حرف كاف بلفظ «كثرة»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير
المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف
كاف بلفظ «كثرة» كه بمعنى بسياريست. فرموده است آن حضرت
عليه السّلام:
7081 كثرة الكلام تملّ السّمع. بسيارى سخن ملول
مىسازد شنودن را يعنى شنونده را.
7082 كثرة الالحاح توجب المنع. بسيارى الحاح واجب
مىسازد منع را، «الحاح» بمعنى ابرام و مبالغه در سؤال و طلب است و مراد مذمّت
إلحاح است و اين كه آن باعتبار اين كه مردم را ناخوش مىآيد سبب منع مىشود يعنى
منع عطا باو اگر طلب عطائى كند، و همچنين منع قبول حاجت او اگر حاجت ديگر باشد.
7083 كثرة الوفاق نفاق. بسيارى موافقت نفاق است،
«نقاق» موافق نبودن باطن است با ظاهر، و مراد اينست كه بسيارى موافقت كردن دو كس با يكديگر بى
نفاق نمىشود زيرا كه بحسب عادت نمىشود كه دو كس در واقع در أكثر قصدها و ارادهها
و خواهشها با هم موافق باشند پس هر گاه با هم چنين موافقت كنند بى اين نمىشود كه
يكى نفاق كرده باشد و در باطن در بعضى از آنها موافق نباشد.
7084 كثرة الخلاف شقاق. بسيارى مخالفت دشمنيست،
يعنى بسيارى مخالفت كردن كسى با كسى علامت و نشان دشمنى اوست با او، و اگر نه بحسب
عادت كم است كه ميان دو كس مخالفت زياد باشد بىدشمنى، و ممكن است كه مراد اين باشد
كه سبب دشمنى و منجرّ بآن مىشود پس كسى كه دشمنى او را نخواهند بايد كه مخالفت
زياد با او نكنند.
7085 كثرة الصّمت تكسبك الوقار. بسيارى خاموشى كسب
مىفرمايد ترا وقار، يعنى سبب وقار تو مىشود.
7086 كثرة الهذر تكسب العار. بسيارى هذر كسب
مىفرمايد عار را، يعنى سبب عار مىشود و «هذر» بفتحها و ذال با نقطه بيهوده
گوئيست يعنى گفتن سخنان بىحاصل كه سود و نفعى بر آن مترتّب نشود، و «عار» چيزى را
گويند كه عيبى را لازم داشته باشد.
7087 كثرة المنّ تكدّر الصّنيعة. بسيارى منت گذاشتن
تيره و ناصاف مىگرداند احسان را، تخصيص ببسيارى با آنكه أصل «منت» هر چند كم باشد
باعث تيرگى آن مىشود يا باعتبار اينست كه مراد تيرگى زياديست كه آن در منت بسيار
باشد، و يا باعتبار اين كه أصل احسان بكسى لازم دارد منتى را بر آن، و بىآن
نمىشود هر چند احسان كننده اصلا منت نگذارد پس مراد به «بسيارى منت» منتى است كه
زياد بر آن باشد، و يا اشاره است باين كه هر قدر منت كه گذاشته شود باعتبار اين كه
بسيار گران آيد بر كسى كه احسان باو شده و باعث خجالت و انفعال زياد او شود آن در
حقيقت بسيارست و كم نيست پس «بسيارى منت» كنايه است از اصل منت.
7088 كثرة الكذب توجب الوقيعة. بسيارى دروغ واجب
مىسازد غيبت را، يعنى باعث اين مىشود كه مردم غيبت و مذمّت صاحب آن كنند.
7089 كثرة البشر آية البذل. بسيارى شكفته روئى
نشانه جود و بخشند گيست.
7090 كثرة التّعلل آية البخل. بسيارى بهانه جوئى
علامت بخيلى است، يعنى بسيارى عذرها گفتن از براى ندادن عطا علامت بخيلى است و اين
كه آنها بهانه است.
7091 كثرة الصّواب تنبىء عن وفور العقل. بسيارى
صواب يعنى كردار درست خبر مىدهد از بسيارى عقل و خرد، يعنى علامت و دليل آنست.
7092 كثرة الخطأ تنذر بوفور الجهل. بسيارى خطا
اعلام ميكند ببسيارى نادانى، يعنى دليل و علامت بسيارى نادانى صاحب آنست.
