۵۳ داستان از كرامات حضرت رضا عليه السلام

موسى خسروى

- ۱ -


مقدمه مولف

بهترين ارتباط سالم كه ضامن سلامت روح و روان در جامعه است ، انس گرفتن به مطالعه و تهذيب اخلاق و تزكيه نفس از طريق سير رد آداب و سنن و اخلاق و رفتار ائمه طاهرين عليهم السلام است .

در اين باب بحمدالله رجال برجسته علمى از ديرباز، تا زمان ما، هم خويش را مصروف اشاعه اخبار و احوال ائمه عليهم السلام داشته اند و گاهى موقعيتهاى خاصى هم ايجاب نموده است كه حتى مثل بنده شرمنده را نيز در اين راه پر خيز و بركت به خدمت بگمارند.

خدا را بر اين نعمت فراوانش - كه به من ارزانى داشته - سپاسگزارم .اميدوارم كه رشحات قلم و آثار دل شكسته و فعالى اعضاى ناقابلم مورد قبول پيشگاه ايشان قرار گيرد.

نشر هاتف بارها تاءكيد داشت كه كتابى تاءليف شود كه داراى ويژگيهاى خاص مذكور باشد؛ اين درخواست و تشويق يكى از رجال علمى و علماى خدمتگزار اهل بيت عليهم السلام كه مى فرمود: در مشهد مقدس جاى چنين كتابى خالى است كه حاوى مختصرى از زندگانى حضرت رضا عليه السلام به ضميمه آداب سفر و اهميت زيارت و خصوصا ترويج خاطر(1)زوار و دلبستگى هر چه بيشتر به ساحت مقدس حضرت رضا عليه السلام بواسطه ذكر كرامات و عنايات آن حضرت به متوسلين و گرفتاران باشد؛ اين دو مطلب ، موجب شد كه در راه انجام اين امر بكوشم و به درخواست آنان جامه عمل بپوشانم .

باشد كه اين كتاب را هم به عنوان سوغات ، (2) سفرى گرانمايه براى شهر و ديار خويش خود به همراه داشته باشند و هم براى دانستن ماجراى زندگى هشتمين امام معصوم عليه السلام است كه قبلا به قلم مولف منتشر و چندين بار هم تجديد چاپ شده به اضافه مطالبى سودمند، در آداب سير و سفر و لوازم ضرورى براى يك زائر مذهبى - كه به قصد تشرف به آستان ملك پاسبان حضرت ثامن الحجج عليه السلام از شهر و ديار و ملك و مملكت خود دست كشيده و به مشهد مقدس ‍ آمده است .

در پايان از مطالعه كنندگان اين كتاب خصوصا زائران محترم آستان قدس رضوى التماس دعا دارم .

موسى خسروى

بخش اول : ولادت و شرح حال مادر امام عليه السلام

على بن موسى الرضا عليه السلام در روز جمعه يازدهم ذى قعده سال 148 هجرى قمرى متولد شد و در روز آخر ماه صفر سال 203 ه‍ق در سن پنجاه پنج سالگى در سناباد توس به شهادت رسيد.

جشن ميلاد و مراسم سوگوارى وى در روز شهادتش هر سال در استان خراسان و ديگر استانها برگزار مى شود.

در پنج سالگى جد بزرگوارش ، اما جعفر صادق عليه السلام ، و در سى و چهار سالگى پدر ارجمندش ، موسى بن جعفر عليه السلام ، به شهادت رسيدند و مدت امامت آن سرور هم بيست سال به طول انجاميد، لقبش رضا و كنيه آن حضرت ابو الحسن و نامش على بود و مادرش هم تكتم .(3)

على بن ميثم گويد: حميده مادر موسى بن جعفر عليه السلام كه از زنان عجم بود، كنيزى به نام تكتم داشت كه از نظر دين عقل و عظمت مقام ، كمتر زنى به پايه او مى رسيد و چنان احترام حميده را نگه مى داشت كه از روز خريدارى تا وقتى كه در خدمت آن بى بى بود به احترام او، هرگز در مقابلش ‍ نمى نشست .

حضرت رضا عليه السلام چون پسرى فربه بود و كمال خلقت را داشت ، شير، زياد مى خورد از اين رو مادرش در جستجوى زنى شيرده شد. پرسيدند: مگر كم شيرى ؟!

فرمود: كم شير نيستم ؛ ولى دعا و نمازهاى مخصوصى در شبانه روز مى خوانم كه از روز ميلاد اين فرزند كاملا نمى توانم انجام دهم .(4) در عيون اخبار الرضا از هشام بن احمد نقل مى كند: روزى موسى بن جعفر عليه السلام به من فرمود: خبر دارى از اهالى مغرب كسى آمده باشد؟

گفتم : نيامده است .فرمود: چرا يك نفر آمده است ؛ با هم پيش او بايد رفت .پيش آن مرد رفتيم .ديديم .برده فروشى است كه چند كنيز در اختيار اوست .موسى بن جعفر عليه السلام فرمود: كنيزان خود را بياور.او نه كنيز آورد. فرمود: هيچ يك از اينها را نمى خواهم اگر كنيزان ديگرى دارى ، بياور. آن مرد گفت : كنيز ديگر جز يك كنيز مريض ندارم .فرمود: چرا او را نمى آورى ؟ آن مرد باز از آوردنش امتناع كرد.

موسى بن جعفر عليه السلام بازگشت و روز ديگر مرا نزد او فرستاد و فرمود: بپرس آن كنيز را به چه مبلغ مى خواهد بفروشد؟ هر مبلغى كه خواست به او بده . مراجعه كردم و گفتم آن كنيز را به چه مبلغ مى فروشى ؟

او در جواب گفت : از فلان مبلغ كمتر نمى فروشم .من نيز به همان مبلغ خريدم .سپس ‍ پرسيد: شخصى كه ديروز همراهش بودى ، كه بود؟ گفتم : مردى از بنى هاشم بود.پرسيد: از كدام تيره (5) بنى هاشم ؟

در جواب گفتم : بيش از اين نمى توانم توضيح بدهم .گفت : مى خواهم داستانى از اين كنيز برايت نقل كنم ؛ من او را از دورترين نقطه مغرب خريدم به محض اينكه زنى از اهل كتاب چشمش به اين كنيز افتاد، پس از دقتى تمام كرد گفت : اين كنيز كيست كه به دست آورده اى ؟ جواب دادم : كنيزى كه براى خود خريده ام .گفت : چنين كنيزى شايسته نيست كه نزد تو باشد بلكه بايد در اختيار بهترين شخصيت روى زمين قرار گيرد تا پس از مدت كوتاهى از آن شخص ، فرزندى به وجود آيد كه شرق و غرب عالم به امامتش ايمان آورند.

هشام بن احمد گفت : آن كنيز را به خدمت آن حضرت بردم پس از مدت كوتاهى على بن موسى الرضا عليه السلام از او متولد شد.(6)

پدر على بن ميثم گفت : مادرم نقل كرده است كه از نجمه مادر حضرت رضا عليه السلام شنيدم كه گفت : وقتى به فرزندم على حامله شدم ، سنگينى باردارى را احساس نمى كردم و در خواب ، صداى تسبيح و تهليل و تمجيد مى شنيدم . و گاهى هم وحشت زده بيدار شدم و صداى نمى شنيدم .

