مقدمه
بسم اللّه الرّحمن
الرّحيم حمد وافر، و ستايش متكاثر، مر واحد احدى را سزاست، و حامد و صمدى رواست، كه
به آدمى از روح خود دميد، و خرد و دانش باو بخشيد، و درود بسيار، و تحيّت بىشمار
بر روان اشرف امم، و ارفع عرب و عجم، و سيّد ولد آدم حضرت رسول مصطفى، و بر آل
اطهار و أئمه مجتبى، كه هاديان سبيل هدايت، و رائدان اصحاب ولايتند، و نفرين ابدى،
و لعنت متمادى بر دشمنان آنها تا روز حشر اجساد، و قيام يوم التناد.
و بعد چنين گويد: اين
افقر عباد، و دور مانده از راه صواب و سداد حجّت هاشمى خراسانى كمترين سبط نبىّ
مصطفى، و نبيره علىّ مرتضى، و ذريّه فاطمه زهرا از مردم سده چهارده هجرى قمرى از
كشور ايران، در روضه رضوان، مدرّس علوم عرب، و مؤدّب به آداب أئمه رب، گاهى جزوهاى ديدم از استاد
اديب خاورى كه صد و ده كلمه از كلمات قصار امير عليه
السلام و غير قصار را بنظم فارسى ترجمه كرده و بعضى از مردم عصر اصل كلمات
را به نثر فارسى ترجمه نموده، بر آن شدم كه بمقدار وسعت مجال، و موافقت حال، بطريق
اختصار آنها را شرح كنم كه هم مبتدى از آن منتفع گردد، و هم منتهى، و هم عام
بهرهمند گردد، و هم خاص، و ترجمه آنها به نظم از مؤلف اول ذكر مىشود و ترجمه
استاد را در آخر مىآورم كه هم نام وى زنده گردد و هم حسن الختام رعايت شده باشد، و
اميد از خوانندگان منصف و آيندگان غير متعسف آن است كه اگر به سهو و خطائى بر خورند
از عفو و بخشش خود برخورند، زيرا: اصبحنا في دهر عنود، و زمن كنود، بدرجهاى كه
افكار متشتت، و حواس متفرق.
و على اللّه توكّلت، و
اليه تبت و انيب...
كلمه 1
العاقل يعتمد على عمله
و الجاهل على امله
ترجمه
انسان عاقل اعتماد كند
بر عمل خويش، و آدم جاهل اعتماد نمايد بر آرزوى خود.
اعراب
العاقل: ال داخل بر
مفرد و جمع در مقام خطابه حمل بر استغراق مىگردد يعنى كلّ عاقل، و ال داخل بر اسم
فاعل و مفعول حرفيه است بقول مازنى و بقول جمهور در موردى كه بر ثبوت دلالت كند
حرفيه است چون الصائغ و الخائف و در صورت دلالت بر حدوث موصول اسمى است چون الضارب
و الاكل و در اين صورت فعلى است كه بصورت اسم در آمده، و در هر دو صورت مفيد
استغراق است مانند قول رسول صلّى الله عليه وآله وسلّم:
المؤمن غرّ كريم، و المنافق خبّ لئيم، و عاقل اسم فاعل مشتق از عقل و جمعش بر عقلاء
آيد چون عالم و علماء و بعضى گفته عقلاء جمع عقيل است چون بخيل و بخلاء، و قائل از
عقلاء نيست و عاقل در مقابل مجنون است و عقل بر دو قسم است: 1- مطبوع 2- مسموع و
امير عليه السلام گفته:
رأيت العقل عقلين
***
فمسموع و مطبوع
و ما ينفع مطبوع
***
اذا لم يك مسموع
و در كلمات قصار كه
فرموده: العلم علمان مطبوع و مسموع و لا ينفع المسموع اذا لم يكن المطبوع مراد عقل
است.
