پيشگفتار
الحمد للَّه، و صلى اللَّه على محمّد و آله الطاهرين.
پروردگارم را سپاس كه به بندگانش توفيق طاعت ارزانى فرمود و خيرونيكى را در عبادت
خويش براى آنان منظور داشت. و درود بر محورسر سلسله پيامبران و رسولان محمد
مصطفىصلى الله عليه وآله و بر خاندان پاكش.
فرصتى دست داد تا اين كمترين، در درياى شجاعت و كمال زندگى امامجوادعليه السلام،
نهمين پيشواى معصوم شيعه، كه در آن شجاعت با استقامتوپايدارى، و طهارت و پاكى با
شكوه و شرف به هم آميخته است به شناورىبپردازم.
امام محمّدالجواد كه اينك به بررسى كوتاهى از زندگى مباركش مفتخرمىشوم، از تمام
ائمهعليهم السلام كم سن و سالتر بود. آن حضرت در سال 195هجرى به دنيا آمد، در سال
220 هجرى چشم از جهان فروبست و با اينحساب فقط 25 سال در اين جهان زيست.
از اين جهت مىباشد كه زندگى اين امام از اهميت خاصى برخودار استوهمين امر ما را
به پژوهش و تحقيق بيشترى در زندگى ايشان وامى دارد چراكه برخى از افراد ساده لوح
پيشوايى جوانى را كد در سن هفت سالگى بهمنصب امامت رسيده بود، بعيد و شگفت آور
مىپنداشتند.
از سوى ديگر روزگار امام جوادعليه السلام يكى از دورانهاى پر حادثه و جريانخيز به
شمار مىرفت و همين نكته نيز ما را به تحليل و بررسى دقيقترى از ايندوران فرا
مىخواند.
در اين كتاب ما به هنگام بررسى زندگى امام جواد به برخى از اينرويدادهاى تاريخى كه
مصادف با عصر آن امام يعنى بين سالهاى 195 تا220 هجرى، بوده است نيز اشارهاى
خواهيم داشت.
و من اللَّه التّوفيق
محمّد تقى مدرّسى
* * *
نام : محمّد
پدر و مادر : حضرت رضا و سبيكه
شهرت : جواد، تقى
كنيه : ابو جعفر
زمان و محلّ تولّد : 10 رجب يا 10 رمضان سال 195 در مدينه.
زمان و محلّ شهادت : آخر ذيقعده سال 220 ه. ق در سنّ 25 سالگى بر اثر زهرى كه به
دستور معتصم عبّاسى، توسّط امّ الفضل، همسر آنحضرت (دختر مأمون) به او خورانده شد،
در بغداد، به شهادت رسيد.
مرقد شريف : شهر كاظمين، نزديك بغداد.
دوران زندگى : دوران امامت (17 سال) مصادف با حكومت دو طاغوت، مأمون و معتصم
(هفتمين و هشتمين خليفه عبّاسى) بود، آنحضرت در سنّ 7 سالگى به، امامت رسيد و در
سنّ 25 سالگى شهيد شد، بنابراين، او در نوجوانى به امامت نايل شد، وجوانترين امام
است، كه شهيد گرديد.
بخش اول : بنياد پاك و ميلاد فرخنده
- پدر آن بزرگوار، امام على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بنالحسين بن على بن
ابىطالبعليهم السلام بود.
على بن موسى، انسان برجستهاى بود كه آوازه فضل و دانش او در همهآفاق جهان اسلام
طنينانداز بود تا آنجا كه حتّى مخالفان آنحضرت، چونان شيعيان و هواخواهان، به
يكسان، زبان به ستايش او مىگشودند. او "رضا" بود. چرا كه هم خالق به "امامت" و
"حجيت" او رضايتداشت و هم مردم او را به عنوان سالار و پيشواى خود پذيرفته بودند.
- مادر آن امام، سبيكه نوبيه نام داشت كه به همراه گروهى، از افريقابه مدينه آمده و
در آنجا با سلاله پيامبر، وصلت كرده بود كه ثمره اينپيوند امام جوادعليه السلام
بود.
