هدايتگران راه نور
زندگانى امام محمّد تقى ‏عليه السلام

آية الله سيد محمد تقى مدرسى
مترجم : محمد صادق شريعت

- ۳ -


نمونه‏اى از انقلاب علوى

قيام محمّد بن قاسم بن على بن عمر بن زين العابدين على بن الحسين‏عليه السلام‏بارزترين قيام در دوران امام جواد بود. با خواندن خاطرات روزهاى‏جهاد او، مى‏توان به جلالت قدر اين مرد پى برد.

توده مردم از محمّد بن قاسم، بالقب "صوفى" ياد مى‏كردند زيراهمواره جامه پشمى سپيدى مى‏پوشيد. او مردى دانشمند، فقيه، دينداروزاهد بود.

محمّد پس از آنكه از كوفه بيرون شد به سمت "مرو" در استان‏خراسان روانه گرديد. وى قبل از اين به سوى ناحيه "رقّه" خروج كرده‏بود. گروهى مردان سرشناس از فرقه زيديّه، همچون يحيى بن حسن بن‏فرات و عبّاد بن يعقوب رواجنى در ركاب وى بودند.

زيّديه در آن روزگار عامل بسيارى از قيامها و انقلابها بودند. اگر چه‏معمولاً اين قيامها و انقلابها به دست افراد ديگرى كه از فرقه زيديّه‏نبودند، رهبرى مى‏شدند.

ابراهيم بن عبد العطّار گويد :

ما (در مرو) با محمّد بن قاسم بوديم در آنجا به ميان مردم پراكنده‏شديم وآنان را به محمّد بن قاسم فرا مى‏خوانديم. ديرى نگذشت كه چهل‏هزار نفر به نداى او پاسخ گفتند. ما از آنها بيعت گرفتيم و محمّد را دريكى از روستاهاى مرو كه مردم آن همگى شيعه بودند مستقر كرديم. آنهاهم محمّد را در قلعه‏اى در كوهى بلند كه هيچ پرنده‏اى ياراى رسيدن به آن‏را نداشت، جاى دادند. (29)

روزى صداى گريه‏اى در مرو شنيده شد. محمّد يكى از يارانش رافرستاد كه علّت اين امر را تحقيق كند. مرد رفت و خبر آورد كه يكى ازكسانى كه با وى بيعت كرده، از كسى مالى را به زور گرفته است. محمّدميان اين دو مرد، سازش برقرار كرده و آنگاه به همراه خود ابراهيم بن‏عطّار گفت : اى ابراهيم! آيا با چنين كسانى مى‏توان دين خدا را يارى‏كرد ؟ ! سپس گفت : مردم را از گرد من پراكنده كنيد تا خود تدبيرى‏بينديشم.

آنگاه عدّه‏اى از ياران خوب و فداكار خويش را دست چين كرد و به‏همراه آنان در حركت شد.

اين نمونه‏اى از سرشت انقلابهاى مكتبى است كه در آن هدف وسيله راتوجيه نمى‏كند، بلكه چون هدف اقامه حكومت خداست بايستى وسيله‏هم مورد پسند خداوند باشد.

اين الگويى است كه جامعه را بر عشق ايده آل و والا و اصول‏وارزشهاى متعالى مى‏پروراند!

محمّد بن قاسم پس از آنكه ياران خود را غربال مى‏كند راهى طالقان‏مى‏شود. ابراهيم بن عطّار، يار و همراه او روايت مى‏كند :

محمّد بن قاسم در همان وقت به سمت طالقان كه چهل فرسنگ با مروفاصله داشت، عازم شد و در آن شهر منزل گرفت. ما در بين مردم پراكنده‏شديم و آنها را به متابعت از او خوانديم. گروه زيادى از مردم به گرد اوجمع شدند. ما به سوى او بازگشته گفتيم : اگر واقعاً قصد مبارزه وقيام‏دارى چنانچه اكنون قيام كنى و به جنگ دشمنانت بروى، اميد آن هست‏كه خدايت نصرت دهد. پس چون پيروز شدى آنگاه هر يك از سپاهيانت‏را كه خواستى برگزين ولى اگر كارى را كه در مرو كردى )انتخاب سپاهيان‏خوب و فداكار ( بخواهى در اينجا همان كار را بكنى بدان كه عبداللَّه بن‏طاهر تو را دستگير مى‏كند.

مقصود ابراهيم از اين سخن آن بود كه محمّد بن قاسم را از طردسپاهيانى كه چندان پاى بند و خوب نبودند، جلوگيرى كند امّا محمّدپيشنهاد او را نپذيرفت. محمّد بن قاسم چندين بار بالشگر عبداللَّه بن طاهرروبرو شد وشكست سختى به وى وارد آورد.

