هدايتگران راه نور
زندگانى امام محمّد تقى ‏عليه السلام

آية الله سيد محمد تقى مدرسى
مترجم : محمد صادق شريعت

- ۱ -


پيشگفتار

الحمد للَّه، و صلى اللَّه على محمّد و آله الطاهرين.

پروردگارم را سپاس كه به بندگانش توفيق طاعت ارزانى فرمود و خيرونيكى را در عبادت خويش براى آنان منظور داشت. و درود بر محورسر سلسله پيامبران و رسولان محمد مصطفى‏صلى الله عليه وآله و بر خاندان پاكش.

فرصتى دست داد تا اين كمترين، در درياى شجاعت و كمال زندگى امام‏جوادعليه السلام، نهمين پيشواى معصوم شيعه، كه در آن شجاعت با استقامت‏وپايدارى، و طهارت و پاكى با شكوه و شرف به هم آميخته است به شناورى‏بپردازم.

امام محمّدالجواد كه اينك به بررسى كوتاهى از زندگى مباركش مفتخرمى‏شوم، از تمام ائمه‏عليهم السلام كم سن و سال‏تر بود. آن حضرت در سال 195هجرى به دنيا آمد، در سال 220 هجرى چشم از جهان فروبست و با اين‏حساب فقط 25 سال در اين جهان زيست.

از اين جهت مى‏باشد كه زندگى اين امام از اهميت خاصى برخودار است‏وهمين امر ما را به پژوهش و تحقيق بيشترى در زندگى ايشان وامى دارد چراكه برخى از افراد ساده لوح پيشوايى جوانى را كد در سن هفت سالگى به‏منصب امامت رسيده بود، بعيد و شگفت آور مى‏پنداشتند.

از سوى ديگر روزگار امام جوادعليه السلام يكى از دورانهاى پر حادثه و جريان‏خيز به شمار مى‏رفت و همين نكته نيز ما را به تحليل و بررسى دقيقترى از اين‏دوران فرا مى‏خواند.

در اين كتاب ما به هنگام بررسى زندگى امام جواد به برخى از اين‏رويدادهاى تاريخى كه مصادف با عصر آن امام يعنى بين سالهاى 195 تا220 هجرى، بوده است نيز اشاره‏اى خواهيم داشت.

و من اللَّه التّوفيق‏

محمّد تقى مدرّسى‏

* * *

نام : محمّد

پدر و مادر : حضرت رضا و سبيكه‏

شهرت : جواد، تقى‏

كنيه : ابو جعفر

زمان و محلّ تولّد : 10 رجب يا 10 رمضان سال 195 در مدينه.

زمان و محلّ شهادت : آخر ذيقعده سال 220 ه. ق در سنّ 25 سالگى بر اثر زهرى كه به دستور معتصم عبّاسى، توسّط امّ الفضل، همسر آن‏حضرت (دختر مأمون) به او خورانده شد، در بغداد، به شهادت رسيد.

مرقد شريف : شهر كاظمين، نزديك بغداد.

دوران زندگى : دوران امامت (17 سال) مصادف با حكومت دو طاغوت، مأمون و معتصم (هفتمين و هشتمين خليفه عبّاسى) بود، آن‏حضرت در سنّ 7 سالگى به، امامت رسيد و در سنّ 25 سالگى شهيد شد، بنابراين، او در نوجوانى به امامت نايل شد، وجوانترين امام است، كه شهيد گرديد.

بخش اول : بنياد پاك و ميلاد فرخنده

- پدر آن بزرگوار، امام على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن‏الحسين بن على بن ابى‏طالب‏عليهم السلام بود.

على بن موسى، انسان برجسته‏اى بود كه آوازه فضل و دانش او در همه‏آفاق جهان اسلام طنين‏انداز بود تا آنجا كه حتّى مخالفان آن‏حضرت، چونان شيعيان و هواخواهان، به يكسان، زبان به ستايش او مى‏گشودند. او "رضا" بود. چرا كه هم خالق به "امامت" و "حجيت" او رضايت‏داشت و هم مردم او را به عنوان سالار و پيشواى خود پذيرفته بودند.