7093 كثرة الامانى من فساد العقل. بسيارى آرزوها از
فساد عقل است، يعنى از آن ناشى مىشود و اگر كسى را عقل صحيح باشد آرزوى بسيار
نكند.
7094 كثرة السّؤال تورث الملال. بسيارى سؤال سبب
ملالت گردد، مراد به «سؤال» طلب چيزيست از كسى، يا پرسيدن مسائل از عالم، يا شامل
هر دو، و مراد نصيحت است باين كه سؤال پر نبايد كرد كه باعث ملالت شود.
7095 كثرة الطّمع عنوان قلّة الورع. بسيارى طمع
عنوان كمى ورع است، «عنوان» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى دليل و علامت است يا سر
سخن، و «ورع» بمعنى پرهيزگاريست يا ترس از خدا.
7096 كثرة التّقى عنوان وفور الورع. بسيارى تقوى
عنوان بسيارى ورع است، پوشيده نماند كه «تقوى» و «ورع» هر دو بمعنى پرهيزگارى و ترس
از خدا مستعمل مىشود و ظاهر اينست كه مراد به «ورع» در اينجا ترس از خدا باشد و به
«تقوى» پرهيزگارى، يعنى اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى در أوامر و نواهى.
7097 كثرة حياء الرّجل دليل ايمانه. بسيارى شرم مرد
دليل ايمان اوست.
7098 كثرة الحاح الرّجل توجب حرمانه. بسيارى الحاح
مرد واجب مىسازد محرومى او را، يعنى سبب محرومى او مىشود، و مراد به «إلحاح»
ابرام و مبالغه در طلب و سؤال است، و «سبب شدن آن از براى محرومى» باعتبار اينست كه
مردم را خوش نيايد آن بلكه آن را نشان عدم استحقاق دانند.
7099 كثرة ضحك الرّجل تفسد وقاره. بسيارى خنده مرد فاسد ميكند وقار او را.
7100 كثرة كذب المرء تذهب بهاءه. بسيارى دروغ مرد
يا آدمى مىبرد نيكويى او را، يعنى اگر نيكويى در او باشد دروغ كه گويد آنرا فاسد و
تباه كند.
7101 كثرة المزاح تسقط الهيبة. بسيارى مزاح ساقط
ميكند هيبت را، يعنى مىاندازد و پست ميكند آنرا، و مراد به «هيبت كسى» ترس و
انديشه مردم است از او.
7102 كثرة الشّحّ توجب المسبّة. بسيارى بخيلى واجب
مىسازد دشنام را، يعنى سبب دشنام دادن مردم مىشود صاحب آنرا.
7103 كثرة العداوة عناء القلوب. بسيارى دشمنى رنج
دلهاست، مراد مذمّت بسيارى دشمنى كردن با مردم است باين كه همواره دل را در رنج و
تعب دارد باعتبار خوف و ترسى كه باشد از ايشان و فكر و تأمّلى كه بايد كرد از براى
دفع ايشان و حفظ خود از ضرر ايشان.
7104 كثرة الاعتذار تعظّم الذّنوب. بسيارى عذر گفتن عظيم مىگرداند گناهان را، مراد
اينست كه هر گاه كسى گناهى كرده باشد نسبت بكسى و عذر خواهى آن كند بسيار نكند آنرا
بمكرّر گفتن عذر، يا چندين عذر گفتن، زيرا كه اين مشعر ببزرگى گناه اوست و ياد از
آن مىدهد، بخلاف اين كه بسيار گفته نشود كه نشان اينست كه گناه او چندان نيست.
7105 كثرة الدّين تصيّر الصادق كاذبا و المنجز
مخلفا. بسيارى وام مىگرداند راستگو را دروغگو، و وفا بوعده كننده را خلاف كننده،
مراد مذمّت وام بسيارست، و اين كه نمىشود كه راستگو را دروغگو نگرداند در عذرها كه
بطلبكاران گويد و وفا بوعده كننده را خلاف كننده نكند باعتبار اين كه ميسر نشود او
را وفا بهر وعده كه بكند بايشان.
7106 كثرة السّخاء تكثر الاولياء و تستصلح الاعداء.
بسيارى سخاوت بسيار مىگرداند دوستان را و بصلاح مىآورد دشمنان را، يعنى اصلاح
دشمنى ايشان ميكند و آنرا زايل ميكند.
7107 كثرة الغضب تزرى بصاحبه، و تبدى معايبه.
