انحراف عظيم از بيعت روز
غدير و امامت اميرالمؤ منين
و سرانجام آن انحراف عظيم و تزلزل بزرگ
بعد از رحلت نبى اكرم ايجاد شد، يعنى با اينكه كمتر از سه ماه و نيم از
جريان غدير خم و نصب حضرت امير در مقابل دهها هزار نفر نمى گذشت ، و با
اينكه همگى با حضرتش بيعت كرده بودند، اما تو گوئى هيچ جريانى رخ نداده
است ، و در زمانى كه هنوز جسد مطهر نبى مكرم روى زمين بود، آنها مشغول
يكسره كردن مساءله حكومت شدند.
در نظر سطحى توده مردم ، امامت و رهبرى ، يك مسئله سياسى تلقى مى شد،
كه از حساسيت بالائى مانند نماز و روزه و حج و جهاد، برخوردار نيست ،
بگونه اى كه وقتى ظواهر دين مانند مسجد و نماز و حج و روزه برقرار باشد
دين را برقرار و اسلام را پياده شده تلقى مى كنند و حس مذهبى آنها
ارضاء مى شود.
و همين غفلت و جهالت عمومى باعث شد، پاسداران الهى را از منصب خود دور
كنند، و اين گامى بود بس بزرگ براى نابودى تدريجى دين ، مى دانيم يك
خانه ، يك محله ، يك شهر و يا يك كشور اگر از پاسدار و نگهبان و رهبر
شايسته برخوردار باشد، جامعه هر چند دچار مشكلات فرعى گردد، اما دشمنان
، هرگز نمى توانند، مقاصد شوم خود را پياده كنند، و بر عكس جامعه اى كه
حكومت آن در دست دشمنان باشد، اصلاحات جزئى و فرعى هرگز نمى تواند دليل
پيشرفت آنها حساب شود.
و ما امروز حساسيت امامت و رهبرى را در سراسر زندگى و عقائد و احكام
مسلمين مشاهده مى كنيم ، امامت ستون دين بود، و بخاطر اهميت فوق العاده
آن بود كه طبق روايات به هيچ چيز مانند ولايت سفارش نشد،
پيامبر فرمود: هر كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد، مانند كفار
جاهليت مرده است ، و فرمود: يا على اگر كسى به مقدار عمر نوح خداوند
عزوجل را عبادت كند، و همانند كوه احد طلا داشته باشد و در راه خدا
انفاق كند، و آنقدر عمر كند كه هزار سال با پاى پياده حج كند، آنگاه
ميان صفا و مروه مظلومانه كشته شود، اما ولايت تو را نداشته باشد، بوى
بهشت به مشامش نرسد و وارد آن نشود.
(38)
و به همين جهت بود كه امامت على بن ابى طالب ، كه يگانه پاسدار دين
بود، ديگر قابل تحمل نبود، همچنانكه با كنار گذاردن ايشان ، راه براى
انحراف بعدى هموار مى شد كه شد.
مظلوميت اهل بيت در همان
روزهاى اول
هنوز صداى پيامبر در فضاى غدير در گوش مردم طنين انداز بود كه
مى فرمود: خدايا دوستان على را دوست بدار و دشمنانش را دشمن دار، كه به
خانه فاطمه هجوم آوردند، عمر صدا زد بخدا قسم كسانى كه در خانه متحصن
هستند بايد براى بيعت با ابوبكر خارج شوند و گرنه خانه را با ساكنان آن
آتش مى زنم !
يكى گفت : در اين خانه فاطمه است ، جواب داد گرچه او باشد
(39)، و شهرستانى در ملل و نحل از نظام نقل نموده است
كه عمر در روز بيعت چنان بر شكم فاطمه زد كه محسن را سقط كرد و عمر
فرياد مى زد خانه را با هر كه در آن است آتش زنيد و در خانه نبود جز
على و فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام ).
(40)
و سرانجام حضرت على عليه السلام را با وضعيتى بس ناهنجار براى بيعت به
مسجد بردند و با شمشير كشيده او را به بيعت تهديد نمودند، حادثه آنقدر
تاءسف بار بود كه ابوبكر هنگام مرگ آرزو مى كرد اى كاش من معترض خانه
فاطمه نمى شدم هر چند كار به جنگ مى كشيد.
(41)
و به دنبال آن مساءله فدك پيش آمد، و دست خاندان پيامبر را با جعل يك
حديث ، از اين پشتوانه اقتصادى كوتاه كردند و به دنبال آن خمس كه حق
مسلم اهل البيت بود از خاندان پيامبر دريغ شد.
جنايات جنگى خالد ابن
وليد و سكوت خليفه
يكى از صفحات سياه تاريخ كه در اوايل دوران رحلت پيامبر اكرم
انجام گرفت ، حادثه تاءسف بار كشته شدن مالك ابن نويره و افراد قبيله
او توسط سپاهى كه ابوبكر، به فرماندهى خالد ابن وليد فرستاده بود، مى
باشد.
مالك ابن نويره ، كه در جاهليت و اسلام فردى محترم و شاعرى بزرگوار و
جنگجوئى دلاور و از بزرگان و جوانمردان بود كه به او مثل مى زدند، پس
از ابوبكر، اعلام نمود تا قطعى و روشن شدن خليفه پيامبر، از دادن زكاة
امتناع مى كند، اما دشمنان ، اين كار او را بعنوان ارتداد او از اسلام
تلقى كردند، خالد ابن وليد، فرمانده سپاه ابوبكر به طرف او هجوم آورد.
مالك افراد قبيله خود را بخاطر حفظ اسلام پراكنده كرد تا برخورد سوئى
رخ ندهد، سپاه ابوبكر وقتى به سرزمين بطاح رسيد از افراد قبيله كسى را
نديد، خالد ابن وليد، دستور داد تا به تعقيب آن ها بپردازند، سربازان
خالد، مالك و همراهان او را محاصره كردند، آنها دست به اسلحه بردند،
سربازان خالد گفتند: ما مسلمانيم ، آنها هم گفتند: ما نيز مسلمانيم ،
گفتند: پس اين سلاحها چيست كه با خود داريد؟ آنها گفتند: شما چرا سلاح
برداشته ايد؟ سرانجام اسلحه را كنار گذاردند و با سپاه خالد نماز صبح
را برگزار كردند.
