حـسـيـن (ع) فـرمـود: (خـدا بـه تـو و خـويـشـانـت پـاداش نـيـك
دهـد. چون ميان ما و ميان اين گروه قول و قرارهايى بوده است ، نمى توانيم برگرديم و
البتّه نمى دانيم كه سرانجام كار ما چه خواهد شد.) پس با حضرت خداحافظى كردم و گفتم
: (خداوند شما را از بدى هاى پيدا و ناپيدا در پـنـاه خـود نـگه دارد. من از كوفه
مقدار آذوقه اى براى خاندانم تهيّه كرده ام و هم اكنون نفقه آنـان هـمراه من است .
اينك مى روم و آن ها را مى رسانم . سپس ، به خواست خدا، سوى تو باز مى گردم و اگر
به تو بپيوندم به خدا سوگند! كه از يارانت خواهم شد.)
امام (ع) فرمود: (اگر مى خواهى اين كار را بكنى پس خدا رحمتت كند بشتاب !)
در قصر بنى مقاتل
طـرمـّاح گـويـد: امـام حـسـيـن (ع) از (عـذيـب هـجـانـات ) روانـه شـد، تـا بـه
(قـصـربـنـى مـقـاتـل )(210)رسيد
و ناگهان چشمش به خيمه اى افتاد. فرمود: (اين خيمه از كيست ؟) گفتند: (از عبيداللّه
بن حرّ جعفى .) فرمود: (او را نزد من فرا بخوانيد.) و كس پيش او فرستاد. پـيـك
رفـت و گفت : (حسين (ع) تو را فرا خوانده است .) گفت : (إ نّا لِلّهِ وَ إِنّا
إِلَيْهِ راجِعُونَ؛ به خـدا قـسـم ! مـن از كـوفـه جـز به خاطر نگرانى از اين كه
مبادا او بيايد و من نيز آن جا باشم ، بيرون نيامده ام . به خدا سوگند! مى خواهم نه
من او را ببينم و نه او مرا ببيند.) پيك برگشت و موضوع را به امام (ع) اطّلاع داد.
حضرت خود برخاست و كفش پوشيد و نزد وى رفت . چون به او رسـيـد سلام كرد و نشست و از
او خواست كه با وى به قيام برخيزد. پسر حرّ همان سخنان را تـكـرار كـرد. حـضـرت
فـرمود: (پس اگر ما را يارى نمى كنى ، از خدا بترس و مبادا از كسانى بـاشـى كـه با
ما مى جنگند! زيرا به خدا سوگند! هيچ كس صداى كمك خواهى مرا نخواهد شنيد، مـگـر
ايـن كـه در صـورت يارى نكردن هلاك خواهد شد.) گفت : (نه ، نه ، به خواست خدا هرگز
چنين نخواهد شد.)(211)
در اين هنگام اَنَس ، پسر حارث كا هلى گفت وگوى امام حسين (ع) با پسر حرّ را شنيد.
او نيز با هـمـان مـلاحـظه هاى عبيداللّه از كوفه بيرون زده بود. چون حضرت از نزد
پسر حرّ بيرون آمد، وى بـه ايـشـان سـلام كـرد و گـفت : (به خدا سوگند! من نيز از
كوفه جز به همان وضعيّت او بـيـرون نـيـامـده ام و دوسـت نـداشـتـم به سود و يا
زيان تو وارد جنگ شوم ؛ ولى اكنون خداوند مـيل به يارى كردن تو را در دلم افكنده و
مرا برانگيخته است كه با تو همراه شوم .) امام حسين (ع) فرمود: (پس هدايت شده و
ايمن ، با ما بيا.)(212)
امام به كاروان خود بازگشت و سر بر بالش نهاد، تا چرتى بخوابد. در عالم خواب ديد كه
منادى گويد: اين گروه روانه اند و مرگ هم به سوى ايشان مى آيد!
ديدار با عمرو بن قيس
عـمـرو، پـسـر قـيـس مـشـرقـى گـويـد: مـن و پـسـر عـمـويـم در قـصـر بـنـى
مـقـاتـل خـدمـت امـام حـسـين (ع) رسيديم . سلام كرديم و پسر عمويم عرض كرد: (اين
كه مى بينم خـضـاب اسـت ، يـا رنـگ مـوى شـماست ؟) فرمود: (خضاب است ، چون ما، بنى
هاشم ، زود پير مى شـويـم !) سـپـس فـرمـود: (بـراى يـارى مـن آمـده ايـد؟) گـفـتـم
: (مـن مـردى كـهـن سـال ، وامدار و عيالمندم . كالاهايى هم از مردم در دست من است
و نمى دانم كه چه پيش خواهد آمد و دوسـت نمى دارم كه امانتم تباه شود!) پسر عمويم
نيز همين سخنان را گفت . حضرت فرمود: (در ايـن صورت طورى دور شويد كه صداى كمك
خواهى مرا نشنويد و حتّى سياهى اردوگاهم را نيز نـبـيـنيد؛ زيرا هر كس صدايم را
بشنود و سياهى اردوگاهم را ببيند و ما كمك بخواهيم و او به ما پـاسـخ مـسـاعـد
نـدهـد و يـارى مـان نـكـنـد، خـداى مـتـعـال او را بـه رو در آتـش مـى اندازد!(213)بى
وفا دنيا!)