بسيارى خشم عيبناك مىگرداند صاحب خود را، و ظاهر مىسازد عيبهاى او را، يعنى آن
خود عيبى است از براى صاحب آن، يا اين كه احداث عيبها ميكند در او و عيبها كه در او
باشد مثل سبكى و بىباكى از هرزه گفتن و شنيدن و دشنام دادن و شنيدن، و مانند آنها،
و از تلافى كردن گناهى زياده از آن و امثال آنها آشكار مىسازد آن آنها را، و مراد
بسيارى خشمى است كه فرو خورده نشود و عمل شود بر وفق مقتضاى آن.
7108 كثرة الحرص تشقى صاحبه و تذلّ جانبه. بسيارى
حرص بدبخت مىگرداند صاحب خود را، و خوار مىسازد جانب او را، مراد به «خوار ساختن جانب او» خوار ساختن اوست
نهايت شايع شده كه هر گاه خواهند نسبت عزّت يا خوارى بكسى بدهند مىگويند: جانب او
يا طرف او عزيزست يا خوارست، اشاره باين كه جانب او عزيز يا خوارست چه جاى او خودش.
7109 كثرة المال تفسد القلوب، و تنشىء الذّنوب.
بسيارى مال فاسد ميكند دلها را، و پديد مىآورد گناهان را، يعنى سبب گناهان مىشود،
«فاسد كردن دلها» باعتبار اينست كه آنها را مشغول مىسازد بدنيا و غافل مىگرداند
از ياد خدا و فكر در آنچه باعث صلاح آخرت او باشد، و «سبب شدن گناهان» باعتبار
اينست كه كم است كه حقوق آن داده شود و منشأ طغيان و سربلندى نشود، و همچنين بسيارى
از گناهان ديگر كه غالب اينست كه مال بسيار بر مىانگيزاند بر آنها.
7110 كثرة الاكل من الشّره، و الشّره شرّ العيوب.
بسيارى خوردن از شره است، و شره بدترين عيبهاست «شره» بفتح شين نقطهدار و راء
بىنقطه چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى غلبه حرص است، و «بسيار خوردن از شره است»
يعنى از آن ناشى مىشود.
7111 كثرة العتاب تؤذن بالارتياب. بسيارى عتاب
اعلام ميكند ارتياب را، يعنى دليل آن مىشود، و «عتاب» بكسر عين بمعنى ملامت و
سرزنش است و «ارتياب» بمعنى شكّ و تهمت، و ظاهر اينست كه مراد اين باشد كه: بسيارى
عتاب كردن كسى بر كار بدى كه كند دليل و علامت شكّ يا بدگمانى عتاب كننده مىشود در
باره او يعنى شكّ او در دوستى او يا بدگمانى دشمنى او، و اگر نه عتاب زياد نبايست
بكند و غرض از اين اينست كه اگر عتاب كننده نخواهد كه اين گمان در باره او برود
بايد كه عتاب بسيار نكند و عتاب كرده شده بداند كه آن مظنه چنين شكّ يا
تهمتى است تا اين كه اگر خواهد كه محلّ آن شكّ يا تهمت نباشد چاره كند در رفع آن از
خود، و اللّه تعالى يعلم.
7112 كثرة التّقريع توغر القلوب و توحش الاصحاب.
بسيارى سرزنش كردن بكينه مىآورد دلها را، يا بدشمنى مىاندازد آنها را، ورم مىدهد
مصاحبان را، اين نيز نزديك بمضمون فقره سابق است و مراد اينست كه مردم را بسيار
ملامت و سرزنش نبايد كرد در كارها كه كنند زيرا كه اين باعث كينه دلهاى ايشان يا
دشمنى آنها مىشود و مصاحبان را رم مىدهد، پس بايد در اين معنى رعايت اعتدال كرد و
گاهى منع كرد و گاهى گذرانيد و تغافل نمود تا منشأ آنها نشود.
7113 كثرة اصطناع المعروف تزيد فى العمر و تنشر
الذّكر. بسيارى كردن احسان مىافزايد در عمر و پهن ميكند ياد را، يعنى ياد كردن
مردم صاحب آنرا بخوبى.
7114 كثرة الصّنائع ترفع الشّرف، و تستديم الشّكر.
بسيارى كرده شدههاى احسان يعنى احسانها كه كرده شود بلند ميكند شرف را و پاينده
مىدارد شكر را، يعنى شرف و بلندى مرتبه صاحب خود را، و پاينده مىدارد شكر كردن
مردم او را.
