5975 طوبى لمن بادر الاجل، و اغتنم المهل، و تزّود
من العمل. خوشا از براى كسى كه پيشى گيرد بر اجل، و غنيمت شمارد مهلت را، و توشه
فرا گيرد از عمل. «پيشى بگيرد بر اجل» يعنى پيشى بگيرد بكردن كارهاى خير پيش از
رسيدن آن. و «غنيمت شمارد مهلت را». يعنى غنيمت داند فرصت و مهلت كارهاى خير را، و
تا فرصت دارد سعى كند در آنها و پس نيندازد كه مبادا ديگر مهلت نيابد. و «توشه فرا
گيرد از عمل» يعنى توشه آخرت از عملهاى خير.
5976 طوبى لمن استشعر الوجل، و كذّب الامل، و تجنّب
الزّلل. خوشا از براى كسى كه شعار خود سازد ترس را، و دروغ شمارد اميد را، و دورى
كند از لغزش. «شعار» چنانكه مكرّر مذكور شد جامه را گويند كه ملاصق بدن و موى آن
باشد و مراد اينست كه ترس از خداى عزّ و جلّ هميشه با او باشد مانند آن جامه كه
همراه صاحب خود باشد، و «دروغ شمارد اميد را» يعنى باطل داند آنرا، يا دروغ داند
وعدههاى آنرا و فريب آنها نخورد.
5977 طوبى لمن خاف العقاب، و عمل للحساب، و صاحب
العفاف، و قنع بالكفاف، و رضى عن اللّه سبحانه. خوشا از براى كسى كه بترسد از عقاب،
و عمل كند از براى روز حساب، و همراه باشد با پرهيزگارى، و قناعت كند بكفاف، و
خشنود باشد از خداى سبحانه. «قناعت كند بكفاف» يعنى بمقدارى كه كافى باشد از براى
ميانه رو، و طلب زياده بر آن نكند، و «خشنود باشد از خداى سبحانه» يعنى خشنود باشد
به آن چه حق تعالى نصيب و بهره او گردانيده و آنرا كم نداند و او را در همه
قسمتها عادل داند و بهيچ وجه احتمال حيفى و جورى در آنها ندهد.
5978 طوبى لمن كان له من نفسه شغل شاغل، و النّاس
منه فى راحة و عمل بطاعة اللّه سبحانه. خوشا از براى كسى كه بوده باشد از براى او
از نفس خود شغلى مشغول كننده، و بوده باشند مردم از او در آسايش، و عمل كند
بفرمانبردارى خداى سبحانه. يعنى چندان مشغول نفس خود و اصلاح آن باشد كه آن مشغول
سازد او را از فكر ديگرى يعنى نگذارد كه بديگرى پردازد و آزارى ازو بكسى رسد، پس
مردم از او در آسايش باشند و ضررى از او بكسى نرسد.
5979 طوبى لمن خاف اللّه فامن. خوشا از براى كسى كه
بترسد از خدا پس ايمن گردد يعنى ايمن گردد در آخرت از عذاب بسبب اين كه باعتبار
ترسى كه داشته كارى نكرده كه سبب عقاب گردد.
5980 طوبى لمن ذكر المعاد فاحسن. خوشا از براى كسى
كه ياد كند روز بازگشت را پس احسان كند تا ذخيره او باشد از براى آن روز.
5981 طوبى لنفس ادّت الى ربّها فرضها. خوشا از براى
نفسى كه بگزارد بسوى پروردگار خود فرض خود را، يعنى ادا كند آنچه را واجب شده بر او
از افعال و تروك و در چيزى از آنها اهمال نكند.
5982 طوبى لعين هجرت فى طاعة اللّه غمضها. خوشا از
براى چشمى كه ترك كند در طاعت خدا پوشيدن آنرا، يعنى در طاعت خدا اغماضى نكند يا
اين كه بيدار بماند شبها از براى طاعت خدا.
حرف «طاء» بلفظ مطلق
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير
المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف
«طاء» بلفظ مطلق يعنى بألفاظ مختلف نه بخصوص يك لفظ مانند فصل سابق كه همه فقرات
مصدّر بلفظ «طوبى» بود. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
5983 طاعة الهوى تفسد العقل. فرمانبردارى هوى و هوس
فاسد ميكند عقل را.
5984 طاعة النّساء غاية الجهل. فرمانبردارى زنان
نهايت نادانى است.
5985 طاعة الشّهوة تفسد الدّين. فرمانبردارى خواهش
فاسد ميكند دين را.
5986 طاعة الحرص تفسد اليقين. فرمانبردارى حرص فاسد
ميكند يقين را، يعنى يقين بمعارف إلهيّه را، زيرا كه كسى را كه يقين به آنها باشد
داند كه حرص زياد نمىكند روزى كسى را از آنچه مقدّر شده از براى او، و سودى ندارد
از براى او بغير تعب و زحمت و زيان و خسران، پس كسى كه فرمانبردارى حرص كند بايد كه اين يقين او
اگر بوده باقى نباشد، و بنا بر اين مراد به «فاسد كردن» اينست كه نشان و دليل فساد
آنست، و ممكن است كه بالخاصيه سبب فساد آن گردد.
5987 طاعة الامل تفسد العمل. فرمانبردارى اميد فاسد
ميكند عمل را، زيرا كه مشغول مىسازد بسعى از براى اميدها، و مانع مىشود از عمل از
براى آخرت.