امـام زيـن العابدين (ع) گويد: با پدرم سوى كوفه در حركت بوديم . در هر منزلى كه
فرود مى آمديم ، ايشان از ماجراى شهادت يحيى پسر زكريّا ياد مى كرد. يك روز گفت :
(از نشانه هاى بـى ارزشـى دنـيـا نـزد خـداونـد ايـن اسـت كـه سـر حـضـرت يـحـيى به
يكى از زناكاران بنى اسـرائيـل هـديـه داده شـد!) هـمـچـنـيـن فـرمـود: (يـكـى از
شـاهـان بـنـى اسـرائيـل مرد و همسر و دخترى از وى باقى ماند. مملكت او را برادرش
به ارث برد و خواست كه بـا زن بـرادر خـود ازدواج كـنـد. پـس بـا يحيى (ع) مشورت
كرد - چون در آن زمان ، شاهان به دسـتـور پـيـامبران (ع) رفتار مى كردند - يحيى گفت
: (با وى ازدواج مكن ، زيرا زناكار است .) چون آن زن نظر حضرت يحيى را شنيد، گفت كه
يحيى ، يا بايد كشته شود و يا از مملكت اخراج گردد! آن گاه نزد دخترش رفت و او را
آراست و گفت : (ميان جمع نزد عمويت برو تا تو را فرا بـخواند و در دامنش بنشاند و
بگويد كه هر چه دوست دارى از من بخواه ، زيرا هر چه بخواهى ، بـه تـو مـى دهـم .
وقـتى چنين گفت ، بگو كه من هيچ چيز جز سر يحيى (ع) نمى خواهم .) ـ چون شاهان هرگاه
ميان جمع قولى مى دادند و عمل نمى كردند، از شاهى بركنار مى شدند ـ دختر چنان كـرد.
شـاه كـه خـود را مـيـان كـشـتـن يحيى و كناره گيرى از تخت شاهى مخيّر ديد، تخت
شاهى را برگزيد و يحيى را شهيد كرد؛ و زمين ، مادر دختر را فرو بلعيد.(214)
گفت و گو با على اكبر(ع)
عـقـبـة بن سمعان گويد: چون شب به آخر رسيد، امام (ع) فرمود كه آب برداريم .سپس
فرمان كـوچ داد. بـه دسـتـور ايـشـان عـمـل كـرديـم . چـون از (قـصـر بـنـى
مـقـاتـل ) بـيـرون آمـديـم و سـاعتى راه پيموديم ، حضرت سر را بر زين نهاد و چرتى
خوابيد. بيدار كه شد، مى گفت : (إ نّا لِلّهِ وَ إِنّاإِلَيْهِ راجِعُونَ وَ
الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ) و اين عبارت را دو سـه بـار تـكـرار كـرد.
فـرزنـدش ، عـلى بـن حـسين (ع) كه سوار اسب بود، گفت : (إ نّا لِلّهِ وَ
إِنّاإِلَيْهِ راجِعُونَ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ)، اى پدر! فدايت
گردم ! چرا كلمه استرجاع و حمد بر زبـان رانـدى ؟) فرمود: (پسركم ! تا سرم را به
چرت نهادم ، كسى به نظرم آمد كه بر اسب سوار بود و گفت : (اين گروه مى شتابند و مرگ
هم سويشان مى شتابد.) دانستم كه آن ، تجسّم ضـميرهاى ما بوده و از مرگ مان خبر داده
است .) على اكبر(ع) گفت : (اى پدر! إ ن شاءاللّه ، بد نبينى ! مگر ما بر حقّ نيستيم
؟) فرمود: (به حقّ كسى كه بازگشت بندگان سوى اوست ، چرا، ما بـر حـقـّيـم !) گـفـت
: (اى پـدر! در ايـن صـورت چه باك از اين كه بر حق باشيم و بميريم .) فـرمـود:
(خـدا بـه تـو، اى فـرزنـد خـوب ، هـمـان پـاداشـى را بـدهـد كه به هر فرزندى به
خاطرپدرش مى دهد.)
بامدادان امام (ع) پياده شد و نماز گزارد. سپس با شتاب سوار شد و يارانش را سوى چپ
راه مى كـشـانيد تا آنان را پخش كند. امّا حّر مى آمد و آنان را باز مى گرداند؛ و
امام نيز مانع كار او مى شـد. هـنـگـامى كه حرّ آنان را به شدّت سوى كوفه راند،
ايشان سرپيچى كردند و بر سرعت حركت خود افزودند.
در نينوا
ياران امام حسين (ع) و سپاه حر پيوسته در حركت بودند تا به (نينوا) رسيدند.امام
(ع) در آن جا فـرود آمـد. ناگهان سوارى كماندار كه از سوى كوفه مى آمد، از دور پيدا
شد. همه به انتظار ايـسـتـادنـد. چون به ايشان رسيد، بر حرّ بن يزيد و يارانش
سلام كرد امّا بر امام حسين (ع) و يارانش سلام نكرد. سپس نامه عبيداللّه را به حر
تسليم كرد، كه در آن آمده بود: (امّا بعد، چون نامه ام به تو رسيد و پيكم نزدت آمد،
عرصه را بر حسين تنگ كن و او را جز در دشت بدون آب و پـنـاهـگـاه فرود مياور. به
پيك دستور داده ام كه با تو همراه شود و از تو جدا نگردد تا خبر اجراى فرمانم را
بياورد. والسّلام .)
