نمونهاى از انقلاب علوى
قيام محمّد بن قاسم بن على بن عمر بن زين العابدين على بن الحسينعليه
السلامبارزترين قيام در دوران امام جواد بود. با خواندن خاطرات روزهاىجهاد او،
مىتوان به جلالت قدر اين مرد پى برد.
توده مردم از محمّد بن قاسم، بالقب "صوفى" ياد مىكردند زيراهمواره جامه پشمى سپيدى
مىپوشيد. او مردى دانشمند، فقيه، دينداروزاهد بود.
محمّد پس از آنكه از كوفه بيرون شد به سمت "مرو" در استانخراسان روانه گرديد. وى
قبل از اين به سوى ناحيه "رقّه" خروج كردهبود. گروهى مردان سرشناس از فرقه زيديّه،
همچون يحيى بن حسن بنفرات و عبّاد بن يعقوب رواجنى در ركاب وى بودند.
زيّديه در آن روزگار عامل بسيارى از قيامها و انقلابها بودند. اگر چهمعمولاً اين
قيامها و انقلابها به دست افراد ديگرى كه از فرقه زيديّهنبودند، رهبرى مىشدند.
ابراهيم بن عبد العطّار گويد :
ما (در مرو) با محمّد بن قاسم بوديم در آنجا به ميان مردم پراكندهشديم وآنان را به
محمّد بن قاسم فرا مىخوانديم. ديرى نگذشت كه چهلهزار نفر به نداى او پاسخ گفتند.
ما از آنها بيعت گرفتيم و محمّد را دريكى از روستاهاى مرو كه مردم آن همگى شيعه
بودند مستقر كرديم. آنهاهم محمّد را در قلعهاى در كوهى بلند كه هيچ پرندهاى ياراى
رسيدن به آنرا نداشت، جاى دادند. (29)
روزى صداى گريهاى در مرو شنيده شد. محمّد يكى از يارانش رافرستاد كه علّت اين امر
را تحقيق كند. مرد رفت و خبر آورد كه يكى ازكسانى كه با وى بيعت كرده، از كسى مالى
را به زور گرفته است. محمّدميان اين دو مرد، سازش برقرار كرده و آنگاه به همراه خود
ابراهيم بنعطّار گفت : اى ابراهيم! آيا با چنين كسانى مىتوان دين خدا را يارىكرد
؟ ! سپس گفت : مردم را از گرد من پراكنده كنيد تا خود تدبيرىبينديشم.
آنگاه عدّهاى از ياران خوب و فداكار خويش را دست چين كرد و بههمراه آنان در حركت
شد.
اين نمونهاى از سرشت انقلابهاى مكتبى است كه در آن هدف وسيله راتوجيه نمىكند،
بلكه چون هدف اقامه حكومت خداست بايستى وسيلههم مورد پسند خداوند باشد.
اين الگويى است كه جامعه را بر عشق ايده آل و والا و اصولوارزشهاى متعالى
مىپروراند!
محمّد بن قاسم پس از آنكه ياران خود را غربال مىكند راهى طالقانمىشود. ابراهيم
بن عطّار، يار و همراه او روايت مىكند :
محمّد بن قاسم در همان وقت به سمت طالقان كه چهل فرسنگ با مروفاصله داشت، عازم شد و
در آن شهر منزل گرفت. ما در بين مردم پراكندهشديم و آنها را به متابعت از او
خوانديم. گروه زيادى از مردم به گرد اوجمع شدند. ما به سوى او بازگشته گفتيم : اگر
واقعاً قصد مبارزه وقيامدارى چنانچه اكنون قيام كنى و به جنگ دشمنانت بروى، اميد
آن هستكه خدايت نصرت دهد. پس چون پيروز شدى آنگاه هر يك از سپاهيانترا كه خواستى
برگزين ولى اگر كارى را كه در مرو كردى )انتخاب سپاهيانخوب و فداكار ( بخواهى در
اينجا همان كار را بكنى بدان كه عبداللَّه بنطاهر تو را دستگير مىكند.
مقصود ابراهيم از اين سخن آن بود كه محمّد بن قاسم را از طردسپاهيانى كه چندان پاى
بند و خوب نبودند، جلوگيرى كند امّا محمّدپيشنهاد او را نپذيرفت. محمّد بن قاسم
چندين بار بالشگر عبداللَّه بن طاهرروبرو شد وشكست سختى به وى وارد آورد.
