شرح صد و ده كلمه از كلمات اميرالمؤمنين‏ (ع)

حجت هاشمى خراسانى

- ۲ -


كلمه 7

الدّهر يومان يوم لك و يوم عليك فاذا كان لك فلا تبطر و اذا كان عليك فاصطبر

ترجمه

روز كار دو روز است روزى بر نفع تو، و روزى بر ضرر تو پس هر گاه بر نفع تو باشد بى‏اندازه خوشحال مباش، و هر گاه بر ضرر تو باشد شكيبائى كن.

اعراب

الدهر: بر وزن فلس بمعناى روزگار در قرآنست: هَلْ أَتى‏ عَلَى الْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ، وَ قالُوا ما هِيَ إِلَّا و از كلام امير عليه السلام است: (فيا عجبا للدّهر اذ صرت يقرن بى من لم يسع بقدمى، و لم تكن له كسابقتى الّتى لا يدلى احد بمثلها الا ان يدعى مدّع ما لا اعرفه و لا اظنّ اللّه يعرفه) و حضرت امام سوم گفته:

يا دهر افّ لك من خليل *** كم لك بالاشراق و الاصيل‏

يومان: تثنيه يوم و روز در عرف شرع از آغاز طلوع فجر صادق است تا مغرب و طهور حمره، و در عرف ناس از هنگام طلوع آفتاب تا غروب.

يوم: بدل يا عطف بيان براى يومان مانند (الناس رجلان رجل‏ اكرمته و رجل اهنته) و مراد از يومان در اين مقام خصوص روز عرفى نيست بلكه مراد دو زمان دو وقت است.

لك: لام براى انتفاع است يعنى بر نفع تست و بر مراد دل تو مى‏گذرد عليك: على براى ضرر است مثل قول خدا: (لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ) و مانند قول شاعر:

و قد زعمت ليلى بانّى فاجر *** لنفسى تقاها او عليها فجورها

و مانند قول ديگرى:

فان أنتم لا تحفظوا لمودّتى *** زمانا فكونوا لا علىّ و لا ليا

يعنى و روز ديگر بر خلاف ميل تو رفتار ميكند و باد بر خلاف مقصد كشتى تو مى‏وزد.

فاذا كان: فاء تفريع است و اذا شرطيه و كان فعل شرط و ناقصه اسمش ضمير مستتر راجع بدهر و لك خبر و متعلق بمحذوف.

فلا تبطر: جمله جواب شرط است و چون انشائيه است فاء در او واجب است لاء ناهيه تبطر مجزوم و جمله در محل جزم بشرط تبطر مضارع بطر بمعناى بخود نازيدن و تكبر كردن و در قرآن است: بَطَراً وَ رِئاءَ النَّاسِ از كلام امير عليه السلام است (و لا تكن عند النعماء بطرا و لا عند الباساء فشلا) و نيز گويد (نسأل اللّه سبحانه ان يجعلنا و ايّاكم ممّن لا تبطره نعمة، و لا تقصر به عن طاعة ربّه غاية، و لا تحل به بعد الموت ندامة و لا كآبة.

فاصطبر: فعل امر جواب شرط چون انشاء است نيز با فاء آمده بمعناى صبر و شكيبائى كن در قرآنست: وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها... وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوى‏ شاعر گفته:

عندى اصطبار و شكوى عند قاتلتى *** فهل باعجب من هذا امرء سمعا

معنى

مراد آن است كه تمام مدت عمر تو در دنيا چون دو روز است كه در يكى نفع برى و روزگار بر روى تو مى‏خندد و بر مراد دل تو گام برميدارد و يك روز بر ضرر تست و برؤيت صيحه مى‏زند و بر خلاف مقصود تو مشى دارد پس در روزى كه از روزگار منتفع مى‏شوى غره مشو و طاغى مباش و در روزى كه از او متضرر مى‏گردى جامه بر تن چاك مزن، و يقه مدر و صورت مخراش يعنى نه در وقت نعمت و رحمت و سراء طغيان كن، و نه در روز نقمت و روز زحمت و ضراء عصيان ورز بلكه در وقت رفاه حال شاكر باش، و در وقت تباه حال صابر: كاتب حروف گويد:

اين دهر كه بينى همه‏اش هست دو روز *** يك روز چو شب تاريكى همچون روز

آن روز كه روشن است طغيان منما *** و آن روز كه چون شب است چون شمع مسوز

استاد خاورى گفته:

چرخ است دو روز در ره بازى او *** روزى بتو پشت ميكند روزى رو

چو رو كند بجاه او غره مشو *** چون پشت كند ز جان خود دست مشو

كلمه 8

العالم و المتعلّم شريكان في الاجر

ترجمه

دانشمند و دانش آموز شريك در اجرند و هر يك مأجورند.

اعراب

العالم: مراد معلم است بقرينه متعلم، المتعلم: بلفظ فاعل يعنى آموزنده است از كلام امير عليه السلام است: (عالم ربانى و متعلّم على سبيل النجاة و همج رعاء).

شريكان: تثنيه شريك خبر براى عالم و متعلم و تعدد مبتدا مستلزم تعدد خبر جز اين كه مبتدا مفرق و خبر مجتمع آمده و عكس نيز صحيح است.

في الاجر: في ظرفيه است و اجر بر وزن فلس بمعناى دستمزد در قرآنست: ذلِكَ الَّذِي يُبَشِّرُ اللَّهُ عِبادَهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا و محيى الدين عربى كافر در نزد بعضى، و مؤمن در نزد جمعى گفته:

و ما طلب المختار اجرا على الهدى *** بتبليغه ذلِكَ الَّذِي يُبَشِّرُ اللَّهُ‏

معنى

مراد آن است كه شخص عالم و متعلم هر دو مأجورند، عالم بواسط تعليم و نشر علمش و متعلم بواسط فرا گرفتن علم و در مقام تحصيل برآمدن و در حق عالم در حديث گفته شده: عالم ينتفع بعلمه افضل من سبعين الف عابد، و نيز گفته شده: در ضمن حديثى: (و العالم اعظم اجرا من الصائم القائم الغازى في سبيل اللّه و اذا مات العالم ثلم في الاسلام ثلمة لا يسدّها شي‏ء الى يوم القيامة) و در حق متعلم در حديث آمده: (من سلك طريقا يطلب فيه علما سلك اللّه به طريقا الى الجنّة و ان الملائكة لتضع اجنحتها لطالب العلم رضى به و انه ليستغفر لطالب العلم من في السموات و من في الارض حتى الحوت في البحر و فضل العالم على العابد كفضل القمر على سائر النّجوم ليلة البدر) و جز اين از روايات و احاديث وارده در فضل و اجر معلم و متعلم و هويدا است كه مراد هر معلم و متعلم نيست بلكه آنكه علم دين آموزد و علمى كه راجع بقران و حديث است كه مايه سعادت در دنيا و عقبى است و در تحريص بر علم و تعليم و تعلم آن نيز سخنان بسياريست از قرآن و حديث و نظم كه ذكر آن مايه ملالت تو گردد.

كاتب حروف گويد:

در علم قدم بنه چه برنا و چه پير *** روشن كن ازين چراغ جانا تو ضمير

چون عالم و آموزنده شريكند در مزد *** يا علم بياموز و يا علم بگير

استاد خاورى گفته:

يا درس فرا گير ز برنا و ز پير *** يا درس بده بهر كه شد درس پذير

اجر متعلم و معلم چو يكى است‏ *** يا ياد بده بخلق يا ياد بگير

و هويدا است كه در مصرع سوم مسامحه است.

كلمه 9

الصّمت يكسيك ثوب الوقار، و يكفيك مؤنة الاعتذار

ترجمه

سكوت مى‏پوشاند ترا جامه وقار را و كفايت ميكند ترا هزينه، اعتذار را يعنى اگر سكوت را پيشه كنى، اول موقر، و معظم خواهى بود و ديگر آنكه نياز بعذر آوردن نخواهى شد.

