7006 كيف ينفصل عن الباطل من لم يتّصل بالحقّ چگونه
جدا مىشود از باطل كسى كه نپيوسته باشد بحقّ ممكن است كه مراد به «حقّ» حق تعالى
باشد و مراد اين باشد كه: تا كسى خود را بآن جناب
نپيوندد و در هر باب متوسّل باو نشود از باطل يعنى
عقايد فاسده و گناهان جدا نتواند شد، و ممكن است كه مراد بآن امام و راهنماى حق
باشد و مراد اين باشد كه جدائى از باطل بىپيوستن بچنين امام و راهنمائى نمىشود و
بمجرّد عقل و فكر خود از هر باطلى جدا نتوان شد.
7007 كيف يتخلّص من عناء الحرص من لم يصدق توكّله
چگونه خلاص مىشود از تعب حرص كسى كه راست نباشد توكل او يعنى تا كسى توكل او بر حق
تعالى راست نباشد از حرص و تعب و رنج آن خلاص نشود.
7008 كيف ينتفع بالنّصيحة من يلتذّ بالفضيحة چگونه
سودمند مىگردد بنصيحت كسى كه لذّت مىيابد از رسوائى، يعنى نصيحت سودى ندارد بكسى
كه بىعار باشد و باكى نداشته باشد از رسوائى بلكه لذّت برد از آن، چنانكه مشاهده
مىشود از بعضى مردم.
7009 كيف لا يوقظك بيات نقم اللّه و قد تورّطت
بمعاصيه مدارج سطواته چگونه بيدار نمىكند ترا شبيخون انتقامهاى خدا و حال آنكه
بتحقيق افتاده بسبب نافرمانيهاى او در ورطه راههاى قهر او، «ورطه» بمعنى هلاكتست و
هر امرى كه دشوار باشد نجات و بدر شد از آن، و مراد به «راههاى قهر حق تعالى»
راههائيست كه مىبرد آدمى را بسوى قهر و غضب او، و مراد اينست
كه هر كه بسبب معاصى افتاد در ورطه آن راهها نمىشود كه انتقامهاى حق تعالى شبيخون
بر او نياورد و او را از خواب غفلتى كه دارد بيدار نسازد.
7010 كيف يكون من يفنى ببقائه، و يسقم بصحّته، و
يؤتى من مأمنه چگونه ميباشد كسى كه فانى شود ببقاى خود، و بيمار شود بتندرستى خود،
و آمده شود از جايگاه أمنيت خود مراد بيان عجز و ضعف آدمى است و اين كه ظاهرست كه
چه حال مىدارد از ضعف و عجز كسى كه «فانى شود ببقاى خود» يعنى بقاى او بكشاند او
را بسوى فنا و برساند بآن، و «بيمار شود بتندرستى خود» بهمان معنى، و «آمده شود از
مأمن خود» يعنى ملك الموت و مرگ بيايد او را در مأمن او، و هيچ كس و هيچ چيز حاجب و
مانع آن نتواند شد.
حرف كاف بلفظ «كفى»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير
المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف
كاف بلفظ «كفى» يعنى بس است و كافيست. فرموده است آن حضرت
عليه السّلام:
7011 كفى بالعلم رفعة. بس است علم بلندى مرتبه،
يعنى بس است علم كه از جنس بلندى مرتبه است، يا بس است بلندى مرتبه آن، و بر هر
تقدير مراد اينست كه كسى را كه علم باشد همان كافيست از براى شرف و بلندى مرتبه او،
و حاجت بفضيلت ديگر نيست.
7012 كفى بالجهل ضعة. بس است نادانى پستى مرتبه
يعنى نادانى كه پستى مرتبه است، يا بس است پستى مرتبه آن، چنانكه در علم مذكور شد.
7013 كفى بالقناعة ملكا. بس است قناعت پادشاهى،
يعنى قناعت كه پادشاهيست، يا بس است پادشاهى آن، يعنى كسى كه قناعت داشته باشد همان
كافيست از براى پادشاهى او، و احتياج بپادشاهى ديگر ندارد، چنانكه گفتهاند: هر كه
قانع شد بخشگ و ترشه بحر و برست.
و ممكن است كه «ملك» بضمّ ميم كه بمعنى پادشاهيست
خوانده نشود بلكه بكسر ميم خوانده شود بمعنى مالك بودن يا چيزى كه
مملوك باشد و معنى اين باشد كه: كافيست قناعت كه خواجگى است يا قناعت كه مملوك باشد
يعنى كافيست اين كه كسى مالك قناعت باشد و با وجود آن در كار نيست كه مالك چيز ديگر
باشد، يا اين كه كافيست اين كه قناعت ملك كسى باشد و با وجود آن در كار نيست كه ملك
ديگر داشته باشد.
