زندگانى امير مومنان على (عليه السلام)

سيد جعفر شهيدى

- ۷ -


سالهاي پر رنج

سال سى و نهم و چهلم هجرى براى على "ع" سالهايى پر رنج بود. معاويه گروه هايى را براى دستبرد و ترساندن مردم عراق و رماندن دل آنان از على "ع" به مرزهاى عراق فرستاد.

نعمان پسر بشير را با هزار تن به عين التمر كه شهركى در غرب كوفه بود روانه كرد. مالك بن كعب كه در آن هنگام تنها با صد تن در آن شهر به سر مى برد، براى رويارويى با نعمان از على "ع" مدد طلبيد. و على "ع" از مردم كوفه خواست به يارى او بروند، ولى آنان در رفتن كوتاهى كردند، على "ع" چون سستى آنان را ديد به منبر رفت و فرمود:

''هر گاه بشنويد دسته اى از شاميان به سر وقت شما آمده اند، به خانه هاى خود مى خزيد و در به روى خويش مى بنديد؛ چنانكه سوسمار در سوراخ خود خزد و كفتار در لانه آرمد. فريفته كسى است كه فريب شما را خورد و بى نصيب آنكه انتظار يارى از شما برد. اًِّنّالِلّهِ واًِّنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ''.

آيا اين گفتار و مانند آن در دل سخت آن مردم اثر كرد؟ نه! هم در اين سال معاويه يكى از ياران خود را به نام يزيد بن شجره به مكه فرستاد تا با مردم حج گزارد و از آنان براى وى بيعت گيرد و عامل على "ع" را از آن شهر بيرون كند. همچنين گروهى را براى غارت به جزيره روان داشت.

هم در اين سال سفيان بن عوف را با شش هزار تن فرستاد تا بر مردم هيت غارت برد. سفيان دست به كشتار مردم و بردن مالهاى آنان كرد. على "ع" خود پياده به راه افتاد و به نخيله رفت. تنى چند در پى او رفتند و گفتند: ''اميرمؤمنان "ع" ما اين كار را كفايت مى كنيم''.

فرمود:

''شما از عهده ى كار خور بر نمى آئيد چگونه كار ديگرى را برايم كفايت مى نماييد؟ اگر پيش از من رعيت از ستم فرمانروايان مى ناليد، امروز من از ستم رعيت خود مى نالم، گويى من پيروم و آنان پيشوا، من محكومم و آنان فرمانروا''.

به سال سى و نهم معاويه ضحاك پسر قيس را براى غارت و كشتن فرستاد. على "ع" چون كوتاهى مردم را براى مقابله با او ديد اين خطبه را خواند:

''اى مردمى كه به تن فراهم ايد و در خواهشها مخالف هميد. سخنانتان تيز، چنانكه سنگ خاره را گدازد و كردارتان كند، چنانكه دشمن را درباره ى شما به طمع اندازد. در بزم جوينده ى مرد ستيزيد و در رزم پوينده ى راه گريز. آنكه از شما يارى خواهد خوار است و دل تيمار خوارتان از آسايش به كنار. براى كدام خانه پيكار مى كنيد؟ و پس از من در كنار كدام امام كارزار مى كنيد؟ به خدا سوگند فريفته كسى است كه فريب شما را خورد و بى نصيب كسى است كه انتظار پيروزى از شما برد''.

اما شيطان دل آن مردم را چنان پر كرده بود كه موعظت در آن راهى نداشت و امام مى فرمود:

''اى نه مردان به صورت مرد. اى كم خردان ناز پرورد. كاش شما را نديده بودم و نمى شناختم كه به خدا پايان اين آشنايى ندامت بود و دستاورد آن اندوه و حسرت. خدايتان بميراناد كه دلم از دست شما پر خون است و سينه ام مالامال خشم شما مردم دون كه پياپى جرعه ى اندوه به كامم مى ريزيد و با نافرمانى و فروگذارى جانب من، كار را به هم در مى آميزيد''.