5988 طاعة الجهول تدلّ على الجهل. فرمانبردارى
بسيار نادان دلالت ميكند بر نادانى.
5989 طلاق الدّنيا مهر الجنّة. طلاق دنيا كابين
بهشت است، و اين عبارتى است در غايت لطف، و محتاج بشرح نيست.
5990 طلب الدّنيا رأس الفتنة. طلب دنيا سر فتنه
است، يعنى مبدأ همه فتنههاست، يا عمدهترين آنهاست.
5991 طلب الجنّة بلا عمل حمق. طلب كردن بهشت بى
عملى حماقت است، مراد اينست كه عاقل آنست كه تقصير در عمل نكند و با وجود آن اميد
بهشت از راه تفضل داشته باشد و كسى كه بى عمل طلب آن كند و اميد آن داشته باشد احمق
و كم عقل است.
5992 طلب الثّناء بغير استحقاق خرق. طلب ستايش بى
استحقاقى كودنى است.
5993 طالب الخير من اللّئام محروم. طلب كننده خير از لئيمان محروم است، مراد به
«لئيمان» چنانكه مكرّر مذكور شد بخيلان است، يا مردم دنى پست مرتبه.
5994 طالب الدّنيا بالدّين معاقب مذموم. طلب كننده
دنيا بدين عقاب كرده شده نكوهش كرده شده است، مراد به «طلب كننده دنيا بدين» كسيست
كه از براى دنيا ضرر بدين خود رساند.
5995 طلب الجمع بين الدّنيا و الآخرة من خداع
النّفس. طلب جمع كردن ميانه دنيا و آخرت از حيله نفس است يعنى هر گاه كسى از سر
آخرت نگذرد و بآن اعتبار خواهد كه مشغول بدنيا نشود گاه هست كه نفس او با او مكر و
حيله كند و چنين نمايد باو كه جمع ميانه هر دو ممكن است بايد كه طلب هر دو كرد و از
سر هيچ يك نگذشت. و اين مجرّد حيله ايست كه او را فريب دهد باين و اگر نه جمع ميانه
هر دو بطلب هر دو ممكن نيست، جمع ميانه هر دو باين نحو تواند شد كه آدمى همين طلب
آخرت كند و دنيا را هم حق تعالى بى طلب او بر او تفضل كند.
پوشيده نيست كه مراد بايد اين باشد كه طلب كمال
آخرت و دنيا هر دو با هم جمع نشود و آن مجرّد مكر و حيله نفس است نه اين كه مطلقا
طلب هر دو با هم جمع نشوند، چه ظاهرست كه طلب آخرت با طلب دنيا فى الجمله جمع تواند
شد، و همچنين بر عكس.
5996 طالب الخير بعمل الشّرّ فاسد العقل و الحسّ.
طلب كننده خير بعمل شرّ فاسد عقل و دريافت است و اگر نه ظاهرست كه نتيجه بدى بديست
و نيكى نخواهد بود، و مراد باين مذمّت جمعى از اهل دنياست كه بأعمال شرّى كه كنند
توقّع جزاى خير دارند.
5997 طلب المراتب و الدّرجات بغير عمل جهل. طلب كردن مراتب و پلههاى بلند بىعملى نادانيست،
غرض مذمّت بسيارى از مردم است كه توقّع مراتب بلند در آخرت دارند بى اين كه عملى
كنند.
5998 طاعة الجهول و كثرة الفضول تدلّان على الجهل.
فرمانبردارى بسيار نادان و بسيارى فضول دلالت ميكنند بر نادانى. مراد به «فضول» پر
گوئى است يا هر زياده كارى يعنى كارهائى كه مهمّ نباشد و چندان بكار نيايد.
5999 طاعة الهدى تنجى. فرمانبردارى راه راست رستگار
مىسازد.
6000 طاعة الهوى تردى. فرمانبردارى هوا و هوس هلاك
مىگرداند، يا مىاندازد يعنى در هلاكت يا زيان و خسران.
6001 طاعة دواعى الشّرور تفسد عواقب الامور.
فرمانبردارى خوانندههاى بديها فاسد ميكند عاقبتهاى كارها را. مراد به «خوانندههاى
بديها» اموريست كه مىخواند آدمى را ببديها، و تحريص ميكند بر آنها، مانند شهوت و
غضب.
6002 طول الفكر يحمد العواقب و يستدرك فساد الامور.
درازى فكر ستوده مىگرداند عاقبتها را، و باز يافت ميكند فساد كارها را. مراد به
«درازى فكر» فكر بسيار كردن است و اين كه هيچ كارى بىفكر نشود. و «بازيافت ميكند
فساد كارها را» يعنى بآن تدارك و اصلاح فساد كارهائى كه شده باشد نيز مىتوان كرد
مانند تدارك گناهان بتوبه و پشيمانى.
6003 طول الاعتبار يحدو على الاستظهار. درازى عبرت
گرفتن ميراند بر پشت محكم كردن. مراد به «عبرت گرفتن» فكر كردنست و پى بردن از
چيزها به آن چه استنباط از آنها توان كرد. و «ميراند بر پشت محكم كردن» يعنى
مىدارد آدمى را بر اين كه در هر باب احتياط كند و پشت خود را محكم گرداند و كارى
را كه احتمال زيان و خسران در آن باشد نكند.
