حضرت على عليه السلام
فرمود: بخاطر من از او درگذر
در بحرين مردى بود كه گاوى داشت و
زندگانى او با شير اين گاو مى گذشت ، تا اينكه رئيس انتظامات شهر يعنى
كلانتر محل ، آن گاو را به زور از او گرفت ، (و معلوم است كه وقتى تنها
راه درآمد شخصى ضبط شود، چه حالتى خواهد داشت )، او به حاكم شهر مراجعه
كرد و (چون نتيجه نگرفت به نجف رفت و) به حضرت امير عليه السلام از آن
مرد غاصب شكايت كرد، در اين ميان در روضه مطهره حضرت امير عليه السلام
(شايد از خستگى راه ) به خواب رفت ، در خواب حضرت امير عليه السلام را
ديد، به او فرمود: بخاطر من ، از آن مرد (غاصب ) بگذر و او را ببخش ،
آن مرد عرض كرد: چرا از او بگذرم ؟! حضرت فرمود: او هر سال به عزاداران
حسين خدمت مى كند، و اين كار دائمى اوست ، مرد بحرينى عرض كرد: از او
گذشتم ، سپس از خواب برخاست و به بحرين آمد، همين كه به بندر رسيد، ديد
كه آن غاصب جهت ديدار او آمده ، وقتى پيش آمد، معلوم شد كه آن گاو را
برگردانده ، به علاوه قيمت شير، از روزى كه غصب شده تا امروز، و علت
اين كار را چنين ذكر كرد كه من در خواب ديدم اميرالمؤ منين عليه السلام
را كه به من فرمود: چرا به فلان شخص ستم كردى ؟ برو نزد او و از او
حلاليت بخواه ، اما آن مرد بحرينى از پس گرفتن آن گاو و پول شير آن
امتناع نمود، آن غاصب اصرار مى كرد و مرد بحرينى امتناع مى كرد، تا
اينكه توافق نمودند، آن را در عزادارى امام حسين عليه السلام صرف كنند.
(326)
اهل خير توجه كنند
سيدالشهداء فرمود: امسال اطعام را نصف كردى ؟
شهيد بزرگوار آيت الله دستغيب - ره - نقل مى نمايد كه :
مرحوم حاج محمد رضا بقال ساكن كوى آستانه هر ساله روز اربعين ، چهل من
برنج طبخ كرده و به مردم مى داد، سالى كه عازم كربلا شد، به فرزندانش
سفارش مى كند كه روز اربعين ، چهل من برنج طبخ كنند و به مردم بدهند،
در كربلا بود كه شب بعد از اربعين حضرت سيدالشهداء را در خواب مى بيند،
حضرت مى فرمايد: محمد رضا امسال كه كربلا آمدى ، اطعام را نصف كردى ؟
چون بيدار شد، نفهميد كه جريان چيست ؟ تا اينكه پس از بازگشت به شيراز
و دادن سه روز اطعام ، از فرزندش سؤ ال مى كند كه امسال اربعين چه كردى
؟ گفت : به سفارش شما عمل كردم ، بالاخره اصرار كردم ، گفت : كه امسال
20 من بيشتر پخت نكردم و بيست من را گذاردم براى هنگام مراجعت شما كه
اين سه روز طبخ شد!!(327)
تنگ نظرى يا وسوسه شيطانى
3- مشاهده مى شود كه برخى در اثر نادانى و يا وسوسه شيطانى و يا
تنگ نظرى و يا بهانه جوئى ، مى گويند، جلسه سيدالشهداء را نبايد با
ماديات آغشته كرد، هر كس كه عاشق امام حسين است ، بخاطر خدا و امام
حسين مى آيد، كسانى كه بخاطر دنيا و مسائل مادى ميخواهند شركت كنند، چه
بهتر كه نيايند!
اينها غافلند كه جلسات حسينى براى جذب مردم است ، و اگر كسى بخاطر غفلت
از حقيقت دين و سيدالشهداء، به جلسه نمى آيد، ولى بخاطر مسائل مادى جذب
دين مى شود؟ چرا ما از راه ماديات مردم را به طرف دين جذب نكنيم ، يكى
از دستورات اسلامى كه در موارد مصرف زكاة آمده است ، اين است كه به عده
اى براى جذب به دين ، كمك مالى شود كه در اصطلاح مولفة قلوبهم گفته
ميشود. شركت در جلسات حسينى هر چند بخاطر مسائل مادى باشد داراى فوائد
متعددى است .
1- كسى كه اطعام مى دهد، ثواب اطعام مسلمانان و كمكم به عزاى حسينى و
پاداش اخروى فراوان نصيبش مى شود.
2- شركت مردم در جلسات حسينى هر چند بخاطر دنيا، موجب گرمى مجالس و
عظمت آن خواهد بود.
3- چه بسا افرادى كه از اول همانند كودكان ، بخاطر دنيا به جلسه مى
روند، اما پس از مدتى جذب جلسات مى شوند و از آن استفاده كامل مى برند.
4- چه بسا افرادى كه در رهگذر جلسات با شنيدن يك سخن جذاب و يك حديث
دگرگون مى شوند. امام صادق عليه السلام فرمود: حديث ما دلها را زنده مى
كند.
5- شركت كننده در عزاى حسينى به هر نيت كه آمده باشد، وقتى با آن جمعيت
انبوه ، و فضاى غم انگيز و حزن و اندوه مردم ، مواجه مى شود عظمت سينه
زنى و شكوه نوحه خوانى و دلهاى مالامال از محبت را مى بيند، خواه
ناخواه در روحيه او اثر مى كند، و بعنوان يك حادثه بزرگ و دگرگونى مهم
در ذهن او نقش مى بندد.
آيا پس از اين همه فوائد و نتايج عالى و ارزنده ، باز مى توان گفت كه
نبايد اطعام و خرج داد،
آيا اگر خداوند متعال هم مى خواست با همين منطق با مردم برخورد كند، چه
مى شد، اگر خداوند هم بفرمايد هر كه مرا مى خواهد عبادت كند، عبادت
كند، و هر كه بخاطر بهشت است ، عبادت نكند، لذا بهشتى در كار نيست !!
چه ميشد؟ شما مى بينيد كه خداوند نيز براى هدايت بشر، علاوه بر عقل
مردم ، از راه تشويق و ترغيب ، يعنى از راه نشان دادن دوست داشتنهاى
بشر، آنان را به سعادت دعوت كرده است ، تمام فلسفه باغ و گلستان و ميوه
و جويبار و حور و آنچه در بهشت است ، بخاطر همين جهت است .
بيمار را از طبيب و دارو،
دور نكنيد
4- گاهى شنيده مى شود كه برخى از اهل جلسه ، از روى دلسوزى ،
براى بزرگداشت جلسات عزا، و توبيخ اهل معصيت ، وقتى با معصيت كارى در
جلسه مواجه مى شوند، او را تحقير مى كنند، مى گويند جلسه امام حسين جاى
افرادى مثل تو نيست !!
شرابخوار نبايد به اين جلسات بيايد، يا مى گويند، نمى خواهد به جلسه
بيايى و عزادارى كنى ؟ برو گناهت را ترك كن ! و مانند اين كلمات ،
عزيزان من ، راه تبليغ و نهى از منكر، راندن مردم از درگاه حسينى نيست
! اگر او گناه كند و به جلسه هم بيايد بهتر است ، يا گناه كند و به
جلسه نيايد؟ با آمدن به جلسه بيشتر به اصلاح او اميد هست يا با نيامدن
او؟
درگاه امام حسين دارالشفاست ، حسين دلها را دگرگون مى كند؟ بجاى تبليغ
غلط و دور كردن مردم ، به اينگونه افراد، محترمانه و در كمال اخلاص
بگوئيد؟ شما كه به جلسه عزاى حسينى مى آئيد و جزء عزاداران سرور شهيدان
هستيد، چرا گناه مى كنيد؟ به جلسه بيائيد و گناه را هم ترك كنيد، هيچكس
را از درگاه حسينى نااميد نكنيد، كه خداوند و ائمه اطهار، مجالس عزاى
حسينى را پناه و اميد مردم قرار داده اند، آيا مى شود بيمار را از طبيب
و دارو دور كرد!!
