گزيدن داور
نوبت به گزيدن داور رسيد. معلوم بود داور شاميان عمرو پس عاص است. اما چه كسى از
سوى عراقيان به داورى گزيده شود؟ على "ع" مى خواست عبدالله پسر عباس را بگزيند، اما
بعض فرماندهان سپاه او نپذيرفتند و ابوموسى اشعرى را براى چنين كار شناساندند.
بيشتر از همه اشعث كوشيد تا ابوموسى از جانب سپاه على "ع" به داورى گزيده شود.
ابوموسى را اگر منافق ندانيم ساده لوحى او مسلم است. او هنگامى كه على "ع" عازم
جنگ بصره بود از مردم خواست در خانه بنشينند و به جنگ نپردازند و سرانجام با
سختگيرى مالك اشتر از دارالحكومه رانده شد.
اكنون بايد ديد جنگ بر سر چه بوده است، و داوران بايد چه كنند. مى دانيم على "ع"
در نامه اى كه به معاويه نوشت از وى خواست به رأى شوراى مهاجران و انصار كه او را
به خلافت معين كرده اند گردن نهد:
''شورا خاص مهاجران و انصار است. پس اگر گرد كسى فراهم گرديدند و او را امام خود
ناميدند، خشنودى خدا را خريدند. اگر كسى بر كار آنان عيب گذارد يا بدعتى پديد آرد،
بايد او را به جمع برگردانند''.
و معاويه در نامه اى به على "ع" چنين مى نويسد:
''طرفداران عثمان بر تو بدگمان اند، چرا كه كشندگان او را پناه داده اى و اكنون
گرد تو هستند و تو را يارى مى كنند و تو خود را از خون عثمان برى مى دانى. اگر راست
مى گويى آنان را در اختيار ما بگذار تا قصاصشان كنيم آنگاه براى بيعت به سوى تو
خواهم آمد''.
از گفتار و از نامه هاى معاويه روشن مى شود، آنچه به داوران واگذاردند اين است
كه ببينند كشندگان عثمان در كار خود به حق بوده اند يا نه. وظيفه ى داوران نبوده
است بنشينند و بينديشند كه آيا على "ع" سزاوار خلافت است يا معاويه. چنانكه نوشته
شد معاويه با آنكه سوداى خلافت در سر مى پخت، بر زبان نمى آورد؛ چون موقع را مناسب
نمى ديد. معاويه بظاهر مى گفت عثمان را به ناحق كشته اند من خويشاوند و ولى دم او
هستم.
آشتى نامه نوشته شد و اشعث آن را بر مردم خواند و همگان خشنودى خود را اعلام
نمودند، تا آنكه به دسته اى از بنى تميم رسيد. عروة بن اُدَيَّه از ميان آنان گفت:
- ''در كار خدا حَكَم بر مى گماريد؟ لا حُكْمَ اِلاّ لِلّهِ'' و بر آشفت. اما
جمعى كه بعداً در زمره ى خوارج درآمدند از اشعث عذر خواستند. اين آشتى نامه روز
چهارشنبه سيزدهم صفر سال سى و هفت هجرى نوشته شد.
جاى اقامت داوران ''دُومَُْة الْجَنْدَلْ'' تعيين گرديد؛ واحه اى در "جَوْف" در
مرز شمالى شبه جزيره عربستان. سرانجام روز صادر شدن رأى فرا رسيد. روزى كه هر دو
داور بايد نظر خود را اعلام كنند. آيا عثمان سزاوار كشتن بود يا او را به ناروا
كشتند؟ اما آنان به بررسى كشته شدن عثمان بسنده نكردند بلكه فراتر رفته بودند. عمرو
عاص با زيركى خاص به ابوموسى قبولاند كه على "ع" چون كشندگان عثمان را پناه داده و
جنگ را به راه انداخته، سزاوار حكومت نيست. ابوموسى نيز بر معاويه خرده گرفت و او
را لايق خلافت نديد و مقرر داشتند ابوموسى، على "ع" را از خلافت خلع كند و عمرو عاص
معاويه را، و كار تعيين خليفه به شورا واگذار شود. چه كسى به آنان چنين اختيارى
داده بود؟ و اين حق را از كجا يافتند؟ در آشتى نامه چيزى نمى بينيم. اما آنان با
يكديگر چنين توافقى كردند. هنگامى كه بايست داوران رأى خود را اعلام كنند، عمرو عاص
نيرنگ ديگرى به كار برد. ابوموسى را پيش انداخت و گفت:
- ''حرمت تو واجب است و نخست تو بايد رأى خود را اعلام كنى''.