وقتى متولد شد، دست بر زمين نهاد و سر به سوى آسمان كرد و لبهاى خود را حركت مى داد.مثل اينكه سخن مى گفت ؛ در اين حال پدر موسى بن جعفر عليه السلام نزدش آمد و گفت ؛ اى نجمه ! اين موهبت پروردگار گوارايت باد! من او را با پارچه اى سفيد پوشانيده و در آغوش پدرش نهادم : بلافاصله آن حضرت در گوش راستش اذان و در گوش ‍ چپش اقامه گفت ؛ سپس آب فرات خواست و كامش را با آب فرات برداشت و به من برگرداند و فرمود: اين فرزند را بگير كه حجت خدا در روى زمين است . (7)

القاب آن حضرت :

ثامن الحجج عليه السلام ، رضا، صادق ، صابر، قرة عين المؤ منين و غليظ الملحدين (8)است نقش انگشترش - كه از پدر به يادگار داشت - حسبى الله و نقش انگشتر برگزيده خود او ولى الله بود.

خلفى عباسى هم عصر با على بن موسى الرضا عليه السلام

على بن موسى الرضا عليه السلام در طول امامت خود با چند تن از خلفاى عباسى هم عصر بود پانزده سال در زمان هارون الرشيد، سه سال و بيست پنج روز در عهد محمد امين و ابراهيم بن مهدى معروف به ابن شكله ، عموى محمد امين كه پس از چهار روز خلافت بر اثر خوشگذرانى و عياشى و بى كفايتى از خلافت خلع شد؛ سپس دوباره با او بيعت كردند و يك سال و هفت ماه ديگر خلافت كرد.پس از ابراهيم ، ماءمون مستقلا عهده دار خلافت شد و بيست سال بر سراسر ممالك اسلامى حكمرانى كرد و على بن موسى الرضا عليه السلام در زمان حكمرانى او به شهادت رسيد.

على بن موسى الرضا عليه السلام در زمان خلافت هارون الرشيد آزادانه و بدون بيم و هراس عهده دار راهنمايى شيعيان بود و علاقمندان از ساحت مقدس و مجالس ‍ درسش بهره مند مى شدند و با وجود اينكه جاسوسان ماءمون و فرماندار مدينه پيوسته اخبار را گزارش مى دادند، آن حضرت با كمال آرامش به حل مشكلات و رفع نيازهاى دوستان مى پرداخت .

جاسوس هارون پس از شهادت موسى بن جعفر عليه السلام به هارون نوشت كه حضرت رضا عليه السلام از بازار يك خروس و يك سگ و گوسفندى خريده است .

او از اين خبر خوشحال شده و گفت : ديگر از طرف او راحت شدم .پس از چندى زبيرى نماينده هارون ، نوشت : حضرت رضا درب خانه خود را به روى مردم گشوده و همه را به پذيرش امامت خود دعوت مى نمايد.

هارون بسيار تعجب كرد و گفت : قبلا نوشته بود، خروس و گوسفند و سگ خريده است ؛ اما امروز نوشته ، مردم را به قبول امامت خود دعوت كرده است .(9)

على بن موسى الرضا عليه السلام به گونه اى مورد توجه و ملجاء دوستان قرار گرفته بود كه بعضى از دوستان ، ايشان را از سطوت (10) هارون بر حذر مى داشتند و از او درخواست تقيه (11)مى كردند.

محمد بن سنان گفت : به حضرت رضا عليه السلام عرض كردم خود را مشهور نموده و مقام پدرت موسى بن جعفر عليه السلام را آشكارا احراز كرده اى با اينكه از شمشير هارون خون مى چكد.

در جواب من فرمود: فرمايش جدم - پيامبر صلى الله عليه و آله - كه در مقابل تهديد ابوجهل فرمود: اگر ابوجهل موى از سرم كم كند، پيامبر نيستم . مرا بى باك نموده است و من هم مى گويم : اگر هارون موى از سرم كم كند، امام نيستم .(12)

هر كس از آن جناب مى پرسيد جانشين موسى بن جعفر عليه السلام كيست ؟ او خود را معرفى مى كرد.

روزى چند تن از واقفى مذهبان (13) از قبيل : على بن ابى حمزه بطائنى و محمد بن اسحاق و حسين بن عمران و حسين بن سعيد مكارى خدمت حضرت رضا عليه السلام رسيدند.

على بن حمزه گفت : فدايت شوم پدرت در چه حال است ؟

فرمود: از دنيا رفت .گفت ، چه كسى را جانشين خود قرار داد؟

جواب داد: مرا.

عرض كرد: شما به گونه اى آشكارا سخن مى گويى كه هيچ يك از اجدادت چنين آشكارا و بدون ترس بيان نكرده اند از على عليه السلام تا پدرت موسى بن جعفر عليه السلام فرمود: نه چنين نيست : بهترين اجدادم ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، نيز همين طور آشكارا بيان فرموده است .

على بن حمزه عرض كرد: از هارون و عمالش ‍ نمى ترسى ؟

در جواب فرمود: اگر مى ترسيدم ، قطعا با اين عمل ، به نابودى خود كمك كرده بودم .

روزى ابولهب حضرت رسول صلى الله عليه و آله ، را به مرگ تهديد كرد.ايشان فرمود: اگر از جانب تو خدشه اى به من وارد شود، پيامبر نيستم .

اين اولين نشانه اى بود كه جدم ، حضرت رسول صلى الله عليه و آله ، به وسيله آن ، مدعاى خود را اثبات نمود؛ من هم به همين وسيله ، گفتار خود را اثبات مى كنم و مى گويم اگر از طرفداران هارون ، خدشه اى به من وارد شود، امام نيستم .

حسين بن مهران گفت : مستمسك خوبى به دست ما آمد؛ اگر ادعاى شما صحيح است و امام هستى ؛ سخنت را آشكارا بيان كن .

امام عليه السلام در جواب فرمود: ديگر چگونه مى خواستى سخنم را آشكارا بيان كنم ؟

از اين هم بيشتر؟ مى خواهى پيش هارون روم و بگويم كه من امام هستم و تو هيچكاره اى ؟! پيامبر صلى الله عليه و آله هم در ابتداى رسالت چنين نكرد؛ او دعوت خويش را ابتدا براى خانواده و بستگان خود و كسانى كه به آنها اعتماد داشت ابراز نمود؛ (14) شما به امامت پدرانم اعتماد داريد؛ خيال مى كنيد، من از روى تقيه براى حفظ جان موسى بن جعفر عليه السلام مى گويم پدرم مرده است - آنچه گمان مى كنيد اشتباه است - (15) من از شما نمى ترسم و تقيه هم نمى كنم و آشكارا مى گويم ، امام هستم ؛ در صورتى كه پدرم زنده بود، تقيه مى كردم .براى حفظ جانش .

هارون را چندين مرتبه براى كشتن حضرت رضا عليه السلام تحريك نمودند؛ اما او چنين عملى را مرتكب نشد.

چنانكه علامه مجلسى رضوان الله عليه نقل مى كند؛ جعفر بن يحيى برمكى گفت : در آن موقع كه هارون به مكه مى رفت ، روزى حسين بن جعفر به او گوشزد كرد: سوگندى كه ياد كرده بودى ، فراموش كرده اى ؟ گفته بودى كه هر كس پس از موسى بن جعفر عليه السلام ادعاى امامت كند، خونش را خواهم ريخت .

اكنون فرزندش على بن موسى الرضا عليه السلام ادعاى امامت مى كند و مردم همان اعتقادى كه به پدرش داشتند به او نيز دارند.

