اثر ولايتعهدى در مردم و ماءمون
پس از انجام مراسم باشكوه جشن ولايتعهدى
و دستور خطبه خواندن و سكه زدن به نام حضرت رضا عليه السلام از چند جهت
ميان گروههاى مختلف كه عقيده متفاوت داشتند شورى بر پا كرد؛ دسته اى
خرسند بودند از اين كه امكان دارد منصب امامت الهى ديگر دستخوش جبر و
ستم حكومت وقت قرار نگيرد و آرزوى ديرين شيعه - كه سالهاى سال در دل
داشتند - جامه عمل بپوشد.
گروهى كه از عقيده خوارج پيروى مى كردند و در خشك مقدسى به بدان درجه
رسيده بودند كه حتى فعل امام را هم نمى توانستند حمل بر صحت نمايند.
اعتراضى شديد داشتند كه چرا بايد على بن موسى الرضا عليه السلام
ولايتعهدى را قبول و در كار ستمگرى شركت نمايد.
اثر ديگرى كه اين جريان گذاشت در رجال دربار، از فضل بن سهل
ذوالرياستين گرفته تا خود ماءمون به قدرى حاد و عميق بود كه به شهادت
حضرت رضا عليه السلام و قتل فضل بن سهل و عده ديگرى منجر شد؛ اينكه به
نمونه اى از بعضى وقايع شاهد بر اين مطلب اشاره مى كنيم .
اشكال تراشى خوارج
محمد بن زيد رازى گفت : خدمت حضرت رضا عليه السلام بودم - پس از
آنكه وليعهد ماءمون شده بود مردى از خوارج - كه در آستين خود كارد
مسمومى پنهان كرده بود - اجازه ورود خواست .
در حالى كه او قبلا به دوستان خود گفته بود: بخدا قسم .پيش كسى مى روم
كه گمان مى كند پسر پيغمبر است با اين كه همكارى اين ستمگر را قبول
كرده چنانچه دليل قانع كننده اى برايم نياورد مردم را از دستش راحت مى
كنم .
على بن موسى الرضا عليه السلام به او اجازه ورود داد و نشست .
حضرت رضا عليه السلام فرمود: به سؤ ال تو در صورتى جواب مى دهم كه به
شرط من وفا كنى .پرسيد به چه شرطى ؟ فرمود: اگر دليل قانع كننده اى كه
خودت راضى شوى ، برايت آوردم آنچه در آستين پنهان كرده اى ، بشكنى و
دور بيندازى .
فرد خارجى مات و مبهوت ماند؛ كارد را از آستين بيرون آورده ، شكست ؛
سپس گفت : اكنون بفرمائيد چرا ولايتعهدى اين ستمگر را پذيرفتى ؟ با
اينكه به عقيده تو اينها كافرند و تو پسر پيغمبرى ؛ چه باعث اين كار تو
شد؟
حضرت رضا عليه السلام فرمود: به عقيده تو اينها كافرترند يا عزيز مصر و
مصريان آن زمان ؟ اينها مى گويند؛ ما موحد و خدا پرستيم ؛ ولى آنها نه
خدا پرست بودند و نه او را مى شناختند.مگر يوسف ، پيغمبر و پسر پيغمبر
نبود؟
مگر به عزيز مصر با اين كافر بود،نگفت :
اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم .
مرا متصدى وزارت دارايى خود بگردان ؛ من امين و بصير و خبره هستم .
من پسر پيغمبرم مرا مجبور به اين كار كردند و به اكراه پذيرفتم .
حالا بگو. به چه دليل كار مرا ناپسند مى شمارى ؟ آن مرد گفت :
هرگز بر شما سرزنشى نيست و گواهى مى دهم پسر
پيغمبرى و در گفتار خود راستگوى .
اثر جريان ولايتعهدى در دربار
ماءمون ، پس برگزارى ولايتعهدى ؛ ابتدا، احترامى خاص و بسيار
گرم نسبت به حضرت رضا عليه السلام قائل بود و اين كار شايد براى تثبيت
ابتكار خود بر مخالفين بود و علاقه داشت كه فضائل حضرت رضا عليه السلام
آشكار شود و مردم به علم و موقعيت آن جناب پى ببرند تا بدين وسيله خودش
محبوبيتى پيدا كند؛ ولى در خلال مجالس مناظره اتفاقهاى غيره منتظره اى
از قبيل : نماز عيد و نماز طلب باران ، افتاد كه محبت امام را بيش از
پيش در دل عامه و خاصه جاى داد و مردم نسبت به حضرت رضا عليه السلام
واله و شيدا شدند.
ماءمون خود را از نظر مردم فراموش شده مى ديد.تغيير فاحش و روزافزن
فضايل امام و موقعيت آن جناب چنان سريع و عميق بود كه آخرالاءمر ماءمون
را به تغيير رويه وادار كرد و امام را مخفيانه تحت نظر گرفت و كار را
بر آن حضرت بسيار سخت گرفت از آن جمله ، جريان زير است :
هشام بن ابراهيم راشدى ، در مدينه - قبل از آنكه امام عليه السلام را
به مرو ببرند - از نزديكترين اصحاب آن حضرت بود؛ عالمى هوشيار بود كه
همه كارهاى حضرت رضا عليه السلام در اختيار او بود.و از هر جا وجه مى
آمد به دست او مى رسيد.