اعراب

الصمت: بدانكه صمت بر وزن فلس و صموت و صمات بمعناى سكوتست و اصمات و تصميت نيز مانند نصت براى سكوتست و صمّيت مثل سكّيت بمعناى كثير السكوت.

يكسبك: بدانكه كسى بر وزن فرح لازم است مانند كسى زيد يعنى جامه پوشيد و مانند قول شاعر:

و ان يعرين ان كسى الجوارى *** فتنبو العين عن كرم عجاف‏

و چون عين او مفتوح گردد متعدى شود و يكى از اسباب تعديه فتحه داد عين الفعل است و گاهى يك مفعولى مى‏آيد مانند قول امرء القيس:

و اركب في الرّوع خيفانة *** كسا وجهها سعف منتشر و گاهى دو مفعولى مانند (كسوت زيدا جبة) و در اين مقام دو مفعولى است كاف مفعول اول و ثوب مفعول دوم بمعناى يعطيك ثوب الوقار.

ثوب: بر وزن فلس بمعناى جامه و بر ثياب و اثوب جمع بسته مى‏شود الوقار: بر وزن سلام بمعناى وزين و سنگين بودن در حديث است: اطلبوا العلم و تزيّنوا معه بالحلم و الوقار) و در قرآن است: ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْواراً، و وقار يكى از صفات پسنديده و خصال حميده است و او جز تكبر و عجب است.

يكفيك: بدانكه كفى بر سه قسم استعمال مى‏شود 1- لازم بمعناى حسب و قانون فاعل او آن است كه با باء زائده مى‏آيد 2- يك مفعولى بمعناى اجزء و اغنى مانند قول شاعر

قليل منك يكفيني و لكن *** قليلك لا يقال له قليل‏

3- دو مفعولى بمعناى وقى مانند قول خدا (فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ) و در اين مقام از قسم دوم است.

مؤنه: بمعناى هزينه و مصرف در حديث است (المؤمن قليل المؤنة) الاعتذار: مصدر اعتذر يعنى عذر خواهى و عذر آوردن.

معنى

سكوت و خاموشى جامه وقار بر اندام تو پوشد و از بكار بستن عذر خواهى و پوزش طلبى ترا بى‏نياز سازد بدانكه يكى از صفات حميده سكوت است و در مدح و فوائد او سخن بسيار گفته شده و از آنهاست اگر سخن گفتن نقره است سكوت طلاست زيرا آنكه سخن فراوان گويد دچار لغزش مى‏شود و نيازمند بعذر خواهى و اغماض مى‏گردد، و رزانت او مى‏رود و امير عليه السلام گويد (بكثرة الصّمت تكون الهيبة) و گفته: (اذا اعجبك‏ الكلام فاصمت و اذا اعجبك الصمت فتكلّم) و بزرگان سخن نگويند مگر در ضرورت از اين رو گفته‏اند رسيدن بمراتب كمال سه چيز لازم دارد: (ان لا تأكل الا عند الفاقة، و لا تنام الّا عند الغلبة، و لا تتكلّم الّا عند الضّرورة) و گفته‏اند: (الورع في المنطق اشدّ منه في الذّهب و الفضّة و الزهد في الرياسة اشد منه في الذهب و الفضة).

و حكيم نظامى گويد:

با آنكه سخن بلطف آبست *** كم گفتن آن سخن صوابست‏

كم گوى و گزيده گوى چون در *** كز گفتن تو جهان شود پر

لاف از سخن چو در توان زد *** كان خشت بود كه پر توان زد

يك دسته گل دماغ پرور *** از خرمن صد گياه بهتر

و گفته‏اند تا سخن نگفته‏اى، سخن بنده تست و چون سخن گفتى تو بنده سخنى و امير عليه السلام گفته: (و تلافيك ما فرط من صمتك ايسر من ادراكك ما فات من منطقك).