هارون نگاهى خشم آلود به او نمود و گفت : همه شان را مى خواهى بكوشم ؟

موسى بن مهران ، راوى خبر، مى گويد: خدمت حضرت رضا عليه السلام رسيدم و جريان را عرض كردم ؛ فرمود: چه كار به من دارند؟ به خدا قسم هرگز نمى توانند به من ذره اى آسيب برسانند.

اين سعايتها (16) آن قدر اثر بخشيد كه هارون بالاءخره روزى به فكر افتاد تا حضرت رضا عليه السلام را از بين ببرد؛ ولى خداوند، آن جناب را حفظ كرد.

اباصلت نقل مى كند؛ روزى حضرت رضا عليه السلام در خانه نشسته بود، ناگهان پيك هارون وارد شد و گفت : اميرالمؤ منين تو را نزد خود خوانده است .

حضرت رضا به من نگاهى كرد و فرمود: مرا براى نابود كردنم مى برند؛ ولى به خدا قسم كوچكترين آسيبى به من نمى توانند برسانند؛ چون در اين مورد كلماتى از جدم دارم .

اباصلت گفت : با حضرت رضا عليه السلام بيرون رفتم .وقتى چشم هارون به ايشان افتاد؛ امام عليه السلام حرز مخصوص خود را خواند.(17) هارون با ديدن حضرت رضا عليه السلام منقلب شده گفت : ما دستور داديم صد هزار درهم به شما بدهند؛ حوايج خويشاوندان خود را هم ياد داشت كن تا تمام خواسته هايت را برآوريم .

پس از برگشتن حضرت رضا عليه السلام هارون به قد و بالاى حضرت نگريست و با خود گفت ما تصميمى در باره اش گرفته بوديم .ولى خداوند جز اين خواست ؛ آنچه خداوند اراده كرده بهتر است .

برامكه با سادات علوى دشمنى داشتند چون آنها در رگ و ريشه هارون نفوذ كرده بودند و مى خواستند حكومت خود را - كه منوط به استقلال هارون بود - تحكيم نمايند؛ بدين جهت به زندانى نمودن حضرت موسى بن جعفر عليه السلام اقدام كردند و سادات را از هر گوشه و كنار گرفته ، مى كشتند؛ چنانكه صفوان بن يحيى نقل مى كند: روزى يحيى بن خالد برمكى به هارون گفت : على ، پسر موسى بن جعفر، ادعاى امامت مى كند (براى او فكرى نمى كنى ؟) هارون در جواب او گفت :

آنچه درباره پدرش انجام داديم بس ‍ نيست ؟!(18)

گرچه در تاريخ براى انقراض برامكه علل مختلفى نقل نموده اند؛ از قبيل : جريان عباسه ، خواهر هارون الرشيد، يا مداخله صريح ، در امور مملكت بدون استصواب .(19) و نظر خواهى از هارون كه عمده آن شركت در قتل موسى بن جعفر عليه السلام بود.حضرت رضا عليه السلام هم به خاطر همين ستمكارى كه از برامكه سر زد، آنان را نفرين كرد.

محمد بن فضيل گويد: پيش از اينكه هارون برامكه را براندازد، در همان سال ، حضرت رضا عليه السلام در عرفات ، راز و نياز و مناجات مى كرد؛ سپس سر به زير انداخت ؛ پرسيدند چه دعاى مى كرديد؟

فرمود: من پيوسته برامكه را به خاطر جنايتى كه مرتكب شدند، نفرين مى كردم ، خداوند امروز مستجاب كرد؛ پس از اين ، ديرى نپاييد كه هارون بر برامكه خشم گرفت و جعفر بن يحيى را كشت و اوضاع آنها را از هم پاشيد.(20)

بخش دوم : علت مسافرت هارون به خراسان

خراسان كه در قلمرو حكومت هارون بود بسيار اهميت داشت .و آن ، سرزمين وسيعى بود كه موقعيت جغرافيايى و اهميت اقتصادى آن پيوسته زبانزد (21) خاص و عام بود و شاعران و نويسندگان هم در ادبيات فارسى از آن به نيكى ياد كرده و در آثار خود به يادگار گذارده اند.

چنانكه رودكى گويد:

مهر ديدم بامدادان چون شتافت   از خراسان سوى خاور مى شتافت

ناصر خسرو مى گويد:

خاك خراسان كه بود جاى ادب   معدن ديوان ناكس اكنون شد.

خاقانى گويد:

آن كعبه وفا كه خراسانش نام بود   اكنون به پاى پيل حوادث خراب شد.

خراسان را در زبان فارسى قديم ، خاور زمين مى ناميدند.

اين نام در اوايل قرون وسطى به طور كلى بر تمام ايالات اسلامى - كه در سمت خاور كوير لوت تا كوههاى هند قرار داشت - اطلاق مى شد.

اين شاعر شعرى نغز در معنى خراسان سروده است : (22)

خوشا جا، يا بر و بوم خراسان   در او، باش و جهان را مى خور آسان
زبان پهلوى هر كاو شناسد   خراسان آن بود كز از وى خور آسد

در كتاب اماكن مقدسه (23) از معجم البلدان چنين نقل شده است : خراسان در قديم از طرف شمال به حدود ماوراءالنهر جيحون از بلاد ترك تا اواسط بلاد افغانستان كه كشش آن بيشتر در طرف شرق بوده تا حدود غربى چين ادامه داشته است .و از جنوب تا كرمان و حدود هند گسترش مى يافته است .

بلاذرى گفته : خراسان به چهار ربع تقسيم مى شده است :

ربع اول ، ايرانشهر نيشابور و هرات و توس

ربع دوم ، مرو، سرخس ، فسا و خوارزم

ربع سوم ، بدخشان كه طريق تبت از آنجا بوده است و مردم از اندرابه به كابل و ترمذ مى رفتند.

ربع چهارم ، ماوراءالنهر كه بخارا و فرغانه و سمرقند است .

در مراصدالاطلاع مى نويسد: حدود خراسان از عراق شروع مى شد و آخرش به نزديكيهاى هندوستان مى رسيد.

خراسان مهد علم و دانش و سرزمين انديشمندان به شمار مى رفت چنانكه اولى فيلسوف خراسان محمد بن ترخان معروف به ابى نصر فارابى تركى است و شيخ الرئيس كه زادگاهش اطراف خراسان بود، در همدان از دنيا رفته است .

خواجه نصيرالدين طوسى متوفى به سال 673 ه ق - كه در بغداد، كنار مرقد حضرت موسى بن جعفر عليه السلام و امام جواد عليه السلام مدفون است و ابو جعفر محمد بن حسن طوسى متوفى به سال 460 ه ق در بغداد، خراسانى هستند.

تمام صاحبان صحاح سته در نزد، اهل سنت از خراسان بوده اند.ابو حامد غزالى و برادرش ‍ احمد غزالى و حاكم نيشابورى ، صاحب مستدرك بخارى ، ترمذى و چندين فقيه و عالم ديگر از اين سرزمين بر خاسته اند.

از رياضى دانان ، عمر خيام ، از سياستمداران ابومسلم خراسانى ، از شاعران به نام ، فردوسى و رودكى و از تاريخ دانان و رياصيات ، ابوريحان بيرونى را بايد نام برد.

در فرهنگ دهخدا نوشته است :

خراسان شامل تمام بلاد ماوراءالنهر در شمال خاور به استثناى سيستان و قهستان جنوب بود.