پس از آنكه حضرت رضا عليه السلام را به مرو آوردند؛ هشام خود را به فضل
بن سهل ، ذوالرياستين نزديك نمود، فضل نيز او را بسيار مقرب درگاه خود
گردانيد. او اخبار حضرت رضا عليه السلام را بدون كم و كاست براى
ذوالرياستين و ماءمون نقل مى كرد، ماءمون دربانى حضرت رضا را بدو داد؛
هر كس را كه ماءمون اجازه مى داد و مايل بود مى توانست خدمت حضرت رضا
برسد؛ اما ارادتمندان و دوستان امام نمى توانستند به خدمت امام عليه
السلام برسند.هر صحبتى كه در خانه امام مى شد به ذوالرياستين و ماءمون
مى رسانيد.ماءمون به واسطه خوش خدمتى اش پسر خود عباس را در اختيار
او گذاشت تا تربيتش كند.
فضل بن سهل با حضرت رضا عليه السلام زياد دشمنى مى ورزيد؛ چون ماءمون
امام را بر فضل مقدم مى داشت .اولين رنجشى كه براى ذوالرياستين از حضرت
رضا عليه السلام به وجود آمد.اين بود كه ماءمون به دختر عمويش علاقه
زيادى داشت ؛ او نيز ماءمون را خيلى مى خواست .
درى از خانه آن زن ، به مجلس ماءمون قرار داده بودند كه هر مى خواست ،
مى توانست با او ملاقات كند؛ ضمنا اين زن از طرفداران و ارادتمندان
حضرت رضا عليه السلام بود، گاهگاهى كه فضل بن سهل بدگويى و معايب او را
افشا مى كرد.
روزى ذوالرياستين شنيد كه دختر عموى ماءمون از او بدگويى كرده است .به
ماءمون گفت : صحيح نيست در خانه زنان در ميان مجلس رسمى تو باز
شود.ماءمون دستور داد: تا آن در را مستدود كردند.
معمولا يك روز ماءمون خدمت حضرت رضا عليه السلام شرفياب مى شد و روز
ديگر آن جناب نزد ماءمون مى رفت روزى كه آن حضرت بعد از مستدود شدن در،
وارد شد. ديد كه در ورودى ماءمون به خانه دختر عمويش بسته شده ؛
فرمود: يا اميرالمؤ منين ! به چه جهت اين در را بسته اى ؟!
ماءمون جواب داد: فضل بن سهل صلاح ندانست .امام فرمود:
انا لله و انا اليه راجعون ماللفضل و الدخول بين
اميرالمؤ منين و حرمه ؟
(41)
در اين صورت بايد فاتحه خلافت را خواند؛ فضل را چه رسد كه در مورد
ناموس اميرالمؤ منين دخالت نمايد؟ فرمود: در را باز كن تا هر خواستى
بتوانى نزد دختر عمويت بروى .
مبادا گفتار فضل را بپذيرى ! در صورتى كه جايز نيست و او را نمى
رسد.همان موقع دستور داد: خراب كردند و راه بين او و دختر عمويش باز شد
اين خبر كه به فضل رسيد، غمگين شد.
فضل بن سهل مى خواست با وسايلى از حضرت رضا عليه السلام مدركى كه شاهد
بر مخالفت او با ماءمون باشد به دست آورد، ولى امام آنچه در خاطرهاست -
قبل از اينكه اظهار شود - مى داند.
روزى فضل بن سهل با هشام بن عمر خدمت حضرت رضا رسيده ، گفت ؛
ما در اين جاى خلوت ، خدمت شما رسيده ايم تا آنچه در اين نامه به مرحله
اجرا در آوريم ؛ در آن نامه سم هاى غليظ و شديدى به آزادى بندگان و
طلاق زنان و آنچه كفاره بردار نبود ياد كرده بودند.عرض كردند: مى دانيم
كه حق با شماست و خلافت متعلق به خانواده پيغمبر است ، آنچه زبان ما
گوياست از درون دلمان بر مى خيزد، اگر دروغ بگوييم ، بندگان ما آزاد
باشند و زنانمان رها و سى بار به خانه خدا رفتن به عهدء ما.تعهد مى
كنيم ماءمون با بكشيم و كار را براى شما تمام نمايم تا حق به صاحبش
برگردد. امام عليه السلام به سخنان آن دو، گوش نداد.با كمال تنفر و
بيزارى هر دو را خارج كرد و فرمود: شما كفران نعمت كرده ايد؛ هرگز براى
من و شما آسودگى نخواهد بود اگر به چنين كارى راضى باشيم .
فضل به اشتباه خود پى برد و دانست كه به اين سادگى نمى تواند در عزم
امام عليه السلام رخنه اى ايجاد نمايد! لذا سخنش را تغيير داد، گفت :
ما مى خواستيم شما را آزمايش نماييم .امام عليه السلام فرمود: دروغ
مى گويى شما همان عقيده را داشتيد؛ جز اينكه مرا همراه خود نيافتيد.
از آنجا پيش ماءمون رفتند و به او گفتند: پيش على بن موسى الرضا عليه
السلام رفته بوديم تا او را بيازماييم و ببينيم كه نسبت به شما سوء
نيتى دارد يا نه ؟ جريان را شرح دادند.ماءمون گفت : موفق باشيد، خارج
شدند.ماءمون خودش خدمت حضرت رضا عليه السلام رفت . آنچه فضل و رفيقش
گفته بودند براى آن جناب نقل نمود و سفارش كرد كه جان خود را از خطر آن
دو حفظ نمايد. وقتى جريان را از حضرت رضا عليه السلام شنيد، دانست كه
امام عليه السلام درست مى گويد و آنها دروغ مى گفتند.(42)
نمونه ديگرى از سختگيرى ماءمون
به ماءمون خبر دادند كه حضرت رضا عليه السلام براى دوستان خود
مجالس درس تشكيل داده و مردم را فريفته بيان و علم خود نموده است .