اين ساده لوح به ريش گرفت و هرچند ابن عباس او را بر حذر داشت و بدو گفت بگذار
نخست عمرو رأى خود را بدهد، نپذيرفت، ميان جمع آمد و گفت:
- ''من على "ع" را از خلافت خلع مى كنم، چنانكه اين انگشتر را از انگشت برون مى
آورم''. پس از او عمرو به منبر رفت و گفت:
- ''چنانكه او على را از خلافت خلع كرد من نيز او را خلع مى كنم و معاويه را به
خلافت مى گمارم، چنانكه اين انگشتر را در انگشت خود مى نهم''.
ابوموسى برآشفت و گفت:
- ''مثل عمرو مثل كسانى است كه خدا درباره شان فرمود: وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ
الَّذِى آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها''. عمرو نيز گفت:
- ''مَثَلُكَ كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أسْفاراً''.
لختى يكديگر را سرزنش كردند و هر يك به سويى روان شدند و آنچه على "ع" كوفيان را
از آن بيم مى داد پديد آمد. عراقيان چون از رأى داوران آگاه شدند برآشفتند، اما دير
شده بود. گروهى كه از آن پس خوارج نام گرفتند بانگ ''لا حُكْمَ اِلا لِلَّهِ'' بر
آوردند و بر امام خرده گرفتند كه چرا داور گماشتى؟ على "ع" در اين باره چنين مى
فرمايد:
''چون اين مردم را خواندند تا قرآن را ميان خويش داور گردانيم، ما گروهى نبوديم
كه از كتاب خدا روى برگردانيم. خداى سبحان گفته است اگر در چيزى خصومت كرديد آن را
به خدا و رسول بازگردانيد. و بازگردانيدن آن به خدا اين است كه كتاب او را به داورى
بپذيريم و بازگرداندن به سنت رسول اين است كه سنت او را بگيريم. اگر از روى راستى
به كتاب خدا داورى كنند، ما از ديگر مردمان بدان سزاوارتريم''.
و در پاسخ آنان كه مى گفتند مردمان را چه صلاحيتى است كه در دين خدا حاكم شوند؟
گفت:
''ما مردمان را به حكومت نگمارديم، بلكه قرآن را داور قرار داديم. اين قرآن خطى
نبشته است كه ميان دو جلد هشته است. زبان ندارد تا به سخن آيد، به ناچار آن را
ترجمانى بايد، ترجمانش آن مردان اند كه معناى آن را دانند''.
''رأى سران شما يكى شد كه دو مرد را به داورى پذيرند و از آن دو پيمان گرفتيم كه
قرآن را لازم گيرند و فراتر از حكم آن نگزينند. زبان ايشان با قرآن باشد و دلشان
پيرو حكم آن. اما آن دو از حكم قرآن سرپيچيدند و حق را واگذاردند. حالى كه آن را مى
ديدند، هواى آنان بيرون شدن از راه راست بود و خوى ايشان كجروى و مخالفت با آنچه
رضاى خداست''.
گفتند: ''حال كه چنين است بايد جنگ را از سر گيريم''. اما از سر گرفتن جنگ ممكن
نبود. چرا كه به موجب پيمان نامه تا ماه رمضان نمى توانستند دست به جنگ بزنند. پس
از آنكه پذيرفتند| به ظاهر يا از روى اعتقاد، خدا مى داند| كه گماردن داور با اصرار
آنان بوده است، گفتند: ''چرا با شاميان مدت نهادى'' على "ع" گفت:
''اما سخن شما كه چرا ميان خود و آنان براى داورى مدت نهادى، من اين كار را كردم
تا نادان خطاى خود را آشكار بداند و دانا بر عقيدت خويش استوار ماند و اينكه شايد
در اين مدت كه آشتى برقرار است، خدا كار اين امت را سازوارى دهد''.