و حكيم مولوى نيز گفته:
عقل دو عقل است اول مكسبى
***
كه در آموزى چون در مكتب صبى
از كتاب و اوستاد فكر و ذكر
***
از معانى وز علوم خوب بكر
عقل تو افزون شود بر ديگران
***
ليك تو باشى ز حفظ آن گران
لوح حافظ باشى اندر دورو گشت
***
لوح محفوظست كو زين در گذشت
عقل ديگر بخشش يزدان بود
***
چشمه آن در ميان جان بود
و اول عبارت است از
چيزى كه از وجودش تكليف بيايد و از عدمش رفع مىگردد، و معاويه صاحب اين عقل است و
دوم عبارت است از امرى كه براه مستقيم مىكشاند، و از راه اعوجاج مىرهاند، و در حق
او گفته شده: (العقل ما عبد به الرّحمن و اكتسب به الجنان) و معاويه باين اعتبار
عاقل نيست و آنچه دارد مكر و شيطنت است و حكماء مراتب عقل را چهار قسم كردهاند
باين ترتيب: هيولانى- بالملكه- مستفاد- عقل بالفعل، و عقل در مقابل نفس نيز مىآيد،
و هر يك را جنودى است و عقل امريست كه اول ما خلق است و ثواب و عقاب بواسطه اوست و
امير عليه السلام در حق او گفته: (لا غنى
كالعقل و لا فقر كالجهل) و در روايت آمده جبرئيل آمد و بر آدم سه امر را عرضه داشت
كه يكى را انتخاب كن، او عقل را انتخاب نمود و دو تاى ديگر تابع عقل شدند و حكيم ناصر در
سعادتنامه اين روايت را به پيغمبر خاتم نسبت داده و گفته:
نمود ايزد بمعراج آشكارا
***
حيا و عقل و ايمان مصطفى را
اشارت يافت از لطف الهى
***
كزين سه چيز بگزين آنچه خواهى
چو بشنيد اين خطاب از كردگار او
***
از آن سه عقل را كرد اختيار او
بگفت ايمان كه با عقلم گرو دان
***
حيا گفتا نباشم دور از ايمان
و عقل امرى است كه اگر
او باشد همه چيز باشد، و اگر نباشد هيچ چيز نيست و بامير
عليه السلام گفتند: صف لنا العاقل فقال هو
الّذى يضع الشّىء مواضعه فقيل صف لنا الجاهل قال قد فعلت، و درين باب سخن بسيار
است و ما را چون بنا بر اختصار است باين مقدار مايه اعتبار است.
يعتمد: مضارع اعتمد از
اعتماد بمعناى تكيه كردن و پشت گرمى باو داشتن و مؤلف گفته: آنكه را بتو اعتقاد
نيست چگونه ترا باو اعتماد است و بكسى معتمد باش كه او بتو معتقد است.
روزى يكى نزد استاد
فقيه سبزوارى (ره) نماز و روزه استيجارى مىخواست فرمود تو مرا عادل نمىدانى با
اين كه اول عادل عالمم من بتو چگونه معتمد باشم با اين كه تو بمن معتقد نيستى.
على عمله: على بر دو
قسم است: 1- اسم بمعناى فوق 2- حرف و از حروف جاره بحساب مىآيد و براى آن نه معنى
گفتهاند كه اصل و اشهر آنها استعلاء است و كاتب حروف گويد: اين حرف از بين حروف
باستعلاء اختصاص يافته چون شكل نام مولى (علىّ) دارد و باين معنى استعلاء يافته و
ما او را سخت دوست مىداريم و على نيز علو يافته چون بشكل على است و مناسب قول ابن ابى
الحديد است در وصف مولى:
و فوز عليّ بالعلى فوزها به
***
و كلّ الى كلّ مضاف و منسوب
و عمل: مصدر است بمعناى
كار و الجاهل: واو عاطفه ال در الجاهل براى استغراق اسم فاعل جهل و بر جاهلون و
جهلاء جمع بسته مىشود بمعناى نادان و احمق ازين قبيل است كلام امير
عليه السلام: الجاهل اما مفرط و امّا مفرّط.
على امله: يعنى يعتمد
على امله و حذف متعلق بقرينه ما قبل صحيح است و امل بر وزن فرس بمعناى آرزو و امل
بويژه طول او صفتى است بد. و امير فرموده: من اطال الامل اساء العمل، و در حديث
آمده: انّ اخوف ما اخاف عليكم اثنان الهوى، و طول الامل، و امير
عليه السلام فرمود: و اعلموا انّ الامل يسهى
العقل و ينسى الذّكر فاكذبوا الامل فانّه غرور، و صاحبه مغرور، و درين باب نيز سخن
افزون است و بين امل و عمل جناس مضارع است.
