چـون تـشـنگى حسين (ع) و يارانش شدّت يافت ، برادرش ، عبّاس بن
على (ع) را فراخواند و او را بـا سـى سـوار و بـيـسـت پـيـاده و بـيـسـت مـشـك
گـسـيـل كـرد. آنـان به پرچمدارى نافع بن هـلال شـبانه به آب نزديك شدند. همين كه
عمرو بن حجّاج زبيدى متوجّه نافع شد، گفت : (كيست ؟) گفت : (نافع پسر هلال هستم .)
پرسيد: (براى چه آمده اى ؟) گفت : (آمده ام ، تا از اين آب كه ما را از آن منع كرده
ايد، بنوشم !) گفت : (بنوش ، گوارايت باد!) گفت : (نه به خدا! در حالى كـه حـسـيـن
(ع) و يـارانـش تـشـنـه انـد، قطره اى از آن نخواهم نوشيد،) و چون بقيّه نيروها سر
رسيدند عمرو گفت : (اينان نمى توانند آب بنوشند، زيرا ما در اين جا فقط براى اين
گماشته شـده ايـم كه نگذاريم آن ها آب بر گيرند!) چون همراهان نافع نزديك شدند، گفت
: (مشك ها را پـر آب كـنـيـد!) افراد هجوم آورده مشك ها را پر آب كردند. عمرو بن
حجّاج و يارانش سوى ايشان تـاخـتـنـد و عـبـّاس بـن عـلى (ع) و نافع بن هلال به
رويارويى با آنان برخاستند و كنارشان زدنـد. آن گـاه به افراد خود پيوستند و گفتند:
(بياييد برويد؛) و خود در جلو آنان به مواظبت ايستادند.
عـمـرو بـن حـجـّاج و يـارانش به آنان حمله و اندكى تعقيبشان كردند. امّا ياران
امام مشك ها را خدمت ايشان آوردند و تقديم كردند.
تصميم عبيداللّه و شرارت شمر
چون عبيداللّه نامه عمر سعد را خواند، گفت : (اين نامه از كسى است كه نسبت به
اميرخود خيرخواه و بـه نـيـروهـايـش مـهربان است . بسيار خوب ، نظرش را پذيرفتم !)
امّا شمر بن ذى الجوشن بـرخاست و گفت : (آيا اين پيشنهاد را هنگامى كه در سرزمين تو
و در كنار تو فرود آمده است مى پـذيـرى ؟ بـه خـدا! اگر وى از شهر تو بكوچد و دستش
را در دستت ننهاده باشد، از آن پس او نيرومندتر و عزيزتر و تو ناتوان تر و عاجزتر
خواهى بود. اين فرصت را به او مده ، زيرا اين كار نوعى سستى است . از او و يارانش
بخواه كه از فرمان تو اطاعت كنند، تا اگر خواستى كيفر كنى يا ببخشى ، اختيار با تو
باشد! به خدا سوگند! شنيده ام كه حسين و عمر سعد تمام شب را ميان دو اردوگاه مى
نشينند و با هم به گفت وگو مى پردازند!)
ابن زياد گفت : (نظر خوبى دادى ، نظر، نظر توست .) آن گاه خطاب به عمر سعد چنين
نوشت : (امّا بعد، من تو را سوى حسين نفرستاده ام تا از او دفاع كنى و يا به
چاپلوسى اش بپردازى ؛ و نـه هم براى اين كه برايش آرزوى سلامتى و تندرستى كنى .
من تو را نفرستاده ام كه ميان مـن و او وسـاطـت كـنـى ! بنگر، اگر حسين و يارانش
فرمانبردار و تسليم حكومت شدند، ايشان را سـلامـت نزد من بفرست . ولى اگر امتناع
كردند به آن ها حمله كن . آنان را بكش و گوش و بينى شان را ببر. زيرا اينان سزاوار
اين كيفرند. چون حسين را كشتى ، بر سينه و پشتش اسب بتازان ، زيرا وى نافرمان ،
مخالف ، جدايى خواه و ستمگر است . نظرم اين نيست كه با اين كار بعد از مرگ به او
زيانى برسانى ولى چنان كه گفتم ، اگر پس از كشتن ، اين رفتار را هم با جنازه اش
كـردى و فـرمـان مـا را بـه اجـرا در آوردى ، بـه تـو همان پاداشى را خواهيم داد كه
به همه حرف شنوان و فرمان برداران مى دهيم . ولى اگر نمى پذيرى ، از كار و سپاه مان
كناره بگير و فـرمـانـدهـى لشـكر را به شمر بن ذى الجوشن واگذار كه دستورهاى مان را
به او داده ايم ، والسّلام .)(233)
عزيمت شمر
آنگاه عبيداللّه ، شمر بن ذى الجوشن را فرا خواند و گفت : (اين نامه را سوى عمر سعد
ببر كه بـه حـسـيـن و يـارانـش فـرمـانـبردارى از مرا پيشنهاد كند. اگر پذيرفتند،
آنان را سالم نزد من بـفرستد و گرنه با آن ها بجنگد. اگر عمر سعد چنين كرد، تو نيز
از او فرمان ببر و حرفش را بـشـنـو و گـرنـه ، فـرماندهى لشكر را خود به دست گير و
با حسين بجنگ و بر او يورش ببر و او را گردن بزن و سرش را نزد من بفرست .)
