حركت دادن حرم حسينى از
كربلا به كوفه
عمر سعد تا روز يازدهم در كربلا ماند،
كشته هاى خويش را دفن كردند، اما سيدالشهداء و ياران او را در بيابان
رها كردند،
سپس خاندان پيامبر را بر شتران بى دوشكچه ، با روى باز در ميان دشمنان
، سوار كردند، در حالى كه آنها امانتهاى پيامبران بودند، آنها را مانند
اسيران كفار در سخت ترين مصائب و غصه ها حركت دادند.
جمعى كه پاس محملشان داشت جبرئيل |
گشتند بى عمارى محمل شترسوار |
خدا مى داند كه اهل بيت عصمت و طهارت در ميان آن لشكر دشمن چه گونه
سوار شدند، طبيعى است كه اولاد و حرم پيامبر در هنگام سوار شدن به ياد
آن بيفتند، كه چند روز پيش مى خواستند، پياده شوند، و با چه عزت و
احترامى با كمك محارم خود، پياده شدند، و الان بايد در مقابل دشمن با
حال ذلت كوچ كنند.
زينب چو ديد پيكر آن شه به روى خاك |
از دل كشيد ناله به صد دردسوزناك |
كاى خفته خوش به بستر خون ديده باز
كن |
احوال ما بين و سپس خواب نازكن |
اى وارث سرير امامت زجاى خير |
بر كشتگان بيفكن خود نماز كن |
برخيز صبح شام شد اى مير كاروان |
ما را سوار بر شتر بى جهاز كن |
يا دست ما بگير و از اين دشت پرهراس |
بار دگر روانه بسوى حجاز كن |
اهل بيت را از كنار كشته ها عبور دادند، با ديدن آن اجساد مطهر و عريان
و قطعه قطعه شده كه با غربت بسيار در سرزمين كربلا رها شده اند، صداى
آه و ناله از ميانشان برخواست ، بر صورتها زدند، راوى گويد: هر چه را
فراموش كنم ، سخن دختر فاطمه زينب را فراموش نمى كنم كه وقتى از كنار
كشته برادر عبور نمود گفت :
يا محمد، يا محمد، ملائكه آسمان بر شما درود فرستاد، اين حسين است كه
در بيابان غرقه در خون افتاده ، اعضاء او پاره پاره ، دختران شما اسير
و فرزندان شما كشته شدند، و باد صبا بر آنها مى وزد.
بخدا قسم هر دوست و دشمنى را به گريه انداخت .
آنگاه سكينه دختر سيدالشهداء كنار پيكر مطهر پدر آمد، بدن را در آغوش
گرفت . عده اى از آن نامردمان آمدند و او را از كنار بدن پدر كشيدند.
دخترى را به كه گويم كه سر نعش پدر |
تسليت سيلى شمر و سرنى تسكين است |
مى كشد غيرت دينم كه بگويم به امم |
اين جفا بر نبى از امت بى تمكين است |
حضرت سكينه گويد: كنار پيكر پدرم بيهوش شدم كه مى فرمود:
شيعتى ما ان شربتم رى عذب فاذكرونى |
او سمعتم بغريب او شهيدفاذكرونى
|
شيعيان من ، هرگاه آب گوارا نوشيديد، مرا ياد كنيد، و يا اگر ياد شهيد
يا غريبى شنيديد، مرا ياد كنيد.
آسمان و زمين بر او فراوان اشك ريختند، بر آن كه ميان مردم فرومايه و
زنازاده كشته شد، و در حالى كه نزديك آب شد، از آب منع شد، اى چشم بر
آنكه از نوشيدن آب ممنوع شد، گريان باش .
محتشم گويد:
آنگه چشم دختر زهرا در آن ميان |
بر پيكر شريف امام زمان فتاد |
بى اختيار نعره هذا حسين از او سر
زد |
چنانكه آتش از آن در جهان فتاد |
پس با زبان پرگله آن بضعة الرسول |
رو در مدينه كرد كه يا ايها الرسول |
اين كشته فتاده به هامون حسين تست |
وين صيد دست و پا زده در خون حسين
تست |
اين نخل تر كز آتش جانسوز تشنگى |
دود از زمين رسانده به گردون حسين
تست |
اين ماهى فتاده به درياى خون كه هست |
زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست |
اين خشك لب فتاده ممنوع از فرات |
كز خون او زمين شده جيحون حسين تست |
پس روى در بقيع و به زهرا خطاب كرد |
مرغ هوا و ماهى دريا كباب كرد |
كى مونس شكسته دلان حال ما ببين |
ما را غريب و بى كس و بى آشنا ببين |
تن هاى كشته گان همه در خاك و خون
نگر |
سرهاى سروران همه بر نيزه هاببين |
در روايت است وقتى پيامبر را دفن كردند، حضرت فاطمه پرسيد: چگونه دلتان
آمد خاك بر صورت پيامبر بريزيد؟ و شروع نمود به گريه و زارى .
خدا مى داند چه گذشت بر دختر امام حسين ، وقتى بدن بى سر پدر را آغشته
به خون ، عريان در حالى كه بدن مقدس را زير سم ستوران كوبيده بودند،
مشاهده كرد.
امام صادق عليه السلام مى فرمايد كه پدرشان امام باقر از امام سجاد
پرسيدند شما را بر چه نوع مركبى نشاندند؟ حضرت فرمود: مرا بر شترى لنگ
، كه روپوش نداشت ، نشانيدند، سر حسين عليه السلام را بر علمى افراشته
و زنان را پشت سر من بر استران ناهموار و معيوب نشاندند، گروهى چابك
سواران اطراف ما بودند، هرگاه يكى از ما اشك مى ريخت با نيزه بر سر او
مى زدند، با اين حال وارد دمشق شديم ، مردى فرياد زد: اى اهل شام اينها
اسيران آن خاندان ملعونند.
امام سجاد عليه السلام فرمود: وقتى ما را به كوفه مى بردند، من به آنها
بدنها كه دفن نشده رها شده بودند نگاه مى كردم ، آنقدر اين مساءله در
سينه من سخت آمد كه نزديك بود جان دهم .
