كشته شدن فضل بن سهل
چند روز بيش ، از حركت ما نگذشته بود،
نامه اى از حسن بن سهل در يكى از منازل سر راه ، براى برادرش ، فضل ،
رسيد كه در آن نوشته بود. من در تحويل سال نگاه كردم با حساب نجوم چنين
دريافتم كه تو در فلان ماه ، روز چهارشنبه ، حرارت آهن و آتش را خواهى
چشيد؛ بنابراين صلاح شما در چنين مى دانم كه در همان روز تو و ماءمون و
على بن موسى الرضا عليه السلام داخل حمام شويد و در آنجا حجامت كنى ،
تا خون حجامت بر روى بدنت بريزد و نحوست آن برطرف گردد.
عين نامه را فضل براى ماءمون فرستاد و درخواست كرد تا با او به حمام
بيايد و در ضمن از حضرت رضا عليه السلام هم درخواست كند تا ايشان هم
تشريف بياورند.
ماءمون نامه اى به امام عليه السلام نوشت و درخواست فضل را معروض داشت
، على بن موسى الرضا عليه السلام در جواب نوشت : من فردا حمام نخواهم
رفت و صلاح نمى دانم كه شما هم برويد. همچنين براى فضل هم صلاح نمى
دانم ، براى مرتبه دوم ماءمون درخواست را تكرار كرد. اين مرتبه در جواب
نوشت :
ديشب پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم .فرمود: على !
فردا به حمام مرو. به صلاح شما و فضل هم نيست كه به حمام برويد ماءمون
نوشت : صحيح مى فرمائيد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله درست فرموده
است . فردا به حمام نخواهم رفت .
فضل هم ، تكليف خود را، خود داند؟ زيرا او به كار خود واردتر است .(50)
چون شب شد و افق پنهان گرديد حضرت رضا عليه السلام فرمود: بگوييد.
نعوذ بالله من شر ما ينزل فى هذه الليلة .
به خدا پناه مى بريم از شرى كه امشب نازل مى شود.
ما به گفتن اين جمله شروع نموديم . پس از نماز صبح نيز فرمود: بگوييد،
به خدا پناه مى بريم از شر آنچه كه امروز نازل مى شود.
پيوسته اين ذكر را مى گفتيم تا نزديك طلوع آفتاب در اين هنگام حضرت رضا
عليه السلام فرمود: بالاى پشت بام برو و گوش كن ، ببين صدايى مى شنوى ؟
همين كه به بالاى پشت بام رفتم .
صدايى عجيب و هراس انگيز به گوشم رسيد كه مرتبا زياد مى شد؛ ناگاه
ماءمون از در مخصوص بين خانه خود و حضرت رضا عليه السلام وارد شد. در
حالى كه مى گفت : آقاى من ! يا ابو الحسن ! فضل از دنيا رفت .او وارد
شده بود كه عده اى با شمشير بر سر او ريختند و او را به قتل رساندند.
سه نفرى كه وارد حمام شده بودند گرفتار شده اند كه يكى از آنها
ذوالقلمين ، پسر خاله فضل بود؛ در اين هنگام سپاهيان طرفدار فضل ، با
فرماندهان آنها بر در خانه ماءمون اجتماع كردند و فرياد كردند. ما
انتقام فضل را مى خواهيم بگيريم و هر كس كه باعث كشته شدن او شده ،
بايد او را بكشيم ؛ ماءمون گفت : آقا! ممكن است بيرون تشريف ببريد و
آنها را متفرق كنيد؟
ياسر مى گويد: حضرت رضا عليه السلام سوار شد؛ به من نيز دستور داد سوار
شوم .از در كه خارج شديم ، چشم امام به سپاه افتاد كه اجتماع انبوه
تشكيل داده و آتش برافروخته بودند تا در خانه ماءمون را آتش بزنند.
امام فرياد زد و با دست ، نيز اشاره كرد، متفرق شويد؛ همه متفرق شدند.
ياسر مى گويد: به گونه اى براى متفرق شدن شتاب مى كردند كه بر روى هم
مى افتادند.
به هر كدام كه اشاره مى كرد، به زمين مى افتاد؛ سپس از جاى حركت كرده ،
مى رفت و كسى باقى نماند.
ماءمون بدين وسيله از دست مردى مقتدر و سياستمدار قوى ، راحت شد. و او
را با حيله كشت و ديگر فكرى جز از بين بردن حضرت رضا عليه السلام نداشت
. در توس آن جناب را هم مسموم كرد به طورى كه از بعضى روايات استفاده
مى شود، ماءمون حضرت رضا عليه السلام را در سرخس زندانى كرده بود.
بالاءخره ماءمون پس از شهادت حضرت رضا عليه السلام نامه اى به اهل
بغداد و بنى عباس نوشت كه آن دو نفر در گذشتند ديگر دشمنى شما، براى
چيست ؟
ولى آنان جوابى سخت به ماءمون دادند.(51)عاقبت
ماءمون با خارى مشوش به طرف بغداد حركت كرد تا شايد قائله را بخواباند.
از مرو به سرخس و از آنجا به سناباد و از آنجا به گرگان رفت .يك ماه در
گرگان ماند. تا امنيت خراسان را محكم كند.
از طرف گرگان به طرف مرو حركت نمود.چندى هم در رى ماند. و از آنجا به
نهروان كوچ كرد؛ نهروان محل استقبال مردم بود كه بنى عباس و سران سپاه
و خاندان هارون به استقبال رسمى او آمدند.
ماءمون روز شنبه 16 ماه صفر سال 203 ه ق وارد بغداد شد. طاهر بن حسين
كه در رقه
(52) بود، در نهروان از ماءمون استقبال كرد و با هم
وارد بغداد شدند؛ در اين هنگام ، هنوز لباس و پرچمها، سبز بود. تا هشت
روز اين وضع ادامه داشت ؛ بالاءخره ، در مورد تغيير رنگ لباس و پرچم هم
، سر و صدايى برخاست . تا عاقبت لباس سبز را به لباس سياه مبدل ساخت .(53)
بالاءخره مرگ ماءمون هم فرا رسيد
ماءمون به آرزوى فتح روم لشكر به آنجا كشيد.فتوحات بسيارى هم
نمود. در بازگشت ؛ از كنار چشمه اى به نام بديدون كه معروف به قشيره
بود، گذشت ؛ آب هواى آن محل و منظره دلگشاى سبزه زار اطراف چشمه ، چنان
دل انگيز بود كه دستور داد؛ سپاه ، همانجا توقف نمايند.تا از هواى آن
سرزمين استفاده كنند.