چـون شـمـر نـامـه را گـرفـت هـمـراه عـبـداللّه بـن ابـى مـحـل بـرخـاسـت . در
ايـن هـنـگام عبداللّه خطاب به ابن زياد گفت : (خدا امير را به سلامت بدارد!
خواهرزادگان ما با حسين (ع) هستند، اگر مصلحت مى دانيد، براى آنان امان نامه بنويس
.) گفت : (بـسـيـار خـوب ! سـپس به منشى اش فرمان داد تا امان نامه را بنويسد. آن
گاه عبداللّه ، غلامش بـه نـام (كـزمـان ) را نـزد فرزندان على ، يعنى ، عبّاس ،
عبداللّه ، جعفر و عثمان فرستاد. غلام پـيـش رفـت و آنـان را فـرا خـوانـد و گفت :
(اين امان نامه دايى تان است !) گفتند: (به او سلام بـرسـان و بـگـو كـه مـا نيازى
به امان نامه اش نداريم . امان خدا از امان پسر سميّه بهتر است .)(234)
امان نامه شمر
شمر، نامه عبيداللّه را نزد عمر سعد آورد. چون آن را خواند، عمر سعد گفت : (تو
راچه شده است ؟ واى بـر تـو! خـدا آواره ات كـنـد و اين دستورى را كه برايم آورده
اى ، زشت گرداند! به خدا سـوگـنـد! اين تو بوده اى كه عبيداللّه را از پذيرش
پيشنهاد من باز داشته اى . وضعيّتى كه اميد صلاح در آن مى رفت ، تباه كردى . به
خدا! حسين هرگز تسليم نمى شود، زيرا سستى به اراده اش راه نـدارد.) شـمر گفت : (بگو
ببينم تو مى خواهى چه بكنى ؟ آيا فرمان اميرت را اجرا مـى كـنـى و دشـمنش را مى كشى
؟ اگر فرمان نمى برى ، فرماندهى سپاه و لشكر را رها كن !) گفت : (نه ! هرگز چنين
نمى كنم و نمى گذارم تو به اين افتخار دست يابى ! فرماندهى سپاه به عهده خودم است .
تو هم برو و پياده ها را فرماندهى كن .)
شـمـر رفـت و در مـقابل ياران امام حسين (ع) ايستاد و گفت : (خواهرزادگان ما كجا
هستند؟) عبّاس و جـعـفـر و عـبـداللّه و عـثـمـان پسران على (ع) آمدند و گفتند: (چه
مى خواهى ؟) گفت : (شما خواهر زادگـانـم ! در امـانـيد.) گفتند: (لعنت خدا بر تو و
بر امان تو! هرگز تو دايى ما نيستى ! آيا به ما امان مى دهى ، در حالى كه پسر
پيامبر خدا امان ندارد؟)
عصر تاسوعا
پـس از گـفت وگو با شمر، عمر سعد فرياد زد: (اى سواران خدا! سوار شويد كه شما
رابهشت مـژده بـاد!) خـود نـيـز سـوار شـد و در شـامـگـاه پـنـج شـنـبـه نـهـم
مـحـرّم سـال 61 هـجـرى در حـالى كـه حـسـيـن (ع) در مـقـابـل خـيـمـه شـمـشـيـرش
را صـيـقـل مـى داد بـه وى حـمـله كـرد. امـام حـسـيـن (ع) در آن حـال لحـظـه اى
سـر بـه زانـو نـهـاده بود كه خواهرش زينب (س ) با شنيدن سر و صدا به او نـزديـك
شـد و گفت : (برادر! صداها خيلى نزديك اند! نمى شنويد؟) حسين (ع) سر بلند كرد و
گـفـت : (خـواهـرم ! مـن ايـنـك پيامبر خدا(ص) را در رؤ يا ديدم كه فرمود: تو سوى
ما مى آيى !) زيـنـب سـيـلى بـه صـورت زد و گـفـت : (اى واى !) فـرمـود: (خـواهـرم
بـر تـو ويـلى
(235)نـيـسـت
، آرام بـاش ، خـداى رحـمتت كند!) عبّاس بن على (ع) گفت : (برادر! جماعت آمـد!)
امام (ع) برخاست و گفت : (عبّاس ! برادر فداى تو! سوار شو، برو و به آن ها بگو كه
چه مى خواهند و براى چه آمده اند؟)
عـبـّاس بـا حـدود بـيـسـت سـوار كه زهير بن قين و حبيب بن مظاهر نيز ميانشان بودند،
جلو رفت و پـرسـيـد: (چـه شـده است ؟ چه مى خواهيد؟) گفتند: (از امير فرمان رسيده
است ، به شما پيشنهاد كـنـيـم كـه مـطـيع فرمان وى شويد وگرنه با شما بجنگيم !) گفت
: (پس شتاب مكنيد، تا خدمت ابى عبداللّه بروم و آنچه مطرح كرديد، به عرض برسانم .)
آنان ايستادند و گفتند: (نزد وى برو و موضوع را به اطّلاعش برسان ، و خبرش را بياور!)