حدود خارجى خراسان در آسياى وسطى بيابان چين و پامير و از سمت هند و جبال و هندوكش بود ولى بعدا اين حدود دقيق تر و كوچكتر شد، تا آنجا كه خراسان كه يكى از ايالات ايران در قرون وسطى بود از شمال خاورى از رود جيحون به آن طرف را هم شامل نمى شد ولى همچنان تمام ارتفاعات ماوراى هرات را - كه اكنون قسمت شمال باخترى افغانستان است - در برداشت .مع الوصف بلادى كه در منطقه علياى رود جيحون يعنى در ناحيه پامير واقع بود نزد اعراب قرون وسطى ، جزء خراسان محسوب نمى شد.

ايالت خراسان در دروه اعراب يعنى در قرون وسطى به چهار قسمت يعنى چهار ربع تقسيم مى كردند و هر ربعى را به نام يكى از چهار شهر بزرگى كه در زمانهاى مختلف ، كرسى آن ربع (يعنى مركز استان ) يا كرسى تمام ايالات يعنى پايتخت شناخته مى شد، مى ناميدند.

آن چهار ربع عبارتند از: نيشابور، مرو، هرات و بلخ ؛ پس از فتوحات اول اسلامى ، كرسى ايالت خراسان ، مرو و بلخ بود ولى بعدا امراى سلسله طاهريان ، نيشابور را - كه شهر مهمى از غربى ترين قسمتهاى چهارگانه بود - مركز امارت خويش قرار دادند.

آنچه درباره خراسان نوشته شد وضع خراسان در زمان گذشته بود؛ اما پس از جنگ هرات در سال 1249 ه ق خراسان به دو قسمت تجزيه شد و قسمتى كه در مغرب هريرود واقع بود جزء ايران و قسمت ديگر به افغانستان ضميمه گرديد و يكى از چهار ايالت ايران نام گرفت ايالت خراسان (يعنى خراسان واقع در غرب هريرود) به حدود زير محدود است :

شمال : ماوراءالنهر و قسمتهاى كه از آن جدا شده است .

مشرق : عراق عجم و استر آباد.طول آن از شمال به جنوب 800 و از مشرق به مغرب 480 كيلومتر مساحتش قريب 000/220 كيلومتر مربع است .(قدرى بزرگتر از انگلستان ) (24)

خراسان ، مهمترين بخش حكومت عباسيان خصوصا زمان هارون الرشيد بود وقتى كه هارون شنيد كه در خراسان يكى از علويان قيام كرده است براى برقرارى حكومت خويش در اين منطقه و اصلاح امور آن ، فضل بن يحيى برمكى را با تشريفات خاص ، والى خراسان گردانيد.

فضل ، مدت دو سال در اين سرزمين به عدل و داد حكومت كرد.و بين هارون و شخصى كه خروج كرده بود ميانجيگرى و به لطاليف الحيل ميان آنها آشتى برقرار كرد و امان نامه اى به امضاى هارون و گواهى بزرگان براى او فرستاد.

پس از دو سال ، هارون فضل را به بغداد خواست و به جاى او على بن عيسى ماهان را - كه مردى ستمكار و نابكار بود - فرستاد.على بن عيسى به اتكاى قدرت هارون ، آن قدر از اموال مردم تصرف كرد و گرفت كه همه به تنگ آمدند، هيچ يك را بر جان مال خود اطمينانى نبود؛ از آن همه ثروتى كه روى هم انباشت ، مقدار ناچيزى - كه باز همان ناچيزى هم در تاريخ بى سابقه بود - به رسم هديه براى هارون فرستاد؛ هديه على بن عيسى به قدرى زياد بود كه هارون براى گوشمالى برمكيان دستور داد تا همه سرلشكران و وزيران در ميدان عمومى شهر، جمع شوند و با حضور يحيى بن خالد و فرزندانش ، هديه على بن عيسى را به معرض نمايش قرار دهند كه خلاصه آن هدايا به نقل از تاريخ بيهقى ، تاءليف ابوالفضل محمد حسين كاتب ، به شرح زير است .

1- هزار غلام ترك ، هر يك جامى مخصوص ‍ به دست .

2- هزار كنيز ترك ، هر يك طلايى يا نقره اى به دست .

3- صد غلام هندى با تيغ هندى به دست و صد كنيز هندى با شالهاى مخصوص

4- ده پيل ماده با پوششهاى طلايى يا نقره اى با مهد زرين و پنج پيل نر با پوششهاى طلايى و نقره اى .

5- در عقب پيلان بيست اسب ، با زينهاى طلايى و سر نعل طلا و تجهيزات آنها آراسته به جواهر بدخشى و فيروزه هاى عالى .

6- اسبهاى گيلانى و دويست اسب خراسانى و بيست شاهين شكارى .

7- سيصد شتر، با مهد و مخملهاى زرين آراسته ، و هفتصد شتر ديگر.

8- پانصد هزار و سيصد پارچه بلور.

9- بيست گردنبند جواهر و سيصد هزار مرواريد.

10- دويست دست چينى فغفورى و سيصد پرده عالى و دويست خانه قالى و غيره .

هارون از يحيى پرسيد: در زمان استاندارى فضل ، اين هدايا كجا بود؟ يحيى در جواب گفت : در خانه صاحبان آنها.گرچه هارون از اين سخن در خشم شد ولى يحيى كاملا او را به وخامت اوضاع وارد نمود.

گوشزد كرد كه خراسان سرحدى پهناور است و دشمنانى مانند تركان در آن ناحيه هستند و مردم از دست على بن عيسى به تنگ آمدند.اگر خليفه به داد آنها نرسد، دست به درگاه خداوند دراز كنند و فتنه اى بر پا كنند كه خليفه شخصا براى دفع آنها بايد حركت كند و به جاى هر درمى پنجاه درم خرج ، لازم خواهد داشت تا فتنه فرو نشيند؛ كار ستمگرى على بن عيسى به جاى رسيد كه مردم عليه حكومت مركزى شورش كردند.

بيدادگرى على بن عيسى كه همه را دچار فقر و فاقه كرده بود موجب شد كه آتش شورش را دامن زنند؟ پس از آنها هم رافع پسر ليث سيار - كه از طرف على بن عيسى فرماندار ماورءالنهر شده بود شورش كرد و پيوسته لشكر على بن عيسى را شكست داد تا على بن عيسى را به كمك خواستن از هارون مجبور كرد.

شورش مردم از طرف حمزة بن عبدالله خارجى در حدود سيستان بود كه با فراهم كردند سيصد هزار سپاهى مجهز دستور داد هر پانصد نفر به نواحى خراسان حمله برند و دست نشاندگان بنى عباسى را هر جا يافتند، بكشند و اموالشان را هم به غنيمت بگيرند.

دو آشوب ديگر هم در خراسان پديد آمد، هارون مجبور شد كه خود شخصا به هر يك از اين نواحى حركت كند.

1- شورش المقنع كه در شب از چاه ماهى بيرون مى آورد.

2- شورش بابك خرم دين كه دعوى خدايى مى كرد.

هارون ، محمد امين را در بغداد گذاشت و ماءمون را به خراسان برد.با اينكه حال او مساعد نبود.ناچار شد كه به اين مسافرت تن در دهد از راه رى و گرگان و اسفراين به طرف مرو حركت نمود و در دهى به نام كهناب چهار ماه توقف كرد و بختيشوع طبيب معالج او، پيوسته ملازم ركاب بود؛ منجمين هم قبلا به هارون گفته بودند كه در خراسان خواهد مرد، لذا از اين سفر بيم داشت .ناچار نامه اى به حمزة بن عبدالله كه يكى از شورشيان بود نوشت و او را با وعده هاى زياد به اطاعت خويش دعوت كرد اما پاسخى سخت از او شنيد.هارون كه چاره اى غير از جنگ نديد از گرگان به توس ‍ رفت و به واسطه هراسى كه از جنگ داشت در آنجا مرضش شدت يافت و در شب سوم جمادى الآخر سال 193 ه ق در قريه نوغان در سن 49 سالگى در گذشت .