در برخى از روايات آمده است كه اين زن از قوم ماريه قبطى، همسرپيامبر اسلامصلى
الله عليه وآله، بوده است امّا اين نكته بعيد به نظر مىرسد.
- بنابه عقيده ما، امامى كه خداوند او را برمىگزيند تا نمونهاىشايسته براى خير و
صلاح گردد بايد از همه نظر كامل باشد. زيرا وجودهر گونه نقص يا عيبى در فكر يا جسم
او مبيّن آن است كه اين فرد، امامنيست.
امام رضاعليه السلام 55 سال داشت امّا هنوز صاحب فرزند نشده بود. ازهمين رو شايعاتى
از سوى سران و مبلّغان فرقه واقفيه كه معتقد به غيبتامام موسى كاظم بودند و
مىگفتند كه او پس از خود به امامت هيچ امامىوصيّت نكرده است، نشر مىيافت مبنى بر
اينكه امام رضا عقيم است و اورا فرزندى نيست و اين عيبى آشكار در رهبرى دينى به
شمار مىآيد. بنابرچنين انديشهاى امام رضاعليه السلام واقعاً امام نبود. حتّى يكى
از اين افرادنامهاى به امام نگاشت و در آن گفت :
تو چگونه امام هستى در حالى كه فرزندى ندارى ؟ !
امام رضا در پاسخ به اين شخص فرمود : تو از كجا مىدانى كه منفرزندى ندارم ؟ به
خدا قسم روزها و شبها سپرى نمىشود تا آنكه خداوندمرا فرزند ذكورى عنايت فرمايد كه
حق و باطل را از هم جدا مىسازد. (1)
همچنين يكى از ياران وى به آنحضرت عرض كرد : امام پس از توكيست ؟ آنحضرت فرمود :
فرزندم. سپس گفت : آيا كسى كه فرزند نداردجرأت آن را دارد كه بگويد فرزندم ؟
راوى اين حديث گويد : چند روزى سپرى نشده بود كه امام جواد، بهدنيا آمد. (2)
همچنين ابن قيام واسطى، كه جزو فرقه واقفيه بود و امامت حضرترضا را قبول نداشت،
نزد آنحضرت آمد و به قصد عيبجويى از آنحضرتگفت : آيا مىشود كه دو امام (در يك
مقطع زمانى) با هم باشند ؟ آنحضرت فرمود : نه مگر آنكه يكى از آن دو صامت (خاموش)
باشد. ابن قيام گفت : پس چطور براى تو صامتى نيست ؟
امام فرمود : چرا، به خدا قسم خداوند براى من (فرزندى) قرارميدهد كه حقّ و اهل آن
را بدو استوار مىبخشد، و باطل و باطل خواهانرا نيست و نابود مىكند. در آن هنگام
حضرت رضا فرزندى نداشت امّايك سال بعد از اين ماجرا امام جواد به دنيا آمد. (3)
سال 195 هجرى و ماه رجب بود. (4) شيعيان وفادار، مشتاقانه درانتظار ولادت فرزند
امام رضاعليه السلام بودند. احاديث نيز آنان را از مقدممبارك اين كودك خبر داده
بود. آنها از رسول خداصلى الله عليه وآله روايت مىكردندكه فرمود : "پدرم به قربان
بهترين كنيزان اهل نوبه"
اين حديث به مادر امام جواد اشاره داشت.
شيعيان مىخواستند برهان فرقه واقفيه را كه شايعات و تبليغاتبسيارى بر ضدّ امام
رضا به راه انداخته بودند، درهم بكوبند.
آن شب مصادف با شب نوزدهم ماه مبارك رمضان بود كه از افق حقّماهى كه از خورشيد
تابانتر و پر شكوهتر و والاتر بود، درخشيدنگرفت. آرى او امام جوادعليه السلام بود.