به محمد بن عمر توسى دربان خود دستور داد؛ مردم را از اطراف حضرت رضا
عليه السلام متفرق نمايد، و خود، آن جناب را حاضر كرد؛ همين كه چشم
ماءمون به امام افتاد، بى احترامى كرد و حرمت ايشان را نگه نداشت .
على بن موسى الرضا عليه السلام با خشم تمام از پيش ماءمون خارج شد؛ در
حالى كه لبهايش حركت مى كرد و چنين مى گفت :
به حق پيغمبر و على مرتضى و فاطمه زهرا عليهم السلام به حول و قوه الهى
با دعاى خود چنان بلاى بر او نازل كنم كه سگهاى اين شهر؛ او و
اطرافيانش را بيرون كنند و خوار بيمقدار سازند.
به منزل بازگشت و آب خواسته ، وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و در قنوت
نماز هم اين دعا را خواند:
اللهم يا ذالقدرة الجامعة ، و الرحمة الواسعة و
المنن المتتابعة و الآ لاء المتواليه ...(43)
اباصلت مى گويد: هنوز دعايش تمام نشده بود كه سرو صداى عجيبى در ميان
شهر بر پا شد و فرياد و فغان از هر گوشه شهر به گوش رسيد و گرد و غبارى
بلند و آشوبى بر پا گرديد. من همان جا ايستادم تا مولايم سلام نماز را
داد.به من فرمود: اباصلت ! بالاى پشت بام برو خواهى ديد زنى زنا كار
مفسده جو با لباسهاى كهنه و ظاهرى نامطلوب كه اهل شهر او سمانه مى
نامند از بى حيايى و پرده درى همه اين شورش را رهبرى مى كند.
به جايى نيزه از نى استفاده كرده و پارچه قرمز را پرچم آن قرار داده
اين هياهو را در كنار قصر ماءمون بر پا كرده است .
اباصلت مى گويد: بالاى پشت بام رفتم و ديدم كه مردم با چوبدستى و سنگ
حمله مى كنند ماءمون زره بر تن نموده از قصر شاهجان بيرون آمد تا فرار
نمايد؛ در همين هنگام شاگرد حجامى (خون گير) سنگى بر سر ماءمون زد به
گونه اى كه كلاهخود از سرش افتاد و پوست سرش زخمى شد؛ يك نفر به شاگرد
حجام گفت : اين اميرالمؤ منين ماءمون بود!!
سمانه سخن او را شنيده ، فرياد زد.ساكت باش ! امروز نه موقع تشخيص است
و نه موقع حفظ شخصيت اشخاص ؛ اگر اين مرد اميرالمؤ منين بود، مردان
نابكار را بر دختران پاك ، مسلط نمى كرد.
ماءمون و سپاهش را با سرشكستگى تمام و خوارى و ذلت طرد نمودند.
در مناقب شهر آشوب به دنبال اين جريان نقل مى كند: اموال او را هم به
غارت بردند؛ پس از خوابيدن شورش ، ماءمون چهل نفر از غلامان و مردى ،
اسلانام ، يكى از ملاكين مرو را به دار كشيد.
ماءمون دستور داد: ديوارها را بلند كنند و خود هم متوجه شد كه اين
غائله به واسطه آن بى احترامى بود كه نسبت به حضرت رضا عليه السلام روا
داشت .
ماءمون به خدمت حضرت رضا عليه السلام رفت و قسم داد كه از جاى خود حركت
نكند؛ پيشانى آن جناب را بوسيد و در مقابلش نشست و گفت : من هنوز از
اينها راضى نشده ام .چه صلاح مى دانى ؟ امام عليه السلام شرح مبسوطى
بيان فرمود كه در مورد حركت به سوى بغداد ذكر خواهد شد.
بالاءخره ماءمون گرچه ابتدا به آشكار شدن فضيلت حضرت رضا عليه السلام
مايل بود؛ ولى عاقبت خود را مغلوب مقام و موقعيت حضرت رضا عليه السلام
ديد به فكر چاره اى ديگر افتاد.
على بن موسى الرضا عليه السلام در طول امامت خود هنگامى كه در مدينه
بود و هنوز به مرو نرفته بود مناظرات بسيار زيادى با صاحبان اديان و
ملل مختلف داشت كه خواندنى و حيرت انگيز است .اينك به ذكر يكى از
مناظراتى كه در حضور ماءمون اتفاق افتاد و در ص 70 - 82 كتاب زندگانى
حضرت رضا عليه السلام نوشته مؤ لف نوشته
شده است ، مى پردازيم تا چرب زبانى و حيله گرى ماءمون بيشتر مكشوف شود.
حسن بن محمد نوفلى گفت : وقتى حضرت رضا عليه السلام عليه السلام از
مدينه تشريف آوردند، ماءمون به فضل بن سهل ، دستور داد: دانشمندان و
صاحبنظران اديان ، از جاثليق
(44) و راءس الجالوت
(45) و پيشوايان صابئين (ستاره پرستان ) و بزرگ
زردشتيان ، هربذ اكبر (هربد اكبر) و نسطاس رومى را گرد آورد تا شاهد
مناظره آنها با حضرت رضا عليه السلام باشد.
فضل تمام آنها را در مجلسى جمع كرد و به ماءمون خبر داد كه همه حاضرند،
ماءمون اجازه ورود به آنها داد و دانشمندان را گرامى داشت ، گفت : شما
را براى عملى پسنديده جمع كرده ايم پسر عمويم از مدينه آمد. فردا صبح
زود همه بياييد و براى مناظره حاضر باشيد؛ كسى هم تخلف نكند؛ قبول
كردند.