7115 كثرة الضّحك توحش الجليس و تشين الرّئيس.
بسيارى خنده مىرماند همنشين را، و عيبناك مىسازد رئيس را، «رمانيدن همنشين»
باعتبار اينست كه از آن سبكى و بىوقعى او ظاهر مىشود و باعث تنفر او مىشود از
مصاحبت با او، و گاه باشد نيز كه توّهم اين كند كه بر او مىخندد و از آن راه رم
كند از او. و «عيبناك مىگرداند رئيس را» يعنى هر گاه آن صاحب خنده بسيار رئيس و
مهتر باشد و بزرگيى داشته باشد اين خنده بسيار او را عيبناك مىگرداند باعتبار اين كه سبك و بىوقع مىگرداند كه منافى
رياست و مهتريست، و ممكن است كه مراد اين باشد كه عيبناك مىگرداند رئيس و مهترى را
كه حاضر باشد باعتبار اين كه باعث سبكى و خفت او مىشود اين كه در حضور او خنده
بسيار بكنند.
7116 كثرة الهذر تملّ الجليس، و تهين الرّئيس.
بسيارى بيهودهگوئى ملول مىسازد همنشين را، و خوار مىگرداند رئيس را.
«خوار گردانيدن رئيس» بيكى از دو معنى است كه در
شرح فقره سابق مذكور شد.
7117 كثرة العجل تزلّ الانسان. بسيارى شتاب كردن
مىلغزاند آدمى را، زيرا كه كم است كه كسى كه در كارها بسيار شتاب كند در بعضى از
آنها بلكه در اكثر آنها نلغزد و خطا نكند.
7118 كثرة الكلام تملّ الاخوان. بسيارى سخن ملول
مىسازد برادران را، يعنى مصاحبان و همنشينان را.
7119 كثرة الثّناء ملق يحدث الزّهو و يدنى من
العزّة. بسيارى ستايش چاپلوسى ايست كه پديد مىآورد تكبر را، و نزديك مىگرداند
فريب خوردن را، مراد مذمّت بسيارى ثنا و ستايش كسيست و اين كه آن تملق و چاپلوسى
ايست با او كه ضرر ميكند باو، زيرا كه سبب تكبر او مىشود و نزديك مىسازد او را باين كه فريب خورد و باور
كند چيزى چند را كه در او نباشد و عجب بهم رساند بسبب آنچه در او باشد.
7120 كثرة الاكل و النّوم تفسدان النّفس، و تجلبان
المضرة. بسيارى خورد و خواب فاسد مىگردانند نفس را، و مىكشند ضرر را، «فاسد
گردانيدن نفس» باعتبار كاهلى و كسالتى است كه حاصل شود از آنها، و مانع شود از
طاعات و عبادات يا نشاط در آنها، يا تضيع أوقات و گذرانيدن آن بغفلت و بيخبرى بعبث
در خواب زياد، و كافيست همينها در كشيدن آنها مضرّت را با وجود مضرّتهاى بدنى كه در
هر يك از آنها باشد.
7121 كثرة الاكل تذفّر. بسيارى خورش بر مىانگيزد
بوى بد زير بغل را.
7122 كثرة السّرف تدمّر. بسيارى اسراف هلاك
مىگرداند يعنى بهلاكت معنوى در دنيا و آخرت.
7123 كثرة الكذب تفسد الدّين و تعظم الوزر. بسيارى
دروغ فاسد ميكند دين را، و بزرگ مىگرداند گناه را، يعنى حاصل مىشود بسبب آن گناه
بزرگ.
7124 كثرة المعارف محنة، و خلطة النّاس فتنة.
بسيارى آشنايان محنت است، و آميزش با مردم فتنه است، «محنت بودن آشنايان بسيار»
باعتبار اينست كه وفا كردن بحقوق آشنائى همه محنت و تعب زياد دارد، و «فتنه بودن
آميزش با مردم» باعتبار اينست كه آدمى در فتنههاى دنيوى و أخروى افتد بسبب آن از
راه رعايت همچشمىها و تتبع أقران و أمثال و مانند آنها با وجود تضييع أوقات و
تردّدات زياد كه در آن بايد.
7125 كثرة الدّنيا قلّة، و عزّها ذلّة، و زخارفها
مضلّة، و مواهبها فتنة. بسيارى دنيا كميست، و عزّت آن خواريست، و آرايشهاى آن گمراه
كنندهاند، و بخششهاى آن فتنه است.