يك بار كه جوش و خروش جنگ كاستى گرفته بود، عبداللَّه بن طاهرهر يك از لشكرهاى سپاه
خود را ، بر طبق نقشهاى بسيار فريبندهوحساب شده، در دستجات مختلف به سوى سپاهيان
محمّد روانه كرد. عبداللَّه به فرمانده سپاه خويش گفت :
"من هزار سوار از افراد ورزيده لشكرم را جدا كرده و دستور دادهامصد هزار درهم به
تو بدهند تا در مواردى كه نياز دارى صرف كنى. اينكسه اسب از اسبان مخصوص مرا به
عنوان يدك با خود ببر و راهنمايى راكه براى همراهى تو قرار دادهام، با خود همراه
كن و هزار درهم به اوبپرداز و يكى از آن سه اسب را به او بده و بگذار كه او پيشاپيش
تو بتازد. پس چون به يك فرسنگى شهر "نسا" (جايى كه محمّد بن قاسم در آنجامأوى گرفته
بود) رسيدى مهر اين نامه را بشكن و آن را بخوان و هردستورى كه در آن گفته شده بدون
آنكه يك حرف از آن را فروگذارى، اطاعت كن. با آنچه براى تو نگاشتهام مخالفت مكن و
بدان كه منجاسوسى بر تو گماردهام كه تمام كارهاى تو و حتّى نفسهايت را به
منگزارش مىدهد. پس كاملاً مراقب باش كه خود داناترى".
اين سخنان عمق ترس عبداللَّه را از اينكه مبادا فرمانده لشكرش متمايلبه صف محمّد
بن قاسم بشود، بيان مىكند.
اين ترس، يك مسألهاى طبيعى بود. زيرا دل مردم با جنبش انقلابىبود. امّا قدرتها يك
بار با تهديد و بار ديگر با فريب و تشويق و بار ديگربا افساد و بارها و بارها با
شيوههاى گوناگون در جذب و رام ساختن مردمبراى كوبيدن جنبش مكتبى تلاش مىورزند،
تا آنجا كه ابن طاهر بهفرمانده لشكرش مىگويد : من بر تو جاسوسانى گماردهام كه
حتّى نفسهاىتو را زير نظر مىگيرند!
فرمانده لشكر عبداللَّه روانه "نسا" مىشود تا به يك فرسنگى اين شهرمىرسد و در
آنجا نامه عبداللَّه ابن طاهر را مىگشايد و با نقشه كامل اوومشخصات خانهاى كه
محمّد بن قاسم و يكى از يارانش به نام ابو ترابدر آن بودند، رو به رو مىشود.
عبداللَّه به فرمانده خود دستور داده بود كهمحمّد را با زنجير محكم ببندد و چون او
را دستگير كرد، جهت اطمينان، پيش از هر اقدامى انگشترى خودش را به همراه انگشترى
محمّد بن قاسمبراى او بفرستد و كسى كه اين انگشتريها را براى ابن طاهر مىبرد
بايدبتاخت و سريع اين مأموريت را به انجام رساند. و آنگاه شرح ماجرا رابراى او
بنويسد.
عبداللَّه درپايان ايننامه نوشته بود : در كار محمّد بنقاسم بسيار هوشيارومراقب و
بيدار باش تا او و يارش، ابو تراب، را به محضر من آورى.
نقشه عبداللَّه با موفقيّت اجرا شد و محمّد بن قاسم و يارش، ابو تراب، را به طرف
نيشابور به سوى عبداللَّه بن طاهر بردند. عبداللَّه آمد كه آن دورا ببيند وهمين كه
چشمش به آنها افتاد به فرمانده لشكرش گفت :
واى بر تو اى ابراهيم آيا در اين كار از خداى نترسيدى ؟ (مقصودعبداللَّه زنجيرهاى
سنگينى بود كه ابراهيم بر دست و پاى محمّد و ابو ترابزده بود)، آيا اين مرد صالح
را با چنين زنجيرهاى گران بستى ؟ !
ابراهيم به او پاسخ داد :
اى امير ترس از تو ترس از خدا را از يادم برد و تهديدهايت عقل مرا ازتوجّه به امور
ديگر، باز داشت!
عبداللَّه گفت : اين زنجير را از او بردار و زنجير سبكترى بر پايش ببندكه در
حلقهاش يك رطل آهن باشد (30) و ميله آن نيز بلند و حلقههايشفراخ باشد كه بخوبى
بتواند با آن زنجير راه برود.
محمّد بن قاسم در زمانى كه در بند بود، قرآنى براى خواندن طلبيد. عبداللَّه بن طاهر
دستور داد چند قاطر از اصطبلش بيرون آورند و بر آنهاهودج بگذارند واز شهر بيرون
ببرند تا مردم خيال كنند كه او را از شهربيرون بردهاند و چون مقدارى از شهر بيرون
رفتند، دستور بازگشت آنهارا داد و بدين وسيله او را در نيشابور پنهان نگاه داشتند و
چندى بعد همراهبا ابراهيم او را راهى رى كرد.
عبداللَّه به او دستور داده بود كه در طول راه همان كارى را بكند كه اوخود در
نيشابور انجام داد يعنى هر سه شب قاطرى را با هودجى سرپوشيدهبيرون آورند و با
لشكرى تا يك فرسنگى رى روانه سازد و سپس بازگردندو محمّد را مخفيانه ببرند.