نوفلى گفت : من خدمت حضرت رضا عليه السلام بوديم كه ياسر خادم وارد شد،
- ياسر كارهاى حضرت رضا عليه السلام بود - عرض كرد: آقاى من ! اميرالمؤ
منين سلام مى رساند و عرض مى كند: برادرت فدايت شود دانشمندان مذاهب
جمع شده اند چنانچه مايل باشيد، فردا صبح تشريف بياوريد.
اگر ناراحت مى شويد، لازم نيست خود را به زحمت بيندازيد؛ چنانچه خواسته
باشيد؛ ما خدمت شما مى رسيم .
فرمود: سلام مرا به او برسان و بگو؛ آن شاء الله ، صبح زود خواهم آمد.
پس از رفتن ياسر حضرت رضا عليه السلام رو به من نمود، گفت : تو مردى
عراقى و خوش قريحه هستى .مى دانى ماءمون از جمع نمودن دانشمندان و
مشركين چه منظورى دارد؟
عرض كردم : منظورش آزمودن شماست ؛ مى خواهد بفهمد، اطلاعات شما چه قدر
است ؛ ولى كار را بر پايه سست بنا نهاد- فرمود: چگونه ؟
عرض كردم : متكلمين بر خلاف علما هستند؛ زيرا عالم آنچه مقبول نيست
قبول نمى كند؛ ولى آنها پيوسته جدال مى نمايند و حقايق را انكار مى
كنند، اگر وحدانيت خدا را اثبات كنى ، مى گويند يگانگى او را براى ما
توجيه بنما اگر درباره نبوت استدلال كنى ، مى گويند، رسالت او را ثابت
كن .آن قدر ستيزه و مغالطه مى نمايند، تا طرف ، سخن خود را پس
بگيرد.فدايت شوم از آنان برحذر باش !
حضرت رضا عليه السلام تبسمى نموده و فرمود: مى ترسى كه بر من پيروز
شوند و دلايل مرا رد نمايند.عرض كردم : نه ؛ نمى ترسم ؛ اميدوارم ؛ خدا
شما را پيروز نمايد.
فرمود: مى دانى ، ماءمون كى پشيمان مى شود؟ وقتى كه من با اهل تورات به
وسيله تورات خودشان و با اصحاب انجيل به وسيله انجيل و با زبوريان به
وسيله زبور و با صابئين به عبرانى و با زردشتيان به زبان فارسى و با
رويمان به زبان رومى و با هر يك از دانشمندان به زبان محلى خودشان
استدلال كنم .وقتى هر فرقه را مغلوب نمودم و راءى خود را رها كرده ،
گفتار مرا پذيرفتند. ماءمون پشيمان خواهد شد.
ولا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم .
صبحگاه فضل بن سهل آمد. عرض كرد: فدايت شوم .پسر عمويت منتظر است .تمام
دانشمندان جمع شده اند؛ تشريف مى آوريد؟ فرمود: شما برويد.من هم از پى
شما خواهم آمد؛ سپس براى اداى نماز وضو گرفت . و مختصر غذاى هم ميل
نمود؛ به من نيز داد.
از جاى حركت كرده ، پيش ماءمون رفتيم .تمام دانشمندان گرد آمده بودند؛
محمد بن جعفر و بنى هاشم و سرلشكران و سپهداران هم حاضر شده بودند.
همين كه حضرت رضا عليه السلام وارد شد، ماءمون و محمد بن جعفر و ساير
بنى هاشم از جاى حركت كردند؛ همانطور ايستاده بودند.
آن حضرت و ماءمون نشسته بودند و صحبت مى كردند.تا بالاءخره اجازه نشستن
داده ، نشستند. ساعتى ماءمون با حضرت رضا گرم صحبت بود.
آن گاه رو به جاثليق كرده ، گفت : اين پسر عمويم على بن موسى الرضا از
فرزندان فاطمه زهرا عليها السلام دختر پيامبر ما و پسر على بن ابى طالب
عليه السلام است مايلم با او مناظره كنى ولى انصاف را هم از دست ندهى .
جاثليق گفت : يا اميرالمؤ منين ! با شخصى كه به كتابى استدلال مى كند
كه من منكر آنم و به گفتار پيامبرى كه من نمى پذيرم چگونه مى توان
مناظره كرد؟
على بن موسى الرضا عليه السلام فرمود:
اگر من با انجيل خودت با تو استدلال نمايم مى پذيرى ؟
جواب داد: مگر ممكن است نپذيرم كتاب خود را؟ به خدا قسم ! مى پذيريم
.گرچه بر خلاف ميلم باشد.
در اين هنگام حضرت رضا عليه السلام به خواندن انجيل شروع كرد و ثابت
كرد كه پيامبر ما در انجيل برده شده است .
سپس عده ى حواريين را براى او شمرد و استدلالهاى زيادى كرد كه تمام
آنها پذيرفت كتاب شعياى نبى و كتب ديگرى براى او خواند تا اينكه جاثليق
گفت :
ليساءلك غيرى فلا و حق المسيح ما ظننت ان فى
علماء المسلمين مثلك .
كس ديگرى از شما سؤ ال كند. قسم به حق مسيح گمان نمى كنم ، دانشمندى در
ميان مسلمانان مانند شما باشد.(46)
در اين هنگام حضرت متوجه راءس الجالوت شد و با تورات و زبور و كتاب
شعيا و حيقوق پيامبر با او مناظره كرد تا او مغلوب شد و نتوانست جوابش
را بگويد؛ پس از آن هربذ اكبر، بزرگ زردشتيان ، مناظره نمود و او را
نيز مغلوب كرد.