عمه ام زينب موضوع را فهميد بمن گفت : اى باقيمانده جد و پدرم و
برادرانم چرا جان به كف نهاده اى ؟ گفتم : چگونه بيتابى نكنم در حالى
كه سرور خود و برادران و عموها و عموزادگان و كسان خود را مى بينم بر
زمين افتاده و به خون آغشته ، جامه ربوده شده بدون كفن و بخاك ناسپرده
، كسى سوى آنان نمى آيد، گويا اينها خاندان ديلم و خزر هستند،
حضرت زينب عرضه داشت : از آنچه مى بينى نگران نباش ، كه اين عهديست از
رسولخدا صلى الله عليه و آله با جد و پدر و عمويت عليهم السلام و
خداوند پيمان گرفته است از جماعتى از اين امت ، كه فرعونهاى زمين آنها
را نمى شناسند، ولى در آسمانها شناخته شده هستند آنها اين اعضاء جدا
شده و پيكرهاى خون آلود را جمع كرده دفن مى كنند، و در اين صحرا براى
قبر پدرت سيدالشهداء نشانى بر پا مى دارند كه هرگز كهنه نمى شود و با
گذشتن شبها و روزها از بين نمى رود، پيشوايان كفر و پيروان ضلالت در
نابود كردن آن بسيار تلاش كنند ولى سودى ندارد جز آنكه ظهور آن بيشتر و
عظمت آن افزون تر مى گردد.
(246)
وارد شدن اهل بيت به كوفه
عمر سعد خاندان پيامبر را با آن حالت زار به كوفه نزديك نمود،
كوفه شهرى است كه حضرت امير عليه السلام بيست سال قبل در آن حكومت
داشته است ، مردم كوفه خاندان پيامبر را از نزديك مى شناختند.
و چه سخت است بر همانند زينب كبرى و خاندان پيامبر، كه بعد از آن همه
عزت و عظمت ، اكنون در ميان شهرى با آن حالت سخت و اسارت وارد شوند و
نامحرمان به آنان اشاره كنند.
مردم كوفه براى ديدن اسيران اجتماع كردند.
طبقه پاره اى از روايات ، ابن زياد دستور داد هيچكس در كوفه با اسلحه
از منزل بيرون نيايد، ده هزار نفر را بر كوچه و بازار و خيابانها گمارد
تا مبادا مردم به خاطر حمايت از اهل البيت عليهم السلام شورش كنند.
(247)
و در مقتل ابى مخنف است كه راوى گفت در آن سال از حج آمده بودم به كوفه
، ديدم بازارها تعطيل و مغازه ها بسته است مردم ، دسته اى گريان و دسته
اى خندانند، زنها را ديدم كه گريبان چاك مى كنند و موها پريشان كرده بر
صورت مى زنند، از پيرمردى پرسيدم : چه خبر است ؟ چرا مردم برخى گريه و
برخى خندانند، آيا شما عيدى داريد كه من نمى دانم ، دستم را گرفت ، و
به گوشه اى برد، سپس با صداى بلند گريست و گفت : ما عيدى نداريم ، گريه
ايشان بخاطر دو لشكر است كه يكى بر ديگرى غالب شده است . پرسيدم : كه
با كه گفت : لشكر ابن زياد بر پسر حسينى غالب شده است ، هنوز كلامش
تمام نشده بود كه صداى طبل بلند شد، پرچمها نمايان شد، لشكر وارد كوفه
شد، فرياد بلندى شنيدم ، ناگاه ديدم كه سر حسين نمايان شد و نور از آن
نمايان بود، از ديدن اين سر گريان شدم .
به دنبال آن اسيران را آوردند، امام سجاد را ديدم كه بر شترى بدون
روپوش سوار است . از رانهاى مباركش خون مى چكيد، بانوئى را ديدم بر شتر
برهنه اى سوار است ، سؤ ال كردم كيست ؟ گفتند: ام كلثوم است ، فرياد مى
زد اى مردم چشمهاى خود را از ما بپوشانيد، آيا از خدا و پيامبر حيا نمى
كنيد كه به حريم رسول الله در حاليكه پوششى ندارد نگاه مى كنيد.
(248)
در آن هنگام كه اهل كوفه گريه و زارى مى كردند، امام سجاد فرمود: اينها
بخاطر ما گريه مى كنند، پس چه كسى ما را كشته است ؟
در روايت است كه حضرت امير به زينب كبرى اين حالت را خبر داده بود، از
زينب كبرى روايت است كه فرمود: وقتى ابن ملجم حضرت امير را ضربت زد و
آثار مرگ در حضرت مشاهده نمود، حديث ام ايمن را به پدر عرضه كرد و گفت
: ام ايمن به من حديثى گفته است ، دوست دارم از شما بشنوم ، حضرت امير
عليه السلام فرمود: دخترم ، حديث ام ايمن درست است ، گويا تو را و
بانوان خانواده تو را مى بينم كه با حالت خوارى و بيم از لگدكوب شدن
مردم ، اسيران اين شهر هستيد، پس صبر كنيد، سوگند به آنكه دانه را
شكافت و خلق را آفريد، در آن هنگام بر روى زمين ولى (دوست خدائى ) جز
شما و دوستان و شيعيان شما نيست .
(249)
در اين ميان بانوئى از زنان كوفه صدا زد شما اسيران از كدام طائفه
هستيد، گفتند ما اسيران آل محمد (ص ) هستيم آن زن از بام پائين آمد، و
مقنعه و روپوش تهيه كرد و به آنها داد تا خود را پوشاندند.
مسلم جصاص گويد: من مشغول تعمير قصر ابن زياد بودم كه صداها بلند شد،
به كارگرى كه آنجا بود گفتم : چه خبر است ؟
گفت : الان سر آن شورشى كه بر يزيد شورش كرده بود مى آورند، گفتم :
كيست ؟ گفت حسين ابن على عليهماالسلام ، صبر كردم تا آن كارگر رفت ،
محكم بر صورتم كوبيد بطورى كه بر چشمهايم ترسيدم ، دستهايم را از گچ
شستم و بيرون آمدم ،
مردم منتظر بودند كه ناگاه چهل محمل كه بانوان و اولاد فاطمه در آن
بودند وارد شدند، على ابن الحسين را ديدم كه بر شترى بدون روانداز سوار
بود و از رگهاى او خون مى جوشيد،
مردم كوفه به اطفال اسيران نان و خرما مى دادند، ام كلثوم فرياد زد: اى
اهل كوفه ، صدقه بر ما حرام است ، آنها را از دست و دهان بچه ها مى
گرفت و به زمين مى انداخت ، مردم همچنان مى گريستند، ام كلثوم سر خويش
را از محمل بيرون آورد و گفت : اى مردم كوفه ، مردان شما ما را مى كشند
ولى زنهاى شما بر ما گريه مى كنند؟ خداوند روز داورى ميان ما و شما
قضاوت كند، همينطور كه او با مردم سخن مى گفت ناگاه صداى ضجه اى آمد،
سرهاى شهدا را كه در پيشاپيش آن ها سر مطهر حسين عليه السلام بود
آوردند، سرى بود مانند زهره و ماه ، شبيه ترين مردم به پيامبر اكرم ،
محاسن حضرت سياه بود كه شبيه خضاب شده مى نمود، رخسارش مانند ماه بود
كه طلوع كرده باشد.