يك بار كه جوش و خروش جنگ كاستى گرفته بود، عبداللَّه بن طاهرهر يك از لشكرهاى سپاه خود را ، بر طبق نقشه‏اى بسيار فريبنده‏وحساب شده، در دستجات مختلف به سوى سپاهيان محمّد روانه كرد. عبداللَّه به فرمانده سپاه خويش گفت :

"من هزار سوار از افراد ورزيده لشكرم را جدا كرده و دستور داده‏ام‏صد هزار درهم به تو بدهند تا در مواردى كه نياز دارى صرف كنى. اينك‏سه اسب از اسبان مخصوص مرا به عنوان يدك با خود ببر و راهنمايى راكه براى همراهى تو قرار داده‏ام، با خود همراه كن و هزار درهم به اوبپرداز و يكى از آن سه اسب را به او بده و بگذار كه او پيشاپيش تو بتازد. پس چون به يك فرسنگى شهر "نسا" (جايى كه محمّد بن قاسم در آنجامأوى گرفته بود) رسيدى مهر اين نامه را بشكن و آن را بخوان و هردستورى كه در آن گفته شده بدون آنكه يك حرف از آن را فروگذارى، اطاعت كن. با آنچه براى تو نگاشته‏ام مخالفت مكن و بدان كه من‏جاسوسى بر تو گمارده‏ام كه تمام كارهاى تو و حتّى نفسهايت را به من‏گزارش مى‏دهد. پس كاملاً مراقب باش كه خود داناترى".

اين سخنان عمق ترس عبداللَّه را از اينكه مبادا فرمانده لشكرش متمايل‏به صف محمّد بن قاسم بشود، بيان مى‏كند.

اين ترس، يك مسأله‏اى طبيعى بود. زيرا دل مردم با جنبش انقلابى‏بود. امّا قدرتها يك بار با تهديد و بار ديگر با فريب و تشويق و بار ديگربا افساد و بارها و بارها با شيوه‏هاى گوناگون در جذب و رام ساختن مردم‏براى كوبيدن جنبش مكتبى تلاش مى‏ورزند، تا آنجا كه ابن طاهر به‏فرمانده لشكرش مى‏گويد : من بر تو جاسوسانى گمارده‏ام كه حتّى نفسهاى‏تو را زير نظر مى‏گيرند!

فرمانده لشكر عبداللَّه روانه "نسا" مى‏شود تا به يك فرسنگى اين شهرمى‏رسد و در آنجا نامه عبداللَّه ابن طاهر را مى‏گشايد و با نقشه كامل اوومشخصات خانه‏اى كه محمّد بن قاسم و يكى از يارانش به نام ابو تراب‏در آن بودند، رو به رو مى‏شود. عبداللَّه به فرمانده خود دستور داده بود كه‏محمّد را با زنجير محكم ببندد و چون او را دستگير كرد، جهت اطمينان، پيش از هر اقدامى انگشترى خودش را به همراه انگشترى محمّد بن قاسم‏براى او بفرستد و كسى كه اين انگشتريها را براى ابن طاهر مى‏برد بايدبتاخت و سريع اين مأموريت را به انجام رساند. و آنگاه شرح ماجرا رابراى او بنويسد.

عبداللَّه درپايان اين‏نامه نوشته بود : در كار محمّد بن‏قاسم بسيار هوشيارومراقب و بيدار باش تا او و يارش، ابو تراب، را به محضر من آورى.

نقشه عبداللَّه با موفقيّت اجرا شد و محمّد بن قاسم و يارش، ابو تراب، را به طرف نيشابور به سوى عبداللَّه بن طاهر بردند. عبداللَّه آمد كه آن دورا ببيند وهمين كه چشمش به آنها افتاد به فرمانده لشكرش گفت :

واى بر تو اى ابراهيم آيا در اين كار از خداى نترسيدى ؟ (مقصودعبداللَّه زنجيرهاى سنگينى بود كه ابراهيم بر دست و پاى محمّد و ابو تراب‏زده بود)، آيا اين مرد صالح را با چنين زنجيرهاى گران بستى ؟ !

ابراهيم به او پاسخ داد :

اى امير ترس از تو ترس از خدا را از يادم برد و تهديدهايت عقل مرا ازتوجّه به امور ديگر، باز داشت!

عبداللَّه گفت : اين زنجير را از او بردار و زنجير سبك‏ترى بر پايش ببندكه در حلقه‏اش يك رطل آهن باشد (30) و ميله آن نيز بلند و حلقه‏هايش‏فراخ باشد كه بخوبى بتواند با آن زنجير راه برود.

محمّد بن قاسم در زمانى كه در بند بود، قرآنى براى خواندن طلبيد. عبداللَّه بن طاهر دستور داد چند قاطر از اصطبلش بيرون آورند و بر آنهاهودج بگذارند واز شهر بيرون ببرند تا مردم خيال كنند كه او را از شهربيرون برده‏اند و چون مقدارى از شهر بيرون رفتند، دستور بازگشت آنهارا داد و بدين وسيله او را در نيشابور پنهان نگاه داشتند و چندى بعد همراه‏با ابراهيم او را راهى رى كرد.

