سرشك خوبان در سوگ سالار شهيدان

محمد باقر محمودی

- ۱۱ -


سپاه عمر سعد تا نيمروز با ياران امام (ع) به سختى پيكار كردند، ولى چون تنها از يك سو به آنان راه داشتند و چادرها يكجا و به هم نزديك بود، بر آنها دست نيافتند.

عـمـر سـعـد كـه چنين ديد، گروهى را فرمان داد تا خيمه گاه را از چپ و راست خراب كنند و آن را بـه مـحـاصـره درآورند. ياران امام (ع) در دسته هاى سه و چهار نفرى به كسانى كه سرگرم خرابى و غارت بودند حمله مى كردند و آنان را با تير از پاى درمى آوردند.

در ايـن هـنـگـام عـمـر سـعـد فـرمـان داد: خـرابى و غارت بس است ، خيمه گاه را آتش بزنيد. به دنبال لشكريانش آوردند و خيمه گاه را سوزاندند.

امـام (ع) فـرمـود: بـگـذاريد آتش بزنند چون در آن صورت تنها از يك سو مى توانند با شما بـجـنگند، و همين طور هم شد. شمر بن ذى الجوشن حمله كرد و نيزه اش را به خيمه امام حسين (ع) زد و بـا صـداى بـلنـد گفت : آتش بياوريد تا اين خيمه را بر سر ساكنانش ‍ به آتش بكشم . زنان با شنيدن اين سخن فرياد برآوردند و از خيمه بيرون آمدند.

در ايـن هـنـگام امام حسين (ع) فرياد زد و گفت : اى پسر ذى الجوشن ، مى خواهى خيمه را بر سر خانواده ام آتش بزنى ؟ خداوند تو را به آتش جهنم بسوزاند.

نكوهش شمر

ابومخنف به نقل از حميد بن مسلم گويد: به شمر گفتم : سبحان الله ، اين شايسته نيست كه با عـذاب خـداونـد (آتـش ) عـذاب كنى و كودكان و زنان را بكشى . به خدا سوگند كه امير تو به كـشـتـن مـردان هـم راضـى است . گفت : تو كه هستى ؟ گفتم : نمى گويم . در اين هنگام مردى كه شـمـر نسبت به او از من فرمانبردارتر بود يعنى شبث بن ربعى آمد گفت : گفتارى زشت تر از گفتار تو و كردارى پليدتر از كردار تو نديده ام ، آيا كارت به اينجا كشيده است كه زنان و كودكان را مى ترسانى ؟ با شنيدن اين سخن ، شمر شرمنده شد و آهنگ بازگشت كرد. از آن سو، زهـيـر بـن قـيـن بـا ده تـن از يـارانش حمله كردند و دار و دسته اش را از خيمه ها بيرون آوردند و شخصى به نام ابا عزّه ضبابى و دار و دسته اش را نيز كشتند.

محاصره خيمه گاه

انبوه سپاه كوفه ياران حسين (ع) را محاصره كردند. شمار اينان چنان اندك بود كه اگريك يا دو نـفـرشـان بـه شـهـادت مـى رسـيدند پيدا بود. اما سپاه عمر سعد به اندازه اى زياد بود كه كشته شدن افراد مشهود نبود.

ابـوثـمـامـه صـائدى ، كـه چنين ديد گفت : جانم فدايت يا حسين ! مى بينم دشمن به شما نزديك شـده اسـت . بـه خـدا سوگند، من بايد پيش از شما كشته شوم . اما دوست دارم پروردگارم را در حالى ديدار كنم كه نمازى را كه اينك وقت آن نزديك است خوانده باشم .

امـام (ع) سر را به آسمان بلند كرد و گفت : يادآور نماز شدى ، خداوند تو را از نمازگزاران و ذكرگويان قرار دهد! آرى وقت نماز است . سپس فرمود: از اينان بخواه دست از ما بردارند تا نماز بخوانيم .

چـون يـاران امـام از سـپـاه عـبـيـدالله خـواسـتـار اجـازه خواندن نماز شدند، حصين بن تميم گفت : نـمـازتـان پـذيـرفـتـه نـمـى شـود. حـبـيـب بـن مـظـاهـر گـفت : اى الاغ ! آيا مى پندارى كه نماز اهـل بيت پيامبر(ص) پذيرفته نمى شود و از تو پذيرفته مى شود؟! حصين به حبيب حمله كرد و او نـيـز حـمله ور شد و با شمشير ضربتى بر سر اسب حُصَين زد. وى از اسب به زير افتاد ولى يارانش او را نجات دادند. حبيب در اين حال مى گفت :

(اءَقْسِمُ لَوْ كُنَّا لَكُمْ اءَعْداداً

اءَوْ شَطَركُمْ وَلَّيْتُم اءَكْتاداً

يا شَرَّ قَوْمٍ حَسَباً وَ آداً) (279)

رجزى كه حبيب در اين روز مى خواند اين بود:

(اءَنَا حَبيبُ وَ اءَبى مَظاهِرُ

فارِس هَيْجاءَ وَ حَرْبِ تُسْعَرُ

اَنْتُمْ اءَعدَّ عُدَّةً وَ اءَكْثَرُ

وَ نَحْنُ اءَوْفى مِنْكُمْ وَ اءَصْبَرُ

و نَحْنُ اءَعْلى حُجَّةً وَ اءَظْهَرُ

حَقًّا وَ اءَتْقى مِنْكُمْ وَ اءَعْذَرُ) (280)

