شناسنامهء مبارك امام محمد تقى الجواد ( ع )
نام مبارك : محمد ( ع )
كنيهء شريف : ابوجعفر
القاب مبارك : جواد ، تقى ، مرتضى ، قانع
نام پدر بزرگوار : على بن موسى الرضا ( ع )
نام مبارك مادر : سبيكهء نوبيه
سال ولادت : 10 رجب 195 هجرى
سال شروع امامت : 203 ه سن
شروع امامت : 8 سال
مدت امامت : 17 سال
مدت عمر مبارك : 25 سال
تاريخ شهادت : آخر ذى القعده 220 ه
علت شهادت : مسموميت به زهر دختر مأمون
محل دفن : كاظمين
تعداد فرزندان : 2 پسر و 2 دختر
خلفاى معاصر : مأمون - معتصم عباسى
بخش اول ولادت و امامت آن بزرگوار
امام جواد (عليهالسلام)
آنچنانكه از نام زيبايش پيدا است ، امام با ذل و بخشنده و سخاوتمند و كريم مى باشد
.درياى كرم وجود و فضل او ، مورد اتفاق دوست و دشمن مى باشد . اين پيشواى معصوم
،روز جمعه نوزدهم ماه مبارك رمضان ، ماه عبادت و نيايش ، به سال يكصد و نود و
پنجهجرى در پايگاه نشر معارف اسلام ، ( مدينه ) قدم به عرصه حيات گذاشت و وارث
مقامنبوت و تفسير كنندهء حقائق ناب اسلام گرديد .
(1)
نهمين ستاره برج امامت ، و يازدهمين كوكب درخشندهء عصمت و طهارت ، كه نخستين وآخرين
فرزند پيشواى هشتم ، حضرت على بن موسى الرضا (عليهالسلام) بود با نام محمد
(عليهالسلام) موسوم گرديد تا تجديد كنندهء خاطرات و مجاهدات نياىبزرگوارش ،
پيامبر عاليقدر اسلام باشد ، بعدها در اثر زهد و ورع و تقوايى كه از اومشاهده شد به
لقب تقىموسوم گرديد و در اثر بخشندگى و سخاوتى كه در راه خداداشت به لقب جواد نيز
معروف شده است . مادر با فضيلت و پاكدامن او به نام سبيكه يا خيزران مصرى أمولدى
است كه تبارش به ماريه قبطيه مادر ابراهيم همسر گرامى رسول خدا
(صلى الله عليه وآله) مى رسد . او از نظر فضيلت و تقوا ، در حدى بود كه
مورد توجه پيشوايان معصوم (عليه السلام) قرار داشت . در آن حديثى كه از امام
موسى بن جعفر (عليه السلام) نقل شده است ، امام (عليه السلام) او را
مشمول عنايات خاص خود قرار داده است و بهابن سليط يكى از ياران خود توصيه مى
فرمايند :اگر امكان ملاقات او را داشتى ، سلام مرا به او ابلاغ نما .
(2)
او در تحت مراقبت پدر معصوم (عليه السلام) و در دامن پر فضيلت چنين مادر
پرهيزكار و باتقوائى ، پرورش يافت و آمادهء پذيرش و انجام مسئوليت بزرگ امامت الهى گرديد
كهپيشوايان دينى يكى پس از ديگرى متعهد انجام آن فرمان مقدس آسمانى بوده اند .
مشخصاتجسمى مشخصات جسمى او را چنين توصيف كرده اند :قامت ، معتدل ، متمايل به بلندى
، رنگ چهره ، گندم گون ، متمايل به سبزى ، دندانهاى ريز و سفيد ،وابروها باريك و
پيوسته ، و چشمهاى سياه و فراخ ، بينى كشيده و باريك داشت .