راويان حديث از زبان پدر بزرگوار اين نوزاد نقل كردهاند كه فرمود :اين مولودى است
كه در اسلام پر بركتتر از او زاده نشده است.
بلى، امام جواد در زمانى پا به عرصه هستى نهاد كه شيعيان با يكديگربه اختلاف
برخاسته بودند و تبليغات برخى از مخالفان به دلهاى بعضى ازمردم ساده لوح نفوذ كرده
بود. در اين برهه تولّد فرزند موعود امامرضاعليه السلام نشانه صدق آنحضرت و بطلان
عقيده واقفيه شد.
چون امام جواد به دنيا آمد تبليغات و شايعات واقفيه به سرعت رنگباختند و آنها
چونان نمك در ميان موجى خروشان ذوب شدند. تولّد امامجواد سببى شد براى پيروزى حق و
اتحاد شيعه و پيروى از حق، پس ازاختلافات وتفرقههايى كه پيش آمده بود.
بعلاوه امام رضا همواره مىفرمود : فرزندم جانشين من بر شماست. حال آنكه مردم
مىديدند كه آنحضرت فرزندى ندارد چون او به دورهكهولت رسيد و دل برخى از هواداران
و دوستان ساده انديش او دچار شكّو ترديد شد، امام جواد به دنيا آمد. بنابر اين
ولادت او فرخنده و خجستهبود و شيعيان چون احاديث خود را راست و حق ديدند، بانگ
شادمانىسردادند و خداى را سپاس و ستايش گفتند.
دوران كودكى
اينكودك بزرگوار، چونان گلى كه در دستنسيم پرورشمىيابدومىشكفد، تحت رسيدگى و
تربيت پدر بزرگوارش قرار گرفت.
پدرش معارف و آداب الهى را بدو آموخت. بدينسان پايههاى حسببا شرف گوهر جمع آمدند
وموهبتها چونان سپيده تابان صبح، در وىدرخشيدن گرفتند.
مشيّت خداوند بر اين تعلّق گرفته بود كه اين كودك در سنين طفوليّتبه مقام سيادت و
امامت برسد.
سبق الدهر كلّه فى صباه
ومشى الدهر خادماً من ورائه (5)
پنج سال از عمر او سپرى شده بود كه فرستادگان مأمون عبّاسى به مدينهآمدند و پدر
بزرگوارش امام رضا را، تشويق كردند كه به پايتخت جديدكشور اسلامى يعنى خراسان، هجرت
كند و ولى عهد مأمون شود.
اين دعوت پس از حادثه كشته شدن امين به دست برادرش مأمونصورت گرفت حال آنكه شرايط
حاكم بر آن برهه، چندان مساعد نبود كهامام مدينه را ترك گويد و به سمت پايتخت جديد
مسلمانان خراسانروانه شود. زيرا جنگى كه ميان دو برادر عبّاسى، امين و مأمون برپا
شدنيروى مسلمانان را فرسوده كرد. حتّى انقلاب خراسان بر دوش شيعيانآنجا قرار داشت
كه در آغاز و در انقلاب نخست عبّاسيها بر ضدّ نظاماموى به كار گرفته شدند. امّا در
مرحله بعد و با انحراف رهبران، انقلابآنها نيز به سرقت رفت و تمام تلاشها و
كوششهايشان بى نتيجه ماند. اين دوّمين انقلابى بود كه در واقع به عنوان عكس العملى
نيرومند در برابرانحراف حكومت از خط اهل بيت پيامبرصلى الله عليه وآله و ياران
واقعى او، به شمارمىآمد.
مأمون از كسانى بود كه ظاهراً خود را شيعه جلوه مىداد و در آغاز كارخويش نيز
صراحتاً دم از اصول و ارزشهاى شيعى مىزد. از اين روحضرت رضا براى سفر به خراسان
چندان تمايل نشان نمىداد. زيرانمىخواست انديشه شيعى بودن مأمون را در دلهاى
هواداران تحكيمببخشد و آنگاه مأمون هر كار كه خواست (در پناه اين انديشه) به
انجامرساند.