باد محاسن حضرت را به چپ و راست مى برد، زينب سلام الله عليها نگاه
كرد، با ديدن سر برادر، پيشانى بر جلو محمل زد، به گونه اى كه ديديم
خون از زير مقنعه حضرت خارج شد و در حالى كه با سوز و گداز بر سر اشاره
مى كرد گفت : اى ماه نو كه چون كامل شدى ، خسوف تو را گرفت و پنهان شدى
، اى پاره دلم نمى پنداشتم (چنين روزى را ولى ) اين مقدر بود، برادر،
با (دخترت ) فاطمه خردسال سخن بگوى ، كه نزديك است دلش آب شود، آن دل
مهربان تو چرا بر ما سخت شد، برادر اى كاش (فرزندت ) على را با يتيمان
وقت اسارت مى ديدى كه قدرت جواب ندارد، هر وقت او را مى زنند، تو را به
زارى صدا ميزند و سرشك روان از ديده مى ريخت ، اى برادر آغوش باز كن و
او را نزد خود بگير و آرامش ده ، چه خوار است يتيم ، وقتى پدر را صدا
زند ولى جوابى نشنود.
(250)
جسارتهاى ابن زياد به سر
مطهر امام حسين عليه السلام
ابن زياد در ميان مردم اعلام عمومى نمود و اذن عام داد تا نزد
او آيند مردم جمع شدند، سپس فرمان داد تا سر مقدس امام حسين را حاضر
كردند،
سر را آوردند، همينطور به آن سر مطهر نگاه مى كرد و مى خنديد، و با
چوبدستى كه در دستش بود به لب و دندان سيدالشهداء اشاره مى كرد و مى
گفت : زيبا دندانى دارد،
زيد ابن ارقم كه از صحابه پيامبر است در مجلس بود، وقتى ديد عبيدالله
از اين عمل خود دست بردار نيست ، صدا زد، چوبدستى را از اين لب و دندان
بردار، سوگند به خدائى كه جز او خدائى نيست ، خودم ديدم كه لبهاى
پيامبر بر اين دو لب و مى بوسيد، سپس سر به گريه گذارد.
تا چند زنى ظالم چوب اين لب عطشان
را |
بردار از اين لبها اين چوب خزيران
را |
آخر نه تو را اين سر مهمان بود اى
كافر |
تا چند روا دارى آزردن مهمان را |
در نزد تو تقصيرش جز خواندن قرآن
نيست |
با چوب نيازارد كس قارى قرآن را |
بهر چه زنى هى چوب بر بوسه گه احمد |
او بوسه مدام از مهر زد اين لب
ودندان را |
تا چند كنى ظالم خون دل دل اطفالش |
منماى پريشان تر اين جمع پريشان را |
ابن زياد ملعون گفت : خدا چشمهايت را بگرياند، اگر نه اين است كه پيرو
بى عقل شده اى گردنت را مى زدم ، زيد برخاست و رفت ، وقت رفتن گويند
سخنى گفت كه اگر ابن زياد مى شنيد او را مى كشت ، او گفت :
ملك عبد عبدا فاتخذهم تلدا مرحوم شعرانى
گويد: ترجمه اين جمله در فارسى همانند مثلى است كه گويند: مرده را كه
رو بدهى كفن خود را آلوده مى كند، يعنى بنى اميه حد نگه نداشتند،
سپس ادامه داد: اى گروه عرب شما بعد از اين برده هستيد، پسر فاطمه را
كشتيد و پسر مرجانه را امير خود كرديد، او نيكان شما را مى كشد و بدها
را بنده خود كند، به ذلت تن داديد، دور باد آن كه به ذلت رضا داد.
(251)
طبق برخى از روايات مالك ابن انس يا انس بن مالك نيز اعتراض كرد و حديث
پيامبر را خواند و ابن زياد گفت : روزى در مقابل روز بدر!! قيس ابن
عباد نزد ابن زياد بود، به قيس گفت : راجع به من و حسين چه مى گوئى ؟
قيس گفت : جد او و پدر و مادر او روز قيامت او را شفاعت مى كنند، جد تو
و پدر و مادرت هم تو را شفاعت مى كنند!! ابن زياد خشمگين شد و او را از
مجلس بيرون كرد.
هشام ابن محمد گويد: ابن زياد كاهنى داشت ، به ابن زياد گفت : برخيز و
پاى خود را بر دهان دشمنت بگذار، سپس كارى كرد كه قلم از نوشتن آن شرم
دارد، شاعرى به عربى گفته است كه :
چوب منبر پيامبر را احترام مى كنند، اما اولاد پيامبر در زير پاى آنان
است
خداى جزاى خير دهد مختار را كه از ابن زياد انتقام گرفت وقتى سر ابن
زياد را نزد مختار آوردند، او مشغول غذا خوردن بود، خداوند را بر
پيروزى سپاس نمود، و گفت : سر حسين ابن على را در حالى كه او غذا مى
خورد نزد ابن زياد نهادند، الان سر ابن زياد را نزد من در وقت غذا
آورده اند، وقتى از غذا فارغ شد، برخاست با كفش پا بر صورت ابن زياد
گذارد، سپس كفنش را نزد غلامش انداخت و گفت : اين را بشوى كه بر صورت
كافر نجسى قرار دادم
در كتاب حبيب السير آمده است كه چون سر مقدس امام حسين را نزد ابن زياد
آوردند، آن را برداشته بر او و موى او مى نگريست ، ناگاه لرزه بر دست
شومش افتاد، آن سر مكرم را بر روى ران خود نهاد، قطره اى خون از آن
چكيد، از جامه هاى آن ملعون درگذشت و رانش را سوراخ كرد، بطوريكه زخم و
بدبو شد، جراحان هر چه تلاش كردند، معالجه نشد، به ناچار ابن زياد
همواره با خود مشك بر مى داشت تا بوى بد ظاهر نشود.