او پـيـكـارى سـخـت و جـانـانـه كـرد تـا ايـن كـه مـردى از بـنـى تـمـيـم بـه نـام بـديـل بـن صُريم به وى حمله برد. حبيب با شمشير بر سر او نواخت و او را كشت . در اين هنگام يـكـى ديـگـر از بـنى تميم با ضربت نيزه حبيب را زمين زد. چون آهنگ برخاستن كرد، حُصَين بن تـمـيـم با شمشير بر سرش زد. حبيب بر زمين افتاد و آن تميمى بر سينه اش نشست و سرش را بريد. حُصَين گفت : در كشتن او من با تو شريكم . گفت : به خدا، هيچ كس جز خودم او را نكشته اسـت . گـفـت : بيا و سر را بده تا بر گردن اسبم بياويزم و مردم آن را ببينند و بدانند كه من بـا تـو شـريـك قـتـل او بـوده ام ، آنـگـاه آن را بگير و نزد عبيدالله ببر، چون من از عطايى كه براى سر او مى دهد بى نيازم . او نپذيرفت ولى افراد قبيله پادرميانى كردند و او سر حبيب را بـه حـُصـيـن داد. وى نـيـز سـر را بـه گـردن اسـبـش آويـخـت و سـپـس (بـه آن تـمـيـمـى ) بازگرداند.(281)

كـشـتـه شـدن حـبيب بن مظاهر بر امام حسين (ع) بسيار گران آمد و فرمود: (من و ياران با وفايم فداى حق مى شويم و پاداشمان را از خدا مى خواهيم .)

شهادت حر

حر در روز عاشورا اين رجز را مى خواند:

(آلَيْتُ لا اءَقْتُلُ حَتّى اءَقْتُلا

وَ لَنْ اءَصابَ الْيَوْمَ اِلاّ مُقْبِلاً

اءَضْرِبُهُمْ بِالسَّيْفِ ضَرْبًا مِقْصَلاً

لا ناكِلاً عَنْهُمْ وَ لا مُهَلّلاً) (282)

و رجز ديگرش اين بود:

(اءَضْرِبُ فى اَعْراضِهِمْ بِالسَّيْفِ

عَنْ خَيْرِ مَنْ حَلَّ مِنى وَالْخَيْفِ) (283)

در يـك نـوبـت حـر و زهـير بن قين به سختى پيكار كردند. هرگاه جان يكى به خطر مى افتاد، ديگرى حمله مى كرد و او را نجات مى داد. ساعتى را با اين شيوه جنگيدند تا اين كه اوباش سپاه دشمن حمله كردند و حرّ را به شهادت رساندند. (284)

ابو ثَمامه صائدى ، از ياران امام (ع)، نيز پسر عمويش را كه در سپاه دشمن بود كشت .

نماز خوف

امـام حـسـين (ع) در روز عاشورا نماز خوف به جاى آورد و پس از نيمروز بار ديگرجنگ آغاز شد. هنگام نماز، سپاه دشمن امام و يارانش را مورد حمله قرار دادند. سعيد بن عبدالله حنفى پيش رفت و خـود را هـدف تـيـرهاى دشمن قرار داد. تير از چپ و راست مى آمد، اما سعيد آنقدر پايدارى كرد تا به شهادت رسيد.

شهادت زهير بن قين

زهـيـر بـن قـيـن (در روز عـاشـورا) جـانـانـه مـى جـنـگـيـد و در حال رزم اين رجز را مى خواند.

(اَنَا زُهَيْرُ وَ اَنَا ابْنُ الْقَيْنِ

اءَذْوَدَهَمْ بِالسَّيْف عَنْ حُسَيْن ) (285)

وى دست بر شانه حسين (ع)مى زد و مى گفت :

(اءَقْدِمُ هُديْتَ هادِياً مَهْدياً

فَالْيَوْمَ تَلْقى جَدَّكَ النَّبِيّا

وَ حَسَناً وَالْمُرْتَضى عَلِيًّا

وَ ذَالْجَناحَيْنِ الْفَتَى الْكَمِيّا (286)

وَ اَسَدُ اللّهُ الشَّهيدِ الْحَيّا)

سرانجام كثير بن عبدالله و مهاجر بن اوس حمله كردند و او را به شهادت رساندند.

شهادت بشير بن عمرو حضرمى و عبدالله بن عبدالله لدن

بشير بن عمرو حضرمى در حال پيكار اين رجز را مى خواند:

(اَلْيَوْمِ يا نَفْسُ اءُلاقىِ الرَّحمنِ

وَالْيَوْمَ تُجْزينَ بِكْلِّ إِحْسانِ

لا تَجْزَعى فَكُلُّ شَى ءٍ (قَد) فانُ

وَالصَّبْرُ اءَحْظى لَكَ عِنْدَ الدَّيانِ) (287)

و عبدالرحمان بن عبدالله كدن در هنگام مبارزه اين رجز را مى خواند:

(إِنّى لِمَنْ يُنْكِرُنى اِبْنَ الْكَدَنْ

إِنّى عَلى دينِ حُسَيْن و حَسَن ) (288)

اين دو آنقدر جنگيدند تا به شهادت رسيدند.

