زندگانى امير مومنان على (عليه السلام)

سيد جعفر شهيدى

- ۵ -


بازداشتن مردم از ياري علي

چون فرستادگان على "ع" به كوفه رسيدند و نامه ى امام را به ابوموسى اشعرى كه از سوى عثمان حكومت كوفه را داشت نشان دادند، ابوموسى مردم را از يارى على"ع" بازداشت. چون خبر نافرمانى ابوموسى به على "ع" رسيد اشتر را طلبيد و بدو گفت:

''من به سفارش تو ابوموسى را در حكومت كوفه نگهداشتم. بر تو است كه اين كار را سامان دهى''.

اشتر و حسن بن على "ع" روانه ى كوفه شدند. با رسيدن مالك اشتر و امام حسن به كوفه و خواندن مردم به يارى على "ع"، سر انجام كوفيان از گرد ابوموسى پراكنده شدند و او را از قصر حكومتى راندند. با خاموش شدن فتنه ى ابوموسى، لشكرى كه شمار آنان را دوازده هزار تن نوشته اند به راه افتادند و در ذوقار به اميرمؤمنان "ع" رسيدند.

با بررسى آنچه در تاريخها آمده معلوم مى شود در سپاه امام دسته اى بوده اند كه نمى خواستند كار با سازش پايان يابد. و همين دسته بودند كه آتش جنگ را افروختند. شايد على"ع" اين سخنان را در اين روزها گفته باشد:

''بار خدايا! از تو بر قريش يارى مى خواهم كه پيوند خويشاونديم را بريدند و كار را بر من واژگون گردانيدند و براى ستيز با من فراهم گرديدند در حقى كه بدان سزاوارتر بودم از ديگران و گفتند حق را توانى به دست آور و توانند تو را از آن منع كرد''.

سه روز بى آنكه ميان آنان جنگى رخ دهد پاييدند. تنى چند از لشكريان على "ع" مى خواستند جنگ را آغاز كنند. اما او در خطبه اى فرمود:

''دست و زبان خود را از اين مردم بازداريد و در جنگ با آنان پيشى مگيريد، چه آنكه امروز جنگ آغازد، فردا "قيامت" بايد غرامت پردازد''.

عايشه را بر شترى نشاندند. اين شتر را عسگر ناميدند. شترى منحوس و بدقدم. هزاران تن جان خود را در پاى آن ريختند و شتر هم چنانكه نوشته اند، نخست دست و پا و سپس جان را باخت.

چون دو لشكر آماده ى رزم شدند، على "ع" پيشاپيش لشكر رفت و زبير را خواست. زبير پيش او آمد و على "ع" داستانى را به ياد او آورد. خلاصه ى داستان اينكه رسول "ص" روزى زبير را ديد دست در دست على "ع" دارد. پرسيد: ''او را دوست دارى؟'' - ''چگونه دوست نداشته باشم''.

- ''زودا كه به جنگ او برخيزى''.

- زبير گفت: ''اگر اين داستان را پيش از اين ياد من مى آوردى با اين سپاه نمى بودم، اكنون با تو جنگ نمى كنم''. و از لشكر كناره گرفت و در بيرون بصره در جايى كه امروز قبر او در آنجاست و به نام ''زبير'' شناخته و جز ايالت بصره است، به دست عمرو پسر جُرموز كشته شد.

سپس على "ع" قرآنى را برداشت و ياران خود را گفت:

''چه كسى اين قرآن را مى برد و لشكريان بصره را بدان سوگند مى دهد؟ كسى كه آن را ببرد كشته خواهد شد''.

از مردم كوفه، جوانى كه قبايى سفيد پوشيده بود و از بنى مُجاشع بود برخاست و گفت: ''من مى برم''. على "ع" نپذيرفت و تا سه بار پرسش خود را تكرار كرد. هر سه بار جوان پاسخ داد. و سر انجام قرآن را گرفت و پيشاپيش لشكر رفت و چنانكه على "ع" گفته بود او را كشتند.

اينجا بود كه على "ع" گفت: ''اكنون جنگ با آنان بر ما رواست''. على "ع" پرچم را به محمد حنفيّه فرزند خود سپرد و گفت: ''اگر كوهها از جاى كنده شود جاى خويش بدار! دندانها را بر هم فشار و كاسه ى سر را به خدا عاريت سپار! پاى در زمين كوب و چشم خويش بر كرانه سپاه نه و بيم بر خود راه مده و بدان پيروزى از سوى خداست''.