معصيت كاران اگر به عزاى سيدالشهداء دل نبندند، به كجا بروند؟ آرى آنكه
بيش از همه نيازمند حسين است معصيت كارها هستند،
به همه اهل مجلس به عنوان
عزادار حسينى نگاه كنيد
5- در مجلس امام حسين عليه السلام به همه احترام بگذاريد،
تشريفات و مراسم اهانت بار را رها كنيد، مبدا كسى بخاطر كمبود مالى يا
نداشتن ظاهر خوب و مسائلى از اين قبيل مورد بى احترامى قرار گيرد، طبق
روايت ، خداوند دوستان خود را ميان مردم پناه كرده ، هيچكس را سبك
نشمريد، شايد كه از اولياء خدا باشد، و در كافى روايت است كه خداوند
متعال فرمود:
هر كس به يكى از اولياء خدا اهانت كند، در كمين جنگ با من است ، و با
من اعلان نبرد داده است اين مساله نسبت به همه مى باشد، تا چه رسد به
مجالس عزاى حسينى ،
كوچكترين يا بزرگترين افراد در هر سطحى كه باشند، مورد توجه و نظر
سيدالشهداء و ائمه اطهار و صديقه كبرى سلام الله عليها مى باشند، در
مجلس حسينى همه با عنوان عزادار حسينى شناخته مى شوند، و اهانت و تحقير
به يك عزادار، تحقير به عزادار حسينى است .
آرى ، اولياء خدا بيشتر در ميان همين افراد فقير و مستمند و تهيدست
وجود دارند تا طبقات مرفه و پولدار، دلهاى سوخته و با صفا، كه گرد و
غبار قساوت بر آن نگرفته و به دنيا و عوارض آن كمتر آغشته شده ، در
ميان همين افراد فقير و متوسط پيدا مى شود تا ديگران ، اگر مى بايست
چيزى علامت خوبى باشد، اين فقر است كه علامت خوبى است نه ثروت .
حضرت فاطمه سلام الله
عليها به مجالس نظر دارند
والد معظم جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد جليل نجفى
يزدى - ره - مؤ لف كتاب شريف مناقب اهل البيت عليهم السلام كه از
عاشقان اباعبدالله الحسين و مجالس عزاى حضرت و دلسوختگان آن حضرت بود،
در منزل ايشان هر هفته صبح جمعه جلسه روضه و بيان احكام برقرار بود،
(جز در سالهاى اواخر عمر شريف ايشان كه به علت بيمارى طولانى ادامه
جلسات مقدور نبود).
ايشان مى فرمود: شخص مستضعفى بود كه در جلسه صبح جمعه شركت مى كرد، اما
همينكه صبحانه را مى خورد، پا مى شد و مى رفت ، من كه مى خواستم به
ثواب اقامه عزا نيز بيشتر برسم ، از او تقاضا كردم ، كه اندكى در جلسه
بنشيند تا ما هم به فيضى برسيم ، آن مرد گفت : باشد، ولى هفته آينده
همان كار سابق خود را تكرار كرد، ايشان باز هم به وى تذكر دادند، اما
در هفته سوم آن مرد باز هم كار را كرد، والد معظم مى فرمود: من به آن
مرد گفتم اگر مى خواهى چنين كنى ديگر نيا،
شب جمعه بود كه والده معظمه كه از جريان بى اطلاع بود، در خواب مى بيند
بانوى محترمه اى (صديقه طاهره ) در كمال پوشش و حجاب ، از كنار منزل ما
عبور مى كنند، به ايشان عرضه مى كند كه بى بى جان ، ما مجلس روضه داريم
تشريف بياوريد، ايشان مى فرمايند: من به مجلس شما نمى آيم ، زيرا آن
مرد را جواب كرده ايد، او بيايد ما هم مى آئيم !!
والد معظم مى فرمود: آن مرد را پيدا كردم و اكرام نمودم و به او گفتم :
به مجلس روضه ما بيا، هر وقت خواستى بنشين ، هر وقت خواستى برو.
عاقبت اهانت و بدگمانى به
عزاداران حسينى
آقاى سيد محمود عطاران نقل كرد كه سالى در ايام عاشورا در ميان
دسته سينه زنان ، جوانى زيبا در اثناء زنجير زدن به زنها نگاه مى كرد،
من طاقت نياوردم ، غيرت كردم و او را سيلى زدم و از صف خارج كردم .
چند دقيقه بعد دستم درد گرفت و به تدريج شدت كرد، تا اينكه به ناچار
كار به دكتر كشيد، دكتر گفت : علت درد را نمى فهمم ولى روغنى داد تا
دردش را ساكن كند.
روغن را بكار بردم اما اثرى نكرد، بلكه هر لحظه درد شديدتر و ورم و
آماس دست بيشتر مى شد، به خانه آمدم و فرياد مى كردم ، شب خواب نرفتم ،
آخر شب لحظه اى به خواب رفتم ، حضرت شاهچراغ عليه السلام را ديدم به من
فرمود: بايد آن جوان را راضى كنى ، فهميدم كه علت درد چيست ؟ هر طور
بود آن جوان را پيدا كردم و معذرت خواستم تا بالاخره راضى شد، درست در
همان لحظه درد ساكن شد و ورمها تمام شد، و معلوم شد كه من خطا كرده ام
و بدگمانى بوده است و بى جهت به عزادار سيدالشهداء عليه السلام توهين
كرده بودم .
(328)
بارگاه حسينى بالا و
پائين ندارد، همه محترمند
شهيد بزرگوار آية الله دستغيب ره مى فرمايد:
آقا سيد عبدالرسول ، خادم (حرم حسينى ) در همين سفر اخير كه اين جانب
به كربلا مشرف شدم - 14 رجب سال 88 قمرى از مرحوم سيد عبدالحسين
كليددار حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام پدر كليددار فعلى كه اهل فضل
و از خوبان بود نقل كرد كه آن مرحوم شبى در حرم مطهر عربى پابرهنه و
خون آلود را مى بيند كه پاى خونين و كثيف خود را به ضريح زده و عرض حال
مى كند آن مرحوم ناراحت شد، فرياد مى زند و دستور مى دهد آن زائر را از
حرم بيرون نمايند، آن مرد عرب وقتى بيرون مى رفت گفت : يا حسين من گمان
ميكردم اينجا خانه تست ، معلوم شد خانه ديگرى است !
همان شب آن مرحوم در خواب مى بيند، كه حضرت سيدالشهداء در ضريح مقدس
روى منبر تشريف دارند، ارواح مؤ منين حضور دارند و حضرت از خدام خود
شكايت مى كند.
كليددار عرض مى كند يا جداه مگر چه خلاف ادبى از ما صادر شده ؟ حضرت مى
فرمايد: امشب عزيزترين ميهمانهاى مرا از حرم من با زجر بيرون كردى و من
از تو راضى نيستم و خدا هم از تو راضى نيست ، مگر اينكه او را راضى كنى
!! كليددار عرض كرد: يا جداه من او را نمى شناسم و نمى دانم كجاست ،
حضرت فرمود: الان او در خانه حسين پاشا (نزديك خيمه گاه ) خوابيده و به
حرم ما هم خواهد آمد و او را با ما كارى بود و آن شفاى فرزند فلج او
بود كه ما انجام داديم ، فردا با قبيله اش مى آيند، به استقبال آنها
برو، از خواب بيدار شد.