گروهى ديگر از گله و شكايت بالاتر رفتند و گفتند:
- ''داورى كردن در دين خدا در صلاحيت بندگان نيست. داورى تنها خدا راست''. و هر
روز در انديشه اى كه داشتند بيشتر پيش رفتند تا سر انجام به على "ع" گفتند:
- ''تو با گماردن داور در دين خدا كافر شدى''.
آنگاه از سپاه على "ع" كناره گرفتند و در ده حرورا در خانه ى عبدالله پسر وهب
راسبى فراهم آمدند. عبدالله آنان را خطبه اى خواند و به پارسايى و امر به معروف و
نهى از منكر دعوتشان كرد. سپس گفت:
- ''از اين شهرى كه مردم آن ستمكارند بيرون شويد و به شهرها و جاهايى كه در
كوهستان است پناه بريد و اين بدعت را نپذيريد''. يكى ديگر از آنان به نام حِر قوص
پسر زهير از مردم تميم گفت:
- ''متاع اين دنيا اندك است و جدايى از آن نزديك. زيور دنيا شما را به ماندن در
آن مى فريبد و از طلب حق و انكار ستم باز مى دارد. اِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذينَ
اتَّقَوْا والَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ''.
پس گفتند: ''اين جمع را مهترى بايد. در آن مجلس با عبدالله پسر وهب بيعت كردند.
از آنجا به نهروان رفتند و مردم را به پيوستن به جمع خود خواندند''. على "ع" به
آنان نامه اى نوشت كه:
''اين دو داور به حكم قرآن و سنت نرفتند، چون نامه ى من به شما برسد نزد ما
بياييد''. آنان در پاسخ نوشتند: ''تو براى خدا به خشم نيامده اى كه براى خود بر
آنان خشمگينى. اگر بر كفر خود گواهى دادى و توبه كردى در كار تو مى نگريم وگرنه
بدان كه خدا خيانت كاران را دوست ندارد''.
سپس دست به كشتن مردم گشودند. عبدالله بن خبّاب را كه پدرش صحابى رسول خدا بود
كشتند و شكم زن حامله ى او را پاره كردند. چون خبر به على "ع" رسيد، مردم كوفه
گفتند: ''چگونه مى توانيم اينان را به حال خود بگذاريم و به شام رو آوريم. بهتر است
خيال خود را از جانب خوارج آسوده سازيم، آنگاه به جانب شام تازيم''. از سوى ديگر
خوارج بصره كه شمار آنان را پانصد تن نوشته اند به خارجيهاى نهروان پيوستند و شمار
آنان بيشتر و خطرشان جدى تر گشت.
على "ع" با سپاهيان خود پى خارجيان رفت، اما چنانكه مقتضاى راهنمايى و مهربانى
او بود پيش از آنكه جنگ در گيرد، عبدالله پسر عباس را نزد آنان فرستاد و بدو گفت:
''به قرآن بر آنان حجت ميارو كه قرآن تاب معنيهاى گوناگون دارد. تو چيزى مى گويى
و خصم تو چيزى. ليكن به سنت با آنان گفتگو كن كه ايشان را راهى نبود جز پذيرفتن
آن''.
پسر عباس نزد آنان رفت، اما گفتگو با آنان سودى نداد چرا كه خارجيان آماده ى رزم
بودند. پيش از آنكه جنگى درگيرد، على "ع" خود به اردوى آنان رفت و گفت:
- ''همه شما در صفين با ما بوديد؟'' گفتند: - ''بعضى از ما بودند و بعضى
نبودند''. فرمود:
- ''پس جدا شويد آنان كه در صفين بودند دسته اى، و آنان كه نبودن دسته اى ديگر،
تا با هر دسته چنانكه در خور آنان است سخن گويم''.