سپاهان على "ع" در اين نبرد پيروز شدند. طلحه و تنى چند از قريش و خاندان اموى به خاك و خون غلطيدند. دست و پاى شتر بريده شد و كجاوه عايشه بر زمين افتاد. اما كسى بدو بى حرمتى نكرد. با افتادن شتر كه همچون پرچم جنگ مى نمود، درگيرى پايان يافت و جدايى طلبان شكست خوردند.

رزمندگان اميد داشتند پس از فرو نشستن آتش جنگ همچون جنگهايى كه در آن شركت كرده و يا توصيف آن را شنيده بودند، از غنيمتهاى آن بهره برند. اما على "ع" فرمود از مالهاى كشتگان چيزى بر نداريد. اينجا بود كه دسته اى گفتند: ''چگونه خون اينان بر ما حلال است و مالشان حرام؟'' آنان نمى دانستند و يا نمى خواستند بدانند اينان مسلمان طاغى بودند نه كافر حربى. و چنانكه نوشته اند پايه ى عقيده ى خوارج در اين جنگ نهاده شد. پس از پايان جنگ امام از مردم بصره بيعت گرفت.

چون على "ع" به كشته ى طلحه رسيد فرمود:

''ابومحمد در اينجا غريب مانده است. به خدا خوش نداشتم قريش زير تابش ستارگان افتاده باشند. كين خود را از بنى عبد مناف گرفتم و سر كردگان بنى جُمَح از دستم گريختند. آنان براى كارى كه در خور آن نبودند گردن افراشتند. ناچار گردنهاشان شكسته دست بازداشتند''.

مالك اشتر شترى را به هفتصد درهم خريد و آن را نزد عايشه فرستاد و بدو پيام داد اين شتر را به جاى شترت كه در جنگ كشته شد فرستادم. عايشه در پاسخ گفت: ''درود خدا بر وى مبادا، بزرگ عرب "پسر طلحه" را كشت و با خواهرزاده ام آنچه خواست كرد''. چون اين پيام به اشتر رسيد آستين بالا زد و گفت: ''خواستند مرا بكشند جز آنچه كردم چاره نداشتم''.

و بدين سان كار جنگ و كشته شدن شش هزار يا ده هزار مسلمان به پايان رسيد. چون على "ع" از نزد عايشه بيرون آمد، مردى از قبيله ى ازد گفت: ''به خدا نبايد اين زن از چنگ ما خلاص شود''. على "ع" در خشم شد و گفت:

''خاموش. پرده اى را مَدَريد و به خانه اى درنياييد و زنى را هر چند شما را دشنام گويد و اميرانتان را بى خرد خواند بر ميانگيزيد كه آنان طاقت خوددارى ندارند. ما در جاهليت مأمور بوديم بروى زنان دست نگشاييم''.

على "ع" عايشه را از بصره روانه مدينه كرد و آنچه لازم سفر بود بدو داد و چهل زن از زنان بصره را كه شخصيتى والا داشتند همراه او كرد.

عايشه به سوى مدينه به راه افتاد. على "ع" درباره ى او فرمود:

''اما آن زن. انديشه ى زنانه بر او دست يافت و كينه در سينه اش چون كوه آهنگرى بتافت. اگر از او مى خواستند آنچه به من كرد به ديگرى بكند، نمى كرد و چنين نمى شتافت. به هر حال حرمتى را كه داشت برجاست و حساب او با خداست''.

معاويه

معاويه پسر ابوسفيان "نام او صخر بود"، پسر حرب، پسر اُميه، پسر عبد شمس، پسر عبدمناف است و در عبد مناف نسب او با نسب بنى هاشم پيوند مى يابد. نوشته اند در فتح مكه مسلمان شد و نيز او را در شمار كاتبان رسول خدا آورده اند.

عمر به ابوسفيان و پسران او عنايتى داشت. يكى از پسران او يزيد را براى گرفتن قيساريه كه از اعمال طبريه و بركنار درياى شام است فرستاد و چون يزيد آن شهر را گشود، خود به دمشق رفت و برادرش معاويه را به جاى خويش گمارد. چون يزيد مرد، عمر حكومت شام را به معاويه سپرد.

نوشته اند مادرش بدو گفت: ''اين مرد| عمر| تو را كارى داده است. بكوش تا آن كنى كه او مى خواهد نه آنكه خود مى خواهى''. معاويه در حكومت خود به تقليد از حكومتهاى امپراتورى روم شرقى دستگاهى مفصل فراهم كرد و خدم و حشم انبوهى به كار گرفت.

چون عثمان به خلافت رسيد، معاويه به مقصود خود نزديكتر شد. او هنگام دربندان عثمان با آنكه مى توانست وى را يارى كند، كارى انجام نداد و مى خواست او را به دمشق ببرد، تا در آنجا خود كارها را به دست گيرد.