(252)
اى چرخ غافلى كه چه بيداد كرده اى |
وز كين چه ها در اين ستم آبادكرده
اى |
در طعنت اين بس است كه عترت رسول |
بيداد كرده خصم و تو امدادكرده اى |
اى زاده زياد نكرده است هيچگه |
نمرود اين عمل كه تو شداد كرده اى |
بهر خسى كه بار درخت شقاوت است |
در باغ دين چه با گل و شمشادكرده اى |
با دشمنان دين نتوان كرد آنچه تو |
با مصطفى و حيدر و اولاد كرده اى |
حلقى بود كه بوسه گه مصطفى مدام |
آزرده اش به خنجر فولاد كرده اى |
ترسم تو را دمى كه به محشر در آورند |
از آتش تو دود به محشر در آورند |
سپس خاندان عترت و اهل بيت سيدالشهداء را بر مجلس ابن زياد وارد كردند،
دختر اميرالمؤ منين زينب كبرى در حالى كه بدترين لباس خويش را به تن
داشت به صورت گمنام در ميان كنيزانش وارد مجلس شد و در گوشه اى نشست
، ابن زياد گفت : اين گوشه نشين كه همراه زنان است كيست ؟ حضرت جوابى
نداد، بار دوم و سوم تكرار كرد، يكى از كنيزان گفت : شكر خداى را كه
شما را رسوا كرد و كشت و افسانه شما را دروغ ساخت ، زينب كبرى فرمود:
شكر خداى را كه ما به پيامبر گرامى داشت ، و ما را از پليدى پاك نمود،
پاك كردنى ، همان انسان فاسق رسوا مى شود و شخص فاجر دروغ مى گويد و او
ما نيستيم ، ديگرى است ، و الحمدالله ، ابن زياد گفت : كار خدا را با
خاندان خود چگونه ديدى ؟ حضرت فرمود: خداوند كشته شدن را بر آن ها نوشت
و به سوى آرامگاه خود شتافتند، و طبق روايتى فرمود: من جز زيبائى نديدم
اينان گروهى بودند كه خداوند كشتن شدن را بر آن ها نوشت و به سوى
آرامگاه خود شتافتند و بزودى خداوند ميان تو و آنها جمع مى كند، و با
هم احتجاج كرد، بنگر چه كسى رستگار است اى پسر مرجانه ، مادرت به عزايت
نشيند.
ابن زياد خشمگين گرديد، عمرو ابن حريث وساطت كرد و گفت : اين زن است و
زن را به سخن مؤ اخذه نشايد،
ابن زياد بگفت : از گردن كشى بزرگ تو و خويشان تو عقده اى داشتم خداوند
دلم را خنك كرد، از اين سخن دل دختر اميرالمؤ منين شكست و گريان شد سپس
فرمود: سرور مرا كشتى و خاندان مرا بر انداختى ، فرع مرا بريدى و ريشه
مرا كندى ، اگر شفاى تو در اين بود، شفا يافته اى ، ابن زياد گفت : اين
گونه سخن قافيه بافى است پدر او هم شاعرى خوش قافيه بود، حضرت فرمود:
زن را با قافيه چه كار؟ سرم گرم كار ديگر است از سوز سينه چيزى بر
زبانم جارى شد،
ابن زياد متوجه امام سجاد شد، پرسيد: تو كيستى ؟ حضرت فرمود: من على
ابن حسين هستم ، ابن زياد گفت : مگر خداوند على ابن حسين را نكشت ؟
حضرت فرمود: خداوند وقت مرگ جانها را مى گيرد.
ابن زياد خشمگين شد و گفت : تو هنوز جرات جواب دادن به مرا دارى ؟
ببريد او را و گردنش را بزنيد، اينجا بود كه زينب كبرى خود را بحضرت
سجاد آويخت و فرمود: اى پسر زياد، آنچه از خون ما ريختى بس است و حضرت
را در آغوش گرفت بخدا هرگز از او جدا نشوم ، اگر خواستى او را بكشى مرا
هم با او بكش ،
ابن زياد نگاهى به حضرت زينب و امام سجاد انداخت سپس گفت : خويشى عجيب
است ، بخدا كه اين زن دوست دارد كه او را با وى بكشم ، او را رها كنيد،
آنچه دارد (از بيمارى ) او را كافى است .
(253)
آنگاه دستور داد اسيران را در كوچه و بازار بگردانند، سر مقدس امام
حسين عليه السلام نيز با آنها بود، زيد ابن ارقم گويد: سر سيدالشهداء
بر نيزه اى بود من در اتاق بالا بودم ، وقتى سر مقابل من رسيد، شنيدم
قرآن مى خواند و مى گويد:
ام حسبت ان اصحاب
الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا ، مو بر بدنم راست شد، صدا
زدم سر مطهر تو اى پسر پيامبر و كار تو بخدا عجيب تر است ، عجيب تر است
.
سپس اسيران را به زندان بردند، و ابن زياد به منبر رفت و سخنرانى كرد و
در آن به سيدالشهداء و حضرت على عليه السلام جسارت كرد، عبدالله ابن
عفيف ، برخاست و به ابن زياد پرخاش كرد، ابن زياد اين پيرمرد نابينا را
طى جريانى كه در تاريخ آمده است به شهادت رساند.
سپس سر مطهر سيدالشهداء و ساير شهدا را با عده اى به نزد يزيد فرستاد.