امام مردم را آواز داد كه:
''سخن مگوييد و به گفته ى من گوش دهيد و با دل خود به من رو آريد و آن كس كه
گواهى خواهم چنانكه داند در باب آن سخن گويد:
آيا هنگامى كه از روى حيلت و رنگ و فريب و نيرنگ قرآنها را برافراشتند، نگفتيد
برادران ما و هم دينان مايند؟ از ما گذشت از خطا طلبيدند و به كتاب خدا گراييدند،
رأى از آنان پذيرفتن است، و بدانها رهايى بخشيدن. به شما گفتم اين كارى است كه
آشكار آن پذيرفتن داورى قرآن است، و نهان آن دشمنى با خدا و ايمان؟'' جمعى
پذيرفتند. على "ع" ابو ايوب انصارى را فرمود تا پرچمى برافراشت و گفت: ''هر كس زير
اين پرچم آيد در امان است''. پانصد تن از آنان به سر كردگى فروة بن نوفل اشجعى از
خوارج جدا شدند و به دسكره رفتند. دسته اى هم به كوفه شدند و صد تن هم نزد على "ع"
آمدند. اما بيشترين بر جاى ماندند و گفتند: ''راست مى گويى ما داورى را پذيرفتيم و
با پذيرفتن آن كافر شديم. اكنون به خدا بازگشته ايم. اگر تو نيز از كفر خويش توبه
كنى در كنار تو خواهيم بود''. على "ع" گفت:
''سنگ بلا بر سرتان ببارد چنانكه نشانى از شما باقى نگذارد. پس از ايمان به خدا
و جهاد با محمد مصطفى "ص" بر كفر خود گواه باشم؟ اگر چنين كنم گمراه باشم و در
رستگارى بى راه. كنون گمراهى را راهنماى خويش و راه گذشته را پيش گيريد. همانا كه
پس از من همگى تان خواريد و طعمه ى شمشير برنده ى مردم ستمكار''.
در جنگى كه ما با مانده ى خوارج در گرفت، از اصحاب على "ع" هفت يا نه تن كشته
شدند و از خوارج نه تن باقى ماندند. على "ع" پيش از آغاز جنگ فرمود:
''به خدا كه ده كس از آنان نرهد و از شما ده تن كشته نشود''.
جنگ با خوارج به سود مركز خلافت پايان يافت. اما اثرى كه در روحيه ى بسيارى از
مردم عراق نهاد، بدتر از جنگ پيشين بود. در اين جنگ مسلمانان با مسلمانانى در
افتادند كه پيشانى آنان داغ سجده داشت. بيشتر آنان همه ى قرآن يا بيشتر آن را از بر
داشتند.
خوارج در سراسر دوره ى مروانيان و عباسيان در بصره، اهواز و شهرهاى جنوبى ايران
با حكومتها در افتادند و لشكرهاى انبوه خليفه را درهم شكستند و خود به مذهبها منقسم
شدند. تنها فرقه ى به نام آنان كه باقى مانده، اباضيه است.
هم اكنون خارجيان اباضى در الجزاير بيشتر در شهرهاى تاهرت و غردايه زندگى مى
كنند. اباضيان در امارت نشينهاى حاشيه ى خليج فارس نيز حضور دارند؛ چنانكه مذهب
بيشتر مردم سلطنت نشين عُمان اباضى است.
داستان خوارج
داستان خوارج شگفت انگيزترين و دردناك ترين حادثه اى است كه در دوران خلافت على
"ع" رخ داده است. طلحه و زبير حكومت مى خواستند. معاويه ديده به خلافت دوخته بود.
اما خوارج به هيچ يك از اين دو امتياز دل نبسته بودند. بعض از آنان شب زنده دار و
قارى قرآن بودند. از سوى ديگر بيشتر آنان على "ع" را به خوبى مى شناختند. از
حديثهايى كه رسول خدا درباره ى او فرموده بود آگاه بودند. زندگانى ساده و زاهدانه ى
او را پيش چشم داشتند. دقت او را در اجراى احكام الهى مى ديدند. نيك مى دانستند او
به گماردن داور راضى نبود. آنان و ديگر سپاهيان او را بدين كار مجبور كردند، با اين
همه با وى به مخالفت برخاستند و تا پاى جان ايستادند. چرا چنين كردند.؟ شايد اين
سخن اميرمؤمنان "ع" پاسخى براى اين پرسش باشد:
''آنكه به طلب حق درآيد و راه خطا بپيمايد، همانند آن نيست كه باطل را طلبد و
بيابد''. معاويه و جدايى طلبان، باطل را مى طلبيدند و خوارج حق را جستجو مى كردند،
اما از راه گرديدند. شيطان را حيله ها و بندهاست كه جز با پناه بردن به خدا از آن
بندها نمى توان رست. على "ع" در يكى از سخنان خود به خوارج، چنين فرمايد:
''اگر به گمان خود جز اين نپذيريد كه من خطا كردم و گمراه گشتم چرا همه ى امت
محمّد را به گمراهى من گمراه مى پنداريد و خطاى مرا به حساب آنان مى گذاريد و به
خاطر گناهى كه من كرده ام ايشان را كافر مى شماريد. شمشيرهاتان بر گردن، بجا و
نابجا فرود مى آريد، و گناهكار را با بى گناه مى آميزيد و يكى شان مى انگاريد شما
بدترين مردم ايد و آلت دست شيطان و موجب گمراهى اين و آن''.