«بودن بسيارى دنيا كمى» باعتبار اينست كه غالب
اينست كه باعث كمى بهره أخروى گردد، يا اين كه كميست باعتبار آميختگى بتعبها و
زحمتها و حاجتها كه در آن باشد و بلاها كه بسبب آن رو دهد، و «بودن عزّت آن خوارى»
نيز بر آن قياس، و همچنين آن دو امر ديگر.
7126 كثرة المزاح تذهب البهاء، و توجب الشّحناء. بسيارى مزاح مىبرد نيكوئى را، و واجب مىسازد
دشمنى را، «مىبرد نيكوئى را» يعنى نيكوئى قدر و منزلت و زيبائى آن را، و «واجب
مىسازد دشمنى را» يعنى سبب دشمنى مردم مىشود، باعتبار اين كه كمست كه در مزاح
بسيار چيزى چند نباشد كه باعث رنجش كسى شود.
7127 كثرة السّفه توجب الشّنان، و تجلب البغضاء.
بسيارى سفه واجب مىسازد دشمنى را، و مىكشد عداوت را، «سفه» بمعنى بردبار نبودن
است، يا كمى بردبارى، يا نادانى، و «بودن هر يك سبب دشمنى و عداوت مردم» ظاهرست،
خصوصا اوّل و بعد از آن دويم.
7128 كثرة البذل آية النّبل. بسيارى دهش علامت
«نبل» است يعنى نجابت يا تندى فطنت.
7129 كثرة الهزل آية الجهل. بسيارى هزل نشان جهل
است، مراد به «هزل» هر كاريست كه جدّى در آن نباشد و بعنوان بازى كرده شود.
7130 كثرة الكلام بسط حواشيه، و تنقص معانيه، فلا
يرى له امد، و لا ينتفع به احد. بسيارى سخن پهن ميكند أطراف آن را، و كم ميكند
معنيهاى آن را، پس ديده نمىشود از براى آن نهايتى، و سودمند نمىگردد بآن كسى.
مراد مذمّت طول دادن سخن است خواه در گفتن باشد و
خواه در نوشتن، و مراد واضح است پس طول كلام در شرح آن نبايد داد.
حرف كاف بلفظ «كن» و «كونوا»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير
المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف
كاف بلفظ «كن» كه بمعنى «باش» است. فرموده است آن حضرت
عليه السّلام:
7131 كن قنعا تكن غنيّا. باش قناعت كننده تا بگردى
توانگر، يعنى بىنياز از مردم كه آن حقيقت توانگريست.
7132 كن متوكّلا تكن مكفيّا. باش توكل كننده تا
باشى كار گزارى كرده شده، يعنى توكل كن بر خدا در هر باب تا حق تعالى كارگزارى أمور
تو بكند چنانكه فرموده: «وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ» هر كه
توكل كند بر خدا پس او بس است او را.
7133 كن راضيا تكن مرضيّا. باش راضى تا باشى مرضى،
يعنى باش راضى و خشنود بنصيب و بهره خود در هر باب تا حق تعالى راضى و خشنود باشد
از تو.
7134 كن صادقا تكن وفيّا. باش راستگو تا باشى وفا كننده، يعنى وفا كننده
بعهدها و پيمانها و وعدهها، و مراد يا بيان كمال فضيلت اينهاست بمرتبه كه فايده
عمده راستگوئى اينست كه راستگو وفا ميكند باينها و اگر نه دروغ گفته خواهد بود در
آنها، و اين فضيلت عظيمى است، و يا اين كه راستگوئى در واقع سبب اين مىشود كه وفاى
به آنها ميسر شود صاحب آنرا و خلف نشود آنها از او.
7135 كن موقنا تكن قويّا. باش يقين دارنده تا باشى
قوى، يعنى تحصيل يقين كن در معارف إلهيّه تا قوى و توانا باشى در طلب آخرت و سعى از
براى آن و مشغول نشدن بدنيا، و مراد به «يقين» چنانكه مكرّر مذكور شد اعتقاد جازم
ثابتيست كه از روى دليل و برهان باشد.
7136 كن ورعا تكن زكيّا. باش ترسناك تا باشى
پرهيزگار، يعنى بترس از خدا تا پرهيزگار باشى و نافرمانى او نكنى، و ممكن است كه
مراد اين باشد كه باش پرهيزگار و اجتناب كننده از گناهان تا باشى پاكيزه از گناهان،
و غرض اشاره باين باشد كه گناهان نجاستىاند بلكه عمده أفراد نجاستند و غرض از
«پرهيزگارى» پاكيزه ماندن از آنهاست.