7014 كفى بالشّره هلكا. بس است غلبه حرص هلاك شدن
يعنى غلبه حرص كه هلاك شدنست، يا بس است هلاك شدنى كه از آن ناشى شود و مراد اينست
كه كسى كه غلبه حرص داشته باشد همان كافيست از براى هلاك شدن او و در كار نيست امر
ديگر از براى هلاك شدن او، چه آن سبب هلاكت دنيوى و أخروى مىگردد.
7015 كفى بالعقل غنى. بس است عقل توانگرى، يعنى بس
است عقل كه توانگريست، يا بس است توانگرى آن.
7016 كفى بالتّجارب مؤدّبا. بس است تجربهها أدب
كننده، يعنى تجربهها كه ادب كنندهاند، يعنى كسى كه تجربهها يعنى آزمايشها كرده
باشد و به آنها ظاهر شده باشد از براى او نيكوئى عاقبت كارها و بدى آنها و خوبى
مردم و بدى ايشان، همانها كافيست از براى ادب- كردن او و حاجتى بأدب كننده ديگر
ندارد، همين كافيست از براى ادب او كه بر وفق تجربتهاى خود عمل كند.
7017 كفى بالغفلة ضلالا. بس است غفلت گمراهى يعنى
بس است غفلت كه گمراهيست، يا بس است گمراهى آن، بهمان معنى كه در فقرههاى سابق مذكور
شد و مراد به «غفلت» غافليست از آنچه در كار باشد از عقايد و أعمال و بفكر و ذكر
آنها نبودن، يا غفلت از ياد حق در أكثر اوقات.
7018 كفى بجهنّم نكالا. بس است جهنم نكال، يعنى بس
است جهنم كه نكال است، يا بس است نكال آن، و مراد به «نكال» عقوبت است يا عبرت
گرفتن و معنى اينست كه: جهنم عقوبتى است كافى، يا كافى است عقوبت آن، يا عبرتى است
كافى، يعنى سبب عبرتى است كافى، يا كافى است عبرتى كه از آن حاصل شود، و مراد به
«عبرت بودن آن، يا عبرت گرفتن از آن» اينست كه ياد آن و خوف از آن سبب عبرت شود.
7019 كفى بالشّيب نذيرا. بس است شيب يعنى موى سفيد
يا پيرى ترساننده يعنى شيب كه ترساننده است و مىترساند آدمى را از مرگ و بفكر تهيه
آن مىاندازد همان كافيست از براى ترسانيدن او و حاجت بترساننده ديگر نباشد.
7020 كفى بالمشاورة ظهيرا. بس است مشورت كردن يارى
كننده، يعنى مشورت كردن كه يارى كننده است در كارها، هر گاه كسى مشورت كند با عقلا
و عمل بر وفق آن كند همين يارى كننده خوبى است از براى او و بس است از براى يارى
كنندگى او.
7021 كفى بالفكر رشدا. بس است فكر رشد، يعنى فكر كه
رشد است، يا بس است رشدى كه از فكر حاصل شود، و «رشد» بمعنى بودن بر راه راست است و
مراد اينست كه هر گاه كسى كارى را بفكر و تأمّل كند همان كافى است از براى بودن او
بر راه راست، زيرا كه اگر فكر او درست رفته ظاهرست كه بر راه راست است، و اگر خطا
كرده باشد مؤاخذه بر او نباشد نهايتش اين است كه ضرر و زيان دنيوى
باو برسد و آن سهل است پس او نيز گوئيا بر راه راست است.
7022 كفى بالميسور رفدا. كافيست آنچه ميسر باشد
عطا، يعنى كافيست عطاى آن يعنى كافيست در ادراك فضيلت عطا و بخشش اين كه عطا شود
آنچه ميسر باشد خواه كم و خواه زياد، و باعتبار كمى آن ترك آن نبايد كرد.
7023 كفى بالتّواضع شرفا. بس است تواضع شرف، يعنى
تواضع كه شرفى است، يا بس است شرف آن، و مراد به «تواضع» فروتنى است يعنى فروتنى
كردن در درگاه حق تعالى و با خلق نيز و «شرف» بمعنى بلندى مرتبه است.