عبداللَّه به او دستور داده بود كه در طول راه همان كارى را بكند كه اوخود در نيشابور انجام داد يعنى هر سه شب قاطرى را با هودجى سرپوشيده‏بيرون آورند و با لشكرى تا يك فرسنگى رى روانه سازد و سپس بازگردندو محمّد را مخفيانه ببرند.

اين دستور براى آن بود كه آنها از حمله افراد بسيارى كه در رى بامحمّد بن قاسم بيعت كرده بودند، مى‏ترسيدند. بدين وسيله او را از رى‏بيرون بردند. وهيچ كس از وجود او مطّلع نشد و از آنجا او را نزد معتصم‏در بغداد بردند، معتصم كه از حركت محمّد به بغداد آگاه شده بود، به‏ابراهيم نامه نوشت كه عمامه از سر او بردارند و وى را سربرهنه بياورندوروپوش هودج را نيز برگيرند وقاطر را هم برهنه كنند و سپس محمّد رابه بغداد داخل نمايند.

معتصم با اين كار مى‏خواست محمّد را تحت شكنجه روحى قرار دهدو از شأن و منزلت او بكاهد. وقتى محمّد را وارد شهر بغداد مى‏كردند، مردم در خيابانها براى تماشاى او ازدحام كرده بودند. سپس وى را برمعتصم كه در مجلس تفريح و باده‏گسارى نشسته بود، وارد كردند.

در اين حال محمّد بن قاسم تسبيح مى‏گفت و استغفار مى‏كرد و زير لب‏دعا مى‏خواند و بر آنها نفرين مى‏فرستاد. معتصم نشسته بود و شراب‏مى‏خورد ومحمّد ايستاده بود تا آنكه معتصم از تفريح و بازى خويش‏فراغت يافت. آنگاه دستور داد محمّد بن قاسم را به زندان برند.

محمّد بن قاسم به زندان افتاد. او فوراً در پى طرح نقشه‏اى هوشمندانه‏از زندان‏گريخت و خودرا در بغداد پنهان كرد واز آنجا به‏منطقه‏اى‏به‏نام‏واسط رفت.

وى پس از گريز از زندان تا پايان روزگار حكومت معتصم و سپس‏واثق وقسمتى از دوران حكومت متوكل مخفيانه زندگى مى‏كرد. بنابرروايتى متوكّل او را دستگير و روانه زندانش كرد و او تا هنگام مرگ درزندان به سر برد.

در طى مدّت نه چندان كوتاهى كه محمّد بن قاسم از ديده‏ها پنهان بود، چه كارهايى انجام داد ؟ پاسخ اين سؤال، قيامهاى فراوانى است كه پس ازفرار محمّد بن قاسم، در روزگار متوكّل و مستعين و خلفاى بعد از آن دوبه وقوع پيوست. اين قيامها موجب شده بودند كه نگذارند خليفه به‏آسودگى به تفريح وخوشى مشغول شود.

در شهر واسط محمّد در خانه مادر پسر عمويش، على بن حسن بن على‏بن عمر بن زين العابدين‏عليه السلام كه زنى فرتوت و زمين گير بود، سكونت‏گزيد همين كه چشم اين پير زن به محمّد افتاد بسيار خوشحال شد و گفت : "اى محمّد! جان من و خانواده‏ام به قربانت خداى را سپاس كه توسلامتى". آنگاه بر پاى ايستاد حال آنكه سالها نتوانسته بود، بر پاى‏خويش بايستد.

ابراهيم، فرمانده سپاهيان عبداللَّه بن طاهر در توصيف محمّد چنين‏گويد : من هرگز كسى را از او در عبادت كوشاتر و خويشتن دارتر و گوياتربه ذكر خداى نديدم. با وجود آن همه دشواريها و مشكلاتى كه براى اوپيش آمد هيچ گاه دچار شكست و تسليم نشد. هرگز او را شوخ و بذله‏گووخندان نيافتم مگر يك بار كه چون از گردنه‏اى به نام حلوان سرازيرشدند محمّد خواست سوار شود كه در اين هنگام يكى از ياران ابراهيم جلوآمد و خم شد تا وى پا بر پشت او گذارد و سوار شود. وقتى محمّد سوارشد و در هودج قرار يافت به شوخى به كسى كه براى او پشت خم كرده بودگفت :

آيا از بنى عبّاس حقوق مى‏گيرى و به فرزندان على بن ابى‏طالب خدمت‏مى‏كنى ؟ ! سپس تبسّمى كرد.

ابراهيم گويد : اشياى گرانبهايى از پول و جواهر و غير آن بر محمّد بن‏قاسم عرضه كردند. امّا وى آنها را نپذيرفت و تنها مصحف جامعى را كه‏از آن عبداللَّه بود قبول كرد. عبداللَّه از اين امر بسيار خوشحال شد. محمّدابن قاسم اين قرآن را هم بدين خاطر پذيرفت كه مى‏خواست آن رابخواند.