اين دستور براى آن بود كه آنها از حمله افراد بسيارى كه در رى بامحمّد بن قاسم بيعت
كرده بودند، مىترسيدند. بدين وسيله او را از رىبيرون بردند. وهيچ كس از وجود او
مطّلع نشد و از آنجا او را نزد معتصمدر بغداد بردند، معتصم كه از حركت محمّد به
بغداد آگاه شده بود، بهابراهيم نامه نوشت كه عمامه از سر او بردارند و وى را
سربرهنه بياورندوروپوش هودج را نيز برگيرند وقاطر را هم برهنه كنند و سپس محمّد
رابه بغداد داخل نمايند.
معتصم با اين كار مىخواست محمّد را تحت شكنجه روحى قرار دهدو از شأن و منزلت او
بكاهد. وقتى محمّد را وارد شهر بغداد مىكردند، مردم در خيابانها براى تماشاى او
ازدحام كرده بودند. سپس وى را برمعتصم كه در مجلس تفريح و بادهگسارى نشسته بود،
وارد كردند.
در اين حال محمّد بن قاسم تسبيح مىگفت و استغفار مىكرد و زير لبدعا مىخواند و
بر آنها نفرين مىفرستاد. معتصم نشسته بود و شرابمىخورد ومحمّد ايستاده بود تا
آنكه معتصم از تفريح و بازى خويشفراغت يافت. آنگاه دستور داد محمّد بن قاسم را به
زندان برند.
محمّد بن قاسم به زندان افتاد. او فوراً در پى طرح نقشهاى هوشمندانهاز
زندانگريخت و خودرا در بغداد پنهان كرد واز آنجا بهمنطقهاىبهنامواسط رفت.
وى پس از گريز از زندان تا پايان روزگار حكومت معتصم و سپسواثق وقسمتى از دوران
حكومت متوكل مخفيانه زندگى مىكرد. بنابرروايتى متوكّل او را دستگير و روانه زندانش
كرد و او تا هنگام مرگ درزندان به سر برد.
در طى مدّت نه چندان كوتاهى كه محمّد بن قاسم از ديدهها پنهان بود، چه كارهايى
انجام داد ؟ پاسخ اين سؤال، قيامهاى فراوانى است كه پس ازفرار محمّد بن قاسم، در
روزگار متوكّل و مستعين و خلفاى بعد از آن دوبه وقوع پيوست. اين قيامها موجب شده
بودند كه نگذارند خليفه بهآسودگى به تفريح وخوشى مشغول شود.
در شهر واسط محمّد در خانه مادر پسر عمويش، على بن حسن بن علىبن عمر بن زين
العابدينعليه السلام كه زنى فرتوت و زمين گير بود، سكونتگزيد همين كه چشم اين پير
زن به محمّد افتاد بسيار خوشحال شد و گفت : "اى محمّد! جان من و خانوادهام به
قربانت خداى را سپاس كه توسلامتى". آنگاه بر پاى ايستاد حال آنكه سالها نتوانسته
بود، بر پاىخويش بايستد.
ابراهيم، فرمانده سپاهيان عبداللَّه بن طاهر در توصيف محمّد چنينگويد : من هرگز
كسى را از او در عبادت كوشاتر و خويشتن دارتر و گوياتربه ذكر خداى نديدم. با وجود
آن همه دشواريها و مشكلاتى كه براى اوپيش آمد هيچ گاه دچار شكست و تسليم نشد. هرگز
او را شوخ و بذلهگووخندان نيافتم مگر يك بار كه چون از گردنهاى به نام حلوان
سرازيرشدند محمّد خواست سوار شود كه در اين هنگام يكى از ياران ابراهيم جلوآمد و خم
شد تا وى پا بر پشت او گذارد و سوار شود. وقتى محمّد سوارشد و در هودج قرار يافت به
شوخى به كسى كه براى او پشت خم كرده بودگفت :
آيا از بنى عبّاس حقوق مىگيرى و به فرزندان على بن ابىطالب خدمتمىكنى ؟ ! سپس
تبسّمى كرد.
ابراهيم گويد : اشياى گرانبهايى از پول و جواهر و غير آن بر محمّد بنقاسم عرضه
كردند. امّا وى آنها را نپذيرفت و تنها مصحف جامعى را كهاز آن عبداللَّه بود قبول
كرد. عبداللَّه از اين امر بسيار خوشحال شد. محمّدابن قاسم اين قرآن را هم بدين
خاطر پذيرفت كه مىخواست آن رابخواند.