(3)
پيشواى نهم در پنجمين بهار عمر خود بود كه پدرش امام رضا (عليهالسلام) از
مدينه عازم ايران گرديد و در سال دويست و سوم هجرى بود كه امام هشتم به فيض
شهادتنائل آمدند ، آن وقت اين نوزاد عزيز ، در هفتمين بهار زندگى خود بود كه
وارثپيشوايى و امامت عاليه گرديد . شيعيان از تقدير شگرف الهى بعيد نمى دانند كه
يحيى (عليهالسلام) در سن كودكى به پيامبرى برسد و عيسى (عليه السلام)
روحخدا ، در دوران طفوليت و شيرخوارگى مشمول الطاف خاص الهى گردد و پيام الهى را
دردفاع از مادر مقدسش به مردم ابلاغ نمايد . از اينرو دوستداران خاندان على (عليهالسلام)
با كمال اخلاص و ايمان ، امام جواد (عليهالسلام) را پس از پدر ، به
پيشوايى پذيرفتند و تاريخ امامت و پيشوايى او ، از اول ربيع الاولسال 203 هجرى پس
از شهادت پدرش امام على بن موسى الرضا (عليهالسلام) آغاز مى گردد و بنا به
تصريح اغلب تاريخ نويسان اسلامى هفده سال تمام ،امامت او ادامه پيدا مى كند . القاب
آن حضرت لقب يا كنيه ، نام دومى است كه معمولا پس از نامگذارى پدر ومادر ، با در
نظر گرفتن منش و رفتار و شخصيت و روحيات فرد از سوى افراد اجتماع ،نسبت به فردى
إعطا مى گردد و اين نوع نامگذارى در محيط عرب و در ادب عربى ، نقشىبس حساس و مقام
والايى دارد . شيوع و فراگيرى اين نامگذارى دوم ، در بسيارى ازموارد ، نامگذارى
نخستين را هم تحت الشعاع خود ، قرار مى دهد و آن را به بوتهءنسيان و فراموشى مى
سپارد . لقب يا كنيه كه معمولا ، توأم با تجليل و تعظيم ، مشعر بر نام پدر يا مادر يا
يادآورندهخاطره اى از خاطرات زيباى فرزند است . امام محمد تقى (عليه السلام)
علاوه بر كنيه ابو جعفر ثانى ( كه نخستين ابو جعفر ، امام محمد باقر (عليه
السلام)پيشواى پنجم مى باشد ) داراى القاب متعددى است كه به چهار لقب معروف
ايشاناشاره مى گردد :
1 . جواد : كلمه اى است كه از لفظ جود گرفته شده است و به
معناى بخشنده وبخشايشگر و ايثار كننده در راه خدا و خلق ، آمده است . امام جواد
(عليه السلام)دست بخشنده و بصيرت كامل در راه شناسايى نيازمندان داشت و مردم از
عطايا وعنايات و مهر و محبتهاى او بهره ها مى جستند . على ابن عيسى اربلى صاحب كشف
الغمة گويد :امام جواد (عليه السلام) سرور بخشندگان و مصداق كامل بخشندگى وكرامت
بود . چون احسان و كرامت از سجايا و خصايص ذاتى و طبايع ملكوتى ائمهء طاهرين (عليه
السلام) بوده و هم آنانند كه درياى فضل و كرم الهى مى باشند .
2 . تقى : از كلمهء تقوا ووقايه گرفته شده است كه به معناى خود نگهدارى و پرهيز
وپروا از گناه آمده است . وجود پر فيض امام (عليهالسلام) ، منبع تقوا و
پرهيزكارى و آموزنده راه سداد و كمال و خود نگهدارى و پارسايى بودكه دوست و دشمن در
آن اتفاق نظر داشتند .
3 . مرتضى : از كلمه رضا مأخوذ است ، يعنى خشنودى ، برگزيده و انتخاب شده ازميان
مردم ، چون امام بزرگوار ، امتيازات روحى و شايستگيهاى فوق العادهء معنوى داشتممتاز
و منتخب بود كه هم خدا از او راضى و خشنود بود ، و هم بندگان صالح و شايستهء خدا .
4 . قانع : كلمه اى است كه از قنوع و قناعت آمده است : يعنى به هر آنچه كه در
راه خدا پيش مى آمد ، قانع و راضى بود و كوچكترين اظهار ناراحتى و عجز ولابه ، از خود
نشاننمى داد . از ديگر القاب غير معروف آن بزرگوار : مرضى ، متوكل ، مختار و متقى
راضبط كرده اند كه طالبين تفصيل ، مى توانند به ناسخ التواريخ يا منتهى الأمال يا
ديگر كتب مربوطه مراجعه نمايند . حكايتى از ولادت بانو حكيمه خواهر امام رضا (عليه
السلام) مى گويد : به هنگام ولادت امام محمد تقى (عليه السلام) برادرم از
من خواست نزد خيزران باشم ، نوزاد به روز سوم ولادت ،ديده به سوى آسمان گشود ، و به
چپ وراست نگريست و گفت :اشهد ان لا إله الا الله، وأشهد ان محمدا رسول الله من با
ملاحظه ى چنين موضوع شگفتى ، هراسان برخاستم وبه خدمت برادرم آمدم و آنچه ديده بودم
، به عرض رساندم ، امام فرمود ، شگفتيهايى كهبعد از اين ، از او خواهيد ديد خيلى
بيشتر از آنچه تاكنون ديده ايد ، خواهد بود . (4)
ابو يحيى صنعانى مى گويد : خدمت امام رض (عليه السلام) بودم ، امام جواد (عليه
السلام) را كه كودكى خردسال بود نزد آن حضرت آوردند ، فرمودند :اين مولودى است
كه براى شيعه ، نوزادى مباركتر از او به دنيا نيامده است .
(5)
شايد اين فرمايش امام به همان اصلى باشد كه قبلا اشاره كرديم ، زيرا تولد امام جواد
(عليه السلام) نگرانى شيعيان را از اينكه امام رض (عليه السلام)
جانشينى ندارد بر طرف ساخت ، و ايمان آنان را از آلودگى به شك و ترديد ، نجات داد
.نوفلى مى گويد : هنگام مسافرت امام رض (عليه السلام) به خراسان به آن گرامى
عرض كردم :با من امرى و فرمانى نداريد ؟ فرمودند : بر تو باد كه پس از من از فرزندم
محمدپيروى كنى ، من به سفرى مى روم
كه باز نخواهم آمد . (6)
محمد بن ابى عماد كه كاتب امام رضا (عليه السلام) بود ، مى گويد : آنبزرگوار
از فرزندش محمد (عليهالسلام) با كنيه ياد مى كردند ، ( و هنگامىكه از امام
جواد (عليهالسلام) نامه يى مى رسيد ) مى فرمود : ابو جعفربه من نوشته است .