وجود شخصيّتى انقلابى همچون محمّد و انقلابى همانند انقلاب اودليلى است بر وجود جنبشى مكتبى كه حتّى يك‏روز هم‏از حركت خويش‏باز نايستاد، و نيز بر اين دلالت مى‏كند كه اين جنبش هيچ‏گاه ممكن نبود ازراه راست منحرف شود. اين دو خصيصه در طول انقلابهايى كه توسطجنبش مكتبى ايجاد مى‏شد، به چشم مى‏خورند.

در كنار اوضاع بحرانى دستگاه حاكم و از دوران امام جواد جنبشى باكيفيتى مخصوص براى ايجاد انقلاب پديد آمد. جنبش مكتبى در روزگارامام جواد به شرايط خوبى دست يافته بود. بدان گونه كه مى‏توان گفت اگرجنبش مكتبى در دوران امام موسى بن جعفر سخت‏ترين شرايط خود رامى‏گذراند، در عوض در روزگار جواد الأئمّه بهترين اوقات خود را سپرى‏مى‏كرده و شايد به همين دليل در حديثى از ابن اسباط، و عبّاد بن اسماعيل‏آمده است :

"ما در منى نزد امام رضا بوديم كه (امام جواد) را آوردند. پرسيديم : آيا اين همان مولود مبارك است ؟ فرمود : آرى اين مولودى است كه دراسلام كسى پر بركت تر از او به دنيا نيامده است". (31)

همچنين ابو يحيى صنعانى روايت مى‏كند كه نزد امام رضا بودم كه‏پسرش امام جواد را كه هنوز كوچك بود، به نزدش آوردند. آن‏حضرت‏فرمود :

"اين مولودى است كه مولودى پر بركت‏تر از او براى شيعيان ما متولّدنشده است".

بركتى كه از رهگذر ولادت امام جوادعليه السلام براى جنبش مكتبى حاصل‏شد تنها در رفع جوّ وحشت و اختناق سياسى از آنها نبود بلكه مهم تر ازاين، ريشه‏دار كردن مكتب از نظر عقيدتى، فكرى، سياسى و فقهى بود.

بخش سوم : گوشه‏هايى از اخلاق و فضايل امام

الف - بخشنده و بزرگوار

نهمين پيشواى ما را به خاطر دست بخشنده و آوازه‏اش در جود و كرم، جواد مى‏خواندند. در اين باره داستانهاى فراوانى نقل شده كه گوشه‏اى ازآنها را براى شما نقل مى‏كنيم :

برنامه عملى آن‏حضرت، نامه‏اى بود كه از جانب پدر بزرگوارش ازخراسان، براى او فرستاده شده بود. وى در آن هنگام 6 سال داشت. مضمون اين نامه چنين بود :

من به حقّى كه بر تو دارم از تو مى‏خواهم كه ورود و خروجت جز ازدر بزرگ نباشد. و چون سوار شدى بايد طلا و نقره (دينار و درهم) با توباشد و هر كس كه از تو چيزى درخواست كرد، به او ببخشى. هر كه ازعموهايت كه از تو خواست به او نيكويى كنى كمتر از پنجاه دينار به وى‏مده و چنانچه خواستى بيشتر از اين مقدار به او بدهى، اختيار با خودتوست و هر كه از عمّه‏هايت از تو چيزى خواست كمتر از 25 دينار به اومده و بيش از اين مربوط به خود توست. من مى‏خواهم كه خداوند تو رارفعت و بلندى دهد پس انفاق كن و از خداى عرش بيم مدار كه فقيرت‏كند.

روايت شده كه بار جنس بزازى آن‏حضرت را كه قيمتى هم بودمى‏آورند. امّا در بين راه آن را دزديدند. كسى كه اين بار را مى‏آورد اين‏ماجرا را بانامه به اطلاع امام رساند. آن‏حضرت در پاسخ نامه او به خطّخويش نوشت : جانها و اموال ما از مواهب گواراى خداست و عاريه‏هايى‏است كه به دست ما به امانت سپرده است. پس تا وقتى كه از آنها استفاده ‏شود، موجب سُرور و شادكامى است و آنچه كه از آنها گرفته شود اجر وپاداش در پى دارد. پس هر كس كه بى تابى‏اش بر صبرش چيره شود، اجرش تباه مى‏گردد و ما از اين امر به خدا پناه ميبريم. (32)

يكى از ياران امام ‏عليه السلام كه به آن‏حضرت بدهكار بود نزد وى آمد وعرض كرد : فدايت شوم! مرا در مورد آن ده هزار درهم حلال كن كه ‏انفاقش كردم. امام به او فرمود : تو را حلال كردم . . . (33)

ب - پارسا و پرهيزكار

يكى از راويان نقل مى‏كند كه در روزگار زندگى امام جواد حج گزاردم‏و به سوى او در مدينه رفتم و داخل خانه شدم، ناگهان امام‏عليه السلام را ديدم‏كه بر سكّويى ايستاده و جايى را كه بر آن مى‏نشيند فرش نكرده‏اند. غلامى‏با سجاده آمد و آن را براى امام پهن كرد و آن‏حضرت روى آن نشست. چون به او نگريستم هيبت زده و مدهوش شدم و خواستم از غير پلكان به‏طرف سكّو بالا بروم كه امام به جايگاه پلكان اشاره فرمود. بالا رفتم‏وسلام دادم و آن‏حضرت پاسخ سلام مرا داد. آنگاه دستش را به سوى من‏دراز كرد. دست او را گرفتم و بوسيدم و روى صورتم گذاردم. آن‏حضرت‏مرا با دست خويش نشاند. به خاطر حيرت و دهشتى كه بر من راه يافته‏بود، دست او را گرفتم و آن‏حضرت هم دست خويش را در دست من نهاده‏بود و چون آرام يافتم دستش را رها كردم.