وجود شخصيّتى انقلابى همچون محمّد و انقلابى همانند انقلاب اودليلى است بر وجود
جنبشى مكتبى كه حتّى يكروز هماز حركت خويشباز نايستاد، و نيز بر اين دلالت
مىكند كه اين جنبش هيچگاه ممكن نبود ازراه راست منحرف شود. اين دو خصيصه در طول
انقلابهايى كه توسطجنبش مكتبى ايجاد مىشد، به چشم مىخورند.
در كنار اوضاع بحرانى دستگاه حاكم و از دوران امام جواد جنبشى باكيفيتى مخصوص براى
ايجاد انقلاب پديد آمد. جنبش مكتبى در روزگارامام جواد به شرايط خوبى دست يافته
بود. بدان گونه كه مىتوان گفت اگرجنبش مكتبى در دوران امام موسى بن جعفر سختترين
شرايط خود رامىگذراند، در عوض در روزگار جواد الأئمّه بهترين اوقات خود را
سپرىمىكرده و شايد به همين دليل در حديثى از ابن اسباط، و عبّاد بن اسماعيلآمده
است :
"ما در منى نزد امام رضا بوديم كه (امام جواد) را آوردند. پرسيديم : آيا اين همان
مولود مبارك است ؟ فرمود : آرى اين مولودى است كه دراسلام كسى پر بركت تر از او به
دنيا نيامده است". (31)
همچنين ابو يحيى صنعانى روايت مىكند كه نزد امام رضا بودم كهپسرش امام جواد را كه
هنوز كوچك بود، به نزدش آوردند. آنحضرتفرمود :
"اين مولودى است كه مولودى پر بركتتر از او براى شيعيان ما متولّدنشده است".
بركتى كه از رهگذر ولادت امام جوادعليه السلام براى جنبش مكتبى حاصلشد تنها در رفع
جوّ وحشت و اختناق سياسى از آنها نبود بلكه مهم تر ازاين، ريشهدار كردن مكتب از
نظر عقيدتى، فكرى، سياسى و فقهى بود.
بخش سوم : گوشههايى از اخلاق و فضايل
امام
الف - بخشنده و بزرگوار
نهمين پيشواى ما را به خاطر دست بخشنده و آوازهاش در جود و كرم، جواد مىخواندند.
در اين باره داستانهاى فراوانى نقل شده كه گوشهاى ازآنها را براى شما نقل مىكنيم
:
برنامه عملى آنحضرت، نامهاى بود كه از جانب پدر بزرگوارش ازخراسان، براى او
فرستاده شده بود. وى در آن هنگام 6 سال داشت. مضمون اين نامه چنين بود :
من به حقّى كه بر تو دارم از تو مىخواهم كه ورود و خروجت جز ازدر بزرگ نباشد. و
چون سوار شدى بايد طلا و نقره (دينار و درهم) با توباشد و هر كس كه از تو چيزى
درخواست كرد، به او ببخشى. هر كه ازعموهايت كه از تو خواست به او نيكويى كنى كمتر
از پنجاه دينار به وىمده و چنانچه خواستى بيشتر از اين مقدار به او بدهى، اختيار
با خودتوست و هر كه از عمّههايت از تو چيزى خواست كمتر از 25 دينار به اومده و بيش
از اين مربوط به خود توست. من مىخواهم كه خداوند تو رارفعت و بلندى دهد پس انفاق
كن و از خداى عرش بيم مدار كه فقيرتكند.
روايت شده كه بار جنس بزازى آنحضرت را كه قيمتى هم بودمىآورند. امّا در بين راه
آن را دزديدند. كسى كه اين بار را مىآورد اينماجرا را بانامه به اطلاع امام
رساند. آنحضرت در پاسخ نامه او به خطّخويش نوشت : جانها و اموال ما از مواهب
گواراى خداست و عاريههايىاست كه به دست ما به امانت سپرده است. پس تا وقتى كه از
آنها استفاده شود، موجب سُرور و شادكامى است و آنچه كه از آنها گرفته شود اجر
وپاداش در پى دارد. پس هر كس كه بى تابىاش بر صبرش چيره شود، اجرش تباه مىگردد و
ما از اين امر به خدا پناه ميبريم. (32)
يكى از ياران امام عليه السلام كه به آنحضرت بدهكار بود نزد وى آمد وعرض كرد :
فدايت شوم! مرا در مورد آن ده هزار درهم حلال كن كه انفاقش كردم. امام به او فرمود
: تو را حلال كردم . . . (33)
ب - پارسا و پرهيزكار
يكى از راويان نقل مىكند كه در روزگار زندگى امام جواد حج گزاردمو به سوى او در
مدينه رفتم و داخل خانه شدم، ناگهان امامعليه السلام را ديدمكه بر سكّويى ايستاده
و جايى را كه بر آن مىنشيند فرش نكردهاند. غلامىبا سجاده آمد و آن را براى امام
پهن كرد و آنحضرت روى آن نشست. چون به او نگريستم هيبت زده و مدهوش شدم و خواستم
از غير پلكان بهطرف سكّو بالا بروم كه امام به جايگاه پلكان اشاره فرمود. بالا
رفتموسلام دادم و آنحضرت پاسخ سلام مرا داد. آنگاه دستش را به سوى مندراز كرد.
