به نظر مى رسد كه تعارضهاى دو روايت مذكور و ناهماهنگيهاى درونى
آنها خاصه ، تعارض محور اصلى روايت ، يعنى حضور عبيدالله در منزل هانى ، با آگاهى
وى از حضور مسلم در آنجا توسط جاسوس خويش و خطر از ميان برداشتن او در همان جا ،
عمده ترين عاملى بوده است كه شيخ مفيد از اعتماد و نقل آن در مقتل خويش اجتناب
ورزيده و به نقل سومين روايت و معقول ترين آنها در باب قتل هانى ابن عروه پرداخته
است.
به موجب اين روايت كه با اعتماد به آن ، همه تعارضها و پرسشهاو تاءملات مطروحه در
سطور قبل از ميان مى رود ، چون هانى چندى پس از استقرار عبيدالله در كوفه به ديدار
وى نرفت و امير كوفه نيز از طريق معقل دريافت كه مسلم در خانه او پنهان است ، طبيعى
ترين و سهل ترين راه براى از ميان برداشتن ، يكى از عمده ترين حاميان مسلم انتخاب
كرد و با فرا خواندن او به دارالاماره و با وساطت چند تن از شيوخ كوفه
(265) كه امان عبيدالله را به او تقديم داشتند ، هانى را دستگير و
به زندان انداخت.
(266)
شهادت مسلم بن عقيل
عبيدالله بن زياد از همان نخستين روز استقرار بر مسند امارت كوفه ، در جلب و جذب و
انفعال شيوخ قبايل اشراف كوفه و پراكندن آنان از كنار مسلم بن عقيل توفيق يافته بود
، با زندانى كردن هانى بن عروه ، آخرين شخصيت صاحب نفوذ و حامى مسلم را نيز از او
جدا كرد و به اين ترتيب فرستاده امام حسين (ع) به كوفه را در شرايطى قرار داد كه وى
خود از مخفيگاه خويش در آيد و در تنهايى و غربت مانده و در دام عبيدالله افتد طبعا
پراكنده شدن سريع مذحجيانى كه پس از دريافت خبر اسارت شيخ خود ، با شهادت شريح قاضى
(267) مبنى بر سلامت وى ، راه بازگشت به سوى خانه هاى خويش را
برگرفتند ،
(268) اميدهاى زيادى در دل حاكم كوفه افروخت و او را مطمئن تر ساخت
كه با كنارگيرى تمام بزرگان كوفه از كنار مسلم ، ديگر غلبه بر قليل حاميان وى كه
اينك با ملاحظه سازى شيوخ خود با مسلم ، در شرايط انفعال و يا حداكثر ، در شرايط
هيجان ناپايدارترى قرار داشتند ، كارى دشوار نيست. گزارشهايى كه از كناره گيرى سريع
اطرافيان مسلم پس از عزيمت او به سوى دارالاماره وجود دارد ، اگر چه در بادى امر
اعجاب آور مى نمايد ، اما با عنايت به بافت مالامال از تذبذب كوفه كه به كراهت از
آن سخن گفته ايم ، امرى كاملا محتمل بود و صحت ارزيابى عبيدالله را نشان مى دهد.
(269) بى گمان اگر امير كوفه بر آنچه واقع شد ، اطمينان نداشت و بر
اين باور نبود كه پس از همراه كردن شيوخ قبايل ، غلبه بر هيجان گذارى شيعيان كوفى ،
امرى سهل و ساده است ، طبعا هيچ گاه با نيروهايى قليل وارد كوفه نمى شد و پس از آن
نيز همراه حداكثر سى نفر در دارالاماره سنگر نمى گرفت تا نظاره گر محاصره قصر كوفه
باشد.
بنا به گزارش ابو مخنف ، گزارشى كه اجزء آن عارى از غلو نيست ، چون خبر اسارت هانى
به مسلم رسيد ، وى در شرطى كه ماموريتى محدود در كوفه داشت و صرفا براى گزارش
اوضاع اين شهر ، وارد آنجا شده بود ، ناگزير بر آن شد تا شيعيان را فراهم آورده و
براى نجات هانى دست به اقدام زند. گفته شده است كه نيروى اوليه اى كه به درخواست
مسلم پاسخ دادند و همراه او به سوى دارالاماره روانه شدند ، چهار هزار نفر
(270) از افراد كنده ، مذحج ، تميم ، اسد و مضر و همدان بودند.
(271) عبدالله حازم ، راوى همان روايت افزوده است كه با فاصله اى
اندك باز هم شمارى ديگر به مسلم پيوستند ، به حدى كه مسجد و بازار كوفه انباشته از
جمعيت شد اين در حالى بود كه عبيدالله پس از شنيدن خبر عزيمت مسلم به سوى او ، به
سرعت از مسجد روانه قصر شده و تنها با سى نفر كه مركب از شيوخ و بزرگان و محافظين
بودند ، در دارالاماره استقرار يافته و برنامه پراكندن جمعيت هيجان زده از اطراف
مسلم را به اجرا مى گذاشت. اگر چه در گزارش عبدالله حازم ، از پراكنده شدن سريع
همراهان مسلم سخنى به ميان نيامده است ، اما اين معنى در گزارش عباس جدلى ، كه با
واقعيات شخصيت شيعيان كوفه هماهنگى بيشترى دارد ، تصريح شده است كه
(( چون با عقيل حركت كرديم ، چهار هزار نفر بوديم ، اما هنوز به قصر نرسيدم
بوديم كه تعداد به سيصد نفر كاهش يافت ))
(272) همين تعداد نيز در هنگام نماز عصر به سى نفر كاهش يافت. چون
وقت نماز مغرب فرا رسيد ، حتى يك نفر هم در كنار مسلم نمانده بود.