- مادر آن امام، سبيكه نوبيه نام داشت كه به همراه گروهى، از افريقابه مدينه آمده و در آنجا با سلاله پيامبر، وصلت كرده بود كه ثمره اين‏پيوند امام جوادعليه السلام بود.

در برخى از روايات آمده است كه اين زن از قوم ماريه قبطى، همسرپيامبر اسلام‏صلى الله عليه وآله، بوده است امّا اين نكته بعيد به نظر مى‏رسد.

- بنابه عقيده ما، امامى كه خداوند او را برمى‏گزيند تا نمونه‏اى‏شايسته براى خير و صلاح گردد بايد از همه نظر كامل باشد. زيرا وجودهر گونه نقص يا عيبى در فكر يا جسم او مبيّن آن است كه اين فرد، امام‏نيست.

امام رضاعليه السلام 55 سال داشت امّا هنوز صاحب فرزند نشده بود. ازهمين رو شايعاتى از سوى سران و مبلّغان فرقه واقفيه كه معتقد به غيبت‏امام موسى كاظم بودند و مى‏گفتند كه او پس از خود به امامت هيچ امامى‏وصيّت نكرده است، نشر مى‏يافت مبنى بر اينكه امام رضا عقيم است و اورا فرزندى نيست و اين عيبى آشكار در رهبرى دينى به شمار مى‏آيد. بنابرچنين انديشه‏اى امام رضاعليه السلام واقعاً امام نبود. حتّى يكى از اين افرادنامه‏اى به امام نگاشت و در آن گفت :

تو چگونه امام هستى در حالى كه فرزندى ندارى ؟ !

امام رضا در پاسخ به اين شخص فرمود : تو از كجا مى‏دانى كه من‏فرزندى ندارم ؟ به خدا قسم روزها و شبها سپرى نمى‏شود تا آنكه خداوندمرا فرزند ذكورى عنايت فرمايد كه حق و باطل را از هم جدا مى‏سازد. (1)

همچنين يكى از ياران وى به آن‏حضرت عرض كرد : امام پس از توكيست ؟ آن‏حضرت فرمود : فرزندم. سپس گفت : آيا كسى كه فرزند نداردجرأت آن را دارد كه بگويد فرزندم ؟

راوى اين حديث گويد : چند روزى سپرى نشده بود كه امام جواد، به‏دنيا آمد. (2)

همچنين ابن قيام واسطى، كه جزو فرقه واقفيه بود و امامت حضرت‏رضا را قبول نداشت، نزد آن‏حضرت آمد و به قصد عيبجويى از آن‏حضرت‏گفت : آيا مى‏شود كه دو امام (در يك مقطع زمانى) با هم باشند ؟ آن‏حضرت فرمود : نه مگر آنكه يكى از آن دو صامت (خاموش) باشد. ابن قيام گفت : پس چطور براى تو صامتى نيست ؟

امام فرمود : چرا، به خدا قسم خداوند براى من (فرزندى) قرارميدهد كه حقّ و اهل آن را بدو استوار مى‏بخشد، و باطل و باطل خواهان‏را نيست و نابود مى‏كند. در آن هنگام حضرت رضا فرزندى نداشت امّايك سال بعد از اين ماجرا امام جواد به دنيا آمد. (3)

سال 195 هجرى و ماه رجب بود. (4) شيعيان وفادار، مشتاقانه درانتظار ولادت فرزند امام رضاعليه السلام بودند. احاديث نيز آنان را از مقدم‏مبارك اين كودك خبر داده بود. آنها از رسول خداصلى الله عليه وآله روايت مى‏كردندكه فرمود : "پدرم به قربان بهترين كنيزان اهل نوبه"

اين حديث به مادر امام جواد اشاره داشت.

شيعيان مى‏خواستند برهان فرقه واقفيه را كه شايعات و تبليغات‏بسيارى بر ضدّ امام رضا به راه انداخته بودند، درهم بكوبند.

آن شب مصادف با شب نوزدهم ماه مبارك رمضان بود كه از افق حقّ‏ماهى كه از خورشيد تابانتر و پر شكوهتر و والاتر بود، درخشيدن‏گرفت. آرى او امام جوادعليه السلام بود.