7024 كفى بالتّكبّر تلفا. بس است تكبر تلف، يعنى بس
است تكبر كه تلفيست، يا بس است تلفى كه از آن ناشى شود، و بر هر تقدير مراد اينست
كه از براى تلف كردن أعمال صالح و باطل نمودن آنها تكبر يا تلفى كه از آن ناشى
مىشود بس است و تلفى ديگر در كار نيست.
7025 كفى بالتّبذير سرفا. بس است تبذير إسراف، يعنى بس است در اسراف بودن
تبذير كردن كه اسرافيست، يا اسرافى كه در آن باشد هر چند اسراف ديگر نشود، و
«تبذير» و «اسراف» هر دو بيك معنى مستعمل مىشود كه خرج كردن زياده بر اندازه باشد
و ظاهر اينست كه در اينجا مراد به «تبذير» زياده از ميانه روى خرج كردنست، و به
«اسراف» أعمّ از آن و از صرف- كردن مال در آنچه سزاوار نباشد مثل حرامها و بعبث.
7026 كفى بالحلم وقارا. بس است حلم وقار، يعنى بس
است در وقار داشتن آدمى حلم كه وقاريست يا وقارى كه از آن حاصل شود، و مراد به
«وقار» سنگينى و اطمينان و آرام است و مراد اينست كه در آن كافيست حلم و بردبارى
يعنى فروخوردن خشم و از جابر نيامدن بسبب آن و با وجود آن حاجت بوقار ديگر نيست.
7027 كفى بالسّفه عارا. بس است سفه عار يعنى بس است
از براى عيب و عار سفه كه عاريست يا عار آن و با وجود آن عيب و عار ديگر در كار
نيست، و «سفه» بمعنى نادانيست و كمى حلم يا بىحلمى و هر يك در اينجا مناسب است.
7028 كفى بالقرآن داعيا. بس است قرآن خواننده يعنى
بس است در خواندن مردم براه راست قرآن مجيد كه خواننده است مردم را بآن.
7029 كفى بالشّيب ناعيا. بس است شيب يعنى موى سفيد
يا پيرى خبر دهنده بمرگ، يعنى در خبر دادن مردم بآن و آگاه كردن ايشان بآن كافيست
شيب و حاجت نيست به خبر دهنده ديگر، آدمى اگر پيشتر غافل شده باشد البته بايد كه
بآن آگاه شود و تهيه آن بگيرد.
7030 كفى بالاجل حارسا. بس است اجل نگهبان، «اجل»
بمعنى مدّت عمرست و مرگ، و در اينجا معنى اوّل ظاهرترست، و مراد اينست كه: اجل
نگهبانيست از براى آدمى كه كافيست و با آن محتاج بنگهبان ديگر نيست، زيرا كه تا آن
مدّت بسر نيايد رشته باريك عمر او را بصد تيغ تيز نتوان بريد و بر معنى دويم نيز
حمل مىتوان كرد و «نگهبان بودن آن» باعتبار اين باشد كه مرگ هر كس در وقتى خاصّ
مقرّر شده پس تا آن وقت نرسد ممكن نباشد كه آن در رسد و قبل از اين مذكور شد كه اين
در اجل حتمى است كه تغيير و تبديل در آن بهيچ وجه راهى نداشته باشد و «اجل مشروطى»
نيز باشد كه حراست و نگهبانى در دفع آن در كار باشد چنانكه قبل ازين قدرى تفصيل
داده شد و بنا بر اين اين سخن را كسى تواند گفت كه مانند آن حضرت
صلوات اللّه و سلامه عليه او را آگاهى بر اجل
حتمى باشد و اللّه تعالى يعلم.
7031 كفى بالعدل سائسا. بس است عدل سياست كننده،
سياست مردم چنانكه مكرّر مذكور شد تربيت كردن ايشانست بداشتن بر آنچه بايد بكند و
منع از آنچه نبايد، و مراد اينست كه كافى است سياست كننده ميانه مردم عدل، و با
وجود آن سياست كننده ديگر در كار نيست چه هر گاه با همه ايشان در هر باب بر وفق عدل
سلوك شود كافيست از براى تربيت ايشان، و تربيت ديگر در كار نيست.
7032 كفى بالاغترار جهلا. بس است فريب خوردن
نادانى، يعنى كافيست در نادانى فريب خوردن، هر چند هيچ نادانى ديگر با آن نباشد.