امام رضاعليه السلام آماده سفر شد امّا به يقين، بدانچه كه پس از سفر برايشروى
مىداد آگاه بود. تمام جوانب اين سفر آشكار و نمايان بود. امّا تندادن به اين سفر
نقشهاى بود كه امام مىبايست مطابق با شرايط و نيز برطبق تعاليم ظاهرى دين اسلام،
بهآن عمل كند. آنحضرت مىبايستهشدار دهد تا عذر وبهانهاى نباشد. و تا آنجا كه
در توان داشت براى دادنآگاهى راستين به مسلمانان مىكوشيد. هر چند كه اين امر در
آينده بهزندگى شريفش خاتمه مىداد.
امام رضا با آمدن فرستادگان مأمون و شنيدن پيغام آنها، با خانوادهخويش خداحافظى
كرد و فرزند خود جواد را كه تنها پنج سال داشت، بهجانشينى خويش بر آنان گمارد.
زيرا از مراتب صلاحيّت و شايستگىِ خدادادىِ پسرش به نيكى آگاه بود.
امام رضا در راه رسيدن به خراسان، جايى كه تودههاى مؤمن بهپيشوازش مىآمدند و او
را ولى عهد خود مىكردند و خلافت پس ازمأمون بدو انتقال مىيافت، كوه و دشت را در
نور ديد.
نامههايى كه اين پدر و پسر در امور خاص يا عام براى يكديگرمىنگاشتند، آنها را به
هم ارتباط مىداد.
در مورد امامعليه السلام بايد گفت كه وى به پسر خويش بسيار مباهاتمىكرد. هرگاه
نامهاى از امام جواد به آنحضرت مىرسيد و وىمىخواست دوستداران و شيعيانش را از
اين امر مطّلع سازد، مىفرمود :ابو جعفر نامهاى برايم نگاشته است و يا مىفرمود :
من نامهاى به ابوجعفرنوشتم. آنحضرت هيچگاه نمىفرمود : پسرم و يا حتّى نام او را
بر زباننمىآورد. بلكه به خاطر بزرگداشت و احترام وى همواره كنيه آنحضرترا ياد
مىكرد.
در مورد فرزند امام رضا، امام جواد در مدينه، نيز بايد گفت كهشيعيان همچنان كه نزد
پدرش رفت و آمد مىكردند، نزد آنحضرت نيزشرفياب مىشدند. زيرا آنها مىدانستند كه
امام جواد پيشواى آينده آنها، و بنابه تعبير خودشان "امام ساكت" ايشان است.
روزى در حالى كه شيعيان در محضر امام جواد حضور داشتند ناگهانحال آنحضرت دگرگون
شد، و گريستن را آغاز كرد. چون خادم آمدامامعليه السلام به او فرمود مجلس سوگوارى
بر پاى دارد.
- سوگ چه كسى ؟ فدايت شوم!
- سوگ ابو الحسن الرضاعليه السلام. او همين ساعت در خراسان شهيد شد!
- پدر و مادرم به فدايت! خراسان هزاران مايل از مدينه فاصله داردوبين اين دو كوهها
و دشتهاى بسيارى است!
- آرى! امّا اكنون دل شكستهاى از جانب خداى عز و جل بر من رسيدكه پيش از اين نظير
نداشته از اينجا دانستم كه پدرم جان سپرده است. (6)
امام جواد را با كنيه ابو جعفر مىخواندند تا ياد آور كنيه جدّش امامباقرعليه
السلام، باشد و گرنه آنحضرت فرزندى به نام جعفر نداشت. همچنينآنحضرت القاب
گوناگونى داشت كه برخى از آنها عبارتند از : جواد، تقى، مرتضى، منتجب و قانع. امّا
از اين ميان تنها يك لقب بيش ازالقاب ديگر از شهرت بيشترى برخوردار بوده و آن لقب
"ابن الرضا"است.