دست او را گرفتم و بوسيدم و روى صورتم گذاردم. آنحضرتمرا با دست خويش نشاند. به
خاطر حيرت و دهشتى كه بر من راه يافتهبود، دست او را گرفتم و آنحضرت هم دست خويش
را در دست من نهادهبود و چون آرام يافتم دستش را رها كردم.
در ايّام حج براى بزرگداشت آنحضرت، مجلسى ترتيب دادند. در اينمجلس گروه بسيارى از
فقهاى مصر و عراق و حجاز حضور يافتند. با اينوجود آنحضرت با دو جامه و عمامهاى
كه دو سويش رها بود و يكجفت نعلين در ميان آن جمع پُر شكوه ظاهر شد.
از ابو هاشم روايت كردهاند كه گفت : امام جواد يك بار 300 دينار بهمن داد و فرمود
كه آن را براى يكى از پسر عموهايش ببرم و گفت : بدان كهاو به تو خواهد گفت مرا به
كسى راهنمايى كن تا با اين پولها از او متاعىبخرم. در اين صورت تو او را راهنمايى
كن.
ابو هاشم گفت : من دينارها را نزد پسر عموى امام بردم و او به منگفت : اى ابو هاشم
مرا به سوداگرى كه با اين پولها متاعى بخرم، راهنمايىكن. من نيز اطاعت كردم. (34)
از ابن حديد، يكى از ياران آن امام روايت شده است كه گفت : همراهبا جمعى به سفر حج
رفتيم، در ميان راه، راهزنان به ما حمله كردند. چون به مدينه داخل شدم، در راه با
امام جواد برخورد كردم. آنگاه باايشان به خانهاش رفته او را از حادثهاى كه روى
داده بود مطّلع كردم. اوفرمود : جامهاى به من دهند و دينارهايى نيز داد و گفت :
اين دينارها رابه اندازه آنچه كه از همراهانت بردهاند، ميان آنها تقسيم كن.
ابن حديد گويد : دينارها را ميان همراهان تقسيم كردم، درست بهاندازه مالى بود كه
از آنها برده بودند، نه كمتر و نه بيشتر!!
يكى از راويان مىگويد : روز عيد، نزد امام جوادعليه السلام رفتم و ازتنگدستى زبان
به شكايت گشودم. وى با شنيدن سخنان من، سجاده را بالازد و از خاك، شمشى طلا بيرون
آورد و به من داد. چون آن را (براىفروش) به بازار بردم، 16 مثقال بود. (35)
عمر بن ريان گويد : مأمون درباره جواد الأئمّه به هر حيلهاى دست زد (براى آنكه
آنحضرت را به ورطه فساد اندازد و از كرامت و هيبت او درچشم و دل مردم بكاهد) امّا
نتوانست كارى كند. هنگامى كه وى خواستدخترش را براى حضرت زفاف كند صد كنيزك بسيار
زيبا فراهم كرد و بههر يك جامى كه در آن گوهرى بود داد تا چون امام در مسند
دامادىمىنشيند رو به روى او بايستند. ولى آنحضرت (بر خلاف انتظارمأمون) اصلاً به
كنيزكان نگاه نكرد. مردى بود به نام مخارق كه خوشآواز و نوازنده بود و ريش بلندى
داشت. مأمون وى را خواست، مخارقگفت : اگر مشكل تو در مورد ميل دادن او به امور
دنيوى است، من اينمهم را براى توبه عهده مىگيرم. آنگاه وى رو به روى امام جواد
نشستوبانگ برداشت. همه أهل خانه بر او گرد آمدند و مخارق همچنان عودمىنواخت و
آواز مىخواند. ساعتى چنين كرد و ابو جعفر نه به اونگريست و نه به راست و چپش.
آنگاه سر خود را بالا آورد و فرمود : اىريش بلند از خدا بترس! ناگهان مخارق با
شنيدن اين سخن زخمه و عود ازدستش افتاد و تا پايان عمر نتوانست از دست خود استفاده
كند. (36)
امام جوادعليه السلام در دوران خرد سالى بود كه يكى از ياران پدرش كهاسباب بازى
بچّگانهاى در دست داشت آمد. وى مىگويد : چون نزد امامآمدم، سلام دادم امّا او به
من رخصت نشستن نفرمود. آنگاه اسباب بازىرا كه در دست داشتم، به طرف امام انداختم.
آنحضرت خشمگين شدوفرمود : ما براى اين (بازى و سرگرمى) آفريده نشدهايم.