فردا با چند نفر از خدام مى آيد و آن زائر غريب را همانجا كه حضرت
فرموده بود پيدا مى كند، دستش را مى بوسد و با احترام به خانه خود
آورده و بخوبى از او پذيرائى مى كند.
فردا هم به اتفاق سى نفر از خدام به استقبال مى رود، مقدارى كه راه مى
رود مى بيند جمعى هل هله كنان (شادى كنان ) مى آيند و آن بچه فلج را كه
شفا يافته بود به همراه آورده به حرم مطهر مشرف مى شوند.
(329)
به علماء و وعاظ ايدهم
الله تعالى بيشتر احترام بگذاريد
6- من در اينجا ناگزير از تذكرى هستم كه ممكن است حتى ناگوار
نيز باشد، اما چاره اى از آن نيست ، مشاهده مى شود كه در پاره اى از
جلسات نسبت به مقام علم و علماء و اهل منبر و موعظه ، احترام لازم و
تقدير و برخورد شايسته صورت نمى گيرد.
عزيزان خوب مى دانند، كه اگر نبودند علماء اعلام و وعاظ و گويندگان
گرانقدر دينى - در هر درجه و سطحى - امروز، اين نعمت بزرگ و گرانقدر
ولايت و محبت اهل بيت و اين جلسات گرانقدر عزادارى و اين شور و عشق و
صميميت نسبت به سيدالشهداء هرگز در دل ما جايگزين نمى گرديد.
مبادا كه ما از كسانى باشيم كه بر شاخه نشسته ، از بن مى برند، يك لحظه
فكر كنيد، شما احكام دين مانند نماز و روزه و خمس و حج و تقوى و اطاعت
را از كجا فراگرفته ايد؟
مگر مى شود كه كسى به دين و اهل بيت و سيدالشهداء علاقه مند باشد، اما
از سربازان و خدمتگزاران ، همانها كه واسطه فيض الهى از ائمه اطهار به
ما شده اند، تقدير نكند.
با كمال تاءسف مشاهده مى شود، كه برخى از عزاداران در مجالس عزا، به
سخنان گوينده و احاديث و احكام دينى ، بى توجه هستند، كار بزرگ و مهم
را فقط در مصيبت خواندن و مداحى و شور و سينه زنى ، مى پندارند، با
منبر و سخنان اهل منبر، به صورت يك تشريفات و مراسم برخورد مى كنند،
و به دنبال همين تفكر باطل و برخورد ناهنجار و اهانت بار، بانيان مجالس
، و كسانى كه از گويندگان و علماء براى سخنرانى دعوت مى كنند، در
احترامات لازمه چه در برخورد و چه از نظر هدايا و خدمات مالى ، تنگ
نظرى نشان مى دهند.
چرا بسيارى از مؤ منين و اهل خير حاضرند، به يك خواننده ، كه اشعارى مى
خواند و صدا و صوتى دارد (كه خدا بر نفس گرم و سوزدل آن بيفزايد) دهها
برابر بيشتر توجه و عنايت و بذل مال كنند، تا به آن گوينده بزرگوار و
عالم دين و واعظ اهل البيت عليهم السلام ، آيا اين جز بى توجهى به علم
دين و علماء و سرد كردن دانشمندان اهل البيت در تبليغ احكام دين است ؟
چرا ما فقط دين را بى خرج و بى زحمت مى خواهيم ، ملاك اهميت دادن ما به
دين ، اهميت دادن به علماء است .
افسوس از غفلت ما نسبت به احوال علماء و بزرگان دين ، وقتى كه با عزت
نفس آنان همراه باشد، خدا مى داند وقتى مشاهده مى شود كه نسبت به عالمى
با تقوا و دلسوز، با آن همه مطالب ارزنده ، كمتر از يك جوان عادى و
تازه به دوران رسيده كه توفيق مداحى و ثناگوئى اهل بيت را پيدا كرده -
تقدير و احترام مى شود، چه غربتى براى علم و علماء احساس مى شود.
احترام عالم از اميرالمؤ
منين عليه الصلاة و السلام
يكى از شاگردان شيخ اعظم مرتضى انصارى اعلى الله مقامه ، بنام
آخوند ملا عبدالله بهبهانى در اثر حوادث روزگار مبلغ پانصد تومان (كه
در صد سال پيش پول بسيار هنگفتى بوده است ) مقروش مى شود، و پرداخت اين
مبلغ هنگفت عادتا براى او محال مى بود،
خدمت استاد خود جناب شيخ انصارى مى رسد و جريان را گزارش مى دهد، شيخ
مى فرمايد شما سفرى به تبريز برويد، انشاء الله گشايشى خواهد بود.
ايشان حركت مى كند، و به تبريز رفته به منزل امام جمعه شهر وارد مى
شود، ايشان چندان اعتنائى به او نمى كند، پس از اذان صبح ، رئيس التجار
شهر تبريز، نزد امام جمعه مى آيد و مى گويد: آيا شب گذشته كسى از اهل
علم نزد شما آمده است ؟ ايشان مى گويد: بلكه يك نفر از اهل علم از نجف
اشرف آمده است و من هنوز با ايشان صحبت نكرده ام كه چرا آمده و كيست ؟
تاجر بزرگ شهر مى گويد: خواهش مى كنم ، ميهمان خود را به من واگذار
كنيد، و سپس با كمال احترام شيخ را به منزل مى برد، و ميهمانى ترتيب مى
دهد، و در آن ميهمانى پنجاه نفر از تجار را براى صرف ناهار دعوت مى
كند،
پس از صرف نهار مى گويد: آقايان شب گذشته ، در خواب ديدم كه من بيرون
شهر هستم ، ناگاه جمال مبارك اميرالمؤ منين عليه السلام را ديدم كه
سوار هستند و رو به شهر مى آيند، دويدم و ركاب مبارك را بوسيدم و عرض
كردم :
اى مولاى من چه شده كه تبريز ما را به قدوم مبارك مزين فرموده ايد؟
حضرت فرمود: قرض زيادى داشتم ، آمده ام تا در شهر شما قرض خود را ادا
كنم !!
از خواب بيدار شدم ، و در فكر فرو رفتم ، خواب را اينگونه تعبير كردم
كه حتما يكى از خواص درگاه آن حضرت قرض زيادى دارد و به شهر ما آمده
است ،
سپس فكر كردم كه مقربان درگاه حضرت ، در درجه اول سادات و علماء هستند،
منتهى مانده بودم كه در كجا بايد او را پيدا كرد، با خود گفتم : اگر از
اهل علم است حتما نزد علماء مى رود،
پس از نماز صبح ، از خانه بيرون آمدم ، تصميم داشتم اول خانه هاى علماء
را جستجو كنم و سپس به مسافرخانه ها بروم ، اتفاقا اول به منزل آقاى
امام جمعه رفتم ، و اين جناب شيخ را يافتم و معلوم شد كه ايشان از
علماى نجف هستند و از جوار آن حضرت به شهر ما آمده اند تا قرض ايشان
ادا شود و بيش از پانصد تومان بدهكارند،
من خودم يك صد تومان مى دهم ، ساير تجار هم كمك كردند به گونه اى كه
تمام قرض ايشان ادا شد و مبلغى نيز اضافه آمد كه با آن خانه اى در نجف
اشرف خريدارى نمود.