و در دل خود را با خدا در ميان مى نهاد كه:

''خدايا اينان از من خسته اند و من از آنان خسته، آنان از من به ستوه اند و من از آنان دل شكسته. پس بهتر از آنان را مونس من دار و بدتر از مرا بر آنان بگمار''.

سپس حُجر بن عدى را براى مقابله او فرستاد. جنگ ميان سپاه حجر و ضحاك در گرفت و ضحاك گريخت.

معاويه مى دانست تا على "ع" زنده است گرفتن عراق براى او ممكن نيست. ايالتى ديگر هم مانده بود كه مى بايست آن را تصرف كند و آن سرزمين مصر بود. مصريان با عثمان دلخوش نبودند و بيم آن بود كه با يارى على "ع" بر شام حمله برند. و از اين گذشته مصر سرزمين ثروتمندى بود. غله و نقدينه ى فراوان داشت و براى دستگاه حكومت منبعى سرشار به حساب مى آمد، و نبايد آن را از دست داد. عمرو را كه هواى حكومت مصر را در سر داشت و بر سر اين كار با معاويه پيمان نهاده و نزد او آمده بود، گفت:

- ''لشكرى را با فرمانده اى لايق بدانجا بفرست. چون به مصر رسد موافقان ما بدو مى پيوندند و كار تو پيش مى رود''. معاويه گفت:

- ''بهتر است به دوستان خودمان كه با على "ع" ميانه ى خوبى ندارند نامه بنويسم. اگر مصر بدون جنگ به فرمان ما در آيد چه بهتر، وگرنه آنگاه لشكر مى فرستيم. عمرو تو سختگير و شتاب كارى و من مى خواهم كار به نرمى و مدارا پيش رود''. عمرو گفت:

- ''چنان كن كه خواهى، اما كار ما جز با جنگ پيش نخواهد رفت''.

معاويه نامه اى به مَسلمه پسر مُخَلَّد و معاويه پسر خُديج نوشت. اين دو تن از مخالفان على "ع" بودند. معاويه آنان را بدين مخالفت ستود و از ايشان خواست به خونخواهى عثمان برخيزند، و به آنان وعده داد كه در حكومت خود شريكشان سازد. محمد ماجرا را به امام نوشت. امام بدو پاسخ داد:

''ياران خود را فراهم ساز و شكيبا باش من لشكرى به يارى تو مى فرستم''.

سپس مردم را به رفتن مصر و يارى محمد خواند و پاسخ آنان روشن بود. دسته اى دل به وعده هاى معاويه بسته و دسته اى از جنگ خسته و دسته اى كه در آرزوى پيروزى عراق بر شام بودند و بدان نرسيدند از امام خود گسسته، فرموده ى او را نپذيرفتند. على "ع" آنان را چنين مى فرمايد:

''اى مردم كه اگر امر كنم فرمان نمى بريد و اگر بخوانمتان پاسخ نمى دهيد. اگر با شما بستيزند سست و ناتوانيد. اگر به ناچار به كارى دشوار در شويد، پاى پس مى نهيد. بى حميت مردم انتظار چه مى بريد؟ چرا براى پيروزى نمى خيزيد؟ و براى گرفتن حقتان نمى ستيزيد. مرگتان رساد. خوارى بر شما باد. شگفتا! معاويه بى سر و پاهايش را مى خواند و آنان پى او مى روند، بى آنكه بديشان كمكى رساند و من عطاى شما را مى پردازم و از گرد من پراكنده مى شويد''.

على "ع" بر آن شد كه حاكمى كار آزموده تر به مصر بفرستد و گفت:

''مصر را يكى از دو تن بايد سامان دهد. قيس كه او را از حكومت آنجا برداشتم يا اشتر''.

اشتر در آن روزها در نصيبين به سر مى برد. على "ع" او را خواست و بدو فرمود جز تو كسى نمى تواند كار مصر را سر و صورت دهد.

