عباس بن على (ع) مردى رشيد و زيبا بود. بر اسبى فربه مى نشست و
پاهايش به زمين كشيده مـى شـد. بـه او ماه بنى هاشم مى گفتند. روزى كه به شهادت
رسيد، پرچمدار حسين (ع) بود.كـنـيـه اش ابـوالفضل و بزرگ ترين فرزند ام البنين بود.
از چهار برادرى كه از يك پدر و مادر بودند، عباس چهارمين برادرى بود كه كشته شد.(320)
چنان كه پيش از اين گفتيم ، عباس (ع) پس از ديدن تنهايى حسين (ع) از برادرانش
خواست كه در راه آن حـضـرت جـانبازى كنند و آنان همگى به شهادت رسيدند. پس از كشته
شدن برادران ، خود عازم جنگ با سپاه عمر سعد گرديد و در ميدان نبرد اين رجز را مى
خواند:
(اَقْسَمْتُ بِاللّهِ الاَعَزِّ الاَْعْظَم
وَ بِالْحُجُونِ صادِقًا وَ زَمزَمِ
وَ بِالْحَطيمِ وَالْفَنَا الُْمحَرَّم
لَيَخْضِبَنَّ الْيَوْمَ جِسْمى مِنْ دَمى
دُونَ الْحُسَيْنِ ذِى الْفَخارِ الاَْقْدَم
اِمامُ اَهلِ الْفَضْلِ وَالتَّكَرُّم )
(321)
عـبـاس بـا ديـدن تـشنگى برادرزادگان ، در پى آب رفت . سپاه دشمن به او حمله كرد و
او نيز يورش برد و آنان را پراكنده ساخت و در آن حال اين رجز را مى خواند:
(لا اءَرْهَبُ الْمَوْتُ اِذَا الْمَوْتُ رَقى
حَتّى اءُوارى فِى الْمَصاليتِ لُقى
نَفْسى لِنَفْسِ الْمُصْطَفَى الطُّهْرِ وَقا
اِنّى اءَنَا الْعَباسُ اءَغْدُو بِالسَّقا
وَ لا اَخافُ الشَّرَّ يَوْمَ الْمُلْتَقى )
(322)
زيـد بـن ورقاى جنبى به كمك حكيم بن طفيل سنبسى در پس نخلى كمين كرد و با زدن يك
ضربت دست راست ابوالفضل را قطع كرد. عباس پرچم را به دست چپ گرفت و بر آنان حمله
كرد و اين رجز را مى خواند:
(يا نَفْسُ لا تَخْشى مِنَ الْكُفّارِ
وَ اءَبْشِرى بِرَحْمةِ الْجَبّارِ
مَعَ النّبىِّ السَّيِّدِ الُْمخْتارِ
قَدْ قَطَعُوا بِبَغْيِهِمْ يَسارى
فَاءَصلَهُم يا رَبِّ حَرَّ النّارِ)
(323)
اما آن ملعون با ضربت گرز، عباس را كشت .
بـه گـواهـى تاريخ ، عباس پيوسته در كنار امام حسين (ع) ايستاده بود، پيكار مى كرد
و هر جا مى رفت همراهش بود تا آن كه به شهادت رسيد.
(324)
نـقـل شـده اسـت كـه سپاه عمر سعد، امام حسين (ع) را مورد حمله قرار دادند و بر
لشكريانش چيره شدند. در اين هنگام تشنگى آن حضرت شدت يافته بود و همراه برادرش عباس
عازم فرات شد. سـپـاه عـمـر سعد راهش را سد كردند. از آن ميان مردى از بنى دارم گفت
: واى بر شما راه حسين را به سوى آب ببنديد و اجازه مدهيد كه از آن بنوشد. امام (ع)
فرمود: (خدايا تشنه اش گردان .) مرد دارمى به خشم آمد و چانه مباركش را هدف تير
قرار داد. حسين (ع) تير را بيرون كشيد و دست هـا را زير دهان گرفت و مشت حضرت پر از
خون شد. آنگاه خون ها را ريخت و فرمود: خداوندا از آنـچـه اينان نسبت به فرزند دختر
پيامبرت روا مى دارند به تو شكايت مى كنم . سپس با همان عطش شديد به جايش بازگشت .
مـردم عـباس را محاصره كردند و ميان او و حسين فاصله انداختند. او نيز به تنهايى با
آنان به پيكار پرداخت تا آن كه كشته شد ـ خدايش رحمت كند ـ .
(325)
عباس شمارى از سپاه دشمن را كشت و چون به شهادت رسيد امام (ع) كنار نهر فرات بر
بالين او آمد و فرمود: (هم اينك كمرم شكست و راه چاره بر من بسته شد.)