عالم متقى مرحوم حاج ميرزا محمد بوشهرى ، راوى اين جريان كه نوه آن
عالم نجفى مى باشد، مى فرمايد: آن خانه فعلا موجود است و به من ارث
رسيده است .
(330)
نمونه هاى عينى از نتايج
توسلات و جلسات عزادارى سيدالشهداء عليه السلام
مرد فرانسوى ، براى روضه نذر مى كند
پنجاه سال قبل 14 محرم در مشهد مقدس ، شيخ محمد باقر واعظ مى
گفت كه سالى در ماه محرم از جانب تاجرهاى ايرانى مقيم پاريس براى
خواندن روضه و اقامه عزادارى دعوت شدم به آن جا رفتم .
شب اول محرم بود كه يك نفر جواهرفروش فرانسوى با همسرش و پسر خود، در
مركز ايرانيها كه من در آنجا بودم آمد و خواهش كرد كه من نذرى دارم ،
روضه خوان خود را بفرستيد به اين آدرس ، ده شب بيايد براى من روضه
بخواند،
حاضرين به من گفتند، قبول كردم ، چون از روضه ايرانيها فارغ شدم ، مرا
به منزل آن فرانسوى بردند، يك جلسه روضه خواندم ، هموطنان استفاده
نمودند و گريه مى كردند، آن فرانسوى و فاميلش با حالت ناراحتى گوش مى
دادند، گرچه فارسى نمى فهميدند ولى تقاضاى ترجمه را نمى نمودند، تا شب
تاسوعا كار همينگونه انجام شد.
شب عاشورا به واسطه اعمال مستحبه و دعاها و زيارت ناحيه مقدسه ، به
منزل آن فرانسوى نرفتيم ، فردا آمد و ملول بود، عذرخواهى كرديم كه شب
عاشورا اعمال ويژه مذهبى داشتيم نشد، قانع شد و تقاضا كرد پس شب يازدهم
بجاى شب گذشته بيائيد تا ده شب نذر من كامل شود.
آن شب را هم رفتم ، روضه كه تمام شد، يكصد ليره طلا برايم آورده ، گفتم
تا سبب نذر خود را نگوئيد قبول نمى كنم ، گفت : محرم سال گذشته در
بمبئى (هندوستان ) صندوقچه جواهراتم كه تمام سرمايه ام در آن بود،
دزديده شد، از غصه به حد مرگ رسيدم ، به گونه اى كه ترسيدم سكته كنم .
زير غرفه من جاده وسيعى بود و مسلمانان (به رسم تعزيه دارى و شبيه
خوانى ) ذوالجناح بيرون كرده سر و پاى برهنه سينه و زنجير زده عبور مى
كردند، من هم از پله بيرون كرده سر و پاى برهنه سينه و زنجير زده عبور
مى كردند، من هم از پله فرود آمدم و ميان عزاداران مشغول عزادارى شدم ،
با صاحب عزا نذر كردم كه اگر به كرامت خود جواهرات سرقت شده مرا به من
رساند، سال آينده هر جا باشم ، صد ليره طلا نذر روضه خوانى كنم ، چند
قدم راه رفتم ، شخصى نفس زنان با رنگ پريده آمد، صندوقچه را به دستم
داد و گريخت ، خوشحال شدم ، مقدارى به همراهى با عزاداران ادامه دادم ،
سپس به خانه ام رفتم ، صندوقچه را باز كردم و شمردم حتى يك دانه هم دست
نخورده بود!
(331)
خدمتگزار مخلص عزاى حسينى
شفا گرفت
محمد رحيم اسماعيل بيك مؤ منى بود با تقوى و شايسته كه در توسل
به اهل بيت عليهم السلام و علاقه قلبى به حضرت سيدالشهداء عليه السلام
كم نظير بود،
ايشان مى گفت كه در شش سالگى به درد چشم مبتلا شدم ، سه سال طول كشيد،
و سرانجام از هر دو چشم كور شدم ، تا اينكه در ماه محرمى ايام عاشورا
در روضه خوانى كه در منزل دائى بزرگوارش حاج محمد تقى اسماعيل بيگ شركت
نمود، هوا گرم بود و به مردم شربت خنك مى دادند، ايشان گويد: از دائى
خود تقاضا كردم كه كار دادن شربت را به من بسپارد، فرمود: تو كه چشم
ندارى ؟ گفتم : يك نفر همراه من كنيد تابه من كمك دهد، قبول فرمود،
در اثناء دان شربت بودم ، كه مرحوم معين الشريعه روضه حضرت زينب
عليهاالسلام را مى خواند، من سخت متاءثر و گريان شدم ، به گونه اى كه
از خود بيخود شدم ،
در آن حال بانوى مجلله اى را ديدم كه فهميدم حضرت زينب عليهاالسلام است
، ايشان دست مبارك بر دو چشم من كشيد و فرمود: خوب شدى و ديگر چشم درد
نمى گيرى .
بهوش كه آمدم ، چشم را باز كردم ، اهل مجلس را ديدم ، با شادى و
خوشحالى به طرف دائى خود دويدم ، مردم با ديدن اين معجزه و عنايت منقلب
شده ، اطراف مرا گرفتند، دائى من دستور داد تا مرا در اطاقى بردند و
مردم را متفرق نمودند،
ايشان خود مى گفت : چند سال قبل كه مشغول آزمايش بودم ، غافل شدم از
اينكه اطراف من ظرفى پر از الكل است ، همين كه كبريت را روشن كردم ،
الكل آتش گرفت و تمام بدن من از سر تا پا سوخت ، اما چشمانم سالم ماند،
چند ماه در بيمارستان مشغول مداوا بودم ، از من مى پرسيدند: چطور چشمت
سالم مانده ؟! گفتم : اين عطاى حسينى است ، وعده فرموده اند كه تا آخر
عمر چشمم درد نگيرد!
(332)
پاى منبر در مجلس عزا،
ميروى و سالم بر مى گردى ؟
مرحوم آية الله دستغيب از عالم بزرگوار حاج سيد فرج الله
بهبهانى نقل مى نمايد كه :
شخصى به نام عبدالله از توابع رامهرمز، ساكن در بهبهان در تاريخ 28
محرم سال 1383 (قمرى ) از يك پا فلج گرديد، به گونه اى كه ناچار شد با
دو چوب زير بغل ، آن هم بزحمت اندكى حركت كند، و براى زندگى او از طرف
مؤ منين كمك مى شد. دكتر غلامى و همچنين دكتر فرهاد طبيب زاده پزشك
بيمارستان جندى شاهپور پس از عكسبردارى گفتند، پاى شما قابل علاج نيست
، در وسط زانوى شما سرطان مشاهده مى شود،
به بيمارستان شركت نفت آبادان منتقل مى شود، آنجا هم بعد از برداشتن
چهار عكس ، اظهار ياس مى كنند، و به بهبهان بر مى گردد،
شخص مذكور گويد: در ميان اين مدت خوابهاى نويددهنده مى ديدم كه قدرى
راحت مى شدم ، تا اينكه شبى در خواب ديدم وارد منزل شما (عالم بهبهانى
) شده ام ، دو نفر سيد بزرگوار نورانى زير درخت سيب تشريف دارند، در
اين اثنا شما وارد شديد، بعد از سلام و تحيت ، آن دو بزرگوار خودشان را
معرفى فرمودند، يكى از آن دو بزرگوار حضرت امام حسين عليه السلام و
ديگرى فرزند بزرگوار ايشان على اكبر بودند، سپس به شما عنايتى كردند،
من در اين حال از شما درخواست كردم كه شفاى مرا از آن بزرگوار بخواهيد،
يكى از آن دو بزرگوار فرمود: روز دوشنبه ماه جمادى الثانيه سال 84 پاى
منبرى كه براى عزادارى در منزل فلانى (عالم بزرگوار بهبهانى ) منعقد
است مى روى و با پاى سالم بر مى گردى ،
از شوق از خواب بيدار شدم و به انتظار آن روز بودم ، آن عالم بزرگوار
مى فرمايد: خوابش را براى من نقل كرد، همان روز موعود ديدم كه عبدالله
با دو چوب زير بغل آمد و پاى منبر نشست .