اشتر روانه ى مصر شد و جاسوسان معاويه بدو خبر دادند. معاويه نگران شد و دانست اگر اشتر به مصر برسد كار بر هواداران او دشوار خواهد شد. نامه اى به مأمور خراج قلزم نوشت كه: ''اگر كار اشتر را تمام كنى چندانكه در قلزم به سر مى برى از تو خراج نخواهم خواست''. چون اشتر به قلزم رسيد وى پيشباز او رفت و او را به خانه خود فرود آورد و خوراكى آلوده به زهر بدو خوراند و او را شهيد كرد.

معاويه پس از شنيدن خبر كشته شدن مالك، گفت: ''على را دو دست بود يكى در صفين افتاد "عمار" و ديگرى در رسيدن به مصر''.

و چون خبر شهادت او را به على "ع" دادند گفت:

''مالك چه بود؟ به خدا اگر كوه بود، كوهى بود جدا از ديگر كوهها و اگر سنگ بود، سنگى بود خارا، كه سم هيچ ستور به ستيغ آن نرسد. و هيچ پرنده بر فراز آن نپرد''.

در بعضى روايتهاست كه فرمود:

''مالك براى من همچون من بود براى رسول خدا''.

از آن سو در مصر ميان محمد و عثمانيان جنگ درگرفت و آنان بر وى پيروز گشتند و او را شهيد كردند. و جسدش را درون خَر مرده نهادند و آتش زدند. كار آنان چنان بى رحمانه بود كه چون عايشه شنيد سخت گريست و در پس نماز معاويه و عمرو را نفرين كرد.

چون على "ع" از كشته شدن محمد آگاه شد، او را ستود و به عبدالله عباس چنين نوشت:

''مصر را گشودند و محمد به شهادت رسيد. پاداش مصيبت او را از خدا مى خواهم . فرزندى خير خواه و كارگذارى كوشا بود. من مردم را فراوان نه يك بار، خواندم تا به يارى او روند. بعضى با ناخشنودى آمدند. و بعضى به دروغ بهانه آوردند و بعضى بر جاى خود نشستند. از خدا مى خواهم مرا زود از دست اينان برهاند. به خدا اگر آرزوى شهادتم به هنگام رويارويى با دشمن نبود، و دل نهادنم بر مرگ خوش نمى نمود، دوست داشتم يك روز با اينان به سر نبرم و هرگز ديدارشان نكنم''.

بدين ترتيب معاويه گامى ديگر به آرزوى خود نزديك شد. شام را در فرمان داشت. بر مصر نيز دست انداخت. اكنون نوبت عراق است.

على "ع" از يك سو گستاخى معاويه، و از سوى ديگر سستى و دلسردى مردم خود را مى ديد. سپس مسلمانان عصر رسول خدا را به ياد مى آورد، آنان كه دل و زبانشان با خدا و پيغمبر "ص" يكى بود، آنان كه به خويش و تبار خويش نمى نگريستند و اگر مى نگريستند رضاى خدا را مى جستند. حال مى بيند از نو جاهليت ديرين زنده شده است.

على "ع" از دست اين مردم خون مى خورد و شكايت به خدا مى برد، و اگر كسى را از اهل راز مى ديد، با او درد دل مى كرد. از آن جمله درد دلى است كه با كميل پسر زياد در ميان نهاده است:

''در اينجا "اشاره به سينه خود كرد" دانشى است انباشته. اگر فراگيرانى براى آن مى يافتم! آرى يافتم! داراى دريافتى تيز بود، اما امين نمى نمود با دين، دنيا مى اندوخت و به نعمت خدا بر بندگانش برترى مى جست، و به حجت علم بر دوستان خدا بزرگى مى فروخت. يا كسى كه پيرو خداوندان دانش است، اما او را بصيرتى نيست كه وى را از شك برهاند لاجرم در گشودن نخستين شبهه در مى ماند يا آنكه سخت در پى لذت بردن است و شهوت راندن. هيچ يك از اينان پاس دين نمى توانند و بيشتر به چارپاى چرنده مى مانند''.

روايت ها درباره شهادت اميرمؤمنان

مجموع روايت هايى كه مورخان نخستين درباره ى شهادت امير مؤمنان "ع" آورده اند، و شيعه و اهل سنت آن را در كتابهاى خويش نقل كرده اند، نشان مى دهد كه على "ع" با توطئه ى خوارج به شهادت رسيد.