براى ماءمون در روى چشمه جايگاه زيباى از چوب آماده كردند در آنجا مى
ايستاد و صفاى آب را تماشا مى كرد. روزى سكه اى در آب انداخت كه نوشته
آن از بالا آشكارا خوانده مى شد و آب آن به قدرى سرد بود كه كسى نمى
توانست دست خود را در ميان آن نگه دارد وقتى كه ماءمون ، در تماشاى آب
غرق بود، يك ماهى بسيار زيبا، به اندازه نصف طول دست ، مانند شمشى نقره
اى آشكار شد.
ماءمون گفت : هر كس اين را بگيرد يك شمشير جايزه دارد.
يكى از سربازان ، خود را در آب انداخت و ماهى را گرفت و بيرون آورد.
همين كه به بالاى تخت به جايگاه ماءمون رسيد، ماهى بشدت ، خود را تكان
داد و از دست او خارج شد، و در آب افتاد. بر اثر افتادن ماهى ، مقدارى
آب بر سر و صورت و زير گلوى ماءمون ريخته شد.
ناگهان ، لرزشى بيسابقه او را فرا گرفت .
سرباز براى مرحله دوم در آب رفته ، ماهى را گرفت دستور داد: آن را
بريان كنند، ولى لرزش به اندازه اى شدت يافت ، كه هر چه لباس
زمستانى بر او مى پوشاندند و لحاف بر او مى انداختند آرام نمى شد و
فرياد مى كشيد (البرد، البرد) سرما، سرما، پس از آن ، در اطرافش آتش
زيادى افروختند؛ باز، گرم نشد؛ ماهى بريان را برايش آوردند.آن قدر،
ناراحتى به او فشار آورده بود نتوانست ذره اى از آن بخورد.
معتصم ، برادر ماءمون ، پزشكان سلطنتى : ابن ماسويه و بختيشوع را حاضر
كرد و از آنان درخواست كرد تا ماءمون را معالجه نمايند آنها نبض او را
گرفته ، گفتند: ما از معالجه او عاجزيم . اين بحران حال و حركات نبض ،
مرگ او را مسلم مى كند و تاكنون در طب ، چنين مرضى پيش بينى نشده است .
حال ماءمون ، بسيار آشفته شد و از بدنش عرقى مانند زيتون خارج شد. در
اين هنگام گفت : مرا بر بلندى ببريد تا مرتبه اى ديگر سپاه و سربازانم
را ببينم .
شب بود. ماءمون را به جاى بلندى بردند.
چون چشم به سپاه بى كران در خلال شعاع آتشهايى كه در كنار خيمه ها
افروخته بودند و به رفت و آمد سربازان افتاد، دست بلند كرد و گفت :
يا من لايزول ملكه ارحم من قد زال ملكه
اى كسى كه پادشاهى او را زوالى نيست بر كسى كه پادشاهى اش به پايان
رسيده رحم كن !
او را به جايگاهش بر گرداندند.
معتصم ، مردى را گماشت تا شهادت تلقينش كند.
آن مرد در حالى با صدايى بلند كلمه شهادت مى گفت ، ابن ماسويه مى گفت :
فرياد مكش .ماءمون ، الان - با اين حالى كه دارد - بين پروردگار خود و
مانى (نقاش معروف ) فرق نمى گذارد.
در اين موقع چشمانش - باز شد و مى خواست ابن ماسويه را با دستهاى خود
در هم فشارد؛ ولى قدرت نداشت .
در اين حال ، ماهى را نخورده ، از اين دنيا رفت و در محلى به نام طرطوس
(54) دفن شد.(55)
بخش سوم : شهادت حضرت رضا عليه السلام
چنانچه قبلا توضيح داده شد. ماءمون پيوسته سعى داشت به صورت
گوناگون ، موقعيت حضرت رضا عليه السلام را در دل مردم تضعيف كند.
از اين رو گاهى بعضى از فرماندهان ، براى او اسباب ناراحتى فراهم مى
كردند و گاهى هم خطبا بر خلاف موازين شرع عمل مى كردند كه مجموعا موجب
مى شد، عرصه بر حضرت رضا عليه السلام تنگ شود.
ياسر مى گويد: هر وقت حضرت رضا عليه السلام پس از نماز جمعه از مسجد
جامع مى گشت ، دستهاى خود را بلند كرده ، مى گفت :
اللهم ان كان فرجى مما انا فيه بالموت فعجل لى
الساعة و لم يزل مغموما مكروبا الى ان قبض صلوات الله عليه
(56)
خدايا! اگر فرج من به مرگم فراهم مى شود، هم
اكنون مرگ مرا برسان ؛ پيوسته غمگين و محزون بود تا شهيد شد.
معمر بن خلاد گفت : ماءمون روزى از حضرت رضا عليه السلام درخواست كرد
تا يكى از اشخاص مورد اعتمادش را براى فراماندارى ناحيه اى كه پيوسته
در آن شورش بر پا مى شد معروفى كند.(57)
تفصيل جريان را از اباصلت بشنويد:
احمد بن على انصارى مى گويد: از اباصلت پرسيدم ماءمون به كشتن حضرت رضا
عليه السلام چگونه راضى شد؟ در حالى كه به او بسيار احترام مى كرد و او
را دوست مى داشت و وليعهد خود كرده بود.
در جواب گفت : ماءمون ، به خاطر مقام و فضيلت حضرت رضا عليه السلام به
او احترام مى كرد.
و بدين جهت ولايتعهدى را به او داد تا مردم ببينند كه آن حضرت ، به
دنيا تمايلى پيدا كرده و به خاطر آن گرايش ، از نظر آنها بيفتد؛ در
حالى كه چنين نشد و پيوسته فضل و مقامش در نظر مردم زيادتر مى شد.
حضرت در جواب فرمود: اگر به شرط من وفا كنى من نيز وفا مى كنم .
من ، ولايتعهدى را مشروط بر اينكه در امر و نهى و عزل و نصب دخالتى
نداشته باشم ، پذيرفتم ؛ و چنين كارى را نخواهم كرد تا خداوند مرا قبل
از تو ببرد به خدا قسم ! خلافت كار مهمى نيست ، كه من خود را بدان وعده
داده باشم من در مدينه ميان كوچه ها با مركب سوارى خود، مى گذشتم و
مردم وقتى ، رفع حوايج و نياز خود را در خواست مى كردند، خواسته آنها
را بر آوردم و آنها با من ، مثل خويشاوند نزديك ، همچون عمو، شده
بودند. در شهر، به اندازه اى نفوذ داشتم كه نامه ام را مى پذيرفتند. تو
چيزى به مقامى كه خدا به من داده است نيفزوده اى .