7033 كفى بالخشية علما. بس است ترس علم، مراد ترس از خداست و اين كه آن
علميست كه بس است از براى عالم بودن هر چند علم ديگر با آن نباشد.
7034 كفى بالصّحبة اختبارا. بس است صحبت آزمايش،
يعنى از براى آزمايش مردم و شناخت خوب و بد ايشان كافيست صحبت كه آزمايشى است، يا
كافيست آزمايشى كه در صحبت شود، و بر هر تقدير مراد اينست كه بصحبت داشتن با مردم
آزمايش ايشان مىتوان كرد و حاجت بآزمايش ديگر نيست و اين بنا بر اينست كه
«اختبارا» بباى يك نقطه زير باشد نهايت در نسخهها كه بنظر رسيد بياى دو نقطه زيرست
و ظاهر اينست كه از سهو ناسخين است و بر تقدير صحت آن ممكن است كه مراد به «اختيار»
اختيار كردن كسى و برگزيدن او باشد و معنى اين باشد كه بس است از براى برگزيدن كسى
صحبت داشتن با او و برگزيدنى كه از آن ناشى شود و حاصل اين نيز موافق است با اوّل،
و اللّه تعالى يعلم.
7035 كفى بالامل اغترارا. بس است اميد فريب خوردن
يعنى كافيست در فريب خوردن اميد داشتن در دنيا هر چند هيچ فريب خوردن ديگر با آن
نباشد.
7036 كفى بالمرء معرفة ان يعرف نفسه. بس است در مرد
يا آدمى بحسب شناسائى اين كه بشناسد نفس خود را، يعنى كافيست در شناسائى او اين كه
بشناسد نفس خود را، يعنى قدر و مرتبه خود را يا خوبى و بدى خود را، و مراد اينست كه
همين معرفتى است عمده و بآن او را عارف مىتوان گفت.
7037 كفى بالمرء جهلا ان يجهل نفسه. بس است در مرد يا آدمى بحسب نادانى اين كه نداند
نفس خود را، يعنى كافيست در نادانى مرد اين كه نداند نفس خود را يعنى قدر و مرتبه
خود را، يا خوبى و بدى خود را يعنى همين نادانييست عظيم كه بآن او را نادان توان
گفت هر چند علوم بسيار داشته باشد.
7038 كفى بالمرء رذيلة ان يعجب بنفسه. بس است در
مرد يا آدمى بحسب پستى مرتبه اين كه عجب بياورد بنفس خود، يعنى بس است در پستى
مرتبه او اين كه خود بين باشد و مرتبه بلندى از براى خود قرار دهد.
7039 كفى بالمرء فضيلة ان ينقّص نفسه. بس است در
مرد يا آدمى بحسب افزونى مرتبه اين كه كم گرداند نفس خود را يعنى بس است در افزونى
مرتبه او اين كه خود را حقير و كم داند و بلند مرتبه نداند.
7040 كفى بالمرء كيسا ان يعرف معايبه. بس است از
براى مرد يا آدمى بحسب زيركى اين كه بداند عيبهاى خود را، يعنى كافيست در زيركى او
اين.
7041 كفى بالمرء عقلا ان يجمل فى مطالبه. بس است در
مرد يا آدمى بحسب عقل اين كه ميانه روى كند در مطلبهاى خود، يعنى كافيست در عقل او
اين كه ميانه روى كند در مطلبهاى خود باين كه نه تفريط كند و نه افراط.
7042 كفى باليقين عبادة. بس است يقين عبادتى، يعنى
همين يقين به آن چه يقين بآن بايد داشت عبادتى است كافى در عبادت بودن، قطع نظر از
لوازم آن از اعمال.
7043 كفى بفعل الخير حسن عادة. بس است كردن خير
نيكوئى عادت، يعنى كافيست از راه اين كه نيكوئى عادت است يعنى سبب نيكوئى عادت و
خوى و خصلت مىشود، يا كافيست چيزى متعلق بآن كه آن نيكوئى عادت و خوى و خصلت است
كه ناشى مىشود از آن، يا اين كه آن نيكوئى عادت به آنست يعنى اين كه كسى خوب عادت
كند بآن، و بر هر تقدير «حسن» منصوب است بر اين كه تميز باشد و رفع ابهام كند از
فعل خير يا از آنچه متعلق بفعل خير باشد، و ممكن است كه برفع خوانده شود و فاعل
«كفى» باشد و «بفعل الخير» متعلق به «عادة» باشد كه مقدّم شده باشد بر آن، و معنى
اين باشد كه: كافيست نيكوئى عادت بفعل خير، و بر هر تقدير مراد كافى بودن آنست در
سعادت و نيكبختى، يا در نجات و رستگارى أخروى، و ممكن است نيز بنا بر رفع كه «بفل
الخير» بمعنى «در فعل خير» باشد و معنى اين باشد كه كافيست در فعل خير يعنى در خوبى
آن نيكوئى عادتى كه ناشى شود از آن، و اللّه تعالى يعلم.