(326)؛
و اين شعر را انشا فرمود :
(تَعَدَّيْتُمْ يا شَرَّ قَوْمٍ بِفِعْلِكُمْ
وَ خالَفْتُمْ قَوْلَ النَّبِى مُحمَّد
اءَما كانَ خَيْرَ الرُّسُل وَ صّاكُمْ بِنا
اءَما نَحْنُ مِنْ نَسْلِ النَّبِىِّ المسدّد
اءَما كانَتِ الزَّهْراءُ اءُمِّى دُونَكُمْ
اءَما كانَ مِنْ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ اَحْمَدَ
لُعِنْتُمْ وَ اَخَذَيْتُمْ بِما قَدْ جَنَيْتُمْ
فَسَوفَ تَلاقُوا حَرَّ نارٍ تَوَقَّد)
(327)
شهادت على اصغر
پـس از آن كـه (سـپـاه عـبـيـدالله ) انـدوه يـاران و اهـل بـيـت و فـرزنـدان را
بـر دل حـسـيـن (ع)نـشـانـدنـد و جـز خـودش و زنان و كودكان و فرزند بيمارش كسى
نماند، فرياد بـرآورد: (آيـا كـسـى هـسـت كـه از حـرم پـيـامبر خدا(ص) دفاع كند؟
آيا هيچ يكتاپرستى هست كه درباره ما از خدا بترسد؟ آيا يارى كننده اى هست كه در
يارى ما (رضاى ) خدا را بجويد؟ آيا هيچ كمك كننده اى هست كه به خاطر خداوند ما را
يارى كند؟)
بـه دنـبـال آن فـرياد ناله و شيون زنان بلند شد. امام (ع) بر در خيمه رفت و فرمود:
(كودك شيرخوارم ، على ، را بياوريد تا با وى خداحافظى كنم .) كودك را آوردند و حسين
(ع) او را به دامن گرفت . در اين هنگام حرمله تيرى انداخت كه بر گلوى او نشست .
امام (ع) خون گلوى على را گـرفـت و سـوى آسـمـان پـاشـيـد ـ و چيزى از آن به زمين
نرسيد ـ، آنگاه فرمود: (پروردگارا شـهادت اين كودك آسان تر از قتل بچه شتر صالح
نيست .) سپس از اسب فرود آمد و با شمشير گورى كند و جنازه خونين كودكش را به خاك
سپرد.
(328)
امام (ع) پس از خاكسپارى على اصغر، اين شعر را انشا فرمودند:
(329)
(1 ـ كَفَرَ الْقَوْمُ وَ قِدْماً رَغِبُوا
عَنْ ثَوابِ اللّهِ رَبِّ الثَّقَلَيْنِ
2 ـ قَتَلُوا قِدْماً عَليَّا وَابْنَهُ
حَسَنُ الْخَيْرِ كَريمَ الطَّرفَيْنِ
3 ـ حَنَقاً مِنْهُمْ وَ قالُوا: اءَجْمِعُوا
نَفْتِكُ الا نَ جَميعاً بِالحُسَيْنِ
4 ـ يا لَقَوْمٍ مِنْ اُناسِ رُذَّلٍ
جَمُعُوا الجَمْعَ لاَِهْلِ الحَرَمَيْنِ
5 ـ ثُمَّ صارُوا و تَواصَوْا كُلُّهُمْ
بِاجْتِياحِى لِرضاءِ الْمُلْحَدَيْن
6 ـ لَمْ يَخافُوا اللّهَ فِى سَفْكِ دَمِى
لِعُبَيْد اللّهِ نَسْلِ الْكافِرِينِ
7 ـ وَابْنُ سَعْدٍ قَدْرَ مانِى عَنْوَةً
بِجُنُودٍ كُوكُوفِ الْهاطِلَيْنِ
8 ـ لا لِشَىْءٍ كانَ منّى قَبْلَ ذا
غَيْرَ فَخْرِى بِضِياءِ الْفَرْقَدَيْنِ
9 ـ بِعَلِىِّ الْخَيْرِ مِنْ بَعْدِ النَّبِىّ
وَالنَّبىِّ الْقُرَشِىِّ الْوالِدَيْنِ
10 ـ خِيَرةِ اللّهِ مِنَ الْخَلْقِ اَبِى
ثُمَّ اُمِّى فَاءنَا ابْنُ الْخِيَرَتَيْنِ
11 ـ فِضَّةٌ قَدْ خُلِقَتْ مِنْ ذَهَبٍ
فَانَا بْنُ الفِضَّةِ وَابْنُ الذَّهَبَيْنِ
12 ـ مَنْ لَهُ جَدٌ كَجَدِّى فِى الْوَرى
اءَوْ كَشَيْخِى فَاءَنَا ابْنُ الْقَمَرَيْنِ
13 ـ فاطِمُ الزَّهْراءِ اءُمِّى وَ اَبِى
قاصِمُ الْكُفْرِ بِبَدْرٍ وَ حُنَيْنِ
14 ـ عُرْوَةِ الدِّينَ عَلِىِّ الْمُرْتَضى
هادِمُ الْجَيْشِ مُصَلِّى الْقِبْلَتَيْنِ
15 ـ وَ لَهُ فِى يَوْمِ اءُحُدٍ وَقْعَةٌ
شَفَتِ الغَّلَّ بِفَضِّ الْعَسْكَرَيْنِ
16 ـ ثُمَّ بِالاَْحْزابِ وَالْفَتْحِ مَعاً
كانَ فيهَا حَتْفُ اَهْلِ الْفَيْلَقَيْنِ
17 ـ فِى سَبيلِ اللّهِ ما ذا صَنَعَتْ
اءمَّةُ السُّوءِ معاً بالعِتْرَتَيْنِ
18 ـ عِتْرَةُ البرَّ التقىِّ الْمُصْطَفى
و علىِّ القَرْمِ يَوْمَ الجَحْفَلَيْن
19 ـ عبدالله غلاماً يافعا
و قريش يعبدون الوثنين
20 ـ و قلى الاوثان لم يسجد لها
مع قريش لا و لا طرفة عين
21 ـ طعن الابطال لما برزوا
يوم بدر و تبوك و حنين )