از آنجا كه آوازه فضل و بزرگوارى امام رضا در تمام آفاق پيچيده بود. مردم فرزندان
او را نيز به اسم مبارك حضرتش مىشناختند. به هميندليل مردم امامان نهم و دهم و
يازدهم را به "ابن الرضا" مىشناختند.
بخش دوم : زندگى و رهبرى جواد الأئمّه
كودكى بر كُرسى امامت
امامت در باور شيعه وكسانى كه به آن عقيده دارند، با منطق ديگرانمتفاوت است. اين
واژه در نزد شيعيان به معنى جانشينى مطلقِ امام ازشخص پيامبر وعلوم و معارف و
تواناييها و شايستگيها و مسئوليّتهاىاوست. به تعبير ديگر امام تصوير كاملى از
نبوّت است با يك تفاوت وآناينكه به امام وحى نمىشود. امّا به پيامبر وحى مىشود.
بنابر اين پيامبرى نمىتوان يافت كه بدو وحى نشده باشد در حالى كه وحى از براى
امام منتفى است.
نبوّت در منطق اسلام، در نوع خود شايستگى بى نظير و متمايز ازديگر صلاحيّتها و
شايستگيهاى بشرى است. اين شايستگى، موهبتى استالهى كه به وسيله خدا به هر فردى كه
خود برمىگزيند و وى را واسطهميان خود و مردم قرار مىدهد تا وحى را از او دريافت
كند و در ميانقومش منتشر سازد، عطا مىشود.
اگر اين نظريه را در مورد پيامبر درست و راست بدانيم، مىتوان باهمين معيار و با
همين استدلال آن را در مورد امام نيز صادق دانست. بنابراين چنانچه اين سخن درست
باشد كه طفل و نوزادى كه در گاهواره استوهنوز شير مىخورد مىتواند به پيامبرى
مبعوث شود، بايد عين همينسخن را در باره امام هم درست دانست.
سن اگر چه در اغلب امور در نزد مردم به عنوان مقياس در نظر گرفتهمىشود امّا در
نزد خداوند، ملاك معتبرى بهشمار نمىآيد. هميشه كسانىكه سنّ وسال بيشترى دارند،
در پيشگاه خدا بزرگ تر و بلند مرتبهتر ازديگران نيستند. چه بسا پير فرتوتى كه در
نزد پروردگار مطرود استوچه بسا جوان يا كودكى در پيشگاه خداوند محبوب و عزيز است.
در واقع اين عمل صالح و نيّت پاك و موهبتهاى الهى و امثال اينهاستكه به فرد ارج و
ارزش مىبخشد و اين عوامل در اسلام و منطق قرآننخستين مقياس به شمار مىآيند.
بعلاوه اعتقاد به نبوّت و امامت ممكن نيست. مگر پس از ايمان كاملبه قدرت خداى
متعال بر اينكه مىتواند يك فرد را مجمع فضايل و مرجعمعارف گرداند و او را پيشوا و
نمونه مردم قرار دهد. بنابر اين، اعتقاد بهنبوّت انسان را وا مى دارد كه به معجزه
(امرى كه از محدوده توان انسانىبيرون است) ايمان آورد. پس پيامبران در سنجش با
ساير افراد بشر ازامتيازات ويژهاى برخوردارند و همين امتيازات موجب ميشود كه
بهراهنمايى مردم همّت گمارند و خود را بيم دهندهاى از جانب خدا معرفىكنند.
از آنجا كه معجزه به معنى پديدهاى خارج از مرزهاى زندگى عادىمردمان است، پس ديگر
فرقى ميان بزرگى و كوچكى و يا تهيدستىوتوانگرى فردى كه معجزه در او تجلّى يافته
است، وجود ندارد.