7044 كفى بالشّكر زيادة. بس است شكر زيادتى يعنى
كافيست بحسب زيادتى يعنى از راه اين كه زيادتى نعمت است يعنى سبب آن مىشود، يا
كافيست چيزى متعلق بشكر كه آن زيادتى نعمت است كه ناشى مىشود از آن، و بر هر تقدير
مراد به «كافى بودن آن» اينست كه از براى زيادتى نعمت شكر كافيست و با وجود آن حاجت
بسعى ديگر نيست.
7045 كفى بالتّواضع رفعة. بس است فروتنى بلندى
مرتبه يعنى بس است در بلندى مرتبه فروتنى كه بلندى مرتبه است يعنى سبب آن مىشود،
يا بس است از آن بلندى مرتبه كه از آن ناشى شود و مراد فروتنى بدرگاه حق تعالى است
و با خلق نيز.
7046 كفى بالتّكبّر ضعة. بس است تكبر پستى مرتبه،
يعنى بس است در پستى مرتبه تكبر كه پستى مرتبه است يعنى سبب آن مىشود، يا بس است
از تكبر پستى مرتبه كه از آن ناشى مىشود.
7047 كفى بالايثار مكرمة. بس است ايثار مكرمت، يعنى
بس است ايثار كه مكرمت است، يا بس است از ايثار مكرمتى كه حاصل شود از آن، و
«ايثار» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى جود و بخشش است يا بخشش چيزى با وجود احتياج
خود بآن، و «مكرمت» بضمّ راء بمعنى گرامى بودن است، يا چيزى كه سبب گرامى بودن شود.
7048 كفى بالالحاح محرمة. بس است الحاح محرومى،
يعنى كافيست الحاح كه محرومى است يعنى سبب آن مىشود، يا كافيست از الحاح محرومى كه
از آن ناشى شود، و «الحاح» بمعنى مبالغه در طلب و سؤال و ابرام در آنست و مراد
اينست كه در محرومى آدمى كافيست الحاح و با وجود آن سبب ديگر از براى آن در كار
نيست زيرا كه مردم را الحاح و ابرام خوش نيايد و از هر كه ببينند حاجت او را بر
نياورند و محروم سازند.
7049 كفى بالمرء جهلا ان يرضى عن نفسه. بس است در
مرد يا آدمى بحسب نادانى اين كه راضى گردد از نفس خود يعنى همين از براى نادانى او
و دليل بر آن كافيست، زيرا كه راضى بودن از خود عجب و خود بينى است كه بغايت مذموم
است، دانا آنست كه در هر مرتبه از اطاعت و انقياد كه باشد باز خود را مقصر داند و
اميد او بلطف و فضل حقّ تعالى باشد.
7050 كفى بالمرء منقصة ان يعظّم نفسه. بس است در مرد يا آدمى بحسب زيان اين كه عظيم داند
خود را، يعنى همين كافيست از براى زيان و خسران او.
7051 كفى بالمرء جهلا ان يضحك من غير عجب. بس است
از براى مرد يا آدمى بحسب نادانى اين كه بخندد بىتعجبى، يعنى بىتعجب زيادى كه در
هر كس بحسب عادت سبب خنده شود بلكه باندك چيزى مانند مردم بىباك هرزه خند، و مراد
اينست كه همين كافيست از براى نادانى او و دليل بر آن، زيرا كه دليل است بر بىغمى
او و اين كه در فكر آخرت نيست و انديشه از آن ندارد و اين كمال جهل و نادانيست.
7052 كفى بالظّفر شافعا للمذنب. بس است فيروزى
يافتن شفاعت كننده از براى گنهكار، يعنى همين كه كسى فيروزى يافت بر كسى كه گناهى
كرده باشد نسبت باو و قادر بر انتقام شد همان كافيست كه شفاعت كننده باشد از براى
او و بشكرانه اين بايد كه عفو كرد او را و از سر گناه او گذشت.