بعد از نماز اسلحه آنها را جمع كردند و همگى را دستگير و بصورت اسيران
در حاليكه ليلى همسر زيباى مالك نيز در ميان آنها بود آنها را به نزد
خالد آوردند،
زيبائى و جمال بسيار زياد همسر مالك كه زبان زد عرب بود، خالد را مفتون
ساخت ، خالد تصميم به قتل مالك گرفت ، هر چه خواستند او را مانع شوند،
قبول نكرد، حتى مالك گفت : ما را نزد ابوبكر بفرست تا او حكم كند، اما
خالد نپذيرفت ، سپس دستور داد تا گردن مالك را بزنند، مالك به همسرش
نگاه كرد و گفت : اين است كه مرا به كشتن داد،
خالد گفت : اين خداست كه بخاطر برگشتن تو از اسلام ، تو را به كشتن
داد، مالك گفت : من مسلمانم ، اما خالد فرمان قتل را دوباره صادر كرد و
او را كشتند و در همان شب با همسر وى همبستر شد و سپس اسيران را در
شب بسيار سردى زندانى كرد و جارچى او فرياد زد - ادفئوا اسراكم - اين
لغت در (كنانه ) كنايه از كشتن بود و اما در اصل معنايش پوشانيدن
اسيران است ، با اين حيله تمام آن اسيران را كشتند، جنايات چنان هولناك
بود كه سيل اعتراضات به ابوبكر وارد شد، يكى از كسانى كه سرسختانه
معترض شد خليفه دوم است ، او به خالد گفت : مرد مسلمانى را كشتى و با
زن او همبستر شدى ، بخدا قسم سنگسارت خواهم كرد!
اما ابوبكر، به هيچ وجه ترتيب اثر نداد و گفت : خالد اشتباه كرده است و
از جنايات جنگى وى صرفنظر كرد، او حتى حاضر نشد كه خالد را از فرماندهى
عزل كند و گفت : خالد شمشير خداست و من آن را غلاف نمى كنم ، فقط بعد
از ابوبكر، عمر او را عزل كرد، و تنها به همين مقدار اكتفا نمود!!
آرى اين حوادث هولناك در كمتر از دو سال از رحلت پيامبر اتفاق افتاد و
خون آن همه مسلمانان و نواميس آنها به هدر رفت .
(42)
ممانعت از تدوين و نشر
احاديث پيامبر
يكى از حوادث تاءسف بار و جبران ناپذير، اقدام خليفه اول و دوم
در جلوگيرى از نوشتن و حتى روايت و بازگو كردن احاديث پيامبر مى باشد،
اخبار مربوط به ممانعت عمر از تدوين و جمع آورى حديث از نظر شيعه و سنى
متواتر است ، توجيه آنها اين بود كه بخاطر كثرت احاديث و اختلاف آنها و
يا تدوين آنها، مردم از قرآن روگردان مى شوند و كتاب خدا را رها مى
كنند، آرى عمر قبلا نيز در مقابل پيامبر وقتى حضرت فرمود: براى شما
چيزى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد، در مقابل حضرت گفته بود، كتاب خدا
كافيست ، حتى ابوبكر كه پانصد حديث از پيامبر جمع آورى كرده بود، همه
آنها را آتش زد.
(43)
و در همين راستا عمر به شهرها نامه نوشت كه اگر كسى حديثى را از پيامبر
نوشته بايد آن را از ميان ببرد(44)
و خود او نيز وقتى ديد حديث بسيار شده است ، به مردم دستور داد تا همه
را نزد او آوردند، سپس فرمان داد تا همه را طعمه حريق سازند.
(45)
او افرادى مثل عبدالله ابن مسعود و ابا درداء و ابا مسعود انصارى را
حبس نمود، تنها به اين جرم كه از پيامبر زياد حديث نقل مى كنند، آنها
در مدينه ممنوع الخروج بودند تا بعد از عمر، كه عثمان آنها را آزاد
كرد.
(46)
و در روايت ديگرى آمده است كه عمر ابن خطاب از دنيا نرفت تا اينكه
اصحاب پيامبر چون عبدالله ابن حذيفة و ابادرداء و اباذر و عقبه ابن
عامر را از اطراف گرد آورد و گفت : اين احاديثى كه در اطراف از پيامبر
پخش كرده ايد چيست ؟ گفتند: آيا از اين كار نهى مى كنى ؟ گفت : نه ،
ولى نزد من باشيد و تا من زنده ام حق نداريد از من جدا شويد، از شما
حديث مى گيريم و يا بر شما رد مى كنيم ، بدينسان بود كه تا عمر زنده
بود نزد او ماندند.
(47)
و ابوبكر به بهانه اختلاف در احاديث مى گفت : از پيامبر چيزى حديث نقل
نكنيد و هر كس از شما سؤ ال كرد بگوئيد: ميان ما و شما كتاب خداست .
(48)
قرظة ابن كعب گويد: عمر به مشايعت ما كه به عراق مى رفتيم آمد و گفت :
مى دانيد چرا شما را مشايعت كردم ؟ گفتيم : مى خواستى ما را احترام كنى
، گفت : علاوه بر آن ، كارى هم داشتم ، شما نزد مردمى مى رويد كه زمزمه
اى مانند زمزمه زنبور عسل (در خواندن قرآن ) دارند، آنها را با احاديث
پيامبر سرگرم نكنيد، من نيز شريك شما خواهم بود، به همين جهت بود كه هر
وقت به قرظة مى گفتند براى ما حديث بگو مى گفت : عمر ما را منع كرده
است .
(49)
و به همين جهت بود كه اصحاب پيامبر از نقل احاديث اجتناب مى ورزيدند، و
ياللعجب كه بهانه اين كار، گاهى شبهه ايجاد اختلاف و احاديث كاذب ، و
گاهى اعراض مردم از قرآن و گاهى زياد و كم شدن سهوى در احاديث ذكر مى
شود.
خسارت جبران ناپذير
اما كسى نيست كه بپرسد، آيا كتاب خدا كافيست و احتياج به تفسير
ندارد، آيا فرمان خداوند در اينكه ما اتاكم
الرسول فخذوه ، چگونه است ، سنت پيامبر را مردم چگونه بايد
بدانند؟
و شما خود مى دانيد كه وقتى صحابه پيامبر در حساسترين زمان ، يعنى
سالهاى اوليه بعد از پيامبر، كه هنوز حوادث و سخنان پيامبر در ذهن آنها
نقش دارد و فراموش نشده ، صحابه نيز زنده و سالم هستند، اگر از نقل
احاديث ، منع شود چه ضربه جبران ناپذيرى بر دين خداوند كه مى بايد تا
قيامت پابرجا بماند، خواهد زد.
مصيبت بزرگتر آنكه پس از شيخين ، ديگران نيز روش آنها را پيش مى
گرفتند، و از احاديثى كه زمان عمر روايت نشده بود منع مى كردند. عثمان
ابن عفان بر منبر مى گفت : براى هيچكس جايز نيست ، حديثى را كه در زمان
عمر و ابوبكر نشنيده روايت كند...
(50)
معاويه نيز به دنبال همين سياست ، كه با اهداف او بسيار سازگارى داشت ،
از احاديثى كه در عهد عمر نبود، منع مى كرد.
(51)
چرا با اميرالمؤ منين
مشورت نكردند؟!
