيجه طبيعى نهضت "ترجمه" بود كه عبّاسيّان‏بدون هيچ آگاهى و بينشى، به ترويج آن مى‏پرداختند.

همچنين فرماندهان سپاه كه ركن اصلى نظام بودند، هيچ اعتمادى به‏نظام مأمون نداشتند. هرثمة بن حازم، يكى از رهبران سپاه، خطاب به‏مأمون مى‏گويد : "اى امير المؤمنين آنكه دروغت مى‏گويد هرگز خير تو رانمى‏خواهد و آنكه به تو راست مى‏گويد هرگز خيانتت نمى‏كند. فرماندهان را جرأت خلع مده كه تو را خلع مى‏كنند و آنان را به نقض‏پيمان سوق مده كه پيمان و بيعت تو را خواهند شكست. (41)

شايد بتوان به تمام اينها، حالت گستاخى و ريخت‏وپاشى را كه ميان‏دولتمردان و افراد نزديك به دستگاه آنها شايع و حاكم بود، نيز افزود. نظام خود براى سرگرم ساختن دولتمردان از توجّه و پرداختن به حقايق‏تلخى كه مسلمانان در آن به سرمى‏بردند، بدين حالت دامن مى‏زد. اگر تاديروز خاندان برمك، شهسواران اين ميدان بودند، اينك خاندان سهل‏جاى آنان را گرفته‏اند و آنچه برخى مؤرّخان در باره ازدواج خليفه باپوران و اسراف و تبذيرهايى كه در اين ميانه به انجام رسيده بود، مى‏گويند خود بر اين نكته گواهى مى‏دهد.

امام رضا و مبارزه با فساد

هنگامى كه در سوره هود يا ديگر سوره‏هاى قرآنى كه داستان رسالت‏پيامبران سلف را بازگو مى‏كند مى‏انديشيم، در مى‏يابيم كه تمام پيامبران‏در مقابل فساد وبويژه فسادى كه در ميان قومشان شيوع داشت، به مبارزه‏برخاستند. آنان هر فساد سياسى يا اجتماعى يا اقتصادى و يا فكرى رامنتهى به گمراهى و شرك وكفر قلمداد مى‏كردند و از همين‏رو خدا را به‏ياد مردم مى‏آوردند و آنها را از عذاب خداوند در دنيا و عقابش در آخرت‏بيم مى‏دادند، زيرا اين شيوه، راه اصلاح انسان و بازداشت او از ارتكاب‏هرگونه جرم و فساد است.

ائمه نيز به راه پيامبران مى‏رفتند. آنان با تمام انواع و اشكال فساد باهمين وسيله، به مبارزه برمى‏خاستند. امام رضاعليه السلام نيز همچون اجدادخود فرزندان مخلص امّت را در اين راه هدايت كرد و در راه خدا متحمّل‏هر گونه آزار وشكنجه شد.

او حكومت جاهليّتى را كه عبّاسيّان به نام اسلام بنيان نهاده بودند، مردود شناخت و آن را كلاً حكومتى غاصب، ستمگر و فاسد معرفى كرد.

وى با جريانهاى فكرى مخالف با اصول‏اسلامى به رويارويى برخاست‏و با استفاده از تعاليم آيين اسلام با فساد اخلاقى امّت به ستيز پرداخت.

امام‏عليه السلام در اين مبارزات تنها نبود بلكه گروهى از نخبگان امّت‏وبرگزيدگان ودانشمندان و فرزانگان و رهبران فداكار كه پيروان‏اهل‏بيت بودند، وى را همراهى مى‏كردند. پيش از اين خوانديم كه ائمه‏چگونه و با چه شيوه‏اى امّت را رهبرى مى‏كردند. (42)

امّا در اينجا سزاوار است اندكى در باره حادثه‏اى كه براى مؤرخان اين‏پرسش را ايجاد كرده است و به نظر ما نقطه درخشانى در زندگى امام رضاو نقطه عطفى در حركت شيعه به شمار مى‏آيد، سخن بگوييم. پرسش اين‏است :

چرا آن‏حضرت ولايتعهدى مأمون را پذيرفت ؟

پيش از هر چيز بايد اين پرسش را نيز مطرح كنيم كه :

چه عواملى خليفه عبّاسى را واداشت تا چنين گام بزرگ و جسورانه‏اى‏بردارد ؟ !

مأمون در انديشه تقرّب به امام

آيا مأمون كه از مادرى پارسى زاده و در دامان هواخواهان بيت علوى‏پرورده شده بود و از تاريخ اسلام آگاهيهاى بسيار داشت و در علم كلام‏چيرگى حاصل كرده بود، يك شيعى تمام عيار بود ؟ آيا انتخاب امام رضااز سوى او به ولايتعهدى، ابتدا با انگيزه‏اى سالم صورت پذيرفت و بعداًوى از تصميم خود منصرف شد و آن‏حضرت را با زهر مسموم كرد، زيراچنان كه پدرش هارون روزى به وى گفته بود، سلطنت عقيم است و اگرروزى (امام) على بن موسى الرضا با وى به منازعه بر مى‏خواست‏حكومت را از او مى‏گرفت ؟