چـونحـر نـامه را خواند، گفت : (اين نامه امير عبيداللّه بن زياد است كه به من
فرمان مى دهد تا در همان جايى كه نامه به من مى رسد عرصه را بر شما تنگ كنم . اين
شخص هم پيك او است و فرمان يافته است كه از من جدا نشود، تا نظر و فرمان او را به
كاربندم .(215)
در ايـن هـنـگـام يـكى از ياران امام حسين (ع) به پيك عبيداللّه نگريست . او را
شناخت و گفت : (آيا تـو مـالك ، پـسـر نـُسـَيْر بُدّى نيستى ؟) گفت : (چرا.) گفت :
(مادرت به سوگت بنشيند! در آن نـامه چه پيغامى آورده اى ؟) گفت : (مگر چه چيزى
آورده ام ؟ از امام خود اطاعت كرده ام و به بيعتم وفادار مانده ام !) گفت : (بلكه
از پروردگارت نافرمانى كرده اى و از امامت براى نابودى خود اطـاعـت كـرده اى و
نـنـگ و آتـش را بـه دسـت آورده اى . چـنـان كـه خـداى مـتـعـال فـرمـوده اسـت :
(وَ جـَعـَلْنـا هـُمْ اءَئِمَّةً يـَدْعـُونَ إِلَى النـّارِ وَ يـَوْمَ
الْقـِيـامـَةِ لايُنْصَرُونَ)
(216)،
كه منظور همان امام توست .)
سـپس زهير بن قين به امام (ع) عرض كرد: (پدر و مادرم فدايت ! اى پسر پيامبر خدا(ص)
اگر سـپـاهـى جز همينان نباشد، به خدا قسم ! براى جنگ با ما كافى است . پس وقتى كه
ديگران هم به جنگ مان بشتابند، چه وضعيّتى خواهيم داشت ؟ اجازه بدهيد هم اكنون با
اينان بجنگيم ، چون جنگيدن با اينان از جنگيدن با ديگرانى كه خواهند آمد، آسان تر
است !)
(217)امام (ع) فرمود: (من نمى پسندم كه آغازگر جنگ باشم ، مگر كه آنان ، خود
جنگ را آغاز كنند.) زهير گفت : (پـس بـه دهـى كـه در نـزديكى ما بر كناره فرات است
برويم زيرا در شبه جزيره اى مستحكم واقـع اسـت كـه جـز يـك سو، رودخانه فرات آن را
در بر مى گيرد.) پرسيد: (نام آن ده چيست ؟) گـفـت : (عـُقـْر) (كـانـون آتـش )
فـرمـود: (از عقر به خدا پناه مى بريم .) سپس به حرّ فرمود: (اندكى با ما بيا، آن
گاه فرود مى آييم .)
در كربــلا
حـرّ بـه حـركـت بـا امـام ادامـه داد. چـون بـه كـربـلا رسـيـدنـد، او و
سـپـاهـيـانـش مـقـابـل ايـشـان قـرار گـرفـتند و حركت شان را متوقّف كردند. حرّ
گفت : (همين جا فرود آييد كه فرات هم به شما نزديك است .) حضرت پرسيد: (نام اين جا
چيست ؟) گفتند: (كربلا.) فرمود:
(سـرزمـيـنـى است پر از اندوه و گرفتارى . با پدرم هنگام عزيمت به صفّين در حركت
بوديم . چون به اين جا رسيديم ، ايستاد و درباره نام آن پرسش كرد. چون نامش را شنيد
فرمود: (همين جا محلّ فرودآمدن كاروان و ريزشگاه خون هاى شان است .) چون موضوع را
پرسيدند، گفت : (گران مايگانى از خاندان محمّد(ص) در اين جا منزل مى كنند.)(218)
آن گـاه امـام حـسـيـن (ع) فـرمـود تـا بـارهـا را فـرود آورنـد ـ چـهـارشـنـبـه
آغـاز مـحـرم سال 61 هجرى
(219)
.
نامه عبيداللّه
پـس از آن كـه حـرّ و سـپاهيانش مانع حركت امام و يارانش گرديدند و هر دو گروه
دركربلا اردو زدند، حرّ به ابن زياد نامه نوشت و موضوع را گزارش داد. عبيداللّه در
نامه اى خطاب به امام حسين (ع) چنين نوشت :
امـّا بـعـد، اى حـسـين ! خبر فرودآمدنت در كربلا به من رسيد؛ و اميرالمؤ منين يزيد
به من نوشته اسـت كـه سـر بر بالش آرامش ننهم و از هيچ غذايى سير نخورم ، مگر پس
از آن كه تو را به خداى مهربان و آگاه ملحق كنم ، يا اين كه به فرمان من و يزيد سر
فرودآرى !
امـام (ع) پـس از دريـافـت و خـوانـدن نامه ، آن را دور افكند و فرمود: (گروهى كه
با كسب خشم آفـريـدگار جوياى خشنودى آفريدگان باشد هرگز رستگار نخواهد شد.) پيك گفت
: (پاسخ نـامـه چـيـسـت ؟) فرمود: (او نزد من هيچ پاسخى ندارد؛ زيرا كه مستحقّ عذاب
شده است .) پيك نزد ابـن زيـاد رفـت و او را از مـاجرا آگاه كرد. او سخت خشمگين شد
و مشاورانش را گرد آورد و گفت : (اى مردم ! كداميك از شما به كار حسين مى پردازد،
تا در عوض ، حكومت هر شهرى را كه بخواهد، از آن او بـاشـد؟) چـون كـسـى پـاسـخ
نـداد، نـگـاهش را متوجّه عمر بن سعد بن ابى وقّاص كرد. عـبـيـداللّه چـند روز پيش
از آن ضمن صدور فرمان حكومت رى و شوشتر براى عمر بن سعد، به وى دسـتـور داده بـود
كه به جنگ ديلم برود. ابلاغ آن كار نيز صادر شده بود و فقط پرداختن بـه قـضـيّه
امام حسين (ع)، عزيمت وى را به تاءخير افكنده بود. عبيداللّه گفت : (اى پسر سعد!