7137 كن متنزّها تكن تقيّا. باش پاكيزگى جوينده تا
باشى پرهيزگار، مراد يا اينست كه هر گاه جوياى پاكيزگى باشى پرهيزگار گردى تا
پاكيزه باشى از گناهان كه آنها نجاستهاى معنوىاند چنانكه در شرح فقره سابق مذكور
شد، و يا اين كه هر گاه جويا و خواهان پاكيزگى و پرهيزگارى باشى و طلب آن كنى توفيق
آن يابى و پرهيزگار گردى.
7138 كن سمحا و لا تكن مبذّرا. باش بخشنده و مباش
اسراف كننده.
7139 كن مقتدرا و لا تكن محتكرا. باش مقتدر و مباش
محتكر، «مقتدر» بمعنى صاحب قدرت و توانائى است، و «محتكر» كسى را گويند كه طعام
يعنى جو و گندم را حبس كند و نگاهدارد بانتظار گران شدن آن، و ممكن است كه مراد اين
باشد كه صاحب قدرت و توانائى شدن بتوانگرى قصور ندارد، يا اين كه خوب است هر گاه
غرض از آن تحصيل آخرت باشد، امّا اين كه احتكار مكن و طلب توانگرى از آن راه مكن كه
آن بد است بشرايط و تفصيلى كه در كتب فقهى مذكورست.
و ممكن است كه «احتكار» در اينجا بمعنى ظلم و ستم
باشد و معنى اين باشد كه مقتدر باش بهمان معنى كه مذكور شد امّا ظلم و ستم مكن بر
كسى از براى آن، يا اين كه تحصيل قدرت و توانائى در هر باب خوبست و خود را بعجز
نبايد انداخت كه مردم مسلط شوند امّا ظلم و ستم بكسى نبايد كرد.
7140 كن حلو الصّبر عند مرّ الأمر. باش شيرين صبر
نزد تلخى امر، يعنى هر گاه امر تلخى رو بتو كند مثل مصيبتى يا بلائى صبر شيرين كن
بر آن يعنى صبرى كامل كه اصلا آميخته بتلخى بىتابى و اضطرابى نباشد.
7141 كن منجزا للوعد، موفيا بالنّذر. باش وفا كننده
بوعده، وفا كننده بنذر، در ذكر وفاى بوعده همراه وفاى بنذر و مقدّم داشتن بر آن
كمال مبالغه است در ترغيب بآن و تحريص بر آن.
7142 كن ابدا راضيا بما يأتي به القدر. باش هميشه
راضى به آن چه بياورد آنرا تقدير حق تعالى.
7143 كن مشغولا بما انت عنه مسئول. باش مشغول به آن چه تو از آن پرسش كرده شوى، يعنى
مشغول شو به آن چه در قيامت پرسش آن از تو بشود از عقايد و أعمال، و ضايع مكن أوقات
را در غير آنها.
7144 كن زاهدا فيما يرغب فيه الجهول. باش بىرغبت
در آنچه رغبت ميكند در آن بسيار نادان، يعنى دنيا كه رغبت كننده در آن با آن همه
زيان و خسران آن بسيار نادان باشد.
7145 كن فى الملأ وقورا، و كن فى الخلأ ذكورا. باش
در جمعيت بسيار با وقار، و باش در خلوت بسيار ياد كننده، يعنى ياد كننده خدا بدل و
زبان.
7146 كن بالبلاء محبورا، و بالمكاره مسرورا. باش
ببلا شاد كرده شده، و بمكاره شادى داده شده، يعنى از بلا و مكاره مسرور شو و غمگين
مشو، زيرا كه أجر و ثواب آنها عظيم است هر گاه صبر كند كسى بر آنها، خصوصا چنين
صبرى كه شادمان و مسرور گردد به آنها براى أجر و ثواب آنها.
7147 كن فى الشّدائد صبورا، و فى الزّلازل وقورا.
باش در سختيها بسيار شكيبا، و در زلزلهها بسيار گران و با وقار، مراد به
«زلزلهها» مصيبتهاست كه باعث حركت و قلق و اضطراب آدمى گردند.