. . و هنگامى كه ( به فرمان امام رضا (عليهالسلام) )به ابو جعفر نامه مى
نوشتم ، او را با بزرگى و احترام مورد خطاب قرار مى داد ، ونامههايى كه از امام
جواد (عليهالسلام) مى آمد در نهايت بلاغت و زيبائىكلام بود . و نيز هم او مى
افزايد از امام رضا (عليهالسلام) شنيدم كه مىفرمود : پس از من ، ابو جعفر ،
وصى من و جانشينم در ميان خانواده ام خواهد بود .
(7)
معمر بن خلاد مى گويد : امام رضا (عليهالسلام) در حالى كه مطلبى راياد مى
كرد ، فرمودند : چه نيازى داريد اين مطلب را از من بشنويد ؟ اين ابوجعفراست كه او
را به جاى خود نشاندهام و در جايگاه خود قرار داده ام ، ما خاندانىهستيم كه
فرزندان ما ( حقايق و معارف و علوم را ) از پدران كاملا به ارث مى برند .
(8)
( منظور آن است كه همه علوم و مقامات امامت از امام قبلى به امام بعدى مى رسد ،
واين مخصوص امامان ( صلى الله عليه وآله و سلم ) است نه فرزندان ديگر ائمه )
.خيرانى از پدرش نقل مى كند كه گفت در خراسان نزد امام رضا (عليهالسلام)
بودم ، كسى از آن حضرت پرسيد : اگر براى شما حادثه اى رخ دهد به چه كسى رجوع كنيم
؟فرمود : به پسرم ابو جعفر . گويا ، سوال كننده سن و سال امام جواد (عليهالسلام)
را كافى نمى دانست ، امام رضا (عليهالسلام) فرمودند : خداى متعال ،عيسى
را به نبوت و رسالت برانگيخت در حالى كه سن او از سن كنونى ابو جعفر هم كمتربود .
(9)
عبد الله بن جعفر مى گويد : همراه با صفوان بن يحيى خدمت امام رضا (عليهالسلام)
شرفياب شديم ، و امام جواد (عليهالسلام) سه ساله بود وحضور داشتند ، از
امام پرسيديم : اگر حادثه يى روى
دهد جانشين شما كيست ؟ امام به ابو جعفر اشاره كردند و فرمودند : اين فرزندم
.گفتيم : با اين سن و سال ؟ فرمودند : آرى با همين سن و سال ، خداى متعال عيسى (عليهالسلام)
را حجت خويش قرار داد در حالى كه سه سال هم نداشت .
(10)
امامت آن بزرگوار
امامت مانند نبوت موهبتى الهى است كه خداى متعال به بندگانبرگزيده
و شايسته ى خود ، عطا فرموده است ، و در اين موهبت ، سن و سال دخالتى ندارد. شايد
كسانى كه پيامبرى و امامت كودك خردسال را بعيد و ناممكن پنداشته اند ، اينامور الهى
و آسمانى را با مسائل عادى اشتباه گرفته اند و در يك رديف تصور نموده اند. در حالى
كه اينطور نيست ، امامت و نبوت به خواست خداى متعال وابسته است . وخداوند به
بندگانى كه به علم نامحدود خويش ، شايستگى آنان را براى چنين مقامى مىداند ، عنايت
مى كند ، و هيچ اشكالى ندارد كه گاهى بنابر مصالحى ، خداوند همه ىعلوم را به كودكى
خردسال عطا كند و او را در سنين كودكى ، به پيامبرى مبعوث و يا بهامامت امت به
گمارد . امام نهم حضرت جواد (عليهالسلام) ، در حدود هشت يا نهسالگى به مقام
شامخ امامت رسيد . معلى بن محمد مى گويد : پس از درگذشت امامرضا (عليهالسلام)
، امام جواد (عليهالسلام) را ديدم ، و در قد واندام او دقيق شدم تا براى
شيعيان بازگو كنم . در اين حال ، آن حضرت نشستند وفرمودند : اى معلى ! خداوند در
امامت نيز ، همانند نبوت احتجاج كرده و فرموده است :و اتيناه الحكم صبيا ( به يحيى
در خردسالى نبوت داديم ) .
(11)
محمد بن حسن بن عمار مى گويد :
دو سال در مدينه خدمت على بن جعفر مى رفتم و او رواياتى كه از برادرش ، امامموسى
بن جعفر (عليهالسلام) شنيده بود ، برايم مى گفت و من مى نوشتم ، يكروز در
مسجد پيامبر
(صلى الله عليه وآله) نزد او نشسته بودم ، امام جواد (عليهالسلام)
وارد شد على بن جعفر بدون كفش وردا از جاى خود جست و دست آنحضرت را بوسيد و تعظيم
كرد . امام به او فرمودند : اى عمو بنشين ! خدا تو را دررحمت قرار دهد . عرض كرد :
سرور من چگونه بنشينم در حالى كه شما ايستادهايد .هنگامى كه على بن جعفر به جاى
خود بازگشت ، ياران و معاشرانش او را سرزنشكردند كه تو عموى پدر او هستى و اين گونه
او را احترام مى كنى ! على بن جعفرگفت : ساكت باشيد ، در حالى كه خداى جليل اين ريش
سفيد را - و بر محاسن خود دستنهاد - سزاوار امامت نديده و اين جوان را سزاوار يافته
و امام قرار داده است ،فضيلت او را انكار كنم ؟ ! از آنچه مى گوييد به خدا پناه مى
برم ، من بنده ى اويم . (12)
عمر بن فرج مى گويد همراه امام جواد (عليهالسلام) در كنار دجلهايستاده بوديم
، به ايشان گفتم : شيعيان شما ادعا مى كنند ، شما وزن آب دجله را مىدانيد . فرمودند
: آيا خدا توانائى آن را دارد كه علم به وزن آب دجله را به پشهيىعطا كند ؟ گفتم :
آرى خدا قادر است . فرمودند : من نزد خدا از پشه و از بيشترمخلوقاتش ، گرامى ترم .