خودش مى گويد پس از يك مدت حس كردم كه پاى فلج من تير مى كشد، گوئى خون
در پايم جريان پيدا كرده است ، پاى خود را باز و بسته كردم ، ديدم سالم
شده ، هنوز صحبت روضه خوان تمام نشده بود كه بدون عصا برخاستم و نشستم
و قضيه را به اطرافيان گفتم ، يك مرتبه صداى صلوات از اهل مجلس بلند شد
و پاى او سالم شد،
و در شهر مجلس جشن گرفتند، در منزل حقير در 22 مهرماه 1343 نيز مجلس
جشنى برپا و جمعيت كم نظيرى حاضر و عكس بردارى گرديد.
(333)
نتيجه توسلات و عنايات
اهل البيت عليهم السلام
مرحوم آيت الله دستغيب از حاج عبدالرحيم سرافراز نقل مى نمايد
كه ايشان با خط خود نوشت :
بيست سال قبل كه اغلب مردم مبتلا به مرض حصبة مى شدند، در خانه حقير
هفت نفر به مرض حصبه در يك اطاق بسترى بودند،
شب هشتم ماه محرم بود، با خاطرى پريشان به مجلس عزادارى مى رفتم ، و در
قلب خود شفاى هفت مريض خود را به وسيله عزيز زهرا عليهاالسلام از
خداوند مى خواستم .
وقتى از جلسه برگشته به منزل رسيدم ، ديدم بچه ها اطراف منقل نشسته و
نان كمى كه از شب و روز قبل باقى مانده بود روى آتش گرم مى كنند و با
اشتهاى كامل مشغول خوردن آن نانها هستند.
با ديدن اين منظره عصبانى شدم ، زيرا خوردن نان ، آن هم نان مانده از
قبل براى ابتلا به حصبه ضرر دارد، دختر بزرگم كه حالت عصبانيت مرا ديد
گفت : ماها خوب شده ايم ، از خواب برخاستيم ، گرسنه بوديم ، الان نان و
چائى مى خوريم ، گفتم : خوردن نان براى مرض حصبه خوب نيست .
گفت : اى پدر بنشين تا خواب خودم را تعريف كنم ، ما همگى خوب شده ايم ،
در خواب ديدم ، اطاق بسيار روشن شده است ، مردى آمد و فرش سياهى در اين
قسمت از اطاق پهن كرد و نزديك درب باادب ايستاد، در اين هنگام ، پنج
نفر افراد بسيار محترم و بزرگوار وارد اتاق شدند كه يك نفر از آنان
بانوى مجلله اى بود، اول به طاقچه هاى اتاق و به نوشته هايى كه نام
چهارده معصوم روى آنها نوشته بود، خوب با دقت نگاه كردند، سپس اطراف آن
فرش سياه نشسته ، قرآن هاى كوچكى از بغل بيرون آورده و قدرى تلاوت
كردند، پس از آن يكى از آن ها شروع كرد به روضه حضرت قاسم عليه السلام
به عربى خواندن ، من از تكرار اسم حضرت قاسم ، فهميدم كه روضه حضرت
قاسم است ، و همه آن ها مخصوصا آن بانوى مجلله شديدا گريه مى كردند،
سپس آن مرد اولى در ظرفهاى كوچكى چيزى مثل قهوه آورد و جلو آنها گذارد.
من از اينكه افرادى با اين جلالت چرا پاهايشان برهنه است ، تعجب كردم ،
جلو رفتم و گفتم : شما را بخدا كداميك از شما حضرت على عليه السلام است
، يكى از آنها فرمود: منم ، ايشان خيلى با مهابت بود، گفتم : شما را
بخدا چرا پاهاى شما برهنه است ايشان با حالت گريه فرمود: ما در اين
ايام عزاداريم و پاى ما برهنه است ، فقط پاى آن بانو در همان لباس
پوشيده بود، گفتم : ما بچه ها همگى بيماريم ، مادر هم مريض است ، خاله
ما هم مريض است ، حضرت على از جاى برخاست و دست مبارك بر سر و صورت يك
يك ما كشيد و فرمود: خوب شديد، گفتم : مادرم هم مريض است ، فرمودند:
مادرت بايد (از دنيا) برود.
از شنيدن اين حرف گريه ام گرفت ، التماس كردم ، با عجز و لابه من ،
حضرت برخاستند، دستى هم از روى لحاف بر مادرم كشيدند، سپس برخاستند، و
در حالى كه از اطاق بيرون مى رفتند رو به من كردند فرمودند: بر شما باد
به نماز كه تا انسان پلك چشمش به هم مى خورد بايد نماز بخواند،
تا در كوچه دنبال آنها رفتم ، ديدم كه مركبهاى سوارى آنها روپوش سياه
دارد، از خواب كه بيدار شدم ، صداى اذان را شنيدم ، دست به دست خود و
برادرانم و خاله و مادرم گذاشتم ، ديدم هيچكدام تب نداريم ، برخاستيم و
نماز صبح را خوانديم ، چون زياد احساس گرسنگى مى كرديم چائى درست كرده
با همان نانى كه بود، مشغول شديم . و اينگونه بود كه تمام آن هفت نفر
شفا پيدا كرده سالم شدند و احتياج به دكتر و دوا پيدا نكردند.
(334)
خدمت به پدر و مادر و لطف
سيدالشهداء
شهيد بزرگوار آيت الله دستغيب ره مى فرمايد:
يكى از افراد مورد اعتماد و از اهل علم در نجف اشرف نقل كردند كه مرحوم
عالم زاهد شيخ حسين مشكور فرمود:
در خواب ديدم كه در حرم مطهر حضرت سيدالشهداء عليه السلام هستم ، جوان
عربى وارد حرم شد، با لبخند به حضرت سلام كرد، حضرت هم با لبخند جواب
دادند، از خواب بيدار شده ، فردا شب كه شب جمعه بود، به حرم مطهر مشرف
شدم گوشه اى ايستادم ، ناگاه ديدم همان عرب را كه در خواب ديده بودم ،
وارد شد چون مقابل ضريح مقدس رسيد با لبخند به آن حضرت سلام كرد، ولى
حضرت سيدالشهداء را نديدم ، آن عرب را زيرنظر داشتم تا وقتى از حرم
بيرون آمد، دنبالش رفتم و خواب خود را نقل كردم و پرسيدم ، چه كرده اى
كه امام عليه السلام با لبخند به تو جواب مى دهد؟
او گفت : من پدر و مادر پيرى دارم و در چند فرسخى كربلا ساكن هستيم ،
شبهاى جمعه كه براى زيارت مى آئيم ، يك هفته پدرم را سوار بر الاغ كرده
مى آورم و هفته ديگر مادرم را، در يك شب جمعه كه نوبت پدرم بود وقتى او
را سوار كردم ، مادرم گريه كرد و گفت : بايد مرا هم ببرى ، شايد تا
هفته ديگر من زنده نباشم .