يا اينكه انتخاب امام رضاعليه السلام به ولايتعهدى، نقشه‏اى بود كه ازجانب فضل بن سهل و همدستان او طرح ريزى شده بود و مأمون بدون هيچ‏التفاتى نقشه آنها را پذيرفت و سپس به عواقب آن پى‏برد و از تصميم خودبازگشت و فضل را در حمام ترور كرد و با دادن زهر به امام رضا، آن‏حضرت را به شهادت رساند ؟

يا اينكه اين نقشه از سوى شخص مأمون و برخى از سران طراحى شده‏بود وتنها يك بازى سياسى به شمار مى‏آمد ؟

آيا تمام اين احتمالات ممكن بوده‏است. نگارنده با مطالعه در تاريخ‏به دليلى كه بطور قطع بر يكى از اين احتمالات دلالت كند، دست نيافته‏است، افزون بر آنكه ما بايد تمام عوامل تاريخى را بشناسيم و به هنگام‏تفسير يك پديده معيّن، همه اين عوامل را دقيقاً در نظر بگيريم، زيراچنين عواملى در حيات ما با يكديگر هماهنگى دارند و كلاً حيات معاصرما را مى‏سازند. بنابراين چرا باور نكنيم كه گذشته هم مانند حال بوده‏وتمام عوامل مؤثر در حيات انسانى، در ساختن آن نقش داشته‏اند ؟

از اين رو نگارنده به اين نظر اعتقاد دارد كه پيشينه فرهنگى مأمون‏وشرايط سياسى و نيز ديدگاه همدستان و محرمان وى در طرح ريزى اين‏نقشه گستاخانه بسيار تأثير داشته‏اند، آن چنان كه اگر يكى از اين عوامل‏كم مى‏شد مأمون به چنين كارى دست نمى‏زد.

اين سخن بدان معنى است كه انقلاب مأمون عليه امام رضا، پس ازتحوّل و تغيير شرايط سياسى، به وقوع پيوست. مأمون به معنى واقعى‏كلمه شيعه نبود. بلكه تابعيّت وى از اهل بيت و تعبّد او در اطاعت ازخدا، از برخى انديشه‏هاى شيعى همچون برتر دانستن اميرمؤمنان‏عليه السلام برساير خلفا و اعتقاد به خيانت معاويه و نظاير آنها مايه مى‏گرفت. امّااعتقاد به موارد ذكرشده، در نظر ائمه‏عليهم السلام فرد را شيعى نمى‏كند. از طرفى‏او خليفه بود و پيش از آنكه در پى جستجوى اصول ارزشها باشد به دنبال‏يافتن قدرت و دفاع از آن بود.

شايد پدرش، هارون، همچون ديگر زمامداران خودسر، كه در نزدفرزندان و محرمان راز خود به حقانيّت مخالفانشان اعتراف مى‏كردند، به‏پسر و ياران نزديك خويش به حقانيّت امام رضاعليه السلام اشاره كرده وهمين‏امر موجب شده است كه وجدانهاى آنان و لو براى مدّتى محدود بيدارشود.

مأمون خود نقل مى‏كند كه به دست پدرش شيعه شده است و داستانى‏را در اين باره نقل مى‏كند كه ذكر آن لازم نيست. شايد مأمون براى اقناع‏بنى عبّاس به درست بودن راى خويش، چنين داستانهايى را مى‏ساخته‏است. اينك به يكى از اين داستانها كه از زبان شخص مأمون نقل شده‏است، توجّه فرماييد :

از ريان بن صلت روايت شده است كه گفت : بسيارى از مردم‏وفرماندهان و كسانى كه از بيعت امام رضا نا خشنود بودند، در باره اين‏بيعت سخنان بسيارى مى‏گفتند. آنان بر اين عقيده بودند كه انتخاب امام‏رضا به عنوان وليعهد، نقشه فضل بن سهل ذوالرياستين بوده‏است. اين‏خبر به مأمون رسيد. وى در دل شب بدنبال من فرستاد. من بدرگاه اورفتم. مأمون گفت : اى ريان به من خبر رسيده كه مردم مى‏گويند : بيعت (امام) رضا نقشه فضل بن سهل بوده‏است ؟ گفتم : اى اميرالمؤمنين!!چنين مى‏گويند. گفت : واى بر تو اى ريان! چه كسى را گستاخى آن است‏كه نزد خليفه‏اى كه مردم و سران در برابرش بر پاى ايستاده‏اند و خلافت‏براى او قرار گرفته، بيايد و به وى بگويد كه خلافت را از دست خويش‏رها كن و به دست ديگرى بسپار. آيا عقل چنين كارى را روا مى‏شمرد ؟ گفتم : نه به خدا اى اميرالمؤمنين هيچ كس را ياراى چنين جسارتى نيست. مأمون گفت : به خدا چنين نيست كه مردم مى‏گويند، امّا من تو را از علّت‏اين ولايتعهدى آگاه مى‏سازم.