حال شما خوانندگان عزيز قضاوت كنيد، كه اگر روش عقلا و
انديشمندان را در عمل به خبر در پيش مى گرفتند، و هر خبرى كه آورنده آن
مورد اعتماد بود، قبول مى كردند، همچنانكه اكنون روش عملى همه فقهاء
اسلام از شيعه و سنى چنين است ، و بعلاوه اگر مى خواستند احاديث از
اعتبار والائى برخوردار باشد، با شخصيت بى نظيرى مانند اميرالمؤ منين
على ابن ابيطالب مشورت مى كردند؟! همو كه پيامبر اكرم در حديث صحيح
فرمود: على با قرآن است و قرآن با على است و ايندو از يكديگر جدا نمى
شوند تا در حوض نزد من گرد آيند.
(52)
آرى آنچه در ذهن هر صاحب دقتى با مشاهده اين روايات نقش مى بندند
همچنانكه علامه سيد شرف الدين فرموده است اين است كه : صحابه در روز
نخست بيش از ما به لزوم تدوين حديث پى برده بودند ولى مطامعى داشتند كه
با بسيارى از نصوص صريح و انبوه روايات پيامبر كه در يكجا گرد مى آمد و
در دسترس همه قرار مى گرفت ، وفق نمى داد.
(53)
اجتهاد در مقابل فرمايش
پيامبر!!
در همين راستا بود كه عمر ابن خطاب صريحا اعلام كرد: دو متعه
است كه در زمان پيامبر حلال بود اما من از آن دو نهى مى كنم و بر آن
عقاب مى كنم ، متعه حج و متعه نساء!
(54)
بزرگى فاجعه را بنگريد كه صريحا اعلام مى شود، پيامبر حلال كرده و من
حرام مى كنم !! و در پى آن سياستها و محبتهاست كه براى توجيه و دفاع از
آن فتوى بكار مى افتد و متعه را حرام مى شمرد.
در مسند احمد است كه ابو موسى اشعرى به مشروع بودن تمتع در حج فتوى مى
داد، مردى به او گفت : جلو بعضى از فتواهايت را بگير، چون نمى دانى كه
اميرالمؤ منين عمر چه تغييراتى در احكام داده است .
(55)
آرى مشكله اين بود كه دستورات و اعمال عمر و ابوبكر همرديف سنت پيامبر
و فرمان خدا، و بلكه بالاتر از آنها قرار مى گرفت و مقدم مى شد و اين
همان انحرافى است كه امام حسين عليه السلام بايد آن را درمان كند، احمد
ابن حنبل در مسند خود آورده است كه ابن عباس گفت : پيامبر نيز حج تمتع
بجاى آورد، عروة ابن زبير گفت : ابوبكر و عمر آن را قدغن نموده اند،
ابن عباس جواب داد: اين پسرك چه مى گويد؟ گفتند مى گويد: ابوبكر و عمر
آن را حرام كرده اند، ابن عباس گفت : مى بينم كه اينان به هلاكت مى
رسند، من مى گويم پيامبر چنين مى گويد، آن ها مى گويند ابوبكر و عمر
ممنوع كرده اند!
طبرى و ثعلبى در تفاسير خود و ديگران روايت كرده اند كه حضرت على عليه
السلام فرمود: اگر عمر از متعه (عقد موقت ) منع نكرده بود، جز افراد
پست كسى زنا نمى كرد و به دنبال همين تغييرات و انحرافات بود كه گفتن
حى على خيرالعمل را در اذان ممنوع نمود، تا مبادا مردم از رفتن به جهاد
سست شود و حتى گفت كه هر كه آن را بگويد مجازاتش ميكنم .
(56)
و جمله الصلاة خير من النوم ، نماز بهتر از خواب است را در اذان نماز
صبح داخل نمود.
(57) و ياللعجب كه مسلمانان در همه چيز اختلاف كنند حتى
در گفتن اذان كه در زمان پيامبر هر روز از ماءذنها مى شنيدند.
(58)
و از جمله اين انحرافات ، صحيح دانستن سه طلاقه نمودن زن است در يك
مجلس ، برخلاف آيه قرآن و احاديث پيامبر اكرم كه خود اهل سنت مثل صحيح
مسلم و سنن بيهقى و مسند احمد و مستدرك احمد آورده اند، نسائى يكى از
دانشمندان اهل سنت است گويد: به پيامبر خبر دادند مردى زن خود را يكجا
سه طلاقه كرده ، حضرت برخاست و در حالى كه خشمگين بود فرمود: با بودن
من با كتاب خدا بازى مى شود؟ كار بجائى رسيد كه مردى عرض كرد يا رسول
الله آيا او را نمى كشى ؟! اما خليفه دوم ديد كه مردم به سه طلاقه
نمودن زن در يك مجلس عجله مى كنند، خواست آنها را عقوبت كند، آن را
امضا كرد!!(59)
خالد محمد خالد مصرى در كتاب دموكراسى خود مى نويسد: عمر ابن خطاب هر
جا مصلحت مى ديد نصوص مقدس دينى قرآن و سنت نبوى را ترك مى گفت !
(60)
مسلمانان در اثر غفلت و پذيرش عملى انحراف در امامت و سستى و مستى مال
و مقام ، بجاى تخطئه او به سكوت و پيروى پرداختند، و اين گونه انحرافات
از امثال ابوبكر و عمر راه را براى خلفاى بعدى باز كرد، كه هر چه
خواستند كردند و كسى را هم حق اعتراض نبود، زيرا اساس آن قبلا از سوى
شيخين كه مورد اتفاق آنان بود نهاده شده بود.
در رمضان سال 14 هجرى عمر دستور داد تا مردم نماز مستحبى را به جماعت
بخوانند و خود وقتى جماعت را ديد گفت : چه بدعت خوبى است ؟!
(61) و همو بود كه دستور داد در نماز ميت چهار تكبير
بگويند با اينكه طبق روايات اهل سنت مانند سيوطى در تاريخ الخلفاء و
ديگران پيامبر پنج تكبير مى گفت .
و همو بود كه حد سرقت را از غلامان حاطب برداشت و به غرامت سنگين تبديل
كرد،
(62) و همو بود كه حد زنا را از مغيرة ابن شعبه كه با
ام جميل زنا كرده بود دفع كرد، و اين مغيره همان است كه حلبى درباره او
مى نويسد: او با سيصد تا هزار زن همبستر شد كه فقط هشتاد نفر از آنان
شوهردار بوده اند! و خليفه يكى از چهار شاهد را تشويق كرد تا در شهادت
تردد و تاءمل كند و حد را ساقط نمود.
(63)
سيره شيخين يك سنت غير
قابل ترديد شد!!
