شرح صد و ده كلمه از كلمات اميرالمؤمنين‏ (ع)

حجت هاشمى خراسانى

- ۱ -


مقدمه

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم حمد وافر، و ستايش متكاثر، مر واحد احدى را سزاست، و حامد و صمدى رواست، كه به آدمى از روح خود دميد، و خرد و دانش باو بخشيد، و درود بسيار، و تحيّت بى‏شمار بر روان اشرف امم، و ارفع عرب و عجم، و سيّد ولد آدم حضرت رسول مصطفى، و بر آل اطهار و أئمه مجتبى، كه هاديان سبيل هدايت، و رائدان اصحاب ولايتند، و نفرين ابدى، و لعنت متمادى بر دشمنان آنها تا روز حشر اجساد، و قيام يوم التناد.

و بعد چنين گويد: اين افقر عباد، و دور مانده از راه صواب و سداد حجّت هاشمى خراسانى كمترين سبط نبىّ مصطفى، و نبيره علىّ مرتضى، و ذريّه فاطمه زهرا از مردم سده چهارده هجرى قمرى از كشور ايران، در روضه رضوان، مدرّس علوم عرب، و مؤدّب به آداب أئمه رب، گاهى‏ جزوه‏اى ديدم از استاد اديب خاورى كه صد و ده كلمه از كلمات قصار امير عليه السلام و غير قصار را بنظم فارسى ترجمه كرده و بعضى از مردم عصر اصل كلمات را به نثر فارسى ترجمه نموده، بر آن شدم كه بمقدار وسعت مجال، و موافقت حال، بطريق اختصار آنها را شرح كنم كه هم مبتدى از آن منتفع گردد، و هم منتهى، و هم عام بهره‏مند گردد، و هم خاص، و ترجمه آنها به نظم از مؤلف اول ذكر مى‏شود و ترجمه استاد را در آخر مى‏آورم كه هم نام وى زنده گردد و هم حسن الختام رعايت شده باشد، و اميد از خوانندگان منصف و آيندگان غير متعسف آن است كه اگر به سهو و خطائى بر خورند از عفو و بخشش خود برخورند، زيرا: اصبحنا في دهر عنود، و زمن كنود، بدرجه‏اى كه افكار متشتت، و حواس متفرق.

و على اللّه توكّلت، و اليه تبت و انيب...

كلمه 1

العاقل يعتمد على عمله و الجاهل على امله

ترجمه

انسان عاقل اعتماد كند بر عمل خويش، و آدم جاهل اعتماد نمايد بر آرزوى خود.

اعراب

العاقل: ال داخل بر مفرد و جمع در مقام خطابه حمل بر استغراق مى‏گردد يعنى كلّ عاقل، و ال داخل بر اسم فاعل و مفعول حرفيه است بقول مازنى و بقول جمهور در موردى كه بر ثبوت دلالت كند حرفيه است چون الصائغ و الخائف و در صورت دلالت بر حدوث موصول اسمى است چون الضارب و الاكل و در اين صورت فعلى است كه بصورت اسم در آمده، و در هر دو صورت مفيد استغراق است مانند قول رسول صلّى الله عليه وآله وسلّم: المؤمن غرّ كريم، و المنافق خبّ لئيم، و عاقل اسم فاعل مشتق از عقل و جمعش بر عقلاء آيد چون عالم و علماء و بعضى گفته عقلاء جمع عقيل است چون بخيل و بخلاء، و قائل از عقلاء نيست و عاقل در مقابل مجنون است و عقل بر دو قسم است: 1- مطبوع 2- مسموع و امير عليه السلام گفته:

رأيت العقل عقلين *** فمسموع و مطبوع‏

و ما ينفع مطبوع‏ *** اذا لم يك مسموع‏

و در كلمات قصار كه فرموده: العلم علمان مطبوع و مسموع و لا ينفع المسموع اذا لم يكن المطبوع مراد عقل است.