چون برادرم محمّد نامه‏اى به من نگاشت و مرا به سوى خود فراخواندو من از رفتن به سوى او سرپيچيدم، سپاهى را به فرماندهى على بن عيسى‏بن ماهان بسيج كرد و بدو دستور داد كه مرا زنجير كرده طوق بر گردنم‏گذارده و نزد او ببرد. اين خبر به گوش من رسيد. من هرثمة بن اعين را به‏سجستان و كرمان گسيل داشتم، امّا كار من دگرگون شد و هرثمة شكست‏خورد و صاحب تاج وتخت خروج كرد و بر ناحيه خراسان تسلّط يافت. تمام اين حوادث در ظرف يك هفته بر من باريدن گرفت.

چون اين حوادث بر من واقع شد براى مواجهه با آنها نه قدرتى داشتم‏ونه مالى كه بدان نيرو گيرم. شكست و ترس را در سيماى فرماندهان‏ومردانم مى‏ديدم. تصميم گرفتم به شاه كابل بپيوندم، امّا با خود گفتم كه‏پادشاه كابل مردى كافر است و محمّد بدو اموالى مى‏بخشد و او هم مرا به‏وى تسليم مى‏كند. بنابر اين راهى بهتر از اين نديدم كه از گناهان خود به‏سوى خداوند عزّ وجل توبه كنم و از او در اين حوادث يارى بجويم و بدوپناهنده شوم. پس فرمان دادم تا اين اتاق (به اتاقى اشاره كرد) را جاروكنند. بر من آب ريختند (غسل كردم) و دو جامه سپيد دربركردم و چهارركعت نماز گزاردم و در آن هر چه از قرآن از بربودم خواندم و خواندم وخداى را ياد كردم و بدو پناه بردم با نيّتى صادقانه باوى پيمانى استوار كردم‏كه اگر خداوند مرا به خلافت برساند و در برابر دشمنانم يارى‏ام رساند ، خلافت را در جايگاهى كه خداوند خود آن را گزارده بود، قرار دهم‏

سپس قلبم نيرو گرفت پس طاهر را به سوى على بن عيسى بن ماهان‏روانه داشتم و كارش بدانجا رسيد كه رسيد. هرثمة را نيز به سوى رافع بن‏اعين فرستادم. او بر رافع چيرگى يافت و او را كشت. از آن پس سپاهى به‏سوى صاحب سرير گسيل كردم و با او از در صلح و سازش در آمدم و بدواموالى بخشيدم تا اينكه بازگشت. كار من همچنان نيرو مى‏گرفت تا آنكه‏محمّد نيز بدان عاقبت دچار شد و سرانجام خداوند خلافت را براى من‏هموار كرد و مرا بدان برگماشت.

چون خداوند عزّ و جل، بدانچه با او پيمان بسته بودم وفا كرد من هم‏تمايل يافتم كه به پيمان خود با خداوند تعالى وفا كنم. بنابر اين هيچ كس‏را بدين كار (خلافت) سزاوارتر از على بن موسى الرضا نيافتم. امّا اوخلافت را با شروطى كه بر من تعيين كرد و تو خود نيز آنها را مى‏دانى‏نپذيرفت. اين علّت برگزيدن امام رضا به ولايتعهدى بود. (43)

شايد اين علّت هم يكى از همان عوامل مساعد باشد افزون بر آنكه‏برجسته‏ترين عواملى كه مأمون را به چنين اقدامى واداشت همان شرايطسياسى بود كه پيش از اين بدانها اشاره كرديم، زيرا رابطه مأمون باعبّاسيّان، به خاطر اينكه برادرش امين را به قتل رسانده بود، بسيار تيره‏بود. همچنين فرماندهان عرب به خاطر برتريهايى كه مأمون به‏فرماندهان ايرانى مى‏داد از وى چندان دل‏خوشى نداشتند، امّا هواخواهان‏بيت علوى فرصت را براى انتقام از حكومت جبار عبّاسى آماده ديدند ودرهر ديارى پرچم قيام و مخالفت برافراشتند بنابراين با چنين اوضاعى‏مأمون نمى‏توانست در مسند قدرت دوام بياورد.

امّا نتايج نقشه‏هاى مأمون و بادهاى تقديرى كه در جهت او وزيدن‏گرفته بود، عبارت بودند از :

1 - كسب دوستى‏ومودّت طرفداران‏علوى‏ها باولايتعهدى‏امام رضاعليه السلام.

2 - فرونشاندن آتش انقلابها، با اندكى بذل و بخشش به جاى استفاده‏از عمليّات نظامى.

3 - توجّه به عبّاسيّان و كسب دوستى آنان و بازگشت به خطّ آنها پس‏از تصفيه فضل بن سهل و به شهادت رساندن امام رضا.

بدين ترتيب بود كه مأمون توانست در مسند حكومت باقى بماندوپس از خود از تخت خلافت عبّاسى محافظ كند.

امام در ميدان مبارزه

چرا امام رضاعليه السلام و لايتعهدى مأمون را پذيرفت و اگر به اين كارمجبور بود چگونه در برابر او به مبارزه ايستاد ؟

پيش از گفتن پاسخ به اين پرسش، ناچار بايد به وضع جنبش مكتبى، هنگام به امامت رسيدن آن‏حضرت پس از پدرش، نگاهى بيفكنيم.

در حديثى آمده است : تقدير آن بود كه امام موسى كاظم، قائم‏آل‏محمّدصلى الله عليه وآله باشد، امّا شيعه اين امر را افشا كرد و خداوند تغيير مشيت‏داده و آن را تا سرآمدى نامعلوم به تأخير انداخت.