(330)
مـوفـق بـن احـمـد گـويـد: آنـگـاه حـسـيـن (ع) بـرخاست ، بر اسب خويش سوار شد و
درحالى كه شمشيرش را كشيده و دست از جان شسته بود، در برابر مردم ايستاد و اين
اشعار را خواند:
(1 ـ اءَنَا بْنُ عَلِىّ الطُّهْرِ مِن آلِ هاشِم
كَفانى بِهذا مُفْخراً حينَ اَفخَر
2 ـ وَ جَدّى رَسُولُ اللّهِ اَكْرَمُ مَنْ مَضى
وَ نَحْنُ سراجُ اللّهِ فِى الارضِ نَزهَر
3 ـ وَ فاطِمةُ امّى اِبنَةُ الطُّهر اَحمدُ
وَ عَمّى يُدعى ذَالْجناحينِ جَعفَر
4 ـ وَ فينا كِتابُ اللّهِ اءُنْزِلَ صادِعاً
وَ فينَا الْهُدى وَالْوَحْىُ بِالْخَيْرِ يُذْكَر
5 ـ وَ نَحْنُ اَمانُ اللّه فِى الْخلقِ كلِّهم
نُسِرُّ بهذا فِى الاَْنامِ وَ نَجْهَر
6 ـ وَ نَحْنُ وُلاةِ الْحَوْضِ نَسْقى مُحِبَّنا
بِكَاءسِ وَ الْحَوْض للسقى كوثر
7 ـ فَيَسعِدُ فينا فِى الْقِيامِ مُحُبّنا
وَ مُبِغُضنا يَومَ القِيامَةِ يَخْسِرُ)
(331)
(332)
پيكار سيدالشهدا(ع)
پـس از آن كـه هـمـه يـاران و خاندان حسين (ع) به شهادت رسيدند، او خود عازم جنگ
باسپاه عمر سـعـد گـرديـد. آنـگاه فرمود كهنه جامه اى آوردند و آن را زير لباس
پوشيد تا پس از كشته شدن برهنه نماند.
(333)
فـرزنـد پـيـامـبـر خـدا(ص) به ميدان رفت و كشتارى عظيم كرد. هركس از سپاه دشمن كه
به وى نـزديـك مـى شـد بـه قـتـل مـى رسـيـد. وقـتـى چـنـيـن ديـدنـد مـيـان او و
خـيـمـه گـاه حـايـل شـدنـد. امـام (ع) فـريـاد زد: (واى بـر شـمـا! اى پـيـروان آل
ابـى سـفـيـان ، اگـر ديـن نداريد و از روز رستخيز انديشه نمى كنيد، در دنيا آزاده
باشيد و اگر خود را عرب مى دانيد به (سيره ) نياكان خويش بازگرديد.)
شمر فرياد زد: (چه مى گويى اى حسين ؟) فرمود: (مى گويم اين منم كه با شما مى جنگم ،
با مـن بـجـنـگـيـد، بـه زنـان بـى گـنـاه چـه كـار داريـد؟ تـا زنـده هـسـتـم
اراذل و او بـاش را از تـعـرض بـه حـرم مـن بـازداريـد.) شـمـر گفت : (اى پسر فاطمه
، اين هم قبول .) آنگاه به يارانش گفت : به حرم او كار نداشته باشيد و تنها به خودش
حمله كنيد. به جان خودم سوگند كه او هماوردى بزرگوار است .
بـه دنـبـال آن جـمـاعت از هر سو به وى حمله ور شد. او حمله مى كرد و آنها حمله مى
كردند. قصد حضرت اين بود كه خود را به فرات برساند و آب بنوشد. اما هر چه اسب را
سوى فرات مى راند، (دشمنان ) يورش مى آوردند و او را دور مى كردند.
آنگاه مردى به نام ابوالحتوف جعفى پيشانى آن حضرت را با تير نشانه رفت . (امام )
حسين (ع) تـيـر را بيرون آورد و سوى دشمن افكند. خون بر صورت و محاسن حضرت جارى شد
و در آن حـال فـرمود: (پروردگارا تو شاهدى كه اين بندگان گناهكار و سركش تو با من
چه مى كنند. پـروردگـارا آنـان را يـكـايـك بـشـمـر و از دم بـه قـتل برسان و روى
زمين را از وجودشان پاك گردان و هرگز آنان را ميامرز.)
سـپس چونان شير ژيان حمله كرد. هر كس از سپاه دشمن كه به وى نزديك مى شد، با شمشير
دو نيم مى گشت و بر خاك مى افتاد. باران تير از همه سو باريدن گرفت و او سينه و
گردنش را سـپـر سـاخته بود؛ و مى فرمود: اى امت بد سيرت ! پس از محمّد با خاندانش
بد رفتار كرديد. بـدانـيـد كه پس از من ، از كشتن هيچ بنده نيكوكارى بيم نخواهيد
داشت ؛ و من از پروردگارم اميد دارم ، كه در برابر آسان گرفتن كشتن من ، از جايى كه
خود ندانيد از شما انتقام بگيرد.
حـُصـَيـن بـن مـالك سـكـونـى فـريـاد زد: اى پسر فاطمه ! خداوند به چه وسيله از ما
انتقام مى گـيـرد؟ فـرمـود: (شـمـا را بـه جـان هـم مى اندازد، تا خون يكديگر را
بريزيد و آنگاه عذابى دردناك را بر شما مى بارد.)