تـو مـاءمـور اين كار (رفتن به رى ) هستى ، ولى إ ن شاءاللّه زمانى پى كارت خواهى
رفت كه از كـار حـسين فراغت يافته باشى .) گفت : (اى امير! اگر مرا از كشتن حسين
معاف سازى ، بر من منّت نهاده اى !) عبيداللّه گفت : (معافت ساختم ، تو نيز ابلاغ
حكومت (رى ) را به من باز گردان ؛ و در مـنـزلت بـنـشـيـن تا ديگرى را به حكومت
بگماريم .) عمر گفت : (اى امير! امروز را به من فرصت بده ، تا در كار خود بينديشم
.) گفت : (فرصت دادم .)
عمر از مجلس عبيداللّه بيرون رفت و با برادران و افراد مورد اعتمادش به مشورت
پرداخت . با هـر كـس كه سخن مى گفت ، وى را از آن كار بر حذر مى داشت ؛ و همه مى
گفتند: (از خدا بترس و از ايـن كـار بـپـرهـيـز.)
(220)بامداد
روز بعد كه عمر سعد نزد ابن زياد آمد، عبيداللّه گـفـت : (يـا سپاه ما را سوى حسين
مى برى ، يا ابلاغ حكومت را باز پس مى دهى !) عمر سعد بر معافيت پاى مى فشرد و ابن
زياد همان سخن پيشين را تكرار مى كرد، تا آن كه عمر سعد تصميم به جنگ با امام حسين
(ع) گرفت .
ورود عمر بن سعد
فرداى آن روز، عمر سعد با سپاهى چهارهزار نفرى از كوفه به كربلا رفت . اين چهارهزار
تن عـازم (دَسْتَبى )
(221)
واقع در بين همدان و قزوين بودند و عمر سعد قصد داشت با ديـلمـيـانـى كـه آن جـا را
تـصـرّف كرده بودند، بجنگد. ابن زياد ابلاغ حكومت رى را براى وى صـادر كـرد و
فـرمـان داد كـه نـخـسـت بـه جـنـگ ديـلمـيـان بـرود. عـمـر سـعـد در (حـَمـّام
اءَعـْيـَن )
(222)بـا
مـردم اردو زده آمـاده حـركـت بـود. امـّا چون موضوع عزيمت امام حسين (ع) به كـوفه
پيش آمد، ابن زياد، عمر سعد را فرا خواند و گفت : (سوى حسين برو و پس از اين كه از
كـار وى فراغت يافتيم ، تو به قلمرو حكومت خود حركت كن .) عمر سعد گفت : (خداى تو
را رحمت كـنـد! اگـر مـصـلحـت مى بينى كه مرا معاف سازى ، چنين كن .) گفت : (بلى !
مى شود، امّا به اين شـرط كـه ابـلاغ حـكومتى را كه به تو داده ايم پس بدهى .)
عمر سعد پس از شنيدن اين سخن گـفـت : (يـك روز بـه مـن فـرصت بده تا بينديشم .) و
سپس با افراد مورد اعتمادش به مشورت پـرداخـت . بـا هر كس مشورت كرد وى را بر حذر
داشت . از آن جمله حمزه ، پسر مغيرة بن شعبه ، خـواهـر زاده عـمر، نزد وى آمد و گفت
: (اى دايى ! تو را به خدا سوگند! مبادا به جنگ حسين (ع) بروى كه در آن صورت از
پروردگارت نافرمانى كرده پيوند خويشاوندى را خواهى بريد! بـه خـدا قسم ! اگر از
دنيا و مال و حكومت همه زمين چشم بپوشى ، از اين كه خدا را با خون حسين (ع) ديدار
كنى براى تو بهتر است .) عمر سعد گفت : (به خواست خدا، همين كار را خواهم كرد.)
عـبـداللّه يـسـار جهنى گويد: (نزد عمر سعد رفتم ، در حالى كه ماءموريّت يافته بود
تا نزد امام حسين (ع) برود. او خطاب به من گفت : (امير به من فرموده است كه سوى
حسين حركت كنم و من فرمان او را نپذيرفته ام .) گفتم : (خداوند كار تو را اصلاح
گرداند و هدايت كند! مبادا اين كار را بـكنى ! مبادا سوى وى بروى ! من از پيش او
بيرون رفتم ، امّا بعد شخصى آمد و گفت : (عمر سعد دارد مردم را براى حركت سوى حسين
فرا مى خواند.) نزد او رفتم و او را نشسته ديدم . همين كـه مـرا ديـد، رويـش را از
مـن بـرگـردانـد. دانـسـتم كه تصميم رفتن سوى حسين (ع) را دارد؛ و برگشتم .) عمر
سعد نزد ابن زياد رفت و گفت : (خدا كار امير را راست گرداند! تو مرا به اين كـار
گـمـاشـتـه بـرايـم ابـلاغ نـوشـتـه اى . مـردم هـم خـبـر آن را شـنـيـده انـد.