(273)
حتى اگر در صحت روايت عباس جدلى نيز ترديد كنيم و اساس بحث را روايت عبدالله حازم
قرار دهيم. باز هم تفسيرى در واقعيت امر ، يعنى پراكنده شدن سريع مردم در اطراف
مسلم ، پديد نمى آيد ، به عبارت روشن تر ، تفاوت روايت عبدالله حازم با گزارش عباس
جدلى در زمان پراكنده شدن است ، روايت نخست مدعى است كه همراهان مسلم در شامگاه در
كنار مسلم ماندند ، اما روايت دوم بر آن است كه كثيرى از آن چهار هزار نفر ، به
سرعت پراكنده گشتند و تنها سيصد نفر از ايشان تا شب دوام آورده و به خانه هاى خود
مراجعت نكردند. گفتيم كه در بيان همراهان اوليه مسلم در حركت به سوى درالاماره ،
نشانه هايى جدى از غلو وجود دارد. اكنون بايد افزود كه اين مبالغه تنها در باب
همراهان اوليه مسلم نيست ، بلكه احتمال آن در باب همان سيصد نفر باقى مانده در كنار
او نيز مشهود است. اگر به راستى گزارشهاى مربوط به مجموعه حاضران در قصر عبيدالله ،
يعنى سى نفر صحت داشته باشد
(274) و در باب همراهان نهايى مسلم بن عقيل نيز همان عدد سيصد را
قائل شويم ، طبعا يا بايد مسلم را به كندى عمل و تعلل در بهره بردارى سريع از
توانايى همين افراد براى تصرف قصرى كه مدافعان آن يك دهم نيروهاى همراه وى بود ،
متهم كنيم ، يا آنكه اذعان كنيم كه در باب شمار همراهان باز مانده در كنار مسلم نيز
با گزارشى مبالغه آميز روبه رو هستيم.
بدين سان ، تعداد نيروهاى محاصره كننده قصر كوفه را هر اندازه كه بدانيم ، قدر مسلم
آن است كه پراكنده شدن اين نيروها بسيار سريع انجام گرفت و حاكم كوفه و اشراف
همراهانش بدون احساس كمترين بيم و هراسى بر هيجان ايشان غلبه كردند و آنان را از
كنار مسلم پراكندند. چند پارچگى و تجزيه قدرت شيوخ در درون گروههاى چهارگانه كوفه
(275) و همراه شدن غالب بزرگان با عشيره خويش جهت پراكنده شدن از
اطراف مسلم و سرانجام تهديد مردم به قطع مواجب و از همه مهم تر ، انتشار وسيع خبر
نزديك شدن سپاه شام براى سركوبى مخالفان يزيد و قتل عام آنان ، همچنين اعزام ابن
اشعث و قعقاع بن شور دهلى
(276) به درون شهر براى مقابله با مسلم بن عقيل و نصب پرچم امان
براى آن دسته از ياران مسلم كه قصد انصراف از يارى او را داشته باشند ، مجموعه
عواملى بود كه ريشه هاى تاريخى تذبذب و دو گانگى رفتار كوفيان را آبيارى كرد و باعث
شد تا حتى يك تن از مجموعه 12 يا 18 هزار نفر بيعت كننده با مسلم در كنار او نمانده
و نماينده امام حسين (ع) در كوفه به خانه زنى پناه جسته و لاجرم توسط پسر او
(277) به اسارت محمدبن اشعث در آيد.
(278) پسر اشعث را عبيدالله براى دستگيرى مسلم بن عقيل روانه كرده
بود. محمد بن اشعث نيز در اين ماموريت شخصيت دو گانه كوفه را به تصوير كشيد.
ابو مخنف روايت كرده است كه چون مسلم به چنگ محمد بن اشعث افتاد ، توانست پسر اشعث
را راضى بكند تا پيغام او را براى امام حسين (ع) بفرستد محمد بن اشعث نيز كه با يك
بخش از شخصيت خويش مسلم را به قتلگاه عبيدالله مى برد
(279) و با نيمى ديگر از آن شخصيت بى ميل نبود كه مانع رسيدن امام
به كوفه شود تا وى ناگزير به مشاركت در شهادت فرزند رسول خدا نيز نگردد ،
(280) در خواست مسلم از پذيرفت و اياس بن العثل الطايى را به سوى
امام فرستاد
(281) تا اين پيام را به آن حضرت برساند:
ابن عقيل در حالى مرا نزد تو فرستاد كه خودش به دست قوم اسير شده بود و به سوى مرگ
روانه بود. او مى گفت كه اى حسين به سوى اهل بيت خويش مراجعت كن. مراقب باش تا
مردم كوفه فريبت ندهند كه آنان همان يارانى از ياران پدرت هستند كه او با طلب مرگ ،
يا كشته شدن آرزوى فراق از ايشان را داشت. كوفيان به تو و من دروغ گفتند و دروغگو
عارى از راءى و قصد درست است.
(282)
پس از شهادت مسلم بن عقيل در پشت بام دارالاماره كوفه ، چون به دستور عبيدالله ،
هانى بن عروه را نيز در بازار قصابان و گوسفند فروشان كوفه و در مقابل ديدگان
مذحجيانى كه هانى ايشان را به نجات خود فرا مى خواند ، گردن زدند و سرهاى بريده
آنان را براى يزيد به دمشق فرستادند ،
(283) اين واقعيت در كوفه عيان تر شد ، كه ساكنان اين شهر نه تنها
در ايمان خويش بى ثبات و بى ريشه بودند ، بلكه عصبيت قبيله اى نيز در ميان ايشان
رنگ باخته بود.