اين سخن بدان معنى است كه جنبش مكتبى در آن روز در سطح تصدّى‏امور امّت بود. اگر چه امام كاظم در زندان هارون به زهر كشته شد، جنبش -همچنان كه از حديث استنباط مى‏شود- چندان آسيب نديد.

بدين ترتيب امامت امام رضا يكى از دو فرصت به شمار مى‏آمد :

نخست : اقدام به حركت مسلحانه كه منجر به نابودى جنبش مى‏شد.

دوّم : پاسخ به رويارويى و مبارزه مأمون با پذيرفتن ولايتعهدى اوجهت اقدام از طريق حكومت بدون آنكه آن را قانونى بشناسد. همچنان‏كه يوسف پيامبرعليه السلام از عزيز مصر خواست تا او را بر گنجينه‏هاى زمين‏بگمارد و سپس از راهى كه مى‏توانست از درون نظام، دست به اصلاحات‏زد و نيز همان‏گونه كه امام اميرالمؤمنين‏عليه السلام با خلفاى پيش از خود به‏عنوان يكى از اعضاى شوراى شش نفره همكاريهايى مى‏كرد.

كمترين فايده اين فرصت دوّم عبارت بود از حمايت جنبش مكتبى ازحذف و نابودى و پذيرش آن به عنوان يك جنبش مخالف رسمى.

بنابراين درمى‏يابيم كه امام‏عليه السلام رهبرى جنبش مكتبى را رها نكردبلكه از مركز جديد خود براى حمايت و تقويت جنبش مكتبى شيعه سودجُست و بدين ترتيب شيعيان توانستند خود را بر نظام تحميل كنند.

براى تحقيق اين اهداف، امام از شيوه زير استفاده كرد :

اوّلاً : از پذيرفتن خلافتى كه مأمون در ابتدا بر او عرضه داشته بود، خوددارى ورزيد و عدم پذيرش خود را به مأمون اعلام كرد. شايد ردّخلافت از سوى امام به خاطر دو مسأله بوده‏است :

الف - چنين خلافتى جامه‏اى بود دوخته شده بر قامت مأمون و امثال‏او و نه زيبنده حجّت بالغه الهى، زيرا اين خلافت بر شالوده‏اى فاسداستوار شده بود. سپاه، نظام، قوانين و هر آنچه در اين خلافت وجودداشت فاسد و نادرست بود و اگر امام چنين خلافتى را مى‏پذيرفت، مى‏بايست آن را ويران مى‏كرد و از داخل مى‏ساخت و چنين كارى در آن‏شرايط امكان‏پذير نبود.

ب - مأمون در پيشنهاد خود صادق نبود بلكه او و حزب نيرنگ‏بازش‏نقشه‏اى را طرح‏ريزى مى‏كردند تا پس از كسب مشروعيت براى خود ازامام، او را از بين‏ببرند همچنان كه همين توطئه را در ارتباط با ولايتعهدى‏آن‏حضرت عملى ساختند.

ثانياً : امام رضا شرط پذيرش ولايتعهدى خود را اين قرار داد كه او به‏هيچ وجه در كارهاى حكومتى دخالت نكند. اين امر موجب شد تاحكومت نتواند كارها را به نام امام پيش ببرد و يا از آن‏حضرت كسب‏مشروعيت كند. بدين‏گونه براى جهانيان و نيز براى تاريخ تا ابد روشن شدكه آن‏حضرت به هيچ وجه به شرعى بودن نظام اعتراف نكرد. مأمون‏بارها كوشيد تا امام را اندك اندك به دخالت در امور حكومتى بكشاند، ولى امام كوششهاى او را بى‏پاسخ گذارد. حديث زير نشانگر همين نكته‏است.

هنگامى كه مأمون خواست براى خود به عنوان اميرالمؤمنين و براى‏امام رضا به عنوان وليعهد و براى فضل بن سهل به عنوان وزارت بيعت‏گيرد، دستور داد سه صندلى براى آنها بگذارند. چون هر سه نشستند به‏مردم اذن ورود داده شد. مردم داخل مى‏شدند و با دست راست خويش به‏دست راست هر سه نفر، از بالاى انگشت ابهام تا انگشت كوچك، مى‏زدند و بيرون رفتند. پس امام رضا تبسّمى كرد و فرمود :

"تمام كسانى كه با ما بيعت كردند، به فسخ بيعت، بيعت كردند جزاين جوان كه به عقد بيعت، با ما بيعت كرد".

مأمون پرسيد : تفاوت فسخ بيعت با عقد آن چيست ؟ امام فرمود :

"عقد بيعت از بالاى انگشت كوچك تا بالاى انگشت ابهام است‏وفسخ بيعت از بالاى انگشت ابهام تا بالاى انگشت كوچك!".