(13)
على بن حسان واسطى مى گويد : تعدادى اسباب بازى همراه برداشتم و گفتم آنهارا براى
آن حضرت هديه مى برم ! ( خدمت آن عزيز شرفياب شدم و مردم مسائل خود را مىپرسيدند و
او پاسخ مى داد ) چون پرسشهايشان پايان يافت ، و رفتند ، امام برخاستند ورفتند ، و
من نيز به دنبال او رفتم و بوسيلهء خادمش اجازهء ملاقات گرفتم و داخل شدم. سلام
كردم ، جواب سلام دادند ، اما ناراحت به نظر مى رسيدند ، و به من نيز اجازهى نشستن ندادند ، پيش رفتم و اسباب بازيها را نزد او نهادم ، خشمگين به من نگاه
كرد، و اسباب بازيها را به چپ وراست پرتاب نمود و فرمودند : خدا مرا براى
بازىنيافريده است ، مرا با بازى چه كار ؟ ! من اسباب بازيها را برداشتم و از
آنبزرگوار طلب بخشش كردم ، و او پذيرفت و مرا عفو كرد ، و بيرون آمدم .
(14)
پاره يى از اخبار غيبى و كرامات
1 . پس از شهادت امام رضا (عليهالسلام)
،هشتاد نفر از دانشمندان وفقهاى بغداد و شهرهاى ديگر ، براى انجام مراسم حج به
مكهسفر كردند . در سر راه خويش به مدينه وارد شدند تا امام جواد (عليهالسلام)
را نيز ملاقات نمايند ، و در خانه ى امام صادق (عليهالسلام) كه خالى
بودفرود آمدند . . . . امام (عليهالسلام) كه خردسال بود ، وارد مجلس آنان شد
،شخصى به نام موفق او را به حاضران معرفى كرد ، همه به احترام برخاستند و سلامكردند
. آنگاه پرسشهايى عنوان شد كه امام به خوبى پاسخ داد و همگان ، خوشحال شدند ،و آن
حضرت را ستودند ، و دعا كردند . . . . يكتن از آنان به نام اسحق مى گويد: من نيز در
نامه يى ده مسأله نوشتم تا از آن حضرت بپرسم ، و با خود گفتم اگر آنبزرگوار به
پرسشهاى من پاسخ داد از او تقاضا مى كنم كه دعا كند خداوند فرزندى راكه همسرم ،
حامله است پسر قرار دهد . مجلس به طول انجاميد ، و پيوسته از آن گرامىمى پرسيدند و
او پاسخ مى داد ، برخاستم بروم تا روز بعد نامه ى خود را به آنحضرت بدهم ، امام تا
مرا ديد فرمود : اى اسحق ! خدا دعاى مرا مستجاب فرمود ، نامفرزندت را احمد بگذار .
گفتم : سپاس خداى را ! بى ترديد اين همان حجت خداست .اسحق به وطن خود بازگشت ، و
خداوند پسرى به او عنايت كرد و نام او را احمد نهاد .
(15)
2 . عمران بن محمد اشعرى مى گويد : خدمت امام جواد (عليهالسلام) شرفياب
شدم ، پس از انجام كارهايم به امام عرض كردم : ام الحسن به شما سلامرساند و خواهش
كرد يكى از لباسهايتان را براى آنكه كفن خود سازد ، عنايت فرمائيد .امام فرمود :
او از اين كار بى نياز شد . من به منزل بازگشتم و نفهميدم منظور اماماز اين سخن چه
بوده است تا آنكه خبر رسيد ام الحسن سيزده يا چهارده روز پيش ازآن هنگام كه من خدمت
امام بودم ، درگذشته است . (16)
3 . احمد بن حديد مى گويد : با گروهى براى انجام مراسم حج مى رفتيم ، راهزنانراه
بر ما بستند و اموالمان را بردند ، چون به مدينه رسيديم ، امام جواد (عليه السلام)
را در كوچه يى ملاقات كردم ، و به منزل آن گرامى رفتم و داستان را
بهعرض امام رساندم ، فرمان دادند لباسى و پولى برايم آوردند ، و فرمود پول را
ميانهمراهان خويش به همان مقدار كه دزدها از آنان برده اند ، تقسيم كن ، پس از
آنكهتقسيم كردم دريافتم پولى كه امام (عليهالسلام) عطا كرده بود درست به
هماناندازه بود كه دزدها برده بودند نه كمتر و نه بيشتر .