ج - عالم و دانشمند
پيش از اين در باره علم جانشينان پيامبر، در شرح زندگانى امام جعفرالصادقعليه
السلام، ناشر علوم اهل بيت در شرق و غرب جهان، سخن را نديمودر باره چگونگى علم
آنان به امور غيبى، توضيحاتى داديم. بنابر اين بهتكرار آن مطالب در مورد علم و
دانش سرشار امام جواد كه از قلبى ملهموآگاه سر چشمه مىگرفته، نيازى نمىبينم و
تنها به اين نكته بسندهمىكنم كه در بسيارى از احاديث آمده است كه آنحضرت از آنچه
دردرون ضماير مردم مىگذشته و يا رويدادهايى كه در آينده براى آنها پيشمىآمده،
مطّلع بوده و آنها را خبر مىداده است. اين احاديث رساننده اينمفهوم نيستند كه
امامانعليهم السلام غيب مىدانستند بلكه نشانگر آن هستند كهاين بزرگواران از راه
الهام يا به وسيله پيامبرصلى الله عليه وآله به خداى سبحان مرتبطبودهاند و از اين
طريق، به گونه مستقيم، از منبع علم و معرفت سيرابمىشدند در حالى كه ساير مردم
مثلاً از راه حواس وتجارب به علمودانش نايل مىآيند.
اگر تجربههاى جديد، وجود حسّ ششم را در نزد برخى افراد به اثباترسانده، بر ما
بسيار ساده است كه باور آوريم اين حس با خواستخداوند در نزد برخى افراد يافت
مىشود. افزون بر اين، ايمان به قدرتخدا و توان او براى انجام دادن هر كارى، موجب
مىگردد كه فرد، درصورتى كه خداوند اراده كرده باشد، هر گونه امر ممكنى را دارا
گردد.
والى مكّه و مدينه مردى به نام (فرج الرغجى) بود. وى كه از مخالفاناهل بيتعليهم
السلام بود، روزى در حالى كه هر دو در كنار رود دجله ايستادهبودند به امام جواد
گفت : پيروان تو ادعا مىكنند كه تو مىدانى در دجلهچقدر آب است، و وزن آن را نيز
مىدانى!
امام به او فرمود : آيا خداوند مىتواند اين علم را به پشّهاى ازمخلوقاتش عطا كند
يا نه ؟ فرج گفت : آرى مىتواند.
امام فرمود : من از يك پشّه و از بيشتر مخلوقات خداوند، در پيشگاهحضرتش عزيزترم.
آرى، شگفتى حاصل از شك در قدرت خدا به مراتب از شك درروشنى و نور خورشيد، سُست تر و
بى پايهتر است البته در باره مردى كهمدّعى اين مقام بزرگ است، شك جا دارد و انسان
تنها پس از تحقيقوتفحّص از صحت اين ادعا، مىتواند آن را بپذيرد، ولى در مورد
خاندانپيامبرصلى الله عليه وآله ، آن هم پس از مطالعه احاديث متواترى كه از زبان
پيامبرودر باره آنها وارد شده و گفته است كه اينان رهبران و پيشوايان مردمند، شكّ و
ترديد بيهوده است بهعلاوه ما مىدانيم كه هر امام ، از زمانى كهخلافت معنوى بدو
منتقل مىشود، از ساير مردمان همعصر خويش داناترو آگاهتر است. پيامبرصلى الله عليه
وآله اين گونه بود و جانشينان او از حضرت علىگرفته تا حضرت حجّت نيز اين گونهاند.
در باره علم و دانش امام جوادعليه السلام همين بس كه گفتيم آنحضرت دريك مجلس به 30
هزار پرسش، پاسخ داده در حالى كه در آن روز بيش از8 يا 9 سال نداشته است.
همچنين نقل كرديم كه آنحضرت در 16 سالگى در مجلس مأمونحاضر مىشود و با قاضى
القضات كشور )يحيى بن اكثم ( به مناظرهمىپردازد و او را با دليل و برهان خاموش و
مغلوب مىسازد. اگر مابدانيم كه مأمون، بنابر نقل تاريخ، داناترين خلفاى عبّاسى و
آگاهترينآنان به علوم عصر خويش بوده وسپس با اين همه در برابر امام جوادعليه
السلام، در جلساتى كه گوشهاى از آنها را ذكر كرديم، به كرنش مىافتد.
آنگاهمىتوانيم به درك معنى علم الهى و نوعيّت آن، پىببريم.
اينك به بخشى از رواياتى كه ما را با گوشهاى از علم و دانش امام جوادآشنا
مىسازند، اشاره مىكنيم :
1 - از امية بن على نقل شده است كه گفت : در سالى كه امام رضا حجگزارد واز آنجا به
خراسان رفت، من نيز در مكّه بودم. امام جواد نيز درآن سفر پدر را همراهى مىكرد.