معنى
خردمند كسى است كه كار
كند و رنج برد و حصول آرزو و وقوع مقصود را نتيجه عمل خود داند، و جاهل كسى است كه
كسالت ورزد و براى حصول مراد بر آرزو تكيه كند و حاصل آنكه عاقل رنج برد و اميد گنج
دارد و جاهل از رنج مىگريزد، و طمع رسيدن به گنج دارد و رسيده: (لا تتّكل على
المنى فانّها بضائع النوكى) عاقل اعتماد بر كار خود كند و كار معتمديست محكم، و
جاهل اعتماد بر آرزوى خويش كند، و او معتمديست ضعيف و خواجه شيراز درين باب گفته:
بىرنج كسى چون نبرد ره بسر گنج
***
آن به كه بكوشم به تمنا ننشينم
كاتب حروف در ترجمه اين
كلمه حضرت مولى گفته:
در دين و دنى طريق اهمال مپوى
***
منماى كسالت تو چو جهال دوروى
بر آرزوى خويش منه چشم اميد
***
از رنج و عمل نتيجه و مزد بجوى
و استاد عليه الرحمة
گفته:
در كار خود اى رفيق اهمال مكن
***
اهمال بكار خود چو جهال مكن
بىعقل مباش و دل بآمال مبند
***
عاقل شو و تكيه جز باعمال مكن
كلمه 2
الحقّ سيف لا ينبو
ترجمه
حق شمشيرى است كه كند
نمىشود.
اعراب
الحق: حق داراى معانى
متعدده است به اين گونه: عدل، اسلام، ملك، واجب، نصيب، ثابت، صدق، ضد، باطل و جز
اينها و در اينجا خلاف اخير است و در قرآنست: (جاء الحقّ و زهق الباطل) و نيز (و
بالحقّ انزلناه و بالحقّ نزل) شاعر گفته:
ان الحقّ لا يخفى على ذى بصيرة
***
و ان هو لم يعدم خلاف معاند
و رسيده: علىّ مع الحقّ
و الحقّ مع علىّ و نيز حق يكى از اسماء الهى است و در عدد صد و هشت مىشود و على صد
و ده مىگردد كه دو عدد از حق بيشتر است و از ملهمات الهيه كه نام على صد و ده است
و مع نيز صد و ده است و لفظ حق صدو هشت زبر على عين است با بينه (مع) موافق است و
بينه على كه لام و ياء است با زبر (مع) كه ميم است مطابق آمده نهايت در على مفصل
است و در (مع) مجمل آمده مثل ميم در محمد و گفتهام:
على فوق حق باشد اى نكته دان
***
ز عد حروف اين معمى بخوان
و نيز گفتهام:
على با مع در عدد متحد
***
درين سر مبهم على منفرد
پس معيت على با حق و
معيت حق با على بر تو مقدارى هويدا گشت و ديده دل بيشتر بگشا و گوش جان فزونتر باز
كن تا كه:
آنچه نشنيدنى است آن شنوى
***
و آنچه ناديدنى است آن بينى
زين مضيق جهات گر گذرى
***
وسعت ملك لا مكان بينى
و از كلام امير
عليه السلام است: (من ابدى صفحته للحقّ هلك) و
نيز گفته: ما شككت في الحقّ مذ اريته، و نيز گفته: من قضى حقّ من لا يقضى حقّه فقد
عبده. سيف: بمعناى شمشير و جمعش بر سيوف و اسياف هر دو مىآيد حسان گفته:
لنا الجفنات الغرّ يلمعن في الضحى
***
و اسيافنا يقطرن من نجدة دما
و ابو طيب متنبى گفته:
الا انّ في الدّنيا سيوفا كثيرة
***
و لكنّ سيف الدّولة اليوم واحد
لا ينبو: لا نافيه، و
لا بر سه قسم است: 1- نافيه 2- ناهيه 3- زائده و نافيه بر پنج قسم است و اينقسم يكى
از آن پنج نوع است و هر گاه بر مضارع داخل شود تكرارش لازم نيست (ينبو) از نبا مشتق
است بمعناى دور شدن و نبريدن و الحق در شعر مبتدا و مشبه است و سيف خبر و مشبه به
بحذف كاف تشبيه و اين گونه تشبيه را تشبيه بليغ خوانند، و غير محققين او را استعاره
شمارند و تفصيل مطلب را بينندگان از كتب قوم خوانند و جمله لا تنبو صفت براى سيف
است.