عبّاس (ع) به سرعت خدمت امام (ع) آمد، تا خبر را برساند؛ و همراهانش با گروه مهاجم
به گفت وگو ايستادند. حبيب به زهير گفت : (اگر مى خواهى ، با جماعت حرف بزن و گرنه
من حرف مى زنـم !) زهـير گفت : (تو كه سخن آغاز كرده اى ، حرف بزن .) حبيب بن مظاهر
رو به عمر سعد و لشكرش كرد و گفت : (آگاه باشيد! به خدا سوگند! گروهى كه روز رستخيز
در حالى خدا را ديـدار مـى كـنـنـد كـه خـون خـاندان و فرزندان پيامبر(ص) و عابدان
سحرخيز و شب زنده دار و ذكـرخـداگـويـان ايـن شـهـر را به گردن دارند، بسيار بد
گروهى خواهند بود!) عَزْرَة بن قيس اَحْمَسى
(236)گفت
: (اى حبيب ! خيلى خودستايى مى كنى !) حبيب گفت : (اى عزره ! همانا خداوند مرا پاك
گردانيده و راهنمايى كرده است . اى عزره ! تقواى الهى را پيشه كن ، من خيرخواه
تـوام . اى عـزره ! تـرا بـه خدا سوگند! مبادا كمك كار گمراهانى باشى كه انسان هاى
پاك را مى كشند!) عزره گفت : (اى زهير! تو نزد ما از پيروان خاندان پيامبر(ص) نبودى
بلكه عثمانى بـودى !) زهـيـر گـفـت : (آيـا بـا مـوضـع كـنونى من ، باز هم باور
ندارى كه از پيروان خاندان پيامبرم ؟ به خدا سوگند! من هرگز نامه اى به حسين (ع)
ننوشته و پيكى سويش نفرستاده ام و هـرگـز بـه او قول يارى نداده ام . مسير راه ، من
و او را يك جا گرد آورد. چون او را ديدم ، به ياد رفتار پيامبر نسبت به وى افتادم و
به اقدام ستمگرانه اى كه شما و حزب تان در برابر او مـى كـنـيـد پـى بـردم ؛ و
تـرجـيح دادم كه او را يارى كنم ، از حزب او باشم و خود را براى نگاهداشت حقّ خدا و
پيامبر(ص) كه شما آن را تباه كرده ايد، فدا سازم .)
چـون عـبـّاس (ع) نـزد بـرادر آمـد و پـيـشـنهاد عمر سعد را عرضه داشت ، فرمود:
(برادرم ! نزد ايـشـان بـاز گـرد و اگر توانستى آنان را امشب از ما دور كن و كارشان
را تا فردا به تاءخير بـيـنـداز، بـاشـد كـه ما امشب را در پيشگاه پروردگارمان به
نماز بايستيم و راز و نياز و طلب بـخـشـش كـنـيـم . زيـرا خـداونـد خود مى داند كه
من نماز خواندن و تلاوت پيوسته قرآن و دعا و اسـتـغـفـار را بـسـيـار دوسـت مـى
دارم .) عـبّاس به شتاب آمد و خود را به دشمن رساند و فرمود: (جـماعت ! ابوعبداللّه
از شما مى خواهد كه امشب را برويد، تا درباره اين موضوع بينديشد زيرا تـاكـنـون در
ايـن بـاره هـيچ گفت وگويى ميان شما و او صورت نگرفته است . به خواست خدا،
بـامـدادان بـا هـم ديـدار مى كنيم . آن گاه يا از پيشنهادتان خشنود خواهيم بود و
خواسته شما را خـواهـيم پذيرفت ، يا آن را نمى پسنديم و نمى پذيريم .) منظور حضرت
از چنين پيشنهادى اين بود كه آن شب آنان را برگرداند تا دستورها و وصيّت هاى لازمه
را به خاندانش صادر كند.
چـون عـبّاس بن على (ع) پيام را رساند، عمر سعد گفت : (شمر! نظرت چيست ؟) گفت :
(نظر تو چيست ؟ تو اميرى و نظر، نظر توست !) گفت : (مى خواهم كه نباشم !) آن گاه رو
به مردم كرد و گـفـت : (نظر شما چيست ؟) يكى از آن ميان
(237)گفت
: (شگفتا! به خدا سوگند! اگر مـردم ديـلم چـنين تقاضايى را مطرح مى كردند شايسته
بود كه آن را برآورده سازى .) قيس بن اشـعـث گـفـت : (تقاضاشان را بپذير. زيرا به
خدا سوگند! بامداد فردا با تو خواهند جنگيد .) عـمـر سـعـد گفت : (به خدا! اگر مى
دانستم كه چنين كه تو مى گويى خواهند كرد كار ايشان را به فردا نمى انداختم .)
امام سجاد(ع) فرموده است : پيك عمر سعد نزد ما آمد و در جايى كه صدايش شنيده مى شد،
ايستاد و گفت : (به شما تا فردا مهلت مى دهيم . اگر تسليم شديد شما را نزد امير،
عبيداللّه زياد مى بريم ، ولى اگر امتناع كرديد، رهاتان نخواهيم كرد!)
امام (ع) پس از مشاهده عزم عمر سعد بر جنگ ، خطاب به يارانش چنين فرمود:
(بـراى مـا وضـعـيـّتـى پـيـش آمـده است كه مى بينيد. چهره دنيا دگرگون و زشت
گرديده است . خـوبـى از آن رخـت بر بسته و دوران آن سپرى شده است . از آن جز ته
مانده اى همانند ته مانده كـاسـه و يـك زنـدگى پست همانند چراگاهى نابودشده و متاعى
زهرآگين و كشنده باقى نمانده اسـت . آيـا نـمـى بـيـنـيـد كـه بـه حـقّ عـمـل نـمـى
شـود؟ و از باطل نهى نمى گردد؟ در چنين روزگارى مسلمان بايد به ديدار خدا ـ عزّ و
جلّ ـ عشق بورزد و من مردن را جز خوشبختى و زندگى با ستمگران را جز زيان نمى بينم
!)(238)
ضـحّاك ، پسر عبداللّه مشرقى
(239)
ـ از تيره هاى قبيله همدان ـ و عبداللّه بن شريك عـامـرى از حـضـرت امـام عـلى بـن
حـسـيـن ، زيـن العـابـديـن (ع) چـنـيـن نـقـل كـرده انـد: پـس از آن كـه عـمـر
سـعـد، سـپـاهـش را آمـاده حـمـله بـه اردوگـاه مـا كـرد، اوايـل شـب بـود و پـدرم
يـارانـش را گـرد آورد، مـن بـا حال بيمارى نزديك رفتم تا سخنان وى را بشنوم .