6004 طول الاصطبار من شيم الابرار. درازى صبر كردن
از خصلتهاى نيكوكاران است.
6005 طول القنوت و السّجود ينجى من عذاب النّار.
درازى قنوت و سجود رستگار مىگرداند از عذاب آتش. مراد به «قنوت» قنوت نماز است يا
مطلق دعا خواندن، يا ايستادن در نماز. و مراد به «سجود» سجود نماز است، يا مطلق
خضوع و فروتنى كردن.
6006 طالب الادب احزم من طالب الذّهب. طلب كننده
ادب دور انديش ترست از طلب كننده طلا. مراد به «طلب كردن ادب» آموختن آنست، و «بودن
طلب كننده آن دور انديشتر از طلب كننده طلا» ظاهرست چه سود آن در دنيا و آخرت عظيم
است و زيان و خسران را بآن راهى نيست، بخلاف طلا كه بسا باشد كه سبب زيان و خسران
دنيا و آخرت هر دو گردد، و بر فرضى كه نشود و سود برد از آن در هر دو سرا، سود آن
برابرى با سود آداب نكند و مراد به «ادب» آدابى است كه در شريعت مقدّسه از براى هر
كارى مقرّر شده، و گاه باشد كه شامل بعضى آداب حسنه نيز باشد كه ميان مردم شايع شده
باشد هر چند در شرع أقدس وارد نشده باشد، و ممكن است كه مراد بآن سنگين بودن و تنگ
ظرف نبودن باشد.
6007 طلب الادب جمال الحسب. طلب كردن ادب زيبائى
حسب است. مراد به «حسب» كرم و شرفى است كه آدمى خود تحصيل كرده باشد يا مال يا دين،
يا آنچه شمرده شده از مفاخر پدران اين كس.
6008 طريقتنا القصد، و سنّتنا الرّشد. طريقه ما
ميانه رويست و سيرت ما رشد است، يعنى ايستادن بر راه حقّ يا تصلب در آن.
6009 طاعة اللّه سبحانه لا يحوزها الّا من بذل
الجدّ و استفرغ الجهد. فرمانبردارى خداى سبحانه جمع نمىكند آنرا مگر كسى كه بذل
كند جدّ را و بكار برد طاقت را. مراد اينست كه تحصيل آن بآسانى نشود بايد كه بذل
جدّ و صرف طاقت خود در آن نمود تا حاصل شود.
6010 طول الامتنان يكدّر صفو الاحسان. درازى منت
گذاشتن تيره مىسازد صاف احسان را. يعنى احسان صافى را كه تيرگى نداشته باشد.
پوشيده نماند كه اصل منت گذاشتن سبب تيرگى احسان
مىشود پس تخصيص بدرازى آن يا باعتبار زيادتى تيرگى است در آن، و يا باعتبار اين كه
اصل احسان لازم دارد منتى را هر چند صاحب آن نگذارد ممكن نيست جدا شدن آن از آن، و
مراد به «درازى آن» منتى است كه زياده بر آن گذاشته شود، و يا اشاره است باين كه
منت هر قدر كه گذاشته شود آن دراز مىشود و هر بار كه بخاطر آن شخص مىآيد گران آيد
بر او و بارى شود بر خاطر او، و بمنزله تجديد آن منت باشد پس درازى منت كنايه است
از اصل منت گذاشتن.
6011 طعن اللّسان امضّ من طعن السّنان. زدن زبان
اندوهناك كنندهترست دل را از زدن نيزه.
6012 طاعة اللّه مفتاح كلّ سداد و صلاح كلّ فساد.
فرمانبردارى خدا كليد هر سداد و صلاح هر فساديست. «سداد» بفتح سين گفتار و كردار
درست را گويند و در بعضى نسخهها لفظ «كلّ» در هر دو موضع نيست و بنا بر اين ترجمه
اينست كه: كليد سدادى است و صلاح فسادى است. و مراد همان است يعنى كليد هر سداد و
صلاح هر فساد، و در بعضى ازين نسخهها كه لفظ «كلّ» ندارد «معاد» بجاى فساد واقع
شده و بنا بر اين ترجمه اين است كه: و صلاح روز بازگشت است.
6013 طاعة اللّه سبحانه اعلى عماد و اقوى عتاد.
فرمانبردارى خداى سبحانه بلندتر ستونيست، و محكمتر آماده كرده شدهايست.
6014 طالب الآخرة يدرك منها امله و يأتيه من
الدّنيا ما قدّر له. طلب كننده آخرت در مىيابد از آن اميد خود را، و مىآيد او را
از دنيا آنچه تقدير شده از براى او.
6015 طالب الدّنيا تفوته الآخرة و يدركه الموت حتّى
يأخذه بغتة و لا يدرك من الدّنيا الّا ما قسم له. طلب كننده دنيا فوت مىشود او را
آخرت، و در مىيابد او را مرگ تا اين كه فرا گيرد او را ناگاه، و در نمىيابد از
دنيا مگر آنچه قسمت شده از براى او. و در بعضى نسخهها بجاى «يأخذه بغتة» چنين است
«حتى يأخذ بعنقه» و بنا بر اين ترجمه اينست كه: تا اين كه فرا گيرد گردن او را يعنى
ناگاه گلوى او را بگيرد، و حاصل هر دو يكيست.
6016 طهّروا قلوبكم من الحسد فانّه مكمد مضنى. پاك
كنيد دلهاى خود را از رشك پس بدرستى كه آن مكمديست مضنى.