شهادت نافع بن هلال

نـافـع بـن هـلال جـمـلى ، اسـمش را روى پيكان زهرآلود تيرها مى نوشت و هنگام تيراندازى به دشمن مى گفت : (من جملى هستم ، بر دين على هستم .)

وى پس از كشتن دوازده تن و مجروح ساختن شمارى ديگر از سپاه كوفه مورد حمله قرار گرفت و بـازوانـش شـكسته شد و به اسارت درآمد. شمر بن ذى الجوشن و يارانش كشان كشان او را نزد عمر سعد بردند. وى گفت : اى نافع ، واى بر تو. اين چه كارى بود كه با خود كردى ؟ گفت : (خـداونـد از نـيـّت مـن آگـاه اسـت )؛ و در حالى كه خون بر محاسنش جارى بود مى گفت : به خدا سـوگـنـد به جز مجروحان دوازده تن از شما را كشته ام ؛ و در جنگ با شما هيچ كوتاه نيامده ام و اگر دست و بازويم سلامت مى بود شما توان به اسارت گرفتن مرا نداشتيد. شمر خطاب به عـمـر سـعـد گفت : خدا تو را اصلاح گرداند، او را بكش . گفت : تو او را آوردى اگر مى خواهى تـو او را بـكـش . هـمـينكه شمر شمشيرش را كشيد نافع گفت : به خدا سوگند، اگر تو مسلمان بودى ، بر تو گران مى آمد كه خدا را با خون ما ديدار كنى ، خداى را سپاس كه مرگ ما را به دست شرورترين آفريدگانش قرار داد.

امّا شمر، نافع را كشت و آنگاه به سپاه امام (ع) حمله كرد و مى گفت :

(خَلُّوا عُداةَ اللّهِ خَلوُّا عَنْ شِمرِ

يَضْرِبُهُمْ بِسَيْفِهِ وَ لا يَفرِّ

وَ هُوَ لَكُمْ صابٌ وَ سَمُّ وَ مَقَر) (289)

شهادت عبدالله و عبدالرحمن غفارى پسران عزره

هـنـگامى ياران حسين (ع) متوجه حمله انبوه سپاه دشمن شدند و دريافتند كه ياراى دفاع از خود و آن حضرت را ندارند، براى كشته شدن در برابر آن حضرت از يكديگر پيشى مى گرفتند. از جـمـله عـبدالله و عبدالرحمن ، پسران عزره ، خدمت رسيدند و عرضه داشتند: يا اباعبدالله ، سلام بـر تـو، دشـمـن حـلقـه مـحـاصـره را تـنگ كرده است و ما دوست داريم كه در راه دفاع از شما در برابر ديدگانتان به شهادت برسيم .

امـام (ع) فـرمـود: خوش آمديد، نزديك شويد. آنان آمدند و در برابر چشمان آن حضرت سرگرم پيكار شدند. يكى از آن دو مى گفت :

(قَدْ عَلِمَتْ حَقًّا بَنُو غِفّارِ

وَ خَنْدَفِ بَعْدَ بَنى نِزارِ

لَنَضْرِبَنَّ مَعْشَرَالْفُجّارِ

بِكُلِّّ غَضْبٍ صارِمٍ تَبّارِ

يا قَوْمِ ذُودُواعَنْ بَنىِ الاَْحْرارِ

بِالمَشْرِفىِّ وَالْقَنَا الْخَطّارٍ) (290)

مبارزه بدر بن مغفل و جياد بن حارث

بـدر بـن مـغـفـل بن جعونة بن عبدالله بن حيطط بن عتبة بن كداع جعفى (در روزعاشورا) آغاز به مبارزه كرد و اين رجز را مى خواند:

(اَناَ ابْنُ جُعْفى وَ اءَبىِ الْكَدّاعِ

وَ فى يَمينى مِرْهَفٌ فَزّاعٌ

وَ مارِنٌ ثَعْلَبَةٌ لَمّاعٌ) (291)

وى آنقدر پيكار كرد تا شهيد شد.

از ديگر كسانى كه همراه حسين (ع) جنگيدند و كشته شدند جياد بن حارث سلمانى از قبيله مراد و سوار بن اءبى خمير يكى از بنى فهم جابرى از قبيله همدان بودند.

مبارزه حجاج بن مسروق و عبدالاعلى بن زيد

از ديـگـر كسانى كه در ركاب حسين (ع) جنگيدند، حجاج بن مسروق بن مالك بن كثيف بن عتبة بن كِداع جُعْفى ، مؤ ذِّن آن حضرت بود. وى هنگام مبارزه اين رجز را مى خواند. (292)

(اَقْدِمُ حُسَينُ هادِيًا مَهدِيًّا

اَلْيَومَ نُلقى جَدَّكَ النَّبيًّا

ثُمَّ اءَباكَ ذَاالعُلى عَليًّا

وَالحَسَنُ الخَيْرٍ الرِّضَا الوَليّا

وَ ذَاالْجَناحَيْنِ الْفَتَى الْكَمِيًّا

وَ اءَسَدُاللّهِ الشَّهيد الْحَيّا) (293)

سپس حمله كرد و جنگيد تا كشته شد.

شـخـص ديـگـرى كـه در ركـاب حـسين (ع) به شهادت رسيد، عبدالاعلى بن زيد بن شجاع كلبى بود.