ايشان خطاب به يارانش چنين فرمود :
(خـداى ـ تـبارك و تعالى ـ را آن چنان كه شايسته است ، ستايش مى كنم و او را در
شادى و اندوه سـپـاس مـى گـويـم . بار خدايا! تو را مى ستايم كه ما را با پيامبر
كرامت بخشيده اى و به ما قـرآن آمـوخـتـى و دانـاى ديـن كـردى و بـه مـا گـوش و
چـشـم و دل داده از مشركان قرارمان ندادى . امّا بعد، من يارانى شايسته تر و بهتر
از يارانم و خاندانى نيكوكارتر و ريشه دارتر از خاندانم نمى شناسم . خدا به همه شما
پاداش نيك دهد. چنين گمان مـى كنم كه ما و دشمن ، فردا با هم بجنگيم . شما آزاديد و
اجازه داريد كه برويد. من پيمانم را از شـمـا بـرداشـتـم ، شـب هـنـگـام اسـت و
تـاريكى شب همه جا را فرا گرفته است ، در پناه اين تاريكى ، آرام ، از معركه بيرون
رويد.)
پاسخ ياران
پـس از ايـن گـفتار امام حسين (ع)، مسلم عوسجه برخاست و گفت :(آيا شما را تنها
بگذاريم ، در حـالى كـه در گـذاردن حـقّ شـمـا نـزد خـداونـد هـيـچ عذرى نداريم ؟!
به خدا سوگند! از تو جدا نـخـواهـم شـد، تـا نـيـزه ام را در سينه هاى اينان بشكنم
و آنقدر شمشير بزنم كه قبضه اش در دسـتم بماند و آن گاه كه بى سلاح شدم ، آنان را
سنگباران كنم تا در ركاب شما جان بسپارم .)
سپس سعيد بن عبداللّه حنفى گفت :
(به خدا شما را تنها نمى گذاريم ، تا پروردگار بزرگ شاهد باشد كه ما در غياب
پيامبرش از تـو پـاسـدارى كـرده ايـم . بـه خدا اگر بدانم كه مرا مى كشند و زنده مى
كنند و سپس زنده زنـده مـى سـوزانـند و خاكسترم را به باد مى دهند و هفتاد بار اين
بلا را بر سرم مى آورند، تا پاى جان از شما دفاع خواهم كرد. چرا چنين نكنم ، در
حالى كه تنها يك بار كشته مى شوم و پس از آن منزلتى ابدى خواهم يافت .)
آن گاه زهير بن قين گفت :
(بـه خدا سوگند! دوست دارم مرا بكشند و زنده ام كنند و باز مرا بكشند، تا هزار بار؛
و خداوند با قتل من ، جان شما و جوانان شما را حفظ كند!)
ياران امام (ع) هر كدام به نوبت از اين سخنان شورانگيز مى گفتند. مضمون گفتار همه
اين بود كـه بـه خـدا! از شـمـا جـدا نـمى شويم و جان خويش را فدايت مى كنيم ، دست
و سينه و پيشانى خـويـش را سـپـر بـلاى شـمـا مـى كـنـيـم و آن گاه كه در اين راه
جان سپرديم ، به وظيفه خويش عـمـل كـرده ايـم .
(240)يـكى
ديگر از حاضران در صحنه كربلا گويد: من و مالك بن نـضر حضور حسين (ع) رسيديم ، سلام
كرديم و نشستيم . حضرت سلام ما را پاسخ داد و به ما خـوشـامـد گـفـت و از سبب آمدن
ما پرسيد. گفتيم : (آمده ايم به شما سلام كنيم و از خداوند براى شـمـا سلامتى
بخواهيم و پيمان با شما را تازه كنيم و از وضعيّت مردم آگاه تان گردانيم . با
اطـمـيـنان مى گوييم كه آنان ، آماده جنگ شده اند، تصميم تان را بگيريد!) فرمود:
(خدا مرا بس اسـت و او نـيـك پشتيبانى است .) با شنيدن اين سخن خود را نكوهش كرديم
و ضمن خداحافظى به درگـاه خـدا بـرايـش دعـا كـرديـم . حضرت پرسيد: (چه چيزى شما را
از يارى ما باز مى دارد؟) مـالك گفت : (من وامدار و عيالوارم !) من گفتم : (من نيز
وامدار و عيالوارم ، امّا اگر وقتى رزمنده اى نباشد كه از شما دفاع كرده به حال شما
سودمند باشد، به من اجازه رفتن بدهيد، من مى مانم و از شما دفاع خواهم كرد.) حضرت
فرمود: آزادى !