و حكيم ناصر گويد:

گفته سخن چو سفته گهر باشد *** ناگفته همچو گوهر ناسفته‏

و نيز گفته:

آن به كه نگوئى چو ندانى سخن ايراك *** ناگفته بسى به بود از گفته رسوا

چون تير سخن راست كن آن گاه بگويش‏ *** بيهوده مگو چوب مپر تاب ز پهنا

و امير گفته المرء مخبوء تحت لسانه، و تا سخن نگفته عيب و هنر پوشيده است از اين رو شاعر گفته:

تا مرد سخن نگفته باشد *** عيب و هنرش نهفته باشد

و اديب خاورى گفته:

كم گوى سخن نگفته بهتر *** عيب و هنرت نهفته بهتر

و شاعر تازى گفته:

و كاين ترى من صامت لك معجب *** زيادته او نقصه في التكلم‏

و حكيم ناصر گويد:

خموشى مايه مردان راهست *** كه در گفتن بسى شر و گناهست‏

و سكوت يكى از سه علامت عالم است چنانچه در حديث امير عليه السلام آمده: (يا طالب العلم إنّ للعالم ثلاث علامات العلم و الحلم و الصّمت) و از رسول صلّى الله عليه وآله وسلّم رسيده: (من صمت نجى و الصّمت حكم، و قليل فاعله) و از رسول سؤال شد: (ما النّجاة قال امسك عليك لسانك و ليسعك بيتك، و ابك على خطيئتك)، و از رسول نيز رسيده كه فرمود: (من يتكفل لى بما بين لحييه و رجليه اتكفل له بالجنة).

و شيخ عطار گفته:

صمت چيست از دام هستى جستن است *** هر دو لب از ما سوا بر بستن است‏

و ما با اين كه سخن از نيكوئى صمت گوئيم زياد سخن آوريم ولى اين منافى صمت نيست بملاحظه لا خير في الصمت عند الحكم كما لا خير في القول بالجهل، و اكنون ترا كافى و مرا وافيست.

كاتب حروف گويد:

خواهى تو اگر سبك چو كاهى نشوى *** پيوسته قرين رنج و آهى نشوى‏

خاموش نشين لاف مزن تا ز خطا *** عذر آور و در بند گناهى نشوى‏

استاد خاورى گفته:

آن جاى كه فهم‏هاست از فهم تو بيش *** خاموشى محض گر كنى پيشه خويش‏

صد بار از آن به كه خطائى گوئى‏ *** و آن گاه بياورى دو صد عذر به پيش‏

كلمه 10

الحمق داء لا يداوى، و مرض لا يبرى‏ء

ترجمه

حماقت دردى است كه مداوا پذير نيست، و مرضى است كه بهبودى نيابد يعنى درد بيدرمان و مرض بى‏علاج حماقت است.

اعراب

الحمق: بر وزن قفل ضد عقل است و وصفش احمق است و معماى مشهور (يا احمق الناس) بكسر قاف مركب از يا احمد منادى مرخم و فعل امر است.

داء: بمعناى مرض از كلام امير است: (اريد ان اداوى بكم و أنتم دائى) لا يداوى: لا نافيه يداوى مضارع مجهولست يعنى دوا نمى‏شود و پذيراى دوا نيست. لا يبرئ: لا نافيه يبرئ مضارع مجهولست از برء بمعناى بهبودى در قرآنست: (إِذْ قالَ اللَّهُ يا).