پس از كشته شدن عثمان، كوشيد تا در ديده ى شاميان على "ع" را كشنده ى عثمان بشناساند. على "ع" مصلحت ديد كسى را نزد وى بفرستد و از او بيعت بخواهد و اگر نپذيرفت به سر وقت او برود.

على "ع" به مشورت پرداخت كه چه كسى را نزد معاويه بفرستد. جرير گفت: ''مرا بفرست كه ميان من و معاويه دوستى است''.

امام جرير را با نامه اى بدين مضمون نزد معاويه فرستاد:

''مردمى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند، با من هم بيعت كردند. كسى كه حاضر بود نتواند شخص ديگرى را گزيند، و آنكه غايب بوده نتواند كرده ى حاضران را نپذيرد، چه شورا از آن مهاجران و انصار است. اگر مردى را به امامت گزيدند خشنودى خدا در آن است و اگر كسى بر كار آنان عيب نهد يا بدعتى پديد آرد، بايد او را به جمعى كه از آن برون شده بازگردانند و اگر سرباز زد با وى پيكار رانند. معاويه به جانم سوگند اگر به ديده ى خرد بنگرى و هوا را از سر به در برى بينى كه من از ديگر مردمان از خون عثمان بيرارتر بودم و مى دانى كه گوشه گيرى نمودم، جز آنكه مرا متهم گردانى و چيزى را كه برايت آشكار است بپوشانى. وَالسَّلام''.

جرير روانه شام شد. معاويه به بهانه هاى گوناگون جرير را در دمشق نگاه داشت و در نهان مردم را براى جنگ آماده مى كرد.

ماندن جرير در شام به درازا كشيد. و امام بدو نوشت:

''چون نامه ى من به تو رسد معاويه را وادار تا كار را يكسره كند. او را ميان اين دو مخير ساز؛ يا جنگ يا آشتى. اگر جنگ را پذيرفت بيا و ماندن نزد او را مپذير و اگر آشتى را قبول كرد از او بيعت بگير''.

جرير ناكام نزد امام بازگشت و اشتر گفت: ''اگر مرا فرستاده بودى بهتر بود''. جرير گفت: ''اگر تو را فرستاده بودند به جرم اينكه از كشندگان عثمانى مى كشتندت''. على "ع" به سوى شام به راه افتاد و در راه به كربلا رسيد. در آنجا با مردم نماز گزارد. چون سلام نماز داد از خاك آن زمين برداشت و بوئيد و گفت:

''خوشا تو اى خاك! مردمى از تو برانگيخته مى شوند كه بى حساب به بهشت در مى آيند''.

از آنجا كه روانه رُقّه شد. چون از فرات گذشت شريح بن هانى و زياد بن نضر را با دوازده هزار تن پيش معاويه فرستاد. آنان در راه خود به دسته اى از لشكريان معاويه كه ابوالاعور سلمى فرمانده شان بود برخوردند، و به امام نامه نوشتند و كسب تكليف كردند. امام مالك اشتر را خواست و آنچه شريح و زياد نوشته بودند بدو گفت و او را با اين نامه نزد آنان فرستاد:

''من مالك اشتر پسر حارث را بر شما و سپاهيانى كه در فرمان شماست امير كردم. گفته ى او را بشنويد و از وى فرمان بريد. او را چون زره و سپر نگهبان خود كنيد كه مالك را نه سستى است و نه لغزش. نه كندى كند آنجا كه شتاب بايد، نه شتاب گيرد آنجا كه كندى شايد''.

هر دو لشكر در جايى كه به ''قناصرين'' معروف و نزديك صفّين بود جاى گرفتند. صفّين سرزمينى است كنار فرات در مغرب رُقّه. آنجا كه لشكريان بر كنار فرات فرود آمده بودند، يك جاى بيشتر نبود كه بتوان از آن آب برداشت. معاويه بدانجا فرود آمد و امام به لشكريان خود چنين سفارش كرد:

''با آنان مجنگيد مگر آنان به جنگ دست گشايند. حجت با شماست و اگر دست به پيكار زنند حجتى ديگر براى شماست. اگر شكست خوردند، گريختگان را مكشيد. كسى را كه در دفاع ناتوان باشد آسيب مرسانيد. زخم خورده را از پا در مياوريد. زنان را آزار ندهيد، هرچند آبروى شما را بريزند يا اميرانتان را دشنام گويند. كه توان زنان اندك است و جانشان ناتوان... آنگاه كه زنان در شرك به سر مى بردند مأمور بوديم دست از آنان بازداريم و در جاهليت اگر مردى با سنگ يا چوبدستى بر زنى حمله مى برد، او و فرزندان وى را بدين كار سرزنش مى كردند''.