خطبه زينب كبرى در شهر
كوفه در ملامت مردم كوفه
هنگام ورود اهل البيت به شهر كوفه ، وقتى زنان شهر كوفه شروع به
گريه و زارى كردند و گريبان چاك زدند، مردها نيز مى گريستند، زينب كبرى
سلام الله عليها به سوى مردم اشاره فرمود كه خاموش باشيد، دمها فرو
بسته شد و زنگ از بانگ ايستاد، سپس حضرتش چنان خطبه اى خواند كه راوى
گويد: من زنى پرده نشين نديدم كه گوياتر از او باشد، تو گوئى همانند
على عليه السلام سخنرانى مى كرد، پس از حمد و ثناى الهى و درود بر
پيامبر اكرم فرمود:
اى مردم كوفه ، اى دغل كاران بى حميت ، اشك چشمتان خشك مباد و ناله هاى
شما را آرامش نيايد، مثل شما همانند آن زنى است كه بافته خود پس از
محكم تافتن و ريستن ، باز كرد و تارتار نمود، (پس از آن همه فعاليت و
تحمل سختيها، دشمن خود را يارى داديد)
سوگندهاى خود را دستاويز فساد كرده ايد، شما چه داريد؟ جز لاف زدن و
دشمنى و دروغ ، همچون كنيزان چابلوسى مى كنيد، و چون دشمنان سخن چينى
مى كنيد، و يا چون سبزه اى كه بر پهن روئيده ايد و يا گچى كه بر روى
قبر مالند (در ظاهر زيبا ولى در باطن گنديده ايد، و ظاهرش چون گور كافر
پر حلل ، باطنش قهر خدا عزوجل )
براى خود بد توشه اى پيش فرستاديد، كه خدا را به خشم آورديد و در عذاب
جاودان بمانيد، آيا گريه مى كنيد؟! گريه كنيد كه شايسته گريستن هستيد،
بسيار بگرييد و اندك بخنديد، كه عار آن شما را گرفت و ننگ آن بر شما
ماند، ننگى كه هرگز از خود نمى توانيد شست ، چگونه اين ننگ را از خود
بشوئيد كه فرزند خاتم انبياء و معدن رسالت و سيد جوانان اهل بهشت را
كشتيد، آن كه در جنگ ستمگر شما و پناه حزب شما بود، و در صلح موجب
آرامش دل و مرهم گذار زخم شما و در سختى ها پناهگاه شما بود،
بد چيزى براى خود پيش فرستاديد، بد بار گناهى بر دوش خود گرفتيد در روز
رستاخيز،
مرگ بر شما باد، سرنگون باشيد، تلاش شما به نوميدى انجاميد و دستها
بريده شد و سودازيان كرد، خشم خداى را براى خود خريديد و دچار ذلت قطعى
شديد.
آيا مى دانيد چه جگر (گوشه اى ) از رسولخدا شكافتيد؟ و چه پيمانى
شكستيد و چه پرده نشينانى از او را، از پرده بيرون كشيديد؟ و چه حرمتى
از او دريديد و چه خونى ريختيد، كارى شگفت آورديد كه نزديك است از هول
آسمانها منفجر شوند و زمين بشكافد، و كوهها بپاشند و از هم بريزند
مصيبتى است دشوار و بزرگ ، پيچيده و شوم كه راه چاره در آن بسته .
آيا تعجب مى كنيد اگر آسمان خون ببارد و
لعذاب
الآخرة اخزى و هم لا ينصرون ، مهلت خدا، شما را چيره نكند كه
خداوند از شتاب و عجله منزه است و نسبت به از دست رفتن خونى نمى ترسد،
او در كمينگاه ما و شماست ، سپس اشعارى انشاء نمود و فرمود:
چه خواهيد گفت : هنگامى كه پيغمبر (ص ) با شما گويد: اين چه كاريست كه
كرديد، شما كه آخرين امت هستيد، اين چه كاريست كه با خاندان و اولاد و
عزيزان من كرديد؟! عده اى اسير و عده اى به خون غلطيده ، اى امت آخرين
؟!
آيا پاداش من اين بود كه با بستگان من ، پس از من چنين كنيد! مى ترسم
كه بر سر شما عذابى همانند ارم فرود آيد!
راوى گويد: سخنرانى زينب كبرى در حالى تمام شد، كه مردم را ديدم ، حيرت
زده ، دست در دهان (از تعجب ) داشتند، پيرمردى كنار من بود، آنقدر
گريسته بود كه محاسن او را از اشك چشمش پر شده بود، و در حالى كه دستها
را به آسمان بلند نموده بود گفت : پدر و مادرم فدا باد، پيران شما
بهترين پيران ، جوانهايتان بهترين جوانان ، بانوان شما برترين بانوان ،
خاندان شما خاندان بزرگوار و فضيلت شما بسيار عظيم است .
(254)
اسيران آل محمد در شام
كاروان اسيران را به فرمان عبيدالله به طرف شام حركت دادن ،
امام سجاد را در غل و زنجير كردند و بر شتر سوار نمودند، روز اول صفر
وارد دمشق شدند، و اين همان روزى است كه بنى اميه آن را عيد مى دانند
شهر شام را آزين بسته بودند، و پارچه هاى حرير و رنگارنگ شهر را زينت
داده بود، اهل بيت را سه روز دم دروازه شهر براى زينت كردن شهر نگاه
داشتند، پانصد هزار نفر زن و مرد منتظر ورود اسيران بودند، مردان و
زنان با دف و طبل و بوق مى نواختند، هزاران نفر زن و مرد جوان مى زدند
و مى رقصيدند، تمام اهل شهر لباسهاى رنگارنگ پوشيده و سرمه و خضاب زده
بودند.
خاندان عصمت وقتى به نزديك شهر رسيدند، ام كلثوم به شمر فرمود: حاجتى
دارم ، گفت : چيست ؟ فرمود: وقتى وارد شهر شديم ما را از دروازه اى كه
جمعيت كم است وارد كن ، بگو كه سرها را از ميان اين محملها جدا كنند،
كه ما با اين حال از كثرت نگاه مردم زبون شديم ،
آن نامرد در پاسخ درخواست ايشان ، فرمان داد تا سرهاى بر نيزه را در
وسط محملها قرار دهند و آنها را از دروازه پرجمعيت وارد كرد و كنار
دروازه شام در جايگاه اسرا نگاه داشتند.
سهل ساعدى كه از صحابه پيامبر است گويد: در دروازه ساعات بودم كه ديدم
كه پرچمهاى پى در پى نمايان شد، سوارى ديدم كه پرچمى در دست داشت كه
پيكانى بالاى آن بود و بر آن سر مطهر كسى بود كه صورتش از همه به
پيامبر شبيه تر بود، به دنبال آن بانوانى ديدم كه بر شتران بدون
روانداز از سوار بودند، نزديك اولين آنها رفتم ، عرض كردم شما كيستيد؟
فرمود: من سكينه دختر حسين عليه السلام هستم ، گفتم : من سهل ابن سعد
از كسانى هستم كه جد شما را ديده و حديث او را شنيده ام آيا كارى
داريد؟ فرممود: اى سعد به اين نيزه دار كه سر همراه دارد، بگو، سر را
جلوى ما ببرد تا مردم با نگاه به او، از ما غافل شوند و به حرم پيامبر
نگاه نكنند.