پس از قتل هانى ، عبيدالله كه اينك قدرت مسلط بر عراقين بود ، نامه زير را براى
يزيد نوشت و همراه سرهاى هانى و مسلم
(284) به دمشق فرستاد:
حمد و سپاس خدايى را كه حق امير مومنان را ستاند و دشمن او را از پيش روى برداشت
اميرمومنان كه خداوند او را مكرم بدارد ، بداند كه مسلم بن عقيل كه به خانه هانى بن
عروه پناه جسته بود ، با تعيين جاسوسان به ميان يارانش و از طريق حيله به چنگ
افتادند. من آنان را گردن زدم. اينك سرهاى ايشان همراه هانى بن ابى حيه همدانى و
زبير بن اروح تميمى براى تو مى فرستم اين دو فرستاده ، مردانى شنوا ، مطيع و خير
انديشند. امير مومنان هر آنچه مى خواهد از ايشان جويا شود كه مطيع ، فهميده و
درستگارند
(285)
يزيد چون نامه حاكم خويش در كوفه را خواند ، بى درنگ به او نوشت كه :
اما بعد: تو چنان كه انتظار داشتم عمل كرده اى با دورانديشى و دليرى. تو لياقت خويش
را نشان دادى و انتظارم را برآورده و راى مرا درباره كفايت خويش تاييد كرده اى. دو
فرستاده ات را به حضور طلبيدم و از آنها سوالاتى پرسيدم و با آنان محرمانه سخن
گفتم. عقل و درايت ايشان را همچنان يافتم كه نوشته بودى با آنان نيكى كن. خبر يافته
ام كه حسين بن على روانه عراق شده است. ديده بانانى بگمار و پادگانهايى ايجاد كن.
مردم مشكوك را زير نظر بگير و با گمانى نسبت به آنان ، دستگيرشان كن ، اما آن كس را
كه نجنگيد مكش. هر آن چه را كه در عراق اتفاق مى افتد: برايم گزارش كن. درود و رحمت
خداوند بر تو باد.
(286) عبيدالله پس از دريافت نامه پسر معاويه ، چنان كه وى دستور
داده بود ، تمام مسيرهاى منتهى به كوفه را با گماشت قوايى كافى تحت مراقبت در آورد
تا با رسيدن امام حسين (ع) به حوالى كوفه ، آن حضرت را دستگير كند. حر بن يزيد
رياحى و قواى همراهش ، يكى از اين قواى محافظ و مراقب اطراف كوفه بودند.
بخش سوم : عزيمت امام حسين (ع) به سوى كوفه
كوتاه زمانى پس از رسيدن نامه نخست مسلم بن عقيل به
امام حسين (ع) و فرا خواندن آن حضرت به سوى كوفيان ، امام خود را مهياى عزيمت به
سوى عراق كرد و سرانجام در روز هشتم ذى الحجه
(287) و درست همان روزى كه مسلم بن عقيل در كوفه به شهادت رسيد ،
مكه را به سوى عراق ترك كرد.
(288)
برخى از روايات بر آنند كه جز نامه مسلم ، نگرانى امام از كشته شدن خويش در درون
حرم خدا و شهر مكه
(289) نيز عامل ديگرى بود كه باعث شد تا امام بر ترك مكه مصمم تر
شده و با تبديل حج تمتع به عمره ، به برنامه حركت خويش شتاب بخشد. شخصيتهاى متعددى
به سراغ امام رفتند و جملگى ايشان از خطرى كه در پيش روى آن حضرت در كوفه وجود دارد
سخن گفتند. كلمات و عبارات و تعابير هر كدام از اين افراد در باب كوفه و كوفيان و
بى سرانجامى اين سفر متفاوت بود ، اما همه آنان در اين واقعيات مشترك بودند كه نه
چنين سفرى موفقيت آميز است و نه كوفيان مردمى قابل اعتماد.
ابو مخنف كه گفتگو كنندگان با امام حسين (ع) براى راضى كردن آن حضرت را براى فسخ
عزيمت به سوى كوفه معرفى كرده است ،
(290) عمربن عبدالرحمان
(291) را نخستين كسى نوشته است كه پس از شنيدن خبر تصميم امام براى
حركت به سوى كوفه سراغ آن حضرت رفت و ضمن فرا خواندن اما از حركت به سوى عراق ،
كوفه را چنين توصيف كرد:
شنيده ام كه قصد عراق دارى ، من از چنين سفرى به تو بيمناكم. تو به سوى شهرى رهسپار
مى شوى كه عاملان و اميرانى دارد كه بيت المال آنجا را در دست دارند. مردم نيز بنده
درهم و دينارند. از آن مى ترسم كه در كوفه ، آن كسانى كه به تو وعده يارى داده اند
، به همراه كسانى كه تو را بيشتر از دشمنان و مخالفان تو دوست دارند ، به جنگ با تو
مبادرت كنند.
(292)
سخنان عمروبن عبدالرحمان مخزومى هم دلسوزانه بود ، هم صميمانه و هم مبتنى بر واقعيت
. آنچه او مى گفت كمى بعد اتفاق افتاد و نشان داد كه وى در توصيف كوفيان انديشه
صوابى داشته است.
اما چون سخنان عمرو را بشنيد ، بى آنكه محتواى آنها را انكار كند و يا سخنى به سود
كوفيان به زبان راند ، حتى بر خيرخواهى وى نيز تاكيد كرد و او را بهترين مشاور و
اندرز دهنده شمرد.
عمروبن عبدالرحمان پس از بيان نصايح خويش به امام نزد حارث بن خالد مخزومى رفت و
حاصل گفتگوى خويش با حسين بن على (ع) را با وى در ميان گذاشت. حارث نيز تاكيد كرد
كه راى صواب همان است كه گفته اى. در انديشه حارث نيز نه سفر امام سرانجامى دنيايى
داشت نه كوفيان مردمانى قابل اعتماد بودند. عبدالله بن عباس ، نصيحت كننده ديگرى
بود كه در سخنانش به امام حسين (ع) در نكوهش كوفيان ، به واقعيات مهمى چون استمرار
حكومت حاكم كوفه و تسليم كوفيان به وى در پرداخت خراج انگشت گذاشت.
اى حسين خداوند تو را از گزند اين سفر محفوظ دارد. خدايت تو را قرين رحمت گرداند.