ماءمون گفت : اشكال ندارد. من به شرط شما وفا مى كنم .
چه بسا اتفاق مى افتاد كه سخنانش ، به نظر ماءمون خوشايند نبود.
و به خشم درونى او مى افزود؛ اما به كسى اظهار نمى كرد.
تا سرانجام ، چاره اى ، جز كشتن و مسموم كردن آن حضرت براى خود نيافت
(58)
دانشمندان را از شهرهاى مختلف مى خواست تا با او مناظره كنند؛ شايد
آنان پيروز شوند و او مجاب نمايند و ارزش و اعتبار او در نظر علما كن
گردد.
ولى از يهود، نصارى يا مجوس ، ستاره پرستان و مخالفان يا دانشمندان
فرقه هاى مختلف مسلمان ، هر كدام با او مناظره نمودند؛ شكست خورده ،
دليل امام عليه السلام را پذيرفتند.
مردم مى گفتند: او شايسته خلافت است ؛ جاسوسان ماءمون ، وقتى سخن مردم
را به ماءمون گزارش مى دادند، كينه اش نسبت به امام عليه السلام
افزونتر مى شد.
از طرف ديگر حضرت رضا عليه السلام ، از حق گويى ، هيچ باك نداشت .
امام عليه السلام به عنايت خداوند، از اسرار آينده خبر داشت .او خود مى
دانست كه از سفر به خراسان بر نخواهد گشت .
از اين جهت ، آن روز كه ماءمون به حضرت رضا عليه السلام مى گفت : به
بغداد كه رفتيم فلان كار را انجام خواهيم داد.
فرمود: شما خواهيد رفت نه من .
راوى مى گويد: در خلوت ، حضرت رضا عليه السلام را ملاقات نموده ، عرض
كردم : جوابى داديد كه باعث افسردگى من شد فرمود: يا ابا حسين ! مرا به
بغداد چه كار؟ نه بغداد را خواهم ديد و نه تو مرا.(59)
حسن بن عباد، نويسنده حضرت رضا عليه السلام ، گويد: وقتى ماءمون عازم
عراق شد، به خدمت امام عليه السلام رفتم ؛ فرمود: من نه وارد عراق
خواهم شد و نه آنجا را خواهم ديد؛ گريه ام گرفت .
عرض كردم : مرا از ديدار خانواده ام ماءيوس كردى .
آن حضرت فرمود: تو، به عراق خواهى رفت .
من خودم را گفتم .(60)
به خانواده خود هم فرمود:
وشاء گفت : حضرت رضا عليه السلام به من فرمود:
وقتى خواستم از مدينه خارج شوم ، خانواده ام را گرد خود جمع نموده ، به
ايشان گفتم : بر من بگرييد تا بشنوم .
سپس دوازده هزار درهم ، بين آنان تقسيم كرد و خارج شدم و گفتم : ديگر
پيش شما بر نخواهم گشت .
سجستانى گويد: وقتى ماءمون حضرت رضا عليه السلام را از مدينه به خراسان
طلبيد، من آنجا بودم ؛ ديدم كه آن حضرت داخل حرم پيغمبر صلى الله عليه
و آله شد تا با جدش وداع كند.
پيوسته وداع مى كرد و باز برمى گشت و با صداى بلند مى گريست .پيش رفته
، سلام كردم و سفر را به ايشان تبريك گفتم .فرمود: هر چه مايلى ، مرا
ببين كه از جوار قبر جدم خارج مى شوم و در ديار غربت ، كنار قبر هارون
دفن خواهم شد؛ من نيز در اين سفر پى آن حضرت خارج شدم تا زمانى كه در
توس از دنيا رفت و كنار قبر هارون دفن شد.(61)
چنانكه از روايت بعد بر مى آيد، حضرت رضا عليه السلام از مدينه ، به
طرف مكه به زيارت خانه خدا رفته تا زا آن نيز وداع نمايد.
اميته بن على گويد: در سالى كه حضرت رضا عليه السلام به مكه رفت و حج
گزارد و سپس با فرزندش ، جواد عليه السلام ، به خراسان سفر نمود، من
نيز با او بودم .
امام عليه السلام ، پس از طواف ، در مقام ابراهيم نماز خواند.
و موفق ، غلام آن حضرت هم امام جواد عليه السلام را بر دوش گرفته ،
طواف مى داد. سپس امام جواد عليه السلام از روى شانه موفق پايين آمده ،
كنار حجر اسماعيل نشست و سر به زير افكند؛ در حالى كه آثار حزن و اندوه
از چهره اش آشكار بود؛ دير زمانى حركت نكرد.
موفق عرض كرد: آقاى من ! برويم .
امام جواد عليه السلام فرمود: تا خدا نخواهد از اينجا حركت نخواهم كرد.
موفق خدمت حضرت رضا عليه السلام رفته ، عرض كرد: حضرت جواد عليه السلام
از جاى خود حركت نمى كند.
امام عليه السلام ، خود به طرف فرزندش ، جواد عليه السلام ، رفته ،
فرمود: يا حبيبى ! بر خيز. امام جواد ع
جواب داد: از اينجا حركت نمى كنم .
فرمود: نه نور ديده ام ! حركت كن .
ثم قال كيف اقوم و قد ودعت البيت وداعا لا ترجع
اليه
گفت : با اينكه شما از خانه خدا چنان وداع كردى كه ديگر هرگز بدين جا
بر نخواهى گشت ، چگونه حركت كنم ؟
فقال : قم يا حبيبى ! فقام معه .
فرمود: عزيزم ، نور ديده ام ! حركت كن ! امام جواد
ع از جاى حركت نكرد.(62)
واقعه جانگداز شهادت آن
حضرت
اباصلت گفت : در خدمت حضرت رضا عليه السلام بودم فرمود؛ به داخل
قبه اى كه هارون در آن مدفون است ، برو و از چهار طرف آن ، خاك برداشته
، بياور.
به داخل قبه شدم و خاك آوردم ؛ فرمود: خاكهاى سمت راست و بالا سر و
پايين پاى آن را به من بده ، بدو دادم ؛ آنها را بو كشيده ، ريخت و
فرمود: در آن محلها، مى خواهى قبرى برايم حفر كنند كه در موقع حفر آن :
سنگى پديد خواهد آمد كه با تمام كلنگهاى خراسان هم قادر به برداشتن
نخواهد بود.