عمر و ابوبكر از دنيا رفتند در حالى كه تغييرات و دگرگونيهاى
آنها همراه با شيفتگى دلهاى بسيارى نسبت به ايشان بخاطر مسائلى كه بعدا
ذكر خواهد شد، سبب گرديد كه سيره آن دو بنام روش شيخين از پايه هاى
احكام اسلامى شد، و مخالفت با روش آنها براى مسلمين قابل تحمل نبود،
گرچه از حضرت على عليه السلام باشد، بطورى كه مى بينيم پس از عمر در
جلسه شوراى شش نفره براى تعيين خليفه بعدى ، عبدالرحمن ابن عوف به حضرت
على عليه السلام مى گويد: با تو بيعت مى كنم مشروط بر اينكه به كتاب
خدا و روش شيخين عمل كنى !
ولى حضرت سيره آن دو را نپذيرفت ، اما عثمان پذيرفت و خليفه شد.
نامه معاويه به زياد و
روش عمر در مورد عجم
سليم ابن قيس گويد: زياد ابن سميه نويسنده اى داشت كه شيعه و با
من دوست بود، نوشته اى را برايم خواند كه از جانب معاويه در جواب نامه
زياد بود، معاويه در اين نامه پس از بيان مطالبى در كيفيت فريب مردم و
اداره قبائل به زياد مى گويد:
با موالى و كسانى از عجمها كه اسلام آورده اند به روش عمر ابن خطاب عمل
كن ! چرا كه ، اين روش موجب خوارى و ذلت آنان است .
1 - عربها مى توانند با زنان و دختران عجم و موالى ازدواج كنند، اما
آنها حق ازدواج با زنان عرب را ندارند.
2 - عربها از عجم ارث مى برند ولى عجم از عرب ارث نمى برد.
(64)
3 - حقوق و سهميه كسانى كه از عرب نيستند كم شود.
4 - در جنگها، عجم در صف مقدم (سپر بلا) باشند.
5 - عجم را به (كارهاى سخت مثل ) كندن درخت و هموار كردن راهها بگمار.
6 - در نماز جماعت هيچگاه نبايد عجم پيش نماز عرب شود.
7 - در نماز جماعت تا يك عرب هست ، نبايد عجم در صف اول باشد.
8 - نبايد عجم را در گوشه اى از مرزهاى مسلمانان ، يا شهرى از شهرهاى
آنها فرماندار كنى .
9 - هيچكدام از عجم نبايد قاضى مسلمانان و يا مجتهد و فتوى دهنده باشد.
سپس معاويه ادامه مى دهد كه : اين همه روش عمر ابن خطاب نسبت به عجم و
موالى بود،
حقا كه او با اين خدمتى كه به امت محمد عموما و به بنى اميه خصوصا
نمود، شايسته برترين پاداش است ،
به جانم سوگند، اگر آنچه او و رفيقش ابوبكر، و قوت و صلابت آنها در دين
خدا نبود، ما و تمام اين امت زيردست بنى هاشم (حضرت على و خاندان او)
بوديم و يكى پس از ديگرى خلافت را همانند خاندان كسرى و قيصر به ارث مى
بردند، ولى خداوند آن را از بنى هاشم خارج كرد و در عمر و ابوبكر نهاد،
با اينكه در ميان قبائل قريش پست تر از قبيله ايندو قبيله اى نيست ، به
همين جهت ما در خلافت طمع كرديم ، چرا كه ما از ايندو و اولاد اين دو
بخاطر ثروت و جنگ و نزديكى به پيامبر، سزاوارتريم و...
اى زياد: وقتى نامه من به دست تو رسيد، عجم را خوار كن ، در تحقير و
تبعيد آنان بكوش ، و در هيچ كارى از عجم كمك مگير و هيچگاه هيچ كارى
براى آنها انجام مده ...
اى زياد: ابن ابى معيط به من خبر داد كه تو نامه عمر را به ابوموسى
اشعرى استاندار عمر در بصره ، خوانده بودى كه در آن عمر ريسمانى به طول
پنچ وجب براى ابوموسى فرستاد و به او پيغام داد:
اى ابا موسى ، از اهل بصره از موالى و از مسلمانان عجم هر كدام كه قد
او به پنج وجب رسيد، گردن بزن !!
ابوموسى با تو مشورت كرد، ولى تو او را از عاقبت اين كار برحذر داشتى ،
و با مشورت تو، آن نامه را برگرداند، و تو آن را به نزد عمر بازگرداندى
و آنقدر اصرار كردى تا عمر را از اين تصميم بازداشتى و به او هشدار
دادى كه : اين تصميم مى تواند سبب شورش و اختلاف گردد و مردم به طرف
على گرايش پيدا كنند و حكومت تو را از بين ببرند، تا اينكه او را منصرف
كردى .
آنچه آن روز كردى از روى تعصب نسبت به موالى بود، چون آن زمان مى
پنداشتى كه خودت فرد گمنام و بى پدر و مولاى قبيله ثقيف هستى .
ولى اى برادر فكر نمى كنم در اولاد ابوسفيان فرزندى شومتر از تو باشد،
وقتى كه عمر را از تصميم او منصرف كردى !
و در ادامه اين نامه آمده است كه معاويه گفت :
عمر به تو گفت : كه تصميم داشته فرمانى مبنى بر قتل عام اعاجم و موالى
به ساير بلاد نيز بنويسد، اما تو به او گفتى : اين كار را نكن ، زيرا
بيم دارم كه على آنها را كه تعدادشان زياد هم هست به يارى خود بخواند،
و خودت مى دانى دلاورى على و خاندان او و دشمنى او را با تو و رفيقت ،
بدين گونه بو كه عمر را از تصميمش بازداشتى ، ...
اى برادر! اگر عمر را از تصميمش منصرف نمى كردى ، سنت عجم كشى امروز
رايج بود، و خداوند ريشه اعاجم و موالى را بر مى كند، خلفاى بعدى هم به
او اقتدا مى كردند تا اينكه از آن ها در هيچ جا نام و نشانى بر جاى نمى
ماند، اين اعاجم آفت دين هستند.
چه بسيار بود سنتهائى كه عمر در اين امت برخلاف سنت پيامبر برقرار كرد
و مردم متابعت كردند، اين هم مثل يكى از اينها مى شد. و سپس بعد از
برشمردن پاره اى از سنتهاى عمر ادامه داد كه : بزرگترين و محبوبترين
آنها كه چشم ما را روشن كرد، گرفتن خلافت از بنى هاشم و از اهل آن و
معدن آن بود، چرا كه خلافت جز براى آنها شايسته نيست و زمين نيز جز به
آنها آباد نشود، اين نامه را پس از خواندن ، پنهان كن و پاره نما
نويسنده زياد گويد: زياد پس از خواندن نامه معاويه آن را به زمين
انداخت و به من گفت : واى بر من كه از شيعيان آل محمد بودم ولى از
پيروان شيطان شدم ، از شيعيان كسى كه مثل اين نامه را مى نويسد، بخدا
مثل من ، همانند شيطان است كه از سجده بر آدم بخاطر تكبر و كفر و حسد
امتناع ورزيد.