آيا به سوى كسانى مى روى كه حاكم خويش را كشته و شهر خويش را در تصرف خود گرفته
اند؟ آيا آنان دشمن خود را از كوفه رانده اند؟ اگر چنين است رهسپار آنجا شو ، اما
در صورتى كه تو را به كوفه خوانده اند ، اما هنوز امير آنان بر آن شهر مستولى است و
عمال او از مردم خراج مى ستانند ، بدان كه آنان تو را به جنگ و ستيز فرا خوانده اند
من بيم دارم كه كوفيان فريبت دهند و به تو دروغ گويند؛ يا آنكه با تو به مخالفت
برخاسته و يارى ات نكنند و سرانجام آنان را عليه تو به جنبش آرند و ايشان سخت ترين
دشمنان تو شوند.
(293)
امام چون سخنان عبدالله بن عباس را شنيد ، با كلماتى كوتاه و باز هم بدون آنكه
بنياد و محتواى سخنان پسر عموى خويش را رد كند ، پاسخ داد كه : ((
از خداوند طلب خير مى كنم ، تا ببينم كه چه پيش خواهد آمد )).
ابومخنف افزوده است كه ابن عباس زمانى بعد ، شامگاهان يا صبح روز بعد ، باز هم به
سراغ امام رفت و اين بار ، با كلماتى مشحون از نگرانى ، هم از مرگ و نابودى امام در
كوفه سخن گفت ، هم حيله گرى كوفيان :
اى پسر عمو! مى خواهم صبورى كنم و سخنى نگويم ، اما مى بينم كه توان صبورى ندارم.
بيم آن دارم كه در اين سفر هلاك گردى و از ميان بروى ، بدان كه مرم عراق مردمى حيله
گرند. زنهار به ايشان نزديك نشو. در مكه بمان كه تو سرور حجازى. اگر به راستى
عراقيان در اطاعت تو چنانند كه ادعا كرده اند ، از آنان بخواه تا نخست حاكم خويش را
برانند تا تو روانه آنجا شوى. اگر بر آن نيستى كه در مكه بمانى و جز رفتن انديشه اى
ندارى ، پس عازم يمن شو ، جايى كه داراى قلعه ها و دره هاى متعدد است. يمن سرزمينى
پهناور است و شيعيان پدرت نيز در آنجا زندگى مى كنند. تو در يمن از دشمنانت دورى.
در آنجا مى توانى با مردم مكاتبه كنى ، داعيانى به سوى آنان روانه دارى و اميدوار
خواهى بود كه بدون افتادن در خطر ، به آنچه انديشه دارى برسى.
(294)
امام كه سخت مصمم به حركت به سوى كوفه بود ، باز هم بدون دفاعى از كوفيان ، پاسخ
داد كه : تو در نصيحت خويش خير مرا مى جويى ، اما بدان كه من بر آنم كه عازم كوفه
شوم.
براى ابن عباس اين همه اصرار در عزيمت به سوى كوفه اعجاب آور بود. او آنچه را كه در
كوفه رخ داد با ديده بصيرت و بر بنياد معرفت ريشه دار از كوفيان مى ديد. پس چون
امام را مصمم ديد ، باز هم به سخن در آمد كه :
اكنون كه قصد رفتن دارى ، پس زنان و فرزندانت را با خود همراه نكن ، ترس من آن است
كه چون عثمان در مقابل ديدگان زنان و كودكانت كشته شوى.
(295)
چشم پسر زبير را با ترك مكه روشن نكن ، تو حجاز را به او وامى گذارى و مى روى.
امروز با وجود تو احدى به عبدالله بن زبير نگاه نمى كند ، سوگند به خدا اگر مى
دانستم كه اگر موى پيشانيت را بگيرم ، تا مردم به سوى من و تو آيند و ما را از
يكديگر جدا كنند و آنگاه تو راى مرا خواهى پذيرفت ، چنين مى كردم.
(296)
عبدالله بن عمر
(297) نيز از كسانى بود كه كوشيد تا امام حسين (عليه السلام ) را از
عزيمت به سوى عراق باز دارد. اما امام حسين (عليه السلام ) به سخنان او نيز كه عارى
از كنايه هايى نيز نبود توجهى نكرد.
(298)
مسعودى سخنان صريحى را از ابوبكر بن حارث بن هشام ، خطاب به امام حسين (عليه السلام
) نقل كرده و نوشته است كه وى نزد حسين آمد و گفت :
اى پسر عمو! من به دليل خويشاوندى ، به تو دلبستگى دارم و نمى دانم چگونه تو را
نصيحت كنم ، حسين گفت : اى ابوبكر تو از كسانى نيستى كه عارى از خلوص اند ، من به
تو اطمينان دارم هر آنچه مى خواهى بگو. پس ابوبكر گفت : اى حسين ، پدرت از سابقه
دارترين مسلمانان و بهترين آنان بود. مردم به او اعتماد داشتند و سخنش را بهتر مى
شنيدند و در اطراف وى فراهم مى گشتند؛ او به نبرد با معاويه پرداخت ؛ جز شاميان ،
ديگر مردم بر او فراهم شدند ، پدرت از معاويه عزيزتر بود ، اما همين مردم به دليل
حرص دنيا ، او را خوار كردند و از يارى اش روى بر تافتند و چندان رنجش دادند تا
آنكه رفت به جايى كه رفت و به رضوان خداوندى نائل شد. پس اين مردم با برادرت همان
كردند كه كردند ، اكنون چگونه با آنكه تمام آنچه را كه مى گويم به چشم خويش ديده اى
، باز بر آنى تا به سوى كسانى بروى كه بر پدر و برادرت ستم روا داشتند؟ چگونه مى
خواهى با يارى آن مردم به نبرد با شاميان و عراقيان كسانى بروى كه از تو آماده تر و
نيرومندترند و مردم نيز با آنان همراه تر و به آنان اميدفزونترى دارند؟ اگر شاميان
از مسير تو آگاه شوند ، مردم را با مال عليه تو فراخوانند. مردم بنده دنيايند ، پس
همان كسانى كه به وعده يارى داده اند ، به جنگ تو خواهند آمد و تو را خوار خواهند
كرد و آن كسانى هم كه تو را دوست دارند ، از يارى ات باز خواهند ماند و به يارى
دشمنانت ناگزير خواهند گشت.