در ايّام حج براى بزرگداشت آن‏حضرت، مجلسى ترتيب دادند. در اين‏مجلس گروه بسيارى از فقهاى مصر و عراق و حجاز حضور يافتند. با اين‏وجود آن‏حضرت با دو جامه و عمامه‏اى كه دو سويش رها بود و يك‏جفت نعلين در ميان آن جمع پُر شكوه ظاهر شد.

از ابو هاشم روايت كرده‏اند كه گفت : امام جواد يك بار 300 دينار به‏من داد و فرمود كه آن را براى يكى از پسر عموهايش ببرم و گفت : بدان كه‏او به تو خواهد گفت مرا به كسى راهنمايى كن تا با اين پولها از او متاعى‏بخرم. در اين صورت تو او را راهنمايى كن.

ابو هاشم گفت : من دينارها را نزد پسر عموى امام بردم و او به من‏گفت : اى ابو هاشم مرا به سوداگرى كه با اين پولها متاعى بخرم، راهنمايى‏كن. من نيز اطاعت كردم. (34)

از ابن حديد، يكى از ياران آن امام روايت شده است كه گفت : همراه‏با جمعى به سفر حج رفتيم، در ميان راه، راهزنان به ما حمله كردند. چون به مدينه داخل شدم، در راه با امام جواد برخورد كردم. آنگاه باايشان به خانه‏اش رفته او را از حادثه‏اى كه روى داده بود مطّلع كردم. اوفرمود : جامه‏اى به من دهند و دينارهايى نيز داد و گفت : اين دينارها رابه اندازه آنچه كه از همراهانت برده‏اند، ميان آنها تقسيم كن.

ابن حديد گويد : دينارها را ميان همراهان تقسيم كردم، درست به‏اندازه مالى بود كه از آنها برده بودند، نه كمتر و نه بيشتر!!

يكى از راويان مى‏گويد : روز عيد، نزد امام جوادعليه السلام رفتم و ازتنگدستى زبان به شكايت گشودم. وى با شنيدن سخنان من، سجاده را بالازد و از خاك، شمشى طلا بيرون آورد و به من داد. چون آن را (براى‏فروش) به بازار بردم، 16 مثقال بود. (35)

عمر بن ريان گويد : مأمون درباره جواد الأئمّه به هر حيله‏اى دست زد (براى آنكه آن‏حضرت را به ورطه فساد اندازد و از كرامت و هيبت او درچشم و دل مردم بكاهد) امّا نتوانست كارى كند. هنگامى كه وى خواست‏دخترش را براى حضرت زفاف كند صد كنيزك بسيار زيبا فراهم كرد و به‏هر يك جامى كه در آن گوهرى بود داد تا چون امام در مسند دامادى‏مى‏نشيند رو به روى او بايستند. ولى آن‏حضرت (بر خلاف انتظارمأمون) اصلاً به كنيزكان نگاه نكرد. مردى بود به نام مخارق كه خوش‏آواز و نوازنده بود و ريش بلندى داشت. مأمون وى را خواست، مخارق‏گفت : اگر مشكل تو در مورد ميل دادن او به امور دنيوى است، من اين‏مهم را براى توبه عهده مى‏گيرم. آنگاه وى رو به روى امام جواد نشست‏وبانگ برداشت. همه أهل خانه بر او گرد آمدند و مخارق همچنان عودمى‏نواخت و آواز مى‏خواند. ساعتى چنين كرد و ابو جعفر نه به اونگريست و نه به راست و چپش. آنگاه سر خود را بالا آورد و فرمود : اى‏ريش بلند از خدا بترس! ناگهان مخارق با شنيدن اين سخن زخمه و عود ازدستش افتاد و تا پايان عمر نتوانست از دست خود استفاده كند. (36)

امام جوادعليه السلام در دوران خرد سالى بود كه يكى از ياران پدرش كه‏اسباب بازى بچّگانه‏اى در دست داشت آمد. وى مى‏گويد : چون نزد امام‏آمدم، سلام دادم امّا او به من رخصت نشستن نفرمود. آنگاه اسباب بازى‏را كه در دست داشتم، به طرف امام انداختم. آن‏حضرت خشمگين شدوفرمود : ما براى اين (بازى و سرگرمى) آفريده نشده‏ايم.