امـام (ع) آنـقـدر پـيـكـار كـرد كـه 72 زخـم بـرداشـت ؛ و چـون بـى رمـق شده بود
ايستاد تا دمى بـيـاسايد، اما در همين حال سنگى آمد و بر پيشانى مباركش خورد. جامه
اش را بلند كرد تا خون از چـهـره پـاك كـنـد كـه نـاگاه تيرى سه پَرّه و زهرآلوده
بر قلب مباركش نشست . در اين هنگام فـرمـود: (بـسـم الله و بالله و على ملة رسول
الله )؛ و سر را سوى آسمان بلند كرد و گفت : (پروردگارا تو شاهدى كه اينان مردى را
مى كشند كه در روى زمين فرزند پيامبرى جز او نيست .) سـپـس تير را گرفت و از پشت
بيرون آورد؛ و خون چونان ناودان سرازير بود. حضرت دست روى زخم گذاشت و چون پر از
خون شد به آسمان پاشيد. بار ديگر دست روى زخم نهاد و چون پر شد صورت و محاسن را خون
آلود كرد و فرمود: به خدا سوگند، با اين صورت خونين جدّم محمد را ديدار مى كنم و مى
گويم : پروردگارا فلان و فلان بودند كه مرا كشتند.
امـام حـسـيـن (ع) كـه از شـدت پيكار بى رمق شده بود، در جاى خود ايستاد. هيچ يك از
سپاه دشمن دوسـت نـداشـت كـه خـدا را بـا خون او ديدار كند، از اين رو به ايشان
نزديك مى شدند و باز مى گـشـتـنـد. تـا ايـن كـه مـردى از قـبـيله كِنده به نام
مالك بن نُسَير آمد و با شمشير به سر آن حـضـرت زد؛ و شـب كـلاهى كه بر سر امام (ع)
بود پر از خون شد. فرمود: اميدوارم كه با اين دست نه بخورى و نه بياشامى و خداوند
تو را با ستمكاران محشور گرداند.) سپس شب كلاه را كـنارى انداخت و عرقچينى بر سر
گذاشت و عمامه را روى آن بست و بى رمق افتاد. مرد كندى آمد و آن شب كلاه خزّ را
برداشت .
(334)
شهادت كودك خردسال عبدالله ، فرزند امام حسن
پس از آن كه امام (ع) بر زمين افتاد شمر و چند رذل و اوباش ديگر حضرت را در ميان
گرفتند. نـوجـوانـى از درون خـيـمـه مـى خواست كه نزد عمو برود اما زينب مى كوشيد
تا او را باز دارد و حـسـين (ع) نيز فرياد مى زد: خواهرم او را نگهدار. اما جوان
سرباز زد و از نزد زينب گريخت و بـه سـرعـت خـود را كـنار عمويش ، حسين (ع) رساند.
در اين هنگام مردى به نام بحر بن كعب بن عبدالله ـ از قبيله بنى تميم الله بن ثعلبة
بن عكايه ـ با شمشير به امام (ع) حمله كرد. جوان گفت : اى ناپاك زاده مى خواهى
عمويم را بكشى ؟ آن ملعون شمشير را بر او نواخت . جوان دستش را سپر كرد كه (قطع و)
به پوست آويزان شد و فرياد زد: مادر! حسين (ع) او را گرفت و به سينه چسباند و گفت :
اى برادر زاده ! بر آنچه بر سرت آمده صبر كن و آن را به حساب خداوند بـگـذار كـه
خـداونـد تـو را بـا پـدران نـيـكـوكـارت مـحـشـور مـى گـردانـد: بـه رسول خدا(ص) و
على بن ابى طالب و حمزه و جعفر و حسن بن على (ع).(335)
در روايـت ابومخنف آمده است كه شمر بن ذى الجوشن با ده تن ديگر از اوباش كوفه سوى
خيمه اى كه بار و بنه و خانواده حسين (ع) در آن بود رفت . امام (ع) به طرف شمر رفت
، اما اوباش مـيـان او و خـيـمـه گـاه حـايـل شـدنـد. حـضـرت فـرمـود: (واى بر شما
اگر دين نداريد و از روز رسـتـاخـيـز نـمـى تـرسـيـد، در دنـيـايـتـان آزاده و
بـاشـرف بـاشـيـد. اراذل و اوباش را از خيمه و خانواده ام بازداريد!)
شـمر گفت : (اى پسر فاطمه ! اين حرف توست و پذيرفتيم )؛ و نزد اوباش رفت ، كه از
جمله آنها ابوالجنوب ـ عبدالرحمن جعفى ـ، قشعم بن عمرو بن يزيد جعفى ، صالح بن وهب
يزنى ، انس نـخـعـى و خـولى بن يزيد اصبحى بودند و آنان را ترغيب كرد كه به امام
(ع) حمله كنند. ابى الجـنـوب غـرق در سـلاح بود. چون شمر بر وى گذشت گفت : به او
حمله كن . گفت : چرا خودت حـمـله نـمـى كـنـى ؟ گـفـت : ايـن حـرف را بـه من مى زنى
؟ گفت : تو چرا به من مى گويى ؟؛ و يـكـديـگر را به باد دشنام گرفتند. ابوالجنوب كه
مردى شجاع بود گفت : (به خدا سوگند، مـى خـواهم اين نيزه را در چشم تو فرو كنم و
تكان بدهم .) شمر از او دور شد و گفت : اگر مى توانستم به تو زيانى برسانم قطعا
چنين مى كردم !