پس از پايان بحث با هربذ اكبر رو به جمعيت نمود فرمود: اگر كسى در ميان
شما مخالف اسلام هست و مايل است سؤ ال كند، مبادا! خجالت بكشيد.هر چه
مايل است ، بپرسد.از ميان دانشمندان ، عمران صابى كه از متكلمين بى
نظير بود گفت : اگر شما خودتان دعوت به سؤ ال نمى كرديد من جسارت نمى
نمودم ؛ من كوفه و بصره و شام را زير پا گذاشته و با بسيارى از
دانشمندان بحث كرده ام هيچ كدام ، يكتايى خدا را - كه احتياج به غير
ندارد - نتوانسته اند، اثبات كنند.اكنون اگر اجازه مى دهيد، از شما مى
پرسم .
حضرت رضا عليه السلام فرمود:
اگر در ميان جمعيت عمران صابى باشد تو هستى ؛ عرض كرد: بلى .من عمران
صابى هستم . فرمود: بپرس .ولى متوجه باش انصاف را از دست ندهى ! مبادا
ستيزه و ستم روا دارى ! گفت : بخدا قسم ! مايلم برايم اثبات كنى تا
دستاويزى داشته باشم و براى خود نيز ثابت شود فرمود: بپرس .
موقعيت حساس عمران و گفت و گوى او با حضرت رضا عليه السلام چنان اثر
گذاشت كه مردم آهسته با هم اظهار نظر مى كردند و به هم نزديك مى شدند،
سكوت تمام مجلس را فرا گرفت ، همه دقت مى كردند نا مناظره به كجا خواهد
انجاميد؟
احتجاج حضرت رضا عليه السلام با عمران به درازا كشيد تا اذان ظهر را
علام كردند امام عليه السلام در اين هنگام رو به ماءمون نموده ، فرمود:
وقت نماز است .عمران عرض كرد: آقا! بحث را قطع نفرماييد؛ اكنون پرتوى
از انوار هدايت بر قلبم تابيده ، به گونه اى كه احساس مى كنم ، دلم
خيل نرم شده است .فرمود: نماز بخوانيم ؛ باز مى گرديم .حضرت رضا عليه
السلام در داخل مجلس ، نماز خواند؛ مردم در خارج ، پشت سر محمد بن جعفر
نماز خواندند.پس از نماز، مجلس براى مرتبه دوم تشكيل شد؛ حضرت رضا
عليه السلام عمران را پيش خوانده ، فرمود: سؤ ال كن .
عمران از آفريدگار و صفاتش سؤ ال كرد و جواب كافى شنيد تا اينكه فرمود:
فهميدى ؟ جواب داد: آرى .آقاى من ! فهميدم و گواهى مى دهم كه خداوند
همان گونه كه شما توصيف فرمودى و اينكه محمد صلى الله عليه و آله ،
بنده و برگزيده خداست و دين او، دين حق و حقيقت است ؛ پس رو به جانب
قبله نموده ، به سجده افتاد و سلام آورد.
همين كه دانشمندان ديدند عمران صابى - كه دانشمندى توانا بود و هيچ كس
در مناظره با او تاب و توان نداشت - اسلام آورد.ديگر كسى جراءت نكرد،
اشكالى را مطرح كند و سؤ الى هم نكردند.شب شد و ماءمون و حضرت رضا عليه
السلام از جاى حركت كردند و داخل منزل شدند. و سايرين نيز پراكنده
شدند.
نوفلى گفت : محمد بن جعفر به دنبال من فرستاد. پيش او رفتم ، گفت :
ديدى و درست توجه كردى ؟ من هيچ سابقه علمى از ايشان نداشتم .سؤ ال
كرد: علماء در مدينه هم با او مناظره مى كردند؟
گفتم : آرى . حاجيان در هنگام حج به خدمتش مى رسيدند و مسائل هلال و
حرام را از او سؤ ال مى كردند گاهى با بعضى از دانشمندان اديان مناظره
مى كرد.
محمد بن جعفر مى گفت : مى ترسم . اين مرد بر او رشك برد و مسمومش كند و
يا بلايى بر سرش آورد، بگو. خوددارى كند.
گفتم : از من نمى پذيرد.ماءمون مى خواهد او را بيازمايد. كه آيا از
علوم اجدادش در اختيار دارد يا نه ؟ گفت : بگو عمويت مايل نيست اين
قسمت تكرار شود بلكه علاقه مند است ترك مناظره نمايى به چند جهت .
خدمت حضرت رضا عليه السلام رسيدم و گفتار محمد بن جعفر را به عرض
رساندم .حضرت رضا عليه السلام تبسمى كرد و فرمود: خدا حفظ كند عمويم را
نمى دانم چرا علاقه به اين كار ندارد؟ در اين هنگام به غلامى فرمود: از
پى عمران صابى برو.
عرض كردم : من جاى او را نمى دانم پيش رفقايم هست .فرمود: وسيله
سوارى برايش ببر و او را بياور.
عمران آمد. حضرت رضا عليه السلام او را گرامى داشت و خلعتى بدو بخششيد
و مركبى سوارى باضافه ده هزار درهم به او هديه نمود.عرض كردم : از
اميرالمؤ منين ، جد بزرگوارت پيروى فرمودى .اين كار، لازم است .آن گاه
دستور داد: غذا بياورند.مرا طرف راست و عمران را طرف چپ نشانيد؛ پس از
صرف غذا، به عمران فرمود: اكنون خواهى رفت .فردا صبح مى آيى تا از
غذاهاى مدينه برايت تهيه نمايم .