معنى
حق شمشيرى است تيز و
برنده كه هيچ گاه كندى ندارد اگر چه گاهى در ظاهر كند نمايان مىشود، و در حقيقت
مىبرد و باطل قهرا تيغى است كند، كه بريدن ندارد اگر چه در ظاهر برنده مشاهده
مىشود پس بايد همواره طريق حق را پيمود و از طريق باطل اعراض كرد.
كاتب در ترجمه نظمى
گفته:
گر دشمن تو رستم و اسفندار است
***
غالب شوى ار كه با تو خود حق يار است
با سيف خدا بر سر او آر فرود
***
كندى نبود در او اگر همه در كار است
استاد خاورى گفته:
در زور اگر رستم زالست عدو
***
با يارى حق چيره توان گشت بر او
صد سال اگر كه تيغ حق كار كند
***
از نيروى او كم نشود يك سر مو
كلمه 3
الكتب بساتين العلماء
ترجمه
كتابها بوستانهاى
دانشمندان است كه هر كتابى چون هر باغى مشتمل بر انواع فواكه و رياحين است.
اعراب
الكتب: بر وزن عنق جمع
كتاب و ال در او براى استغراق مانند ال در الجاهلون لاهل العلم اعداء بساتين: جمع
بستان مانند سلاطين و سلطان بمعناى باغ معرب بوستان و الكتب مبتدا و مشبه و بساتين
مشبه به و خبر و ادات تشبيه حذف شده براى مبالغه و اختصار العلماء: و مراد عموم
علماء است چنانچه مراد از كتب عموم است.
معنى
مراد آن است كه كتب
علمى و دفاتر دانش چون باغهاست آن طوريكه باغ موجب نشاط ارواح و طراوت اجسام، و
مشتمل بر اقسام ميوه است كه ذائقه از آن لذت مىبرد و باصره و شامه از آن نشاط
ميكند كتب نيز مشتمل بر انواع ميوههاى معنوى و محتوى بر اقسام گلهاى روحانى است كه
مايه نشاط جان و باعث طرب روح و روان مىشود و رافع غم و دافع هم است و در وصف كتاب بسيار
گفتهاند ابو طيب متنبى گفته:
اعزّ مكان في الدّنى سرج سابح
***
و خير جليس في الزّمان كتاب
و ديگرى گفته:
لنا جلساء لا نملّ حديثهم
***
البّاء مأمونون غيبا و مشهدا
فان قلت احياء فما انت كاذبا
***
و ان قلت اموات فلست مفنّدا
يفيدوننا من علمهم علم ما مضى
***
و عقلا و تأديبا و رأيا مسدّدا
فلا فتنة تخشى و لا سوء عشرة
***
و لا يتقى منهم لسانا و لا يدا
و ديگرى گفته:
كفى سلوة الاحزان خلوة ساعة
***
بكتب ترى فيها عويص المسائل
جليس كما ترضى فصيح و ساكت
***
كليم بما تهوى مجيب و سائل
و صفى الدين حلى گفته و
بعضى از آن اينست:
و اسمع من نجوى الدّفاتر طرفة
***
ازيل بها همّى و اجلو بها حزنى
ينادمني قوم لدىّ حديثهم
***
فما غاب منهم غير شخصهم عنّى
و ديگرى گفته:
نعم الجليس دفاترى و محابرى
***
و مقالمى و اللّيل و المحراب
هى عالم الدّنيا تراب كلّها
***
فتركتها و على التّراب تراب
و كاتب حروف گفته:
بهتر ز كتاب در جهان يارى نيست
***
يار است ترا و بر سرت بارى نيست
مردان علوم را كتب بستانست
***
جز يار كتب يكى هشيوارى نيست
و استاد رحمه اللّه
گفته:
پيوسته كتاب همزبان علماست
***
دمساز و رفيق مهربان علماست
با اين همه گلهاى معانى كه در اوست
***
باغ حكما و بوستان علماست
كلمه 4
الرّاضى عن نفسه مستور
عنه عيبه، و لو راى فضل غيره لساءه ما به من النّقص و الخسران
ترجمه
آن كس كه راضى از خود
ميباشد پوشيده شده از او عيب او و اگر ديده باشد برترى غير را، هر آيينه بدحال
مىسازد او را آنچه در اوست از نقيصه و زيان.