سپس فرمود: خاك سمت چپ آن ، خاك مدفن من است ؛ بگو در اين محل قبرى
برايم حفر كنند و هفت پله پايين روند و ضريحى بگشايند چنانچه امتناع
كردند. بگوى .لحد را به اندازه يك متر قرار دهند، پس از آماده شدن قبر،
در سمت سر، رطوبتى خواهيد ديد، آن گاه دعايى كه اكنون به تو مى آموزم ،
مى خوانى ، در حال ، لحد پر از آب خواهد شد و ماهيهاى كوچكى در آن
خواهى ديد، از آن نانى كه به تو مى دهم براى آنها ريز مى كنى و مى
خورند و وقتى تمام شد، ماهى بزرگى آشكار شده ، تمام ماهيهاى كوچك را مى
خورد و ناپديد خواهد شد.
وقتى ماهى بزرگ ناپديد شد، دست بر روى آب مى گذارى و دعاى كه به مى
آموزم مى خوانى در حال ، آب فرو مى رود و چيزى از آن باقى نمى
ماند.تمام اين كارها را نزد ماءمون بايد انجام دهى ؛ سپس فرمود: فردا
پيش آن نابكار مى روم وقتى خارج شدم ، اگر سر پوشيده نبود، با من حرف
بزن وگرنه ، با من صحبت مكن .
اباصلت گفت : صبحگاه فردا، لباس پوشيده و در محراب ، به انتظار نشست تا
غلام ماءمون وارد شد و گفت : اميرالمؤ منين شما را مى خواند. كفش
پوشيده ، از جاى حركت كرد و رفت ؛ من نيز به دنبال حضرت رفتم . تا به
خانه ماءمون وارد شد.
در برابر ماءمون ظرفى از انگور و ظرفهاى ديگر از ظرفهاى مختلف ، بود و
خوشه انگورى را هم در دست گرفته كه برخى از آن را خورده و برخى باقى
مانده بود.
چون چشمش به آن حضرت افتاد، از جا برخاسته ، او را در بغل گرفت و
پيشانيش را بوسيد و در كنار خود نشانيد و آن خوشه انگور را به او داد و
عرض كرد: انگورى از اين بهتر نديده ام امام عليه السلام فرمود: انگور
خوب ، انگور بهشتى است .(63)
ماءمون درخواست كرد تا از آن انگور بخورد.فرمود: مرا معاف دار.گفت :
ممكن نيست .شايد به من اطمينان ندارى ؛ خوشه را گرفته ، چند دانه از آن
خورد؛ بار ديگر آن را به دست آن حضرت داد آن حضرت سه دانه از آن خورده
، به گوشه اى پرت كرد و بلند شد.ماءمون گفت : كجا مى روى ؟ فرمود: به
جايى كه فرستادى .
وقتى خارج شد، عبا را بر سر كشيده بود.چون او را بدين حال ديدم ، سخنى
نگفتم تا به خانه وارد شد؛ دستور داد: درها را ببند؛ بستم ؛ سپس در
بستر خوابيد.من غمگين داخل حياط ايستاده بودم ؛ در اين هنگام ديدم
جوانى خوشروى ، با موهاى مجعد، شبيه ترين مردم ، به حضرت رضا عليه
السلام - به خانه وارد شد؛ پيش رفته ؛ عرض كردم ؛ درها را بسته بودم ،
شما از كجا وارد شديد؟ فرمود:
آن كه مرا از مدينه ، در اين ساعت به توس آورد، در حالى كه در بسته
بود، به داخل وارد كرد؛ سپس گفتم : شما كيستى ؟
فقال : انا حجة الله عليك .يا اباصلت ! انا محمد بن على فرمود: اى
اباصلت ! من حجت خدا، پسر على بن موسى الرضا عليه السلام هستم .
سپس به طرف اتاق پدر رفت و از من نيز خواست كه با به داخل اتاق بروم .
چون چشم حضرت رضا عليه السلام به فرزندش افتاد، از جاى جست و فرزندش را
در آغوش گرفت و به سينه چسبانيد و پيشانى اش را بوسيد و به بستر خود
برد و امام جواد عليه السلام پيوسته پدر را مى بوسيد و آرام سخنانى به
او مى گفت كه من نفهميدم ؛ در اين هنگام كفى سفيدتر از برف ، بر دهان
حضرت آشكار شد و امام جواد آن كف را مكيد؛ سپس امام ، دست در گريبان
خود برد و چيزى شبيه گنجشك بيرون آورده به فرزندش داد و حضرت جواد عليه
السلام آن را گرفته ، بلعيد، پس از آن ، حضرت رضا عليه السلام از دار
فانى رحلت فرمود.(64)
حضرت جواد عليه السلام فرمود: اى اباصلت ! برو از خزانه آب با تخت
بياور تا پدرم را غسل دهم .
عرض كردم در خزانه ، تخت و آب نيست .
فرمود: هر چه مى گويم به جاى آور.به خزانه وارد شدم . تخت و آب بود،
آوردم .
دامن به كمر زده تا امام عليه السلام را غسل دهم .
فرمود: تو به كنار برو. كسى هست كه مرا يارى دهد.
باز فرمود: به داخل خرانه رو. زنبيلى كه كفن و حنوط پدرم در آن است
بياور، به خزانه وارد شدم . زنبيلى در آنجا ديدم - كه قبلا نديده بودم
- آن را برداشته ، براى او آوردم . فورا پدر خود را كفن كرده ، بر بدنش
نماز خواند، سپس فرمود تابوت بياور.
عرض كردم : پيش نجار رفته ، بگويم تابوت بسازد؟ فرمود: تابوت در داخل
خزانه هست . به خزانه وارد شدم تابوت آوردم . امام جواد عليه السلام .
جسم پاك امام را در آن تابوت نهاد و دو ركعت نماز خواند. هنوز نمازش
تمام نشده بود كه تابوت بلند شد و سقف شكافته گرديد و از خانه خارج شد.
عرض كردم يا بن رسول الله ! هم اكنون ، ماءمون آمده حضرت رضا عليه
السلام را از من مى خواهد. چه كنم ؟
فرمود ساكت باش ...الان بر مى گردد.
اگر پيامبرى در مشرق بميرد و وصى او در مغرب ، خداوند بين ارواح و
اجساد آنها جمع خواهد نمود.
هنوز سخن امام عليه السلام تمام نشده بود كه سقف شكافته شد و تابوت بر
زمين آمد.