امام رضا با كعبه وداع مىگفت و چون ازطواف فراغ يافت به طرف مقام رفت و در آنجا
نماز گزارد. امام جواد بردوش موفق سوار شد و با او طواف مىكرد. و چون به حجر
الاسود رسيد، نشست، و مدّتى دراز گذشت. موفق به او عرض كرد :
فدايت شوم برخيز.
امام جوادعليه السلام فرمود : نمىخواهم از اينجا حركت كنم مگر آنكه خدابخواهد. و
در چهرهاش آثار اندوه پديدار شد. موفق نزد امام رضا رفتوگفت :
فدايت شوم ابو جعفر در كنار حجر الاسود نشسته ونمىخواهدبرخيزد. امام رضا برخاست و
نزد فرزندش رفت و به او فرمود :
عزيزم برخيز. امام جواد گفت. نمىخواهم از اينجا برخيزم.
امام رضا پرسيد : چرا ؟ گفت : چگونه برخيزم كه تو همانند كسى كهديگر به سوى كعبه
باز نمىگردد، با آن وداع گفتى.
امام رضا فرمود : برخيز عزيزم. آنگاه امام جواد برخاست.
2 - يحيى بن اكثم قاضى القضات مأمون بود و برخى از مورّخان عقيدهدارند كه وى سر
انجام به شيعه گراييد يا اصلاً شيعى بود. به هر حال ازوى نقل شده است كه گفت :
در حال طواف به دور آرامگاه رسول خداصلى الله عليه وآله بودم كه ديدم محمّد بنعلى
هم به زيارت قبر رسول خدا مشغول است. با وى در باره سؤالاتى كهداشتم به بحث
پرداختم و او پاسخم داد. به او عرض كردم :
به خدا قسم من مىخواهم از شما يك مسأله بپرسم امّا خجالتمىكشم. او گفت : پيش از
آنكه بپرسى من به تو پاسخ مىدهم. تومىخواستى در باره امام سؤال كنى. گفتم : به
خدا همين طور است. فرمود : بنابر اين همين است. گفتم : نشانى ؟ در دستش عصايى بود.
ناگهان عصا به سخن در آمد و گفت : او امام جوادعليه السلام مولاى من است، اوامام
اين زمان و حجّت است. (37)
3 - يكى از راويان نقل كرده است كه مأمون به تعدادى كودك كه امامجواد هم در ميان
آنها بود، برخورد. همه گريختند جز آنحضرت. مأمونگفت : او را به نزد من آوريد. سپس
از او پرسيد : چرا با ساير كودكاننگريختى ؟ آنحضرت پاسخ داد : من خطايى نكرده
بودم كه بگريزم و راههم آنقدر تنگ نبود كه كنار بروم تا راه تو باز شود. از هر طرف
كهمىخواستى مىتوانستى بروى.
مأمون پرسيد : تو كيستى ؟ آنحضرت پاسخ داد : من محمّد فرزند علىفرزند موسى فرزند
جعفر فرزند محمد فرزند على فرزند حسين فرزند علىبن ابى طالبم. مأمون پرسيد : از
دانش چه بهرهاى دارى ؟ امام پاسخ داد : ازمن درباره اخبار آسمانها بپرس.
مأمون او را رها كرد و به راه خود ادامه داد. آن روز وى قصد شكارداشت. از اين رو
باز سپيدش را روى دست گرفته بود و مىخواست با آنشكار كند. چون از امام دور شد،
باز از دستش پريد و به راست و چپنگريست و چون هيچ شكارى نديد دوباره روى دست مأمون
نشست. مأمون باز را دوباره رها كرد وباز به طرف افق پرواز كرد آن چنان كهساعتى از
ديدهها نا پديد شد و پس از مدّتى در حالى كه مارى را صيد كردهبود، بازگشت. مار را
به آشپزخانه بردند.
مأمون به اطرافيانش گفت : هنگام مرگ اين كودك امروز به دست منفرا رسيده است. سپس
فرزند امام رضا را كه در بين شمارى از كودكان بودطلبيد و از او پرسيد : تو از اخبار
آسمانها چه مىدانى ؟
امام جواد گفت : من از پدرم از پدرانم از پيامبرصلى الله عليه وآله از جبرائيل
ازپروردگار جهانيان شنيدم كه فرمود : ميان آسمان و زمين دريايى است. غبارناك و پر
موج كه در آن مارهائى است كه شكمهايشان سبزوپشتهايشان نقطههاى سياه است. پادشاهان
آنها را با بازهاى سپيدشانشكار مىكنند تا دانشمندان را بدانها بيازمايند.
مأمون با شنيدن اين پاسخ گفت : تو و پدرانت و جدّت و پروردگارتهمه راست گفتيد
آنگاه او را سوار كرد و دخترش ام الفضل را به همسرىاو در آورد. (38)
4 - از رگزنى كه امام جوادعليه السلام در عهد مأمون او را طلبيد، روايتكردهاند كه
گفت : آنحضرت به من فرمود : رگ زاهر مرا بزن.