معاويه دستور داد نگذارند لشكر على "ع" آب بردارند. امام به او پيام داد ما نيامده ايم بر سر آب بجنگيم. عمرو عاص نيز او را اندرز داد كه مانع برداشتن آب نشود ولى او نپذيرفت. كار به درگيرى كشيد. لشكر على "ع" سپاهيان معاويه را راندند و بر آب دست يافتند. امام فرمو شاميان را از برداشتن آب مانع مشويد.

دور نيست كه اين سخنان را پس از آنكه سپاهيان وى شاميان را از سر آب راندند فرموده باشد:

''از جاى كنده شدن و بازگشت شما را در صفها ديدم. فرومايگان گمنام و بيابان نشينان از مردم شام، شما را پس مى رانند، حالى كه شما گزيدگان عرب و جان دانه هاى شرف و پيش قدم در بزرگوارى و بلند مرتبه و ديدارى هستيد. سر انجام سوز سينه ام فرو نشست كه در واپسين دم، ديدم آنان را رانديد؛ چنانكه شما را راندند و از جايشان كنديد، چنانكه از جايتان كندند، با تيرهاشان كشتيد و با نيزه ها از پايشان درآورديد''.

جنگ بر سر آب به پايان رسيد و رفت و آمدها و نامه نگارى ها آغاز شد. معاويه خونخواهى عثمان را بهانه مى كرد و مى گفت على "ع" كشندگان عثمان را به من بسپارد تا با او بيعت كنم. در يكى از اين گفتگوها شبث بن ربعى كه از جانب امام مأمور بود گفت:

- ''معاويه بر ما پوشيده نيست كه تو خونخواهى عثمان را بهانه كرده اى تا مردم را بدان بفريبى. تو عثمان را واگذاشتى و او را يارى نكردى و دوست داشتى كشته شود. معاويه در پاسخ او را دشنام داد و گفت ميان من و شما جز شمشير نيست''.

معاويه حكومت شام را از على "ع" مى خواهد. او مى گويد:

''اما خواستن شام! من امروز چيزى را به تو نمى بخشم كه ديروز از تو باز داشتم، و اينكه مى گويى جنگ عرب را نابود گرداند و جز نيم نفسى براى آنان نماند، آگاه باش آنكه در راه حق از پا در آيد راه خود را به بهشت گشايد''.

روشن است كه على "ع" اهل سازش نبود. او از خلافت برپايى عدالت را مى خواست نه به دست آوردن حكومت را، وگرنه نخستين روز خلافت چنانكه مغيره گفت معاويه و طلحه و زبير را حكومت مى داد و آن جنگها در نمى گرفت.

بارى، روياروئى دو لشكر آغاز شد. گاه به صورت جنگهاى پراكنده و گاه جنگ رزمنده با رزمنده. چون ذوالحجه سال سى و شش به پايان رسيد و ماه محرم پيش آمد، دو لشكر دست از جنگ كشيدند و به اميد دست يابى به صلح در آن ماه آرميدند.

ماه محرم پايان يافت، اما به آشتى دست نيافتند. در آغاز ماه صفر سال سى و هفتم جنگ بزرگ آغاز شد. چنانكه در سندهاى دست اوّل مى بينيم در آغاز درگيرى بزرگ، جنگ به سود سپاهيان على "ع" پيش مى رفت. در آخرين حمله اى كه اگر ادامه مى يافت پيروزى سپاه على "ع" مسلم مى شد، معاويه با رايزنى عمرو پسر عاص حيله اى به كار برد و دستور داد چندان قرآن كه در اردوگاه دارند بر سر نيزه كنند و پيشاپيش سپاه على "ع" روند و آنان را به حكم قرآن بخوانند. اين حيله كارگر شد و گروهى از سپاه على "ع" كه از قاريان قرآن بودند نزد او رفتند و گفتند ما را نمى رسد با اين مردم بجنگيم. بايد آنچه را مى گويند بپذيريم. هر چند على "ع" گفت اين مكرى است كه مى خواهند با به كار بردن آن از جنگ برهند سود نداد.

جنگ متوقف شد. حالى كه گروهى بسيار از صحابه و تابعان در آن نبرد شهيد شده بودند. صحابيانى چون ابوالهثيم تيهان، خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين و عمار ياسر كه رسول خدا درباره ى او فرموده بود:

''تو را فرقه ى تبهكار خواهد كشت''.