والى خراسان كه در آن زمان حميد بن قحطبه طايى بود، هارون را در باغ خود كه در آن قصرى عالى بنا كرده بود دفن نمود.ماءمون بر فراز قبر پدر قبه اى ساخت كه به قبه هارونى معروف شد.اكنون همان قبه بارگاه على بن موسى الرضا عليه السلام است .

روى كار آمدن ماءمون

پس از در گذشت هارون ، طبق عهد نامه و قرار دادى كه خود او بسته بود، محمد امين ، فرزند زبيده ، جانشين پدر شد و مردم به محض ‍ اطلاع از مرگ هارون در نهم ربيع الاول شب شنبه سال 193 ه ق با امين بيعت كردند.

امين روز جمعه نامه اى به برادرش كه استاندار مرو بود نوشت كه با او بيعت كند.ماءمون آورنده نامه را زندانى كرد و به صلاحديد فضل بن سهل از اطاعت برادر سر باز زد.

آخر الامر در شب بيست پنجم محرم در سال 198 ه ق محمد امين كشته شد و خلافت در اختيار ماءمون قرار گرفت ؛ از همين تاريخ تا سال 204 ه ق مقر خلافتش خراسان بود و در سال بعد، به صلاحديد حضرت رضا عليه السلام به سوى بغداد حركت كرد.

ماءمون پس از كشتن امين ، برادر خود، در يك بحران عجيب سياسى قرار گرفت ، زيرا عده اى از بنى عباس كه طرفدار محمد امين بودند به مخالفت برخاستند و علويان نيز پس از شگنجه هاى سخت و ناراحتيهاى زمان هارون نفس تازه اى كشيده ، از اين آشفتگى استفاده كردند و هر كدام در گوشه اى علم مخالفت برافراشتند.

صاحب روضة الصفا در ص 153 جلد سوم مى نويسد! فضل بن سهل وزير ماءمون با اينكه از جزئيات اين وقايع آگاه بود نمى گذاشت ، ماءمون از جريان امور آگاه شود و فقط به او گوشزد مى كرد كه در هر گوشه اى علويان خروج كرده اند و مردم از آنان متابعت مى نمايند؛ هرج و مرج غريبى در كشور عرب به وجود آمده است و بايد فكر اساسى درباره اينها كرد.

بالاءخره ماءمون براى رفع اين آشوب و گرفتارى ، ابتكارى به خرج داد كه هنوز پس از گذشت دوازده قرن بعضى دانشمندان خيال مى كنند ماءمون واقعا به واسطه تقرب و انجام وظيفه مذهبى اين كار را انجام داده است ، گرچه بعضى زا تواريخ شاهد اين مدعاست ؛ ولى قرائن آشفتگى اوضاع و دلايل مستند و محكمى از تاريخ ، گواهى مى دهند كه فقط به منظورى سياسى و براى تحكيم مبانى سلطنت خود به ولايتعهدى حضرت رضا عليه السلام اقدام نموده است ؛ ما در ضمن اين بخش به قسمتى از اين شواهد اشاره خواهيم كرد.

صاحب الفخرى مى نويسد: ماءمون بزرگان خاندان عباسى و علوى را دعوت نمود و آنها را آزمايش كرد؛ فردى افضل و اصلح و ديندارتر از على بن موسى الرضا عليه السلام پيدا نكرد.از نوشته الفخرى كه نزديك به همان زمان بود چنين بر مى آيد كه ماءمون شخصى وجيه المله كه مورد اعتماد و مورد خوشحالى هر دو فرقه بود انتخاب نمود.

دكتر احمد رفاعى از نويسندگان اخير و طرفداران اهل سنت مى نويسد: اين انتخاب و تفويض ولايتعهدى از روى اغراض سياسى بود.

عاقبت ماءمون پس از اطلاع از آشوب و انقلاب عموى در سراسر كشور اسلام ؛ مجلس ‍ مشورتى تشكيل داد و در آن مجلس راءى بر آن قرار گرفت كه از جهت استرضاى بنى عباس و علويان و هم از لحاظ كنترل اوضاع و تحت نظر گرفتن حضرت رضا عليه السلام كه شخصى برجسته و انگشت نماى مسلمانان بود.

ايشان را از مدينه به مرو دعوت و وليعهد خود كند به همين جهت سى و سه هزار نفر از اولاد عباس بن عبدالمطلب را در قصر خلافت خود جمع نمود.

در ميان انبوه جمعيت ، نظر خود را مبنى بر انتخاب حضرت رضا عليه السلام به ولايتعهدى ابراز كرد (25) به رجاء بن ابى ضحاك دائى خود كه والى مدينه بود، ماءموريت داد كه حضرت رضا عليه السلام را از راه بصره و فارس و اصفهان و دشت آهوان و كوه ميامى به طرف نيشابور آورد.همين كه به نيشابور رسيدند؛ در محله بلاش آباد در منزل پسنده نامى وارد شدند و از آنجا به قريه حمراء كه به قدمگاه معروف است ، رسيدند؛ سپس به توس ‍ سناباد رهسپار شدند.و از آنجا به مرو حركت كردند؛ در خلال همين مسافرت وقايعى بسيار ارزنده اتفاق افتاد كه به مناسبت ، مقدارى از آن را براى خوانندگان توضيح مى دهيم .

ورود به نيشابور و حديث زنجير طلا

صاحب تاريخ نيشابور در كتاب خود مى نويسد:

وقتى حضرت رضا عليه السلام وارد نيشابور شد بر قاطرى سياه و سفيد سوار بود كه بر روى آن ، مهدى به نقره خالص آراسته ، قرار داشت .

در بين راه دو تن از حافظان حديث به نام ابوزرعه رازى و محمد بن اسلم توسى كه مهار شتر، آن جناب را گرفته بودند عرض كردند:

آقاى ما!

اى پيشوايى كه فرزند ائمه طاهرينى ! اى بازمانده نژاد پسنديده ! تو را به حق اجداد طاهرينت قسم مى دهيم كه سايبان مهد را يك طرف بزن تا جمال مباركت را ببينم و حديثى از اجدادت بيان كن كه براى ما ياد بودى باشد.

امام عليه السلام استر را نگه داشت و سايبان را كنارى زد و تا چشم جمعيت به جمال انورش ‍ روشن شود.گيسوان مباركش به گيسوان پيامبر صلى الله عليه و آله شباهت داشت ؛ تمام طبقات ايستاده ؛ محو تماشاى رخسار مباركش ‍ شدند؛ بعضى بر اثر مشاهده آن جناب از شادى فرياد مى كشيدند؛ عده اى ژاله بار، اشك شوق مى ريختند؛ هر يك به طريقى از اين موهبت الهى قدردانى مى كردند.بعضى از شوق و علاقه گريبان چاك مى زدند و خويش را روى خاك انداخته بودند و لجام استرش را مى بوسيدند و برخى گردن برافراشته بودند تا جمال دل آراى آن جناب را مشاهده نمايند، اين وضع تا ظهر ادامه داشت ؛ ناگهان نويسندگان و قضات فرياد كشيدند؛ مردم ! كنيد و حفظ نماييد و فرزند پيامبر را نيازاريد و ساكت باشيد.