عمران بعد از اسلام آوردن ، با دانشمندان و صاحبنظران بحث مى كرد و
دلايل آنان را رد مى نمود؛ به گونه اى كه احتراز مى كردند تا با او
مناظره كنند.ماءمون نيز ده هزار درهم بدو داد و فضل بن سهل هم مقدارى و
مركبى سوارى بدو بخشيد؛ حضرت رضا عليه السلام او را متصدى موقوفات بلخ
نمود و او را ثروتى زياد، به دست آورد.(47)
مناظره اى ديگر
حسن بن محمد نوفلى گفت : سليمان مروزى - كه از دانشمندان بى
نظير - در خراسان بود. پيش ماءمون آمد. خليفه ، مقدم او را گرامى داشت
و گفت : پسر عمويم ، على بن موسى الرضا عليه السلام از حجاز آمده و
علاقه اى به مناظره دارد.چنانچه مايل باشى در روز ترويه (روز هشتم ذى
حجه ) بيا و با او مناظره كن .
سليمان گفت : يا اميرالمؤ منين ! مى ترسم بياييم و در حضور شما و بنى
هاشم از او سؤ الى كنم و نتواند بدان پاسخ دهد.در اين صورت دنبال گيرى
بحث صلاحيت ندارد.ماءمون گفت : من چون مى دانستم قدرت مناظره دارى ، به
دنبال تو فرستادم .و اتفاقا نظر من همين است كه در مناظره او را - اگر
به مساءله اى هم باشد - مغلوب كنى .
سليمان گفت : در اين صورت هيچ اشكالى ندارد.
مجلسى تشكيل بده ، به شرط اينكه پس از مغلوب شدن ايشان از من ايراد
نگيرى و سرزنشم نكنى .ماءمون به دنبال حضرت رضا عليه السلام فرستاد و
پيغام داد؛ مردى از اهل مرو - كه در خراسان منحصر به فرد است - آمده
چنانچه ناراحت نمى شويد، بدينجا تشريف بياوريد.
حضرت رضا عليه السلام وضو گرفت و به من و عمران صابى فرمود: شما جلو
برويد. من مى آيم .ما رفتيم .ياسر و خالد دست مرا گرفته ، پيش ماءمون
بردند.
پرسيد: برادرم ، ابو الحسن كو - خدا او را حفظ كند -؟
گفتيم لباس مى پوشد و به ما دستور داد: شما برويد؛ من هم مى آيم .
اكنون عمران صابى هم - كه به دست شما هم ايمان آورد - اينجاست ؛ اگر
اجازه فرمايى : وارد شود؛ ماءمون اجازه ورود بدو داد و مقدمش را گرامى
داشت و گفت : بالاءخره جزء بنى هاشم شدى عمران ؛ جواب داد: خدا را شكر
كه مرا به وسيله شما بدين شرف مشرف گردانيد.
ماءمون گفت : اين شخص سليمان ، متكلم خراسان است . عمران در جواب گفت :
سليمان ، خيال مى كند كه در خراسان نظير ندارد با اينكه مخالف بداء است
.
ماءمون گفت : چرا با او مناظره نمى كنى ؟
عمران پاسخ داد بسته به ميل اوست .
در اين هنگام حضرت رضا عليه السلام وارد شد.
فرمود درباره چه صحبت مى كرديد، عمران جريان را به عرض رسانيد.
سپس ماءمون از حضرت رضا عليه السلام پرسيد: شما درباره
بداء
(48) چه مى فرمائيد؟
حضرت رضا عليه السلام در مورد بداء و اراده و ساير مسائل توحيدى به
گونه اى دليل آورد كه سليمان نتوانست سخن بگويد.
وقتى از جواب عاجز شد، گفت : اين شخص دانشمندترين بنى هاشم و مجلس
خاتمه يافت و همه متفرق شدند.
حركت از مرو بسوى بغداد
ياسر خادم مى گويد: حضرت رضا عليه السلام وقتى خلوت مى شد،
غلامان و خدمتكاران را از كوچك و بزرگ جمع و براى آنها صحبت مى كرد و
ايشان را مورد محبت خويش قرار مى داد. هنگام غذا خوردن همه آنها بر سر
سفره خود مى نشاند؛ حتى تيمارگر اسبان و حجام را.روزى ، همه جمع بوديم
و به بيانات آن جناب گوش مى داديم ؛ ناگهان ديديم ؛ صداى قفل درى - كه
از خانه حضرت رضا عليه السلام ، به خانه ماءمون بود - آمد. امام عليه
السلام فرمود: حركت كنيد و متفرق شويد. از جاى حركت كرديم . ماءمون -
در حالى كه نامه اى در دست داشت - وارد شد.
حضرت رضا عليه السلام خواست از جايش حركت كند آن جناب را به حق
پيغمبر قسم داد كه حركت نكند.
خودش آمد و ايشان را در بغل گرفت و صورتش را بوسيد. و مقابل آن جناب
نشست و نامه اى را - كه مربوط به فتح يكى از قراء كابل بود - شروع به
خواندن كرد.
و در آن نامه نوشته بود كه فلان و فلان جا را فتح كرديم .