راويان حديث از زبان پدر بزرگوار اين نوزاد نقل كرده‏اند كه فرمود :اين مولودى است كه در اسلام پر بركت‏تر از او زاده نشده است.

بلى، امام جواد در زمانى پا به عرصه هستى نهاد كه شيعيان با يكديگربه اختلاف برخاسته بودند و تبليغات برخى از مخالفان به دلهاى بعضى ازمردم ساده لوح نفوذ كرده بود. در اين برهه تولّد فرزند موعود امام‏رضاعليه السلام نشانه صدق آن‏حضرت و بطلان عقيده واقفيه شد.

چون امام جواد به دنيا آمد تبليغات و شايعات واقفيه به سرعت رنگ‏باختند و آنها چونان نمك در ميان موجى خروشان ذوب شدند. تولّد امام‏جواد سببى شد براى پيروزى حق و اتحاد شيعه و پيروى از حق، پس ازاختلافات وتفرقه‏هايى كه پيش آمده بود.

بعلاوه امام رضا همواره مى‏فرمود : فرزندم جانشين من بر شماست. حال آنكه مردم مى‏ديدند كه آن‏حضرت فرزندى ندارد چون او به دوره‏كهولت رسيد و دل برخى از هواداران و دوستان ساده انديش او دچار شكّ‏و ترديد شد، امام جواد به دنيا آمد. بنابر اين ولادت او فرخنده و خجسته‏بود و شيعيان چون احاديث خود را راست و حق ديدند، بانگ شادمانى‏سردادند و خداى را سپاس و ستايش گفتند.

دوران كودكى

اين‏كودك بزرگوار، چونان گلى كه در دست‏نسيم پرورش‏مى‏يابدومى‏شكفد، تحت رسيدگى و تربيت پدر بزرگوارش قرار گرفت.

پدرش معارف و آداب الهى را بدو آموخت. بدين‏سان پايه‏هاى حسب‏با شرف گوهر جمع آمدند وموهبتها چونان سپيده تابان صبح، در وى‏درخشيدن گرفتند.

مشيّت خداوند بر اين تعلّق گرفته بود كه اين كودك در سنين طفوليّت‏به مقام سيادت و امامت برسد.

سبق الدهر كلّه فى صباه‏

ومشى الدهر خادماً من ورائه (5)

پنج سال از عمر او سپرى شده بود كه فرستادگان مأمون عبّاسى به مدينه‏آمدند و پدر بزرگوارش امام رضا را، تشويق كردند كه به پايتخت جديدكشور اسلامى يعنى خراسان، هجرت كند و ولى عهد مأمون شود.

اين دعوت پس از حادثه كشته شدن امين به دست برادرش مأمون‏صورت گرفت حال آنكه شرايط حاكم بر آن برهه، چندان مساعد نبود كه‏امام مدينه را ترك گويد و به سمت پايتخت جديد مسلمانان خراسان‏روانه شود. زيرا جنگى كه ميان دو برادر عبّاسى، امين و مأمون برپا شدنيروى مسلمانان را فرسوده كرد. حتّى انقلاب خراسان بر دوش شيعيان‏آنجا قرار داشت كه در آغاز و در انقلاب نخست عبّاسيها بر ضدّ نظام‏اموى به كار گرفته شدند. امّا در مرحله بعد و با انحراف رهبران، انقلاب‏آنها نيز به سرقت رفت و تمام تلاشها و كوششهايشان بى نتيجه ماند. اين دوّمين انقلابى بود كه در واقع به عنوان عكس العملى نيرومند در برابرانحراف حكومت از خط اهل بيت پيامبرصلى الله عليه وآله و ياران واقعى او، به شمارمى‏آمد.

مأمون از كسانى بود كه ظاهراً خود را شيعه جلوه مى‏داد و در آغاز كارخويش نيز صراحتاً دم از اصول و ارزشهاى شيعى مى‏زد. از اين روحضرت رضا براى سفر به خراسان چندان تمايل نشان نمى‏داد. زيرانمى‏خواست انديشه شيعى بودن مأمون را در دلهاى هواداران تحكيم‏ببخشد و آنگاه مأمون هر كار كه خواست (در پناه اين انديشه) به انجام‏رساند.