ج - عالم و دانشمند

پيش از اين در باره علم جانشينان پيامبر، در شرح زندگانى امام جعفرالصادق‏عليه السلام، ناشر علوم اهل بيت در شرق و غرب جهان، سخن را نديم‏ودر باره چگونگى علم آنان به امور غيبى، توضيحاتى داديم. بنابر اين به‏تكرار آن مطالب در مورد علم و دانش سرشار امام جواد كه از قلبى ملهم‏وآگاه سر چشمه مى‏گرفته، نيازى نمى‏بينم و تنها به اين نكته بسنده‏مى‏كنم كه در بسيارى از احاديث آمده است كه آن‏حضرت از آنچه دردرون ضماير مردم مى‏گذشته و يا رويدادهايى كه در آينده براى آنها پيش‏مى‏آمده، مطّلع بوده و آنها را خبر مى‏داده است. اين احاديث رساننده اين‏مفهوم نيستند كه امامان‏عليهم السلام غيب مى‏دانستند بلكه نشانگر آن هستند كه‏اين بزرگواران از راه الهام يا به وسيله پيامبرصلى الله عليه وآله به خداى سبحان مرتبطبوده‏اند و از اين طريق، به گونه مستقيم، از منبع علم و معرفت سيراب‏مى‏شدند در حالى كه ساير مردم مثلاً از راه حواس وتجارب به علم‏ودانش نايل مى‏آيند.

اگر تجربه‏هاى جديد، وجود حسّ ششم را در نزد برخى افراد به اثبات‏رسانده، بر ما بسيار ساده است كه باور آوريم اين حس با خواست‏خداوند در نزد برخى افراد يافت مى‏شود. افزون بر اين، ايمان به قدرت‏خدا و توان او براى انجام دادن هر كارى، موجب مى‏گردد كه فرد، درصورتى كه خداوند اراده كرده باشد، هر گونه امر ممكنى را دارا گردد.

والى مكّه و مدينه مردى به نام (فرج الرغجى) بود. وى كه از مخالفان‏اهل بيت‏عليهم السلام بود، روزى در حالى كه هر دو در كنار رود دجله ايستاده‏بودند به امام جواد گفت : پيروان تو ادعا مى‏كنند كه تو مى‏دانى در دجله‏چقدر آب است، و وزن آن را نيز مى‏دانى!

امام به او فرمود : آيا خداوند مى‏تواند اين علم را به پشّه‏اى ازمخلوقاتش عطا كند يا نه ؟ فرج گفت : آرى مى‏تواند.

امام فرمود : من از يك پشّه و از بيشتر مخلوقات خداوند، در پيشگاه‏حضرتش عزيزترم.

آرى، شگفتى حاصل از شك در قدرت خدا به مراتب از شك درروشنى و نور خورشيد، سُست تر و بى پايه‏تر است البته در باره مردى كه‏مدّعى اين مقام بزرگ است، شك جا دارد و انسان تنها پس از تحقيق‏وتفحّص از صحت اين ادعا، مى‏تواند آن را بپذيرد، ولى در مورد خاندان‏پيامبرصلى الله عليه وآله ، آن هم پس از مطالعه احاديث متواترى كه از زبان پيامبرودر باره آنها وارد شده و گفته است كه اينان رهبران و پيشوايان مردمند، شكّ و ترديد بيهوده است به‏علاوه ما مى‏دانيم كه هر امام ، از زمانى كه‏خلافت معنوى بدو منتقل مى‏شود، از ساير مردمان همعصر خويش داناترو آگاه‏تر است. پيامبرصلى الله عليه وآله اين گونه بود و جانشينان او از حضرت على‏گرفته تا حضرت حجّت نيز اين گونه‏اند.

در باره علم و دانش امام جوادعليه السلام همين بس كه گفتيم آن‏حضرت دريك مجلس به 30 هزار پرسش، پاسخ داده در حالى كه در آن روز بيش از8 يا 9 سال نداشته است.

همچنين نقل كرديم كه آن‏حضرت در 16 سالگى در مجلس مأمون‏حاضر مى‏شود و با قاضى القضات كشور )يحيى بن اكثم ( به مناظره‏مى‏پردازد و او را با دليل و برهان خاموش و مغلوب مى‏سازد. اگر مابدانيم كه مأمون، بنابر نقل تاريخ، داناترين خلفاى عبّاسى و آگاه‏ترين‏آنان به علوم عصر خويش بوده وسپس با اين همه در برابر امام جوادعليه السلام، در جلساتى كه گوشه‏اى از آنها را ذكر كرديم، به كرنش مى‏افتد. آنگاه‏مى‏توانيم به درك معنى علم الهى و نوعيّت آن، پى‏ببريم.