امام چون سخنان ابوبكر را شنيد ، پاسخ داد كه : اى پسر عمو ، خداوند براى گفتن
راءيى كه گفتى ، به تو پاداش خير دهد. آنچه قضاى الهى است ، همان خواهد شد.
(299)
گفتيم كه روند حوادث بعدى و شهادت امام حسين (عليه السلام ) و يارانش در كربلا ،
بارزترين دليل صحت ارزيابى ابن عباس و ديگر مخالفان حركت امام به سوى كوفه بود. حتى
اگر در آن زمان در درستى اين سخنان جاى ترديدى وجود نداشت ، تمايل عبدالله بن زبير
بر عزيمت امام به سوى عراق ، نشانى ديگر بود از آنكه حركت امام به سوى كربلا در
منطق معمولى و ارزيابى طبيعى مردان قدرت طلبى چون ابن زبير سرانجامى سياسى نداشت و
به سود عبدالله بن زبير بود. گفته شده است كه قصد ابن زبير در تشويق امام بر عزيمت
بر اين انديشه استوار بود تا زمينه هاى اعتناى مردم به خويش را در عزيمت امام از
مكه براى خويشتن فراهم آورد. اين سخنى است صواب ، اما نه تمام و كامل.
پسر زبير مردى صاحب تجربه بود و اگر در فهم و معرفت نسبت به امور از عبدالله بن
عباس فرو دست تر بود ، از ناصحان مخزومى امام مطلع تر و آگاه تر بود ، بنابراين نيك
مى دانست كه با عزيمت امام به كوفه ، آن حضرت با همان سرانجامى روبه رو مى شد كه
ابن عباس به زبان مى راند ، به ديگر سخن ابن زبير هم مى دانست كه در عراق چه
سرنوشتى براى امام در پيش خواهد بود ، اما او به خلاف مخالفان اين سفر دليلى نمى
ديد كه شايسته ترين شخصيت حجاز را به اجتناب از سفرى بخواند كه حاصل آن پايدار
ماندن خود وى در محاق بود.
پيش از اين در لابلاى مباحثى كه ناظر به ريشه هاى نهضت كربلا و تحليل مبانى اقبال
نهايى حضرت على (عليه السلام ) به بيعت با مردم بود ، اشاره كرديم كه آنچه على
(عليه السلام ) را به ناديده گرفتن علم و معرفت خويش واداشت ، حضور حاضران و فراهم
شدن حجت ظاهرى بود. حجتى كه گرچه ريشه دار نبود ، امام تعهدزا بود و تنها گردن
نهادن به آن و تسليم به همان حجت ، ماهيت واقعى آن را نشان ميداد.
در لابلاى همان مباحث اشاره كرديم كه در مدت همان فراهم شدن حجت ظاهرى بر على (عليه
السلام ) ، توسط دعوت كوفيان بر امام حسين (عليه السلام ) فراهم آمد و باعث شد تا
امام بى آنكه به كوفه و كوفيان اعتماد داشته باشد و يا سخنان ناصحانى چون ابى عباس
و ديگران و حتى ناصحان بعدى را نادرست بشمارد ، خويشتن را موظف بر حركت به سوى عراق
داشته و بر عزم خويش پاى فشارد.
بى گمان امام حسين (عليه السلام ) كوفه و كوفيان را بسى افزون تر از ناصحان خويش مى
يافت ، او تجربه پدر و برادر را در مقابل ديدگان داشت و به همين دليل نيز ، و چون
سخنان ناصحان خويش را نيز دررست مى شمرد ، بنابراين تنها در عزيمت خويش به سوى كوفه
اصرار مى ورزيد نه در بطلان وصف ايشان از كوفه و كوفيان و سرانجام زندگى خود ، دعوت
كوفيان حجتى بود غير قابل اغماض ، حاضران و آيندگان تنها در پرتو خيانت كوفيان بود
كه بر صحت سخنان ناصحان امام و باور خود امام درباره كوفه ، يعنى همان باورى كه
ناصحان داشتند و امام نيز جز آن اعتقاد نداشت ، واقف مى شدند.
بى گمان در صورتى كه يگانه مبناى تصميم امام به ترك مكه و عزيمت به سوى عراق را
همان تمام شدن حجت بر امام بر بنياد نامه هاى كوفيان بشماريم ، طبعا بايد نتيجه
بگيريم كه پس از رسيدن اخبار كوفه و شهادت مسلم بن عقيل ، امام بايد انديشه عزيمت
به سوى كوفه را وامى نهاد و رهسپار ديارى ديگر مى گشت ، اما در صورتى كه نامه هاى
كوفيان به امام و فراهم شدن حجت ظاهرى را ابزارى براى امام بدانيم كه امام در پرتو
آن ، (( استراتژى شهادت )) را به اجرا
مى گذاشت ، آنگاه هم با يقين بيشتر اذعان خواهيم كرد كه :
اولا: امام نيز كوفه و كوفين را همان مى ديد كه ناصحان وى مى ديدند؛
ثانيا: امام دشت نينوا را جغرافياى تحقق استراتژى خويش انتخاب كرده بود ، نه
آوردگاه پيروزى نظامى بر امويان ؛
ثالثا: به دليل آنكه شالوده نهضت امام شهادت در كربلا بود ، بنابراين پس از دريافت
اخبار كوفه و در حالى كه ديگر تمام افراد عادى نيز مى دانستند كه عراق قتلگاه امام
و يارانش خواهد بود ، تا چه رسد به ناصحان امام و خود آن حضرت ، باز هم مسير خويش
را به سوى كوفه پى گرفت.