مـن نزد حضرت ماندم و چون شب عاشورا شد، براى ما سخنرانى كرد و گفت : (اينك كه
تاريكى شـب هـمـه جا را فرا گرفته است هر كدام از شما دست يك تن از اعضاى خاندانم
را بگيريد و در پناه تاريكى راه بيفتيد و در آبادى ها و شهرها پراكنده شويد، تا
خداوند در كارتان گشايشى بـدهـد؛ زيـرا ايـن جـمـاعـت فـقـط مرا مى طلبند و چون بر
من دست يابند، در پى ديگران نخواهند بود.) در اين هنگام برادران ، پسران ،
برادرزادگان امام (ع) و نيز پسران عبداللّه جعفر گفتند:
(چرا بايد اين كار را بكنيم ؟ آيا براى آن كه پس از تو زنده بمانيم ؟ خدا نكند كه
چنان روزى پيش آيد.)
نـخـسـتـيـن كسى كه اين سخن را گفت ، عبّاس بن على (ع) بود و پس از او هر كدام به
نوبت همين گونه سخن گفتند.
امام (ع) فرمود:
(اى پسران عقيل ! براى شما كشته شدن مسلم بس است . به شما اجازه دادم ،برويد.)
گفتند:
(بـه مـردم چـه بـگـويـيـم ؟ آيـا بـگـويـيـم كـه سـرور و سالارمان و بهترين
عموزادگان مان را واگـذارديـم ؟ آيا بگوييم كه همراه ايشان نه تيرى افكنديم ، نه
نيزه اى زديم و نه بر روى دشمن شان شمشير كشيديم ؛ و از سرنوشت شان بى خبريم ؟! نه
، به خدا هرگز چنين نخواهيم كرد! ما جان و مال و زن و فرزندمان را فداى تو مى كنيم
، در كنارت مى جنگيم و هر كجا بروى همراه تو هستيم . وه ، كه زندگى پس از تو چه زشت
است !)(241)
شب عاشورا
سـيـد الشـهـدا(ع) شـب عاشورا را در پيشگاه خداوند به زارى و تضرّع و طلب مغفرت
پرداخت و بـسـيـار گـريست و پيوسته در ركوع و سجود بود و صداى زمزمه ذكر و نيايش
يارانش چونان صـداى زنـبـوران عـسـل در فضا طنين افكنده بود. بلاذرى گويد: آن شب
حسين (ع) و يارانش تا به صبح نماز گزاردند، تسبيح گفتند، طلب آمرزش و گريه و زارى
كردند و طنين زمزمه شان به صداى زنبور عسل مى مانست .
ابومخنف گويد: چون شب فرا رسيد حسين (ع) و يارانش به نماز ايستادند و تا بامداد
سرگرم طـلب مـغـفـرت و نيايش و زارى بودند. ضحّاك بن عبداللّه گويد: هنگامى كه
شمارى از سواران سپاه دشمن مواظب ما بودند، حسين (ع) اين آيه رامى خواند:
(وَ لايَحْسَبَنَّ الَّذينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلى لَهُمْ خَيْرٌ لِاءَنْفُسِهِمْ
إِنَّما نُمْلى لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْما وَ لَهُمْ عـَذابٌ مـُهـيـنٌَ مـا كـانَ
اللّهُ لِيـَذَرَ الْمـُؤْمـِنـيـنَ عـَلى مـا اءَنـْتـُمْ عـَلَيـْهِ حـَتـّى
يـَمـيـزَ الْخـَبـيـثـَ مِنَالطَّيِّبِ)
(242)
(و البـتـّه نبايد كسانى كه كافر شده اند پندارند، اين كه به ايشان مهلت مى دهيم
براى آنان نـيكوست ، فقط به ايشان مهلت مى دهيم تا بر گناه (خود) بيفزايند، و آن
گاه عذابى خفّت آور خواهند داشت .)
مـردى از آن ميان با شنيدن اين آيه گفت : (به پروردگار كعبه سوگند! ما پاكانيم كه
از شما جدا گشته ايم !) من او را شناختم و به بُرَيْر گفتم : (آيا اين شخص را مى
شناسى ؟) گفت : (نه .) گـفـتم : (ابوحرب عبداللّه شهر سبيعى است .) او دلقكى شوخ ،
بدجنس ، گستاخ و بى باك بـود، و سـعـيـد بـن قيس همدانى ، به سبب ارتكاب جنايتى ،
مدّتى او را زندانى كرده بود. پس بـُرَيـر رو بـه او كـرد و گـفـت : (اى فاسق ! آيا
خدا تو را از پاكان قرار مى دهد؟) گفت : (تو كـيـستى ؟) گفت : (برير بن خضير.) گفت
: (إ نّا للّه . نابودى تو برايم بسى ناگوار است ! بـه خـدا! اى بـريـر! بـه خـدا
قـسـم كـه نـابود شده اى !) برير گفت : (اى ابوحرب ! آيا مى تـوانـى از گـنـاهـان
بـزرگ خويش به درگاه خدا توبه كنى ؟ به خدا سوگند! كه پاكان ما هـسـتـيم و شما؛
ناپاكيد.) ابوحرب گفت : (من هم بر آنچه كه تو گفتى گواهى مى دهم .) گفت : (واى بر
تو! آيا اين آگاهى به حالت سودى ندارد؟) گفت : (فدايت گردم ! در آن صورت ، چه كسى
بايزيد بن عذره عنزى ـ از عنز بن وائل ـ كه هم اينك با من است ، همدمى و همپالگى
كند؟!) گفت : (خدا رويت را زشت گرداند كه در هر حال نابخردى ! برو!)