و حكيم مولوى نيز گفته:

عقل دو عقل است اول مكسبى *** كه در آموزى چون در مكتب صبى‏

از كتاب و اوستاد فكر و ذكر *** از معانى وز علوم خوب بكر

عقل تو افزون شود بر ديگران *** ليك تو باشى ز حفظ آن گران‏

لوح حافظ باشى اندر دورو گشت‏ *** لوح محفوظست كو زين در گذشت‏

عقل ديگر بخشش يزدان بود *** چشمه آن در ميان جان بود

و اول عبارت است از چيزى كه از وجودش تكليف بيايد و از عدمش رفع مى‏گردد، و معاويه صاحب اين عقل است و دوم عبارت است از امرى كه براه مستقيم مى‏كشاند، و از راه اعوجاج مى‏رهاند، و در حق او گفته شده: (العقل ما عبد به الرّحمن و اكتسب به الجنان) و معاويه باين اعتبار عاقل نيست و آنچه دارد مكر و شيطنت است و حكماء مراتب عقل را چهار قسم كرده‏اند باين ترتيب: هيولانى- بالملكه- مستفاد- عقل بالفعل، و عقل در مقابل نفس نيز مى‏آيد، و هر يك را جنودى است و عقل امريست كه اول ما خلق است و ثواب و عقاب بواسطه اوست و امير عليه السلام در حق او گفته: (لا غنى كالعقل و لا فقر كالجهل) و در روايت آمده جبرئيل آمد و بر آدم سه امر را عرضه داشت كه يكى را انتخاب كن، او عقل را انتخاب نمود و دو تاى ديگر تابع عقل‏ شدند و حكيم ناصر در سعادتنامه اين روايت را به پيغمبر خاتم نسبت داده و گفته:

نمود ايزد بمعراج آشكارا *** حيا و عقل و ايمان مصطفى را

اشارت يافت از لطف الهى‏ *** كزين سه چيز بگزين آنچه خواهى‏

چو بشنيد اين خطاب از كردگار او *** از آن سه عقل را كرد اختيار او

بگفت ايمان كه با عقلم گرو دان‏ *** حيا گفتا نباشم دور از ايمان‏

و عقل امرى است كه اگر او باشد همه چيز باشد، و اگر نباشد هيچ چيز نيست و بامير عليه السلام گفتند: صف لنا العاقل فقال هو الّذى يضع الشّى‏ء مواضعه فقيل صف لنا الجاهل قال قد فعلت، و درين باب سخن بسيار است و ما را چون بنا بر اختصار است باين مقدار مايه اعتبار است.

يعتمد: مضارع اعتمد از اعتماد بمعناى تكيه كردن و پشت گرمى باو داشتن و مؤلف گفته: آنكه را بتو اعتقاد نيست چگونه ترا باو اعتماد است و بكسى معتمد باش كه او بتو معتقد است.

روزى يكى نزد استاد فقيه سبزوارى (ره) نماز و روزه استيجارى مى‏خواست فرمود تو مرا عادل نمى‏دانى با اين كه اول عادل عالمم من بتو چگونه معتمد باشم با اين كه تو بمن معتقد نيستى.

على عمله: على بر دو قسم است: 1- اسم بمعناى فوق 2- حرف و از حروف جاره بحساب مى‏آيد و براى آن نه معنى گفته‏اند كه اصل و اشهر آنها استعلاء است و كاتب حروف گويد: اين حرف از بين حروف باستعلاء اختصاص يافته چون شكل نام مولى (علىّ) دارد و باين معنى استعلاء يافته و ما او را سخت دوست مى‏داريم و على نيز علو يافته چون بشكل على است و مناسب قول ابن ابى الحديد است در وصف مولى:

و فوز عليّ بالعلى فوزها به *** و كلّ الى كلّ مضاف و منسوب‏

و عمل: مصدر است بمعناى كار و الجاهل: واو عاطفه ال در الجاهل براى استغراق اسم فاعل جهل و بر جاهلون و جهلاء جمع بسته مى‏شود بمعناى نادان و احمق ازين قبيل است كلام امير عليه السلام: الجاهل اما مفرط و امّا مفرّط.