حاصل آن گفته ها اين است كه پس از پايان يافتن جنگ نهروان، دسته اى از خوارج گرد آمدند و بر كشته هاى خود مى گريستند، و آنان را به پارسايى و عبادت وصف مى كردند. آنگاه گفتند اين فتنه ها كه پديد آمد از سه تنه برخاسته است: على"ع"، عمرو پسر عاص و معاويه. تا اين سه تن زنده اند كار مسلمانان راست نخواهد شد. و سه تن از آن جمع كشتن اين سه تن را به عهده گرفتند. عبدالرحمن پسر ملجم از بنى مراد كشتن على "ع" را به عهده گرفت.

در اينكه على "ع" در شب نوزدهم ماه رمضان به دست پسر ملجم ضربت خورد ترديدى نيست. ولى آيا كشنده ى او تنها مردى خارجى بود؟ جاى ترديد است. اما آنچه به نظر درست تر مى آيد اين است كه ريشه ى اين توطئه را بايد نخست در كوفه، سپس در دمشق جستجو كرد؛ چنانكه نوشته شد معاويه مى دانست تا على "ع" زنده است دست يابى به خلافت براى او ممكن نيست. اشعث پسر قيس نيز چنانكه اشارت شد با على "ع" يكدل نبود. پيش از اين نوشتيم اشعث با على "ع" دلى خوش نداشت. چون على "ع" دست او را از حكومت بر مردم كنده باز داشته بود، نيز در منبر وى را منافق پسر كافر خواند. داستان پيدا شدن ناگهانى زنى به نام قطام نيز كه نوشته اند ابن ملجم چون او را ديد يك دل نه، صد دل عاشق وى شد. و گويا بر ساخته ى قصه سرايان است كه خواسته اند، مسير حادثه را بگردانند و از داستان قطام خود قطام. در حالى كه طبرى او را زنى قديسه مى شناساند، ابن اعثم، او را زنى بوالهوس و نيمه روسپى معرفى مى كند.

مجموع اين تناقضها ساختگى بودن اصل داستان را تأييد مى كند. گويا داستان قطام را ساخته و به كار آن سه تن پيوند داده اند تا بيشتر در ذهنها جاى گيرد. و توطئه كنندگان اصلى فراموش شوند.

من مى دانم داستانى كه بيش از سيزده قرن است در ذهن خواننده و شنونده جاى گرفته با اين نوشته و مانند آن، محو نمى شود. انتظار من هم اين نيست كه آن باور را رها كنند و بدين اعتقاد باشند. على "ع" در ماهى كه به ديدار حق تعالى رفت، افطارها را قسمت كرده بود. شبى نزد پسرش حسن "ع" و شبى نزد حسين "ع" و شبى نزد عبدالله جعفر روزه مى گشاد، و بيش از دو يا سه لقمه نمى خورد. پرسيدند چرا به اين خوراك اندك بسنده مى كنى مى فرمود:

'اندكى مانده است كه قضاى الهى برسد. مى خواهم تهى شكم باشم'.

ضربت ابن ملجم

پسر ملجم شمشير خود را برداشت و به مسجد آمد و ميان خفتگان افتاد. على "ع" اذان گفت و داخل مسجد شد و خفتگان را بيدار مى كرد، سپس به محراب رفت و ايستاد و نماز را آغاز كرد، به ركوع، و سپس به سجده رفت. چون سر از سجده ى نخست برداشت، ابن ملجم او را ضربت زد و ضربت او بر جاى ضربتى كه عمرو پسر عبدود در جنگ خندق بدو زده بود آمد. ابن ملجم گريخت و على "ع" در محراب افتاد و مردم بانگ برآوردند اميرمؤمنان "ع" كشته شد. بلا ذرى به روايت خود از حسن بن بزيع آرد:

- 'چون پسر ملجم او را ضربت زد گفت: فُزْتُ وَرَبِّ الْكَعبَة و آخرين سخن او اين آيه بودو 'وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَةٍ شَرَّاً يَرَهُ'.