باز هم مى رويم به سراغ مستندات و گزارشها و روايات تا در پرتو آنها ، هر چه بيشتر
به مبانى اصرار امام در حركت به سوى كوفه واقف گرديم.
مطابق روايات موجود ، امام پس از تدارك سفر به سوى كوفه ، در روز هشتم ذيحجه (روز
ترويه ) كاروان كوچك خويش را در مقابل ديدگان مسلمانانى كه به انجام مراسم حج مشغول
بودند و طبعا مى دانستند كه فرزند پيامبر با انديشه مخالفت با سلطنت اموى مكه را
ترك مى كند ، به سوى كوفه هدايت كرد.
پس از رسيدن خبر حركت امام ، عمرو بن سعيد
(300) افرادى را به فرماندهى يحيى بن سعيد روانه داشت تا مانع حركت
امام به سوى كوفه شوند ، اما اينان نيز نتوانستند تا راه عزيمت را به امام مسدود
كنند.
(301) اگر اين روايت را درست بدانيم ، طبعا محتواى آن دلالتى است بر
نادرست بودن گزارشى كه ادعا شده بود ، يزيد عناصرى را مامور قتل امام در مكه كرده
بود و امام نيز صرفا به دليل آنكه در مكه امنيت نداشت ، رهسپار كوفه شد.
كاروان امام هنوز از مكه چندان فاصله نگرفته بود كه نامه اى از عبدالله بن جعفر و
پسرانش عون
(302) و محمد به دست امام رسيد ، امام سجاد (عليه السلام ) راوى اين
روايت نقل كرده است كه در اين نامه آمده بود كه :
اما بعد: تو را به خدا سوگند ميدهيم كه چون اين نامه به دست تو رسيد ، بازگردى ،
بيم آن است كه اين سفر موجب هلاك تو شود و به نابودى خاندانت منتهى گردد. اگر هلاك
شوى پرتو زمين خاموش شود ، زيرا تو راهنما و دليل هدايت جويانى و اميد مومنان. در
رفتن شتاب مكن
(303) من به دنبال اين نامه خواهم رسيد. والسلام
(304)
عبدالله بن جعفر نيز كه همانند ابن عباس اعتقاد داشت كه حاصل عزيمت امام به كوفه ،
شهادت آن حضرت خواهد بود ، تنها به نگاشتن آن نامه بسنده نكرد ، او حتى به زعم خويش
براى نجات جان امام و همراهانش به سراغ حاكم مكه و مدينه
(305) نيز رفت و از عمرو بن سعيد خواست تا امان نامه اى براى امام
نوشته و از آن حضرت بخواهد تا از سفر به سوى كوفه منصرف شود ، پسر سعيد بى درنگ اين
درخواست را پذيرفت و به عبدالله گفت هر آنچه مى خواهى بنويس تا آن را مهر كنم ،
عبدالله نيز نامه زير را نوشت و آن را به برادرش يحيى بن سعيد داد تا به امام حسين
(عليه السلام ) برساند:
از عمرو بن سعيد به حسين بن على ، اما بعد: از خدا مى خواهم تا تو را به آنچه موجب
توفيق تو مى شود ، رهنمون گردد و از آنچه باعث زحمت تو ميشود باز دارد ، شنيده ام
كه قصد عراق كرده اى ، خدايت تو را از مخالفت محافظت كند ، زيرا بيم دارم كه اين
مخالفت باعث هلاك تو شود.
(306) عبدالله بن جعفر و يحيى بن سعيد را نزد تو فرستادم. همراه
آنان نزد من آى كه در پيش من در امانى و از نيكى و صله برخوردار. خدا را بر امان تو
شاهد و مراقب مى گيرم.
(307)
چون نامه حاكم مدينه و مكه ، توسط يحيى بن سعيد به امام رسيد ،
(308) پاسخ داد كه :
اما بعد: هر كس مردم را به سوى خداوند فراخواند و نيكى كند و بر مسلمانى اقرار كند
با خدا و پيامبر خلاف نكرده است. تو مرا به امان و نيكى خويش فرا خواندى. بدان كه
بهترين امان ، امان خداست و خداوند در روز بازپسين ، هر آن كس را كه او ترسنده باشد
، امان خواهد داد. از خداوند مى خواهم كه مرا در اين دنيا ترسى عنايت كند كه همان
ترس موجب امان من در آخرت گردد ، اگر در نوشتن اين نامه ، قصد مراعات من و نيكى در
حقم را داشته اى ، خداوند تو را در دنيا و آخرت پاداش دهد.
(309)
به موجب برخى از گزارشها ، عمرو بن سعيد ، عبدالله بن جعفر را نيز همراه برادرش
يحيى به سوى امام حسين (عليه السلام ) فرستاده بود تا نامه وى را به امام برسانند.
جعفر باز هم براى منصرف كردن امام تلاش كرد ، اما چون شنيد كه امام براى ادامه سفر
به سوى كوفه به خوابى توسل مى جويد كه در آن خواب پيامبر ، امام حسين (عليه السلام
) را بر عزيمت به سوى كوفه ترغيب كرده
(310) است ، از اصرار دست كشيد و با گذاشتن پسرانش عون و محمد در
كاروان حسينى ، آنان را به امام حسين (عليه السلام ) ملحق ساخت و خود به مكه
بازگشت.
(311)
اگر گزارش حضور عمرو بن سعيد در مراسم حج صحت داشته باشد ، بعيد نيست كه ماموريت
يحيى براى عزيمت با قوايى به سوى امام حسين (عليه السلام ) براى بازگرداندن ايشان و
مقاومت امام ، كه در برخى از منابع و به نقل از ابومخنف آمده است ، پس از پاسخ منفى
امام به نامه عمرو بن سعيد صورت گرفته باشد.