اعراب
الراضى: ال حرفيه يا
اسميه و راضى اسم فاعل از رضى بمعناى خوشنود ضد ساخط و به عن متعدى مىشود مانند:
(قالَ اللَّهُ هذا يَوْمُ يَنْفَعُ الصَّادِقِينَ) و مانند شعر شاعر قول است كه
گفته:
اذا رضيت علىّ بنو قشير
***
لعمر اللّه اعجبنى رضاها
نفسه: براى نفس معانى
متعدده است و مراد در اين مقام ذاتست.
مستور: اسم مفعول از
ستر و فضل: مصدر ممكن است معناى مصدرى منظور باشد يا اسم مصدرى بمعناى زيادى در
قرآنست: (يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ) و بدانكه فضل را بعضى تفسير بامير
عليه السلام كردهاند و نيكو تفسيرى و زيبا تاويلى
است و اگر از صاحب قرآن رسيده باشد نُورٌ عَلى نُورٍ است و اللَّهُ نُورُ
السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و هر كه على دارد، اول فاضل است.
لساءه: و اين لام يكى
از هفت لام غير عامله است و يكى از آنها لام جواب است و او بر سه قسم است: 1- لام
جواب لو 2- لام جواب لولا 3- لام جواب قسم، و در اين مورد از قسم اولست و ساء بر دو
قسم است: 1- فعل جامد و از افعال ذم محسوب مىشود كه نيازمند بفاعل و مخصوص است 2-
فعل متصرف كه مضارع او يسوء ميباشد و در اين مقام از قسم دوم است و فاعل لفظ ما و
مفعول هاء است.
ما به: ما موصوله و باء
ظرفيه است. من نقص: من بيانيه است مانند (ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ). نقص: در مقابل
زياده است و در قرآنست (وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ). الخسران: بر وزن
قربان بمعناى زيان در قرآن است: (ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ) ابو الفتح
بستى گفته:
زيادة المرء في دنياه نقصان
***
و ربحة غير محض الخير خسران
معنى
مراد آن است كه كسى كه
از خود و افعالش خوشنود است و خويشتن پسند است عيب وى بر او پوشيده است زيرا حبّ
الشيء يعمى و يصم و گفتهاند:
و عين الرّضا عن كلّ عيب كليلة
***
و لكنّ عين السّخط تبدى المساويا
و اگر فضيلتى در غير
بيند و برترى بر خود در ديگران مشاهده نمايد نقصان و زيان كارى خود را بيند بدحال
مىگردد، و حاصل آنكه هر كس از خويش راضى باشد عيبى در خود نه بيند، و خويش را كامل
داند، و چون در غير مىنگرد و فضل و ربح او را بيند بد حال و دلافسرده گردد، و
خودبينى و خويش پسندى، و همه صفات
و آداب خود را خوب ديدن يكى از صفات زشت است بلكه بايد شخص خود را هميشه ناقص و
معيب بيند و بدنبال كمال رود و رفع عيب از خود كند، و همواره خويشتن را زيان كار
بشمرد، و اين گونه شخص مردم ديگر را زيانكار و ناقص پندارد.
كاتب حروف گفته:
ما دام كه راه خود پسندى سپرى
***
باللّه كه بعيب خويشتن ره نبرى
بد حال شوى چو فضل ديگر بينى
***
آن گاه بدانى كه ندارى هنرى
استاد خاورى گفته:
تا در تو بود ز خود پسندى اثرى
***
البته بعيب خود ندارى نظرى
آن روز كه پى برى بعلم و هنرى
***
باشد كه بعيب خود بيابى خبرى
كلمه 5
المال تنقصه النّفقة و
العلم يزكوا بالانفاق
ترجمه
مال ناقص مىسازد او را
انفاق، و دانش فزونى مىيابد با انفاق.