حـال اگـر صلاح مى بينى كه آن حكم را در مورد من عملى كنى ، چنين كن ؛ ولى اين لشكر
را به سـركـردگـى يـكـى از بـزرگان كوفه به سوى حسين بفرست . از بزرگانى كه در جنگ
با كـفـايـت ترند و مقصود تو را بهتر از من بر آورده خواهند ساخت .) و سپس چند تن
را براى او نام برد.
ابـن زيـاد گـفت : (بزرگان كوفه را به من معرفى نكن ! من از تو در باره اين كه چه
كسى را امـيـر سـپـاه اعـزامـى گـردانـم ، نـظـر نخواسته ام . اگر تو لشكر را مى
برى كه خوب ، نِعمَ المـطـلوب وگـرنه ابلاغيّه حكومت را پس بده .) عمر سعد چون
پافشارى او را ديد، گفت : (خودم مى روم .)
(223)
عمر سعد فرداى روز ورود امام حسين (ع) به ( نينوا)، با چهار هزار سپاه نزد وى آمد و
به (عزرة بن قيس ) فرمان داد تا با وى ديدار كند و از او بپرسد كه چرا آمده است و
چه مى خواهد؟ عزره از كـسـانـى بـود كـه به حضرت نامه نوشته خواستار آمدن وى به
كوفه شده بودند. از اين رو خـجـالت كـشـيـد كـه خدمت ايشان برود. عمر سعد با هر يك
از سران سپاه خود كه اين خواسته را مـطـرح مـى كـرد، از نـامـه نـويـسان به امام
(ع) بود و از رفتن خوددارى مى كرد و رضايت به اجـراى ايـن فـرمان نمى داد. آن گاه
كثير بن عبداللّه شعبى كه سواركارى دلير بود و هيچ چيز مـانـع جـسـارت او نـمـى
شـد، گـفـت : (من سوى او مى روم و به خدا سوگند! اگر بخواهى او را نـاگهانى مى كشم
!) عمر سعد گفت : (من نمى خواهم او را ناگهانى بكشى ، فقط نزد وى برو و بپرس كه سبب
آمدنش چيست .) آن مرد نزد امام حسين (ع) رفت . ابوثمامه صائدى كه ديد او مى آيد، به
امام (ع) گفت : (خدا به سلامتتان دارد؛ اى ابوعبداللّه ! بدترين مردم ، گستاخ ترين
، خون خوارترين و آدمكش ترين فرد روى زمين ، دارد نزد تو مى آيد.) سپس سوى او رفت و
گفت : (شـمـشيرت را بينداز.) گفت : (به خدا سوگند! اين كار را نمى كنم خلاف حرمت من
است ! من فقط يك پيك هستم . اگر پيغامم را مى شنويد، آن را به شما مى رسانم و اگر
نمى پذيريد بر مى گردم .) گفت : (به هر حال اگر بخواهى من قبضه شمشيرت را مى گيرم
آن گاه تو حرف مورد نظرت را بزن !) گفت : (نه ! به خدا كه بدان دست نخواهى زد.) گفت
: (هر پيغامى دارى به من بـگـو، تـا بـه حـسـيـن (ع) بـرسانم ؛ زيرا فاسقى چون تو
را نمى گذارم كه به او نزديك شود.) سپس هر دو به هم دشنام دادند و او نزد عمر سعد
بازگشت و ماجرا را تعريف كرد. آن گاه عمر سعد، قرّة بن قيس را فرا خواند و گفت :
(اى قرّة ! واى بر تو! به ديدار حسين بشتاب و از او بـپـرس كـه چـرا آمـده است ؟ و
چه مى خواهد؟) قرّه نزد امام (ع) آمد. چون كه حضرت او را ديد، بـه يـارانـش گـفـت :
(آيا اين شخص را مى شناسيد؟) حبيب بن مظاهر گفت : (بلى ! مردى از حنظله تـمـيـمـى و
خواهرزاده ماست . من او را به نيك راءيى مى شناختم و گمان نمى كردم وى را در چنين
وضـعـيـّتـى بـبـيـنـم .) قـرّه جـلو آمد و بر حسين (ع) سلام كرد و پيغام عمر سعد
را به حضرت رسـانـيـد. فـرمـود: (هـمـشـهـريـان شـمـا بـه مـن نـوشـتـه انـد كـه
سـوى مـا بـيـا! حال اگر از آمدنم ناخشنوديد باز مى گردم . چون قرّه خواست كه
برگردد، حبيب بن مظاهر گفت : (اى قرّة بن قيس ! واى بر تو! چرا سوى گروه ستمكار
برمى گردى ؟ بيا و اين مرد را يارى كن كه خدا به وسيله نياكانش من و تو را هدايت
فرموده است .) قرّه گفت : (پاسخ پيغام عمر سعد :Nرا مـى بـرم و دربـاره كـار خـود
نـيـز مـى انـديشم .) سپس نزد عمر سعد رفت و پيغام حضرت را رساند. عمر سعد گفت : من
اميدوارم كه خدا مرا از جنگ و پيكار با حسين به سلامت نگه دارد.