(312)
با فرض صحت روايت ابومخنف در مكاتبه با امام حسين (عليه السلام ) ، قدر مسلم آن است
كه حاكم اموى مدينه و مكه كه طبعا محل وثوق و اعتماد يزيد بود ، مكاتبه با امام را
نه از جهت خيرخواهى ، بلكه با نگرانى از موفقيت امام در كوفه ، يا با احتمال تغيير
اوضاع در عراق به نفع امام حسين (عليه السلام ) انجام داد ، او نه حق امان دادن به
امام را داشت و نه قصد خيرى را در انديشه پرورانده بود. جمله پايانى نامه امام به
وى حاوى همين ترديد است.
اگر آنچه را كه برخى از منابع درباره نامه يزيد به ابن عباس نوشته اند نيز درست
بدانيم ، طبعا بايد تلاش يزيد را براى بازداشتن امام از حركت به سوى عراق ، همان
نگرانى از تغيير اوضاع عراق به سود امام حسين (عليه السلام ) تفسير كنيم ، تغييرى
كه گرچه با توجه به استيلاى كامل عبيدالله بر عراقين بسيار بعيد بود ، اما احتمال
آن نيز يزيد را نگران ميكرد ، درست بر همين اساس نيز بود كه وى در نامه اش به حاكم
عراقين متذكر شده بود كه نبايد اجازه دهد تا امام حسين (عليه السلام ) وارد سرزمين
عراق گشته و خود را به كوفه برساند.
(313)
ابن سعد و به پيروى از وى ، ابن كثير ، ابن عساكر و ابن جوزى ، متن نامه و اشعارى
را ارائه كرده و نوشته اند كه يزيد چون خبر تصميم امام حسين (عليه السلام ) بر
عزيمت به سوى عراق را شنيد ، در قالب نوشته و اشعارى كه در برخى از ابيات آن به
ستايش از امام حسين (عليه السلام ) پرداخته بود
(314) از ابن عباس خواست تا مانع عزيمت امام به سوى عراق گردد. در
صورت صحت گزارش ابن كثير نبايد ترديد داشت كه چون در آستانه عزيمت امام به سوى عراق
هنوز عبيدالله بن زياد بر مسلم بن عقيل دست نيافته بود تا خبر آن به يزيد برسد ،
بنابراين پسر معاويه كه احتمال مى داد با رسيدن امام به كوفه ، كوفيان به امام حسين
(عليه السلام ) بپيوندند و عراق از سيطره امويان خارج شود ، بر آن شد تا سياست
مداراى موقت و شيوه تزوير با امام را پيش گرفته و با نوشتن نامه اى به ابن عباس ،
وى را وسيله و ابزار نيرنگ و نصيحت به امام قرار دهد.
با ناكام ماندن تمام تلاشها براى ممانعت از ادامه مسير امام به سوى عراق ، و
استمرار حركت آن حضرت و يارانش به سوى كوفه ، امام پس از دور شدن از مكه ، در سه يا
چهار ميلى مكه ، به جايى موسوم به (( تنعيم
)) رسيد. گفته شده است كه در اين منزل بود كه امام شترانى از اهل قافله اى
كه از يمن مى آمدند ، اجاره كرد و آنگاه
(315) خطاب به همراهان خود گفت : آن كس كه قصد همراهى با ما را دارد
كرايه اش را مى دهيم و تا با ما همراه است در حق وى نيكويى مى كنيم ؛ اما آن كس كه
قصد جدا شدن از ما را دارد ، بهتر است كه از همين جا باز گردد. به دنبال اين سخن
جمعى از ادامه همراهى با امام خوددارى كردند و بازگشتند.
(316)
بنا به روايت عبدالله بن سليم و مذرى ، امام در هنگام ترك مكه ، فرزدق بن غالب ،
شاعر معروف را كه همراه مادرش عازم زيارت خانه خدا بود ، در صفاح ،
(317) آستانه ورود به حرم ملاقات كرد.
(318) فرزدق از امام پرسيد كه اى حسين ، چه چيز تو را به شتاب
واداشته است ؟ امام پاسخ داد كه اگر شتاب نمى كردم ، گرفتار ميشدم سپس پرسيد كه تو
كيستى ؟ فرزدق گفت من مردى از عربم. بر اساس روايت همان راويان ، فرزدق پس از نقل
اين سخنان افزود: سوگند به خدا كه بيشتر از اين ، از نام و نشان من نپرسيد. سپس گفت
اى فرزدق : مرا از حال مردمى كه پشت سرگذشته اى آگاه كن و بگو كه درباره من چه نظرى
دارند؟ فرزدق پاسخ داد كه : اى حسين دلهاى كوفيان با تو و شمشيرهاى آنان با دشمنان
توست ؛ اما قضاى الهى از آسمان فرود آيد. امام حسين (عليه السلام ) نيز فرمود: آرى
راست گفتى ، كارها در دست خداست و خداوند هر روز در كارى است.
(319)
در روزهاى بعد ، حركت امام و همراهانش با سرعت و شتاب به سوى عراق ادامه يافت تا
آنكه آنان به ذات العرق ،
(320) ميقات عراقيها رسيدند.
(321) در همين زمان بود كه به امام خبر رسيد كه پسر زياد ، پس از
تسلط بر اوضاع در كوفه ، حصين بن نمير تميمى ، صاحب شرطه كوفه
(322) و مرد مورد اعتماد معاويه و يزيد را به قادسيه فرستاده تا
نواحى مرزى كوفه تا (( قطقطانه ))
(323) را تحت مراقبت شديد قرار دهد.
(324) اين در حالى بود كه به دستور ابن زياد ، براى قطع رابطه كوفه
با بصره و ساير نقاط عراق ، (( لعلع ))
(325) و (( خفان ))
(326) نيز تحت كنترل شديد در آمده و مردانى مسلح در آن مناطق گماشته
شده بودند.