پس از آن شمر با چند تن ديگر از اوباش سوى حسين (ع) رفتند. امام (ع) به آنها حمله
مى كرد و آنـهـا مـى گـريـخـتـنـد، ولى سـرانـجـام وى را بـه طـور كامل در حلقه
محاصره انداختند. حميد بن مسلم گويد: امام حسين (ع) در آن روز جُبّه اى خز به تن
داشـت ، بـر سـرش عـمـامـه بـسـتـه و با وسمه خضاب كرده بود. او پاى پياده همانند
قهرمانى شجاع مى جنگيد، در برابر تيرها از خود دفاع مى نمود و از آسيب گاه هاى دشمن
براى ضربه زدن استفاده مى كرد. پيش از آن كه به شهادت برسد، به دشمن حمله مى كرد و
چنين مى فرمود: (آيـا بـر كـشـتـن مـن اصـرار مـى ورزيـد؟ بـه خـدا سـوگـنـد، پـس
از كشتن من كشتن همه بندگان پـرهـيـزگـار خداوند براى شما آسان خواهد بود. من از
خداى خويش اميدوارم كه در برابر آسان گـرفـتـن قـتل من ، مرا گرامى بدارد و از جايى
كه فكرش را هم نمى كنيد از شما انتقام بگيرد. بـه خدا سوگند، چنانچه مرا بكشيد شما
را به جان هم مى اندازد تا خون يكديگر را بريزيد؛ و به اين اندازه هم راضى نخواهد
شد تا آن كه عذابى دردناك را نيز بر شما فروفرستد.)
بـعـدهـا عـبـدالله بـن عـمـار ـ از حـاضـران در كـربـلا ـ را بـه خـاطـر شـركـت در
قتل حسين (ع) سرزنش كردند و او در پاسخ گفت : من نسبت به بنى هاشم احسان كرده ام .
گفتند: چـه احـسانى ؟ گفت : با نيزه به حسين (ع) حمله ور شدم ، اما چون به او رسيدم
در حالى كه مى تـوانستم او را بزنم ، چنين نكردم و بازگشتم و اندكى دورتر ايستادم و
با خودم گفتم : من چرا بايد حسين را بكشم ، ديگران هستند كه اين كار را بكنند.
در اين هنگام ، نيروهاى پياده از چپ و راست به وى حمله ور شدند؛ و آن حضرت با آنها
مقابله كرد و فـراريشان داد. اين در حالى بود كه پيراهنى از خز به تن داشت و عمامه
بسته بود. بارقى گـويـد: به خدا سوگند من هيچ شكست خورده اى را نديدم كه فرزندان ،
ياران و خاندانش كشته شده باشند و مانند او آرام و استوار باشد. به خدا سوگند، هيچ
كس را، نه پيش از او و نه پس از او، چنين شجاع و پيشگام نديده ام .
سربازان پياده مانند گله بز كه شير به آنها حمله كرده باشد، از برابرش مى گريختند.
در هـمـيـن حـال عمر سعد سوى وى آمد. خواهرش ، زينب دختر فاطمه ، نيز از خيمه بيرون
آمد و مى گـفـت : (اى كـاش آسـمـان بـر سرِ زمين خراب مى شد.) سپس نزد عمر سعد رفت
و گفت : (اى عمر سـعـد، آيا ابوعبدالله را مى كشند و تو نگاه مى كنى ؟) با شنيدن
اين سخن اشك عمر سعد جارى شد، و چهره از زينب برگرداند!
(336)
حـسـيـن بـن عـقـبه مرادى گويد: (حسين مدت زيادى از روز را روى زمين افتاده بود و
اگر مردم مى خـواسـتـنـد مـى تـوانستند او را بكشند، ولى آنها يكديگر را جلو مى
انداختند و هر گروهى دوست داشت كه گروه ديگر كار را تمام كند. ناگاه شمر فرياد زد:
واى بر شما منتظر چه هستيد؟ مادر به عزايتان بنشيند. بكشيدش !
سـپـاه از هـمـه سـو بـه سـيـدالشـهدا حمله ور شد، زرعة بن شريك تميمى ضربتى به دست
آن حـضـرت و ضربتى به گردن وى نواخت . سپس همه بازگشتند و آن حضرت برمى خاست و با
صـورت زمـيـن مى خورد. در اين حال انس بن عمرو نخعى با يك ضربت نيزه وى را نقش بر
زمين كـرد و بـه سر خولى بن يزيد اصبحى فرياد زد: (سرش را ببر.) خولى خواست كه چنين
كند امـا لرزه بـر انـدامـش افـتـاد. سـنـان گـفت : خداوند بازوانت را سست و دستانت
را قطع كند. آنگاه خـودش از اسب فرود آمد و سر مبارك حسين (ع) را جدا كرد و به خولى
بن يزيد داد. اين درحالى بـود كـه پـيـش از آن چـنـديـن ضـربـت شـمـشـيـر بـر
فـرزنـد رسول خدا(ص) وارد آمده بود.
(337)
امـام صـادق (ع) فـرمـوده اسـت : (هـنـگـامى كه حسين بن على (ع) را با شمشير زدند و
رفتند كه سـرش را جـدا كـنـنـد، مـنـادى اى از سـوى پـروردگـار عـزيـز و متعال از
درون عرش ندا داد و گفت : (اى امت سرگردان كه پس از پيامبرتان ستمگرى پيشه كرده
ايد، خداوند توفيق درك عيد قربان و فطر را از شما گرفت !) آنگاه فرمود: (به خدا
سوگند كـه (امـت اسـلامـى ) مـوفـق به درك عيد نشد و هرگز هم نخواهد شد تا آن كه
خونخواه حسين (ع) قيام كند.)