نامه عمر سعد به ابن زياد
عمر سعد در نامه اى خطاب به عبيداللّه زياد چنين نوشت : (بسم اللّه الرّحمن
الرّحيم . امّا بعد، من در جـايـى كـه بـه حـسين رسيدم ، پيكم را نزد او فرستادم و
سبب آمدنش را جويا شدم كه چه مى طلبد و چه مى جويد؛ و او چنين پاسخ داده است : (اهل
اين شهر به من نامه نوشته و پيك هاى شان نـزد مـن آمـده انـد و از مـن خـواسـتـه
انـد كـه بـيـايـم و اكـنـون آمـده ام . حال اگر از آمدنم خرسند نيستند و نظرشان جز
از آن چيزى است كه پيك هاى شان به من رسانده اند، باز مى گردم .)(224)
ابن زياد، در پاسخ چنين نوشت :
نـامـه ات را دريـافـت كـردم . بـيـعت با يزيد را به حسين پيشنهاد كن . اگر وى و
همه همراهانش بيعت كردند، مرا مطّلع گردان تا نظرم را به تو برسانم .
ديدار حسين (ع) با ابن سعد
امـام حـسـيـن (ع) كـسى نزد عمر سعد فرستاد و پيغام داد كه امشب بين دو اردوگاه
باهم ديدار مى كنيم . عمر سعد با حدود بيست سوار آمد و حضرت هم با همين اندازه سوار
بيرون رفت . امام (ع)، هـنـگـام ديـدار بـا عـمـر سـعد، به يارانش فرمود تا از وى
دور شوند. عمر سعد نيز چنين كرد و نـيـروهاى طرفين چنان از هم دور شدند كه صداى سخن
آن دو را نمى شنيدند. آنان تا پاسى از شـب سـخـن گـفـتـنـد و سـپس با همراهان شان
به اردوگاه خويش باز گشتند. مردم از روى گمان دربـاره گـفـت وگـوى آنـان سخن مى
گفتند. برخى گمان مى كردند كه حسين (ع) به عمر سعد گـفـت : (بـيـا نـزد يـزيـد بـن
مـعـاويـه بـرويـم و ايـن هـر دو لشـكـر را بـه حال خود رها كنيم .) و عمر گفت :
(در اين صورت خانه ام را ويران خواهند كرد!) فرمود: (من آن را بـرايـت خـواهـم
سـاخـت .) گـفـت : (مـلك هـايـم را نـيـز از مـن خـواهـنـد گـرفـت !) فـرمـود: (از
امـوال خـودم در حـجـاز بـهـتـر از آن هـا رابه تو خواهم داد!) ولى عمر سعد رضايت
نداد. حضرمى گـويد: (مردم اين سخنان را مى گفتند و اين حرف ها بر سر زبان هاى شان
افتاده بود، بى آن كه خود، چيزى از آن را حقيقتا شنيده يا دانسته باشند.
نامه دوم عمر سعد به ابن زياد
ابومخنف گويد: امام حسين (ع) و عمر سعد، سه يا چهار بار با هم ديدار كردند. آن گاه
عمر به عـبـيـداللّه چـنـيـن نـوشـت : (امّا بعد، خدا آتش را خاموش كرده و با وحدت
كلمه كار مردم را اصلاح گردانيده است . حسين (ع) به من قول داده است تا به جايى كه
از آن آمده برگردد؛ يا او را به هر يك از سرحدّات اسلامى كه بخواهيم بفرستيم ؛ تا
مانند ديگر مسلمانان به هر سود و زيانى كه داشته باشد خرسند باشد؛ يا اين كه نزد
امير مؤ منان يزيد برود و دست در دست او بگذارد و نـظرش را درباره رابطه او با خود
جويا شود. همه اين راه ها موجب خشنودى شما و صلاح مردم است .)
ابـومـخـنـف گـويـد: امـام (ع) فـرمـود: (يـكـى از ايـن سـه راه را بـرگزينيد: يا
به همان جايى برگردم كه از آن جا آمده ام و يا اين كه دستم را در دست يزيد بن
معاويه بگذارم تا هر چه ميان مـن و مـيـان خـود صـلاح بـبيند نظر بدهد؛ و يا اين كه
مرا به هر يك از سرحدّات اسلامى كه مى خـواهـيـد بـفـرسـتـيـد تـا چـون ديـگر مردم
هر سود و زيانى كه دارند، من نيز داشته باشم .) امّا گـزارش هـاى ديـگـرى خـلاف
ايـن را اثـبـات مـى كـنـد. ابـومـخـنـف بـه نقل از عبد الرّحمان بن جندب گويد: من
با امام حسين (ع) همراه بودم . با او از مدينه به مكّه و از مـكـّه بـه عـراق آمدم
و تا هنگامى كه كشته شد، لحظه اى از او جدا نشدم و از گفت وگوهاى او با مـردم ، در
مـديـنـه و مكّه و ميان راه و در عراق و در اردوگاه تا روز شهادتش ، كلمه اى نيست
كه من نـشـنـيـده بـاشـم . نـه ، بـه خـدا سـوگـنـد! حـضـرت هـرگـز بـه آنـان قول
هايى را كه بر سر زبان مردم است نداده است . مردم بى جهت مى پندارند كه امام گفته
است كـه دسـتـش را در دسـت يزيد بن معاويه مى گذارد يا اين كه او را به مرزى از
مرزهاى مسلمانان بـفرستد. هيچ كدام از حرف ها را نَزَد و تنها گفت : (مرا آزاد
بگذاريد، تا در اين سرزمين پهناور بـروم و بـبـيـنم كار مردم به كجا مى انجامد.)