شهادت سيف بن حارث و مالك بن عبد بن سُرَيْع

سـيـف بن حارث و مالك بن عبد بن سريع ، دو جوان ـ پسر عمو و برادر از يك مادر ـبودند كه با ديـدگـانـى پر از اشك خدمت اباعبدالله رسيدند. امام (ع) پرسيد: اى برادرزاده ها! چرا گريه مى كنيد؟ اميدوارم ساعتى نگذرد كه چشم هايتان روشن گردد. گفتند: خدا ما را فدايت كند، به خدا سوگند ما براى شما مى گرييم نه براى خودمان ، چون مى بينم كه در محاصره ايد و ما توان دفاع نداريم . امام (ع) فرمود: (خداوند به خاطر اين دوستى و همدلى با من ، نيكوترين پاداش هاى پرهيزكاران را به شما بدهد.)

آنـگـاه هـر دو جـوان رو بـه امـام كـردنـد و گـفـتـنـد: (سـلام بـر تـو اى فـرزنـد رسـول خـدا) و امـام (ع) پـاسـخ داد: (و سلام و دورود خداوند بر شما دو تن باد.) آنگاه رفتند و پيكار كردند تا به شهادت رسيدند. (294)

شهادت حنظلة بن اسعد2 (295)

حَنظله آمد و در حضور امام (ع) ايستاد و خطاب به لشكر عمر سعد اين آيه هاى شريفه را خواند: (... اى قـوم مـن ، مـن از (روزى ) مـثـل روز دسـتـه هـا(ى مـخـالف خـدا) بـر شـما مى ترسم ، نظير سرنوشت قوم نوح و عاد و ثمود، و كسانى كه پس از آنها (آمدند). و خدا بر بندگان ستم نمى خـواهـد؛ واى قوم من ، من بر شما از روزى كه مردم يكديگر را (به يارى هم ) ندا درمى دهند، بيم دارم . روزى كـه پشت كنان ، باز مى گرديد، براى شما در برابر خدا هيچ حمايت گرى نيست ؛ و هـر كـه را خـدا گـمـراه كـند، او را راهبرى نيست .)(296) اى مردم ! حسين را مكشيد (كه شما را به عذابى (سخت ) هلاك مى كند، و هر كه دروغ بنددنوميد مى گردد.(297)

امـام خـطـاب بـه او فرمود: اى پسر اسعد، خدايت رحمت كند. اينان پس از ردّ پيشنهادت و حمله به تـو و يـارانـت ، مـسـتوجب عذاب گرديدند و پس از كشتن برادران نيكوكارتو، تكليف شان روشن اسـت . گـفـت : جـانـم فـدايـت ! راسـت گفتى ، آيا اجازه مى فرماييد كه رهسپارآخرت شويم وبه بـرادران مـان بـپـيـونـديـم ؟ فـرمـود: آرى ، رهـسـپـار شـو، سـوى آنـچـه بـهـتـر از دنـيـا و مـال دنـيـاسـت و سـوى سـرزمـينى كه كهنه و فرسوده نمى شود. آنگاه حنظله گفت : سلام و درود خـداونـد بـر تـو و خـانـدانـت باد! اميدوارم خداوند ما و شما را در بهشت يكجا گرد آورد. امام (ع) فرمود: آمين ، آمين . حنظله ، پس از آن به ميدان رفت و پيكار كرد تا شهيد شد.

شهادت شوذب و عابس

عـابـس بـن ابـى شـبـيب شاكرى همراه شوذب غلام شاكر، حضور امام (ع) رسيدند؛عابس رو به شوذب كرد و گفت : اى شوذب ، مى خواهى چه كنى ؟ گفت : چه مى كنم ؟ همراه تو در ركاب پسر دخـتـر رسول خدا(ص) مى جنگم تا كشته شوم . گفت : گمان من نيز همين بود. اما نه ، نخست نزد ابـى عـبدالله برو تا به تو نيز همانند ديگر يارانش اجازه ميدان رفتن دهد، تا من نيز به تو اجـازه دهـم . زيـرا در ايـن سـاعـت هـر كـس ‍ ديـگـرى هم با من مى بود و من از او برتر مى بودم ، چـنـانـكـه از تـو هـسـتم ، بسيار شادمان مى شدم كه بيايد و از من اجازه ميدان رفتن بگيرد. زيرا امـروز، روزى اسـت كـه در آن هر اندازه مى توانيم بايد ثواب برگيريم ، كه چون فردا رسد عملى در كار نيست ، فقط حساب است .

پس ، شوذب رفت و بر حسين (ع) سلام كرد؛ و آنگاه رهسپار ميدان شد و جنگيد تا كشته شد.

آنگاه عابس بن ابى شبيب شاكرى نزد امام (ع) آمد و گفت : اى اباعبدالله به خدا سوگند، روى زمـيـن هـيچ خويش و بيگانه اى نزد من عزيزتر از تو نيست . اگر چيزى عزيزتر از جان و خون خويش داشتم كه مى توانستم بدان وسيله از ستم و كشته شدن برهانم ، هر آينه چنين مى كردم . آنـگـاه گـفـت : السـلام عـليـك يـا ابـاعبدالله ، اينك خداى را گواه مى گيرم كه بر راه تو و راه پدرت هستم .