(338)
نـقـل شـده اسـت كـه روز شـهـادت امـام حـسـين (ع)، زينب (س ) سرش را از خيمه بيرون
آورد و با صدايى اندوهناك اين شعر را خواند:
(ما ذا تَقُولُونَ اِنْ قالَ النَّبىُ لَكُم
ما ذا فَعَلْتُم وَ اَنْتُمْ آخِرُ الاُ مَم
بِعِترَتى وِ بِاءَهلى بَعْدَ مُفتَقَدى
مِنهُم اءُسارى وَ مِنهُم ضُرِّجُوا بِدَم
ما كانَ هذا جَزائى اِذْ نَصَحْتُ لَكُمْ
اءَن تخلُفُونى بشرٍّ فى ذَوى رَحِم )
(339)((340))
آخرين شهيد از ياران حسين (ع)
سـويـد بـن عـمـرو بـن ابـى المـطاع ، از ياران حسين (ع)، از پا درآمد و بيهوش در
ميان كشتگان افـتاده بود. پس از آن كه اندكى به هوش آمد، شنيد كه مى گويند: (حسين
كشته شد.) او كاردى را كه با خود داشت گرفت و ساعتى را با آنها مبارزه كرد. اما
سرانجام به دست عروة بن بطار تغلبى كشته شد. وى آخرين شهيد از ياران امام (ع) بود.
(341)
پيامبر(ص) بر سر كشته حسين مى آيد!
اخـبـار چندى نقل شده است كه روز شهادت امام حسين (ع)، پيامبر خدا(ص) را درخواب
ديده اند كه بر سر كشته حسين و يارانش آمد و شيشه اى را از خون شهيدان پر كرد و با
خود برد.
سـَلْمـى گـويد: نزد ام سلمه رفتم و ديدم كه مى گريد: گفتم : چرا گريانى ؟ گفت :
(پيامبر خـدا(ص) را بـا سـر و صـورتـى غـبـارآلوده بـه خـواب ديـدم ! گفتم : شما را
چه شده است اى رسول خدا؟ فرمود: هم اينك حسين (ع) را ديدم كه كشته شد.
(342)
از ايـن عـبـاس نـيـز روايـت شـده اسـت كـه گـفـت : نـيـمـروزى در خـواب بـودم ،
رسول خدا را به خواب ديدم ، كه سر و صورتش غبارآلود بود و شيشه اى پر از خون در دست
داشت . گفتم : اى رسول خدا، پدر و مادرم فدايت ، اين چيست ؟ فرمود: اين خون حسين و
ياران اوست كـه امـروز جـمـع كـرده ام .) او مى افزايد: ما روزها را حساب كرديم و
دريافتيم كه حسين (ع) در همان روز كشته شده است .
(343)
غارت لباس حسين (ع)
پس از به شهادت رسيدن حسين (ع)، سپاه بنى اميه دست به غارت سلاح و لباس هاى شخصى وى
زدنـد و پـيـكـر پـاكـش را بـرهـنـه در بيابان انداختند. يكى از شمشيرهاى ايشان را
فلافس نـهـشـلى و شـمـشـيـر ديگر را جميع بن خلف اَودى برداشت . شلوارهايش را بحر
بن كعب تميمى برداشت و آن حضرت را برهنه كرد. قطيفه اش را قيس بن اشعث بن قيس كندى
برداشت كه از آن پـس به او قيس قطيفه مى گفتند. كفش هايش را اسود بن خالد اودى
برداشت و عمامه اش را جابر بـن يـزيـد بـُرد. شـب كـلاه خـزش را مالك بن نسير كندى
برداشت .
(344)
پيراهنش را اسحاق بن حيوه حضرمى برداشت كه پس از آن به مرض پيسى دچار گشت .
(345)
كسانى كه در قتل حسين (ع) دست داشتند
مـسـعـودى گـويـد: روزى كـه حـسين كشته شد، 33 زخم نيزه و 34 ضربت شمشير بربدن داشت
.(346)
زرعة بن شريك تميمى ضربتى به شانه چپ وى زد و سنان بن انس نخعى بـا يـك ضربت نيزه
او را از اسب به زير افكند، آنگاه پايين آمد و سرش را بريد؛ و شاعر در اين باره
گويد: كدام مصيبت با مصيبت حسين برابرى مى كند، بامدادانى كه دستان سنان بر وى
آشكار شد!(347)
طبرى به نقل از حميد بن مسلم گويد: پس از كشته شدن حسين (ع) مردم به سنان بن انس
گفتند: تو حسين فرزند على و فاطمه دختر رسول را كشته اى كه عظيم ترين عرب بود و
آمده بود كه بـنى اميه را از حكومت بركنار كند. بيا و نزد اميرانت برو و پاداش خود
را طلب كن چرا كه اگر هـمه بيت المال شان را هم براى قتل حسين به تو بدهند كم است !
سنان كه مردى شجاع و شاعر ولى نابخرد بود، بر اسب سوار شد و رفت تا بر در خيمه ابن
سعد ايستاد و با صداى بلند فرياد زد:
(اسـبـم را از طـلا و نـقـره بـار كـن ، كه من پادشاه محجوب را كشته ام ! كسى را
كشتم كه پدر و مادرش از همه بهتر بودند و اگر نسب او را بجويند از همه والاتر است
.)