7053 كفى بالمرء غرورا ان يثق بكلّ ما تسوّل له
نفسه. بس است در مرد بحسب فريب خوردن اين كه اعتماد كند بر هر چه زينت دهد از براى
او نفس او، يعنى همين كافيست از براى فريب خوردن او و دليل بر آن اين كه اعتماد كند
بهر چه نفس او، زينت دهد آن را از براى او و ترغيب كند او را بآن، و مراد به «اعتماد كردن بآن» اينست كه بمجرّد
اين زينت دادن نفس آنرا خوب داند آنرا و سعى كند از براى آن و اميد آن داشته باشد و
تفكر و تأمّل نكند در خوبى و بدى آن و نه در اين كه بسيارى از اميدها دروغ بر آيد و
بر طلب آنها و سعى از براى آنها نتيجه بغير تعب و زحمت مترتّب نگردد.
7054 كفى بالمرء جهلا ان يجهل قدره. بس است از براى
مرد يا آدمى بحسب نادانى اين كه نداند قدر خود را، يعنى همين كافيست از براى نادانى
او و دليل بر آن اين كه نداند قدر خود را، و سلوكى با مردم كند كه زياد از قدر و
اندازه او باشد، يا اين كه كارى چند كند كه باعث بىقدرى و سبكى و خوارى او گردد.
7055 كفى بالمرء شغلا بمعايبه عن معايب النّاس. بس
است از براى مرد يا آدمى بحسب مشغولى او بعيبهاى خود از عيبهاى ديگران، يعنى بس است
مشغولى او بعيبهاى خود و مراد اينست كه از براى مشغولى او از عيبهاى مردم و
نپرداختن به آنها بس است اين كه او بايد كه مشغول شود بعيبهاى خود و در فكر اصلاح
آنها باشد، و با وجود آنها مهلت و فرصت آن نمىماند كه بعيبهاى ديگران بپردازد و
شغل ديگر در كار نيست از براى مانع شدن از آن، اين بنا بر اينست كه عبارت چنان باشد
كه نقل شد و در نسخهها بنظر رسيد و دور نيست كه چيزى از قلم ناسخين افتاده باشد و
عبارت چنين باشد «كفى بالمرء شغلا شغله بمعايبه عن معايب النّاس» و ترجمه اين باشد
كه: كافيست در مرد يا آدمى بحسب شغل مشغولى او بعيبهاى خود از عيبهاى مردم، و حاصل
آن همان باشد كه مذكور شد.
7056 كفى بالمرء شغلا بنفسه عن النّاس. كافيست مرد
يا آدمى بحسب مشغولى او بنفس خود از مردم، يعنى كافيست مشغولى او، و اين هم همان
مضمون فقره سابق است و بايد كه هر يك را در مقامى فرموده باشد و در اينجا نيز دور
نيست كه «شغله» افتاده باشد و عبارت چنين باشد «كفى بالمرء شغلا شغله بنفسه عن
النّاس» و ترجمه اين باشد كه: كافيست در مرد يا آدمى بحسب شغل مشغولى او بنفس خود
از مردم.
7057 كفى مخبرا عمّا بقى من الدّنيا ما مضى منها.
كافيست خبر دهنده از آنچه باقى مانده از دنيا آنچه گذشته از آن، يعنى أحوال آنچه را
باقى مانده از دنيا از بىاعتبارى و غير آن از أحوال آنچه گذشته از آن استنباط
مىتوان كرد و بر آن قياس مىتوان نمود و حاجت بخبر دهنده ديگر نيست.
7058 كفى بالمرء سعادة ان يوثق به فى امور الدّين و
الدّنيا. كافيست در مرد يا آدمى بحسب نيكبختى اين كه اعتماد كرده شود بر او در
كارهاى دين و دنيا يعنى در سعادت و نيكبختى كسى همين كافيست كه چنين باشد كه مردم
در امور دين و دنيا اعتماد بر او كنند.
7059 كفى عظة لذوى الالباب ما جرّبوا. كافيست بحسب
پند گرفتن از براى صاحبان عقلها آنچه تجربه كردهاند يعنى كافيست از براى پند گرفتن
ايشان آنچه تجربه كردهاند و حاجت بچيز ديگر نيست، و ممكن است كه «عظة» بمعنى پند
دهنده باشد و ترجمه اين باشد كه: كافيست پند دهنده از براى صاحبان عقلها، تا آخر، و
حاصل هر دو يكيست.