مكمد است يعنى بيمار كننده دل است يا اندوهناك سخت
سازنده است يا تغيير دهنده رنگ و زايل كننده صفاى آنست، و «مضنى است» يعنى بيمار
كننده است بيماريى كه به شدن نداشته باشد و هر چند گمان شود بهترى آن بازنكس كند،
يا بيماريى است سنگين كننده.
6017 طهّروا قلوبكم من الحقد فانّه داء موبىء. پاك
كنيد دلهاى خود را از كينه پس بدرستى كه آن درديست وبادار. «وبا» هر بيماريى را
گويند كه عامّ شود و «درد وبادار» مبالغه است در شدّت آن و اين كه چنان بيمارئى است
كه گويا خودش وبا دارد چون زمين وبادار، مانند «ظلّ ظليل» يعنى سايه سايهدار.
6018 طيبوا عن انفسكم نفسا و امشوا الى الموت مشيا
سجحا. نيكو باشيد از نفسهاى خود بحسب نفس، و برويد بسوى مرگ رفتن نرم هموارى، اين
فقره مباركه از جمله كلاميست كه در بعضى از روزهاى جنگ صفين باصحاب خود فرمودهاند
مشتمل بر بعضى از آداب جنگ. و ممكن است كه مراد نصيحت عامّ باشد از براى هر لشكرى
كه بجنگ روند باين كه اگر خواهند كه فتح و فيروزى يابند بايد كه تن دردهند بمرگ، و
بطيب نفس و دل خوش از سر جان بگذرند و سهل باشد بر ايشان رفتن آن، و بروند بجانب
مرگ رفتن نرم هموارى يعنى باطمينان و آرام، بىترس و لرزى، چه ظاهرست كه
جمعى كه در جنگ چنين باشند غالب اين است كه فتح و فيروزى ايشان را باشد. و ممكن است
كه خطاب بخصوص أصحاب خود باشد باين كه شما باعتبار اين كه مىدانيد حقيقت خود را و
اجر و ثواب شهادت و مرتبه بلند آنرا، و اين كه آن در حقيقت مردن نيست بلكه زندگانى
سعيد و حيات جاويد است بايد كه چنان باشيد و چنين كنيد كه مذكور شد.
6019 طاعة النّساء تزرى بالنّبلاء و تردى العقلاء.
فرمانبردارى زنان عيبناك مىگرداند نبيلان را، يعنى مردم تند فطنت يا نجيب را، و
هلاك مىگرداند عاقلان را يا مىاندازد يعنى در هلاكت يا زيان و خسران.
6020 طهّروا انفسكم من دنس الشّهوات تدركوا رفيع
الدّرجات. پاك گردانيد نفسهاى خود را از چركنى خواهشها تا دريابيد پلهها و مراتب
بلند را.
6021 طهّروا قلوبكم من درن السّيّئات تضاعف لكم
الحسنات. پاك گردانيد دلهاى خود را از چرك گناهان تا مضاعف گردد از براى شما حسنات،
يعنى اگر پاك كنيد دلهاى خود را ثواب حسنات شما مضاعف گردد يعنى دو چندان گردد، و
ممكن است كه مراد به «مضاعف شدن» مطلق زياد شدن باشد نه خصوص دو چندان.
6022 طاعة النّساء شيمة الحمقى. فرمانبردارى زنان
خصلت مردم احمق كم عقل است.
6023 طاعة المعصية سجيّة الهلكى. فرمانبردن گناه خوى هلاك شدگان است.
6024 طلب السّلطان من خداع الشّيطان. طلب كردن
پادشاه از مكر و حيله شيطان است، مراد به «طلب كردن پادشاه» طلب كردن خدمات او و
دخيل شدن در مناصب و مهمات اوست.
6025 طاعة الغضب ندم و عصيان. فرمانبردارى خشم
پشيمانى است و گناه يعنى سبب پشيمانى مىشود، و گناه است يا سبب آن مىشود.
6026 طاعة الشّهوة هلك، و معصيتها ملك. فرمانبردارى
خواهش هلاك شدنست و نافرمانى آن پادشاهيست، يعنى بمنزله پادشاهى است، باعتبار اين
كه اين كس را مستقل سازد و فارغ گرداند از اين كه هر ساعت محكوم حكم خواهشى و هوسى
گردد، يا بمنزله پادشاهيست باعتبار مرتبه بلندى كه حاصل مىشود بسبب آن در آخرت. و
ممكن است كه «ملك» بكسر ميم خوانده شود نه بضمّ آن و بنا بر اين ترجمه اينست كه
نافرمانى او مالك شدن است يعنى مالك شدن نفس خود و در آوردن آن از اسروا بند هواها
و هوسها، يا مالك شدن مرتبه بلند در آخرت.
6027 طاعة الجور توجب الهلك و تأتى على الملك.
فرمانبردارى ستم واجب مىسازد هلاكت را، و هلاك مىگرداند پادشاهى را، يعنى فاسد
ميكند آن را يا زايل ميكند.
6028 طول التّفكير يصلح عواقب التّدبير. درازى فكر
كردن بصلاح مىآورد عاقبتهاى تدبير را يعنى تدبير زندگانى و فكر در طريق آن.