عـمـر سـعـد بـا شنيدن اين شعر گفت : گواهى مى دهم كه تو ديوانه اى و هرگز سالم
نخواهى شـد. او را نزد من بياوريد. چون آوردند با چوبدستى او را عقب زد و گفت : (اى
ديوانه ، چرا اين سـخـنـان را بـر زبـان مـى رانـى ؟ بـه خـدا سـوگـنـد كـه اگر ابن
زياد بشنود گردنت را مى زند!)
(348)
ابوالفرج به نقل از حميد بن مسلم گويد: پس از آن كه فرزندان ، برادران ،
برادرزادگان و عـمـوزادگـان حـسـيـن (ع) كشته شدند، خود به جنگ پرداخت . در اين
هنگام هيچ يك از يارانش زنده نـبـودند. زرعة بن شريك ملعون حمله كرد و ضربتى به
شانه راست آن حضرت زد كه بر زمين افـتاد. پس از آن ابوالجنوب ، زياد بن عبدالرحمن
جعفى ؛ قشعم ؛ صالح بن وهب يزنى و خولىِّ بـن يـزيـد هـر كـدام بـا زدن ضـربتى در
قتل وى شركت جستند؛ و سرانجام سنان بن انس نخعى پايين آمد و سرش را از بدن جدا كرد.
گفته شده است كسى كه سر امام حسين (ع) را بريد شمر بن ذى الجوشن ضبابى ملعون بود؛ و
خولى بن يزيد آن سر مبارك را نزد عبيدالله برد.
(349)
شيخ صدوق گويد: دشمنان خدا، سنان بن انس ايادى و شمر بن ذى الجوشن ، با شمارى ديگر
از مـردان شـامـى رفـتـنـد تا نزد سر امام حسين (ع) ايستادند و به يكديگر مى گفتند:
منتظر چه هـسـتـيـد؟ او را راحـت كـنيد. آنگاه سنان بن انس ملعون پياده شد و محاسن
حسين (ع) را گرفت و با شـمشير بر حلقوم وى مى زد و مى گفت : (به خدا سوگند، مى دانم
تو فرزند پيامبر خدايى و پدر و مادرت از همه بهترند، اما سرت را مى برم ).
(350)
ابـن سـعد ـ در طبقات ـ به نقل يكى از بزرگان قبيله نَخَعْ گويد: روزى حجاج بن يوسف
گفت : هـر كـس مـصـيـبـتـى دارد بـرخيزد و بازگو كند. كسانى برخاستند و مصيبت شان
را گفتند. آنگاه سنان بن انس برخاست و گفت : من قاتل حسينم . حجاج گفت : مصيبت
نيكويى است . سپس سنان به خـانـه رفـت و زبـانش بند آمد و عقل او زايل گرديد و همان
جايى كه غذا مى خورد خود را كثيف مى كرد.(351)
بيهقى گويد: روزى سنان بر حجاج بن يوسف وارد شد. گفت : آيا حسين بن على را تو كشته
اى ؟ گفت : آرى . گفت : بدان كه شما هرگز در بهشت با يكديگر جمع نخواهيد شد. نوشته
اند كه او وسواسى شده بود و همانند كودكان با بول خود بازى مى كرد.
(352)
بـلاذرى مـى نـويـسـد: حسين (ع) در كربلا به دست سنان بن انس كشته شد؛ و خولى بن
يزيد سرش را بريد و نزد ابن زياد آورد. او نيز سر را همراه مِخْفَر بن ثعلبه پيش
يزيد فرستاد. گـويند كه حجاج بن يوسف از سنان پرسيد: با حسين چه كردى ؟ گفت : او را
با نيزه زدم و با شـمشير پاره پاره اش كردم . گفت : به خدا سوگند كه در بهشت با
يكديگر جمع نخواهيد شد. سپس گفت : پانصد درهم به او بدهيد. اما همين كه بيرون رفت
گفت : ندهيد.(353)
طـبـرانـى بـه نـقـل از اسـلم مـنـقـرى مـى نـويـسـد: (روزى ) بـر حـجـاج وارد شـدم
. بـه دنـبـال مـن سـنان بن انس ـ پيرى گندمگون و خميده با دماغى بلند و خالى در
صورت ـ نيز آمد و نـزد حـجـاج ايـستاد. حجاج نگاهى به او كرد و گفت : تو بودى كه
حسين را كشتى ؟ گفت : آرى ! گـفت : با او چه كردى ؟ گفت : او را با نيزه زدم و با
شمشير پاره پاره اش كردم . گفت : بدان كه شما هرگز در يك سراى با هم جمع نخواهيد
شد.
ابـن جـوزى ، پـس از نقل سخنى به همين مضمون گويد: از اين بهتر سخنى از حجاج شنيده
نشده است .
شمار زخم هاى امام حسين (ع)
شـمـار زخـم هـايى را كه به وسيله شمشير و نيزه سپاه گمراهى بر پيكر امام حسين
(ع)وارد آمد بين 78 تا 320 زخم نقل كرده اند. امام صادق (ع) فرموده است : (بر پيكر
(امام ) حسين (ع) جاى 32 زخم نيزه و 44 ضربت شمشير ديده شد. جُبّه سيه فامى كه بر
تن آن حضرت بود صد و چـنـد جـايش بر اثر ضرب شمشير و نيزه و تير پاره شده بود.)(354)
120 زخم هم گفته شده است .
امام باقر(ع) فرموده است : (پس از شهادت حسين بن على (ع) بر پيكرش جاى سيصد و بيست
و چـنـد زخـم نـيـزه يـا ضربت شمشير يا نوك پيكان ديده شد. همه اين زخم ها در جلوى
بدن ايشان بود، زيرا كه به دشمن پشت نمى كرد.)