سهل گويد: نزد آن نيزه دار رفتم و گفتم : آيا برايم كارى مى كنى و
چهارصد دينار بگيرى ؟ گفت : چه كارى ؟
گفتم : اين سر را در جلو كاروان ببر، قبول كرد، من هم به وعده ام عمل
كردم ، آنقدر ازدحام جمعيت زياد بود كه به سختى هنگام ظهر به قصر يزيد
رسيدند، در ميان راه پيرمردى از اهل شام نزد اهل بيت آمد و گفت : شكر
خدا را كه شما را كشت و نابود كرد و شاخهاى فتنه را قطع كرد و تا
توانست از ناسزا فروگذارى نكرد وقتى سخنش تمام شد، امام سجاد فرمود:
تو كتاب خدا خوانده اى ؟ گفت : آرى ، فرمود: آيا اين آيه را خوانده اى
:
قل لا اسالكم عليه اجرا الا المودة فى القربى
؟ بگو من مزد رسالت نمى خواهم مگر دوستى با نزديكان من ، پيرمرد
گفت : آرى : حضرت فرمود: مائيم آن گروه (نزديكان پيامبر) حضرت فرمود :
اين آيه را خوانده اى
و آت ذى القربى حقه
، حق فاميل خود را بده ، عرض كرد: آرى ، حضرت فرمود: اينان مائيم ، سپس
فرمود: اين آيه را خوانده اى :
انما يريد الله
ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهير، يعنى : خداوند مى
خواهد از شما خاندان پليدى را ببرد و شما را پاك كند،
پاك كردنى ، پيرمرد گفت : آرى ، حضرت فرمود: ايشان مائيم ،
آن مرد شامى دست به آسمان برداشت و گفت : خدايا توبه مى كنم - سه بار
اين را گفت - سپس افزود خدايا بيزارى مى جويم نزد شما از دشمن آل محمد
و قاتلين خاندان محمد، من قرآن خوانده بودم ولى تا امروز اين را نمى
دانستم ، امام صادق عليه السلام فرمود: مردى بنام ابراهيم بن طلحة نزد
امام سجاد آمد و (با شماتت ) گفت : چه كسى پيروز شد؟
حضرت فرمود: اگر مى خواهى پيروز را بشناسى هنگام نماز اذان و اقامه بگو
(يعنى ما براى احياى دين قيام كرديم و تا شهادت به توحيد و رسالت و
نماز برجاست ، ما پيروزيم ).
(255)
اهل بيت پيامبر در مجلس
يزيد
مجلسى آراستند بسيار مجلل و معظم با انواع زينتها و در اطراف
صندليهائى از طلا و نقره گذاردند، يزيد تاجى از در و ياقوت بر سر نهاده
، بزرگان در اطراف نشسته
اهل بيت عصمت و طهارت كه در ميان آن ها دوازده جوان كه بزرگترين آنها
امام سجاد بود قرار داشت ، امام باقر عليه السلام فرمود:
هر كدام از ما دستهايش به گردنش زنجير شده بود، بانوان را هم با ريسمان
بسته بودند، امام چهارم فرمود: اى يزيد چه گمان برى بر رسول خدا اگر ما
را در بند و برهنه بر جهاز شتر ببيند، راوى گويد: هيچكس در آن مجلس
نماند مگر اينكه گريان شد.
سر مقدس امام حسين را به نزد يزيد آوردند، از حضرت سكينه نقل است كه
فرمود: من انسانى سنگدل تر از يزيد نديدم ، و نه هيچ كافر و مشركى بدتر
و ستمكارتر از او،
راوى گويد: وقتى زحر ابن قيس ، سر مقدس را آورد، يزيد پرسيد: چه خبر؟
آن مرد گفت : بشارت باد به پيروزى خدا و يارى او، حسين با هيجده نفر از
خاندان و شصت نفر از شيعيان خود بر ما وارد شد، ما از آنها خواستيم كه
تسليم شوند و تن به حكم ابن زياد دهند يا جنگ را بپذيرند، آنها جنگ را
بر تسليم شدن برگزيدند، با طلوع آفتاب بر آنها حمله كرديم ، تيغها بكار
افتاد و سرها شكافت و قطع شد، آن گروه شروع به فرار كردند، اما سنگرى
نبود به پستى و بلندى ها پناه بردند همچنانكه كبوتر از چنگ باز مى
گريزد، بخدا قسم اى اميرالمؤ منين به اندازه كشتن ذبيحه يا خواب قيلوله
نگذشت كه همه آنها را كشتيم (مؤ لف گويد: اين ملعون بخاطر خودشيرينى ،
اينگونه دروغ مى بافد و گرنه سرزمين كربلا شاهد رشادتهاى امام حسين مى
باشد، كدام دلاور در آن ميدان گريخت و يا پناه گرفت ، از سپاه كوفه
بپرس كه چگونه با آن كثرت جمعيت در مقابل آن عدد اندك بى تاب گرديده
بود، از آن سرباز عمر سعد بپرس كه وقتى به او گفتند: واى بر تو چگونه
اولاد پيامبر را كشتيد؟ گفت : اگر تو هم با ما بودى و اگر آن چه ما
ديديم مى ديدى ، همان كار كه ما كرديم ، مى كردى ، گروهى بر سر ما
ريختند كه دست به دسته شمشير مانند شير درنده ، و سواران از چپ و راست
به هم مى ماليدند و خويشتن را به كام مرگ مى انداختند، نه امان مى
پذيرفتند و نه به مال رغبت داشتند، مى خواستند يا از آبشخور مرگ بنوشند
يا بر مرگ غلبه كنند، اگر ما دست از آنها باز مى داشتيم ، جان همه
افراد سپاه را گرفته بودند.
(256)
آن ملعون ادامه داد: و اينك پيكر آنها برهنه و جامه هاشان در خون آغشته
و چهره هاى ايشان خاك آلود، آفتاب بر آنها مى تابد و باد، گرد و غبار
بر آن مى پاشد، در بيابان خشك افتاده ، و زائرى ندارند جز عقاب و كركس
(اين ملعون نمى داند كه انبياء عظام و اولياء كرام ، بلكه پادشاهان
دنيوى نيز پيشانى بر اين آستان خواهند نهاد و آن را تعظيم خواهند كرد)
يزيد (از روى مصلحت ) سر را پائين انداخت ، سپس سر برداشت و گفت : من
از شما راضى بودم اگر حسين را نمى كشتيد، اگر من بودم او را عفو مى
كردم ، خدا حسين را رحمت كند، و به آن مرد جايزه نداد.