آنگاه با وجود ضربتى كه از ناحيه پيشانى خورده بود، شمشير كشيد و به ميدان رفت . ربيع بـن تـمـيـم گويد؛ چون او را ديدم كه مى آيد، او را شناختم ، من او را در جنگ ها ديده بودم ، او از شـجـاع تـرين مردم بود. پس گفتم : اى مردم اين كه مى بينيد، شير شيران است . اين پسر شبيب اسـت مـبـادا كسى از شما تنهايى به مبارزه اش برود. عابس فرياد زد: آيا مرد ميدانى هست ؟ عمر سـعـد گـفـت : سنگبارانش كنيد. به دنبال آن باران سنگ از هر سوى باريدن گرفت . عابس كه چـنين ديد، زره و كلاه خودش را افكند و به مردم حمله ور شد، به خدا سوگند ديدم كه دويست تن در بـرابـر وى گـريـخـتـنـد. آنـگاه سپاه عمر سعد، از همه سو او را محاصره كردند و او را به قتل رساندند. پس از آن من چند نفر را ديدم كه اين مى گفت : من او را كشته ام و آن ديگرى مى گفت : مـن او را كـشـتـه ام . پـس نـزد عـمر سعد رفتند و او گفت : دعوا نكنيد، هيچ كس به تنهايى او را نكشته است ؛ و با اين سخن ، آنان را از يكديگر جدا كرد.

مبارزه اءبى شعثاء، عمر بن خالد، جابر بن حارث ، سعد و مجمع پسران عبد الله

ابـى شعثاء كندى از قبيله بنى بَهْدَله بود. وى كه تيراندازى ماهر بود، پيش روى امام حسين دو زانو نشست و صد تير انداخت كه جز پنج تاى آن به خطا نرفت . وى هنگام تيراندازى مى گفت : (مـن از بنى بَهْدله ام ، از قهرمانان عرجله ام .)، و امام حسين (ع) مى فرمود: (خداوندا، تير او را بـه هـدف بـنـشان و پاداش او را بهشت قرارده .) چون تيراندازى اش ‍ پايان يافت ، برخاست و گفت : (جز پنج تاى آنها به خطا نرفت ، يقين دارم كه پنج تن را كشته ام .)

وى در زمره نخستين شهدا بود و در آن روز اين رجز را مى خواند:

(اءَنَا يَزيدُ وَ اءَبى مَهاصِرُ

اءَشجَعُ مِنْ لَيْثٍ بِغِيلٍ خادِرٍ

يا رَبِّ اِنّى لِلْحُسَيْنِ ناصِرٌ

وَ لاِبْنِ سَعْدٍ تارِكٍ وَ هاجِرٍ) (298)

وى از كسانى بود كه همراه عمر سعد به جنگ امام حسين (ع) آمده بود، اما چون ديد كه شرايط آن حضرت را نپذيرفتند، نزد ايشان رفت و پيكار كرد تا كشته شد.

اما عمر بن خالد صيداوى و جابر بن حارث سلمانى و سعد، غلام عمر بن خالد و مجمع بن عبدالله عـائذى از كسانى بودند كه در ساعت هاى آغازين جنگ به ميدان رفتند و شمشير كشيدند و خود را بـه قـلب دشـمـن زدنـد. دشـمـن آنـان را بـه محاصره درآورد و نزديك بود كه ارتباط آنها را با يارانشان قطع كند. اما عباس بن على (ع) حمله كرد و آنان را نجات داد. اينان در حالى كه زخمى بـازگـشـتـنـد ولى بـار ديـگر كه دشمن را نزديك ديدند، با شمشير حمله بردند و آنقدر پيكار كردند تا آن كه همگى با هم و در يك جا كشته شدند.

فرار ضحاك مشرقى

ضـحـاك مـشـرقى گويد: چون همه ياران حسين (ع) كشته شدند و او و خاندانش ‍ تنهاشدند و جز سـويـد بـن عـمـرو بـن ابـى مـطـاع خثعمى و بشير بن عمرو حضرمى كسى با وى نماند، نزد آن حـضـرت رفـتم و گفتم : اى فرزند رسول خدا(ص)، به ياد داريد كه من با شما شرط كرده ام تـا هـنـگـامـى كه رزمنده اى همراهت باشد، در ركاب شما بجنگم و آنگاه كه رزمنده اى نبود، اجازه دارم كه برگردم و شما پذيرفتيد.

امام حسين (ع) گفت : (راست مى گويى ، ولى آيا مى توانى (از بين اين سپاه ) فرار كنى ؟ اگر تـوانـسـتى ، آزادى !) پيش از آن ، چون ديدم كه اسب هاى ياران ما را يكى پس از ديگرى پى مى كـنند، من اسبم را در يكى از چادرهاى ميانى اردوگاه جاى دادم و پياده مى جنگيدم . آن روز من دو تن از سـپـاه دشمن را كشتم و دست يك تن را قطع كردم . امام (ع) بارها به من گفت : (اميدوارم ) فلج نشوى و خداوند دست تو را قطع نكند، خداوند همان پاداشى را به تو دهد كه به خاندان پيامبر مى دهد!