بيست و چهار هزار قلمدان به كار رفت ، غير از كسانى كه دوات به كار بردند و غير از كسانى كه از آنان براى خود درخواست نوشتن كردند.

امام عليه السلام فرمود: پدرم موسى بن جعفر عليه السلام از پدرش حضرت صادق عليه السلام و ايشان از محمد بن على و آن سرور از على بن الحسين عليه السلام و آن جناب از حسين بن على شهيد كربلا و حسين بن على از اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليهم السلام و على بن ابى طالب از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و آن جناب از جبرئيل او گفت : از خداى تعالى شنيدم كه فرمود: كلمه لا اله الله حصنى فمن قالها دخل حصنى و من دخل حصنى امن من عذابى .

كلمه لا اله الله حصار و دژ محكم من است هر كه اين كلمه را بگويد، وارد حصار من شود و هر كه در حصار من داخل شود از عذابم ايمن خواهد بود.(26)

در روايت امالى شيخ سؤ ال مى كنند كه اخلاص شهادت چگونه است ؟

مى فرمايد: فرمانبردارى از پيامبر و ولايت خاندان نبوت در امالى مى نويسند: حضرت رضا عليه السلام پس نقل حديث از داخل سايبان سر بيرون آورد، فرمود:

بشرطها و انا من شروطها

اظهار اين كلمه در صورتى مفيد است كه شرط آن انجام شود يكى از شريط آن من هستم اعتراف به امامت من (27)

در عيون اخبار الرضا ص 276 از على بن بلاد نقل شده است كه حضرت رضا عليه السلام از پدر بزرگوار خود تا على بن ابى طالب عليه السلام و آن جناب از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و ايشان از جبرئيل ، و ميكائيل ، اسرافيل و...نقل كرد كه :

قال : يقول الله عز وجل ولاية على بن ابى طالب حصنى فمن دخل حصنى امن من عذابى .

ولايت على بن ابى طالب حصار و دژ محكم من است هر كس داخل حصار من شود از عذابم ايمن است .

اباصلت گفت : وقتى حضرت رضا عليه السلام از نيشابور خارج شد و به ده سرخ رسيد عرض ‍ كردند ظهر است .نماز نمى خوانيد؟ فورا از مركب به زير آمد و دستور داد آب بياورند عرض كردند: آب نداريم ؟ آن حضرت زمين را با دست مبارك حفر نمود؛ چشمه اى جارى شد كه اثر هنوز باقى است .

وقتى حضرت رضا عليه السلام به سناباد رسيد پشت به كوهى نمود - كه حالا از سنگ آن انواع مختلف ظروف غذاپزى و وسايل ديگر مى سازند - و فرمود:

اللهم انفع به و بارك فيما ينحت منه القدور...

بار خدايا به وسيله اين كوه ، مردم را بهره مند كن و بركت بده در آنچه قرار مى دهند داخل ظرفهاى ساخته شده از اين كوه .

دستور داد: از سنگ همين كوه براى غذاپزى خودش ديگ بتراشند و فرمود: لا يطبخ ما آكله الا فيها.

غذاى مرا فقط در همين ظرف بپزيد.مردم به بركت حضرت رضا عليه السلام از آن روز متوجه اين كار شدند و اثر دعاى حضرت نيز آشكار شد.(28)

توس و سناباد

توس كلمه اى است كه با از بين رفتن شهر مزبور به دست لشكريان مغول وجود خارجى خود را از دست داده است هر جا فعلا ذكرى از اين كلمه مى شود به اعتبار سابق ، شهرستانى است كه فعلا مشهد ناميده مى شود و قبل از تاخت و تاز مغول شهرستان توس خوانده مى شد نوغان يكى از توابع آن به شمار مى رفت .

شهر قديم توس در قرن چهارم ميلادى خراب گرديده است ؛ از ديوار باروى آن ، قسمتهايى باقى مانده است كه فعلا اثر مهم آن ، آرامگاه فردوسى يعنى شهر قديمى توس است كه تا مشهد پنج فرسخ (30 كيلومتر) فاصله دارد.

بنابر اين معلوم مى شود كه عظمت شهر مشهد بعد از مغول آغاز مى شود و از آن تاريخ به بعد، - صورت شهر در آمده و تا امروز به طور روزافزون توسعه يافته است .

از آنجا به توس سناباد به خانه قحطبه طائى - داخل قبه اى كه هارون در آن دفن شده بود - وارد شد و با دست مبارك يك قسمت از زمين را خط كشيد و فرمود: اين ، مكان دفن من است .

سيجعل الله هذا المكان مختلف شيعتى و اهل محبتى ، والله مايزورنى منهم زائر و لا يسلم على منهم مسلم ، الا وجب له غفران الله و رحمته بشفاعتنا اهل البيت .

خداوند بزودى اين مكان را محل رفت آمد شيعيان و دوستان من خواهد گردانيد به خدا سوگند هر كه مرا زيارت كند و به من سلام دهد، مشمول مغفرت و رحمت پروردگار خواهد شد به واسطه شفاعت ما اهل بيت .

پس از آن چند ركعت نماز خواند و دعاهايى نمود و سجده اى طولانى كرد پانصد مرتبه در آن سجده ، ذكر گفت سپس از آنجا خارج شد.(29)

اعتماد السلطنه درباره برج و باروى شهر با عظمت توس فصلى مفصل نگاشته است . ديوار اطراف خندق شهر - كه باروى شهر ناميده مى شود - 106 برج داشته است و دروازه ، در مدخل شهر همين بارو است كه خيام در رباعى خود آورده :

مرغى ديدم نشسته بر باره توس ‍   در پيش نهاده كله كيكاووس
با كله همى گفت : كه افسوس ‍ افسوس !   كو بانگ جرسها و چه شد ناله كوس ؟

توس قديم را توس بن نوذر بنا كرده و آن دو شهر نزديك به هم ، به نام طابران و نوغان بوده كه هزار دهكده داشته است .

خانه حميد بن قحطبه در توس يك ميل مربع است و قبر على بن موسى الرضا عليه السلام و قبر هارون الرشيد در باغى از باغهاى حميد بن قحطبه است .(30)

فاصله بين سناباد و نوغان ، بسيار كم بود؛ به طورى كه در كشف الغمه نقل مى كند، زنى كه در بامداد از سناباد براى خدمتكارى زوار، حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام مى آمد شامگاه كه درب حرم بسته مى شد به سناباد برمى گشت .(31)

على بن موسى الرضا عليه السلام در سفر به خراسان از راه سناباد به مرو وارد شد، سناباد باغى ييلاقى بود كه بزرگترين و آبادترين و با وسيله ترين باغ مسكونى آن همان باغى بود كه قصر اسكندر يا قبه هارونى در آن قرار داشت .

حميد بن قحطبه استاندار توس ، در اين باغ ييلاقى ، سكونت داشت ؛ و بنا به رسم و سنن عادى اجتماعات ، از هر مسافر رسمى و محبوب ، در بهترين جاهاى مسكونى و عمارات خوب هر ده و قصبه ، پذيرايى مى شد؛ تا به سر منزل مقصود برسد.

اين سنت درباره حضرت رضا عليه السلام هم اجرا شد.امام عليه السلام با مهمانداران و همراهان و مسافران قافله مدينه در عبور از توس به مرو و سناباد؛ در كاخ ييلاقى حميد پذيرايى شدند.(32)

در سناباد حضرت رضا عليه السلام ، لباس خود را كه حرز يا قرآن دستنويس خود در جيبش ، بود براى شستن ، به خادم داد.خادم آن را نزد حميد آورد؛ حميد عاشق و خواستار آن حرز گرديد؛ خواست آن را از امام عليه السلام بخرد، امام فرمود: به قيمت همين باغ .