مردم با شنيدن اين سخن برآشفتند و مأمون دستور داد تا مردم رابازگردانند تا دوباره به شيوه‏اى كه امام فرموده بود، تجديد بيعت كنند. مردم مى‏گفتند : چگونه كسى كه به عقد بيعت آگاهى ندارد براى پيشوايى‏شايسته است و بدرستى آن كس كه اين نكته را مى‏داند از او، كه نمى‏داند، سزاوارتر و شايسته‏تر است. راوى اين حديث گويد : همين امر موجب‏شد كه مأمون، امام رضا را با دادن زهر از ميان بردارد. (44)

ثالثاً : از همان روزهاى نخستين ولايتعهدى، امام رضاعليه السلام از هرفرصت به دست آمده براى گسترش فرهنگ وحى سود مى‏جست و اعلام‏مى‏كرد كه از ديگران به خلافت سزاوارتر است. به عنوان نمونه درعهدنامه ولايتعهدى آن‏حضرت به نكاتى بر مى‏خوريم حاكى از آنكه‏مأمون در ابراز لطف و مهربانى به اهل بيت رسالت به تكليف واجب‏خويش عمل كرده است!! اجازه دهيد عهد نامه زير را با هم بخوانيم و درآن بينديشيم :

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ‏

سپاس خداى را كه هر چه خواهد، كند. نه فرمانش را چيزى بازگرداند و نه قضايش را مانعى خواهد بود. خيانت چشمها و آنچه را كه درسينه‏ها نهان است، مى‏داند. و درود خدا بر پيامبرش محمّدصلى الله عليه وآله، پايان‏بخش پيامبران وخاندان پاك و پاكيزه او باد! من، على بن موسى بن‏جعفر، مى‏گويم : اميرالمؤمنين! كه خداوند او را به استوارى يار باد و به‏راه راست و هدايت توفيقش دهد آنچه را كه ديگران از حق ما نشناخته‏بودند، باز شناخت. پس ارحامى را كه از هم گسسته بود بهم بازپيوست‏وجانهايى را كه به هراس افتاده بودند، ايمنى بخشيد. بل آنها را پس ازآنكه بى‏جان شده بودند، جان داد وچون نيازمند شده بودند توانگر كردواين همه را در پى رضايت پروردگار جهانيان كرد و از كسى جز اوپاداش نمى‏خواهد و بزودى خداوند سپاسگزاران را پاداش دهد و مزدنكوكاران را تباه نگرداند.

او ولايت عهد و نيز امارت كبرى (خلافت) را از پس خويش به من‏واگذارد. پس هر كس گرهى را كه خداوند به بستن آن فرمان داده ، بگشايد و ريسمانى را كه خداوند پيوست آن را دوست دارد، بگسلد هماناحريم خدا را مباح شمرده و حرام او را حلال كرده است. چون او بدين‏كار پاس امام را نگاه نداشته و پرده حرمت اسلام را دريده است.

گذشتگان نيز چنين كردند : آنان بر لغزشها شكيبايى ورزيدند و از بيم‏پراكندگى دين و تزلزل وحدت مسلمانان، متعرّض امور دشوار (واختلاف برانگيز) نمى‏شدند، زيرا مردم به عصر جاهليّت نزديك‏بودند وبرخى در انتظار فرصت بودند تا راهى براى فتنه بگشايند.

و من خدا را بر خود گواه گرفتم كه اگر كار مسلمانان را به من واگذاردو زنجير خلافت را برگردن من نهد در ميان تمام مسلمانان و بويژه‏بنى‏عبّاس بن عبدالمطلّب چنان‏رفتار كنم كه به‏طاعت خداى ورسولش‏صلى الله عليه وآله‏مطابق باشد. هيچ خون حرامى نريزم و ناموس و مال كسى را مباح نكنم‏مگر آنكه حدود الهى ريختن آن خون را مباح و تكاليف و دستورات الهى‏اباحه آن را جايز شمرده باشد و در حدّ توان و طاقت خويش در انتخاب‏افراد شايسته و لايق مى‏كوشم و آن را بر خود پيمانى سخت مى‏دانم كه‏خداوند از من در باره آن پرسش خواهد فرمود كه خود (عزّ و جل) گفته‏است :

( وَأَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسْؤولاً ).

و اگر حكمى تازه آوردم يا حكمى را تغيير دادم، مستحق سرزنش‏وسزاوار عذاب و شكنجه‏ام و به خداى پناه مى‏برم از خشمش و بدو روى‏مى‏كنم در توفيق براى طاعتش و اينكه ميان من و معصيتش حايل شود و برمن و مسلمانان عافيت ارزانى دارد.

(جامعه و جفر) بر خلاف اين امر دلالت مى‏كنند و من نمى‏دانم كه بامن وشما چه خواهد شد. فرمان و حكم تنها از آن خداست او به حق‏داورى مى‏كند و بهترين داوران است.

"امّا من فرمان اميرالمؤمنين را به جاى‏آوردم و خشنودى او رابرگزيدم. خداى من و او را حفظ كند و خداى را در اين پيمان بر خود گواه‏گرفتم و هم او به عنوان گواه بس است". (45)

در اين نامه نكاتى است كه از سخنان درخشان امام بدانها پى‏مى‏بريم :

اوّلاً : آن‏حضرت مى‏فرمايد :

"(مأمون) آنچه را كه ديگران از حق ما نشناخته بودند، بازشناخت". زيرا آن‏حضرت با هارون، پدر مأمون، و نظام عبّاسى برخوردداشت و آنان اصلاً حرمت رسول خداصلى الله عليه وآله را پاس نمى‏داشتند.