چه بسيار از امّتها و مردمان گذشته بودند كه گمان مىكردند پيامبرمىبايست مال و
ثروت بسيارى داشته باشد و مهتر قوم خود و فرمانروايىپر شكوه باشد. امّا پيامبرانى
كه به سوى ايشان مبعوث شدند، اين نكته رابه آنها تفهيم كردند كه اگر خداوند بخواهد
رحمتش را بر كسى فرود آوردو او را به پيامبرى مبعوث كند، وجود چنين شرايطى در او
لازم نيست. آيا در اين باره اشكال و ايرادى است ؟ خداوند تعالى در قرآن
كريممىفرمايد :
( أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُم مَعِيشَتَهُمْ )
(7)
"آيا اينان رحمت پروردگار تو را تقسيم مىكنند ؟ ما روزى ايشان راميانشان تقسيم
كرديم. "
و چه بسيار مردمان بودند كه چون مىديدند خداوند كودكى را بهپيامبرى به سوى آنان
برانگيخته است، در شگفت مىشدند. امّا خداوندبه آنها نشان داد كه اين كار عمدى بوده
و براى آن است كه مردم معنىنبوّت را دريابند و بدانند كه نبوّت موهبتى عادى و
معمولى نيست كه تنهادر يك فرد و در اثر شرايط محيطى و تربيتى به ظهور برسد. بلكه
نبوّتامرى ما فوق عادات مردم و بر خلاف سنن جارى طبيعت و هستى استونداى جديدى است
كه نداى مخلوقات ديگر با آن مشابهت ندارد. اينندا عبارت از اين است كه خداوند بر
هر كارى تواناست و بازگشت همهچيزها به سوى اوست.
على بن اسباط در حديثى كه در باره امامت نقل كرده است، مىگويد :
امام جواد را ديدم كه به سوى من بيرون آمد. من به ايشان و سر و پاىايشان خيره شدم
تا قامتش را براى يارانمان در مصر توصيف كنم. سپس اوبه سجده در افتاد و فرمود :
خداوند در امامت همانگونه احتجاج كرده كهدر نبوّت. خداوند مىفرمايد :
( وَآتَيْنَاهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً ) (8)
"در كودكى حكم (و رسالت) را بدو داديم. "
و نيز فرموده است :
( وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ ) (9)
"چون به رشد خود برسيد. . . "
و در )جاى ديگر ( فرموده است :
( وَبَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً ) (10)
"و به چهل سالگى رسيد. "
بنابر اين ممكن است در كودكى كسى را حكمت دهند چنان كه ممكناست در40 سالگى به فرد
ديگر حكمت دهند. (11)
آرى، اگر نبوّت معجزه خداوند يا نشانه آفرينش و خلقت او باشد دركوچك وبزرگ يكسان
است.
يكى از راويان گويد : نزد امام رضا در خراسان ايستاده بودم. يكىپرسيد : سرورم . .
. اگر حادثهاى روى داد به چه كسى رجوع كنيم ؟ (مقصود پُرسنده اين بود كه اگر شما
از دنيا رفتيد جانشين شما كيست؟ )
امام رضا فرمود : به ابو جعفر رجوع كنيد.
گويا شخصى كه سؤال كرده بود سنّ ابو جعفر را كوچك شمرد، از اينرو امام رضا به او
فرمود : خداوند سبحان حضرت عيسى را كه صاحبآيينى تازه بود، در كمتر از اين سن به
نبوّت مبعوث كرد. (12)
بلى، براى آنچه كه خدا مىخواهد و مىكند هيچ مانعى وجود ندارد. چرا كه عيسى را در
همان نوزادى به پيامبرى برانگيخت و امام جواد را نيزدر همان طفوليّت به امامت منصوب
كرد.
امام صادقعليه السلام فرزندى به نام على داشت كه در نزد شيعيان اماميّهبسيار شخص
بزرگوار و محترمى محسوب مىشد. مردم نزد او مىآمدندواز علومى كه وى مستقيماً از
پدر و برادرش موسى بن جعفرعليه السلام فراگرفتهبود، بهرهمند مىشدند. يكى از
محدثان روايت مىكند :
دو سال بود كه در نزد على بن جعفر اقامت كرده بودم و آنچه را كه وىاز برادرش يعنى
موسى بن جعفر شنيده بود، مىنوشتم. روزى در مدينهنزد وى نشسته بودم كه امام جواد
وارد مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله شد.