باغ داراى چند عمارت بود.يكى قبه هارونى كه محل قبر بود و ديگرى ساختمان آسايشگاه حميد كه محل پذيرايى آن حضرت بود.

حميد، قرآن را در مقابل باغ هديه نمود.امام ، همان شب پس از معامله ، دستور داد درختان باغ را قطع كنند و بدين وسيله تصرف مالكانه نمود.

حميد صبح روز بعد پشيمان شد.حضرت رضا عليه السلام فرمود: اگر باغ به حال اوليه است از آن تو باشد.

وقتى كه حميد به باغ رفت ، ديد، درختان قطع شده اند؛ بدين جهت آنجا قطعگاه ناميده شد.

امام عليه السلام فرمود: اين باغ را به شرط اينكه فقط محل پذيرايى زوار من باشد به تو برمى گردانم .

حميد پذيرفت ؛ امام عليه السلام آن حرز يا قرآن را به حميد بخشيد و باغ را هم با همان شرط بدو برگردانيد و دو روز بعد از سناباد به طرف مرو حركت كرد.(33)

ورود به مرو

مرو شاهجان يكى از بزرگترين شهرستانهاى خراسان بود؛ به گونه اى كه ياقوت حموى در معجم البلدان مى نويسد: اين شهر را ذوالقرنين ساخت و پايتخت خود گردانيد.هواى اين شهر آن قدر لطيف و فرح انگيز بود.كه آن را روح ملك ناميدند.بعدا مضاف اليه را بر مضاف مقدم داشتند و به شاه جان مشهور شد. (34)

مرو كه در آن زمان سيصد هزار نفر جمعيت داشت ، آماده استقبال از وليعهد امپراتور اسلام شده بود به گونه اى كه قبلا ذكر شد: سى و سه هزار نفر از بنى عباس و عده اى از بنى هاشم به دعوت ماءمون گرد آمده بودند و گروهى انبوه كه همراه خود حضرت رضا عليه السلام از مدينه تا مرو بودند و جمعيتى بيشمار كه به استقبال آن جناب از شهر خارج شدند.

قواى دولتى و نظامى با صفوف منظم و جمعيتى انبوه به پيروى شخص خليفه از فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله ، نبيره سيدالشهدا، داماد ايرانيان : استقبال كردند.

اينها تمام موجبات پذيرايى شايانى را جهت امام عليه السلام فراهم كرده بودند.

امام عليه السلام ، در حالى كه تمام شهر را آذين بسته و به سبكى جالب و زيبا تزئين كرده بودند و درود و تحيات و سلام و صلواتها نثار مى شد، به شهر مرو وارد شدند.

ماءمون در اولين جلسه پيشنهاد كرد: من در نظر دارم ، حضرت رضا عليه السلام را

در كار خلافت شريك گردانم و او را وليعهد خويش سازم : بعضى از بنى هاشم حسادت ورزيده ، گفتند: شخصى بى اطلاع از امور مملكتدارى را مى خواهى مصدر كار گردانى كه به اداره امور مملكت قادر نيست ؛ حال ، او را براى سخنرانى دعوت كن تا نظر صائب ما بر شما ثابت شود.

ماءمون ، آن حضرت را براى سخنرانى دعوت كرد، بمحض ورود، بنى هاشم از او خواستند؟ به منبر رود و آنان را براى پرستش خداوند راهنمايى كند.

امام عليه السلام بر منبر رفت ؛ ابتدا سر به زير انداخت و سخنى نگفت ؛ سپس از جاى حركت كرد و سخنش را با حمد و سپاس بارى تعالى و درود بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و خاندانش آغاز نمود؛ ثم قال اول عبادة الله معرفته .(35)

سخنان آن حضرت چنان تاءثيرى در شنوندگان گذاشت كه همه انگشت حيرت به دندان گرفتند.روز بعد، ماءمون گفت : يا بن رسول الله ، به مقام علمى و جلال قدر و پرهيزگارى و عبادت شما اعتراف دارم و شما را به خلافت از خود شايسته تر مى دانم .

امام فرمود: به بندگى خدا افتخار مى كنم و با پارسايى در زندگى اميدوارم ؛ از شر دنيا راحت باشم و با پرهيزگارى و اميد رستگارى و با تواضع در دنيا، آرزوى مقام بلندى در نزد خداوند دارم .

ماءمون گفت : من مى خواهم خود را از خلافت بركنار كنم و با شما به خلافت بيعت نمايم .على بن موسى الرضا عليه السلام فرمود: اگر اين خلافت حق تو است ، جايز نيست بر كنار شوى و به ديگرى تحويل دهى و اگر حق تو نيست ، چگونه حق ديگرى را به من مى دهى ؟!

ماءمون عرض كرد: يا بن رسول الله چاره اى نيست ؛ بايد بپذيرى ، جواب داد: به خواست خود نخواهم پذيرفت .

اين سخن را پاپى تكرار كوشش مى كرد تا حضرت رضا عليه السلام را به قبول خلافت راضى نمايد.(بعضى از روايات نوشته اند كه دو ماه درباره اين امر، با هم مكاتبه مى كردند.) (36)

بالاءخره ماءمون ماءيوس گرديد؛ عاقبت گفت : حال كه خلافت را نمى پذيرى و نمى خواهى من با تا بيعت كنم ؛ پس وليعهدى را بپذير تا پس از من به خلافت برسى .

امام عليه السلام در جواب فرمود: به خدا قسم پدرم از پدران خود از اميرالمؤ منين و او از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده است : كه مرا ستمگرانه به وسيله سم خواهند كشت و ملائكه آسمان و زمين بر من خواهند گريست و در ولايت غربت كنار قبر هارون الرشيد دفن خواهم شد.

ماءمون گريه كنان گفت : با وجود زنده بودنم ، چه كسى جراءت كشتن يا رساندن كوچكترين گزند و آسيبى به شما را خواهد داشت ؟

حضرت رضا عليه السلام فرمود:

اگر بخواهم مى گويم چه كسى مرا خواهد كشت ، ماءمون گفت : با اين سخن مى خواهى شانه از زير بار وليعهدى خالى كنى تا مردم بگويند زاهد و پارسا هستى كه وليعهدى را پذيرفتى !

فقال الرضا عليه السلام : والله ما كذبت منذ خلقنى ربى عز و جل و ما زهدت فى الدنيا للدينا و انى لاعلم ما تريد.(37)

فرمود: به خدا قسم از اول عمر تاكنون دروغ نگفته ام و هرگز براى به دست آوردن دنيا، پارسايى و زهد نكرده ام ؛ ولى مى دانم منظورت از اين كار چيست ؟

ماءمون گفت : چه منظورى دارم ؟

فرمود: اگر امان دهى ، مى گويم .امان داد.فرمود: مى خواهى مردم بگويند على بن موسى الرضا پارسايى و زهد نداشت تاكنون دنيا بدو روى نياورده بود اينك كه دنيا بدو روى آورد، ديديد، چگونه وليعهدى را به طمع رسيدن به خلافت ، پذيرفت ؟

ماءمون خشمگين شده گفت : مرا پيوسته با سخنان ناهنجارت مخاطب مى سازى و از كيفر و قدرت من در امام هستى .

فبالله اقسم لئن قبلت ولاية العهد والا اءجبرتك على ذلك فان فعلت والا ضربت عنقك .