پس از اتمام نامه ، حضرت رضا عليه السلام فرمود: از اينكه قريه اى
مشركين فتح شود، شاد مى شوى ؟ ماءمون گفت : مگر در چنين فتحى نبايد
مسرور شد؟ فرمود: از خدا بترس .تو نسبت به امت محمد صلى الله عليه و
آله - كه خداوند تو را عهده دار امور آنها نموده و اين امتياز را در
اختيارت نهاده است - كوتاهى مى كنى و كارشان را به ديگران سپرده اى و
بر خلاف حكم خدا درباره آنان رفتار مى كنى ؛ در اين شهرستان دور، سكنى
گزيده اى و جايگاه وحى و هجرت را واگذارده اى .
مهاجر و انصار در مقابل اين كار، دستخوش ظلم و ستم قرار گرفته اند.
آنان مراعات حقوق مؤ منين را نمى كنند و روزگارى دشوار بر مظلوم مى
گذرد كه با رنج فراوان مخارج زندگى خود را تاءمين مى كند و كسى را هم
نمى يابد كه از حال خويش به او شكايت كند.و به تو هم كه دسترسى ندارد.
از خدا بترس .جايگاه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را خالى مگذار
مگر نمى دانى والى ، نسبت به مسلمانان ، مثل عمود خيمه است كه در وسط
آن قرار گرفته ، هر كس بخواهد به عمود خيمه چنگ بيندازد، از هر طرف
برايش ممكن است .
ماءمون پرسيد: نظر شما چيست ؟ فرمود: مى گويم اينجا را ترك كن و مركز
حكومت را در زادگاه آباء و اجدادت قرار ده تا شاهد كارهاى مسلمانان
باشى ؛ ايشان را به ديگرى وامگذار نسبت به موقعيتى ، كه دارى خداوند از
تو بازخواست خواهد كرد.
ماءمون از جاى حركت كرده ، گفت : راءى همان است كه شما مى فرمايى
.دستور داد: وسايل حركت را آماده نمايند و سپاهى به عنوان پيشرو تجهيز
شود.
اين خبر به فضل بن سهل رسيد بى اندازه غمگين شد زيرا قدرتى كسب كرده
بود و بر كارها مسلط بود به طورى كه ماءمون نمى توانست از خود راءيى
داشته باشد و نمى توانست به او آشكار بگويد كه چنين تصميمى دارد.ولى در
آن موقع حضرت رضا عليه السلام قدرتى تمام يافته بود.
فضل پيش ماءمون آمد، گفت : اين چه راءيى است كه اراده كرده اى ؟ گفت :
اين دستور را آقايم ، ابو الحسن ، على بن موسى الرضا عليه السلام ،
داده است و حق هم ، چنين است .
فضل گفت : نه ؛ صحيح نيست .ديروز ديروز برادرت را كشته و خلافت را از
خاندان عباس خارج كرده اى .
اهل عراق و حجاز و خويشاوندانت با تو مخالفند مخصوصا پس از اينكه
ولايتعهدى را به على بن موسى الرضا عليه السلام داده و خويشان خود را
محروم كرده اى .
مردم و علما و فقها و بنى عباس ، هيچ كدام رضايت نداشته ، از تو نفرت
دارند.بهتر اين است كه در خراسان باشى تا اين ناراحتيها برطرف شود و
برادر كشى تو را فراموش كنند.
در همين جا با خدمت شخصيتهاى كه در سپاهى - كه خدمتگزار پدرت بوده اند
- مشورت كن .اگر صلاح دانستند، حركت نما.
پرسيد: مثلا چه اشخاصى ؟ جواب داد: على بن عمران ، ابن مونس و جلودى -
اين چند نفر كه از بيعت ، با حضرت رضا عليه السلام سرباز زدند و زندانى
شدند.
ماءمون گفت : بسيار خوب .
فردا صبح امر كرد: اين چند نفر را از زندان بيرون آوردند.اولين كسى كه
داخل شد، على بن عمران بود همين كه چشمش به حضرت رضا افتاد - كه پهلوى
ماءمون نشسته - گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم اگر خلافت را از
خاندان بنى عباس خارج كنى و در اختيار دشمنان اين خانواده - كه اجداد و
پدران شما، آنان را مى كشتند و آواره مى كردند - قرار دهى .
ماءمون فرياد زد، زنازاده ! بعد از، اين همه زندانى كشيدن ، هنوز همان
عقيده را دارى . جلاد! گردن او را بزن ؛ گردنش را زدند.
در اين موقع ابن مونس را آوردند. او نيز چون چشمش به حضرت رضا عليه
السلام افتاد - كه پهلوى ماءمون نشسته - گفت : اميرالمؤ منين ! اين كسى
كه پهلوى تو نشسته است مردم او را مانند بت مى پرستند؛ ماءمون به او
نيز پرخاش نمود و دستور داد: گردنش را بزنند. او را هم كشتند. بعد از
ابن مونس ، جلودى را آوردند.
جلودى در هنگام خلافت رشيد، وقتى محمد بن جعفر بن محمد در مدينه خروج
كرد، ماءمور شد كه اگر بر او پيروز گرديد، گردنش را بزند. و خانه هاى
اولاد على را ويران و زنهايشان را غارت كند و بيش از يك پيراهن براى
آنها باقى نگذارد. جلودى اين كار كرد، حتى به در خانه حضرت رضا عليه
السلام هم رفت . آن جناب تمام زنان را در ميان يك خانه قرار داد و خود
بر در خانه ايستاد جلودى گفت : به دستور اميرالمؤ منين به خانه شما هم
بايد وارد شوم .
حضرت رضا عليه السلام فرمود: من خود، تمام وسايل آنها را مى گيرم و قسم
ياد كرد كه چيزى براى آنها باقى نگذارد.