6029 طول التّفكير يعدل رأى المشير. درازى فكر كردن
برابرى ميكند با انديشه اشاره كننده. يعنى گاه هست كه برابرى ميكند با راى و انديشه
عاقلى كه كسى مشورت باو كند و كار آنرا ميكند.
و ممكن است كه «يعدّل» بتشديد دال خوانده شود و
ترجمه اين باشد كه تعديل ميكند راى انديشه كننده را، و مراد اين باشد كه: هر گاه
كسى در مطلبى فكر درازى كرده باشد و بعد از آن مشورت كند با عقلا، درازى فكر او حكم
ميكند باين كه راى كدام يك از ايشان عدل و صواب است و از آن مىتوان يافت كه راى
درست راى كدام يك است.
6030 طلب التّعاون على اقامة الحقّ ديانة و امانة.
طلب كردن يارى بر پاى داشتن حقّ ديندارى و امانتداريست يعنى طلب يارى از مردم كردن
در باب بر پاى داشتن امر حقى ديانت و امانت است و از طلبهاى مذموم نيست.
6031 طلب التّعاون على نصرة الباطل جناية و خيانة.
طلب كردن يارى بر يارى نمودن باطل گناه است و خيانت، يعنى خيانت با دين يا با جمعى
كه از ايشان يارى بر آن امر خواسته و ايشان عالم نبودهاند ببطلان آن.
6032 طلاقة الوجه بالبشر و العطيّة و فعل البرّ و
بذل التّحيّة داع الى محبّة البريّة. گشادگى رو بشكفتگى و بخشش و كردن نيكوئى و بذل
تحيت خواننده است بسوى دوستى خلايق، يعنى سبب آن مىگردد، و مراد به «بذل تحيت» بذل
عطا و احسان است و تأكيد سابق است، و ممكن است كه مراد
به «تحيت» سلام باشد كه معنى شايع آن است، و مراد به «بذل آن» بذل آن باشد بابتدا
كردن بسلام بمردم و جواب سلام ايشان، نه مانند جمعى از متكبران كه مضايقه كنند از
آن، خصوصا از ابتدا بآن، و نسبت بجمعى كه بحسب دنيا پستتر از ايشان باشند.
و فرموده است آن حضرت
عليه السّلام در ذكر و وصف رسول خدا صلّى الله
عليه وآله رحمت كناد خدا بر او و آل او.
6033 طبيب دوّار بطبّه قد احكم مراهمه، و احمى
مواسمه، يضع ذلك حيث الحاجة اليه من قلوب عمى و آذان صمّ و السنة بكم يتتبّع بدوائه
مواضع الغفلة و مواطن الحيرة. طبيبى است گردنده بطبّ خود، بتحقيق كه محكم كرده
مرهمهاى خود را، و گرم كرده است تمغاهاى خود را، مىگذارد آن را در جائى كه حاجت
باشد بسوى آن، از دلهاى كور، و گوشهاى كر، و زبانهاى گنگ، از پى مىرود بدواى خود
جايگاههاى غفلت را، و مواضع حيرت را. «طبيب» بمعنى علاج كننده است خواه علاج كننده
جسم باشد و خواه علاج كننده نفس، و «گردنده بطبّ خود» يعنى مىگردد از براى طبابت
خود و تفحص ميكند تا هر كه را بيابد كه محتاج به آنست طبابت كند. و «مرهم» هر طلاى
نرمى را گويند كه زخم را بآن طلا كنند، و مراد به «محكم كردن مرهمها» اينست كه
چنان ساخته آن مرهمها را كه بر هر زخمى كه
بگذارد البته به كند و خطا نكند، و «گرم كردست
تمغاهاى خود را» يعنى هميشه آنها را گرم دارد كه هر كه را بايد كه داغ كند، و
«مىگذارد آن را» يعنى تمغا را يا هر يك از مرهم و تمغا را در جائى كه محتاج بآن
باشد مثل دلهائى كه كور باشند از ديدن حق، و گوشهائى كه كر باشند از شنيدن آن، و
زبانهائى كه كنگ باشند از گفتن آن، و «از پى مىرود بدواى خود» يعنى تتبع ميكند از
براى دواى خود جايگاههاى غفلت و بىخبرى را، پس هر جائى را كه چنين يافت دواى خود
را كار مىبرد در آنجا، و همچنين «مواضع حيرت را» پس هر كه را كه حيران يافت معالجه
مىنمايد و مراد به «جايگاههاى غفلت» آناناند كه غافلاند و خبرى از راه راست
ندارند و اصلا بفكر اين هم نيفتادهاند كه راه راستى ميباشد يا نمىباشد و به
«مواضع حيرت» آنان كه بفكر آن افتاده باشند و حيران باشند و ندانند كه راه راست
كدام راه است و سؤال كرده شد آن حضرت عليه السّلام
از قدر يعنى از قدر حق تعالى و معنى آن، پس فرمود آن حضرت
عليه السّلام:
6034 طريق مظلم فلا تسلكوه، و بحر عميق فلا تلجوه،
و سرّ اللّه سبحانه فلا تتكلّفوه. راهى است تاريك، پس مرويد بآن راه، و دريائى است
عميق، پس داخل مشويد در آن، و سرّ خداى سبحانه است، پس مگذاريد بر خود كلفت آن را.