در حال ، از جاى حركت كرد و پيكر پاك امام عليه السلام را از تابوت
بيرون آورده ، در رختخوابش گذاشت مثل اينكه او را نه غسل داده و نه كفن
كرده اند؛ سپس فرمود: برو در را براى ماءمون بگشاى
و خود از نظر ناپديد شد.
همينكه در را گشودم ، ديدم ماءمون و غلامانش ايستاده اند و با گريه
وارد خانه شده ، گريبان چاك زد و بر سر خود مى زد و با صداى بلند مى
گفت : آه ، آقاى من ! تو را از دست دادم .
كنار بستر حضرت رضا عليه السلام نشسته ، دستور داد:
تا براى غسل و كفن آن حضرت آماده شوند و برايش قبر بكنند.
هر چه حضرت رضا عليه السلام فرموده بود آشكار، شد.
قبر پدرش را خواست قبله حضرت رضا عليه السلام قرار دهد.
يكى از اطرافيان ماءمون گفت : مگر نمى گويى اين شخص امام است ؟ جواب
داد: چرا. پس قبر او بايد جلو باشد.
دستور داد: در طرف قبله قبر بكنند.گفتم : به من فرموده هفت پله بكنند و
ضريحى بگشايند.گفت : به مقدارى كه اباصلت مى گويد؛ بدون ضريح بكنيد؛
ولى لحد قرار مى دهيم .
وقتى آب و ماهيها را مشاهده كرد، گفت : حضرت رضا عليه السلام چنان كه
پيوسته در زمان زندگى خود، ما را از عجايب بهره مند مى كرد، پس از مرگ
هم امور عجيبى از او به ظهور مى رسد.
وزيرش گفت : آيا مى دانى ؟ كه منظور از نشان دادن اين عجايب چيست ؟
ماءمون جواب داد: نه .
گفت مى خواهد به شما بفهماند كه اقتدار و سلطنت طولانى شما، بنى عباس ،
مانند همين ، ماهى هاى كوچك است چون انقراض در رسد خداوند يكى را بر
شما مسلط و سلسله حكومتتان را منقرض مى كند.
گفت : راست مى گويى .
اباصلت گويد: ماءمون به من گفت : آن دعايى كه مى خواندى به من بياموز،
سوگند ياد كردم كه همين الآن فراموش كردم و راست هم مى گفتم .
سپس دستور داد: تا مرا زندانى كنند.
يك سال در زندان بودم .شبى از جا برخاستم و دعايى خواندم و خدا را به
حق محمد و آلش سوگند دادم تا مرا نجات دهد. هنوز دعايم تمام نشده بود
كه امام جواد عليه السلام وارد شد، به من فرمود: مثل اينكه خيلى دل تنگ
شده اى .گفتم : آرى ؛ بخدا قسم .(65)
امام جواد عليه السلام فرمود: از جا بر خيز. سپس قفلهاى در را گشود و
دست مرا گرفته ، از زندان خارج كرد؛ در حالى كه پاسبان و غلامان مرا مى
ديدند ولى قدرت جلوگيرى نداشتند.پس از آن حضرت به من ، فرمود: برو در
امان خدا، كه ديگر نه ماءمون تو را خواهد ديد و نه تو ماءمون را.
اباصلت گويد: چنانكه حضرت فرموده بود تا كنون دست ماءمون به دامانم
نرسيده است .
البته اين جريان ، از هرثمه هم نقل شده كه او مى گويد:
هنگام غسل دادن ، خيمه زده شده و از اشخاصى كه به چشم نمى آمدند، تسبيح
و تهليل و ريختن آب و صداى ظرفها را مى شنيدم .
بعد از جريان آب و دعاها ماءمون ، مرا نزد خود خواند و گفت : تو را
بخدا، راست بگو.ديگر چه سخنى از حضرت رضا عليه السلام شنيده اى ؟ گفتم
: به شما عرض كردم كه ايشان چه فرمود- گفت : نه ، بايد راست بگويى ،
پرسيدم درباره چه موضوعى ؟
گفت : آيا سر ديگرى هم به تو گفته است ؟ جواب دادم : چرا. انار و انگور
را نيز فرمود؛ در اين موقع ماءمون رنگ به رنگ شد و هر دم رنگش به سرخى
و گاهى به زردى و گاهى به سياهى متمايل مى شد تا بيهوش گرديد و در حال
بيهوشى مى گفت :
واى بر من ، چه جواب پيغمبر صلى الله عليه و آله را بدهم ؟ همين طور،
يك يك ائمه را نام برده ، گفت : ويل للماءمون من
على بن موسى الرضا عليه السلام
واى بر ماءمون چه جواب حضرت رضا عليه السلام را بدهم ؟!
من ديدم به هوش نيامد، بيرون شدم .
پس از به هوش آمدن ؛ مرا خواست و گفت : مبادا كسى اين سخن را از تو
بشنود كه هلاك خواهى شد.
تو در نزد من ، از آن حضرت عليه السلام محبوبتر نيستى .
پيمان دادم و قسم خوردم كه به كسى نگويم .(66)
ياسر خادم مى گويد: حضرت رضا عليه السلام پس از نماز ظهر، در آخرين
روزى كه از دنيا رحلت كرد، به من فرمود:
ياسر! آيا غلامان و كنيزان غذا خورده اند؟
عرض كردم : با اين حالى كه شما داريد، چگونه مى توانند غذا بخورند؟
حركت كرد و دستور داد، سفره را پهن كنند و همه غلامان را هم بگويند
بنشينند.تمام را بر سر سفره نشانيد، يتفقد واحدا
واحدا از يكايك حاضران دلجويى و نسبت به آنان اظهار لطف فرمود:
پس از صرف غذا دستور داد: سفره اى براى زنان پهن كنند و غذا براى آنها
بياورند، پس از غذا خوردن آنان حضرت رضا عليه السلام بيهوش شد.
در اين هنگام از ميان خانه امام عليه السلام صداى ناله اى برخاست .
كنيزان و زنان ماءمون ، سر و پاى برهنه ، حاضر شدند، توس ، يكپارچه
ناله شد. ماءمون ، سر و پاى برهنه ، بر سر زنان آمد؛ در حالى كه ريش
خود را مى كشيد و مى گريست ، اشك ريزان كنار بالين امام عليه السلام
ايستاد، حضرت رضا عليه السلام به هوش آمد و چشمانش را گشود، ثم قال :
احسن يا اميرالمؤ منين
معاشرة ابى جعفر فان عمرك و عمره هكذا و جمع بين سبابتيه .