امام رضاعليه السلام آماده سفر شد امّا به يقين، بدانچه كه پس از سفر برايش‏روى مى‏داد آگاه بود. تمام جوانب اين سفر آشكار و نمايان بود. امّا تن‏دادن به اين سفر نقشه‏اى بود كه امام مى‏بايست مطابق با شرايط و نيز برطبق تعاليم ظاهرى دين اسلام، به‏آن عمل كند. آن‏حضرت مى‏بايست‏هشدار دهد تا عذر وبهانه‏اى نباشد. و تا آنجا كه در توان داشت براى دادن‏آگاهى راستين به مسلمانان مى‏كوشيد. هر چند كه اين امر در آينده به‏زندگى شريفش خاتمه مى‏داد.

امام رضا با آمدن فرستادگان مأمون و شنيدن پيغام آنها، با خانواده‏خويش خداحافظى كرد و فرزند خود جواد را كه تنها پنج سال داشت، به‏جانشينى خويش بر آنان گمارد. زيرا از مراتب صلاحيّت و شايستگىِ خدادادىِ پسرش به نيكى آگاه بود.

امام رضا در راه رسيدن به خراسان، جايى كه توده‏هاى مؤمن به‏پيشوازش مى‏آمدند و او را ولى عهد خود مى‏كردند و خلافت پس ازمأمون بدو انتقال مى‏يافت، كوه و دشت را در نور ديد.

نامه‏هايى كه اين پدر و پسر در امور خاص يا عام براى يكديگرمى‏نگاشتند، آنها را به هم ارتباط مى‏داد.

در مورد امام‏عليه السلام بايد گفت كه وى به پسر خويش بسيار مباهات‏مى‏كرد. هرگاه نامه‏اى از امام جواد به آن‏حضرت مى‏رسيد و وى‏مى‏خواست دوستداران و شيعيانش را از اين امر مطّلع سازد، مى‏فرمود :ابو جعفر نامه‏اى برايم نگاشته است و يا مى‏فرمود : من نامه‏اى به ابوجعفرنوشتم. آن‏حضرت هيچگاه نمى‏فرمود : پسرم و يا حتّى نام او را بر زبان‏نمى‏آورد. بلكه به خاطر بزرگداشت و احترام وى همواره كنيه آن‏حضرت‏را ياد مى‏كرد.

در مورد فرزند امام رضا، امام جواد در مدينه، نيز بايد گفت كه‏شيعيان همچنان كه نزد پدرش رفت و آمد مى‏كردند، نزد آن‏حضرت نيزشرفياب مى‏شدند. زيرا آنها مى‏دانستند كه امام جواد پيشواى آينده آنها، و بنابه تعبير خودشان "امام ساكت" ايشان است.

روزى در حالى كه شيعيان در محضر امام جواد حضور داشتند ناگهان‏حال آن‏حضرت دگرگون شد، و گريستن را آغاز كرد. چون خادم آمدامام‏عليه السلام به او فرمود مجلس سوگوارى بر پاى دارد.

- سوگ چه كسى ؟ فدايت شوم!

- سوگ ابو الحسن الرضاعليه السلام. او همين ساعت در خراسان شهيد شد!

- پدر و مادرم به فدايت! خراسان هزاران مايل از مدينه فاصله داردوبين اين دو كوهها و دشتهاى بسيارى است!

- آرى! امّا اكنون دل شكسته‏اى از جانب خداى عز و جل بر من رسيدكه پيش از اين نظير نداشته از اينجا دانستم كه پدرم جان سپرده است. (6)

امام جواد را با كنيه ابو جعفر مى‏خواندند تا ياد آور كنيه جدّش امام‏باقرعليه السلام، باشد و گرنه آن‏حضرت فرزندى به نام جعفر نداشت. همچنين‏آن‏حضرت القاب گوناگونى داشت كه برخى از آنها عبارتند از : جواد، تقى، مرتضى، منتجب و قانع. امّا از اين ميان تنها يك لقب بيش ازالقاب ديگر از شهرت بيشترى برخوردار بوده و آن لقب "ابن الرضا"است.