راوى گويد: شب نشده ، از روى نوشته ، نسخه بردارى كردم ، شب كه شد،
نامه را گرفت و پاره كرد و گفت : كسى از مضمون نامه مطلع نشود، ولى نمى
دانست كه من نسخه بردارى كرده ام .
(65)
و مسعودى در مروج الذهب آورده است كه عمر ابن خطاب فرمان داد كه : فقط
كنيزان عجم را به مدينه راه دهيد نه مردان را.
انحرافات در زمان عثمان
شدت گرفت
هر چه از عهد پيامبر بيشتر مى گذشت ، انحرافات اوج مى گرفت و
ظهور بيشترى مى يافت در زمان عثمان اين انحرافات بسيار زياد و علنى شد،
بدعتها و جسارتها و انحرافات او از دستورات الهى بيش از آن است كه در
يك كتاب ذكر شود، دوران عثمان ، دوران عزت مخالفين پيامبر و ذلت صحابى
بزرگ حضرت است .
اهانت به صحابه پيامبر،
عبدالله ابن مسعود
او عبدالله ابن مسعود صحابى عظيم الشاءن پيامبر را بخاطر
اعتراضات وى بر تغييراتى كه در دين خدا مى داد، در ملاء عام مورد خطاب
قرار داده گفت : جانور زشتى نزد شما آمد كه هر كه به طعام وى رود،
كثافت استفراغ خواهد كرد!
و دستور داد او را با وضع ناهنجارى از مسجد بيرون كنند، و در اجراى
فرمان او ابن مسعود را بلند كردند و چنان بر زمين كوفتند كه يكى از
پهلوهايش شكست ، ابن مسعود گفت : فلانى بدستور عثمان من را كشت .
(66)
اهانت به عمار ياسر،
صحابى بزرگ پيامبر
و به دنبال آن اهانتهاى اوست به عمار ياسر صحابى بزرگ پيامبر و
ضرب و شتم او، احاديث در فضائل عمار بسيار وارد شده است ، اما عثمان
همچنانكه بلاذرى در انساب آورده است عمار را بخاطر اعتراض به رفتار
عثمان در سوء استفاده از بيت المال ، اهانت كرده به او گفت : اى فرزند
كسى كه جلو ادرارش را نمى گيرد، بر من جراءت كردى ؟ سپس دستور داد كه
بگيريدش ، عمار را به نزد عثمان آوردند، آنقدر عمار را زد تا غش كرد و
طبق روايت بلاذرى با لگد به ميان پاى او زد تا غش كرد، به گونه اى كه
نماز ظهر و عصر از او فوت شد.
بار ديگر نيز وقتى خبر رحلت اباذر در تبعيدگاه ربذه كه به دستور عثمان
صورت گرفته بود به عثمان رسيد گفت : خدا او را رحمت كند! عمار (با
كناية ) گفت : آرى خدا او را از طرف همه ما رحمت كند، عثمان (كه از اين
كنايه برآشفته بود) گفت : اى كه آ... پدرش را گاز مى گرفت ، آيا مى
انديشى كه از تبعيد او پشيمانم ، (ادب خليفه را ملاحظه كنيد)
سپس دستور داد تا بر پشت عمار كوبيده و گفت : تو هم به همان جاى ابوذر
برو، عمار آماده حركت شده بود كه طائفه بنى مخزوم به حمايتش آمدند، خبر
به حضرت على عليه السلام رسيد و از حضرت خواستند با عثمان صحبت كند،
حضرت به عثمان فرمود: اى عثمان از خدا بترس ، تو يكى از مردان شايسته
مسلمين (ابوذر) را تبعيد كردى كه در آن تبعيد جان سپرد، الان مى خواهى
همانند او را نيز تبعيد كنى ، سخن ميان ايندو طولانى شد تا اينكه عثمان
گفت : تو (يا على ) به تبعيد شدن سزاوارترى از عمار، حضرت فرمود: اگر
مى خواهى اين كار را بكن ، اما مهاجرين جلو عثمان را گرفتند و گفتند:
اينكه نمى شود هر كه با تو سخن گويد او را تبعيد كنى ؟ و لذا از تبعيد
عمار صرف نظر كرد.
و در مورد عمار همين بس كه پيامبر فرمود: هر كه عمار را ناسزا گويد و
يا دشمن دارد خدا او را ناسزا گويد و دشنام دارد.
(67)
انحراف بزرگ و تبعيد
ابوذر غفارى
اما داستان تبعيد ابوذر به شام و از آنجا به ربذه و رحلت وى در
آنجا از مسلمات و وقايع اسف بار تاريخ اسلام است ، و شما خود بهتر مى
دانيد وقتى بزرگان اسلام اين چنين تحقير شوند، براى اسلام چه ارزش و
آبروئى باقى خواهد ماند. او دستور داد تا ابوذر را به بدترين وجه از
شام به مدينه آورند و گفت : او را بر روى شتر درشت سوار كن و همراهى
سخت با او همراه كن كه شب و روز براند تا ياد عثمان و معاويه را فراموش
كند، ابوذر كه در سن پيرى و لاغرى اندام و بلندى قد و داراى سر و ريش
سفيد بود، چنان در ميان راه سختى كشيد كه رانهاى پاى او زخم شاد و گوشت
آن ريخت و سخت كوفته و رنجور شد، و در مجلس مباحثه اى كه ميان ابوذر و
عثمان رخ داد، عثمان ابوذر را متهم كرد كه در حديث خود به پيامبر دروغ
مى بندد، ابوذر حضرت على را گواه گرفت ، حضرت بنفع ابوذر شهادت داد و
از او دفاع كرد، عثمان كه از اين سخن برآشفته بود با كمال جسارت به
حضرت امير عليه السلام گفت : خاك بر دهانت باد (مؤ لف گويد: اگر نه اين
بود كه مى بايسد عمق فاجعه روشن شود جراءت آوردن اين جسارت را نداشتيم
.)
حضرت امير نيز به او فرمود: خاك بر دهان خودت باد، اين چه كارى است كه
مى كنى و چه انصافى است كه روا مى دارى ؟ چرا بخاطر نامه معاويه و سخن
نامعلوم او، با اباذر چنين مى كنى ؟ با اينكه ظلم و فساد و فتنه و عناد
معاويه معلوم است .