اينك به بخشى از رواياتى كه ما را با گوشه‏اى از علم و دانش امام جوادآشنا مى‏سازند، اشاره مى‏كنيم :

1 - از امية بن على نقل شده است كه گفت : در سالى كه امام رضا حج‏گزارد واز آنجا به خراسان رفت، من نيز در مكّه بودم. امام جواد نيز درآن سفر پدر را همراهى مى‏كرد. امام رضا با كعبه وداع مى‏گفت و چون ازطواف فراغ يافت به طرف مقام رفت و در آنجا نماز گزارد. امام جواد بردوش موفق سوار شد و با او طواف مى‏كرد. و چون به حجر الاسود رسيد، نشست، و مدّتى دراز گذشت. موفق به او عرض كرد :

فدايت شوم برخيز.

امام جوادعليه السلام فرمود : نمى‏خواهم از اينجا حركت كنم مگر آنكه خدابخواهد. و در چهره‏اش آثار اندوه پديدار شد. موفق نزد امام رضا رفت‏وگفت :

فدايت شوم ابو جعفر در كنار حجر الاسود نشسته ونمى‏خواهدبرخيزد. امام رضا برخاست و نزد فرزندش رفت و به او فرمود :

عزيزم برخيز. امام جواد گفت. نمى‏خواهم از اينجا برخيزم.

امام رضا پرسيد : چرا ؟ گفت : چگونه برخيزم كه تو همانند كسى كه‏ديگر به سوى كعبه باز نمى‏گردد، با آن وداع گفتى.

امام رضا فرمود : برخيز عزيزم. آنگاه امام جواد برخاست.

2 - يحيى بن اكثم قاضى القضات مأمون بود و برخى از مورّخان عقيده‏دارند كه وى سر انجام به شيعه گراييد يا اصلاً شيعى بود. به هر حال ازوى نقل شده است كه گفت :

در حال طواف به دور آرامگاه رسول خداصلى الله عليه وآله بودم كه ديدم محمّد بن‏على هم به زيارت قبر رسول خدا مشغول است. با وى در باره سؤالاتى كه‏داشتم به بحث پرداختم و او پاسخم داد. به او عرض كردم :

به خدا قسم من مى‏خواهم از شما يك مسأله بپرسم امّا خجالت‏مى‏كشم. او گفت : پيش از آنكه بپرسى من به تو پاسخ مى‏دهم. تومى‏خواستى در باره امام سؤال كنى. گفتم : به خدا همين طور است. فرمود : بنابر اين همين است. گفتم : نشانى ؟ در دستش عصايى بود. ناگهان عصا به سخن در آمد و گفت : او امام جوادعليه السلام مولاى من است، اوامام اين زمان و حجّت است. (37)

3 - يكى از راويان نقل كرده است كه مأمون به تعدادى كودك كه امام‏جواد هم در ميان آنها بود، برخورد. همه گريختند جز آن‏حضرت. مأمون‏گفت : او را به نزد من آوريد. سپس از او پرسيد : چرا با ساير كودكان‏نگريختى ؟ آن‏حضرت پاسخ داد : من خطايى نكرده بودم كه بگريزم و راه‏هم آنقدر تنگ نبود كه كنار بروم تا راه تو باز شود. از هر طرف كه‏مى‏خواستى مى‏توانستى بروى.

مأمون پرسيد : تو كيستى ؟ آن‏حضرت پاسخ داد : من محمّد فرزند على‏فرزند موسى فرزند جعفر فرزند محمد فرزند على فرزند حسين فرزند على‏بن ابى طالبم. مأمون پرسيد : از دانش چه بهره‏اى دارى ؟ امام پاسخ داد : ازمن درباره اخبار آسمانها بپرس.

مأمون او را رها كرد و به راه خود ادامه داد. آن روز وى قصد شكارداشت. از اين رو باز سپيدش را روى دست گرفته بود و مى‏خواست با آن‏شكار كند. چون از امام دور شد، باز از دستش پريد و به راست و چپ‏نگريست و چون هيچ شكارى نديد دوباره روى دست مأمون نشست. مأمون باز را دوباره رها كرد وباز به طرف افق پرواز كرد آن چنان كه‏ساعتى از ديده‏ها نا پديد شد و پس از مدّتى در حالى كه مارى را صيد كرده‏بود، بازگشت. مار را به آشپزخانه بردند.

مأمون به اطرافيانش گفت : هنگام مرگ اين كودك امروز به دست من‏فرا رسيده است. سپس فرزند امام رضا را كه در بين شمارى از كودكان بودطلبيد و از او پرسيد : تو از اخبار آسمانها چه مى‏دانى ؟

امام جواد گفت : من از پدرم از پدرانم از پيامبرصلى الله عليه وآله از جبرائيل ازپروردگار جهانيان شنيدم كه فرمود : ميان آسمان و زمين دريايى است. غبارناك و پر موج كه در آن مارهائى است كه شكمهايشان سبزوپشتهايشان نقطه‏هاى سياه است. پادشاهان آنها را با بازهاى سپيدشان‏شكار مى‏كنند تا دانشمندان را بدانها بيازمايند.

مأمون با شنيدن اين پاسخ گفت : تو و پدرانت و جدّت و پروردگارت‏همه راست گفتيد آنگاه او را سوار كرد و دخترش ام الفضل را به همسرى‏او در آورد. (38)

4 - از رگزنى كه امام جوادعليه السلام در عهد مأمون او را طلبيد، روايت‏كرده‏اند كه گفت : آن‏حضرت به من فرمود : رگ زاهر مرا بزن.