معنى

مراد آن است كه مرض حماقت از امراض مزمنه و غير قابل علاج است و هر قدر طبيب در علاج او بكوشد مداوا نشود، و هر مقدار در ريشه كن كردن او رنج برد افزون گردد، و كم نگردد چون ابو جهل كه پيغمبر اصرار زياد در معالجه او داشت و ممكن نشد تا آيه آمد إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ و شاعر تازى گفته:

لكلّ داء دواء يستطبّ به *** الّا الحماقة داء لا دواء لها

و عيساى مسيح كه طبيب هر علت و شفا بخش هر مرض بود از مريض حمق مى‏گريخت، و از معالجه او عاجز شد، و حكيم مولوى رحمة اللّه در اين باب گفته:

عيسى مريم بكوهى مى‏گريخت *** شير گوئى خون او مى‏خواست ريخت‏

آن يكى در پى دويد و گفت خير *** در پيت كس نيست چه گريزى چو طير

با شتاب او آن چنان مى‏تاخت جفت *** كز شتاب او جواب او نگفت‏

يك دو ميدان در پى عيسى براند *** پس بجدو جهد عيسى را بخواند

كز پى مرضات حق يك لحظه بيست *** كه مرا اندر گريزت مشكلى است‏

از كه اين سو مى‏گريزى اى كريم‏ *** نه پيت شير و نه خصم و خوف و بيم‏

گفت از احمق گريزانم برو *** مى‏رهانم خويش را بندم مشو

گفت آخر آن مسيحا تو نئى‏ *** كه شود كور و كر از تو مستوى‏

گفت آرى گفت آن شه نيستى... *** كه فسون غيب را ماويستى‏

چون بخوانى آن فسون بر مرده‏ *** بر جهد چون شير صيد آورده‏

گفت آرى آن منم گفتا كه تو *** نى ز گل مرغان كنى اى خوبرو

بر دمى بروى سبك تا جان شود *** در هوا اندر زمان پران شود

گفت آرى گفت پس ايروح پاك *** هر چه مى‏خواهى كنى از كيست باك‏

با چنين برهان كه باشد در جهان‏ *** كه نباشد مر ترا از بندگان‏

گفت عيسى كه بذات پاك حق *** مبدع تن خالق جان در سبق‏

حرمت ذات و صفات پاك او *** كه بود گردون گريبان چاك او

كان فسون و اسم اعظم را كه من‏ *** بر كر و بر كور خواندم شد حسن‏

بر كه سنگين بخواندم شد شكاف *** خرقه را بدريد بر خود تا بناف‏

بر تن مرده بخواندم گشت حى‏ *** بر سر لا شي‏ء خواندم گشت شي‏ء

خواندم آنرا بر دل احمق به ودّ *** صد هزاران بار درمانى نشد

سنگ خارا گشت و زانخو برنگشت‏ *** ريگ شد كز وى نرويد هيچ كشت‏

گفت حكمت چيست كانجا اسم احمق *** سود كرد اينجا نبود او را سبق‏

آن همان رنجست و اين رنجى چرا *** آن نشد او را و اين را شد دوا

گفت رنج احمقى قهر خدا است *** رنج كورى نيست قهر آن ابتلاست‏

ابتلا رنجى است كان رحم آورد *** احمقى رنجى است كان زخم آورد

آنچه داغ اوست مهر او كرده است *** چاره بر وى نيارد بر دو دست‏

ز احمقان بگريز چون عيسى گريخت‏ *** صحبت احمق بسى خونها بريخت‏

بر سر آرد زخم رنج احمقى *** رحم نبود چاره جوئى آن شقى‏

اندك اندك آب را دزدد هوا *** وين چنين دزدد هم احمق از شما

آن گريز عيسوى نزبيم بود *** ايمنست او از پى تعليم بود

ز مهرير ار پر كند آفاق را *** چه غم آن خورشيد با اشراق را

و ما در اين مقام سخن را نيز طولانى آورديم چون مقام مقتضى آن بود خداوند عقل ما را فزون كن و از حماقت ما را ايمنى بخش، و قرين احمق ما را مكن و اكنون به يقين دانستى كه حماقت مرض بى‏علاج است.