بلاذرى
(225)گويد: چون پسر زياد، عـمـر سـعـد را از (حـَمـّام اءَعْيَن ) روانه ساخت ،
به مردم فرمان داد، تا در (نُخَيْلَه ) اردو زدند و گـفـت كـه هـيـچ كـس
نـبـايـدتـخلّف بورزد. سپس منبر رفت و معاويه را ستود و از نيكوكارى او و پرداختن
به موقع عطاها و توجّه به كم اهميّت ترين مرزها سخن گفت و از برقرارى وحدت به
وسـيـله و بـه دسـت وى يـاد كـرد و گـفـت : (همانا يزيد، فرزند معاويه ، نيز همانند
خود اوست و رهرو همان راه هاى اوست و از الگوهاى او پيروى مى كند و عطاهاتان را دو
برابر افزوده است . بنا بر اين هيچ كس از سران و سرشناسان و بزرگان و ساكنان شهر
نبايد باقى بماند. همه بـايـد بيرون بشتابند و با من اردو بزنند. فردا هر شخصى را
بيابم كه از لشكر عقب كشيده اسـت ، از حـمايت حكومت بيرون خواهد بود. سپس بيرون رفت
و اردو زد و در پى حصين بن تميم ، كه با چهارهزار سپاهى در قادسيّه بود، فرستاد و
او با همه همراهانش به نخيله آمد. آن گاه ابن زيـاد چـنـد تـن را خـواسـت و به آنان
گفت : ميان مردم بچرخيد و به آنان دستور فرمانبردارى و پـايـدارى بـدهـيـد و از
انـجـام كـارهاى ناروا و آشوبگرى و نافرمانى بر حذر داريد و آنان را سوى اردو
برانگيزيد. ماءموران بيرون رفتند، كمك كردند و در كوفه گشت زدند و سپس همگى بـه او
پـيـوستند، جز كثير بن شهاب كه در گشت زنى زياده روى كرد و مردم را به:Nدسـتـور مـى
داد و آنـان را از آشـوب و تـفرقه برحذر مى داشت و به تنهاگذاردن امام حسين (ع)
تشويق مى كرد.
گـروه هـايـى كـه از سـوى ابن زياد به جنگ امام حسين (ع) اعزام شدند، اين ها بودند:
حصين بن تميم ، با چهارهزار نفر (وى دو روز پس از اعزام عمر بن سعد حركت كرد)؛
حجّار بن ابجر عجلى ، بـا هـزار نفر؛ شبث بن ربعى ، با هزار نفر (وى خود را به
بيمارى زده بود ولى ابن زياد او را نـاگـزيـر بـه حـركـت كـرد ـ . يـزيد بن حارث ،
با هزار نفر يا كم تر و بسيار مى شد كه مردى با هزار سپاهى اعزام مى گرديد، امّا جز
با سيصد و چهارصد نفر و حتّى كم تر به مقصد نـمـى رسـيـد؛ زيـرا مـردم راضـى بـه
اين كار نبودند.
(226)
سپس ابن زياد عمرو بن حـُرَيـث را بـر كوفه به جانشينى گماشت و قعقاع بن سويد را به
رياست گشت سواره كوفه مـنـصـوب كـرد. او مردى را از قبيله همدان كه براى طلب ميراث
خود به كوفه آمده بود، نزد ابن زياد آورد كه او را كشت ؛ و در كوفه هيچ مرد بالغى
نماند، مگر اين كه به اردوگاه نخيله رفت . آن گـاه در هـر بامداد و چاشتگاه و
نيمروز و شامگاه بيست تا صد نفر براى كمك به عمر سعد گسيل مى شد. عمر دوست نمى داشت
كه امام حسين (ع) به دست وى نابود شود و هيچ چيز در نظر وى محبوب تر از برقرارى صلح
و سازش نبود. آن گاه ابن زياد بر كوفه ديده بان گماشت كـه مـبادا كسى از اردوگاه به
كمك امام حسين (ع) برود. پيرامون شهر لشكرگاه به پا كرد و ريـاسـت پـاسـداران و
اردوگـاه هاى كوفه را به زَحْر بن قيس جُعفى واگذارد(227)و
ميان خود و اردوى عمر سعد سوارانى تيزرو گماشت كه پيوسته اخبار را گزارش مى دادند.
در اردوى نـخـيله ، عمّار بن ابوسلامه دالانى تصميم به كشتن ناگهانى عبيداللّه زياد
گرفت ؛ امّا مـوفـق نـشـد. پـس مـخـفـيـانه گريخت و خود را به امام حسين (ع) رساند
و با ايشان به شهادت رسيد.
فرار يك سست عنصر
بـلاذرى گـويـد: فـراس بـن جعده با امام حسين (ع) همراه بود و با ايشان نظر موافق
داشت ، امّا وقـتـى كـه اوضاع را دشوار ديد، از ادامه همراهى ترسيد. حضرت به او
اجازه بازگشت داد و او شبانه برگشت .(228)
گزارش صحابى على (ع)
مـردى از بـنـى ضـبـّه نقل كرده است كه على (ع) هنگام فرودآمدن در كربلا به سمتى
رفت و با دسـت اشـاره كـرد و گفت : (جاى فرودآمدن كاروان شان در پيش و قرارگاه بار
و بنه شان سمت چـپ اسـت .) آن گـاه دسـت ها را بر زمين زد و مشتى خاك برگرفت و آن
را بوييد و گفت : (آه ! چه نيكويند خون هايى كه در اين خاك ريخته خواهند شد!) مرد
ضبّى گويد: از آن سفر برگشتيم و عـلى (ع) بـه شـهادت رسيد، مدتى گذشت ، تا اين كه
حسين (ع) در كربلا اردو زد و ابن زياد بـراى جـنـگـيـدن بـا وى لشـكـر فـرسـتـاد.