(355)
غارت اموال
پـس از كـشـتـه شـدن سـيـدالشـهـدا و يـارانـش ، سـپـاه عـبـيـدالله زيـاد دسـت بـه
غـارت اموال آن حضرت گشودند و حتى از جامه و زيور زنان درنگذشتند.
امـام صـادق (ع) فـرمـوده اسـت : (مردم بر سر جامه ها و زيورآلات و شتران رفتند و
آنها را به غـارت بردند. سپس سراغ بار و بنه امام (ع) رفتند و زنان براى سلامت
جانشان جامه ها را مى كـنـدنـد و به غارتگران مى دادند تا از شر آنها در امان
بمانند. بيشتر لباس ها و زيورآلات و شـتـران را رحـيـل بـن زهـيـر جـعـفى ، جرير بن
مسعود حضرمى و اءسيد بن مالك حضرمى بردند. ابوالجنوب جعفى ، شترى را گرفت و با آن
آب مى كشيد و آن را حسين نام نهاد.(356)
چـپـاولگـران با بى ادبى تمام دست بردند كه روپوش ها را از دوش زنان بردارند، اما
عمر سعد آنها را از اين كار منع كرد؛ و آنان دست برداشتند.
عـبـدالله بـن حـسـن از قـول مـادرش فـاطـمـه ، دخـتـر امـام حـسـيـن (ع) چـنـيـن
نـقـل مـى كـنـد: (مـردم بـه چـادرهـاى مـا ريـخـتـنـد. مـن دخـتـر كـوچـكـى بـودم
و بـر پـايـم دو خـلخـال طلا بود. مردى دست دراز كرد و آن خلخال ها را از پايم مى
گشود و مى گريست . گفتم : اى دشـمـن خـدا، چـرا مـى گـريـى ؟ گـفـت : چـطـور
نـگـريـم ؟ درحـالى كـه مـن دخـتـر رسـول خـدا را غـارت مـى كنم . گفتم : پس غارتم
مكن . گفت : مى ترسم ديگرى بيايد و آنها را بـگـيـرد. پـس هـر آنـچـه در چـادرهـا
بـود غـارت كـردنـد حـتـى روپـوش هـا را از دوش مـا بـرمى داشتند!)(357)
حـُمـَيـد بـن مـسلم گويد: به على بن حسين ، زين العابدين ، رسيدم و ديدم كه بيمار
و در بستر افـتـاده اسـت . در ايـن هـنـگـام شمر و اوباش همراهش مى گفتند: آيا او
را نكشيم . من گفتم : سبحان الله آيـا كـودكـان را هـم مـى كـشيد؟ اين كودك است ؛ و
به همين ترتيب در برابر هر كس كه بر سـر وى مـى آمـد از او دفاع مى كردم . تا آن كه
عمر سعد آمد و گفت : هيچ كس حق ورود بر خيمه هـاى زنـان و تـعـرض بـه ايـن جـوان
بـيـمـار را نـدارد. هـر كـس از امـوال آنـها چيزى برده است بايد بازگرداند. اما به
خدا سوگند هيچ كس چيزى را برنگرداند. آنگاه على بن حسين به من فرمود: (پاداش نيك
ببينى اى مرد، به خدا سوگند، خداوند با سخنان تو شرى را از من دور كرد.)(358)
در طـبـقـات ابن سعد ذيل زندگينامه امام سجاد آمده است : على بن حسين در كربلا با
پدرش همراه بود و آن هنگام 23 سال داشت . او بيمار و در بستر افتاده بود. پس از
كشته شدن امام حسين (ع) شـمـر بـن ذى الجـوشـن گـفت : او را بكشيد. اما يكى از
همراهانش گفت : سبحان الله ، نوجوانى بـيـمـار را كـه نـجـنـگـيـده اسـت ، چـرا
بـايـد كـشـت ؟ بـه دنبال آن عمر سعد آمد و دستور داد كسى حق تعرض به زنان و آن
بيمار را ندارد.
شمار شهيدان كربلا
امـام صـادق (ع) مـى فـرمـود: (امـام حـسـيـن (ع) هـنـگـام شـهـادت 58 سـال داشـت
.) در واقـعه كربلا، 72 تن از ياران امام (ع) به شهادت رسيدند و 88 تن از سپاه عمر
سعد به جهنم فرستاده شدند. برخى از مورخان شمار شهيدان را 87 تن نوشته اند.
ابـن سـعـد صـاحـب كـتـاب طـبـقـات الكـبـرى در پايان مقتل امام حسين (ع) نام برخى
از شهيدان را نـقـل كرده است . او مى نويسد: نام كسانى از بنى هاشم و فرزندان على
بن ابى طالب (ع) كه در كربلا با حسين (ع) به شهادت رسيدند، از اين قرار است :
1 ـ حـسـيـن بـن عـلى بن ابى طالب (ع)؛ وى به دست سنان بن انس كشته شد و خولىِّ بن
يزيد اصبحى ملعون سرش را جدا كرد.
2 ـ عـبـاس فـرزنـد على بن ابى طالب ؛ وى به دست زيد بن رقاد جنبى و حكيم سنبسى از
قبيله طى به شهادت رسيد.
3 ـ جعفر بن على بن ابى طالب ؛ وى به دست هانى بن ثبيت حضرمى كشته شد.
4 ـ عبدالله بن على بن ابى طالب ؛ وى نيز به دست هانى بن ثبيت حضرمى كشته شد.