اعراب
المال: لام استغراق است
و مال عبارت است از آنچه شخص مالك اوست در قرآنست: الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ
الْحَياةِ الدُّنْيا و جمعش بر اموال است مانند قول خدا: وَ اعْلَمُوا أَنَّما
أَمْوالُكُمْ وَ و در شعر منسوب بامير عليه السلام
است:
رضينا قسمة الجبّار فينا
***
لنا علم و للاعداء مال
و ان المال يفنى عن قريب
***
و ان العلم يبقى لا يزال
و ديگرى گفته:
رايت الناس قد مالوا
***
الى من عنده مال
النفقة: بفتح اول و دوم
و سوم بمعناى فانى گرداندن و صرف كردن در قرآنست وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ نَفَقَةٍ
و العلم: واو عاطفه و ال در العلم براى استغراق است بلحاظ بودن در مقام خطابه و حمل
بر غير استغراق تحكم است و علم مصدر علم است
بر خلاف قانون و مراد در اينجا معناى دانائى است نه دانستن.
يزكو: مضارع زكى بتخفيف
مشتق از زكاة بمعناى زياد شدن و زكاة اصطلاحى باين معنى است چون مال نمو ميكند زكاة
مىدهد و باعث زيادى مال هم مىشود از اين رو گفته شده الزكاة تنمية للمال.
و حكيم مولوى گفته:
جوشش و افزونى مال از زكاة
***
عصمت از فحشاء و منكر از صلاة
آن زكاتت كيسهات را پاسبان
***
و ان صلوتت هم ز گرگان شد شبان
و در تذكيه نفس نيز كه
گفته: قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها زيادى حاصل مىشود زيرا صفات نكوهيده باعث عدم
رشد، و تنميه صفات پسنديده و خصال جميله است چنانچه علف هرز وجودش باعث عدم رشد علف
اصلى است.
على الانفاق: و على
ممكن است بمعناى مع باشد مثل وَ آتَى الْمالَ عَلى حُبِّهِ و اگر بالانفاق باشد
باء سببيه است در تفسير گفته مىشود مال نقصان پذيرد بسبب انفاق، و علم افزونى يابد
بسبب انفاق مانند چشمه هر چه آب بردارند زياد مىشود.
معنى
مراد آن است كه بين
دانش و مال از جهاتى فرق است يكى آن است كه مال و ثروت بسبب صرف كردن و خرج نمودن
نقصان پذيرد چنانچه محسوس است ولى دانش بسبب انفاق ناقص نگردد و از صاحب علم چيزى
كم نشود بلكه افزونى پذيرد، و گفته شده زكاة علم به تعليم است و از تعليم، علم كاهش
نيابد بلكه افزون مىشود باين كه ثابت در شخص و راسخ در او مىگردد و در مال
اگر صد دينار است بواسطه زكاة اگر فرضا ده دينار كم شود از صاحب مال ده دينار كم
شده، و در علم اگر تعليم كند از او چيزى كم نشده و آن علم براى عالم و متعلم حاصل
است و اين جمله جزء كلماتى است كه امير عليه السلام
به كميل فرموده: يا كميل العلم خير من المال العلم يحرسك، و انت تحرس المال، و
العلم تنقصه النّفقه إلخ و تمام اين فصل نيكو است بويژه جمله اللّهم بلى لا تخلو
الارض من قائم للّه بحجّة امّا ظاهرا مشهورا او خائفا مغمورا، كه ابن ابى الحديد
گويد: يكاد يكون تصريحا بمذهب الامامية، و البته تصريح است و تأويل معتزله باطل و
اجتهاد در مقابل نص است.
كاتب حروف گويد:
گر فرق ميان مال و دانش خواهى
***
در علم شوى آمر و در مال ناهى
دانش بانفاق نيابد نقصان
***
از مال چون انفاق نمائى كاهى
استاد خاورى گفته:
گر فرق ميان علم با مال نهى
***
شايد كه ز قيد مال دنيا برهى
از مال تو كم شود چون انفاق كنى
***
علم تو فزون شود چون تعليم دهى
كلمه 6
الحكمة شجرة تنبت في
القلوب، و تثمر على اللّسان
ترجمه
حكمت درختى است كه
مىرويد در دلها و ثمر مىدهد بر زبان يعنى حكمت درختى است كه در زمين دلها
مىرويد، و ثمرش بر زبان هويدا مىگردد و از ثمر حاصل بر زبان حكمت ثابت در قلب
دانسته مىشود.