هـنـگـامـى كـه حـسين (ع) به من اجازه داد، اسب را از چادر بيرون آوردم و بر آن سوار شدم . آنگاه چنان ضربتى به او زدم كه روى سم هايش بلند شد و به جمعيت زد. مردم راه را بر من گشودند و پـانـزده تـن از آنـهـا مـرا دنـبـال كـردنـد تـا بـه (شـفـيـه )، روسـتـايـى نـزديـك سـاحل فرات ، رسيدم . چون به من رسيدند، روى برگرداندم . كثير بن عبدالله شعبى و ايوب بن مشرح خيوانى و قيس بن عبدالله صائدى مرا شناختند و گفتند: اين ضحاك بن عبدالله مشرقى ، عموزاده ماست ، شما را به خدا سوگند، دست از او برداريد. سه تن از بنى تميم كه همراهشان بـودنـد گـفـتـنـد: (آرى ، ما خواهش برادران همكيش را مى پذيريم و از خويشاوندشان دست برمى داريم .) وقتى تميمى ها حرف خويشاوندانم را پذيرفتند، ديگران نيز دست برداشتند و خداوند مرا نجات داد.

مبارزه على اكبر (299)

آخرين فرد باقيمانده از ياران امام حسين (ع) عمر بن ابى مطاع خثعمى بود. وى نيزجنگيد تا اين كه ميان كشته ها افتاد و چون بر اثر زخم بى حال شده بود، دشمن پنداشت كشته شده است .

نخستين كشته از فرزندان ابوطالب در روز عاشورا على اكبر، فرزند حسين بن على (ع) بود ـ مـادرش ليلى دختر ابى مرة بن عروة بن مسعود ثقفى است ـ. وى در روز عاشورا به مردم حمله مى كرد و اين رجز را مى خواند:

(اءَنَا عَلِىُّ بْنُ حُسَيْنِ بْنِ عَلى

نَحْنُ وَ رَبَّ الْبَيْتِ اءَوْلى بِالنَّبى تَاللّهِ لا يَحْكُمُ فينَا ابْنُ الدَّعى ) (300)

پـس از آن كـه چـندين بار اين كار از سوى على اكبر(ع) تكرار شد، مرة بن منقذ بن عبدى ليثى نـگـاهى به وى افكند و گفت : اگر او بار ديگر از كنار من بگذرد و همان رفتار پيشين را انجام دهـد، گناه همه عرب به گردن من باشد، اگر پدرش را به عزايش ننشانم ؛ و همينكه على اكبر بـا شمشير به مردم حمله ور شد، مرّه حمله كرد و او را با ضربت نيزه بر زمين افكند. پس از آن جماعت او را در ميان گرفته با شمشير پاره پاره اش كردند.

حميد بن مسلم گويد: من در آن روز با گوش خودم شنيدم كه حسين (ع) مى گفت : خدا بكشد مردمى كـه تـو را كـشـتـنـد. پـسـرم ، چـقـدر ايـنـان بـر خـداونـد رحـمـان و شـكـسـتـن حـرمـت رسـول خـدا جـرى شـده انـد؟ پـس از تـو خـاك بـر سر دنيا.) گويا مى بينم كه بانويى مانند خـورشـيد تابان از خيمه بيرون آمد و فرياد مى زد: (اى برادرم ، اى پسر برادرم .) سپس ‍ خود را بـر نـعـش عـلى اكـبـر انـداخـت ؛ و حـسـيـن (ع) آمـد و دسـتش را گرفت و به خيمه بازگرداند. پـرسـيـدم آن زن كـيـسـت ؟ گـفـتـنـد: زيـنـب دخـتـر فـاطـمـه دخـتـر رسول خداست .

پس از آن حسين همراه با جوانانش نزد على رفت و فرمود: (برادرتان را برداريد.) جوان ها او را از قتلگاه بردند و درون خيمه اى كه در برابر آن مى جنگيدند گذاشتند.

شهادت كودك خردسال ، جعفر بن امام حسين# (301)

حـمـيد بن مسلم گويد: پس از شهادت على اكبر(ع)، نوجوانى گوشواره به گوش سرآسيمه و وحـشـتـزده از خـيـمـه گاه بيرون آمد. او از فرط وحشت به چپ و راست مى نگريست و گوشواره ها تكان مى خوردند، در اين هنگام هانى بن ثبيت حضرمى ، حمله كرد و او را به شهادت رساند.

ابـوالهـذيـل سـكـونـى درباره هانى بن ثبيت حضرمى مى گويد: در دوران خالد بن عبدالله و در سـنـيـن پـيرى وى را ديدم كه نشسته است و مى گويد: من در شمار قاتلان حسين (ع) بودم . به خدا سوگند، ما ده نفر سوار ايستاده بوديم و اسبان ما از فرط تاخت و تاز خسته شده بودند كه نـاگـاه جـوانـى از خـانـدان حـسين (ع) بيرون آمد. او تير خيمه اى را در دست و دو گوشواره به گوش داشت كه هرگاه سرش را مى چرخاند، به تكان مى افتادند. در اين ميان مردى از ما دويد و خود را به آن جوان رساند و با ضرب شمشير او را از پاى درآورد.

سـكـونـى گـويـد: قاتل آن نوجوان خود همين هانى بن ثبيت بود كه چون به خاطر اين كار او را سرزنش مى كردند، از خود به كنايه ياد مى كرد.