مـن نـيز ميان سوارانى بودم كه ابن زياد سوى وى گـسـيـل داشـت . چـون بـه كـربلا
رسيدم چنان بود كه گويى به همان جاى ايستادن على (ع) و نقطه اى كه با دستش نشان داد
مى نگريستم . پس اسبم را برگرداندم و سوى حسين بن على (ع) رفتم . بر او سلام كردم و
گفتم : (پدرت داناترين مردم بود و من او را در فلان وقت ديدم كه چـنـيـن و چـنـان
گـفـت و فـرمـود كـه تـو ايـن زمـان و در ايـن جا كشته خواهى شد! حضرت فرمود: (حـال
مـى خـواهـى چـه بـكـنـى ؟ آيـا بـه مـا مـى پيوندى ، يا به خانواده ات ؟) گفتم :
(به خدا سـوگـنـد! مـن بـدهـكـار و عـيـالوارم و بـه جز پيوستن به خانواده ام نمى
انديشم .) فرمود: (امّا مال ، بيا و از اين مال ـ كه ناگهان در جلوش قرار گرفت ـ
پيش از اين كه محروم گردى بردار و دور شـو. زيـرا بـه خـدا سـوگـنـد! هر كس فرياد
كمك خواهى ما را بشنود و برق شمشيرها را بـبـيـنـد و بـه يارى ما نشتابد، نفرين شده
رسول خدا(ص) خواهد بود.) گفتم : (به خدا! امروز مـيان اين دو كار جمع نخواهم كرد كه
هم مالت را بستانم و هم تنهايت بگذارم .) وى اين را گفت و رفت و امام (ع) را
تنهاگذارد.(229)
تصميم حبيب بن مظاهر
بـلاذرى گـويـد: حـبـيـب بـن مظاهر به امام حسين (ع) گفت : (تيره اى از چادرنشينان
بنى اسد در (نهرين )، نزديك اين جا، منزل دارند. آيا اجازه مى دهيد بروم و آنان را
فرابخوانم ؟ شايد خدا از طريق ايشان به تو سودى برساند يا جلو زيانى را بگيرد.)
امام (ع) اجازه داد. حبيب نزد آنان رفت و گفت : (من شما را به سربلندى و فضيلت و
ثواب بزرگ آخرت فرا مى خوانم . شما را بـه كـمـك پـسـر دخـتـر پـيامبرتان فرا مى
خوانم كه مظلوم واقع شده است . زيرا كوفيان او را دعـوت كـرده انـد، تـا يارى اش
كنند. امّا اكنون كه آمده است ، او را رها كرده براى كشتن او لشكر كـشـيده اند.)
هفتاد تن از مردان قبيله با وى بيرون آمدند. مردى بنام جبلة بن عمرو سوى عمر سعد
شـتـافت و او را از ماجرا آگاه ساخت . عمر سعد ازرق بن حارث صيداوى را با شمارى از
سواران فـرستاد كه ميان آن ها و امام حسين (ع) حايل شدند. حبيب نزد امام برگشت و
خبر را به آگاهى او رسانيد. حضرت فرمود: (خدا را هزار بار سپاس .)(230)
نامه عبيداللّه به عمر سعد
عـبـيـداللّه زيـاد نامه اى خطاب به ابن سعد چنين نوشت : (امّا بعد، ميان حسين و
يارانش و ميان آب مـانـع شـو، بـه طـورى كـه حتّى يك قطره آب هم ننوشند، همان
رفتارى كه با پارساى پاك و مـظـلوم ، امـيـر مؤ منان ، عثمان بن عفّان كردند.(231)پس
از دريافت اين نامه عمر سعد، عـمـرو بـن حـجـّاج را بـا پـانـصـد سـوار فرستاد، تا
در آبشخور فرود آمدند و ميان امام (ع) و يارانش و ميان آب مانع شدند، تا نتوانند
حتّى يك قطره از آن بنوشند ـ اين واقعه سه روز پيش از شـهـادت امـام حـسـيـن (ع)
بـود ـ در نـتـيـجـه آن حـضـرت و يـارانـش بـى آب ماندند.(232)عبداللّه
بن حصين ازدى ـ كه در شمار قبيله بجيله بود ـ فرياد زد و گفت : (اى حسين ! آيا به
آب نمى نگرى كه گويا جگر آسمان است ؟ به خدا! از آن قطره اى نخواهى چشيد، تا از
تشنگى بميرى !) امام (ع) گفت : (بار خدايا! او را از تشنگى بكش و هرگز وى را
مـيـامـرز!) حميد بن مسلم گويد: (پس از آن در بيمارى عبداللّه ، از او عيادت كردم .
به خداى بى هـمـتـا او را ديـدم كـه آب مـى نـوشـيـد بـه طـورى كـه شـكـمش آماس
مى كرد. سپس آب را بر مى گـردانـد. بـاز مـى نـوشـيد، تا شكمش متورّم مى شد امّا
سيراب نمى گرديد و پيوسته بر اين وضع بود، تا جان داد و هلاك شد!)
ماءموريّت عبّاس (ع) براى آوردن آب