7060 كفى معتبرا لاولى النّهى ما عرفوا. كافيست بحسب عبرت گرفتن از براى صاحبان عقلها آنچه
دانستهاند، يعنى كافيست از براى عبرت گرفتن ايشان آنچه دانستهاند و حاجت چيز ديگر
نيست، و ممكن است كه «معتبرا» بمعنى عبرت گرفته شده از آن باشد يا بمعنى جايگاه
عبرت گرفتن باشد و حاصل همه يكيست، و اين هم مضمون فقره سابق است.
7061 كفى بالمرء جهلا ان يجهل عيبه. كافيست در مرد
يا آدمى بحسب نادانى اين كه نداند عيب خود را، يعنى كافيست در نادانى او و دليل بر
آن اين كه نداند عيب خود را.
7062 كفى بالمرء غباوة ان ينظر من عيوب النّاس الى
ما خفى عليه من عيوبه. كافيست در مرد يا آدمى بحسب كودنى اين كه نگاه كند از عيبهاى
مردم بسوى آنچه پنهان باشد بر او از عيبهاى خود، يعنى كافيست از براى كودنى او و
دليل بر آن اين كه نگاه كند از عيبهاى مردم به آن چه آن در خودش باشد و نداند آنرا
باعتبار اين كه در فكر عيبهاى خود و در پى إصلاح آنها نباشد.
7063 كفى بالعالم جهلا ان ينافي علمه عمله. كافيست
از براى عالم بحسب نادانى اين كه منافات داشته باشد علم او را عمل او، يعنى كافيست
از براى جهل و نادانى عالم و دليل بر آن اين كه عمل او بر خلاف علم او باشد و عمل
نكند بعلم خود، و مراد اينست كه چنين عالمى در حقيقت جاهل و نادان است و عالم نيست.
7064 كفى بالمرء كيسا ان يقتصد فى مآربه و يجمل فى
مطالبه. كافيست در مرد يا آدمى بحسب زيركى اين كه ميانه روى كند در حاجتهاى خود و اعتدال كند در مطلبهاى خود، يعنى همين كافيست
از براى زيركى او و دليل بر آن.
7065 كفى بالظّلم طاردا للنّعمة، و جالبا للنّقمة.
كافيست ستم دور كننده مر نعمت را، و كشنده مر عقوبت را، يعنى در دور كردن نعمت و
كشيدن عقوبت ستم كافيست و حاجت سبب ديگر نيست.
7066 كفى بالبغى سالبا للنّعمة. كافيست بغى رباينده
مر نعمت را، يعنى كافيست آن در ربودن نعمت و زايل كردن آن و با وجود آن حاجت سبب
ديگر نيست، و «بغى» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى ستم است و عدول از حقّ و طغيان و
سربلندى كردن و دروغ گفتن، و هر يك در اينجا محتمل است و ظاهر اوّل است موافق فقره
سابق.
7067 كفى بالسّخط عناء. كافيست ناراضى بودن بحسب
تعب يعنى از براى تعب و زحمت كافيست ناراضى بودن بنصيب و بهره خود و با وجود آن
حاجت سبب ديگر نيست چه هر كه ناراضى باشد بآن همواره در تعب و زحمت سعى و طلب باشد
چنانكه مكرّر مذكور شد.
7068 كفى بالرّضى غنى. كافيست رضا بحسب توانگرى،
يعنى رضا و خشنودى بنصيب و بهره خود كافيست از براى توانگرى و با وجود آن حاجت
بتوانگرى ديگر نيست چه هر كه راضى و خشنود شد بآن فارغ مىشود از حاجتها و طلبها و
آن حقيقت توانگريست چنانكه مكرّر مذكور شد.
7069 كفى بالمرء كيسا ان يغلب الهوى و يملك النّهى. كافيست در مرد يا آدمى بحسب زيركى اين كه غلبه كند
بر خواهش و مالك شود عقل و خرد را يعنى كافيست اين دو امر از براى زيركى او.
7070 كفى بالمرء سعادة ان يعزف عمّا يفنى و يتولّه
بما يبقى. كافيست در مرد يا آدمى بحسب نيكبختى اين كه بر گردد از آنچه فانى مىشود
و شيفته گردد به آن چه باقى مىماند، يعنى كافيست از براى سعادت و نيكبختى او اين
كه ميل كند از دنيا كه فانيست و بىرغبت باشد در آن، و شيفته گردد بآخرت كه باقيست.