(327)
تا اين زمان و حتى زمان رسيدن به بطن الرمه هنوز وقايع كوفه به اطلاع امام نرسيده
بود. در منزل اخير بود كه قيس بن مسهر صيداوى
(328) مامور شد تا نامه امام را به كوفيان برساند. در اين نامه آمده
بود كه :
بسم الله الرحمن الرحيم. از حسين بن على به برادران مومن و مسلمان خويش. سلام بر
شما. ستايش مى كنم خداوندى را كه جز او خدايى نيست. اما بعد: نامه مسلم بن عقيل به
من رسيد. مسلم در آن نامه به من از حسن اعتقاد و فراهم شدن شما به يارى ما براى
مطالبه حق ما خبر داده بود. از خداوند درخواست مى كنم كه به ما نيكى ورزد و شما را
براى اين اقدام پاداش بزرگ دهد ، من در روز سه شنبه ، ، هشتم ذيحجه ، در روز ترويه
، به سوى شما رهسپار شدم. وقتى اين فرستاده من به نزد شما رسيد امور خود را سامان
دهيد و مهيا باشيد كه همين روزها من نزد شما خواهم رسيد ، انشاء الله. درود و رحمت
و بركات خداوند بر شما باد.
(329)
قيس چون نامه امام را دريافت كرد ، با شتاب تمام به سوى كوفه روان شد. اشاره شد كه
درست در همين زمان حصين بن نمير با قوايى در قادسيه استقرار يافته و مسير اين منطقه
به سوى كوفه را مسدود كرده بود. به همين دليل نيز قيس را دستگير كرد و به حضور
عبيدالله بن زياد فرستاد. پسر زياد از قيس خواست تا بر فراز منبر رفته و امام حسين
(عليه السلام ) را ناسزا گويد. سفير امام كه فرصت مطلوبى را براى رساندن پيام
پيشواى خويش مهيا مى ديد ، بى درنگ به بالاى قصر امير كوفه رفت و در حالى كه جمعى
از كوفيان در آنجا فراهم شده بودند ، خطاب به ايشان گفت :
هان اى كوفيان ، حسين بن على (عليه السلام ) بهترين خلق خداست. پسر فاطمه دختر رسول
خدا. من فرستاده اويم به سوى شما: او را در حاجز ترك كردم. او را اجابت كنيد. قيس
پس از بيان اين سخنان عبيدالله و پدرش را لعن كرد و براى على بن ابيطالب درخواست
آمرزش كرد. عبيدالله كه نخست غافلگير شده بود ، براى پايان دادن به سخنان قيس دستور
داد تا او را بى درنگ از فراز قصر به زمين افكندند و به شهادت رساندند.
(330)
رسيدن خبر شهادت مسلم بن عقيل در ثعلبيه
(331)
در شرايطى كه پس از مسلم بن عقيل ، هانى بن عروه ، و قيس بن مسهر نيز به شهادت
رسيده بودند كاروان امام حسين (ع) به منزل (( ثعلبيه
))
(332) رسيد و براى استراحت و بررسى اوضاع و كسب اطلاع ، در آنجا
توقف كرد. ابومخنف به نقل از عبدالله بن سليم و مذربن المشمعل ، روايت كرده است كه
اين دو اسدى گفته اند كه : ما چون حج خويش را به پايان برديم ، براى آنكه به سرعت
به حسين بن على (ع) برسيم و از احوال و اخبار وى جويا شويم ، با شتاب تمام مكه را
ترك كرديم و در منزل زرود به آن حضرت و يارانش رسيديم. در همين حال ، مردى كوفى را
ديديم كه چون از نزديك كاروان امام حسين (ع) عبور كرد ، راه خويش را تغيير داد تا
حسين بن على را ديدار نكند. چون چنان ديديم ، به سراغ او رفتيم و چون دريافت كه ما
هم چون از بنى اسديم ، اخبار كوفه را بيان كرد و گفت من در حالى كوفه را ترك كردم
كه مسلم و هانى را كشته بودند و اجساد ايشان را در بازار مى كشيدند. عبدالله و مذر
افزوده اند كه چون اين اخبار را كسب كرديم ، به سوى كاروان امام حسين (ع ) بازگشتيم
و با آنان روانه شديم ، اما تا زمان رسيدن به ثعلبيه و توقف امام در آنجا ، سخنى
درباره آنچه شنيده بوديم به زبان نياورديم. در منزل ثعلبه چون امام فرود آمد نزد
ايشان رفته و گفتيم كه اخبارى از كوفه داريم ؛ اگر مى خواهيد در حضور همه بيان كنيم
، اگر هم مايليد در خلوت بگوييم. امام پاسخ داد كه : من از همراهان خويش چيزى را
نهان نمى سازم. پس آنچه را شنيده بوديم به زبان آورديم. امام چون اخبار شهادت مسلم
و هانى را شنيد ، فرمود ، انالله و انااليه راجعون.
(333)
به روايت بعدى ابو مخنف ، امام پس از توقف كوتاهى در ثعلبيه ، حركت به سوى كوفه را
ادامه داد ، تا به منزلى به نام (( زباله ))
رسيد. در اين منزل ،
(334) مجددا خبر شهادت مسلم بن عقيل و هانى بن عروه و عبدالله بن
بقطر ، يا قيس بن مسهر ، را توسط پيك محمد بن اشعث ، يا عمر بن سعد ،
(335) دريافت كرد. واضح است كه اگر برادران مسلم و شخص امام ، چه به
انديشه انتقام و چه به اميد برخوردار شدن از يارى كوفيان به سوى اين شهر پيش مى
رفتند ، رسيدن خبر شهادت قيس بايد به تمام آن انديشه ها و اميدها خاتمه مى داد.
شهادت قيس در واقع صريح ترين و استوارترين بينه و حجت بود بر پايان هرگونه اميدى به
بيدارى غيرت و وجدان كوفيان. پس به همين دليل بود كه چون امام بر آن بود تا از اين
زمان به بعد ، هدف اصلى خويش در ادامه مسير به سوى كوفه ، يعنى استراتژى شهادت را
به اجرا گذارد ، بنابراين بى درنگ تمامى كسانى را كه همراهش بودند ، فراهم ساخت و
خطاب به آنان گفت :