انحراف بزرگ و جسارتى
بزرگتر به اميرالمؤ منين
آرى گستاخى عثمان به جائى رسيد كه مكرر به حضرت امير عليه
السلام نيز جسارت مى كرد، گاهى پيغام مى داد كه حضرت از مدينه بيرون
رود، و گاهى حضرت امير را با فرد خبيث و ملعونى مثل مروان مقايسه كرده
مى گفت : بخدا قسم تو نزد من از مروان برتر نيستى ، حضرت امير به او
فرمود: آيا به من اينگونه مى گوئى و مرا با مروان يكسان مى كنى ، بخدا
كه من از تو برترم ، پدرم از پدرت و مادرم از مادرت برترند، فاميل من
اينها هستند، تو هم فاميل خود را بياور؟
و از همه شنيع تر جسارتى است كه تاريخ همانند آن را نسبت به حضرت امير
نشان نمى دهد، حضرت امير مى فرمايد: روزى عثمان در گرمى هوا به دنبال
من فرستاد، وقتى نزد او رفتم ديدم روى تختى نشسته و عصائى در دست داشت
، و در پيش روى او چند كيسه طلا و نقره بود بمن گفت : اى پسر ابوطالب ،
هر چه مى خواهى از درهم و دينار شكم خود را پر كن كه مرا آتش زدى به او
گفتم : اگر اين مال را كسى به تو بخشيده يا ارثى است يا سود تجارت است
و مى خواهى صله رحم كنى ، من يا قبول مى كنم و تشكر مى نمايم يا قبول
نمى كنم تا به اموال تو اضافه شود!
و اگر اين مال ، مال خداست و از بيت المال است كه در آن حق مسلمانان و
يتيم و در راه مانده است ، بخدا تو را نرسد كه به من دهى و من را نرسد
كه از تو بگيرم .
عثمان (كه خشمگنى شده بود) به طرف من آمد و با آن چوبدستى شروع به زدن
من كرد! بخدا سوگند كه من دستش را رد نكردم تا اينكه هر چه خواست كرد،
سپس عبا را بر كشيدم و به منزلم آمد و گفتم : اگر من امر به معروف و
نهى از منكر كردم خدا ميان من و تو (حاكم ) باشد.
(68)
انحراف ديگر در بزرگداشت
افراد پست
1- مروان
پس از بررسى اجمالى و ذكر نمونه اى از برخورد خليفه سوم با
اصحاب بزرگ پيامبر، نگاهى گذرا مى اندازيم به افرادى كه در خلافت عثمان
، مورد احترام و عزت قرار گرفتند،
از جمله افرادى كه به ناحق مورد احترام و لطف عثمان قرار گرفتند مروان
ابن حكم است ، عثمان قريه فدك را همان كه صديقه كبرى سلام الله عليها
به شدت بر آن اصرار مى نمود، اما ابوبكر و عمر او را منع نمودند، و با
جعل مطالبى از پيامبر كه هر چه ما باقى گذاريم صدقه است فدك را از حضرت
گرفتند، آرى عثمان آن را يكجا در اختيار مروان قرار داد
(69)، چرا كه مروان پسر عموى او و شوهر دخترش بود، و به
اين مقدار نيز بسنده نكرد، هنگامى كه آفريقا در زمان عثمان فتح شد، خمس
آن را كه پانصد هزار دينار بود يكحا به مروان بخشيد
(70)، و در نوبت ديگر دستور داد يكصد هزار و پنجاه
اوقيه به مروان از بيت المال پرداخت كنند، كليددار بيت المال زيد ابن
ارقم بود وى اعتراض كرد و گفت : اگر به مروان صد درهم مى دادى زياد
بود، اما وى كليددار را عزل كرد.
(71)
اين مروان كه اينقدر مورد لطف عثمان قرار گرفته است ، هموست كه پيامبر
اكرم ، پدرش حكم و اولاد حكم را لعنت نمود و وقتى مروان ابن حكم (پس از
ولادت ) نزد حضرت روسل آوردند فرمود: وزغ ابن وزغ ملعونى است پسر
ملعونى است پسر ملعون
(72)، و اين ملعون همان است كه به امام حسين عليه
السلام گفت : (شما) خانواده ملعونى هستيد، و حضرت حسين عليه السلام به
او فرمود: بخدا سوگند، خداوند تو را در حالى كه در پشت پدرم بودى لعنت
نموده است
(73)، و اين مروان همان است كه خطبه عيد را قبل از نماز
مى خواند تا مردم متفرق نشوند و او حضرت امير عليه السلام را سب كند.
(74)
و اين مرد همان است كه در هر جمعه و جماعتى حضرت امير را سب مى كرد،
حتى مى فرستاد تا شخصى درون خانه امام مجتبى رود و او و پدر بزرگوارش
را به شدت ناسزا گويد.(75)
و او همان است كه جلو جنازه امام مجتبى را گرفت و گفت : نمى گذارم او
كنار پيامبر دفن شود.
(76)
آرى عثمان اين وزغ ملعون را امين خود و مشاور خويش قرار داد و بر
مسلمين مسلط كرد.
حكم ابن عاص مورد عنايت
خليفه مى شود.
و از جمله افراد پستى كه بوسيله عثمان مورد احترام قرار گرفتند،
حكم ابن ابى العاص ، عموى عثمان و پدر مروان است ، اين مرد از همسايه
هاى پيامبر در جاهليت بود از همه بيشتر پيامبر را اذيت مى كرد، در پشت
سر حضرت با نشان دادن حالاتى حضرت را مسخره مى كرد و چشمك مى زد، طبق
روايات ، پيامبر در يكى از اين مواقع او را نفرين نمود و چشم او تا آخر
عمر پرش پيدا كرد.
او همان است كه هنگامى كه پيامبر با يكى از همسرانش بود، بر حضرت مشرف
شد و بدچشمى كرد، حضرت در حالى كه نيزه كوچكى در دست داشت ، به دنبال
او بيرون آمده فرمود: چه كسى عذر خواه من است از اين وزغ ملعون ، و سپس
او و فرزندانش را به طائف تبعيد فرمود،
عثمان پس از پيامبر از ابوبكر و عمر خواست تا او را برگردانند، اما
آنها قبول نكردند ولى او خود در زمان خلافتش اينكار را كرد، قبلا گفتيم
كه پيامبر اين فرد و فرزندش مروان را لعنت نمود، اما عثمان او را پناه
داد و صدقات قضاعه را كه سيصد هزار درهم بود، در اختيار وى نهاد.
(77)
وليد فاسق شرابخوار از
خليفه هديه مى گيرد
يكى ديگر از كسانى كه مورد لطف عثمان قرار گرفت ، وليد ابن عقبة
برادر مادرى خليفه است ، عثمان به او يكصد هزار از بيت المال عطا كرد.
و اين وليد همان است كه پدرش از سرسخت ترين دشمنان پيامبر بود و بر روى
پيامبر آب دهان پرتاب كرد، پيامبر اكرم به وى فرمود: اگر بيرون مكه تو
را ببينم سرت را با شمشير جدا مى كنم ، و در جنگ بدر اسير و كشته شد،
اما خود وليد همان است كه قرآن او را فاسق ناميده است ، او فاسقى است ،
شرابخوار و زناكار، كه نسبت به دين هتاك است .