امام زين العابدين (ع) فرموده است : در روزهاى شهادت پدرم ، خدا مرا به تب مبتلا
كرده بود و عمّه ام زينب (س ) از من پرستارى مى كرد. شبى كه فرداى آن پدرم به شهادت
رسيد، در چادرى كـه بـا يـارانـش به مشورت مى پرداخت ، خلوت گزيده بود. من در حالى
كه سرم در دامن عمّه ام بود، از پدرم چنين شنيدم :
(چـون نـه گـله را يغماگرانه در تاريكى بامداد، به هراس افكنده ام و نه (مانند)
يزيد خوانده شـده ام پـس در روزى كـه از تـرس مـرگ اخـتـيـار از كـف بـدهـم و در آن
حال كه مرگ در كمينم بنشيند كه سرگردان شوم (هيچ ترسى ندارم ).)
(243)
مـن از ريـخـتـن اشـك خـوددارى كـردم ولى حـال عمّه ام از شدّت ناراحتى دگرگون شد.
سر را بر بـالش نـهـادم و او بـرخـاسـت و سـوى پدرم رفت و فرياد مى زد: (اى جانشين
گذشتگان ! و اى سـالار بـازمـانـدگـان !خـدا مـرا فـداى تـو گـردانـد، آيـا دل به
مرگ داده اى ؟)
فـرمـود: (خـواهـر عـزيـزم ! اگـر مـرغ سـنـگ خـوار را بـه حـال خـود مـى گـذاردند،
مى خفت !) گفت : (اين سخن كه چشم مرا بيش تر مى گرياند و جگرم را بيش تر آتش مى
زند. يا اباعبداللّه ! آيا تو را مى كشند؟)
آن گـاه بـى هـوش افـتـاد و پـدرم اشك از گونه اش پاك مى كرد و مى گفت : (همانا
فرمان خدا تغييرناپذير است .) چون به هوش آمد، گفت :
(خـواهـرم ! زمينيان مى ميرند و آسمانيان نمى مانند. پدرم از من بهتر بود! مادرم از
من بهتر بود! برادرم از من بهتر بود! مبادا پس از جان سپردن من به چهره ناخن بزنى
يا موى از سر بكنى و واى ،واى ،كنان بگريى .)
سپس دستش را گرفت و به جايش باز گرداند و او را نشانيد و سر مرا در دامنش گذارد.
در روايت ديگرى از امام سجاد(ع) نقل شده است كه فرمود:
شـبـى كـه فردايش پدرم به شهادت رسيد، نشسته بودم و عمّه ام ، زينب (س )، از من
پرستارى مـى كـرد. پـدرم بـا يـارانـش بـه خـلوتـگـاه رفـت . جـون ، غـلام ابوذر
غفارى هم نزد وى بود و شمشيرش را صيقل مى داد. در اين حال پدرم اين شعر را مى
خواند:
(اى روزگار! اُف بر دوستى تو! چه دارندگان و جويندگانى كه هر صبح و شام نكشته اى !)
(روزگـار كس را به جاى ديگرى نمى پذيرد! همانا، فرمان همه امور به دست خداوند است و
هر زنده اى رونده راهى است )
ايـن سـخـنـان را دو يـا سـه بـار تـكرار كرد. چون من فهميدم و به مقصودش پى بردم ،
بغض گـلويـم را گـرفـت ، ولى اشـك نـريـختم و آرامش را حفظ كردم و دانستم كه بلا
سر رسيده است ؛(244)امـّا
عـمـّه ام ، زيـنـب (س )، ـ به مقتضاى نازك دلى زنانه ـ با شنيدن آن سخنان
نـتـوانـسـت خـوددارى كـنـد. برخاست و سراسيمه خود را به پدرم رساند و گفت : (اى
واى از اين مـصـيـبـت ! كـاش طعمه مرگ شده بودم . گويى جدّم ، پيامبر خدا(ص)، مادرم
فاطمه (س )، پدرم عـلى (ع) و بـرادرم حـسـن (ع) امـروز مـى مـيـرنـد. چـرا كـه تـو
جـانـشـيـن گـذشـتـگـان و سرور بازماندگانى .) پدرم به او نگريست و گفت : (خواهر
عزيزم ! مبادا شيطان بردبارى را از تو بـربـايد!) گفت : (پدر و مادرم فدايت ، اى
ابوعبداللّه ، جانم به قربانت ! آيا تن به شهادت داده اى ؟) پـدرم او را دلدارى
داد، امـّا اشـك در چـشـمـانـش حـلقـه زد و گـفـت : (خـواهـرم ! اگر مرغ
سـنـگـخـوار را در شـب آزاد مى گذاردند، مى خوابيد!) گفت : (اى واى ! آيا به ناچار
بايد كشته شـوى ؟ ايـن كـه دلم را بـيـش تـر مـى آزارد و جـانـم را مـى كـاهد.) سپس
سيلى به صورت زد و گريبان چاك كرد و بى هوش افتاد. پدرم برخاست و بر صورتش آب ريخت
و گفت : (خواهرم ! تـقواى الهى پيشه كن و به لطف او دلگرم باش و بدان كه نه در
زمين كسى مى ماند و نه در آسمان مى پايد و همه چيز جز خداوند نابود مى گردد. زيرا
زمين به دست قدرت خداست و اوست كه آفريدگان را مى ميراند و برمى انگيزاند و او خود
باقى است . خواهرم ! بدان كه پدرم از مـن بـهـتـر اسـت و مـادرم از من بهتر است و
برادرم از من بهتر است . اسوه من و ايشان و هر مسلمانى پـيـامـبـر خـدا(ص) اسـت .)