من گفتم : هوا سرد است ، باران مى بارد، اما مادرم قبول نكرد، به ناچار
پدرم را سوار كردم و مادر را به دوش كشيدم و با زحمت بسيار به حرم مطهر
آمديم ، وقتى با آن حال پدر و مادر وارد حرم شدم ، حضرت سيدالشهداء را
ديدم و سلام كردم ، آن بزرگوار به رويم لبخند زد و جوابم را داد، و از
آن موقع به حال هر شب جمعه كه مشرف مى شوم ، حضرت را مى بينم و با تبسم
بمن جواب مى دهد.
(335)
بت پرستى كه سينه و دست
او نسوخت
مرحوم آيت الله دستغيب ره مى فرمايد:
سيد بزرگوار مرحوم دكتر اسماعيل مجاب عجائبى از دورانى كه در هندوستان
زندگى مى كرد و مشاهده نموده بود نقل مى كرد، از آن جمله مى گفت : عده
اى از بازرگانان هندو (بت پرست ) به حضرت سيدالشهداء معتقد و علاقه
مندند و براى بركت مالشان با آن حضرت شريك مى شوند، يعنى در سال مقدارى
از سود خود را در راه آن حضرت صرف مى كنند بعضى از آن ها روز عاشورا
بوسيله شيعيان شربت و پالوده درست كرده و خود به حال عزا مى ايستند و
به عزاداران مى دهند يكى از آنان عادت داشت كه خود همراه سينه زنها
حركت مى كرد و با آن ها سينه مى زد؛ وقتى مرد، طبق مراسم مذهبى خودشان
، بدن او را سوزاندند. همه بدنش سوخت ، جز دست راست و قطعه اى از سينه
اش كه نسوخت .
فاميل او، دو قطعه را به قبرستان شيعيان آورده و گفتند: اين دو عضو
مربوط به حسين شماست .
و اين مطلب مشهور و مسلم است كه جماعتى از هندو هر مساءله شبهاى عاشورا
در آتش مى روند و نمى سوزند.
(336)
مخلصش را در عزا آتش نمى سوزد به هند
مؤ لف گويد: والد معظم مرحوم حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى حاج سيد
جليل نجفى يزدى صاحب كتاب شريف مناقب اهل البيت عليهم السلام نقل مى
فرمود از پدر بزرگوارشان حضرت آية الله حاج سيد عبدالحى ، كه از علماء
طراز اول شهر يزد و از شاگردان حضرت آية الله العظمى سيد محمد كاظم
يزدى صاحب العروة الوثقى - و خويشاوندان ايشان بوده و از حضرت آية الله
العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى اجازه اجتهاد داشته كه در اول مناقب به
طبع رسيده است ،
ايشان در سالى كه به دعوت شيعيان هند، و از طرف صاحب عروة - رضوان الله
عليه - به هند رفته بودند، در آنجا خود منظره به آتش رفتن شيعيان را
ديده بودند، و نقل مى كردند كه حرارت آتش آنقدر زياد بود كه عده اى بر
نرده هاى چوبى كه اطراف صحنه قرار داده شده بود، مدام آب مى پاشيدند تا
حصار از بين نرود.
آرى وقتى كه اشك ديدگان عزادار حسينى ، آتش جهنم را خاموش كند، چرا
عزاى حسينى ، آتش ضعيف دنيا را بى اثر نكند، و ما به همين نعمت بزرگ
الهى براى آخرت خود دلبسته ايم .
مخلصش را در عزا آتش نمى سوزد به
هند |
پس يقين دادن آتش دوزخ هم او را راه
نيست |
قابل توجه فراوان
عزاداران سيدالشهداء
شهيد آية الله دستغيب ره مى فرمايد:
مرحوم حاج ميرزا على ايزدى فرزند مرحوم حاج محمد رحيم مشهور به آبگوشتى
(337) نقل نمود كه پدرم سخت مريض شد، به ما دستور داد
تا او را به مسجد ببريم ، من گفتم : اين كار براى شما سبك است ، زيرا
تجار و بزرگان به عيادت شما مى آيند و در مسجد مناسب نيست ، ايشان گفت
: من مى خواهم در خانه خدا بميرم . زيرا علاقه بسيارى به مسجد داشت ،
به ناچار ايشان را به مسجد برديم تا شبى كه بيمارى ايشان شديد شد و در
حال اغماء بود كه او را به منزل آورديم ، در آن شب در حال سكرات مرگ
بود، ما به مردن ايشان يقين كرديم ، به گوشه اى نشسته مشغول گريه و
مذاكره كارهاى بعد از رحلت مثل غسل و كفن و محل دفن و مجلس ترحيم بوديم
.
هنگام سحر بود كه ناگاه ديديم ، ايشان من و برادرم را صدا مى زند، وقتى
آمديم ديديم عرق بسيارى بر بدن اوست ، بما گفت : آرام باشيد، و برويد
بخوابيد وم بدانيد كه من از اين بيمارى خوب شده ام و نخواهم مرد.
صبح كه شد اثرى از بيمارى در او نبود، بسترش را جمع و او را به حمام
برديم و اين جريان در شب اول محرم سال 1330 قمرى اتفاق افتاد، اما حيا
مانع شد تا از سبب شفاى ايشان سؤ ال كنيم .
تا اينكه در موسم حج ، حساب و كتاب كارها را نمود و با نخستين قافله
حركت كرد، ما تا يك فرسخى شيراز تا باغ جنت ، ايشان را بدرقه كرديم و
شب را با او بوديم ، ايشان بما گفت : شما كه نپرسيديد كه چه شد كه خوب
شدم ، خودم مى گويم ، در آن شب مرگ من فرارسيده بود و من در حال سكرات
مرگ بودم ، در آن حال خود را در محله يهوديها ديدم و از بوى گند و هول
منظره آن ها سخت ناراحت شدم و دانستم همينكه بميرم جزء آنها خواهم بود،
در آن حال به خداوند ناله كردم ، صدائى شنيدم كه ميگفت : اينجا محل ترك
كنندگان حج است ،
من گفتم : پس توسلات وم خدمات من به سيدالشهداء چه شد؟ ناگاه آن منظره
هولناك به منظره دل انگيزى تبديل شد و به من گفتند، تمام خدمات تو
پذيرفته است و به شفاعت آن حضرت ده سال بر عمر تو افزوده شد و مرگ تو
به تاخير افتاد تا حج واجب را بجا آورى .
مرحوم ايزدى نقل نمود كه پيش از محرم 1340 ده سال بعد پدرم به بيمارى
مختصرى دچار شد، خودش گفت : شب اول محرم موعد مرگ من است ، و درست در
همان شب يعنى شب اول محرم هنگام سحر از دار دنيا رحلت نمود.
(338) رحمة الله عليه .
عنايت سيدالشهداء بخاطر
خدمت به بانوى علويه
محدث نورى رضوان الله عليه ، از فقيه بزرگوار، عمدة الفقهاء
الكاملين و اسوة العلماء الراسخين جناب حاج ميرزا خليل طهرانى ، بعد از
تمجيد و تعريف بسيار زياد از ايشان ، نقل مى فرمايد كه فرمود:
مرحوم پدرم مى فرمود: هستى من و تمام اولادم از بركت يك بانوى علويه
فرزند حضرت زهرا سلام الله عليها) كه در جوار امام حسين عليه السلام
بود مى باشد، عرض كردم : چگونه ؟ فرمود: من قبل از اينكه ازدواج كنم ،
در طهران بودم ، و در دلم عشق زيارت كربلا بود، ؛
در عالم خواب ديدم ، مردى زيباروى كه لباس سفيدى در برداشت ، به من گفت
: اگر مى خواهى به زيارت امام حسين عليه السلام بروى ، عجله كن ، كه دو
ماه ديگر راه بسته مى شود و پرنده پر نمى زند!