شهادت عبدالله و محمد فرزندان مسلم

هـنـگـامـى كـه هـمـه يـاران حـسـيـن (ع) بـه شـهـادت رسـيـدنـد و جـز اهل بيت آن حضرت شامل فرزندان على ، جعفر، عقيل و فرزندان خود ايشان ، كسى نماند، گرد هم آمـدنـد و بـا يـكـديـگـر خـداحـافـظـى كـردنـد (و سـپـس راهـى مـيـدان شدند). عبدالله بن مسلم بن عقيل نخستين كسى بود كه به ميدان رفت و اين رجز را مى خواند:

(اَلْيَوْمَ اءَلْقى مُسْلِمًا وَ هُو اَبِى

وَ فِتْيَةً بادوُا عَلى دينِ النَّبِى

لَيْسُوا كَقَومٍ عُرَفُوا بِالْكِذْبِ

لكِنْ خِيارٌ وَ كِرامُ النَّسَبِ) (302)

از مـيـان سـپـاه عـمـر سـعـد، عـمـرو بـن صَبيح صُدائى تيرى سوى عبدالله افكند. وى دستش را مـقـابـل صـورت گـرفـت و تـيـر دست و صورتش را به هم دوخت . دست عبدالله از حركت افتاد و صُدائى با يك تير ديگر قلبش را دريد.

اما محمد بن مسلم بن عقيل ، كه مادرش كنيز بود، به دست ابومرهم اءَزْدى و لَقيط بن إِياس جُهْنى به شهادت رسيد.

شهادت جعفر بن عقيل

پـس از عـبـدالله ، جـعـفـر بـن عـقـيـل مـيـدان رفت و در هنگام حمله اين رجز را مى خواند:(اءَنَا الْغُلامُ الاَْبْطَحِىُّ الطّالِبى

مِنْ مَعْشَرِ فى هاشِمٍ وَ غالِبٍ

فَنَحْنُ حَقًّا سادَةَ الذَّوائِبِ

فينا حُسَيْنٌ اَطْيَبُ الاَْطائِبِ) (303)

وى در مـيـدان نـبـرد بـه وسـيـله عـبـدالله بـن عـزره خـثعمى هدف تير قرار گرفت و به شهادت رسيد. (304)

شهادت عبدالرحمن بن عقيل

پـس از جـعـفـر بـن عـقـيل ، برادرش عبدالرحمن به ميدان رفت و اين رجز را مى خواند:(اءَبى عَقيلٌ فَاعْرِفُوا مَكانى

مِنْ هاشِمٍ وَ هاشِمُ إِخْوانى

فينا حُسَينٌ سَيِّدُ الْقُرْآنِ

وَ سَيِّدُ الشَّبابِ فِى الْجَنانِ) (305)

دو تـن از سـپاه كفر به نام هاى عثمان بن خالد بن اسير جهنى و بشر بن سوط همدانى قابضى بر عبدالرحمن يورش آوردند و او را به شهادت رساندند. (306)

شهادت محمد بن عبدالله بن جعفر

پـس از فـرزندان عقيل ، محمد بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب عزم ميدان كرد و اين رجز را مى خواند:

(نَشْكُوا إ لَى اللّهِ مِنَ الْعُدْوانِ

فَعّالُ قَوْمٍ فِى الرَّدى عُمْيانِ

قَدْ تَرَكُوا مَعالِمَ الْقُرْآنِ

وَ اَظهَرُوا الْكُفْرَ مَعَ الطُّغْيانِ) (307)

مـحـمـد در مـيـدان نـبـرد پـيـكـارى سـخـت كـرد و سـرانـجـام بـه وسـيـله عـامـر بـن نهشل تيمى

شهادت عون بن عبدالله (308)

آنگاه عون بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب به ميدان رفت ؛ و اين رجز را مى خواند:

(اِنْ تُنْكِرُونى فَاءَنَا بْنُ جَعْفَرِ

شَهيدُ صِدْقٍ فِى الْجَنانِ اءَزْهَرَ

يَطيرُ فيها بِجَناحٍ اءَخْضَرِ

كَفى بِهذا شَرَفاً فى مَعْشَرِ) (309)

وى آنقدر پيكار كرد تا به دست عبدالله بن قطبه به شهادت رسيد.

شهادت عبدالله بن امام حسن (310)(ع)

سپس عبدالله فرزند امام حسن (ع) بيرون آمد و اين رجز را مى خواند:

(اِنْ تُنْكِرُونى فَاءَنَا بْنُ حَيْدَرَة

ضَرْغامُ آجامٍ وَ لَيْثٌ قَسْوَرَه

عَلَى اْلاَعادى مِثْلُ ريحٍ صَرْصَرَه

اءَكْيَلُكُمْ بِالسَّيفِ كَيْلَ السَّنْدَرَه ) (311)

نقل ديگرى حاكى است كه وى هنگام آمدن به ميدان اين رجز را مى خواند:

اِنْ تُنكِروُنى فَاءناَ فَرْعُ الحَسَن

سِبطُ النَّبىِّ المُصطفى وَ الْمُؤ تَمَن

هذا حسينٌ كاَالاَسيرِ المُرتَهَن

بَيْنَ اُناسٍ لا سُقُوا صَوْبَ المُزَن (312)

عبدالله پس از كشتن چهارده تن از سپاه دشمن به دست هانى بن ثُبيت حضرمى به شهادت رسيد؛ و خداوند روى هانى را در همين دنيا سياه كرد.