از آنجا كه آوازه فضل و بزرگوارى امام رضا در تمام آفاق پيچيده بود. مردم فرزندان او را نيز به اسم مبارك حضرتش مى‏شناختند. به همين‏دليل مردم امامان نهم و دهم و يازدهم را به "ابن الرضا" مى‏شناختند.

بخش دوم : زندگى و رهبرى جواد الأئمّه

كودكى بر كُرسى امامت

امامت در باور شيعه وكسانى كه به آن عقيده دارند، با منطق ديگران‏متفاوت است. اين واژه در نزد شيعيان به معنى جانشينى مطلقِ امام ازشخص پيامبر وعلوم و معارف و تواناييها و شايستگيها و مسئوليّتهاى‏اوست. به تعبير ديگر امام تصوير كاملى از نبوّت است با يك تفاوت وآن‏اينكه به امام وحى نمى‏شود. امّا به پيامبر وحى مى‏شود. بنابر اين پيامبرى‏ نمى‏توان يافت كه بدو وحى نشده باشد در حالى كه وحى از براى امام ‏منتفى است.

نبوّت در منطق اسلام، در نوع خود شايستگى بى نظير و متمايز ازديگر صلاحيّتها و شايستگيهاى بشرى است. اين شايستگى، موهبتى است‏الهى كه به وسيله خدا به هر فردى كه خود برمى‏گزيند و وى را واسطه‏ميان خود و مردم قرار مى‏دهد تا وحى را از او دريافت كند و در ميان‏قومش منتشر سازد، عطا مى‏شود.

اگر اين نظريه را در مورد پيامبر درست و راست بدانيم، مى‏توان باهمين معيار و با همين استدلال آن را در مورد امام نيز صادق دانست. بنابراين چنانچه اين سخن درست باشد كه طفل و نوزادى كه در گاهواره است‏وهنوز شير مى‏خورد مى‏تواند به پيامبرى مبعوث شود، بايد عين همين‏سخن را در باره امام هم درست دانست.

سن اگر چه در اغلب امور در نزد مردم به عنوان مقياس در نظر گرفته‏مى‏شود امّا در نزد خداوند، ملاك معتبرى به‏شمار نمى‏آيد. هميشه كسانى‏كه سنّ وسال بيشترى دارند، در پيشگاه خدا بزرگ تر و بلند مرتبه‏تر ازديگران نيستند. چه بسا پير فرتوتى كه در نزد پروردگار مطرود است‏وچه بسا جوان يا كودكى در پيشگاه خداوند محبوب و عزيز است.

در واقع اين عمل صالح و نيّت پاك و موهبتهاى الهى و امثال اينهاست‏كه به فرد ارج و ارزش مى‏بخشد و اين عوامل در اسلام و منطق قرآن‏نخستين مقياس به شمار مى‏آيند.

بعلاوه اعتقاد به نبوّت و امامت ممكن نيست. مگر پس از ايمان كامل‏به قدرت خداى متعال بر اينكه مى‏تواند يك فرد را مجمع فضايل و مرجع‏معارف گرداند و او را پيشوا و نمونه مردم قرار دهد. بنابر اين، اعتقاد به‏نبوّت انسان را وا مى دارد كه به معجزه (امرى كه از محدوده توان انسانى‏بيرون است) ايمان آورد. پس پيامبران در سنجش با ساير افراد بشر ازامتيازات ويژه‏اى برخوردارند و همين امتيازات موجب ميشود كه به‏راهنمايى مردم همّت گمارند و خود را بيم دهنده‏اى از جانب خدا معرفى‏كنند.

از آنجا كه معجزه به معنى پديده‏اى خارج از مرزهاى زندگى عادى‏مردمان است، پس ديگر فرقى ميان بزرگى و كوچكى و يا تهيدستى‏وتوانگرى فردى كه معجزه در او تجلّى يافته است، وجود ندارد.