با ورود او ناگهان على بن جعفر بدون ردا و بدون كفش از جاىبرخاست. دست ابو جعفر را
بوسيد و او را احترام كرد. ابو جعفر به اوفرمود : اى عمو بنشين خدايت رحمتت كند!
على بن جعفر گفت : سرورم چگونه بنشينم در حالى كه شماايستادهايد.
چون على بن جعفر به جايگاه خويش بازگشت، اصحابش به نكوهشاو زبان گشوده و به وى
گفتند : تو عموى پدر ابو جعفر هستى! اين چهكارى بود كه كردى ؟ !
على بن جعفر گفت : خاموش باشيد! - آنگاه محاسنش را در دستگرفت وادامه داد : چنانچه
خداوند عزّ و جل بخواهد اين پير را صلاحيّتنمىدهد وآن جوان را شايستگى مىبخشد و
او را در مقامى كه اكنونمنصوب داشته، قرار مىدهد. حال آيا من فضل و برترى او را
منكرشوم ؟ ! به خدا پناه مىبريم از آنچه كه شما مىگوييد. بلكه من غلام اويم. (13)
امام پس از شهادت پدر
امام رضاعليه السلام در خراسان با زهر به شهادت رسيد. پس از شهادت امامرضا امّت
اسلامى به اختلاف و تفرقه دچار گشته و مردم مسلمان، نشانههايى را كه در زمان حيات
امام هشتم آنها را از ديگران متمايز كردهبود، از دست دادند. خلافت دو باره به
بغداد بازگشت و مأمون عبّاسى هركسى را كه خود مىخواست، به دربار خويش نزديك كرد و
با كسانى كهروزى او را در برابر برادرش امين يارى كرده و حكومت را از چنگ اوبيرون
آورده بودند راه جفا وجنايت پيش گرفت و نشان خود را كه براىانقلاب خويش برگزيده
بود، تغيير داد و دوباره جامه سياه در بر كرد. بدين ترتيب حكومت براى بار ديگر،
حكومت عبّاسيّان شد!
روزى امام در خيابانهاى شلوغ پايتخت، بغداد، راه مىرفت و مردمدر برابر آنحضرت صف
كشيده بودند و گردن مىكشيدند تا توفيق ديدنامام را به دست آورند. . . يكى از
كسانى كه در آن روز جزو همينتماشاگران بوده است، مردى است زيدى مذهب كه چنين روايت
مىكند :
به طرف بغداد بيرون شدم همين كه به آنجا رسيدم، مردم را ديدم كهبر يكديگر سبقت
مىگيرند و از كسى تشرف مىجويند و مىايستند. پرسيدم : اين شخص كيست ؟ گفتند :
فرزند امام رضا است. گفتم : به خدابايد به او بنگرم. آنحضرت سوار بر استر نر يا
مادهاى بود. گفتم : خدااصحاب امامت را لعنت كند كه مىگويند خداوند طاعت اين (بچه)
راواجب كرده است!
در اين هنگام امام جواد راه خود را به طرف من كج كرد و گفت : اىقاسم بن عبد الرحمن
:
( فَقَالُوا أَبَشَراً مِنَّا وَاحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفِي ضَلاَلٍ
وَسُعُرٍ ) (14)
"آيا بشرى را از ميان خويش پيروى كنيم، در اين صورت ما در گمراهىوآتشهايى هستيم. "
با خود گفتم : به خدا او ساحر است.
دو باره او به من روى كرد و گفت :
( أَءُلْقِيَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِن بَيْنِنَا بَلْ هُوَ كَذَّابٌ أَشِرٌ ) (15)
"آيا از ميان ما، كتاب بر او نازل شد بلكه او دروغ پرداز و برترىجوست. "
راوى اين ماجرا گويد : من از اعتقاد باطل خود بازگشتم و به امامتايمان آوردم و
شهادت دادم كه او حجّت خداوند بر مردم است و به اواعتقاد پيدا كردم. . .