فرمود: يا اميرالمؤ منين ، با فرزندم خوشرفتارى كن ؛ زندگى تو و او مثل
دو انگشت من به هم پيوسته است دو انگشت شهادت خود را به هم چسبانيد و
در همان شب از دنيا رحلت فرمود:
صبحگاهان مردم جمع شدند و فرياد مى زدند كه ماءمون با حيله و نيرنگ على
بن موسى الرضا عليه السلام پسر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را كشت
. سر و صدا زياد شد.
محمد بن جعفر بن محمد، عموى حضرت رضا عليه السلام ، كه ماءمون او را
امان داده بود و در توس بود؛ ماءمون از ترس اينكه مبادا فتنه اى بر پا
شود، از محمد بن جعفر بن محمد خواست كه به مردم بگويد امروز جنازه را
بر نمى دارند. شبانگاه آن حضرت را غسل داده ، دفن كردند.
شيخ مفيد در ارشاد
(67) مى نوسيد: روزى حضرت رضا عليه السلام با ماءمون
غذا مى خورد؛ از آن غذا مريض شد و ماءمون نيز خود را به مريضى زد و
اظهار كسالت نمود.
عبدالله بشير گفت : ماءمون به من دستور داد: ناخنهايم را بگذارم بلند
شود و آنها را از چشم مردم دور نگه دارم ؛ اين كار را انجام دادم .
ماءمون روزى مرا خواست و چيزى شبيه تمر هندى به من داد و گفت : اين را
به دست و ناخنهايت بمال من نيز چنان كردم و سپس گفت : فعلا همين طور
باشد.
خدمت امام رضا عليه السلام رفت و حالش را پرسيد.امام عليه السلام
فرمود: اميد است كه بهبودى حاصل كنم ، ماءمون گفت : بحمدالله بهتر
هستيد.
پرسيد: آيا امروز پزشكى به ديدن شما آمده است ؟
فرمود: نه ، خشمگين شد و غلامان را با داد و فرياد نزد خود خواند و
دستور داد تا آب انار بگيرند.
ماءمون به عبدالله بشير گفت :
برو انار بياورد و با دستهايت آب آن را بگير؛ چنان كردم ؛ سپس آن را از
من گرفت و با دست خود، آن آب انار را به حضرت رضا عليه السلام داد. و
به او خوارند و دو روز بعد هم امام عليه السلام از دار فانى رحلت نمود
و علت درگذشت آن جناب هم همين بود.
بخش چهارم : اهميت سير و سفر
يكى از سنن اجتماعى كه در تمام دنيا از مهمترين رويدادهاى جوامع
مى توان به شمار آورد، سير و سفر و نقل و انتقال مردم از اين شهر بدان
شهر و از اين كوى بدان كوى و از اين كشور بدان كشورى ديگر است .
حس كنجكاوى و نيروى زيارت طلبى بشر را وادار مى كند. كه هنوز قاره هاى
پهناور زمين را سير نكرده خواهان سير و سفر به كرات ديگر باشد.
سفر: سنتى ، ديرين و پديده اى است كه سابقه كهن دارد.تاريخ آن از سفر
آدم چ و حوا - كه بدين جهان سفر كرده اند و مردم از اجتماع آنها پديد
آمدند - آغاز مى شود كه آداب و سننى شرعى و اخلاقى و اهميتى خاص دارد
كه كمى از فوايدش در ابيات منسوب به امام على عليه السلام آمده كه
فرموده است :
تغرب عن الا و طان فى طلب العلى
|
|
و سافر ففى الاسفار خمس فوائد |
تفرج هم و اكتساب معيشة |
|
و علم آداب و صحبة ماجد |
فان قيل فى الاسفار ذل و محنة
|
|
و قطع الفيافى و ارتكاب الشدائد |
فموت الفتى خيرله من قيامه |
|
بدارهوان بين واش و حاسد |
تاج نيشابورى ، معناى آن را در ابياتى سروده است .(68)
اميرالمؤ منين ، مير مجاهد |
|
چنين فرمود: سافر للفوائد! |
سفر بينا كند مرد خرد را |
|
نمايد هم به ايشان نيك و بد را |
هر آن كس بيشتر كسب سفر كرد |
|
مسلم بيشتر كسب خبر كرد |
و علمناه تاءويل الاحاديث |
|
زيمن اين سفر شد اين مواريث |
يد بيضا به موسى از سفر شد |
|
خضر زين راه او را راهبر شد |
آزاد همدانى گويد:
در تا پخته شود زير و زبرها دارد |
|
سنگ تا لعل شود خون جگرها دارد |
ما به سر منزل و مقصود و رسيدم و
هنوز |
|
مدعى بر سر اين راه اگرها دارد |
توضيح ابيات امام على عليه السلام :
براى طلب معيشت و به دست آوردن بزرگى از وطن دور شويد و مسافرت كنيد
زيرا در سفر پنج فايده است :
سياحت و زايل شدن غم ، كسب معيشت ، كسب و علم و دانش ، ياد گرفتن آداب
و معاشرت و زندگى ، صحبت داشتن با بزرگان ، چنانچه گفته شود مسافرت را
مشقت و زحمت بسيار است بايد گفت : براى مرد مرگ بهتر از خانه نشستن با
ذلت و خوارى ، بين بد خواهان و بد گويان است .
به سفر پخته شود مرد هنرمند آزاد! |
|
تا هلالى بشود بدر سفرها دارد |
شاعر ديگرى در اين باره بيتى نغز سروده است :
زمين لگد خورد از گاو و خر به علت
آن |
|
كه ساكن است نه مانند ماه و آسمان
دوار |
سفر، هم از لحاظ روحى روانى و هم از لحاظ دينى اخلاقى داراى فوايدى
بسيار است .
سير و سفر را تنها از نظر تنوع و تغيير آب و هواى نبايد مورد توجه قرار
داد و به مشايعت و مراسم استقبال و بعضى از رسوم تشريفاتى آن دل خوش
كرد؛ بلكه بايد آن را سازنده روح و جسم و پرورنده فكر و سامان دهنده
زندگى انسان دانست .
اى بسا كس رفته در شام و عراق |
|
او نديده هيچ جز كفر و نفاق |
وى بسا كس رفته تركستان و چين |
|
او نديده هيچ جز و مكر و كين |
اينك به بخشى از اهداف سفر مشروع از نظر پيامبر اكرم صلى الله عليه و
آله مى پردازيم تا سير و سفر را با همين اهداف دنبال كنيم .