وقتى بيدار شدم ، آماده زيارت شدم ، تاريخ جواب را يادداشت كردم ، و به
زيارت حضرت آمدم ، دو ماه نشده بودكه راه بسته شد و من به درستى خواب و
سخن آن مردى كه به من خبر داد، پى بردم ،
(ايشان كه در علم طب مهارت داشت ، در آن جا به طبابت و معالجه بيماران
پرداخت ) تا اينكه (عالم بزرگوار و فقيه عاليمقام ) صاحب الرياض ،
بخاطر موفقيت من در معالجه بيماران مردم را به من مراجعه مى داد، مدتى
گذشت ،
روزى در مطب نشسته بودم كه بانوئى با خدمتكار خود به مطب آمده وقتى همه
مردم رفتند، نزد من آمد، دو دستش را به من نشان داد، ديدم كه بيمارى
خوره گرفته است ، و آنقدر ضعيف شده كه جز استخوان از او چيزى نمانده
بود، با ديدن اين وضع ، ناراحت شدم ، به او گفتم : من نمى توانم اين
مريض را معالجه كنم ، از گفته من آهى كشيد و با حسرت بيرون رفت ، دلم
شكست ، آن خانمى كه خدمتكار او بود صدا زدم و گفتم : اين بانو كيست ؟
گفت : اين زن نامش صاحبة بيگم و علويه است ، هم از ناحيه پدر و هم
مادر، (يعنى پدر و مادرش هر دو سيد هستند) شوهرش نيز سيد بوده است ، از
هند با ثروت بيشمارى به اينجا آمده است ، تمام آن اموال را براى امام
حسين عليه السلام خرج كرده است ، الان دستش تهى ، در عين حال مبتلا به
اين بيمارى كه ديدى شده است !
(با شنيدن اين سخنان ) گفتم : بگو بيايد تا او را معالجه كنم ، آمد،
شروع كردم به معالجه او، شش ماه طول كشيد، تا اثر بهبودى در او ظاهر
شد، و شروع كرد به روئيدن گوشت در بدن او، هنوز يك سال نگذشته بود، كه
كاملا خوب شد و اثرى از بيمارى در او نماند،
اين بانوى علويه ، از اين به بعد، نزد من مى آمد و به من بسيار مهربانى
مى نمود، همانند مهربانى مادر به فرزندش ، بلكه بيشتر! تا اينكه مدتى
گذشت .
براى سفر آخرت آماده شو!
ده روز بيشتر از عمر تو نمانده است
در عالم خواب دوباره همان مردى را كه قبلا به من خبر بسته شدن
راه كربلا را داده بود ديدم ، به من گفت : براى سفر آخرت آماده شو، كه
از عمر تو جز ده روز نمانده است .
از خواب برخاستم اما بسيار نگران و وحشت زده بودم ، گفتم لا حول و لا
قوة الا بالله ، انا لله و انا اليه راجعون ، با خود گفتم : اين اواخر
عمر من است ، در همان روز تب كردم ، تب زياد شد، بگونه اى كه بسترى شدم
، آن بانوى علويه ، مرا پرستارى مى كرد و نيازهاى مرا برآورده مى نمود،
تا اينكه روز دهم شد، دوستان من اطراف من جمع شدند، و مرا نظاره مى
كردند، من نيز به آنها نگاه مى كردم ، كه ناگاه متوجه شدم كه به عالم
ديگر رفته ام ، هيچكس از اطرافيان خود را نديدم ،
ناگاه ديوار شكافته شد و دو مرد كه داراى مهابت بسيار بودند نزد من
آمدند، يكى نزد سر و ديگرى پائين پايم نشست ،
آنها به من كارى نداشتند، اما خودم را به گونه اى مى ديدم كه گويا
رگهايم به آنها متصل است .
تا اينكه روح به حلقوم من رسيد، در اين ميان (دوباره ) ديوار شكافت ،
مردى بيرون آمده به آن دو نفر گفت : او را رها كنيد، گفتند ما ماءموريم
.
آن مرد گفت : حضرت حسين عليه السلام به نزد خداوند براى بازگشت او به
دنيا واسطه شده است ، آن دو با شنيدن اين پيغام برخاستند و رفتند، و من
خودم را در دنيا ديدم .
چشم باز كردم ، ديدم اطرافيانم ، آماده مرگ من هستند، با باز شدن چشم
من ، همگى خوشحال شدند،
ناگاه آن بانوى علويه وارد اتاق شد و گفت : اى جماعت ، شما را بشارت
باد كه فلانى شفا يافت ، جدم حسين عليه السلام نزد خداوند براى شفاى او
شفاعت نمود،
اطرافيانم پرسيدند جريان چيست ؟ گفت : نزد قبر جدم حسين عليه السلام
رفتم ،و راجع به شفاى اين بيمار، گريه و زارى كردم تا نزد خداوند واسطه
شود،
يا جداه شفاى فلانى را مى
خواهم
امام حسين عليه السلام را در خواب ديدم ، عرض كردم : يا جداه
شفاى فلانى را از شما مى خواهم ، حضرت فرمود: عمر او سر آمده است ، عرض
كردم : اى سرور من ، من اين چيزها را نمى فهمم ! شفاى فلانى را مى
خواهم ، فرمود: من دعا مى كنم و از خداوند مى خواهم ، اگر مصلحت ديد
اجابت مى كند، حضرت دو دست خويش به آسمان بلند نمود و دعا كرد، سپس
فرمود: بشارت باد تو را، كه خداوند متعال دعاى مرا در شفاى فلانى اجابت
نمود، سپس پدرم فرمود: اى پسر، بانوان علويه ، مقام بلندى دارند و من
از آنها عجائبى ديده ام ، و پاره اى از كرامات آنها را نقل نمود، و
بسيار به بانوان علويه بيش از مردان علوى اعتقاد داشت ، و عمر پدرم در
آن هنگام بيست و هفت يا هشت سال بود، و هنگام رحلت نزديك نود سال داشت
.
و خداوند به ايشان نيز پنج فرزند پسر عنايت نمود.
(339)
درس عبرتى كه ما شيعيان
بايد از شيعيان اهل كوفه نسبت به انقلاب اسلامى
بگيريم
در پايان توجه شيعيان و پيروان سيدالشهداء را به نكته اى جلب مى
كنم ، نكته اى حساس كه عدم توجه به آن باعث مصائب بزرگ خواهد بود،
آيا تا به حال راجع به مردم كوفه و احوالات آنها فكر كرده ايد، آيا مى
دانيد كه كوفه اميد اهل البيت بوده است ؟ آيا مى دانيد كه اميرالمؤ
منين در جنگهاى خود از مردم كوفه كمك گرفته ، و همين مردم كوفه بوده
اند كه به حضرت كمك داده اند و در اين ميان متحمل مشكلات و رنجها و
مجروحين و كشته هاى فراوان شده اند، اينگونه نبوده كه مردم كوفه از اول
بى وفائى و سستى را سرلوحه كار خود قرار دهند،
اين مردم كوفه اكثريت قاطع آن ها، شيعه و طرفدار اهل البيت بودند، لذا
مى بينيد كه وقت ورود اهل البيت به كوفه ، شهر يكپارچه عزا و شيون بود،
اينها دلهايشان همچنان طرفدار امام حسين بود! اما چه فايده ، كه دستها
و شمشيرهايشان بر عليه سيدالشهداء بود، اباعبدالله الحسين عليه السلام
مردم را اينگونه معرفى مى كند:
مردم بنده دنيا هستند و دين لقلقه بر سر زبان ايشان است ، آنها اطراف
دين و طرفدار دين هستند، تا وقتى كه زندگى آنها به خوبى اداره شود، اما
وقتى دچار سختى شدند (دين با دنيا تضاد پيدا كرد) ديندارها كم مى شوند.