وليد همان است كه وقتى بر كوفه از طرف عثمان امير شد، با حالت مستى به
نماز آمد و در محراب مسجد قيى كرد و نماز صبح را چهارركعت خواند و در
نماز شعر عاشقانه خواند و گفت : آيا مى خواهيد بيشتر بخوانم ؟! آرى
عثمان اين فاسق فاجر را مامور صدقات بنى ثعلب كرد و سپس استاندار كوفه
نمود و بر نواميس و دين مردم امين قرار داد، تعجب آور آنجاست كه خليفه
در اجراى حد بر اين شرابخوار سستى مى كرد تا اينكه حضرت امير عليه
السلام حد را بر او جارى نمود.
(78)
ابوسفيان مورد عنايت
خليفه مى شود
فرد ديگرى كه مورد احترام و لطف خليفه قرار گرفت ابا سفيان ابن
حرب است ، عثمان همان روزى كه به مروان يكصد هزار داد به ابوسفيان
دويست هزار از بيت المال داد.
(79)
اما ابوسفيان همان دشمن سرسخت پيامبر است در جاهليت و پناهگاه منافقين
است در اسلام ، حضرت على عليه السلام به او فرمود: تو همواره دشمن
اسلام و مسلمين بوده اى ، و هموست كه پيامبر او و دو پسرش معاويه و
يزيد (برادر معاويه ) را در وقتى كه با هم مى آمدند لعنت نمود و فرمود:
خدايا لعنت كن سواره را (ابوسفيان ) و آنكه جلو و آنكه پشت اوست .
(80) تعجب اينجاست كه هر سه تاى اين افراد ملعون مورد
احترام سه خليفه قرار گرفتند، زيرا ابوبكر، يزيد ابن ابوسفيان را والى
شام كرد، و عمر معاويه را پس از يزيد، والى شام نمود و عثمان نيز
ابوسفيان را گرامى داشت .
و به طرق مختلف روايت كرده اند كه وقتى عثمان خليفه شد، ابوسفيان نزد
عثمان آمد و گفت : خلافت پس از عمر و ابوبكر به تو رسيد، آن را مانند
توپ به گردش در آور و پايه هاى آن را در بنى اميه قرار ده ، كه حق همين
حكومت است و بهشت و جهنمى در كار نيست ، عثمان فرياد زد: از من دور شو
خدا به تو چنين و چنان كند.
(81)
و در روايت ديگر آمده است كه ابوسفيان پس از آنكه نابينا شده بود، نزد
عثمان آمد و پرسيد: آيا كسى هست ؟
گفتند: نه ، گفت : خدايا كار را كار جاهليت قرار ده و حكومت را حكومت
غاصبانه و پايه هاى زمين را براى بنى اميه بر پا كن .
(82) آرى اين دشمن ديرين اسلام با اين وضعيت مورد لطف و
تفقد خليفه قرار مى گيرد.
عنايات خليفه به عبدالله
ابن سعد
و از جمله افراد بنى اميه كه مورد لطف خليفه اموى قرار گرفتند
برادر رضاعى عثمان عبدالله ابن سعد ابن ابى سرح است ، عثمان خمس غنائم
آفريقا را در جنگ نخست كه پانصد هزار دينار مى شد به وى بخشيد در حالى
كه بهره يك سواره نظام سه هزار بود.
(83)
و او را والى كشور مصر نمود و مردم آنجا از ظلم وى به عثمان شكايت
بردند ولى عثمان بر حكومت وى پافشارى مى كرد، اين عبدالله همان است كه
ابتدا مسلمان شد سپس مرتد شد و پيامبر هنگام فتح مكه ، فرمود تا او را
بكشند، و خونش مباح است هر چند كه زير پرده كعبه باشد، اما عثمان او را
پناه داد و پنهان كرد تا در موقعيت مناسب از پيامبر براى وى امان خواست
، پيامبر مدتى سكوت نمود، سپس قبول فرمود، وقتى عثمان رفت ، پيامبر
فرمود: من سكوت نكردم مگر بخاطر اينكه يكى از شماها برخيزد و گردن او
را بزند.
(84)
آرى اين افراد بخاطر اينكه جزء خاندان بنى اميه و منسوبين عثمان هستند
مورد لطف قرار مى گيرند گرچه اسلام از آن ها بيزار است .
بنى اميه در زمان عثمان
بر مردم مسلط شدند
بطور خلاصه آنكه عثمان ، تمام سعى خود را بر آن گذارد تا طبق
گفته ابوسفيان تمام مراكز حساس را به بنى اميه واگذار كند، معاويه را
در شام تام الاختيار قرار داد، عبدالله ابن ابى سرح را در مصر گمارد و
وليد را در كوفه و مروان را مشاور خود نمود.
بلاذرى در انساب گويد: عثمان چه بسيار كه بنى اميه را حكومت مى داد و
وقتى اعمال آنها مورد اعتراض اصحاب پيامبر قرار مى گرفت و به او تذكر
مى دادند، گوش نمى داد(85)
او شيفته خاندان خود بنى اميه بود و تلاش مى كرد تا يك حكومت اموى بپا
كند، شبل ابن خالد نزد عثمان آمد وقتى كه در مجلس او جز بنى اميه كسى
نبود و گفت : اى گروه قريش شما را چه شده ؟ آيا در ميان شما طفلى نيست
كه بخواهد بزرگ شود، يا فقيرى كه بخواهد غنى گردد يا گمنامى كه بخواهيد
نامش را بلند گردانيد، چرا اين اشعرى - ابوموسى - را بر عراق مسلط كرده
ايد كه آن را كاملا ببلعد، عثمان گفت : چه كسى را براى عراق در نظر
داريد؟
گفتند: عبدالله ابن عامر، و او عبدالله را در حالى كه بيست و چهار يا
پنج ساله بود بر عراق حاكم نمود.
(86)
آرى عثمان بنى اميه را بر امت اسلامى مسلط مى كرد و مى گفت : اگر
كليدهاى بهشت در دست من بود، آن را به بنى اميه مى دادم تا همگى وارد
بهشت شوند.
(87)
و چه زيبا و دقيق است تعبير حضرت امير عليه السلام نسبت به اعمال عثمان
آنجا كه در خطبه شقشقيه مى فرمايد: هنرش خوردن و دفع كردن بود، فرزندان
پدرش (بنى اميه ) مانند شتر گرسنه كه در فصل بهار علف صحرا را با اشتها
مى بلعد، آن ها نيز اموال خدا را غارت كردند، تا اينكه شيرازه زندگيش
گسيخت ، اعمالش در سقوطش تسريع كرد و شكم خوارگى او وى را هلاك كرد.