چون در أحاديث بسيار وارد شده بلكه ميانه أكثر أهل
ملل مشهورست كه: هيچ چيز واقع نمىشود مگر بقضا و قدر حق تعالى پس اگر قدرى سخن در
تحقيق مراد از آن گفته شود بعد از آن متوجّه شرح اين فقره مباركه شويم مىتواند بود
خصوصا اين كه از بعضى احاديث ظاهر مىشود كه ايمان بقدر ضرور است چنانكه روايت شده
از حضوت رسالت پناهى صلّى الله عليه وآله كه
فرموده: تا كسى ايمان نياورد بقدر، خير آن و شرّ آن، و شيرين آن و تلخ
آن، ايمان نياورده است.
و روايت شده از حضرت امام بحق ناطق امام جعفر صادق
عليه السّلام كه فرموده: هر كه نماز كند در عقب
كسى كه تكذيب كند بقدر خداى عزّ و جلّ بايد كه اعاده كند هر نمازى را كه كرده باشد
در عقب او.
پس مىگوئيم كه: قضا بسه معنى آمده: اوّل- بمعنى
خلق و ايجاد چنانكه در قرآن مجيد فرموده: فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ فِي
يَوْمَيْنِ يعنى پس خلق كرد آسمانها را هفت آسمان در دو روز و قدر نيز باين معنى
آمده چنانكه فرموده: وَ جَعَلَ فِيها رَواسِيَ يعنى خلق كرده است در زمين قوتهاى آن
را يعنى قوتهاى اهل آن را، ياقوتهائى كه از آن حاصل مىشود.
دوّم- بمعنى أمر و فرمان چنانكه فرموده: وَ قَضى
رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ، يعنى امر كرده و فرمان داده پروردگار
تو باين كه عبادت نكنيد مگر او را، و «قدر» نيز نزديك باين معنى آمده چنانكه
فرموده: نَحْنُ قَدَّرْنا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ، يعنى ما لازم گردانيدهايم در
ميانه شما مرگ را.
سوم- بمعنى اعلام چنانكه فرموده: وَ قَضَيْنا إِلى
بَنِي إِسْرائِيلَ فِي الْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ، يعنى
وحى فرستاديم بسوى بنى اسرائيل و اعلام كرديم ايشان را در توراة كه هر آينه فساد
خواهيد كرد در زمين دو مرتبه. و «قدر» نيز نزديك باين معنى آمده چنانكه فرموده:
فَأَنْجَيْناهُ وَ أَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ يعنى نجات داديم حضرت لوط و اهل او
را مگر زن او را كه تقدير كرده بوديم و در لوح نوشته بوديم او را از آنها كه باقى
باشند در عذاب، يا از آنها كه هلاك شوند و گذشته شوند.
و پوشيده نيست كه بودن همه چيز بقضا و قدر خداى
تعالى بنا بر معنى اوّل كه خلق و ايجاد باشد صحيح نيست در افعال بندگان مگر
بنا بر مذهب جهميّة و اشاعره كه آنها را بخلق و ايجاد خدا مىدانند، و فساد آن خود
ظاهرست و در رسائلى كه در اصول دين و غير آن نوشتهايم بيان آن نمودهايم، و همچنين
بمعنى دوم كه امر و فرمان باشد نيز صحيح نيست در همه افعال بندگان چه از جمله آنها
معاصى است و چگونه آنها بأمر و فرمان خدا تواند بود چنانكه فرموده وَ إِذا فَعَلُوا
فاحِشَةً قالُوا،، و امّا معنى سوم پس محقق طوسى خواجه نصير الدين طاب ثراه و جمعى
ديگر از علما گفتهاند كه: قضا و قدر باين معنى در همه جا صحيح است و مخفى نيست كه
بآن معنى نيز در همه حوادث صحيح نتواند بود، زيرا كه هر گاه پيش از وجود هر چيز
اعلامى بآن شده باشد يا آن در لوحى نوشته شده باشد پس بايد كه پيش از وجود هر چيز
از ممكنات چيز ديگر از آنها باشد و قدم عالم لازم مىآيد پس بايد كه شامل بعض
موجودات نباشد مثلا وجود لوح در لوحى ديگر نوشته نشده باشد و ديگر هر چه موجود شود
قبل از آن در لوح نوشته شده باشد، يا تخصيص داد حكم را بموجودات عالم عنصرى، يا
بأفعال غير خدا، و شيخ مفيد كه از اعاظم محققين علماى متقدمين ماست گفته كه: قضاى
خداى تعالى در اشياء مختلف است هر چه در افعال بندگان باشد حكم و فرمانى است كه در
آنها كرده در پاره بأمر و در پاره نهى و در پاره تجويز و رخصت، و مراد اين است كه:
هيچ فعلى از افعال بندگان نيست كه خداى عزّ و جلّ را در آن حكمى نباشد، و قضاى او
در بندگان و در آنچه از براى ايشان ايجاد كرده بمعنى خلق و ايجاد است يعنى
همه بخلق و ايجاد خدا موجود شدهاند و قدر را بمعنى
قضا و تأكيد آن نگرفته بلكه چون قدر بمعنى اندازه گرفتن و واقع ساختن چيزى در جاى
خود و بروشى كه حقّ آنست آمده قدر را در همه اشياء بآن معنى گرفته و گفته كه: قدر
حق تعالى در آنچه خود كرده ايجاد كردن و واقع ساختن آنهاست در جاى خود و بروشى كه
حقّ آنهاست، و در افعال بندگان اين است كه آنچه قرار داده در آنها از امر و نهى و
ثواب و عقاب و غير آن همه آنها واقع است در موقع خود و گذاشته شده در موضع خود،
واقع نشده عبث و كرده نشده باطل، و پوشيده نيست كه آنچه گفته اگر چه صحيح است امّا
حمل قضا و قدر بر آن خالى از دوريى نيست.