رگزن گفت : من چنين رگى نمىشناسم و اسم آن را هم نشنيدهام.
امام آن رگ را به وى نشان داد. چون رگزن، رگ آنحضرت را زدخون زردى جارى شد و تشت
پرگشت.
سپس آنحضرت فرمود : رگ را بگير و انگاه فرمود تشت را خالىكند. سپس دستور داد رگ
را رها كند. آنگاه خون ديگرى بيرون آمد.
امام فرمود : حالا آن را ببند. چون دست امام را بست فرمود صد ديناربه او بدهند. مرد
پولها را گرفت و نزد يوحنا پسر بختشيوع آمد و سخنامامعليه السلام را براى او
بازگو كرد.
يوحنا گفت : به خدا سوگند من نام اين رگ را در طب نشنيدهام امّافلان اسقف هست كه
سال بسيارى بر او گذشته، بگذار نزد او برويم شايدكه او بداند. و گرنه ما كسى را
نداريم كه از اين امر مطّلع باشد. هر دو نزدآن اسقف رفته ماجرا را براى او نقل
كردند.
اسقف مدّتى سر به زير افكند و آنگاه گفت : بعيد نيست كه اين مردپيامبر و يا از نسل
پيامبرى باشد.
بدينسان راويان احاديث از ائمهعليهم السلام امور شگفتى را نقل مىكنند امّااز كار
خدا چه شگفت كه هرگاه بخواهد مىتواند علم و معرفت و قدرتو نيروى خويش را در
انسانى كه قلبش را آزموده و او را پاك ساخته استبه وديعه بگذارد.
د - پرتوى از بلاغت امام
"الثقة باللَّه تعالى ثمن لكل غال و سُلّم لكل عال".
"اعتماد به خداوند تعالى بهاى هر چيز گران و نردبانى است براىرسيدن به هر امر
والا".
"من اصغى الى ناطق فقد عبده، فان كان الناطق عن اللَّه فقد عبد اللَّه، وإن كان
الناطقينطق عن لسان إبليس فقد عبد إبليس".
"هر كس به گويندهاى گوش فرا داد، او را پرستيده است. پس اگرگوينده از جانب خدا سخن
مىگويد، خدا را پرستيده و اگر گوينده از زبانابليس سخن گويد، ابليس را پرستيده
است. "
"المؤمن يحتاج إلى توفيق من اللَّه وواعظ من نفسه وقبول من ينصحه".
"مؤمن نياز دارد به توفيق از طرف خدا و به پند گويى از نفس خود كهپيوسته او را
موعظه كند. و به پذيرش از هر كسى كه اندرزش دهد".
"كفى بالمرء خيانةً ان يكون أميناً للخونة".
"براى خيانتكارى انسان همين بس كه امين خيانتكاران باشد. "
"من شهد أمراً فكرهه كان كمنغابعنه، ومنغاب عنأمر فرضيه كان كمن شهده".
"هر كس شاهد كارى باشد و آن را ناخوش دارد همچون كسى است كهشاهد آن كار نبوده و هر
كس در كارى حاضر نباشد ولى بدان خرسند گرددهمانند كسى است كه شاهد آن بوده است. "
"توسد الصبر، واعتنق الفقر، وارفض الشهوات، وخالف الهوى، واعلم أنّك لنتخلو من عين
اللَّه فانظر كيف تكون".
"بر صبر تكيه كن و فقر را در آغوش گير و شهوتها را دور كن و باهواى نفس به ستيز
برخيز و بدان كه در برابر ديده خداوندى و بنگر كهچگونهاى ؟ " (39)
ه - منم محمّد
روايت شده است كه امام جواد را پس از شهادت پدر بزرگوارش بهمسجد رسول خداصلى الله
عليه وآله آوردند. او كه در آن هنگام هنوز در سنين طفوليّتبه سر مىبرد، به سوى
منبر رو كرد و يك پله از آن بالا رفت و آنگاه بهسخن در آمد وگفت : "منم محمّد پسر
رضا! منم جواد! منم دانا به نسبهاى مردم در صلبها! من به ضماير و ظواهر شما و آنچه
به سوى آن روانه ايد آگاهم! علمى كه پيش از آنكه خداوند مخلوقات را بيافريند به ما
ارزانى داشته و تا پس از فناى آسمانها و زمينها نيز باقى است. اگر غلبه اهل باطل و
حكومت گمراهان و هجوم اهل شك نبود، هر آينه سخنى مىگفتم كه پيشينيان و آيندگان از
آن به شگفت مىآمدند"! آنگاه دستشريف خويش را بر دهانش گذارد و گفت : "اى محمّد
خاموش شو همچنان كه پدرانت پيش از اين خاموشى گزيدند".