(88)
بنى اميه از نظر قرآن و
حديث
آرى عثمان شيفته خاندان بنى اميه است در حالى كه قرآن اين
خاندان را شجره ملعونة مى نامد، و آن وقتى بود كه پيامبر در خواب ديد
كه بنى اميه همانند ميمونها بر منبرها قرار گرفته اند، و غصه دار شد و
فرمود: بزودى آنها بر شما غلبه مى كنند و رؤ ساى بدى خواهند بود،
خداوند آيه 60 سوره اسراء را نازل نمود كه در طى آن فرمود:
و ما جعلنا الرؤ يا اللتى اريناك الا فتنة للناس
و الشجرة الملعونة فى القرآن الاية .
(89)
و از ابى برزة روايت كرده اند كه مبغوض ترين زنده ها يا مبغوض ترين
مردم نزد پيامبر بنى اميه بودند، و حضرت امير عليه السلام فرمود: هر
امتى آفتى دارند و آفت اين امت بنى اميه هستند.
(90)
و اگر مى خواهيد به كيفيت اسلام و مسلمين در دوران حكومت بنى اميه پى
ببريد به سخن پيامبر اكرم توجه كنيد كه فرمود:
هرگاه بنى اميه تعدادشان به چهل نفر رسيد، بندگان خدا را برده خود
گردانند و مال خدا را بخشش قرار دهند، و كتاب خدا را به فساد و تباهى
كشند.
(91)
خلافت حضرت امير و مشكلات
به ارث رسيده
فساد و تباهى در زمان عثمان كار را به جائى رساند، كه خشم مردم
را برانگيخت و سرانجام او را در ميان خاندانش به قتل رساندند، و قتل او
خود سر منشاء حوادث بزرگ و جنجالى در تاريخ شد، پس از عثمان ، مردم به
طرف حضرت على عليه السلام هجوم بردند، حضرت با اصرار زياد مردم خلافت
را پذيرفت ، اما با اينكه به آنها تذكر داد كه روش او با ديگران فرق
دارد، و آن ها قبول كردند، ولى در عمل هرگز نتوانستند خود را با عدالت
علوى وفق دهند.
طى پنج سال حكومت حضرت امير، اكثر آن به سه جنگ خونين و داخلى با
ناكثين و مارقين و قاسطين سپرى شد، اصرار حضرت امير نيز بر اصلاح امور
بخاطر رسوخ سنتهاى خلفاى گذشته بى ثمر ماند، در مقابل اعتراض حضرت امير
به برخى بدعتها مردم صدا بر مى آوردند كه سنت شيخين را مى خواهد تغيير
دهد، واى كه سنت شيخين از ميان رفت !!
معاويه بيست سال امير و
بيست سال خليفه بود
و پس از شهادت حضرت امير عليه السلام معاويه كه تا بحال بعنوان
يك شورشى شناخته مى شد، رسما بعنوان خليفه بر سر كار آمد، روى كار آمدن
معاويه ، نمودار شدن تمام كينه هاى باطنى بود كه سالها جراءت ظهور
نداشتند، حكومت وى اوج تباهى و فساد جريان مخالف را نشان داد، معاويه
از دوران خليفه دوم پس از برادرش يزيد والى شام شد، عمر در زمان خلافتش
برخلاف برنامه و طبيعت خود كه به استانداران سخت گيرى مى كرد!
با معاويه مسامحه كرد و به او گفت : نه بتو امر مى كنم و نه تو را نهى
مى كنم
(92)، و به اين ترتيب او در اعمال خود افسار گسيخته و
همانند پادشاهان كسرى و قيصر عمل مى كرد او كه سالهاى سال در شام حكومت
كرده بود و پايه خود را محكم نموده بود، با بدست گرفتن خلافت ، دين خدا
را به بازيچه گرفت ، معاويه بيست سال از زمان عمر تا پايان خلافت عثمان
بر شام امير بود، و پس از آن نيز به مدت بيست سال ديگر بعنوان خليفه
خلافت كرد.
شناسنامه معاوية ابن ابى
سفيان
ما براى نشان دادن مظلوميت اسلام و اهل البيت عليهم السلام در
زمان امام حسين عليه السلام ناچاريم مقدارى بيشتر راجع به احوالات مردم
و انحرافات دينى در زمان خلافت بيست ساله معاويه صحبت كنيم .
مادرش هند دختر عقبة است ، كه در دشمنى پيامبر بسيار كوشا بود، و از
ابن ابى الحديد و ابن عبدربه نقل شده است كه گفته اند هند متهم به زنا
بوده ، بلكه گفته اند از زنادهندگان معروفه بوده است .
و او همان است كه پس از شهادت حضرت حمزه عموى گرامى پيامبر اكرم بر سر
نعش ايشان آمد و جگر ايشان را در آورده و در دهان گذارد و به قدرت الهى
سخت شد و دندان در وى اثر نكرد و سپس جسد حمزه را مثله كرد و اعضاء
قطعه قطعه شده حضرتش را چون گردنبند آويخت ، ساير زنان قريش نيز به او
اقتداء كرده با شهداء چنين كردند، و زينب كبرى در مجلس يزيد همين جريان
را به يزيد گوش زد نمود.
اين كار بر رسول خدا گران آمد و خون هند را هدر نمود، و به همين سبب
بود كه او را هند جگرخوار ناميدند.
(93)
اما پدر معاويه همان ابوسفيان است كه در سابق نسبت به شدت عداوت و نفاق
او تا آخر عمر، اندكى صحبت شد، ليكن بايد دانست كه طبق نظر محققين ،
ابوسفيان در ظاهر پدر معاويه است .
چنانكه راغب اصفهانى در محاضرات و ابن ابى الحديد از ربيع الابرار
زمخشرى نقل كرده است كه نسب به معاويه به چهار نفر مى رسد 1 - مسافر
ابن ابى عمرو 2 - عمارة ابن وليد 3 - عباس 4 - صباح ، و اين مصباح
كارگر ابوسفيان و جوان زيبا بود، برعكس ابوسفيان كه بسيار زشت و كوتاه
بود،
علامه حلى رضوان الله عليه نيز از كلبى نسابه كه از ثقات علماء اهل سنت
است نقل كرده و فضل ابن روزبهان كه از علماء عامه است او نيز قبول كرده
كه معاويه فرزند چهارنفر بوده است و هند مادر او از زنادهندگان مشهور و
صاحب پرچم بوده است ، كه بيشتر با غلامان سياه آميزش داشته و هرگاه بچه
سياه مى زاد، او را مى كشت ، يكى از مادربزرگهاى معاويه بنام حمامه نيز
صاحب پرچم بود و در زنا بسيار فعال بوده است .
امام مجتبى عليه السلام نيز در كلام خويش به معاويه به همين نكته اشاره
دارد آنجا كه فرمود: تو خود مى دانى آن بسترى را كه بر آن متولد شده اى
.
(94)