كاتب حروف گويد:

هر درد كه بينى تو دوائى دارد *** هر رنج و بلا ذكر و شفائى دارد

جز درد حماقت كه دوايش نبود *** خوش آنكه ز عقل يك عصائى دارد

استاد خاورى گفته:

تا بر لب احمق از تعب جان نرسد *** از وى به تو جز زيان و خسران نرسد

هر درد درين جهان دوائى دارد *** جز درد حماقت كه بدرمان نرسد

كلمه 11

الغضب نار موقدة، من كظمه اطفاها، و من اطلقه كان اوّل محترق بها

ترجمه

خشم آتشى است بر افروخته شده هر كس فرو برد آنرا خاموش كرده آن آتش را و هر كس رها سازد او را خواهد بود خود نخست سوزنده بسبب آن آتش.

اعراب

الغضب: بر وزن فرس مبتدا و مصدر غضب بكسر ضد فرح و فرح نار خبر و الف او در اصل واو بوده و از مؤنثات معنويست بدليل تصغيرش بر نويرة و در جمع او الف بدل بيا مى‏گردد و نيران گفته مى‏شود.

موقدة: بلفظ مفعول بمعناى بر افروخته شده در قرآنست نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ من كظمه: من شرطيه است و كظم فعل شرط بر وزن جلس مشتق از كظم بمعناى بازگرداندن و حبس كردن عرب گويد كظم غيظه و در قرآنست: وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاسِ....

اطفاها: بر وزن اكرام از اطفاء بمعناى خاموش كردن در قرآنست يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ و از كلام امير عليه السلام است: فاطفئوا ما كمن فى‏ قلوبكم من نيران العصبية، و احقاد الجاهلية فانما تلك الحمية تكون في المسلم من خطرات الشيطان، و نخواته، و نزغاته و نفثاته) و نيز گفته: اطفئ السراج فقد طلع الصبح، و جمله جواب شرط است و ضمير مذكر ظاهر در كظمه راجع به غضب و ضمير مذكر مستتر در كظم و غضب و اطفا راجع بمن و ضمير مؤنث در اطفا راجع بنار است.

و من اطلقه: واو عاطفه من نيز شرطيه اطلق فعل شرط ضمير مستتر راجع بمن و بارز راجع به غضب بمعناى رها ساختن.

كان: جواب من و فعل ناقص است اسم مستتر و اول منصوب و خبر كان و اول در اصل و اول بوده و بعد ادغام اول گرديده و گفته‏اند بر دو قسم است 1- آنكه در مقابل دوم است و او منصرف است چون امير عليه السلام امام اولست 2- آنكه بمعناى اسبق است و اقدم و افضل و او غير منصرفست بجهت وصفيت و وزن الفعل، و در اين مقام بمعناى اولست.

محترق: بلفظ فاعل يعنى سوزنده و آتش گيرنده مشتق از احتراق بها: باء سببيه و ضمير راجع بنار مؤنث است.

معنى

مراد آنستكه خشم آتشى برافروخته است هر كس خشمش را فرو نشاند آتش سوزنده را خاموش كرده و هر كس او را رها سازد اول كسى كه درين آتش مى‏سوزد خود او خواهد بود و غضب يكى از صفات رذيله و خصال ذميمه است كه تطهير نفس از او واجب است و معالجه او سخت لازم است و مهار كردن اين سگ درنده بسيار مشكل است، و درين باب نيز سخن بى‏شمار است پاره از آن اينست مردى برسول خاتم گفت يا رسول اللّه (مرنى بعمل و اقلل) رسول فرمود لا تغضب، مرد دوباره گفتار خود را تكرار كرد رسول نيز جواب خود را تكرار فرمود و نيز از رسول پرسيدند (ما ذا ينقذني من غضب اللّه) فرمود لا تغضب و نيز گفته (من كف غضبه ستر اللّه عورته) و حضرت صادق عليه السلام فرمود (الغضب مفتاح كل شر).