و حكما گفتهاند كه: مراد بقضاى خداى تعالى علم
اوست به آن چه هر چيز سزاوار آنست كه بر آن نحو موجود شود از براى نظام كلّ، و قدر
حق تعالى اخراج آنهاست بوجود در خارج بأسباب آنها بروشى كه در قضا مقرّر شده كه
نظام أكمل است.
و مخفى نيست كه وجود هر چيز بقضا و قدر باين معنى
صحيح است و محتاج بتخصيص نيست. و بعضى از علماى ما نيز علم را يكى از معانى قضا
شمردهاند و قضا را در بعضى آيات كريمه بآن تفسير كردهاند.
و شيخ صدوق محمد بن بابويه رحمه اللّه كه از اكابر
علماى متقدمين است در رساله اعتقادات خود گفته كه: اعتقاد ما در قضا و قدر قول حضرت
صادق است صلوات اللّه و سلامه عليه كه بزراره
فرموده در وقتى كه زراره سؤال كرده از آن حضرت كه: اى سيد من چه مىفرمائيد در قضا
و قدر- پس آن حضرت فرمود كه: مىگويم من كه بدرستى كه خداى تعالى هر گاه جمع كند
بندگان را روز قيامت سؤال ميكند ايشان را از آنچه عهد كرده بسوى ايشان، و سؤال
نمىكند ايشان را از آنچه قضا كرده بر ايشان.
و بگمان فقير اين حديث شريف كه شيخ مفيد طاب ثراه
حكم بصحت آن كرده دو احتمال دارد: يكى آنكه خداى تعالى پرسش ميكند بندگان را از
آنچه أمر كرده بآن و نهى
فرموده از آن، و پرسش نمىكند از آنچه قضا كرده بر
ايشان پس شما را چه كارست بتحقيق قضاى خداى تعالى، بلكه بر شماست تحقيق آنچه دانستن
آن در كارست از اوامر و نواهى و ساير احكام معهوده حق تعالى، و بنا بر اين دانستن
قضا و قدر در كار نخواهد بود.
و احتمال ديگر آنچه اشاره بمعنى قضا باشد كه «قضا»
در چيزيست كه خداى عزّ و جلّ در روز قيامت سؤال از آن نكند پس در أفعال اختياريّه
عباد نخواهد بود و بنا بر اين ظاهر اينست كه «قدر» هم نيز بمعنى «قضا» باشد و اگر
نه بايست اشاره بآن هم بشود، و اين احتمال موافق است با آنچه معتزله گفتهاند كه:
قضا و قدر در أفعال اختيارى عباد نمىباشد و علم خدا اگر چه شامل آنها هم هست امّا
علم بچيزى علت وقوع آن نمىشود بلكه وقوع آنها باراده و اختيار ايشانست پس ايشان
قضا و قدر خدا را امرى گرفتهاند كه سبب وقوع فعل شود مثل اراده حتمى يا خلق و
ايجاد، و ظاهرست كه قضا و قدر باين معنى در أفعال بندگان نخواهد بود و اگر نه سؤال
و حساب و ثواب و عقاب معقول نباشد، و بنا بر اين آيه كريمه «انّا كلّ شيء خلقناه
بقدر» تخصيص داده مىشود ببعضى أشياء، يا اين كه قدر در آن بمعنى ديگر خواهد بود
چنانكه از حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه
روايت شده كه در تفسير اين آيه كريمه فرموده كه خداى تعالى مىفرمايد كه: ما هر
چيزى را خلق كردهايم از براى اهل آتش باندازه أعمال ايشان، پس تخصيص داده مىشود
بچيزهائى كه از براى اهل آتش خلق شده، و چنانكه بعضى مفسرين گفتهاند كه: مراد
اينست كه ما خلق كردهايم هر چيزى باندازه كه حكمت اقتضاى آن كرده و موافق مصلحت
بوده، پس تخصيص داده مىشود بچيزهائى كه خداى تعالى خالق آنها باشد و شامل أفعال
عباد نخواهد بود و اللّه تعالى يعلم.
و شيخ صدوق رحمه اللّه بعد از آنچه نقل كرديم گفته
كه: و كلام در قدر نهى شده از آن، و نقل كرده حديثى از حضرت امير المؤمنين
صلوات اللّه و سلامه عليه كه شخصى سؤال كرده از آن حضرت از قدر- پس فرموده آن حضرت
صلوات اللّه و سلامه عليه كه: بحريست عميق پس فرو مرو در آن. باز سؤال كرده
مرتبه دوّم، پس فرموده آن حضرت كه: راهيست تاريك پس مرو بآن راه. باز سؤال كرده
مرتبه سيم. پس فرموده كه: سرّ خداست پس متكلف آن مشو، و حديث طويل ديگر نيز نقل
كرده از آن حضرت صلوات اللّه عليه كه در آن نيز نهى شده از آن.
و پوشيده نيست كه حديث اوّل موافق است با اين فقره
مباركه كه در اينجا نقل شده.