(17)
4 . محمد بن سهل قمى مى گويد : در مكه مجاور شده بودم ، و به مدينه رفتم و
برامام جواد (عليهالسلام) وارد شدم . مى خواستم از امام لباسى تقاضا كنم
اماتا هنگام خداحافظى نشد كه تقاضاى خود را ابراز دارم ، با خود انديشيدم كه
تقاضايمرا در نامه يى به آن حضرت بنويسم ، و همين كار را كردم ، آنگاه به مسجد رسول
خدا (صلىالله عليه وآله) رفتم و با خود قرار گذاشتم كه دو ركعت نماز بخوانم و
صد بار ازخداى متعال خير و صلاح بطلبم ، اگر به قلبم الهام شد كه نامه را براى امام
بفرستم واگر نه نامه را پاره كنم . چنان كردم و به قلبم گذشت كه نامه را نفرستم ،
نامه راپاره كرده به سوى مكه رهسپار شدم ، در اين حال شخصى را ديدم دستمالى در دست
و لباسىدر آن دارد و ميان كاروانيان ، مرا مى جويد ، به من رسيد و گفت : مولايت اين لباس را برايت فرستاده است .
(18)
5 . مأمون ، امام جواد (عليهالسلام) را به بغداد آورد ، و دختر خود را
بههمسرى او درآورد ، ولى امام (عليهالسلام) در بغداد نماند و با همسرش
بهمدينه بازگشت . به هنگام بازگشت گروهى از مردم براى وداع و خداحافظى ، امام را
تاخارج شهر بدرقه كردند ، هنگام نماز مغرب به محلى كه مسجد قديمى داشت رسيدند ،
امامبه آن مسجد رفت ، تا نماز مغرب بگزارد ، در صحن سراى مسجد ، درخت سدرى بود كه
تا آنهنگام ميوه نداده بود ، آن گرامى آبى خواست و به بن درخت وضو ساخت ، و نماز
مغربرا به جماعت بجاى آورد ، و پس از آن چهار ركعت نافله خواند و سجده ى شكر كرد
،آنگاه با مردم خداحافظى فرمود ، و رفت . فرداى آن شب ، درخت به بار نشست و
ميوهءخوبى داد ، مردم از اين موضوع ، بسيار تعجب كردند .
(19)
از مرحوم شيخ مفيد نقل كردهاند ، كه سالها بعد ، خود اين درخت را ديده و از ميوه
ىآن خورده است .
6 . امية بن على مى گويد : هنگامى كه امام رضا (عليهالسلام) درخراسان
بودند من در مدينه مى زيستم و به خانه ى امام جواد (عليهالسلام) رفتو آمد ،
داشتم ، معمولا بستگان امام براى عرض سلام مى آمدند ، يك روز به كنيز خويشفرمود به
آنان ( بانوان فاميل ) بگويد براى عزادارى آماده شوند ، روز بعد ، بارديگر امام به
آنان گوشزد كرد كه براى عزادارى آماده شوند ! پرسيدند براى عزاى چهكسى ؟ فرمود :
عزاى بهترين انسان روى زمين . مدتى بعد خبر شهادت امام رضا (عليه السلام)
آمد ، و معلوم شد همان روز كه امام جواد (عليهالسلام) فرمودهبود براى
عزادارى آماده شويد امام رضا (عليهالسلام) در خراسان به شهادترسيده بود .
(20)
7 . على بن جرير مى گويد : خدمت امام جواد (عليهالسلام) شرفياب بودم.
گوسفندى از خانهء امام (عليهالسلام) گم شده بود . يكى از همسايگان را
بهاتهام سرقت آن كشان كشان نزد امام آوردند ، فرمود : واى بر شما ! او را رها سازيد ، گوسفند را او ندزديده است ، هم
اكنونگوسفند در فلان خانه است ، برويد گوسفند را بگيريد . به همان خانه يى كه
امامفرموده بود رفتند و گوسفند را يافتند و صاحب خانه را به اتهام دزدى ، دستگير
كرده وكتك زدند و لباسش را پاره كردند ، اما او سوگند ياد مى كرد كه گوسفند را
ندزديدهاست . او را نزد امام آوردند ، فرمود : واى بر شما ! بر اين شخص ستم كرديد ،
گوسفند، خود به خود به خانه ى او وارد شده و او اطلاعى نداشته است . آنگاه امام
براىدلجوئى و جبران پاره شدن لباسش ، مبلغى به او عطا كرد .
(21)
8 . على بن خالد مى گويد : در سامراء خبر شدم كه مردى را با قيد و بند ازشام
آورده و در اينجا زندانى كرده اند ، و مى گويند مدعى پيامبرى شده است . بهزندان
مراجعه كردم و با زندانبانان مدارا و محبت نمودم تا مرا نزد او بردند ، او رامردى
با فهم و خردمند يافتم ، پرسيدم داستان تو چيست ؟ گفت : در شام در محلى كه مىگويند
، سر مقدس سيدالشهداء حسين بن على (عليهالسلام) را در آنجا نصب كردهبودند ،
عبادت مى كردم ، يك شب در حالى كه به ذكر خدا مشغول بودم ، ناگهان شخصى راجلوى خود
ديدم كه به من گفت : برخيز . برخاستم و به همراه او چند قدمى پيمودم ،ديدم در مسجد
كوفه هستيم ، از من پرسيد : اين مسجد را مى شناسى ؟ گفتم : آرى مسجدكوفه است . در
آنجا نماز خوانديم و بيرون آمديم ، باز اندكى راه رفتيم ، ديدم درمسجد پيامبر
(صلى الله عليه وآله) در مدينه هستيم ، تربت پيامبر را زيارتكرديم ، و در
مسجد نماز خوانديم و بيرون آمديم . اندكى ديگر رفتيم ، ديدم در مكه درخانه ى خدا
هستيم ، طواف كرديم و بيرون آمديم ، و اندكى ديگر پيموديم ، خود را درشام در جاى
خود يافتم ، و آن شخص از نظرم پنهان شد . از آنچه ديده بودم در تعجب وشگفتى ماندم ،
تا يكسال گذشت ، و باز همان شخص آمد و همان مسافرت و ماجرا كه سالپيش ديده بودم به
همان شكل تكرار شد ، اما اين بار ، وقتى مى خواست از من جدا شود او را سوگند دادم كه خود را معرفى كند ، فرمود :
منمحمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب هستم.