كاتب حروف گويد:

خشمت چو يكى آتش افروخته است *** يك جامه آتشين بتن دوخته است‏

كز خشم فرو برى كنى خاموشش‏ *** ورنه تو نخست كس كه در او سوخته است‏

و اديب خاورى گفته:

خشم و غضب آتشى است كه سوزان در تست *** چون شعله كشد بلاى جان من و تست‏

آن كس كه ورا نشاند خاموشش كرد *** و آنگونه نشاند خود بدان سوخت نخست‏

كلمه 12

الحريص فقير، و لو ملك الدنيا بحذافيرها

ترجمه

شخص حريص فقير است و اگر چه مالك تمام دنيا شود يعنى حريص اگر ثروت تمام دنيا را بدست آورد و مالك تمام جهان گردد باز نيازمند است.

اعراب

الحريص: صفت مشبهه مشتق از حرص بمعنى آز در مقابل قانع فقير: نيز صفت مشبهه است يعنى نيازمند در مقابل غنى، و غنىّ مطلق ذات بارى و فقير مطلق آدمى از خداوند بالاتر غنى نيست و از آدمى بالاتر فقير نيست. حكيم مولوى گويد:

او غنى است و جز او جمله فقير *** كى فقيرى بى‏عوض گويد كه گير

و لو ملك: لو حرف وصلست نه شرط از اين رو نيازمند بجواب نيست مانند اطلبوا العلم و لو بالصين. ملك: بر وزن هلك فعل متعدى است. الدنيا: بر وزن عقبى و مراد از دنيا اين عالم فانيست كه در حق او رسيده حب الدنيا رأس كل خطيئة و افلاطون گفته: (الدّنيا دار الاشرار فان لم يكن دار اخرى فاين دار الابرار) و امير عليه السلام نيز گفته (الدنيا دار مجاز و الاخرة دار قرار) و نيز فرموده: (و احذّركم الدّنيا فانّها منزل قلعة و ليست بدار نجعة قد تزينت بغرورها و غرّت بزينتها هانت على ربّها فخلط حلالها بحرامها، و خيرها بشرّها، و حياتها بموتها، و حلوها بمرّها).

بحذافيرها: بر وزن قناديل تازى گويد اخذه بحد فوره، و حذفاره و حذافيره يعنى بتمامه يا بجوانبه يا با عاليه و حذافير بر كسانى كه مهياى جنگ شده‏اند نيز اطلاق مى‏شود، و از كلام امير عليه السلام است و ايم اللّه لقد كنت في ساقتها حتى تولّت بحذافيرها.

معنى

مراد آن است كه شخص حريص همواره نيازمند است اگر چه تمام جهان را مالك شود، و ثروت همه گيتى را بدست آورد زيرا حريص هميشه طالب زياديست و باندك كفايت نكند، و بر كفاف قانع نگردد حكيم مولوى گويد:

كاسه چشم حريصان پر نشد *** تا صدف قانع نشد پر در نشد

و در اين باب نيز سخن بسيار است از آن است كلام رسول خاتم صلّى الله عليه وآله: لو كان لابن آدم، و اديان من ذهب لابتغى لها ثالثا و لا يملأ جوف ابن آدم الا التراب و يتوب اللّه على من تاب و نيز فرموده (منهومان لا يشبعان منهوم العلم و منهوم المال، و فرمود يشيب ابن آدم و يشبّ فيه خصلتان الحرص و طول الامل) و حرص مرد را ذليل و خوار كند و قناعت مرد را عزيز گرداند حكيم ناصر گويد:

بخرسندى برآور سر كه رستى *** ز حرص ار دور گشتى بت شكستى‏

و شيخ شيراز گويد:

قناعت توانگر كند مرد را *** خبر كن حريص جهان گرد را

كاتب حروف گويد:

گر از مى حرص خورده بلبله *** كرده سر پا معركه و غلغله‏

بيحد تو فقيرى و غنى كى كردى‏ *** گر هر دو جهان تراست در ولوله‏

استاد خاورى گفته:

طمّاع حريص تاز هستى نرهد *** از قيد بلاى زر پرستى نرهد

مانند گدائى است كه گر دنيا را *** مالك بشود ز تنگ دستى نرهد