مردم كوفه بى دين نبودند، حتى دشمن امام حسين نيز نبودند، اما يارى به
هر جهت و لاابالى بودند، براى گذراى زندگى حاضر بودند، امام حسين را
بكشند و به عبيدالله كمك كنند.
آرى عيب مردم كوفه در اين بود، كه اول كار بسيار پرشور و با احساسات و
با شعارهاى گوناگون به ميدان آمدند،
اما وقتى پاى عمل رسيد و مشكلات انقلاب و استقامت در مقابل دشمنان را
ديدند، نتوانستند استقامت كنند،
مردم كوفه اول به حضرت امير كمك دادند، اما پس از آنكه زحمات و مشكلات
و مجروحين و كشته هاى بسيار در اين راه دادند، عقب نشينى كردند.
و بخاطر همين عقب نشينى بود كه اميرالمؤ منين عليه السلام بارها از آن
ها شكايت نمود، و بر آن ها نفرين كرد،
در يكى از همين سخنرانيها فرمود: اى عجب ، بخدا سوگند، اتحاد اينها
(معاويه و همراهان او) بر كار نادرست خود و تفرقه شما بر كار حق خودتان
، دل را مى ميراند و غم و غصه به بار خواهد آورد، دلهاى شما زشت و
دلهايتان غمين باد وقتى كه مورد هدف قرار مى گيريد و به شما حمله مى
كنند ولى شما اقدام نمى كنيد، خدا عصيان مى شود و شما راضى هستيد، وقتى
شما را در گرما فرمان كوچ مى دهم ، ميگوئيد هوا گرم است ، مهلت بده تا
گرما كم شود و در سرما مى گوئيد، مهلت بده ، سرما برطرف شود، شما كه از
سرما و گرما گريزانيد، بخدا كه از شمشير بيشتر فرار مى كنيد.
اى نامردهائى كه آثار مردانگى در شما نيست ، اى كسانى كه در عقل مانند
اطفال و زنهاى در حجله هستيد، دوست داشتم كه شما را نمى ديدم و شما را
نمى شناختم ، همان شناختى كه بخدا سوگند پشيمانى و اندوه به دنبال داشت
، خدا شما را بكشد كه دل مرا چركين كرديد و سينه ام را از خشم آكنديد و
در هر نفس پى در پى به من غم و غصه خورانديد.
(340)
و در خطبه ديگرى مى فرمود: اى مردمى كه بدنهايشان با هم ولى خواسته
هايشان مختلف است ، سخنان (شعارهاى ) شما سنگهاى سخت را نرم مى كند ولى
كار شما دشمنان را به طمع مى اندازد، تا آنجا كه مى فرمايد:
شما را چه شده ، دارويتان چيست ؟ مداواى شما چيست ؟ آنها هم مردانى
هستند مثل شما؟
(341)
و سرانجام حضرتش مردم كوفه را نفرين نمود، و فرمود: بخدا قسم پسرى از
قبيله بنى ثقيف بر شما مسلط خواهد شد كه از حق روى گردان است ، سبزه
شما را مى خورد و پيه شما را آب مى كند، بياور اى اباوذحه آنچه دارى ،
(نهج البلاغه )
و در جاهاى ديگر: بعد از اينكه بسر ابن ارطاة از جانب معاويه ، يمن را
اشغال نمود حضرت در خطبه فرمود: بخدا نمى بينم مگر اينكه اين گروه
بزودى بر شما پيروز مى شوند، اين نه بخاطر حقانيت آنهاست بلكه بخاطر
فرمانبردارى و استقامت آنها و در مقابل معصيت شماست ، بخاطر كمك دادن
آنها و رها كردن شماست ، بخاطر آباد كردن آنها شهرهاى خودشان را و فاسد
نمودن شما شهرهاى خودتان است .
بخدا سوگند اى اهل كوفه دوست داشتم شما را مثل ده دينار با يك دينار
عوض كنم - ده تا از شماها بدهم و يكى از آنها بگيرم !! سپس دستهاى خويش
را به آسمان بلند نموده عرضه داشت :
خدايا من از اينها ملول و اينها هم از من ملول شدند، من از دست اينها
ناراحت و اينها هم از من ، بجاى اينها بهتر از اين را به من بده و به
اينها بدتر از من نصيبت كن .
خدايا تعجيل كن (در عقوبت ايشان ) به وسيله جوان ثقفى آن مرد متكبر كه
سبزى اينها را بخورد.
و ميان اينها به حكم جاهليت حكم كند و از نيكانشان نپذيرد و از گنه
كارانشان نگذرد.
(342)
و اين چنين بود كه مردم عراق پس از امام حسين ديگر روز خوش نديدند،
پس از حضرت على ، معاويه بر سر كار آمد و كرد آنچه كرد، كه قبلا اندكى
از آن را در جنايات معاويه بر شيعيان ذكر كرديم ، و همينطور مصيبت آنها
ادامه داشت و در كمال ذلت به سر بردند تا در زمان حجاج ابن يوسف ثقفى
كه جنايتكار تاريخ اسلام به شمار مى آيد، شعبى گويد: اگر هر امتى خبيث
و فاسق خود را بياورد و ما حجاج را بياوريم ، ما بر همه غلبه خواهيم
كرد.
(343)
اين جنايتكار كه حرمتى براى اسلام و مسلمين باقى نگذارد بيست سال بر
عراق حكومت كرد و تا توانست از شيعيان كشت و شكنجه نمود و به زندان
افكند، كه فجايع اعمال او در تاريخ مذكور است ، و بسيارى او را كافر مى
دانند، همو كه گفته اند يكصد و بيست هزار نفر را با شكنجه كشت و وقتى
مرد هشتاد هزار نفر در زندان محبوس بودند كه سى هزار نفر از آنها زنان
بودند.
(344)
هان اى ملت بزرگوار و شهيدپرور ايران ، انقلاب اسلامى خود را كه نتيجه
آن همه فداكارى و شهادتها و شكنجه هاست از دل و جان پاسداريد.
مبادا كه دل به دنيا دهيم و از انقلاب خود بخاطر حرص و طمع و يا مشكلات
، غافل گرديم و يا به آن پشت كنيم ، امروز حكومت اسلامى نعمت عظماى
الهى است ، همان است كه قرنهاى متمادى آرزوى انبياء و اولياء بوده است
، اما نصيب من و شما شده است ، شما اين نعمت ارزشمند را ارزان بدست
نياورديد كه ناچيز بپنداريد.
ناشكرى و ناسپاسى و بى توجهى به دين و نقشه هاى دشمنان دين ، و رها
كردن دين در مقابل دشمنان ، سرنوشتى سخت و عذابى دردناك در پى دارد كه
مردم كوفه امروز عبرت ما مى باشند،
سربلند باد ملت قهرمان ايران ، برافراشته باد پرچم جمهورى اسلامى ايران
و نهضت هميشه جاويد كربلاى حسينى ، پرطنين باد خروش مسلمين جهان و شعار
كوبنده : ما اهل كوفه نيستيم ، على تنها بماند.
مهر ترا به عالم امكان نمى دهم |
اين گنج پربهاست كه ارزان نمى دهم |
جان مى دهم به شوق وصال تو يا حسين |
تا بر سرم قدم ننهى ، جان نمى دهم |
اى خاك كربلاى تو مهر نماز من |
آن مهر را به مهر سليمان نمى دهم |