اين داستان را براى برخى نقل كردم ، و خبر آن به محمد بن عبد الملك زيات وزيرمعتصم
عباسى رسيد ، فرمان داد مرا در قيد و بند به اينجا آورند و زندانى سازند ، وبه دروغ
شايع كردند ، كه من ادعاى پيامبرى كرده ام . على بن خالد مى گويد بهاو گفتم : مى
خواهى ماجراى تو را به زيات بنويسم تا اگر از حقيقت ماجرا مطلعنيست مطلع شود ؟ گفت
: بنويس ! داستان را به زيات نوشتم ، در پشت همان نامه ىمن پاسخ داد : به او بگو از
كسى كه يكشنبه او را از شام به كوفه و مدينه و مكه بردهو بازگردانده است ، بخواهد
از زندان نجاتش دهد . از اين پاسخ اندوهگين شدم ، وفرداى آن روز به زندان رفتم تا
پاسخ را به او بگويم و او را به صبر و شكيبائى توصيهنمايم ، اما ديدم زندانبانان و
پاسبانان و بسيارى ديگر ناراحت و مضطربند ، پرسيدم :چه شده است ؟ گفتند : مردى كه
ادعاى پيامبرى داشت ، ديشب از زندان بيرون رفته است ونمى دانيم چگونه رفته است ؟ به
زمين فرو رفته و يا به آسمان پرواز كرده است ؟ ! وهر چه جستجو كرديم اثرى از او
بدست نياورده ايم .
(22)
9 . ابوالصلت هروى كه از ياران نزديك امام رضا (عليهالسلام) بود و پساز
شهادت امام رضا (عليهالسلام) به فرمان مأمون به زندان افتاد ، مى گويد: يك
سال زندانى بودم و دلتنگ شدم ، شبى بيدار ماندم و به عبادت و دعا پرداختم ،و پيامبر
و خاندان گرامى او را شفيع خويش قرار دادم ، و خداوند را به حرمت آنانسوگند دادم كه
مرا نجات بخشد ، هنوز دعايم پايان نيافته بود كه ديدم امام جواد (عليهالسلام)
در زندان نزد من است ، فرمودند : اى اباصلت سينه ات تنگ شده است ؟ عرض كردم : آرى به خدا
سوگند. فرمودند : برخيز . و دست بر زنجيرهاى من زد و قيدها باز شد و دست مرا گرفت و
اززندان بيرون آوردند ، نگهبانان مرا ديدند ، اما به كرامت آن حضرت ، ياراى سخن
گفتننداشتند ، اما چون مرا بيرون آوردند فرمودند : برو در امان خدا ، بعد از اين
،هرگز مأمون را نخواهى ديد و او نيز تو را نخواهد ديد و همچنان شد كه امام
فرمودهبود . (23)
10 . زرقان كه با ابن ابى داود(24)
يكى از قضات دستگاه عباسى دوستى و صميميت داشت مى گويد : يك روز ابن ابى داوداز
مجلس معتصم بازگشت در حالى كه غمگين بود . علت را جويا شدم گفت : امروز آرزوكردم كه
كاش بيست سال پيش مرده بودم ! پرسيدم : چرا ؟ گفت : به خاطر آنچه از ابوجعفر - امام
جواد (عليهالسلام) - در مجلس معتصم ، بر سرم آمد ! گفتم :جريان چيست ؟ گفت :
شخصى به سرقت اعتراف كرد و از خليفه - معتصم - خواست با اجراىحد الهى او را پاك
سازد . خليفه همه ى فقها را گرد آورد و محمد بن على - امام جواد (عليهالسلام)
- را نيز فرا خواند ، و از ما پرسيد : دست دزد از كجا بايدقطع شود ؟ من گفتم :
از مچ دست . گفت : دليل آن چيست ؟ گفتم : چون منظور از دست درآيه ى تيمم فامسحوا
بوجوهكم وايديكم . (25)
- صورت و دستهايتان را مسح كنيد ، تا مچ دست است . گروهى از فقها در اين مطلب بامن
موافق بودند و مى گفتند دست دزد بايد از مچ قطع
شود ، ولى گروهى ديگر گفتند لازم است از آرنج قطع شود ، و چون معتصم دليل آن