مؤ لف گويد: اين جملات و امثال آن از يزيد فقط بحكم سياست وقت است و
گرنه اعمال و اشعار و گفته آينده او همه شاهد قساوت و سرور اوست ، بلكه
شاهد كفر او مى باشد.
در روايت است كه امام حسين به زبير ابن قيس خود فرموده بود كه سر مرا
زهير بن قيس بخاطر جائزه نزد يزيد مى برد اما او چيزى به وى نمى دهد!
وقتى سر مطهر امام حسين در مقابل يزيد قرار گرفت ، خاندان عترت را هم
پشت سر خود قرار داد تا به سر نگاه نكنند، سر را در ميان طشتى قرار
داده بودند.
امام سجاد فرمود: تو را بخدا قسم مى دهم اى يزيد، چه گمان دارى به
پيامبر خدا اگر ما را به اين حال ببيند، در اينجا يزيد از اهل شام نسبت
به اينان مشورت خواست و گفت با اينها چه كنم ؟ مردى ملعون جمله زشتى
گفت كه مضمون مؤ دبانه آن اين است كه شير را بچه همى ماند به او، نعمان
ابن بشير گفت : كارى بكن كه اگر پيامبر اينها را با اين وضع مى ديد،
انجام مى داد، فاطمه دختر امام حسين فرمود: اى يزيد! دختران پيامبر،
اسيرانند، مردم با شنيدن اين سخن گريستند، اهل خانه نيز گريان شدند به
گونه اى كه صداها بلند شد،
در روايت است كه وقتى اهل شام آن جمله زشت را به يزيد پيشنهاد كردند و
گفتند امام سجاد را بكشد، امام باقر عليه السلام كه در آن موقع كودكى
چند ساله بود پس از حمد الهى فرمود: اينها برخلاف آنچه مشاورين فرعون
راجع به موسى و هارون گفتند، به تو پيشنهاد كردند، آنها به فرعون
گفتند: موسى و برادرش را مهلت بده .
اما اينان به كشتن ما راءى دادند، و اين كار علتى دارد؟ يزيد پرسيد
علتش چيست ؟ حضرت فرمود: مشاورين فرعون حلال زاده بودند، اما اينها
حلال زاده نيستند، و پيامبران و فرزندان آنها را جز اولاد زنا نمى كشد،
يزيد با شنيدن اين كلمات سر را پائين انداخت .
(257)
در روايت است كه امام رضا عليه السلام فرمود: وقتى سر امام حسين را به
شام نزد يزيد بردند، او بر سر سفره غذا بود او و يارانش مشغول خوردن
غذا و نوشيدن آبجو بودند، سپس دستور داد سر را در طشتى زير تخت نهادند
و او بساط شطرنج بر او پهن كرد و بازى مى كرد و حسين و پدر و جد او را
نام مى برد و مسخره مى كرد، وقتى مى برد، سه جرعه آبجو مى نوشيد و
زيادى را نزديك طشت روى زمين مى ريخت . الحديث
و در روايت ديگرى فرمود: او خود مى نوشيد و به يارانش نيز مى داد و مى
گفت : بنوشيد كه اين نوشيدنى مباركى است و از بركت آن اين است كه اولين
بار كه ما خورديم سر دشمن ما حسين مقابل ماست ، سفره پهن است و ما با
آرامش خاطر غذا مى خوريم . الحديث
و در برخى تواريخ آمده است كه يزيد شراب مى خورد و بر آن سر مطهر نيز
مقدارى ريخت ، همسر يزيد سر را گرفت و با آب شست و با گلاب خوشبو كرد،
همان شب در خواب حضرت زهرا را ديد كه از او تشكر مى نمايد.
(258)
سيد ابن طاووس مى فرمايد: كه زينب كبرى سلام الله عليها وقتى سر مطهر
برادر را ديد، پيراهن چاك داد، و با صداى سوزناك كه دل را به لرزه مى
انداخت گفت :
يا حسين يا حبيب رسول الله ، يابن
مكه و منى ، يابن فاطمة الزهراء سيدة النساء بن بنت المصطفى صلى الله
عليه و آله .
راوى گويد: با اين سخنان هر كه را در مجلس بود به گريه انداخت ، و يزيد
همچنان ساكت بود، آنگاه دستور داد تا چوبدستى خيزران را آوردند و با آن
بر دندانهاى سيدالشهداء مى زد و طبق روايتى مى گفت : اين روز بجاى روز
بدر! ابوبرزة اسلمى گفت : واى بر تو اى يزيد آيا با چوبدستى به دندان
حسين مى زنى ؟ شهادت مى دهم كه خودم ديدم كه پيامبر دندانهاى او و
برادرش حسن عليهماالسلام را مى مكيد و مى فرمود: شما سرور جوانان اهل
بهشت هستيد، خدا بكشد، كشنده شما را و لعنت كند، و براى او جهنم مهيا
نمايد.
يزيد با شنيدن اين كلمات در خشم شد، دستور داد او را كشان كشان بيرون
كردند سپس اين اشعار را كه از ابن الزبعرى است ، خواند. (و اين اشعارى
است كه علماء بخاطر آن حكم به كفر يزيد كرده اند، ترجمه اشعار اين است
):
اى كاش پيران و گذشتگان من كه در بدر كشته شدند مى ديدند زارى كردن
قبيله خزرج را از زدن نيزه (در جنگ احد) و از شادى فرياد مى زدند و مى
گفتند: اى يزيد دستت شل مباد، بزرگان آنها را كشتيم ، و اين را بجاى
بدر كرديم ، سر بسر شد، قبيله هاشم (پيامبر اكرم ) با سلطنت بازى كردند
(هدف پيامبر حكومت بود) نه خبرى از آسمان آمد و نه وحى نازل شد، من از
قبيله خندف نباشم اگر از فرزندان احمد انتقام كارهاى محمد را نگيرم .
خطبه كوبنده دختر
اميرالمؤ منين در مجلس يزيد
در اين ميان ناگاه دختر على ابن ابيطالب برخاست و فرمود:
الحمد لله رب العالمين و صلى الله على رسوله و
آله اجمعين ، صدق الله سبحانه كذلك يقول : ثم كان عاقبة الذين اساؤ ا
السوى ان كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزئون .
خطبه اى است بسيار غرا فصيح و كوبنده ، پس از حمد و ثناى الهى و صلوات
بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: سبحان درست فرمود كه مى
فرمايد: همانا سرانجام آنان كه زشتى كردند اين شد كه به آيات خدا تكذيب
نمودند، و آن را مسخره مى كنند.
اى يزيد آيا مى پندارى كه چون اطراف زمين و آسمان را بر ما گرفته اى و
راه چاره بر ما بسته اى به گونه اى كه مانند اسيران ما را به هر سو مى
كشند، مى پندارى كه ما نزد خداوند خوار هستيم و تو نزد خداوند گرامى
هستى ؟!
بينى بالا كشيدى و تكبر نمودى و به خود باليدى ، خرم و شادان كه دنيا
در كمند تو بسته و كارهاى تو آراسته ، و حكومت ما براى تو هموار شده
است ، آهسته ، آهسته آيا فراموش كرده اى سخن خداوند عزوجل را كه مى
فرمايد:
و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم
خير لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب اليم ،
كافرين مى پندارند كه چون به آنها مهلت داديم بنفع آنهاست آنها را مهلت
داديم تا گناه زياد كنند و براى آنهاست عذاب دردناك .
آيا اين از عدالت است اى پسر آزاد شده ها (پيامبر مردم مكه را در فتح
مكه آزاد كرد) كه زنان و كنيزان خود را پشت پرده نشانى و دختران رسول
الله صلى الله عليه و آله را اسير و از اين شهر به آن شهر برى ؟ در
حالى كه پرده آنها دريده و روى آنها باز، دشمنان آنها را از شهرى به
شهرى برند، و بومى و غريبه چشم به آنها دوزد، دور و نزديك ، پست و شريف
به چهره آنها بنگرد، در حالى كه با آنها از مردانشان كسى نمانده و
ياورى ندارند،
چگونه اميد دلسوزى باشد از كسى كه دهانش جگر پاكان را جويده و بيرون
انداخت و گوشتش از خون شهيدان روئيد (اشاره به جنايت هند مادربزرگ يزيد
است با حمزه عموى پيامبر).
چگونه به دشمنى ما خانواده شتاب نكند كسى كه به ما با چشم بغض و كينه
نگاه مى كند، آنگاه بدون دغدغه و ناراحتى مى گوئى (بزرگان من ) شادى و
خوشحالى مى كردند و مى گفتند اى يزيد دستت شل مباد (اشاره به اشعار
سابق يزيد)
و اين در حالى است كه بر دندانهاى ابى عبدالله سرور جوانان بهشت اشاره
كرده به آنها مى زنى ،
چرا چنين نگوئى ؟ كه زخم را ناسور كردى و شكافتى و ريشه را بر كندى با
ريختن خون اولاد محمد و ستارگان زمين از آل عبدالمطلب ، اكنون اسلاف
خود را صدا مى زنى ، به همين زودى نزد آنان روى و آنگاه دوست مى دارى
كه اى كاش دستت خشك شده بود و زبانت گنگ بود و آنچه مى گفتى ، نمى گفتى
و آنچه كردى نمى كردى ،
خدايا حق ما را بگير و از آنكه بما ظلم كرد انتقام بگير، خشم خود را بر
آنكه خون ما را ريخت و ياوران ما را كشت نازل فرما، بخدا سوگند كه پوست
خود را شكافتى ، گوشت خود را پاره كردى و با اين بار ريختن خون فرزندان
پيامبر، و شكستن حرمت عترت و پاره تن او، بر حضرت وارد مى شوى ، جائى
كه خداوند پريشانى آنها را به جمعيت مبدل كند و داد آنها بستاند، و
هرگز مپندار آنانكه در راه خدا كشته شده اند، مردگانند، بلكه زندگانند،
كه نزد پروردگارشان روزى دارند، و همين بس كه خداوند داور باشد و محمد
دشمن (تو) و جبرئيل ياور (ما) باشد و بزودى خواهد دانست آنكه كار را
براى تو هموار ساخت (معاويه ) و تو را بر گردن مسلمانان سوار نمود،
اينكه پاداش ستمكاران چه بد است ، و اينكه كداميك از شما مقامش برتر و
لشكرش ضعيف تر است .
و اگر مصيبتها مرا به اينجا كشيد كه با تو سخن گويم ، (بدان كه ) تو را
كم ارزش مى دانم و سرزنش هاى عظيم نمايم و بسيار نكوهش كنم (من بخاطر
اسيرى خودم و جاه و جلال ظاهرى تو، خود را نباخته و چاپلوسى نمى كنم و
خوفى از تو ندارم ، آرى اين است شهامت فاطمى ، زينب دختر فاطمه است همو
كه در مقابل ابى بكر با شهامتى كم نظير و سخنانى بليغ بر او تاخت ،
زينب دختر على است ، همو كه خداى فصاحت و بلاغت بود)
ولى چشمها گريان است و دلها بريان ، آگاه باش ، تعجب تمام تعجب اينجاست
كه حزب خدا بدست حزب شيطان و آزاد شده ها كشته شدند، از اين دستها خون
ما مى چكد و گوشت ما از دهان شما بيرون مى افتد، و آن پيكرهاى پاك و
مطهر، مورد سركشى گرگان قرار گرفته و كفتاران آنها را به خون مى
غلطانند.
اگر ما را غنيمت گرفته اى ، بزودى زيان مى كنى ، آنگاه كه جز عملكرد
خود نيابى ، و خداوند ظلم كننده به بندگان نيست ، شكايت به خدا بريم ،
و بر او تكيه كنيم .
پس هر حيله كه دارى بكار بر و هر تلاش كه دارى بكن ، بخدا كه تو نمى
دانى ياد ما را از بين ببرى ، و وحى را نمى توانى نابود كنى ، و به هدف
ما دسترسى نخواهى داشت ، و ننگ اين ستمها را از خود نمى توانى زدود،
راءى تو سست و روزگار تو محدود و اجتماع تو به پريشانى است ،
آن روز كه منادى ندا كند، لعنت خدا بر ظالمين باد، فالحمد لله رب
العالمين ، خدائى كه اول ما را به سعادت و آمرزش ، و آخر ما را به
شهادت و رحمت ختم نمود،
از خداوند درخواست مى كنيم كه پاداش آنها را كامل و زياد گرداند. و او
جانشين نيكو بر ما باشد، او مهربان و رحيم است
حسبنا الله و نعم الوكيل .
(259)