و شيخ مفيد رحمه اللّه حكم بصحت اين حديثها نكرده و
گفته كه: بر تقديرى كه آنها صحيح باشد دو احتمال دارد: يكى آنكه- نهى مخصوص جمعى
باشد كه خوض درين قسم مطالب نتوانند كرد و تأمّل در اينها باعث ضلال ايشان شود و
شامل جميع مكلفين نباشد.
دوم اين كه- نهى از تحقيق معنى قضا و قدر نباشد
بلكه نهى از تفكر در اسرار قضا و قدر باشد و از خوض در آنها و طلب علتى از براى هر
فعلى از افعال خداى عزّ و جلّ و هر حكمى از احكام او، زيرا كه آن چيزى نيست كه عقول
بشرى بآن تواند رسيد بلكه همين بايد دانست كه هر چه كرده از روى حكمت و مصلحت است و
هيچ چيز را باطل و عبث خلق نكرده و قرار نداده چنانكه در قرآن مجيد فرموده: وَ ما
خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ يعنى خلق نكرديم ما
آسمانها و زمين و آنچه را ميانه آنها باشد بازى كننده. و فرموده: أَ فَحَسِبْتُمْ
أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً، يعنى آيا گمان بردهايد شما اين كه خلق كردهايم ما
شما را عبث يعنى بازى كننده يا از براى عبث و بازى. و فرموده: إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ
خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ، يعنى بدرستى كه ما خلق كردهايم هر چيزى را بقدر
يعنى بحقّ و گذاشتهايم آنرا در موضع آن، انتَهى ما افادَ و لَقَد أحسَنَ و أجادَ.
بعد از آن شيخ صدوق رحمه اللّه دو حديث ديگر نقل
كرده: يكى آنكه- حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه و سلامه
عليه نقل فرمود از نزد ديوارى كه ميل كرده بود بمكان ديگر، پس كسى گفت بآن
حضرت كه: يا أمير المؤمنين آيا مىگريزى از قضاى خداى تعالى- پس آن حضرت فرمود كه:
مىگريزم از قضاى خداى تعالى بقدر او.
و دويم اين كه- كسى پرسيد از حضرت صادق صلوات اللّه
عليه از تعويذها كه آيا دفع ميكند از قدر چيزى را- پس آن حضرت فرمود كه: آنها هم از
قدرست.
و با وجود خفاى معنى اين دو حديث متعرّض بيان آنها
نشده و گمان فقير اينست كه «قضا» و «قدر» درين دو حديث بمعنى علم مىتواند بود و
مراد بحديث اوّل اين مىتواند بود كه: مىگريزم از آنچه خدا علم بآن دارد به آن چه
بآن نيز علم دارد و حاصل آن باشد كه آنچه واقع مىشود خدا علم بآن دارد پس اگر در
زير ديوار مايل بمانم و آن بر روى من بيفتد علم خدا بآن تعلق گرفته خواهد بود، و
اگر از آنجا بگريزم بجاى ديگر و سالم بمانم علم خدا بآن تعلق گرفته خواهد بود، پس
علم خدا را علت امرى نبايد دانست بلكه رعايت آنچه عقلا و شرعا در كار است بايد نمود
و هر گاه آن واقع شود معلوم مىشود كه علم خدا هم بآن تعلق گرفته بوده.
و ممكن است كه تعبير به «قضا» در اوّل و به «قدر»
در ثانى باعتبار اين باشد كه اگر در زير ديوار بماند مجرّد قضاست يعنى علم خدا بآن
تعلق گرفته امّا آن را خلاف مصلحت دانسته، و اگر بگريزد آن قدرست، يعنى علم خدا بآن
تعلق گرفته و آن را موافق حكمت و مصلحت هم دانسته، و مراد بحديث دوّم اين مىتواند
بود كه هر چه واقع مىشود علم خدا بآن بر نحوى كه واقع مىشود تعلق گرفته و [قدر]
همان است پس اگر كسى مثلا تعويذ نكند و بلائى پيش او آيد علم خدا بآن تعلق
گرفته بوده و اگر كسى تعويذ كند و دفع بلاها از او
شود علم خدا بآن تعلق گرفته بوده و [قدر] در باره او اين بوده، پس تعويذ چيزى از
قدر را دفع نمىكند بلكه اگر واقع شود آن هم داخل قدر خواهد بود و رسيدن بلا باو
درين صورت قدر نخواهد بود، پس تعويذ بلا را دفع ميكند و قدر را دفع نمىكند و حاصل
اين است كه: حق تعالى چنين مقرّر كرده كه اگر تعويذ نكند فلان بلا باو برسد و اگر
بكند آن بلا دفع شود و در ازل علم بهر طرف كه واقع مىشود دارد، و آن را «قضا و
قدر» گويند و علم سابق علت وقوع يك طرف نمىشود بلكه آن تابع اينست، و بنا بر اين
هر گاه كسى تعويذ بكند دفع بلائى كرده كه بر تقدير عدم تعويذ مقدّر بود و دفع قدر
واقعى نكرده چه در واقع قدر درين صورت دفع بلا ازو خواهد بود نه رسيدن بلا باو، و
اللّه تعالى يعلم.
و چون اين مطلب از مشكلات بود و بر اكثر مردم مشتبه
و بآن اعتبار جمعى توّهم جبر در افعال خود و عدم اختيار در آنها مىكردند قدرى
تفصيل قول در آن مناسب نمود هر چند ملايم وضع اين كتاب نبود.