7071 كفى بالمرء جهلا ان يجهل عيوب نفسه و يطعن على
النّاس بما لا يستطيع التّحوّل عنه. كافيست در مرد يا آدمى بحسب نادانى يعنى از
براى نادانى او اين كه نداند عيبهاى نفس خود را، و طعنه زند بر مردم به آن چه
نتواند خود بر گشتن از آنرا.
7072 كفى بالمرء غواية ان يأمر النّاس بما لا يأتمر
به، و ينهاهم عمّا لا ينتهى عنه. كافيست در مرد يا آدمى بحسب گمراهى يعنى در گمراهى
او اين كه فرمان دهد مردم را به آن چه خود فرمان پذير نشود بآن، و نهى كند ايشان را
از آنچه خود باز نايستد از آن.
7073 كفى بالمرء جهلا ان ينكر على النّاس ما يأتي
مثله. كافيست در مرد يا آدمى بحسب نادانى يعنى از براى
نادانى او اين كه انكار كند بر مردم آنچه را ميكند خود مثل آنرا، مراد به «انكار
كردن بر مردم» اينست كه بد شمارد آنرا از ايشان و منع كند ايشان را از آن.
7074 كفى بالمرء غفلة ان يصرف همّته فيما لا يعنيه.
كافيست در مرد يا آدمى بحسب غفلت يعنى در غافلى او اين كه صرف كند همت خود را در
آنچه نخواهد آن را يعنى در كار نباشد از براى او.
7075 كفى بالرّجل غفلة ان يضيّع عمره فيما لا
ينجيه. كافيست در مرد بحسب غفلت يعنى در غافلى او اين كه ضايع كند عمر خود را در
آنچه رستگار نگرداند او را، يعنى سبب رستگارى او در آخرت نگردد.
7076 كفى بالمرء كيسا ان يقف على معايبه و يقتصد فى
مطالبه. كافيست در مرد يا آدمى بحسب زيركى يعنى از براى زيركى او اين كه آگاه شود
بر عيبهاى خود و ميانه روى كند در مطلبهاى خود.
7077 كفاك مؤدّبا لنفسك تجنّب ما كرهته من غيرك.
كافيست ترا أدب كننده از براى خود دورى گزيدن از آنچه ناخوش داشته باشى آنرا از غير
خود، يعنى همين كافيست در ادب تو كه دورى كنى از هر چه ناخوش آيد آن ترا اگر غير تو
بكند، هر گاه چنين كنى ديگر أدب كننده در كار نيست ترا.
7078 كفاك من عقلك ما ابان لك رشدك من غيّك. كافيست
ترا از عقل تو آنچه آشكار كند از براى تو رشد ترا از گمراهى تو، يعنى از عقل و خرد
همين قدر كافيست ترا كه ظاهر شود و ممتاز گردد بآن رشد تو از گمراهى تو، و واضح شود
از براى تو كه رشد تو در چيست و گمراهى تو در چيست هر گاه همين قدر عقل و خرد باشد
كافيست و عقل زياد بر آن پر در كار نيست چه سعادت و رستگارى بهمان قدر حاصل شود هر
گاه عمل شود بر وفق آن و عقل زياد بر آن در كار نيست از براى ان كه مطلب ضروريست،
زياده بر آن از براى تحصيل بعضى فضايل و مزايا در كارست كه آنها ضرور نيست بلكه
بعضى از آنها زياده كاريهائى است عبث، و بعضى هر چند باعث افزونى مرتبه گردد ضرور
نيست و «رشد» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى راه راست يافتن است و ايستادن بر راه حق.
7079 كفاك موبّخا على الكذب علمك بانّك كاذب.
كافيست ترا سرزنش كننده بر دروغگوئى دانستن تو اين را كه تو دروغگوئى، يعنى دروغ
چنان زشت و قبيح است كه سرزنش كننده آن همين كافيست كه آدمى خود داند كه دروغ گفته
و چنين أمر قبيحى از او صادر شده، پس بايد كه از خوف همين سرزنش مرتكب آن نگردد هر
چند سرزنش كننده ديگر مر او را نباشد.
7080 كفاك فى مجاهدة نفسك ان لا تزال ابدا لها
مغالبا، و على اهويتها محاربا. كافيست ترا در جهاد كردن با نفس خود اين كه هميشه و
دايم از براى او غلبه كننده باشى و بر هواها و هوسهاى او جنگ كننده باشى، يعنى
هميشه غلبه كننده باشى بر او و او را در فرمان عقل خوددارى و جنگ كنى با او در
هواها و هوسها كه داشته باشد، و منع كنى او را از آنها و نگذارى كه پيروى آنها كند.