امام را از مسجد به خانه بردند. ديرى نگذشت كه قاتل را دستگير كرده و نزد او آوردند. بدو فرمود:

- 'پسر ملجمى؟' - 'آرى!' - 'حسن او را سير كن و استوار ببند! اگر مُردم او را نزد من بفرست تا در پيشگاه خدا با او خصمى كنم و اگر زنده ماندم يا مى بخشم يا قصاص مى كنم'.

امام در آخرين لحظه هاى زندگى فرزندان خود را خواست به آنها چنين وصيت كرد:

'خدا را، خدا را. همسايگان را بپاييد كه سفارش شده ى پيامبر "ص" شمايند، پيوسته درباره ى آنان سفارش مى فرمود، چندانكه گمان برديم براى آنان ارثى معين خواهد نمود.

خدا را، خدا را، درباره ى قرآن، مبادا ديگرى بر شما پيشى گيرد در رفتار به حكم آن.

خدا را، خدا را، درباره ى نماز كه ستون دين شماست. خدا را خدا را در حق خانه ى پروردگارتان! آن را خالى مگذاريد، چندانكه در اين جهان ماندگاريد كه اگر| حرمت| آن را نگاه نداريد به عذاب خدا گرفتاريد.

خدا را خدا را، درباره ى جهاد در راه خدا به مالهاتان و به جانهاتان و زبانهاتان، بر شما باد به يكديگر پيوستن و به هم بخشيدن. مبادا از هم روى بگردانيد و پيوند هم را بگسلانيد .

امر به معروف و نهى از منكر را وامگذاريد تا بدترين شما حكمرانى شما را بر دست گيرند، آنگاه دعا كنيد و از شما نپذيرند. پسران عبدالمطلب! نبينم در خون مسلمانان فرو رفته ايد و دستها را بدان آلوده، و گوييد امير مؤمنان "ع" را كشته اند. بدانيد جز كشنده ى من نبايد كسى به خون من كشته شود .

بنگريد! اگر من از اين ضربت او مردم، او را تنها يك ضربت بزنيد و دست و پا و ديگر اندام او را مبريد كه من از رسول خدا "ص" شنيدم مى فرمود: بپرهيزيد از بريدن اندام مرده هر چند سگ ديوانه باشد'.

اندك اندك آرزوى او تحقق مى يافت و بدانچه مى خواست نزديك مى شد. او از ديرباز، خواهان شهادت بود و مى گفت:

'خدايا بهتر از اينان را نصيب من دار و بدتر از مرا بر اينان بگمار!' على "ع" به لقأ حق رسيد و عدالت، نگاهبان امين و برپا دارنده ى مجاهد خود را از دست داد، و بى ياور ماند. ستمبارگان از هر سو دست به حريم آن گشودند و به اندازه ى توان خود اندك اندك از آن ربودند، چندانكه چيزى از آن بر جاى نماند. آنگاه ستم را بر جايش نشاندند و همچنان جاى خود را ميدارد است تا خدا كى خواهد كه زمين پر از عدل و داد شود، از آن پس كه پر از ستم و جور شده است.

چون على "ع" را به خاك سپردند. امام حسن به منبر رفت و گفت:

'مردم! مردى از ميان شما رفت كه از پيشينيان و پسينيان كسى به رتبت او نخواهد رسيد. رسول الله پرچم را بدو ميداد و به رزمگاهش مى فرستاد و جز با پيروزى باز نمى گشت. جبرئيل از سوى راست او بود و ميكائيل از سوى چپش'.

حكومت طلبان پس از شهادت على "ع" باز هم دست بر نداشتند و تا توانستند، حديثهاى دروغ در ذهن اين و آن انداختند، شايد از حرمت وى بكاهند. اما چراغى را كه خدا بر افروخت، با دم سرد اين و آن خاموش نگردد و هر روز فروغ آن افزونتر شود. با گذشت زمان دوستى على "ع" در دلها راه مى يابد و بانگ ولايت او شبانه روز گوش شيعيان و دلبستگان وى را در بامداد و پيشين و شامگاه نوازش مى دهد.