پـدرم بـا ايـن گـونـه سـخنان عمّه ام را دلدارى داد و سرانجام گفت : (خواهرم ! تو
را سوگند مى دهم و از تو مى خواهم كه حرمت آن را نگاه دارى . در مرگ من گريبان پاره
مكن و چهره مخراش ؛ و چون به شهادت رسيدم ، مبادا كه فرياد واويلا سر دهى !)
آن گـاه او را آورد و نـزد من نشاند و سرم را در دامن وى نهاد و خود نزد يارانش رفت
و فرمان داد كـه چـادرهـاشـان را نـزديـك كـنـنـد و طـنـاب هـا را به هم گره بزنند
و خود در وسط چادرها جاى بـگـيـرنـد، بـه گـونـه اى كـه دشـمـن فـقـط از يـك سـو
بـه آنـان دسـتـرسـى داشـتـه باشد.
(245)
آماده وصال
غلام عبد الرّحمان بن عبد ربّه انصارى گويد: با مولايم در كربلا بودم . چون مردم
سوى حسين (ع) هـجـوم آوردنـد، حـضـرت فـرمـود، چـادرى بر پا كردند. آن گاه مقدارى
مشك را در يك كاسه بـزرگ نـرم كـردنـد و امـام و يـارانـش بـه نـوبت درون آن چادر
مى رفتند و موى بدنشان را مى ستردند.
در ايـن هـنـگام ، عبد الرّحمان و برير، بر در چادر به هم تنه مى زدند و به يكديگر
فشار مى آوردنـد كـه پـس از امـام ، زودتـر داخـل چـادر شـوند. برير با عبد
الرّحمان شوخى مى كرد. عبد الرّحـمـان گـفت : (تو را به خدا در گذر؛ اين چه وقت
شوخى كردن است !) گفت : (به خدا قسم ! بستگانم مى دانند كه من هرگز اهل شوخى نبوده
ام ، چه در جوانى و چه در پيرى ، امّا به خدا! از آنچه به ديدارش مى رويم ، مژده
وصل مى شنوم . به خدا سوگند! ميان ما و سيه چشمان بهشتى فـاصـله اى نـيـسـت ، جـز
ايـن كـه دشمنان با شمشيرهاى شان به ما حمله كنند و من مشتاقم كه با
شـمـشـيـرهـاشـان هـم ايـنـك بـر مـا بـتـازنـد.) چـون امـام حـسـيـن (ع) كـارش
تـمـام شـد، مـا داخل شديم و موى سترديم .(246)
سخنان حسين (ع) در روز عاشورا
نـوه امـام سـجـاد(ع) بـه نـقل از آن حضرت گويد: حسين بن على (ع) روز شهادتش براى
ياران خويش سخنرانى كرد و پس از ستايش و سپاس خداوند فرمود:
(ستايش مخصوص خداست كه بهشت را براى پرهيزگاران و آتش و كيفر را براى كافران قرار
داده اسـت . بـه خـدا قسم ! ما در اين مسير طالب دنيا نبوده ايم تا در كسب خشنودى
پروردگارمان دودل باشيم ! پس شكيبا باشيد، زيرا خدا با پرهيزگاران است و سراى ديگر
براى شما بهتر است .)
يـاران گـفـتـنـد: (ما جان فداى توايم .) و در هنگام پيكار، همه آنان پيش از
سرورشان به ميدان رفتند و جنگيدند و به شهادت رسيدند. حضرت نيز يك يك آنان را نام
مى برد و برايشان طلب آمرزش مى كرد.)
(247)
صبح عاشورا
سـيـد الشـهدا در سپيده دم عاشورا يارانش را منظّم كرد و نماز صبح را با ايشان
گزارد.همراهان سـى ودو سوار و چهل پياده بودند. حضرت شب پيش دستور داده بود، تا پشت
خيمه ها خندق حفر كـنـنـد و آن را از هـيـزم انـباشته سازند، تا هنگام جنگ با دشمن
، آن ها را آتش بزنند كه از پشت مورد حمله قرار نگيرند؛ و اين پيش بينى بسيار
سودمند واقع شد.
عمر سعد نيز در روز شنبه
(248)پس
از نماز صبح با سپاهش به ميدان آمد. در آن روز فـرمـانـده سـپاه مردم مدينه ،
عبداللّه بن زُهَيْر بن سُلَيم اَزْدى ؛ فرمانده سپاه مذحج و اسد، عبد الرّحـمـان
بـن ابـوسـبره جعفى ؛ فرمانده سپاه ربيعه و كِنْده ، قيس بن اشعث بن قيس و فرمانده
قـبـيله هاى تميم و همدان ، حرّ بن يزيد رياحى بود كه همه در به شهادت رساندن حضر ت
امام حسين (ع) نقش داشتند به جز حرّ كه به امام (ع) پيوست و با او به شهادت رسيد .
عـمـر سـعـد، عـمـرو بـن حـجـّاج زبـيـدى را بر جناح راست و شمر بن ذى الجوشن را بر
جناح چپ لشـكـرش گـمـاشـت . فـرمـانـدهى سواره نظام را به عزرة بن قيس و پياده نظام
را به شبث بن ربعى و پرچم را به ذُوَيْد، غلام خودش داد.