ثانياً : او فرمود :

"هر كس گرهى را كه خداوند به بستن آن فرمان داده، بگشايد. . . "اشاره به خباثت ضماير و نقشه‏هاى توطئه‏آميز بر ضدّ ولايت است.

ثالثاً : او فرمود : "گذشتگان نيز چنين كردند . . . "

شايد اين فرمايش اشاره به سكوت اميرمؤمنان على‏عليه السلام از يك سووصبر و تحمّل ائمه بر آزارها و شكنجه به خاطر بيم از پراكندگى دين‏وتزلزل ريسمان وحدت مسلمانان از سوى ديگر باشد.

رابعاً : آنگاه آن‏حضرت به تبيين برنامه حكومتى خود مى‏پردازد كه‏عموماً مخالف با برنامه بنى عبّاس و از جمله مأمون بود.

خامساً : امام در پايان اين وثيقه مى‏فرمايد :

"جامعه و جفر بر خلاف اين دلالت مى‏كنند".

در واقع آن‏حضرت بدين وسيله بيان مى‏كند كه آنان صاحبان دانش‏رسول خداصلى الله عليه وآله و به امارت شايسته‏تر از مأمون و بنى عبّاس هستند.

چون مردم براى بيعت آماده مى‏شوند و امام نظر مأمون را به شيوه‏نادرست بيعت كردن آنها جلب مى‏كند. و اين امر اسباب اعتراض مردم رافراهم مى‏آورد. در اين باره به گفتگوى زير كه بين مأمون وامام عليه السلام رخ‏داد توجّه فرماييد :

مأمون گفت : (اى ابوالحسن ولايت اين شهرها را كه اوضاع نابسامانى‏پيدا كرده‏اند، به هر كس كه مورد اعتماد خود توست بسپار. به مأمون‏گفتم : توبه وعده‏اى كه به من داده‏اى وفا كن تا من نيز به وعده خود وفاكنم. من ولايتعهدى را به آن شرط پذيرفتم كه در آن امر و نهى از من‏نباشد، نه احدى را بركنار كنم ونه كسى را بكاربگمارم و نه كارى رابعهده‏گيرم تا خداوند مرا پيش از تو بميراند. به خدا سوگند! خلافت‏چيزى نيست كه نفسم از آن سخن گويد. حال آنكه من در مدينه بودم، برمركوبم مى‏نشستم و در جاده‏ها رفت‏وآمد مى‏كردم. مردم مدينه و ديگران‏نيازهايشان را از من درخواست مى‏كردند و من آنها را برآورده مى‏ساختم‏و آنان همچون عموهاى من بودند. نامه‏هايم در شهرها نافذ بود و تونعمتى بر من نيافزودى، آنها از خدا بود. مأمون با شنيدن اين سخنان‏گفت : من به قولى كه به تو داده بودم، وفا خواهم كرد ). (46)

يكى از بزرگ‏ترين نشانه‏هاى آشكار فضل امام هشتم، مجالس مناظره‏و بحث و گفتگويى بود كه گاهى به وسيله مأمون تشكيل مى‏شد. اينك‏اجازه دهيد با هم در يكى از اين مجالس حاضر شويم و ببينم در آنجا چه‏مى‏گذرد :

حسن بن محمّد نوفلى گويد : ما در پيشگاه حضرت رضاعليه السلام در حال‏گفتگو بوديم كه ياسر، پيشكار امام رضا، وارد شد و عرض كرد :

سرورم! امير تو را سلام مى‏رساند و مى‏گويد : برادرت به فدايت!اصحاب انديشه‏ها و پيروان اديان و متكلمان از هر كيش و آيينى به نزد من‏گردآمده‏اند اگر گفتگو و مناظرة با آنان را خوش داريد، فردا صبح به نزدما بياييد و اگر آمدن بدين‏جا بر شما گران است، خود را رنجه مكنيدواجازه دهيد كه ما خدمت شما برسيم. امام به ياسر فرمود : به امير سلام‏برسان و بگو من از خواسته تو آگاه شدم و فردا صبح، اگر خدا بخواهد، به‏نزد تو خواهم آمد.

آنگاه امام هدف مأمون را از تشكيل چنين مجالسى بيان كرد و گفت‏كه مأمون مى‏خواهد از ارج و عظمت وى بكاهد، زيرا مأمون گمان مى‏بردكه وى در برابر طرف مقابلش از گفتن پاسخ در مى‏ماند. امام به نوفلى (راوى اين ماجرا) گفت :

"اى نوفلى! آيا مى‏خواهى بدانى كه مأمون چه وقت از اين كار خودپشيمان مى‏شود ؟ گفتم : آرى. فرمود : مأمون هنگامى از اين كار پشيمان‏خواهد شد كه ببيند من پيروان تورات را با استدلال به تورات و پيروان‏انجيل را با استدلال به انجيل و پيروان زبور را با استدلال به زبوروصابئيان را به زبان عبرى و آتش پرستان را به زبان پارسيشان و روميان‏را به زبان رومى و ساير اصحاب انديشه‏ها را هر يك به زبان خود آنهامجاب و محكوم سازم. هنگامى كه هر گروهى را محكوم و بطلان سخن‏ودليلش را آشكار ساختم و به گفته خود متقاعدش كردم مأمون در مى‏يابدكه جايگاهى كه او بر آن تكيه داده است سزاوار وى نيست.