بالاءخره ، پس از اصرار زياد، جلودى راضى شد؛ تمام زينت و وسايل آنها
را گرفت و هر چه در خانه يافت مى شد، جمع كرده ، به او داد.
امروز جلودى را آوردند. حضرت رضا عليه السلام به جبران اينكه در مدينه
درخواستش را پذيرفته بود و اجازه داده بود كه آن جناب ، خود، وسايل
زنان را بياورد.به ماءمون فرمود: اين پيرمرد را به من ببخش . ماءمون
گفت : همان كسى است كه نسبت به دختران پيغمبر صلى الله عليه و آله ، آن
جنايات را مرتكب شد.جلودى متوجه شد كه حضرت رضا عليه السلام با ماءمون
صحبت مى كند خيال كرد، درباره كشتن او سعى مى كند؛ رو به ماءمون كرده و
گفت . تو را به خدا سوگند و به خدمتگزارى ام در زمان پدرت قسم مى دهم
كه حرف او را درباره من قبول نكنى . ماءمون به حضرت رضا عليه السلام
عرض كرد: خودش مايل نيست ؛ ما را قسم مى دهد ما قسمش را محترم مى
شماريم به جلود گفت : به خدا قسم حرف ايشان را درباره تو قبول نخواهم
كرد.دستور داد او را هم به دو رفيقش ملحق نمايند. جلودى را نيز كشتند.
ذوالرياستين ، پيش پدر خود، سهل ، رفت سپاه پيشرو و همچنين وسايل سفر
را كه به دستور ماءمون تهيه ديده بودند، برگرداند؛ ولى پس از كشته شدن
اين سه نفر به امر ماءمون ، دانست كه اين تصميم حركت جدى است ؛ و
مخالفت نتيجه اى ندارد.
حضرت رضا عليه السلام در برخورد با ماءمون پرسيد راجع به وسايل حركت چه
كرديد؟
گفت : از شما خواهش مى كنم ؛ دستور بدهيد؛ حركت كنند امام عليه السلام
بيرون آمد و فرياد زد سپاه پيشرو آماده حركت شوند. مثل اينكه آتش در
ميان آنها افروختند؛ چنان همهمه از سپاه برخاست كه هر كدام هر چه زودتر
مى خواستند در اجراى امر سبقت گيرند.
فضل در خانه نشست .ماءمون به دنبال او فرستاد.
وقتى آمد.گفت : چه شده است كه در خانه نشسته اى ؟
جواب داد: من نسبت به خانواده شما گناهى بزرگ مرتكب شده ام . و هم در
حضور مردم مرا به كشته شدن برادرت ، امين ، و بيعت حضرت رضا عليه
السلام سرزنش مى كنند.
هيچ اطمينانى نيست كه سخن چينان و بدانديشان درباره ام سخن چينى كنند و
مرا به باد فنا بسپارند.بگذار. من استاندار خراسان باشم . ماءمون گفت :
ما نمى توانيم از تو بى نياز باشيم آنچه اشاره كرده اى كه ممكن است
برايت ناراحتى به وجود آوردند، تو نزد ما مورد اطمينان و خير خواه ما
هستى .
ضمنا هر نوع امان نامه اى هم كه مايلى ، براى خود بنويس . آن قدر اين
امان نامه را محكم برگردان تا اطمينان حاصل كنى ؛ فضل رفت و امان نامه
اى مفصل نوشت و علما را بر آن گواه گرفت ؛ آن گاه پيش ماءمون آورد.و
براى من خواند؛ خليفه به خط خود نامه اى نوشت - كه آن كتاب (شرط و حبوة
(49)) ناميده شد.
آنچه او به فضل بخشيد در همين نامه قيد شده بود به همين جهت ، نام آن
را بخشش نامه گذاشت .
فضل به ماءمون گفت : بايد على بن موسى الرضا عليه السلام نيز آنچه شما
بخشيده ايد، امضاء فرمايد؛ زيرا وليعهد شماست ماءمون در جواب گفت : مى
دانى حضرت رضا عليه السلام با ما شرط كرده است كه در چنين امورى دخالت
نكند؟
بنابراين من از او درخواست امضاى اين بخشش نامه را نمى كنم كه باعث
ناراحتى اش شود. خودت درخواست كن قطعا درخواست تو را رد نخواهد كرد.
فضل براى شرفيابى به خدمت حضرت رضا عليه السلام اذن ورود خواست . ياسر
گفت : امام عليه السلام فرمود: حركت كنيد و متفرق شويد ما خارج شديم ؛
سپس فضل وارد شد و يك ساعت در مقابل امام عليه السلام ايستاد. حضرت رضا
عليه السلام سر بلند كرده ، پرسيد: چه درخواستى دارى ؟
عرض كرد: آقاى من ! اين امان نامه و بخشش نامه را اميرالمؤ منين ،
براى من نوشته است ؛ شما شايسته تريد كه چنين لطفى درباره ام بكنيد؛
زيرا وليعهد مسلمانانيد. فرمود: بخوان فضل ايستاده ، نامه اى كه در جلد
بزرگ نوشته شده بود، تا آخر، خواند.
قال له ابو الحسن : يا فضل ! لك علينا هذا ما
اتقيت الله عز و جل ...
آنچه در اين نامه هست من نيز گواهى مى كنم تا آن موقعى كه پرهيزگار
باشى . ياسر گفت : به خاطر همين يك كلمه ، حضرت رضا عليه السلام تمام
امان نامه او را باطل نمود.
فضل ، بيرون شد. سپاه و تمام تجهيزان ماءمون به حركت در آمد ياسر مى
گويد: ما نيز در خدمت حضرت رضا عليه السلام حركت كرديم .