اعراب
الحكمة: مبتدا تنبت
خبر، و حكمت در نزد مفسرين عبارت از احكام دين است و گويند (يُعَلِّمُهُمُ
الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ) به اين معنى اشاره دارد و در نزد حكماء عبارت است از علم
باعيان موجودات بآن نحوى كه در واقع مىباشند بقدر طاقت بشرى، و در نزد بعضى بكلام
موافق با حق و واقع تفسير شده و اطلاق حكيم بر لقمان باعتبار سوم است و آتيناه
الحكمه باين معنى تفسير شده، و در حديث اللازم للعلماء، التابع للحلماء القابل
للحكماء نيز مراد اينست و در كلام امير است: الحكمة ضالة المؤمن فخذ الحكمة و لو من
اهل النّفاق، يا فرموده: خذ الحكمة انّى كانت فانها الحكمة تكون في صدر المنافق
فتختلج في صدره حتى تخرج فتسكن الى
صواحبها في صدر المؤمن) و در حديث ديگر آمده: بالعقل استخرج غور الحكمة و بالحكمة
استخرج غور العقل و آيه شريفه يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ
الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً را حكماء بمعناى دوم تفسير كردهاند و
در حديث ديگر آمده: من اخلص للّه اربعين صباحا جرت ينابيع الحكمة من قلبه على
لسانه.
شجرة: تاء براى وحدت
است در قرآن مجيد است: مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي
الْقُرْآنِ، و بدون تاء براى جنس است و جمعش اشجار است چنانچه بقره با تا براى وحدت
و بقر براى جنس است و بعضى از اهل عصر مىگفت در آيه قرآن بايد بگويد: انّ البَقرة
تَشابَهَ عَلَيْنا، زيرا نظر به گاو مؤنث دارد مىخواستم باو بگويم اى خر تاء در
بقره براى وحدتست نه جنس، گفتم طرز قرآن صحيح است اگر صحيح بقره بود مىخواست
بفرمايد گفت بنظر من صحيح نيست گفتم صحيح همانست كه قرآن گفته، بعد برايش شرح دادم
تا فهميد و تصديق كرد.
تنبت: بر وزن تنصر يعنى
مىرويد في القلوب: في براى ظرفيت است و قلوب جمع قلب بمعناى دل و دل را مراتب هفت
گانه است: صدر- قلب- شغاف- فؤاد- سويدا- حبّة القلب و مهجة القلب، و در دل كلمات
بسيار داريم ولى اكنون دل حال شرح آن ندارد.
و تثمر: واو عاطفه و
تثمر نيز بر وزن تنصر يعنى ثمر مىدهد.
على اللّسان: و لسان بر
وزن كتاب بمعنى زبان و اصل آدمى به لسان است و از زبان مقدار او دانسته مىشود كه
گفته شده: (ما الانسان الّا اللّسان) و نيز گفته شده لو لا اللّسان
لكان بهيمة مهملة و گفته شده (المرء مخبو تحت لسانه) و گفته شده: (انّما المرء
باصغريه قلبه و لسانه، و گفته شده:
لسان الفتى نصف و نصف فؤاده
***
و ما هو الا صورة اللّحم و الدّم
معنى
مراد آن است كه حكمت
درختى است كه محل غرس او دلست و تخم او را بايد در زمين قلب كاشت، و ثمرش بر شاخ
زبان پديدار آيد، و ميوه آن شجر را از شاخ زبان مىتوان چيد.
كاتب حروف گفته:
حكمت شجريست رويد اندر دل تو
***
گرديده دفين تخم او در گل تو
چون سيب و بهى پر ثمر و پربار است
***
از شاخ زبان پديد، اين حاصل تو
استاد خاورى گفته:
در جاده علم تا كسى پا ننهد
***
از وادى جهل هر چه كوشد نرهد
دانش بمثل درخت پر برگ و بر است
***
رويد ز دل و پس از زبان ميوه دهد