راپرسيد گفتند : منظور از دست در آيه ى وضو : فاغسلوا وجوهكم وايديكم الى المرافق
(26)
- صورت ها و دستهايتان را تا آرنج بشوييد تا آرنج است . آنگاه معتصم به محمد بنعلى
- امام جواد (عليهالسلام) - رو كرد و پرسيد : نظر شما در اين مسألهچيست ؟
گفتند : اينها نظر دادند ، مرا معاف بدار . معتصم اصرار كرد و قسم داد كهبايد
نظرتان را بگوييد . محمد بن على گفت : چون قسم دادى ، نظرم را مى گويم ،اينها در
اشتباهند ، زيرا فقط انگشتان(27)
دزد ، بايد قطع شود و بقيه ى دست باقى بماند . معتصم گفت : به چه دليل ؟ گفتند
:زيرا رسول خد (صلى الله عليه وآله) فرمود سجده بر هفت عضو ، تحقق مى
پذيرد، صورت ( پيشانى ) ، دو كف دست ، دو سر زانو ، و دو پا ( دو انگشت بزرگ پا )
.بنابراين اگر ، دست دزد از مچ يا آرنج قطع شود ، دستى براى او نمى ماند تا سجده
ىنماز را بجا آورد ، و نيز خداى متعال مى فرمايد : وان المساجدلله فلا تدعوا معالله
احد (28)
[ مساجد : جمع مسجد مى باشد ] هفت عضوى كه سجده بر آنها انجام مى گيرد ، از آنخداست
، پس با خدا هيچكس را مخوانيد و عبادت نكنيد و آنچه براى خداست ، قطع نمىشود . ابن
ابى داود مى گويد : معتصم جواب محمد بن على را پسنديد و دستور داد، انگشتان دزد را
قطع كردند ، ( و ما نزد حضار بى آبرو شديم ) و من همانجا ( ازشرمسارى و اندوه )
آرزوى مرگ كردم . (29)
توطئه ى ازدواج
در شرح زندگانى امام رضا (عليهالسلام) گذشت كه مأمون
عباسىبراى نجات از نابسامانيهايى كه در جامعه ى آن روز ، رخ داده بود ، و براى
ايمنى ازشورش علويان و نيز جلب محبت شيعيان و ايرانيان كوشيد ، خود را دوستدار اهل
بيتپيامبر
(صلى الله عليه وآله) قلمداد كند ، و با تحميل ولايتعهدى بر امام رضا (عليهالسلام)
، مى خواست ، هم اين منظور را عملى سازد و هم امام را ازنزديك ،
زير نظر داشته باشد . از سوى ديگر خاندان بنى عباس از اين روش مأمون و ازاين كه
احتمالا خلافت از بنى عباس به علويان منتقل شود سخت ناراضى و خشمگين بودند ،و به
همين جهت به مخالفت با او برخاستند ، و چون امام توسط مأمون مسموم و شهيد شدآرام
گرفتند و خشنود شدند و به مأمون روى آوردند . مأمون ، زهر دادن امام را بسيارسرى و
مخفيانه انجام داده بود ، و سعى داشت مردم از اين جنايت آگاهى نيابند و براى پوشاندن
جنايت خود به اندوه و عزادارى تظاهر مى كرد ، حتى سه روز بر آرامگاه امام، اقامت
كرد و نان و نمك خورد ، و خود را عزادار معرفى نمود ، اما با همه ى اينپرده پوشى و
رياكارى ، سرانجام بر علويان آشكار شد كه قاتل امام ، كسى جز مأمون نبوده است . لذا
، سخت آزرده و كين خواه شدند ، و مأمون بار ديگر حكومت خويش را درخطر ديد ، و براى
پيشگيرى و چاره سازى توطئه يى ديگر آغاز كرد ، و مهربانى ودوستدارى نسبت به امام
جواد (عليهالسلام) از خود نشان داد و براى مزيد بهره بردارى و ايجاد اطمينان
، دختر خود را به ازدواج آن گرامى درآورد ، و كوشيد همان استفاده يى را كه در تحميل
ولايتعهدى بر امام رضا (عليهالسلام) مى جست ،از اين وصلت نيز بدست آورد .