چه بسيار از امّتها و مردمان گذشته بودند كه گمان مى‏كردند پيامبرمى‏بايست مال و ثروت بسيارى داشته باشد و مهتر قوم خود و فرمانروايى‏پر شكوه باشد. امّا پيامبرانى كه به سوى ايشان مبعوث شدند، اين نكته رابه آنها تفهيم كردند كه اگر خداوند بخواهد رحمتش را بر كسى فرود آوردو او را به پيامبرى مبعوث كند، وجود چنين شرايطى در او لازم نيست. آيا در اين باره اشكال و ايرادى است ؟ خداوند تعالى در قرآن كريم‏مى‏فرمايد :

( أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُم مَعِيشَتَهُمْ ) (7)

"آيا اينان رحمت پروردگار تو را تقسيم مى‏كنند ؟ ما روزى ايشان راميانشان تقسيم كرديم. "

و چه بسيار مردمان بودند كه چون مى‏ديدند خداوند كودكى را به‏پيامبرى به سوى آنان برانگيخته است، در شگفت مى‏شدند. امّا خداوندبه آنها نشان داد كه اين كار عمدى بوده و براى آن است كه مردم معنى‏نبوّت را دريابند و بدانند كه نبوّت موهبتى عادى و معمولى نيست كه تنهادر يك فرد و در اثر شرايط محيطى و تربيتى به ظهور برسد. بلكه نبوّت‏امرى ما فوق عادات مردم و بر خلاف سنن جارى طبيعت و هستى است‏ونداى جديدى است كه نداى مخلوقات ديگر با آن مشابهت ندارد. اين‏ندا عبارت از اين است كه خداوند بر هر كارى تواناست و بازگشت همه‏چيزها به سوى اوست.

على بن اسباط در حديثى كه در باره امامت نقل كرده است، مى‏گويد :

امام جواد را ديدم كه به سوى من بيرون آمد. من به ايشان و سر و پاى‏ايشان خيره شدم تا قامتش را براى يارانمان در مصر توصيف كنم. سپس اوبه سجده در افتاد و فرمود : خداوند در امامت همانگونه احتجاج كرده كه‏در نبوّت. خداوند مى‏فرمايد :

( وَآتَيْنَاهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً ) (8)

"در كودكى حكم (و رسالت) را بدو داديم. "

و نيز فرموده است :

( وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ ) (9)

"چون به رشد خود برسيد. . . "

و در )جاى ديگر ( فرموده است :

( وَبَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً ) (10)

"و به چهل سالگى رسيد. "

بنابر اين ممكن است در كودكى كسى را حكمت دهند چنان كه ممكن‏است در40 سالگى به فرد ديگر حكمت دهند. (11)

آرى، اگر نبوّت معجزه خداوند يا نشانه آفرينش و خلقت او باشد دركوچك وبزرگ يكسان است.

يكى از راويان گويد : نزد امام رضا در خراسان ايستاده بودم. يكى‏پرسيد : سرورم . . . اگر حادثه‏اى روى داد به چه كسى رجوع كنيم ؟ (مقصود پُرسنده اين بود كه اگر شما از دنيا رفتيد جانشين شما كيست؟ )

امام رضا فرمود : به ابو جعفر رجوع كنيد.

گويا شخصى كه سؤال كرده بود سنّ ابو جعفر را كوچك شمرد، از اين‏رو امام رضا به او فرمود : خداوند سبحان حضرت عيسى را كه صاحب‏آيينى تازه بود، در كمتر از اين سن به نبوّت مبعوث كرد. (12)

بلى، براى آنچه كه خدا مى‏خواهد و مى‏كند هيچ مانعى وجود ندارد. چرا كه عيسى را در همان نوزادى به پيامبرى برانگيخت و امام جواد را نيزدر همان طفوليّت به امامت منصوب كرد.

امام صادق‏عليه السلام فرزندى به نام على داشت كه در نزد شيعيان اماميّه‏بسيار شخص بزرگوار و محترمى محسوب مى‏شد. مردم نزد او مى‏آمدندواز علومى كه وى مستقيماً از پدر و برادرش موسى بن جعفرعليه السلام فراگرفته‏بود، بهره‏مند مى‏شدند. يكى از محدثان روايت مى‏كند :

دو سال بود كه در نزد على بن جعفر اقامت كرده بودم و آنچه را كه وى‏از برادرش يعنى موسى بن جعفر شنيده بود، مى‏نوشتم. روزى در مدينه‏نزد وى نشسته بودم كه امام جواد وارد مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله شد.