در اين هنگام است كه مأمون از كرده خود پشيمان خواهد شد. "وَلاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلّا بِاللَّهِ الْعِلِى الْعَظيمِ". (47)

در ادامه اين حديث آمده است : چون امام به مجلس مأمون وارد شد، خليفه از جا برخاست. محمّد بن جعفر (عموى امام رضا) و تمامى‏بنى‏هاشم نيز به‏احترام امام از جاى برخاستند و همچنان ايستاده بودندوامام رضا ومأمون نشسته بودند تا امام به آنها اجازه جلوس داد. مأمون‏روبه امام رضا كرد و ساعتى با آن‏حضرت مشغول گفتگو شد و سپس به‏جاثليق روى‏كرد و گفت : اى جاثليق! اين پسر عمويم على بن موسى بن‏جعفر است. دوست دارم با انصاف با وى در مباحثه شوى. جاثليق گفت : اى اميرالمؤمنين! چگونه مى‏توانم با مردى كه كتاب و پيامبرش را باورندارم مناظره كنم ؟

حضرت رضا بدو فرمود :

"اى نصرانى! اگر من از انجيل خودت براى تو دليل آورم آيا بدان اقرارمى‏ورزى ؟ "

جاثليق پاسخ داد : آيا مگر من مى‏توانم آنچه را كه انجيل گفته، انكاركنم ؟ بلى بخدا سوگند اگر هم مخالف اعتقاد من باشد، بدان گردن‏مى‏نهم.

سپس امام رضا آياتى از انجيل را براى او خواند و به وى ثابت كرد نام‏پيامبرصلى الله عليه وآله در انجيل آمده است و تعداد حواريين عيسى‏عليه السلام و احوال آنان‏را براى وى بازگفت و دلايل فراوان ديگرى براى وى آورد كه جاثليق به‏هر كدام اقرار كرد.

سپس آن‏حضرت قسمتهايى از كتاب اشعيا و غير آن را براى جاثليق‏برخواند تا آنكه جاثليق گفت : بايد كسى جز من از تو پرسش كند به حق‏مسيح سوگند گمان نمى‏كردم درميان دانشمندان مسلمانان مانند تو باشد. سپس روبه مأمون كرد وگفت :

به خدا سوگند گمان نمى‏كنم كه على بن موسى در مورد اين مسائل بحث‏كرده باشد، وما از او اين را نديده بوديم، آيا او در مدينه در اين‏گونه‏موارد سخن مى‏گفت ويا اهل كلام گرد او جمع مى‏شدند ؟

گفتم : حجاج به نزد حضرتش مى‏آمدند و از حلال و حرام از اومى‏پرسيدند و او بديشان پاسخ مى‏گفت و چه بسا كسانى هم كه حاجتى‏داشتند نزد او مى‏آمدند.

محمّد بن جعفر گفت : اى ابومحمّد! من بيم آن دارم كه اين مرد (مأمون) به امام رضا رشك ورزد و او را مسموم كند و يا به بلايى دچارسازد پس بدو اشاره كن كه دست از اين سخنان بردارد. گفتم : اونمى‏پذيرد. اين مرد (مأمون) تنها مى‏خواهد امام را بيازمايد كه آيا چيزى‏از علوم پدرانش در نزد آن‏حضرت هست يا نه .

محمّد بن جعفر به من گفت : به امام رضا بگو كه عمويت از اين سخنان‏خشنود نيست و مايل است به خاطر برخى مسائل از ادامه اين سخنان‏خوددارى كنى.

چون به منزل امام رضا برگشتيم، آن‏حضرت را از گفتار محمّد بن‏جعفر (عموى امام) مطلع ساختم. پس امام تبسّمى كرد و فرمود : "خداوند عمويم را حفظ كند! نمى‏دانم چرا از اين سخنان اظهارناخشنودى كرد. اى غلام به نزد عمران صائبى برو و او را نزد من آر".

عرض كردم : فدايت شوم من جاى او را مى‏شناسم. او نزد برخى ازبرادران شيعه ماست. فرمود : اشكال ندارد. استرى براى او ببريد.

من به سوى عمران روانه شدم و او را نزد حضرت بردم. او بسيارشادشد وجامه‏اى خواست و به وى خلعت بخشيد و ده هزار درهم نيزخواست و به وى صله داد.

پس من عرض كردم : فدايت شوم كار جدّت، اميرالمؤمنين‏عليه السلام، راكردى. فرمود : چنين مى‏بايست كرد. سپس شام خواست و مرا در طرف‏راست و عمران را در طرف چپ خويش نشانيد. چون از خوردن دست‏كشيديم، به عمران فرمود : با همراه برگرد و صبح نزد ما بيا تا تو را ازخوراك مدينه اطعام كنيم. پس از اين ديدار متكلّمان اديان نزد عمران‏گرد مى‏آمدند و او بطلان سخنان و عقايد آنها را ثابت مى‏كرد تا آنجا كه ازگفتگو با او اجتناب مى‏كردند ومأمون نيز به وى ده هزار درهم صله دادوفضل هم پول و استر به وى بخشيد وامام رضاعليه السلام هم صدقات بلخ رابدو بخشيد و بدين ترتيب وى به ثروتى سرشار دست‏يافت. (48)

داستان آماده شدن امام براى برگزارى نماز عيد، كه نظام را با بيم‏وهراس مواجه كرد، خود گواه ديگرى است بر آنكه امام فرصتى را ازدست نمى‏داد مگر آنكه از آن براى اعلان دعوت خويش و اينكه وى به‏خلافت از بيت عبّاسى، سزاوارتر و شايسته‏تر است بهره‏بردارى مى‏كرد.