جنگ با خوارج پايان يافت و خاطرها از فتنه انگيزى آنان ايمن گشت.
فرمان اميرمؤمنان براي جهاد با شاميان
اميرمؤمنان "ع" از لشكريان خواست براى جهاد با شاميان آماده شوند، اما آنان
گفتند: ''تيرهاى ما به پايان رسيده، شمشيرهاى ما كند شده، نيزه هامان از كار
افتاده، ما را به كوفه بازگردان تا در آنجا خود را سر و سامانى دهيم''.
على "ع" از كوتاهى آنان در كار جنگ آزرده مى شد و مى فرمود:
''ما با رسول خدا بوديم. پدران، برادران و عموهاى خود را مى كشتيم و در خون مى
آلوديم. اين خويشاوند كشى ما را ناخوش نمى نمود، بلكه بر ايمانمان مى افزود كه در
راه راست پا برجا بوديم و در سختيها شكيبا و در جهاد با دشمن كوشا. به جانم سوگند
اگر رفتار ما همانند شما بود نه ستون دين بر جا بود و نه درخت ايمان شاداب و خوش
نما''.
از آن سو مردم شام در فرمانبردارى از معاويه يكدل بودند و از دستور او سر نمى
پيچيدند. امام در اين باره چنين مى گويد:
''به خدا دوست داشتم معاويه شما را چون دينار و درهم با من سودا كند. ده تن از
شما را بگيرد و يك تن از مردم خود را به من دهد! مردم كوفه! گرفتار شما شده ام كه
سه چيز داريد و دو چيز نداريد: كرانيد با گوشهاى شنوا، گنگانيد با زبانهاى گويا،
كورانيد با چشمهاى بينا، نه آزادگانيد در روز جنگ و نه به هنگام بلا برادران
يكرنگ''.
و باز در مقايسه اصحاب خود با پيروان معاويه مى فرمايد:
''آنان بر باطل خود فراهم اند و شما در حق خود پراكنده و پريش، شما امام خود را
در حق نافرمانى مى كنيد و آنان در باطل پيرو امام خويش. آنان با خاكم خود كار به
امانت مى كنند و شما كار به خيانت. آنان در شهرهاى خود درستكارند و شما فاسد و
بدكردار''.
چون عمرو، ابوموسى را فريب داد، تا على "ع" را از خلافت خلع كرد و معاويه را
براى خلافت معين ساخت، معاويه دانست هنگام دست اندازى به عراق نزديك شده است. اما
نخست بايد بيم خود را در دل مردم آن ايالت بيفكند. براى ترساندن عراقيان فرماندهانى
به ناحيت هاى مرزى آن سرزمين فرستاد تا دست به غارت و كشتن مردم بگشايند و رعيت را
بترسانند. على "ع" پيوسته مردم خود را به جهاد مى خواند، اما آنان هر روز بهانه اى
مى آوردند و امام كه درنگ آنان را در كارزار با مردم شام مى ديد سرزنششان مى كرد و
مى فرمود:
''زشت بويد! و از اندوه بيرون نياييد كه آماج بلاييد. بر شما غارت مى برند و
ننگى نداريد. با شما پيكار مى كنند و به جنگى دست نمى گشاييد. خدا را نافرمانى مى
كنند و خشنودى مى نماييد. اگر در تابستان شما را بخوانم، گوييد هوا سخت گرم است.
مهلتى ده تا گرما كمتر شود، و اگر در زمستان فرمان دهم، گوييد سخت سرد است. فرصتى
ده تا سرما از بلادمان به در شود. شما كه از گرما و سرما چنين مى گريزيد، با شمشير
آخته كجا مى ستيزيد''.