با ورود او ناگهان على بن جعفر بدون ردا و بدون كفش از جاى‏برخاست. دست ابو جعفر را بوسيد و او را احترام كرد. ابو جعفر به اوفرمود : اى عمو بنشين خدايت رحمتت كند!

على بن جعفر گفت : سرورم چگونه بنشينم در حالى كه شماايستاده‏ايد.

چون على بن جعفر به جايگاه خويش بازگشت، اصحابش به نكوهش‏او زبان گشوده و به وى گفتند : تو عموى پدر ابو جعفر هستى! اين چه‏كارى بود كه كردى ؟ !

على بن جعفر گفت : خاموش باشيد! - آنگاه محاسنش را در دست‏گرفت وادامه داد : چنانچه خداوند عزّ و جل بخواهد اين پير را صلاحيّت‏نمى‏دهد وآن جوان را شايستگى مى‏بخشد و او را در مقامى كه اكنون‏منصوب داشته، قرار مى‏دهد. حال آيا من فضل و برترى او را منكرشوم ؟ ! به خدا پناه مى‏بريم از آنچه كه شما مى‏گوييد. بلكه من غلام اويم. (13)

امام پس از شهادت پدر

امام رضاعليه السلام در خراسان با زهر به شهادت رسيد. پس از شهادت امام‏رضا امّت اسلامى به اختلاف و تفرقه دچار گشته و مردم مسلمان، نشانه‏هايى را كه در زمان حيات امام هشتم آنها را از ديگران متمايز كرده‏بود، از دست دادند. خلافت دو باره به بغداد بازگشت و مأمون عبّاسى هركسى را كه خود مى‏خواست، به دربار خويش نزديك كرد و با كسانى كه‏روزى او را در برابر برادرش امين يارى كرده و حكومت را از چنگ اوبيرون آورده بودند راه جفا وجنايت پيش گرفت و نشان خود را كه براى‏انقلاب خويش برگزيده بود، تغيير داد و دوباره جامه سياه در بر كرد. بدين ترتيب حكومت براى بار ديگر، حكومت عبّاسيّان شد!

روزى امام در خيابانهاى شلوغ پايتخت، بغداد، راه مى‏رفت و مردم‏در برابر آن‏حضرت صف كشيده بودند و گردن مى‏كشيدند تا توفيق ديدن‏امام را به دست آورند. . . يكى از كسانى كه در آن روز جزو همين‏تماشاگران بوده است، مردى است زيدى مذهب كه چنين روايت مى‏كند :

به طرف بغداد بيرون شدم همين كه به آنجا رسيدم، مردم را ديدم كه‏بر يكديگر سبقت مى‏گيرند و از كسى تشرف مى‏جويند و مى‏ايستند. پرسيدم : اين شخص كيست ؟ گفتند : فرزند امام رضا است. گفتم : به خدابايد به او بنگرم. آن‏حضرت سوار بر استر نر يا ماده‏اى بود. گفتم : خدااصحاب امامت را لعنت كند كه مى‏گويند خداوند طاعت اين (بچه) راواجب كرده است!

در اين هنگام امام جواد راه خود را به طرف من كج كرد و گفت : اى‏قاسم بن عبد الرحمن :

( فَقَالُوا أَبَشَراً مِنَّا وَاحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفِي ضَلاَلٍ وَسُعُرٍ ) (14)

"آيا بشرى را از ميان خويش پيروى كنيم، در اين صورت ما در گمراهى‏وآتشهايى هستيم. "

با خود گفتم : به خدا او ساحر است.

دو باره او به من روى كرد و گفت :

( أَءُلْقِيَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِن بَيْنِنَا بَلْ هُوَ كَذَّابٌ أَشِرٌ ) (15)

"آيا از ميان ما، كتاب بر او نازل شد بلكه او دروغ پرداز و برترى‏جوست. "

راوى اين ماجرا گويد : من از اعتقاد باطل خود بازگشتم و به امامت‏ايمان آوردم و شهادت دادم كه او حجّت خداوند بر مردم است و به اواعتقاد پيدا كردم. . .