چون عيد فرا رسيد، مأمون فرستاده‏اى به سوى امام رضا روانه‏كردواز او خواست بر استر خويش سوار شود و در مراسم عيد حضور يابد تادل مردم آرام‏گيرد و فضيلتش را بشناسند و دلهايشان بدين حكومت‏خجسته روشن شود. امام رضا به مأمون پيغام داد و فرمود : تو از شروطميان من وخود درباره عدم دخالت من در امور حكومت آگاهى.

مأمون پاسخ داد : من بدين وسيله مى‏خواهم ولايتعهدى تو در ژرفاى‏دل مردم و سپاه و چاكران استوار شود و دلهاى آنان آرام‏پذيرد و به فضلى‏كه خداوند متعال به تو ارزانى‏داشته، اقرار ورزند، چون مأمون در اين‏باره بسيار گفت و اصرار كرد.

امام بدو فرمود : "اى اميرالمؤمنين! اگر مرا از اين تكليف عفو كنى، براى من خوشتر است واگر نكنى چنان بيرون خواهم آمد كه رسول‏خداصلى الله عليه وآله و على بن ابى‏طالب‏عليه السلام بيرون مى‏آمدند".

مأمون پاسخ داد : هر طور كه مى‏خواهى بيرون آى.

مأمون به فرماندهان و مردم دستور داد كه صبح زود بر در سراى امام‏رضا گردآيند. مردم از زن و مرد و كودك به خاطر آن‏حضرت در خيابانهاو بامها نشسته بودند. فرماندهان نيز بر در خانه امام رضا گردآمده بودند.

چون خورشيد بر آمد، امام رضاعليه السلام غسل كرد و عمامه‏اى سپيد ازكتان بر سر بست و قسمتى از آن را بر روى سينه‏اش و قسمتى ديگر را ميان‏شانه‏هايش افكند. سپس اندكى از جامه خود را بالا گرفت و به خادمان‏خويش فرمود : شما نيز همان كنيد كه من مى‏كنم. سپس عصايى به دست‏گرفت و از خانه بيرون آمد ما روبه روى حضرتش بوديم. او پابرهنه بودو جامه‏اش را تا نيمه ساق بالازده ودامن لباسهاى ديگر را هم به كمر زده‏بود. او به راه افتاد و ما هم پيشاپيش او به‏راه افتاديم. وى سرش را به‏سوى آسمان بالا كرد و چهار تكبير گفت. به نظر ما مى‏رسيد كه هواوديوارها هم به آن تكبيرهاى حضرت پاسخ مى‏گفتند.

فرماندهان آراسته و مسلّح در حالى كه بهترين جامه‏هاى خود رادربركرده بودند بر در سراى آن‏حضرت انتظار وى را مى‏كشيدند. ماپاى‏برهنه و دامن به كمر زده در برابر آنها ظاهر شديم. چون امام از خانه‏بيرون آمد، توقف كوتاهى كرد و فرمود :

"اللَّهُ أَكْبَرُ، اللَّهُ أَكْبَرُ، اللَّهُ أَكْبَرُ عَلى‏ ما هَدانا، اللَّهُ أَكْبَرُ عَلى‏ ما رَزَقَنامِنْ بَهيمَةِ الْأَنْعامِ، وَالْحَمْدُ للَّهِ‏ِ عَلى‏ ما أَبْلانا".

آن‏حضرت صداى خويش را بالابرد ما نيز صداهاى خود را بالابرديم.

شهر مرو از گريه و فرياد به لرزه درآمد. امام سه بار اين ذكر را تكرارفرمود. فرماندهان از مركوبهاى خويش پايين آمدند و چكمه‏هايشان را ازپاى بيرون كردند. شهر مرو يكپارچه مى‏گريست و هيچ كس نمى‏توانست‏از گريه و شيون خوددارى كند. امام رضاعليه السلام هر ده گامى كه برمى‏داشت‏مى‏ايستاد و چهار تكبير سرمى‏داد چنان كه ما خيال مى‏كرديم زمين‏وديوارها به حضرتش پاسخ مى‏گويند.

خبر اين ماجرا به گوش مأمون رسيد. فضل بن سهل ذو الرياستين به اوگفت : اى اميرالمؤمنين! اگر رضا بدين‏گونه به مصلى برسد مردم فريفته اوخواهند شد، به مصلحت است كه از او بخواهى بازگردد!!

مأمون نيز فوراً كسى را پيش آن‏حضرت روانه‏كرد. امام رضا كفش خودرا خواست و آنرا به پاكرد و بازگشت. (49)