شهادت قاسم

حـميد بن مسلم گويد: جوانى با سيمايى چون پاره ماه ، شمشير به دست به جنگ ماآمد. پيراهن و بـالاپوشى به تن داشت و از ياد نمى برم كه بند كفش پاى چپ او نيز پاره بود. در اين هنگام عـمـرو بن سعد بن نفيل اءَزدى رو به من كرد و گفت : به خدا سوگند كه بايد به او حمله كنم . گـفـتم : سبحان الله ! چرا اين كار را مى كنى ؟ همان هايى كه مى بينى او را به محاصره درمى آورنـد، بـراى او بـس اسـت . گـفـت : بـه خـدا كـه بـايـد بـه او حـمـله كنم . آنگاه حمله كرد و تا شمشيرش را به فرق او نزد باز نگشت . جوان با صورت بر زمين افتاد و فرياد برآورد: عمو جانم !

حـسـيـن چـونـان باز شكارى سر رسيد و مانند شير ژيان حمله برد و شمشيرى به عمرو نواخت و دسـت او را از آرنـج قـطع كرد. عمرو فريادى برآورد و از قاسم كناره گرفت . سواران كوفه براى نجات وى هجوم بردند، اما او بر زمين افتاد و زير سم اسب ها كشته شد. گرد و غبار به آسـمـان بـلند شد و حسين (ع) بر سر جوان ايستاده بود؛ و او پاهايش ‍ را بر زمين مى كشيد. امام (ع) مى گفت : نفرين بر مردمى كه تو را كشتند. سر و كارشان در قيامت با جد و پدر تو خواهد بـود. بـر عـمـويـت گـران اسـت كـه او را بـخـوانـى و تـو را اجـابت نكند و چون اجابتت كند به حـال تـو سـودمـنـد نـبـاشد. به خدا سوگند! اين ندايى است كه دشمنان بسيار و ياورانى اندك دارد.

سـپس درحالى كه پاهاى جوان بر زمين كشيده مى شد، حسين سينه اش را به سينه او چسباند و او را به خيمه گاه برد. با خود گفتم : با وى چه مى كند؟ ديدم كه او را آورد و در كنار على اكبر و ديگر كشتگان خاندانش نهاد. پرسيدم كه اين جوان كه بود؟ گفتند: قاسم بن حسن بن على بن ابى طالب .

شهادت ابى بكر بن على

خـوارزمـى مـى گـويد: سپس برادران حسين آهنگ ميدان كردند تا در برابرش با دشمن بجنگند و نخستين آنها ابوبكر بن على بود. او به ميدان رفت و اين رجز را خواند:

(شَيْخى عَلى ذُوالفَخارِ الاَطْوَل

مِنْ هاشِمِ الِّصدْقِ الْكَريمِ المُفَضلِ

هذا الْحُسَينُ بنُ النَبِىِّ الْمُرْسَلِ

نَزْوَدُ عَنْهُ بِالحِسامِ الفَيْصلِ

تَفْديهِ نَفْسى مِنْ اَخٍ مُبَجَّلِ

يا رَبِّ فَامْنَحْنى ثَوابَ الِْمجْزَلِ) (313)

در ايـن هـنـگـام زحـر بـن قـيـس نـخـعـى حـمـله كـرد و او را بـه قـتـل رسـانـد؛ و گـفـتـه شده است كه او بر اثر اصابت تير عبدالله بن عقبه غنوى به شهادت رسيد. (314)

شهادت برادران ابوالفضل

عـبـاس بـن عـلى (ع) كـه اوضـاع را چـنين ديد به برادران (پدرى و مادرى اش ) يعنى عبدالله ، جـعـفـر و عـثـمان بن على (ع)، كه مادر همه آنها ام البنين است ، رو كرد و گفت : جانم فداى شما، پيش برويد و از آقايتان حمايت كنيد تا در راه او كشته شويد؛ و آنان چنين كردند.

نخست عبدالله بن على به ميدان رفت و اين رجز را مى خواند:

(اءنَا بنُ ذِى النَّجدَةِ وَالاِفضالِ

ذاكَ علىُّ الخَيْرِ ذُوالفِعالِ

سيفُ رسُولِ اللّهِ ذُوالنَّكالِ

فى كُلِّ يَوْمٍ ظاهِرُ الاَهْوالِ) (315)

عبدالله ، به دست هانى بن ثبيت حضرمى به شهادت رسيد. (316)

پس از وى ، جعفر بن على به جنگ دشمن رفت و اين رجز را مى خواند:

(اِنّى اءَنَا جَعْفَرُ ذُوالْمَعالى

نَجلُ علىِّ الخير ذُوالنَّوالِ

اَحمى حُسَيْنا بِالْقَنَاالْعَسّالِ

وَ بِالْحِسامِ الْواضِحِ الصَّقالِ) (317)

وى نيز آنقدر جنگيد تا شهيد شد. (318)

سپس عثمان بن على به ميدان رفت و اين رجز را مى خواند:

(إِنّى اءَنَا عثمانُ ذُوالْمَفاخِرِ

شَيْخى عَلِىُّ ذُوالْفِعالِ الطّاهِرِ

صِنْوُ النَّبِىِّ ذِى الرَّشادِ السّائِرِ

ما بَينَ كُلِّ غائِبٍ وَ حاضر) (319)

آنگاه چندان پيكار كرد تا به شهادت رسيد.

شهادت اءبوالفضل