شگفتى و تعجّبى كه قلب اين مرد را به خاطر كم سنّ و سالى امام جوادفرا گرفته بود به روشنى در اين دو آيه پاسخ گفته شده بود.

امام جواد در مدينه سكونت داشت. او جوان و كم سال بود و با اين‏وجود نزد خدا و خلق از ارج و احترامى خاص برخوردار بود.

شيعه نيز در آن روزگار كه داراى جمعيّت و كثرت قابل اعتنايى بود، زمام امور خويش را در دست امام جواد قرار داد و او با تدبير خويش امورشيعه را به بهترين شكل اداره مى‏كرد تا آنجا كه گروهى از ياران پدروجدّش گرد او را گرفتند.

در مدينه

امام پس از آغاز دوران امامت خود حدود 8 سال در مدينه اقامت‏كرد. در طول اين مدّت مورد احترام خاصّ و عام و پناهگاه غريبه‏هاونزديكان بود. مردم مسائل مشكل و دشوار خود را از آن‏حضرت‏مى‏پرسيدند و او در كوتاه‏ترين زمان، مشكلات آنها را حل مى‏كرد.

يكى از راويان گويد : زمانى كه امام رضا از دنيا رفت، به حج رفتيم‏وبر امام جواد وارد شديم. شيعيان از هر شهر و ديارى آمده بودند تا امام‏را ببينند. در اين هنگام، عبداللَّه بن موسى كه پير مردى دانا و فاضل بود، در حالى كه جامه‏اى خشن در برداشت و نشان سجده روى پيشانى‏اش نقش‏بسته بود داخل شد و نشست.

ابو جعفرعليه السلام از اتاق بيرون رفت. آن‏حضرت جامه و ردايى از كتان دربر ونعلينى سپيد بافته شده از برگ درخت خرما در پا داشت. عبداللَّه، عموى امام از جاى برخاست و به پيشواز آن‏حضرت رفت، پيشانى‏اش رابوسيد. شيعيان نيز از جاى خود برخاستند. امام جواد بر كرسى نشست‏ومردم كه از خردسالى آن‏حضرت به شگفت افتاده بودند، به يكديگر مى‏نگريستند.

مردى از حاضران جلو آمد و از عموى آن‏حضرت پرسيد : خداوند حال‏تو را اصلاح كند! چه مى‏گويى در باره مردى كه با چهارپايى مباشرت ‏كرده است ؟

عبداللَّه پاسخ داد : دست او را قطع و بروى حد جارى مى‏كنند.

امام از شنيدن اين پاسخ در خشم شد و فرمود : عمو! از خدا بترس، ازخدا بترس! كار بس دشوارى است كه در روز قيامت به خاطر فتوا در باره‏امورى كه از آنها نا آگاه بوده‏اى در پيشگاه خداى عزّ و جل بايستى.

عمويش گفت : سرورم! مگر پدرت چنين نفرموده بود ؟ امام پاسخ‏داد : از پدرم در باره مردى كه قبر زنى را نبش و با او زنا كرده بود سؤال شدو او پاسخ فرمود : به خاطر آنكه قبر را نبش كرده دستش را قطع مى‏كنندوبر او حد زنا جارى مى‏كنند. زيرا احترام مرده همچون احترام زنده‏است. عبداللَّه گفت : درست گفتى سرورم! من از خدا طلب آمرزش‏مى‏كنم. مردم متعجّب شدند و از امام جواد پرسيدند : اى سرور! آيا اجازه‏مى‏دهى پرسشهاى خود را از شما بپرسيم ؟

امام‏عليه السلام فرمود : آرى.

در يك مجلس‏از آن‏حضرت سى هزار مسأله پرسيدند واو همه را پاسخ‏گفت. اين در حالى بود كه امام جواد در آن هنگام تنها 9 سال داشت. (16)

اين داستان بيانگر اهمّيّت جايگاه امام‏جواد در چشم شيعيان واز طرفى‏نشانگر علم سرشار و دانش گسترده آن‏حضرت است كه خداوند در آن علم‏و معرفت خويش را دميده و بر مراتب تقوا و خشيّت او افزوده بود.