در كربـلا
حـسين (ع) نيز سپاه هفتاد و دو نفرى يارانش را سازماندهى كرد. زهير بن قين را بر
جناح راست ، حـبـيـب بن مظاهر را بر جناح چپ گماشت و پرچم را به برادرش ، عبّاس بن
على (ع) داد؛ و همراه آنان در مقابل چادرها استقرار يافتند.
دعاى امام حسين (ع) در صبح عاشورا
ابـومـخـنـف به نقل از ابوخالد كاهلى گويد: بامدادان كه سپاه عمر سعد به خيمه گاه
حسين (ع) نزديك شد، حضرت دست ها را به آسمان بلند كرد و گفت :
خداوندا! تو در هر غم و اندوهى پشتوانه و در دشوارى ها اميد منى و در گرفتارى ها
اعتمادم به تو است . چه بسيار غم هايى كه تاب از دل مى برد و راهى براى زدودن آن
نيست . غم هايى كه دوسـتان در آن تنها مى مانند؛ و شماتت دشمنان را در پى مى آورد.
بار خدايا! من آن (دشوارى ها) را بـه تـو واگـذارده دل به تو سپرده ام . تويى كه
گره از كارم مى گشايى و اندوه مرا مى زدايى . هر آن نعمتى كه دارم از تو است و
خواسته هايم به تو باز مى گردد.
(249)
احتجاج امام (ع)
گويند كه عمر سعد پس از خواندن نماز صبح روز شنبه ـ عاشورا ـ با سپاهش سوى حسين
تاخت . آن حـضـرت نـيـز سـپـاه 72 نـفـرى اش ، مـتـشـكـل از 32 سـوار و چهل پياده
را سازماندهى كرد: زهير بن قين را فرمانده جناح چپ كرد و پرچم را به عباس بن على
(ع) سـپـرد و خـيـمـه گـاه را پشت سرشان قرار داد. شب عاشورا، امام (ع) فرموده بود
كه هيزم گرد آورند و در پشت خيمه گاه خندقى كنده هيزم ها را درون آن بريزند. به اين
منظور كه چون فردا سپاه عمر سعد يورش آورد هيزم ها را آتش بزنند تا راه حمله دشمن
از پشت خيمه گاه بسته شود.
روز عـاشـورا، امـام و يـارانـش خـود را خوشبو ساختند (و آماده نبرد شدند) آتش نيز
در پس خيمه گاهشان زبانه مى كشيد. ابومخنف به نقل از ضحاك مشرقى گويد: چون سپاه
دشمن سوى ما آمد، چـشمشان به خندق و آتش شعله ور افتاد. در اين ميان سوارى غرق در
سلاح سوى ما آمد و بى آن كـه سـخـنـى بـگويد، كنار خيمه گاه جولانى داد و نگاهى به
چادرها افكند و چيزى جز هيزم هاى شـعـله ور نـديـد. سـپـس بـازگـشت و بلند فرياد
زد: (اى حسين پيش از فرارسيدن قيامت ، (خود) سـوى آتـش شـتـافـتـه اى !). امام
فرمود: (اين كيست ؟ گويا شمر بن ذى الجوشن است !) گفتند: (آرى خـود اوسـت ).
فـرمـود: (اى پـسـر بـزچـران ! تو، به جاى گرفتن در آتش شايسته ترى .)(250)
مـسـلم بـن عـوسـجـه بـه امـام (ع) عـرض كـرد: يـا بـن رسـول الله ، جانم به فدايت
اجازه مى فرماييد او را هدف تير قرار دهم ؟، زيرا در تيررس من اسـت و تـيـر مـن بـه
خـطـا نـمـى رود. اين فاسق در شمار بزرگ ترين ستمگران است . امام (ع) فرمود: چنين
مكن كه من دوست ندارم آغازگر جنگ باشم .
امـام حـسين (ع) اسبى به نام لاحق داشت كه فرزندش على را بر آن سوار مى كردند.
(زيرا على بن حسين در آن زمان بيمار بود و نمى توانست خود سوار شود). چون دشمن
نزديك شد آن را طلب كـرد و (خـود) سـوار شـد. آنـگـاه بـا نـدايـى رسا كه همه مردم
شنيدند، فرمود: (اى مردم گوش هـايـتان را باز كنيد و سخنانم را بشنويد. در حمله به
من شتاب مورزيد تا چنانكه شايسته است شـمـا را مـوعـظـه كـنم و سبب آمدنم را
بازگويم . اگر پذيرفتيد و گفتارم را تصديق كرديد، سـعـادت يـافـتـه ايـد و دليـلى
هـم بـراى حمله به من نداريد. اما اگر عذرم را نپذيرفتيد و به انـصـاف رفـتـار
نـكـرديـد "پس ساز و برگ خود و شريكانتان را گرد آوريد، آنگاه همه جوانب كـارتـان
را بـنگريد، سپس سوى من گام پيش نهيد و مرا مهلت مدهيد"
(251)؛
وَلِىّ من الله اسـت كـه ايـن كـتـاب را نـازل كـرده اسـت و او يـاور و سـرپـرسـت
شـايـسـتـگـان اسـت ،
(252)).
خـواهـران حـضـرت بـا شـنـيـدن ايـن سخنان فرياد برآوردند و گريه سردادند. صداى
گريه دختران نيز بلند شد. امام (ع) برادرش ، عباس بن على ، و فرزندش ، على اكبر، را
فرستاد و فرمود: (اينان را آرام كنيد كه به خدا، پس از اين بسيار خواهند گريست .)