قال صادق عليه السلام - عن ابائه فى وصيه النبى
لعلى عليه السلام
قال : يا على ! لا ينبغى للرجال العاقل اين يكون ظاعنا الا فى ثلاث :
مرمة لمعاش ، او تزود لمعاد، اولذة فى غير محرم
الى ان قال يا على ! سرسنتين بر والديك سرسنة صل رحمك ، سرميلا
عد مريضا سر ميلين شيع جنازه ، سر ثلاثه اميال اءجب دعوة و سر اربعة
اميال زر اءخا فى الله و سرخمسة اميال اجب الملهوف ، و سرستته اميال
انصر المظلوم و عليك بالاستغفار.
امام صادق عليه السلام - از پدران گرامى اش ، درباره وصيتى كه پيامبر
اكرم صلى الله عليه و آله به اميرالمؤ منين كرده است ، نقل مى كند؛ كه
فرمود: يا على ! شخص عاقل سزاوار نيست سفر كند و مگر براى سه هدف :
ابعاد سفر را براى اهداف شرعى چنين توضيح مى دهند.
سفر براى رسيدن به اين هدفها - گرچه فاصله هايى زياد طى شود، باز
شايسته و نيكوست .
فرمود: دو سال ، راه به پيماى تا به ديدن پدر و مادرت روى و بدين طريق
دلشان را بدست آرى . يك سال راه به پيماى تا خويشاوندت را ببينى و صله
رحم كنى ؛ رنج و سختى يك ميل راه براى عيادت مريض تحمل كن .
دو ميل راه را به پيماى تا تشييع جنازه كنى .چهار ميل راه را طى كن تا
برادر مؤ منت را ببينى ؛ براى رسيدن به داد يك گرفتار، پنج ميل راه را
به پيماى .
با تمام ترغيبى كه براى سفر از جهات مختلف شده است ؛ در صورتى كه به
دين شخص ، زيانى وارد كند، شايسته نيست .در حديث اربعماة از اميرالمؤ
منين عليه السلام نقل مى كند كه مى فرمايد: لا
يخرج الرجل فى سفر يخاف منه على دينه و صلوته .
سفر كنيد تا بدنهايتان سالم شود و جهاد كنيد تا غنيمت دنيا و آخرت
بيابيد و حج كنيد تا مالدار و بى نياز شويد.
شرع مقدس اسلام ، انسان را به مسافرت تشويق نموده است تا دچار تنگدستى
و بحرانهاى مالى نشود.
هر كدام گرفتار و تنگدست شديد به سفر برويد و
خود خانواده تان را اندوهگين نكنيد.
هم اكنون هم ، سير و سفر، در تمام دنيا، براى كسب علم و فضيلت از شرايط
حتمى است و دانشجويان از ديرباز، همين راه را انتخاب نموده از جمله
دانشمندان شيعه ، شيخ بهاءالدين عاملى و از سنى ، جارالله زمخشرى از
اين جهت ، ممتاز بودند.
محدث قمى رضوان الله عليه در احوال المطيع لله در ص 309 تتمة المنتهى
از اسماعيل بن حماد جوهرى ، صاحب كتاب صحاح اللغة ، و استاد لغت عرب -
كه اهل فاراب - از بلاد ترك و از اعجوبه هاى زمان خود بود - نقل مى
كند: كه جوهرى خطى بى نظير داشت به گونه اى كه او را همتاى مقله مى
دانستند.وى پيوسته در سفر، به كسب فضايل مى پرداخت و طى بيابانها را
براى علم آموزى برگزيده بود؛ او از شام و عراق عازم خراسان شد و در
نيشابور اقامت گزيد تا از دنيا رفت .
از سفرهاى پربركت و كارساز ديگر، سفرهاى تجارى قبل از اسلام رسول اكرم
صلى الله عليه و آله و سفرهاى غير تجارى و تبليغى ايشان - كه هجرت به
مدينه از جمله آن است - مى توان نام برد.
اين سفرها مايه توسعه دين و حفظ و حراست آيين اسلام شد. و شوكت خود را
در قلب دنيا و تمام كشورهاى دور گسترش داد.
رسول اكرم فرمود: سفر دراى رنج و مشقت بسيار است و از اين روست كه گفته
اند: السفر قطعه من السفر سفر قطعه اى از
جهنم است .(75)
ليكن براى كسب اندوخته هاى عالم ، رنج سفر را بايد تحمل كرد تا از
نزديك به سرچشمه منابع آن اندوخته ها دست يافت .
بنابراين مطالعه آداب و سنن شرعى و اخلاقى و اجتماعى سفر براى مسافر
لازم و ضرورى است كه براى پيمودن راه ، زاد و توشه اى كافى ببرد تا به
مقصود و هدف خود برسد.
آداب و سننى كه در اين بخش به ذكر آن پرداخته مى شود گرچه ،
براى ديگر سفرها، از قبيل : تجارى ، زيارتى ، سياحتى ، و حج و...هم
ممكن است مورد استفاده قرار گيرد، ولى چون اين كتاب براى رفع
نيازمنديهاى زائران امام هشتم عليه السلام نوشته شده ، جنبه زيارتى آن
بيشتر است بنابراين در سفر زيارتى ، زائر بايد هدفى داشته باشد كه مورد
پسند و رضاى خداى متعال و امام عليه السلام باشد وگرنه از ثواب زيارت ،
محروم و از نتايج سفرهاى ديگر چون : تجارت و سياحت و...بهره مند خواهد
بود.
به همين جهت ، خلوص نيت ، در سفر زيارت ، براى زائر، شرط اوليه است .
آورده اند كه آقا شيخ عباس تربتى ، پدر مرحوم راشد، روزى عازم مشهد
مقدس بود، همسرش از او خواست كه در بازگشت نعلينى براى او بياورد.او
رفت و روز ديگر نعلينى براى او آورد.
پرسيد: آقاى حاج شيخ ! چرا زود برگشتيد و چند روزى براى زيارت نمانديد؟
جواب داد: رفته بودم نعلين بخرم نه براى كارى ديگر.اكنون به قصد زيارت
مى روم و چند روزى هم در آنجا خواهم ماند.
اين مساءله امروز شايان توجه است .
زيرا مردمى كه به مكه و سوريه مى روند بيشتر وقتشان به خريد اجناس با
صرفه صرف مى شود.
در اين باره ظريفى در پشت جعبه مقوايى يخجال و تلويزيون رنگى حاجى كه
از مكه آورده ، چنين نوشته بود.
4- محاسبه نفس كه پيوسته از خود بايد بپرسد كه به چه منظورى قصد سفر
كرده است آيا هدفى را كه دنبال مى كند با موقعيت و شخصيت او سازگار است
؟!