چنين بود كه امام جواد (عليهالسلام) را در سال204 هجرى يعنى يكسال پس از
شهادت امام رضا (عليهالسلام) از مدينه به بغدادآورد ، و دختر خود ام الفضل
را به آيين همسرى ، به او داد . ريان بن شبيبمى گويد : چون عباسيان از تصميم مأمون
، در مورد ازدواج دخترش با امام جواد (عليهالسلام) آگاه شدند ، ترسيدند ،
مبادا با اين كار ، حكومت از دست عباسيان خارج شود و همان وضعى كه در زمان امام رضا (عليهالسلام) پيش آمده بود تكرار
شود! به همين جهت نزد مأمون رفتند و اعتراض كردند و او را سوگند دادند كه از اين
كارمنصرف شود و گفتند : تو آنچه در گذشته ى دور و نزديك ، ميان ما و
علويان واقع شده است ، مى دانى و نيز مى دانى كه خلفاى پيش از تو ، آنان را تبعيد
وتحقير مى كردند ، ما پيش از اين ، از اينكه وليعهدى خود را به رضا واگذار
كردى نگران بوديم ، ولى خدا آن مشكل را بر طرف ساخت ، اينك تو را به خدا ! سوگند
مىدهيم كه ما را دوباره اندوهگين مساز و از اين ازدواج صرف نظر كن ، و دخترت را
بايكى از عباسيان كه صلاحيت اين وصلت را داشته باشند همسر ساز . مأمون پاسخ داد
:آنچه ميان شما و علويان روى داده ، باعث آن ، شما بوديد و اگر به انصاف ، نظر
مىكرديد ، آنان از شما سزاوار ترند ، و آنچه خلفاى پيش از من ، با علويان
انجام دادند قطع رحم - بريدن از خويشاوند - بوده و من از اين كار به خدا پناه مى برم
، ودر مورد ولايتعهدى رضا نيز پشيمان نيستم ، من بودم كه از او تقاضا كردم خلافت
رابپذيرد ولى او قبول نكرد ، و تقدير الهى واقع شد . و در مورد ابو جعفر محمد بن
على- امام جواد (عليهالسلام) - بايد بگويم كه من ، او را بدانجهت براى
ازدواج با دخترم ، انتخاب كردم كه با خردسالى در دانش و فضيلت ، بر تمامى اهل فضل
برترىدارد ، و همين موجب شگفتى و تعجب است ، و اميدوارم ! اين موضوع هم چنان كه
براى من روشن شده است براى همه نيز مردم روشن شود ، تا بدانند كه نظر درست همان نظر
من ، اوسزاوار همسرى دختر من ، است . عباسيان گفتند : هر چند اين نوجوان موجب شگفتى
وتعجب تو شده ، ولى هنوز كودك است و علم و دانشى نياموخته است ، صبر كن تا
ادب بياموزد و با علم دين ، آشنا شود ، آنگاه منظور خود را عملى ساز . مأمون گفت
:واى بر شما ! من اين جوان را بهتر از شما مى شناسم ، او از خاندانى است كه
علومشان، خدايى است و به آموختن نيازى ندارد ، پدران او هميشه در علم دين و ادب از مردم ، بى نياز بودند ، اگر مايليد او را بيازمائيد تا آنچه گفتم ، بر
شماآشكار شود . گفتند : اين پيشنهاد خوبى است ، او را مى آزمائيم ، و در حضور
شمامسأله يى فقهى از او مى پرسيم ، اگر به درستى پاسخ داد ، ما ديگر اعتراضى
نخواهيمداشت و بر همگان درستى نظريه ى خليفه ، روشن مى گردد ، و اگر نتوانست پاسخ
دهد نيزمشكل ما حل مى شود ، و خليفه از اين ازدواج منصرف مى گردد . مأمون گفت : هر
وقت خواستيد ، مى توانيد او را امتحان كنيد .
سؤالات يحيى بن اكثم
عباسيان به يحيى
بناكثم كه قاضى آن زمان بود ، مراجعه كردند و به او وعده ى پاداش هنگفتى دادند تااز
امام جواد (عليهالسلام) مسأله يى بپرسد كه او پاسخ آن را نداند ، و
يحيىپذيرفت ، آنگاه نزد مأمون بازگشتند ، و از او خواستند ، روزى را براى اين كار
تعيينكند . مأمون روزى را تعيين كرد ، و همه در آن روز گرد آمدند ، مأمون فرمان داد
دربالاى مجلس براى امام جواد (عليهالسلام) جايى را تعيين كردند ، امام
واردشد ، و در محلى كه تعيين شده بود ، نشست ، يحيى بن اكثم روبروى او نشست ،
ديگراننيز در جايگاه خود قرار گرفتند ، و مأمون هم كنار امام نشسته بود . يحيى بن
اكثمبه مأمون گفت : اجازه مى دهيد از ابو جعفر سؤالى بنمايم ؟ مأمون گفت : از خود
اواجازه بخواه ! يحيى به امام رو كرد و گفت : فدايت شوم ، اجازه مى دهى سؤالى
مطرحكنم ؟ امام فرمودند : اگر مى خواهى بپرس . يحيى گفت : فدايت شوم ، در مورد كسى
كهدر حال احرام ، شكارى را بكشد چه مى فرمائيد ؟ امام فرمودند : اين مسأله
صورتهاىفراوانى دارد ، آيا در خارج حرم بوده يا در داخل ، از حرمت اين كار اطلاع
داشته يابى اطلاع بوده ، عمدا كشته يا سهوا و به خطا ، شكار كننده عبد بوده يا آزاد
، صغيربوده يا كبير ، بار اول او بوده كه چنين كارى كرده يا بار دوم ، صيد پرنده
بوده يا غير پرنده ، كوچك بوده يا بزرگ ، كشنده از كار خود پشيمان شده ياقصد تكرار
آن را دارد ، در شب صيد كرده يا در روز ، احرام او احرام عمره ، سفر دهبوده يا
احرام حج . يحيى بن اكثم از اينكه امام كه در آن هنگام ، تقريبا نهساله بود ، اصل
سؤال او را چنين عالمانه تشريح كرد ، متحير ماند ، وآثار عجز و شكستدر چهره اش
پديدار شد ، و زبانش به لكنت افتاد ، آن چنان كه همه حاضران ، قدرت علمىامام و شكست
يحيى را ، دريافتند . مأمون گفت : سپاس خداى را بر اين نعمت و اين كهنظر من درست
درآمد . آنگاه به عباسيان رو كرد و گفت : آيا آنچه انكار مى كرديددانستيد ؟ !