شگفتى و تعجّبى كه قلب اين مرد را به خاطر كم سنّ و سالى امام جوادفرا گرفته بود به
روشنى در اين دو آيه پاسخ گفته شده بود.
امام جواد در مدينه سكونت داشت. او جوان و كم سال بود و با اينوجود نزد خدا و خلق
از ارج و احترامى خاص برخوردار بود.
شيعه نيز در آن روزگار كه داراى جمعيّت و كثرت قابل اعتنايى بود، زمام امور خويش را
در دست امام جواد قرار داد و او با تدبير خويش امورشيعه را به بهترين شكل اداره
مىكرد تا آنجا كه گروهى از ياران پدروجدّش گرد او را گرفتند.
در مدينه
امام پس از آغاز دوران امامت خود حدود 8 سال در مدينه اقامتكرد. در طول اين مدّت
مورد احترام خاصّ و عام و پناهگاه غريبههاونزديكان بود. مردم مسائل مشكل و دشوار
خود را از آنحضرتمىپرسيدند و او در كوتاهترين زمان، مشكلات آنها را حل مىكرد.
يكى از راويان گويد : زمانى كه امام رضا از دنيا رفت، به حج رفتيموبر امام جواد
وارد شديم. شيعيان از هر شهر و ديارى آمده بودند تا امامرا ببينند. در اين هنگام،
عبداللَّه بن موسى كه پير مردى دانا و فاضل بود، در حالى كه جامهاى خشن در برداشت
و نشان سجده روى پيشانىاش نقشبسته بود داخل شد و نشست.
ابو جعفرعليه السلام از اتاق بيرون رفت. آنحضرت جامه و ردايى از كتان دربر ونعلينى
سپيد بافته شده از برگ درخت خرما در پا داشت. عبداللَّه، عموى امام از جاى برخاست و
به پيشواز آنحضرت رفت، پيشانىاش رابوسيد. شيعيان نيز از جاى خود برخاستند. امام
جواد بر كرسى نشستومردم كه از خردسالى آنحضرت به شگفت افتاده بودند، به
يكديگر مىنگريستند.
مردى از حاضران جلو آمد و از عموى آنحضرت پرسيد : خداوند حالتو را اصلاح كند! چه
مىگويى در باره مردى كه با چهارپايى مباشرت كرده است ؟
عبداللَّه پاسخ داد : دست او را قطع و بروى حد جارى مىكنند.
امام از شنيدن اين پاسخ در خشم شد و فرمود : عمو! از خدا بترس، ازخدا بترس! كار بس
دشوارى است كه در روز قيامت به خاطر فتوا در بارهامورى كه از آنها نا آگاه بودهاى
در پيشگاه خداى عزّ و جل بايستى.
عمويش گفت : سرورم! مگر پدرت چنين نفرموده بود ؟ امام پاسخداد : از پدرم در باره
مردى كه قبر زنى را نبش و با او زنا كرده بود سؤال شدو او پاسخ فرمود : به خاطر
آنكه قبر را نبش كرده دستش را قطع مىكنندوبر او حد زنا جارى مىكنند. زيرا احترام
مرده همچون احترام زندهاست. عبداللَّه گفت : درست گفتى سرورم! من از خدا طلب
آمرزشمىكنم. مردم متعجّب شدند و از امام جواد پرسيدند : اى سرور! آيا
اجازهمىدهى پرسشهاى خود را از شما بپرسيم ؟
امامعليه السلام فرمود : آرى.
در يك مجلساز آنحضرت سى هزار مسأله پرسيدند واو همه را پاسخگفت. اين در حالى بود
كه امام جواد در آن هنگام تنها 9 سال داشت. (16)
اين داستان بيانگر اهمّيّت جايگاه امامجواد در چشم شيعيان واز طرفىنشانگر علم
سرشار و دانش گسترده آنحضرت است كه خداوند در آن علمو معرفت خويش را دميده و بر
مراتب تقوا و خشيّت او افزوده بود.