به طور كلى بايد بداند كه پايه و اساس سفرهاى شرعى خلوص نيت است دو تن
از رى ، به خدمت حضرت رضا عليه السلام به مرو رفتند در حالى كه مبداء و
مقصد و ساعت حركت آنان يكى بود. پرسيدند كه نماز سفرشان قصر است يا
تمام ؟
آن حضرت در جواب فرمود: تو نمازت را بايد شكسته بخوانى و ديگرى نمازش
را تمام و درست .
تو كه براى زيارت من آمده اى ، سفرت مشرع است و نمازت را بايد شكسته
بخوانى ؛ اما او كه براى ديدار ماءمون آمده سفرش حرام است و نمازش را
بايد تمام بخواند.
كيوان در سفر نامه خود مى نويسد: سابقا در قزوين رسم بود كه هر كس به
حج مى رفت يك كتيبه از گچ ؛ اگر دوبار مى رفت دو كتيبه و...بر در خانه
خود نصب مى كرد.
او مى گويد: خودم ديدم كه بر در خانه اى چهار كتيبه نصب كرده بودند؛
قزوين كه داراى دوازده هزار خانه بود، بر در دوازده هزار خانه آن كتيبه
هاى مكرر نصب شده بود.
چون بنيه تقويتى هر مسافر يا هر انسانى جهت زندگى به تاءمين
اقتصادى وابسته است لذا اين بنيه در راه سفر زيارت بايد پاك و حلال
باشد.
هر كه مالى را از چهار طريق به دست آورد در راه خير نمى تواند صرف كند.
2- از راه خيانت ؛ بهر طريقى كه باشد (خيانت به شخص خاص يا عده اى از
مردم يا خيانت به يك ملت )
در حديث ديگرى آمده است كه كسى به خدمت امام رسيد و گفت : من خويشاوند
فلان فرماندار هستم و بر اثر اين نزديكى از موقعيت خود سوء استفاده
كرده و ثروتى اندوخته ام ؛ ولى آن را در راههاى خير، مانند: صله رحم ،
اطعام ماكين و گزاردن حج صرف مى كنم .كار من چه صورتى دارد؟ حضرت
فرمود:
درباره شخصيت صفوان بن يحيى نقل كرده اند كه او روزى صد و پنجاه
و سه ركعت نماز مى خواند به خاطر اينكه روزى در بيت الله الحرام با دو
برادر مذهبى خود عبدالله بن جندب و
على بن نعمان تعهد كرده بود كه پس از
انجام مراسم هر كدام از آنان كه زنده ماندند نمازهاى برادران خود را
بخوانند؛ چون او زنده مانده بود، به خاطر وفاى به عهد و پيمانى كه بسته
بود، روزى صد و پنجاه و سه ركعت نماز مى خواند.
صفوان ، روزى در يكى از سفرها شتر كسى را به كرايه گرفت يكى از دوستان
، دو دينار به رسم امانت به او داد تا به خانواده اش برساند ولى تا از
مكارى
(78) اجازه نگرفت ، آن را در ميان بار ننهاد.
مولى احمد اردبيلى نيز با همه زهد تقوايى كه داشت - در سفرى كه يك مال
سوارى به كرايه گرفته بود همين عمل را انجام داد.شخصى پاكتى به او داد
كه در نجف اشرف ، به كسى دهد؛ آن بزرگوار - چون صاحب مال سوارى حضور
نداشت تا از او، حمل آن را اجازه بگيرد، تمام راه را پياده پيمود.و
سوار بر آن مركب نشد و با اين عمل ، درخواست برادر دينى خود را رد نكرد
و حقوق ديگران را هم رعايت نمود.
در سفرها، خصوصا در سفرهاى زيارتى به اين مورد توجه خاصى بايد مبذول
شود.
آمد؛ پس از تسليت گويى ، پرسيد: پدرت براى زندگى شما چيزى به ارث
گذاشته است ؟ گفتم : نه .
سپس كيسه اى كه هزار درهم در آن بود به من داد، گفت : با اين سرمايه
داد و ستد كرده ، از سودش استفاده كن .
ماجرى را براى مادرم تعريف كردم و به راهنمائى او، نزد يكى از دوستان
پدرم رفتم .
او مقدارى جنس پارچه برايم خريده ، در دكانى مشغول به كار شدم .خداوند
تعالى بدينوسيله روزى ما رسانيد تا هنگام حج رسيد.به من الهام شد كه به
مكه بروم .نزد مادرم رفتم و تصميم خود را با او در ميان گذارم بمحض
اينكه مادر از تصميم من آگاه شد، گفت : پسرم ! اول پول فلان كس را
بپرداز، بعد از آن برو.
پيش آن مرد رفتم و پولش را پرداختم ؛ او مثل اينكه گفت : شايد مقدارش
كم است ، اگر براى كارت مى خواهى بيشتر بدهم . گفتم : نه . قصد حج دارم
. مى خواهم پول شما را برگردانم .
بالاءخره به مكه رفتم و پس از انجام مناسك و اعمال حج به مدينه رفته ،
با گروهى از دوستان به خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم . من كه جوانى
كم سن و سال بودم در آخر جماعت حاضر، در مجلس امام عليه السلام نشستم .
هر يك از حاضران سؤ الى كرده جواب مى شنيدند و مى رفتند.
همينكه جمعيت كم شد، امام عليه السلام به من اشاره كرده ، مرا نزد خود
طلبيد، نزد او رفتم ؛ فرمود: با من كارى داشتى ؟ گفتم : فدايت شوم . من
عبدالرحمن بن سيابه ام .از حال پدرم پرسيد. گفتم : او از دنيا رفت .
بمحض شنيدن ، آزرده خاطر شد و برايش طلب آمرزش و رحمت كرد.
سپس پرسيد، چيزى براى شما به ارث گذاشته است ؟ گفتم : نه .
فرمود: پس چگونه به حج آمده اى ؟ داستان مرد را شرح دادم ؛ اما، امام
عليه السلام هنوز كلامم تمام نشده ، پرسيد: هزار درهم را چه كردى ؟
گفتم : به او پرداختم . فقال لى : قد احسنت
.
فرمود: خوب كارى كردى ؛ پس از آن فرمود: مى خواهى تو را سفارش دستورى
دهم ؟ گفتم : آرى ، فدايت شوم .
فرمود: هميشه راستگو باش و امانت را به صاحبش باز گردان تا بدين گونه
در اموال مردم شريك باشى ؛ بعد انگشتان دستش را جمع كرد.من دستور امام
عليه السلام را به كار بستم و صاحب سيصدهزار درهم شدم
(80)