رگزن گفت : من چنين رگى نمى‏شناسم و اسم آن را هم نشنيده‏ام.

امام آن رگ را به وى نشان داد. چون رگزن، رگ آن‏حضرت را زدخون زردى جارى شد و تشت پرگشت.

سپس آن‏حضرت فرمود : رگ را بگير و انگاه فرمود تشت را خالى‏كند. سپس دستور داد رگ را رها كند. آنگاه خون ديگرى بيرون آمد.

امام فرمود : حالا آن را ببند. چون دست امام را بست فرمود صد ديناربه او بدهند. مرد پولها را گرفت و نزد يوحنا پسر بختشيوع آمد و سخن‏امام‏عليه السلام را براى او بازگو كرد.

يوحنا گفت : به خدا سوگند من نام اين رگ را در طب نشنيده‏ام امّافلان اسقف هست كه سال بسيارى بر او گذشته، بگذار نزد او برويم شايدكه او بداند. و گرنه ما كسى را نداريم كه از اين امر مطّلع باشد. هر دو نزدآن اسقف رفته ماجرا را براى او نقل كردند.

اسقف مدّتى سر به زير افكند و آنگاه گفت : بعيد نيست كه اين مردپيامبر و يا از نسل پيامبرى باشد.

بدين‏سان راويان احاديث از ائمه‏عليهم السلام امور شگفتى را نقل مى‏كنند امّااز كار خدا چه شگفت كه هرگاه بخواهد مى‏تواند علم و معرفت و قدرت‏و نيروى خويش را در انسانى كه قلبش را آزموده و او را پاك ساخته است‏به وديعه بگذارد.

د - پرتوى از بلاغت امام

"الثقة باللَّه تعالى ثمن لكل غال و سُلّم لكل عال".

"اعتماد به خداوند تعالى‏ بهاى هر چيز گران و نردبانى است براى‏رسيدن به هر امر والا".

"من اصغى الى ناطق فقد عبده، فان كان الناطق عن اللَّه فقد عبد اللَّه، وإن كان الناطق‏ينطق عن لسان إبليس فقد عبد إبليس".

"هر كس به گوينده‏اى گوش فرا داد، او را پرستيده است. پس اگرگوينده از جانب خدا سخن مى‏گويد، خدا را پرستيده و اگر گوينده از زبان‏ابليس سخن گويد، ابليس را پرستيده است. "

"المؤمن يحتاج إلى توفيق من اللَّه وواعظ من نفسه وقبول من ينصحه".

"مؤمن نياز دارد به توفيق از طرف خدا و به پند گويى از نفس خود كه‏پيوسته او را موعظه كند. و به پذيرش از هر كسى كه اندرزش دهد".

"كفى بالمرء خيانةً ان يكون أميناً للخونة".

"براى خيانتكارى انسان همين بس كه امين خيانتكاران باشد. "

"من شهد أمراً فكرهه كان كمن‏غاب‏عنه، ومن‏غاب عن‏أمر فرضيه كان كمن شهده".

"هر كس شاهد كارى باشد و آن را ناخوش دارد همچون كسى است كه‏شاهد آن كار نبوده و هر كس در كارى حاضر نباشد ولى بدان خرسند گرددهمانند كسى است كه شاهد آن بوده است. "

"توسد الصبر، واعتنق الفقر، وارفض الشهوات، وخالف الهوى، واعلم أنّك لن‏تخلو من عين اللَّه فانظر كيف تكون".

"بر صبر تكيه كن و فقر را در آغوش گير و شهوتها را دور كن و باهواى نفس به ستيز برخيز و بدان كه در برابر ديده خداوندى و بنگر كه‏چگونه‏اى ؟ " (39)

ه - منم محمّد

روايت شده است كه امام جواد را پس از شهادت پدر بزرگوارش به‏مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله آوردند. او كه در آن هنگام هنوز در سنين طفوليّت‏به سر مى‏برد، به سوى منبر رو كرد و يك پله از آن بالا رفت و آنگاه به‏سخن در آمد وگفت : "منم محمّد پسر رضا! منم جواد! منم دانا به ‏نسبهاى مردم در صلبها! من به ضماير و ظواهر شما و آنچه به سوى آن‏ روانه ايد آگاهم! علمى كه پيش از آنكه خداوند مخلوقات را بيافريند به ‏ما ارزانى داشته و تا پس از فناى آسمانها و زمينها نيز باقى است. اگر غلبه ‏اهل باطل و حكومت گمراهان و هجوم اهل شك نبود، هر آينه سخنى‏ مى‏گفتم كه پيشينيان و آيندگان از آن به شگفت مى‏آمدند"! آنگاه دست‏شريف خويش را بر دهانش گذارد و گفت : "اى محمّد خاموش شو همچنان كه پدرانت پيش از اين خاموشى گزيدند".