7148 كن فى السّرّاء عبدا شكورا، و فى الضّرّاء
عبدا صبورا. باش در شادى بنده بسيار شكر كننده، و در سختى بنده بسيار صبر كننده.
7149 كن جوادا بالحقّ، بخيلا بالباطل. باش بخشنده
بحقّ، بخل كننده بباطل، يعنى بخشنده در مصرفهاى حق، بخل كننده در مصرفهاى باطل، يا
بجا آورنده حقها، و مضايقه كننده در كردن باطلها.
7150 كن متّصفا بالفضائل، متبرّئا من الرّذائل. باش
آراسته بفضايل، پرداخته از رذايل، «فضايل اخلاق» و صفاتى را گويند كه باعث افزونى
مرتبه شود، و «رذايل» مقابل آنها را.
7151 كن لما لا ترجو اقرب منك لما ترجو. باش مر
آنچه را اميد ندارى نزديكتر از تو مر آنچه را اميد دارى، مراد اينست كه غالب اينست
كه آدمى از راهى كه اميد چيزى دارد از آن راه باو نمىرسد و از راه ديگر كه اميد
ندارد باو مىرسد، پس بايد كه خود را به آن چه اميد ندارد نزديكتر داند از خود به
آن چه اميد دارد.
7152 كن بالوحدة انس منك بقرناء السّوء. باش
بتنهائى انسدارتر از خود بهمراهان بد.
7153 كن للمظلوم عونا، و للظّالم خصما. باش مر
مظلوم را يارى كننده و مر ظالم را دشمنى.
7154 كن لهواك غالبا، و لنجاتك طالبا. باش مر خواهش
خود را غلبه كننده، و مر رستگارى خود را جوينده.
7155 كن عالما ناطقا او مستمعا واعيا، و إيّاك ان
تكون الثّالث. باش دانائى گوينده، يا شنونده حفظ كننده، و بپرهيز از اين كه بوده
باشى سيم، مراد اينست كه آدمى بايد كه يا عالمى باشد كه تعليم كند علم را بمردم، و
يا متعلمى باشد كه بشنود از عالم و حفظ كند، پس بايد حذر كند از اين كه هيچ يك از
آنها نباشد و سيم آنها باشد.
7156 كن جوادا مؤثرا، او مقتصدا مقدّرا، و ايّاك ان
تكون الثّالث. باش صاحب جودى بخشنده، يا ميانه روى اندازه گيرنده، و بپرهيز از اين
كه بوده باشى سيم، مراد اينست كه آدمى بايد كه صاحب
جود و بخشش باشد، يا اين كه ميانه رو باشد و اندازه خرج خود را بگيرد بر وجهى كه نه
اسرافى باشد در آن و نه تنگ گيرى و تقتيرى، پس بايد كه حذر كند از اين كه هيچ يك از
آنها نباشد و سيم آنها باشد.
7157 كن للودّ حافظا، و ان لم تجد محافظا. باش از
براى دوستى نگاهدارنده، و هر چند نيابى نگاهدارنده، يعنى لوازم و شرايط دوستى را
حفظ كن و بعمل آور هر چند آن طرف حفظ نكند و بجا نياورد.
7158 كن بمالك متبرّعا، و عن مال غيرك متوّرعا. باش
بمال خود تبرّع كننده و از مال غير خود پرهيزگار، «تبرّع» دادن چيزيست كه واجب
نباشد دادن آن.
7159 كن ممّن لا يفرط به عنف، و لا يقعد به ضعف.
باش از آن كسى كه پيش نمىاندازد او را عنفى، و نمىنشاند او را ضعفى، يعنى باش
چنين كسى و خود را چنين كن، و «عنف» بمعنى درشتى و سختى است و مراد به «پيش
نينداختن عنف او را» اينست كه عنف او را بكار ندارد باين كه خواهد كه درشتى كند با
كسى و سختى و مشقتى از او بكسى برسد، اين بنا بر اينست كه «يفرط» بفتح ياء و ضمّ
راء خوانده شود، و ممكن است كه بضمّ ياء و كسر راء خوانده شود از باب إفعال و معنى
اين باشد كه: باش از كسى كه افراط نمىفرمايد و از حدّ نمىگذراند او را عنفى يعنى
چنين مباش كه عنفى در تو باشد كه بسبب آن از حدّ تجاوز كنى و ضررى از تو بكسى برسد.