به خدا قسم اگر نپذيرى ولايعهدى را با اجبار تو را به پذيرش وادار مى كنم .چنانكه پذيرفتى ، خوب ؛ وگرنه ، گردنت را مى زنم .(38)

فرمود: خداوند، مرا از اينكه با دست خود موجبات هلاكت خويش را فراهم سازم نهى نموده است ؛ حال كه چنين است ، هر چه مايلى ، انجام بده ؛ من مى پذيرم ؛ به شرط اينكه كسى را به مقامى نگمارم و شخصى را از مقامى بركنار نكنم و رسمى را از ميان نبرم و روشى را تغيير ندهم ، از دور به امور ولايتعهدى ناظر باشم .

ماءمون به دنبال اين مذاكرات خصوصى ، دستور داد تا روز پنجشنبه مجلس ولايتعهدى امام را تشكيل دهند تا مردم با او بيعت كنند.

سپس دستور داد: براى استرضاى خاطر سپاهان و اطرافيان ، حقوق يكسال سپاهيان را به عنوان عيدى بپردازند و مردم به جاى پوشيدن لباس سياه كه شعار بنى عباس بود - لباس سبز بپوشند.

و پرچمها را هم به جاى رنگ سياه ، به رنگ سبز - كه شعار بنى هاشم بود - بدل نمايند.از ميان سرلشكران و شپهداران فقط سه نفر: 1- جلودى 2- على بن عمران 3- ابن مونس ‍ بودند كه با ولايتعهدى حضرت رضا عليه السلام مخالفت كردند و به دستور ماءمون زندانى شدند.

روز مقرر رسيد؛ تمام سپاهيان و درباريان و قضات و اعيان كشور در مجلس مخصوصى كه ترتيب داده بودند حضور يافتند و براى حضرت رضا عليه السلام - در حالى كه عمامه اى بر سر داشت و شمشيرى بر كمر بسته بود - دو پشتى بزرگ كه به جايگاه ماءمون وصل مى شد - گذاشتند.

عباس ، پسر ماءمون ، اولين كسى بود كه براى بيعت با على بن موسى الرضا عليه السلام دستور گرفت امام عليه السلام دست خود را طورى بلند كرد كه پشت دست به طرف خودش و كف دست به طرف مردم بود؛ ماءمون گفت : دستت را براى بيعت بگشا.امام عليه السلام فرمود: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اين گونه بيعت مى كرد، تمام مردم بيعت كردند - در حالى كه دست امام عليه السلام بالاى دستهاى آنها بود.

ماءمون در اين مجلس ، هر طبقه اى را فراخور اهميت و مقام ، به جايزه سلطنتى مفتخر كرد و ميان حاضران بدره هاى زر تقسيم نمود؛ بارى ، خرج زيادى متحمل شد.در اين مجلس هر يك از شاعران و سخنوران به ميمنت اين تحول بزرگ ، سخنرانى كردند. و جوايزى بسيار گرفتند به گونه اى كه نام هر يك را با صداى بلند مى گفتند و فى الحال آمده و جايزه خود را مى گرفتند؛ تا به جايى رسيد كه هر چه ماءمون تهيه كرده بود تمام شد.

پس از آن درخواست كرد كه حضرت رضا عليه السلام براى مردم سخنرانى كند؛ امام عليه السلام پس از حمد و ستايش خداى تعالى فرمود:

لنا عليكم حق به رسول الله صلى الله عليه و آله و لكم علينا حق به ، فاذا انتم اديتم الينا ذلك ، وجب علينا الحق لكم

فرمود: مردم ! ما به واسطه انتساب به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله حق گرانى به شما داريم .و شما نيز حقى بر ما داريد هرگاه حق خود را ادا نموديد بر ما نيز لازم است كه به حق خود وفا كنيم .

ديگر در اين مجلس سخنى ايراد نفرمود: ماءمون دستور داد! درهم و دينار به نام على بن موسى الرضا عليه السلام به ولايتعهدى آن جناب سكه بزنند.

از دلايلى كه شاهد است ماءمون از نظر سياست و حفظ رياست خود اين ابتكار را نمود، جريانى است كه ابوسهل نوبختى نقل مى كند:

مى گويد: وقتى ماءمون تصميم گرفت مجلس ‍ ولايتعهدى را ترتيب دهد من با خود گفتم : به هر وسيله اى هست ، بايد كشف كنم ؛ آيا ماءمون واقعا به اين امر رضايت دارد يا ظاهر سازى است ؟

نامهاى بدين مضمون نوشته ، توسط خادمى كه پيوسته ماءمون اسرار خود را به وسيله او برايم مى فرستاد، فرستادم ، اينك مضمون نامه :

ذوالرياستين تصميم برگزارى مجلس ولايتعهد را گرفته در صورتى كه طالع سرطان است و در آن طالع ، مشترى و سرطان اجتماع نموده اند.

گرچه مشترى شرافت دارد ولى برجى است متغير كه در آن هيچ كار به عاقبت نخواهد رسيد، با اين وصف ، مريخ هم در ميزان است در خانه عاقبت اين دليل دومى است كه چنين كارى عاقبت ندارد.از نظر دولتخواهى جريان را به سمع امير رسانيدم مبادا، ديگرى به عرض ‍ برساند و از من بازخواست كند كه چرا قبلا نگفته ام !

ماءمون در جواب نوشت : وقتى جواب نامه مرا خواندى آن را به وسيله خادم برگردان ؛ از جان خويش بترس ؛ مبادا احدى را مطلع گردانى بر آن كه ذوالرياستين از تصميم خود منصرف شود! چنانچه منصرف شود، گناهش به گردن تو خواهد بود، و خواهم دانست كه تو باعث آن شده اى .(39)

در همين مجلس ، دختر خود، ام حبيب را به ازدواج حضرت رضا عليه السلام و دختر ديگرش ام الفضل را به ازدواج حضرت جواد عليه السلام در آورد و خود نيز با پوران ، دختر حسن بن سهل ازدواج كرد.

در روايت ارشاد شيخ مفيد نقل شده است كه دختر اسحاق بن جعفر بن محمد را نيز به ازدواج اسحاق بن موسى بن جعفر، برادر حضرت رضا، در آورد كه دختر عموى داماد محسوب مى شد و در همان سال سمت امير الحاج را به اسحاق داد و دستور داد، در ممالك خطبه به نام ولايتعهدى حضرت رضا عليه السلام بخوانند، از آن جمله ؛ در مدينه بر روى منبر رسول اكرم صلى الله عليه و آله چنين ياد كردند؛

ولى عهد المسلمين على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام . (40)

در شواهد النبوه مى نويسد چون امام رضا عليه السلام ولايتعهدى ماءمون را قبول كرد در پشت آن عهدنامه چنين نوشت :

جفر جامعه بر خلاف اين كار دلالت دارد نمى دانم خدا بر سر ما و شما چه خواهد آورد او بحق حكومت مى كند و بهترين فيصله دهندگان است ؛ ولى من فرمان اميرالمؤ منين و خواسته او را پذيرفتم ؛ خدا من و او را نگه دارد.

امام پس از توشيح عهدنامه دست به دعا برداشت و چنين گفت :

اللهم انك تعلم انى مكره مضطر، فلا تؤ اخذنى كمالم تؤ اخذ عبدك و نبيك يوسف حين وقع الى ولاية المصر.

بار خدايا! تو مى دانى كه مرا با اجبار بر اين كار وادار كردند از من بازخواست مكن ؛ چنانكه از بنده و پيامبرت ، يوسف ، وقتى به حكومت مصر رسيد، بازخواست نكردى .