و «نمىنشاند او را ضعفى» يعنى بسبب ضعفى نمىنشيند از برابرى كردن با مردم و
معارضه با ايشان تا اين كه ستم كنند بر او و او ستم ايشان را بكشد بلكه معارضه و برابرى ميكند
با كسى كه خواهد ستمى باو بكند و دفع ستم او از خود ميكند، و مراد به «نشانيدن ضعف
او را» ضعفيست كه باختيار او باشد مانند اين كه از كسالت و كاهلى ناشى شود يا از
سوء تدبير و سعى نكردن در آنچه سبب قوّت و توانائى گردد امّا ضعفى كه بىاختيار
باشد و چاره از براى دفع آن نباشد پس نشستن بسبب آن اختيارى نيست كه امر بآن توان
كرد و پوشيده نيست كه بنا بر اين حاصل مجموع اين كلام معجز نظام اينست كه: چنين باش
كه ظلم بر كسى نكنى و ستم هم از كسى نكشى.
و ممكن است كه مفاد جزء اوّل نيز همان مضمون جزء
ثانى باشد و جزء ثانى تأكيد آن باشد باين كه «يفرط» بر وجه اوّل خوانده شود و يا بر
وجه ثانى يا بتشديد از باب تفعيل خوانده شود و معنى اين باشد كه: باش از كسى كه
تقصير نمىكند او را عنفى يعنى عنف ديگرى با او سبب اين نمىشود كه از او جهت دفع
ان تقصيرى در آنچه بايد بكند واقع شود بلكه دفع عنف مردم كند.
7160 كن ليّنا من غير ضعف، شديدا من غير عنف. باش
نرم بىضعفى سخت بىعنفى، يعنى باش چنين كه نرمى كنى با مردم بى اين كه آن بسبب ضعف
و ناتوانى باشد بلكه با وجود قوّت و توانائى نرمى كن با ايشان از راه فضيلت آن، و
همچنين باش سخت بى اين كه عنفى در تو باشد يعنى درشتى خوئى بلكه سختى تو در جائى
باشد كه سختى در آن بايد مثل دفع ستم كسى از خود و منع مردم از منكرات و مانند
آنها.
7161 كن بعيد الهمم اذا طلبت، كريم الظّفّر اذا
غلبت. باش دور همتها هر گاه طلب كنى، گرامى فيروزى هر گاه غلبه كنى. مراد به «دور بودن همتها» يا بلندى آنهاست و مراد اينست
كه هر گاه طلب كنى مطالب بلند طلب كن و پست همت مباش، و يا جدّ و اهتمام داشتن در
آنها، و مراد اينست كه هر گاه مطلبى را طلب كنى بايد كه همت قوى بر آن گمارى تا
حاصل شود و سستى در آن نكنى زيرا كه با همت سست اكثر اينست كه مطلب بعمل نمىآيد و
باعث خفت و ذلّت اين كس مىشود، و مراد به «گرامى فيروزى بودن نزد غلبه» اينست كه
هر گاه غلبه كنى بر كسى كه گناهى نسبت بتو كرده باشد بهمان غلبه خشنود شو و عفو كن
او را و در گذر از آن.
7162 كن جميل العفو اذا قدرت، عاملا بالعدل اذا
ملكت. باش نيكو عفو هر گاه قادر شوى، عمل كننده بعدل هر گاه مالك شوى، يعنى هر گاه
قادر شوى بر انتقام از صاحب گناهى، او را بنيكوئى عفو كن و بگذر از گناه او بنرمى و
لطف، و هرگاه مالك عمل و اختيارى شوى، بعدل عمل كن و ظلم و ستم و حيف و جورى مكن.
7163 كن عاقلا فى امر دينك، جاهلا فى امر دنياك.
باش عاقل در امر دين خود، جاهل در أمر دنياى خود، يعنى سعى كن از براى عاقل شدن در
أمور دين خود بتحصيل علوم و فكر و تأمّل و آنچه سبب آن تواند شد، و سعى مكن از براى
عاقل شدن در أمور دنيا و تحصيل وقوف در آنها، اگر جاهل باشى باش چندان زيان و
خسرانى بر آن مترتّب نشود.
7164 كن فى الدّنيا ببدنك، و فى الآخرة بقلبك و
عملك. باش در دنيا ببدن خود، و در آخرت بدل خود و عمل خود. يعنى بدل هميشه در فكر
آخرت باش و تحصيل تهيه توشه آن و جستن وسيله رستگارى در آن و أعمال تو همه از براى
آن باشد.