على امله: يعنى يعتمد على امله و حذف متعلق بقرينه ما قبل صحيح است و امل بر وزن فرس بمعناى آرزو و امل بويژه طول او صفتى است بد. و امير فرموده: من اطال الامل اساء العمل، و در حديث آمده: انّ اخوف ما اخاف عليكم اثنان الهوى، و طول الامل، و امير عليه السلام فرمود: و اعلموا انّ الامل يسهى العقل و ينسى الذّكر فاكذبوا الامل فانّه غرور، و صاحبه مغرور، و درين باب نيز سخن افزون است و بين امل و عمل جناس مضارع است.

معنى

خردمند كسى است كه كار كند و رنج برد و حصول آرزو و وقوع مقصود را نتيجه عمل خود داند، و جاهل كسى است كه كسالت ورزد و براى حصول مراد بر آرزو تكيه كند و حاصل آنكه عاقل رنج برد و اميد گنج دارد و جاهل از رنج مى‏گريزد، و طمع رسيدن به گنج دارد و رسيده: (لا تتّكل على المنى فانّها بضائع النوكى) عاقل اعتماد بر كار خود كند و كار معتمديست محكم، و جاهل اعتماد بر آرزوى خويش كند، و او معتمديست ضعيف و خواجه شيراز درين باب گفته:

بى‏رنج كسى چون نبرد ره بسر گنج *** آن به كه بكوشم به تمنا ننشينم‏

كاتب حروف در ترجمه اين كلمه حضرت مولى گفته:

در دين و دنى طريق اهمال مپوى *** منماى كسالت تو چو جهال دوروى‏

بر آرزوى خويش منه چشم اميد *** از رنج و عمل نتيجه و مزد بجوى‏

و استاد عليه الرحمة گفته:

در كار خود اى رفيق اهمال مكن *** اهمال بكار خود چو جهال مكن‏

بى‏عقل مباش و دل بآمال مبند *** عاقل شو و تكيه جز باعمال مكن‏

كلمه 2

الحقّ سيف لا ينبو

ترجمه

حق شمشيرى است كه كند نمى‏شود.

اعراب

الحق: حق داراى معانى متعدده است به اين گونه: عدل، اسلام، ملك، واجب، نصيب، ثابت، صدق، ضد، باطل و جز اينها و در اينجا خلاف اخير است و در قرآنست: (جاء الحقّ و زهق الباطل) و نيز (و بالحقّ انزلناه و بالحقّ نزل) شاعر گفته:

ان الحقّ لا يخفى على ذى بصيرة *** و ان هو لم يعدم خلاف معاند

و رسيده: علىّ مع الحقّ و الحقّ مع علىّ و نيز حق يكى از اسماء الهى است و در عدد صد و هشت مى‏شود و على صد و ده مى‏گردد كه دو عدد از حق بيشتر است و از ملهمات الهيه كه نام على صد و ده است و مع نيز صد و ده است و لفظ حق صدو هشت زبر على عين است با بينه (مع) موافق است و بينه على كه لام و ياء است با زبر (مع) كه ميم است مطابق آمده نهايت در على مفصل است و در (مع) مجمل آمده مثل ميم در محمد و گفته‏ام:

على فوق حق باشد اى نكته دان *** ز عد حروف اين معمى بخوان‏

و نيز گفته‏ام:

على با مع در عدد متحد *** درين سر مبهم على منفرد

پس معيت على با حق و معيت حق با على بر تو مقدارى هويدا گشت و ديده دل بيشتر بگشا و گوش جان فزونتر باز كن تا كه:

آنچه نشنيدنى است آن شنوى *** و آنچه ناديدنى است آن بينى‏

زين مضيق جهات گر گذرى‏ *** وسعت ملك لا مكان بينى‏

و از كلام امير عليه السلام است: (من ابدى صفحته للحقّ هلك) و نيز گفته: ما شككت في الحقّ مذ اريته، و نيز گفته: من قضى حقّ من لا يقضى حقّه فقد عبده. سيف: بمعناى شمشير و جمعش بر سيوف و اسياف هر دو مى‏آيد حسان گفته:

لنا الجفنات الغرّ يلمعن في الضحى *** و اسيافنا يقطرن من نجدة دما

و ابو طيب متنبى گفته:

الا انّ في الدّنيا سيوفا كثيرة *** و لكنّ سيف الدّولة اليوم واحد

لا ينبو: لا نافيه، و لا بر سه قسم است: 1- نافيه 2- ناهيه 3- زائده و نافيه بر پنج قسم است و اينقسم يكى از آن پنج نوع است و هر گاه بر مضارع داخل شود تكرارش لازم نيست (ينبو) از نبا مشتق است بمعناى دور شدن و نبريدن و الحق در شعر مبتدا و مشبه است و سيف خبر و مشبه به بحذف كاف تشبيه و اين گونه تشبيه را تشبيه بليغ خوانند، و غير محققين او را استعاره شمارند و تفصيل مطلب را بينندگان از كتب قوم خوانند و جمله لا تنبو صفت براى سيف است.

معنى

حق شمشيرى است تيز و برنده كه هيچ گاه كندى ندارد اگر چه گاهى در ظاهر كند نمايان مى‏شود، و در حقيقت مى‏برد و باطل قهرا تيغى است كند، كه بريدن ندارد اگر چه در ظاهر برنده مشاهده مى‏شود پس بايد همواره طريق حق را پيمود و از طريق باطل اعراض كرد.

كاتب در ترجمه نظمى گفته:

گر دشمن تو رستم و اسفندار است *** غالب شوى ار كه با تو خود حق يار است‏

با سيف خدا بر سر او آر فرود *** كندى نبود در او اگر همه در كار است‏

استاد خاورى گفته:

در زور اگر رستم زالست عدو *** با يارى حق چيره توان گشت بر او

صد سال اگر كه تيغ حق كار كند *** از نيروى او كم نشود يك سر مو

كلمه 3

الكتب بساتين العلماء

ترجمه

كتابها بوستانهاى دانشمندان است كه هر كتابى چون هر باغى مشتمل بر انواع فواكه و رياحين است.

اعراب

الكتب: بر وزن عنق جمع كتاب و ال در او براى استغراق مانند ال در الجاهلون لاهل العلم اعداء بساتين: جمع بستان مانند سلاطين و سلطان بمعناى باغ معرب بوستان و الكتب مبتدا و مشبه و بساتين مشبه به و خبر و ادات تشبيه حذف شده براى مبالغه و اختصار العلماء: و مراد عموم علماء است چنانچه مراد از كتب عموم است.

معنى

مراد آن است كه كتب علمى و دفاتر دانش چون باغهاست آن طوريكه باغ موجب نشاط ارواح و طراوت اجسام، و مشتمل بر اقسام ميوه است كه ذائقه از آن لذت مى‏برد و باصره و شامه از آن نشاط ميكند كتب نيز مشتمل بر انواع ميوه‏هاى معنوى و محتوى بر اقسام گلهاى روحانى است كه مايه نشاط جان و باعث طرب روح و روان مى‏شود و رافع غم و دافع هم است‏ و در وصف كتاب بسيار گفته‏اند ابو طيب متنبى گفته:

اعزّ مكان في الدّنى سرج سابح *** و خير جليس في الزّمان كتاب‏

و ديگرى گفته:

لنا جلساء لا نملّ حديثهم *** البّاء مأمونون غيبا و مشهدا

فان قلت احياء فما انت كاذبا *** و ان قلت اموات فلست مفنّدا

يفيدوننا من علمهم علم ما مضى *** و عقلا و تأديبا و رأيا مسدّدا

فلا فتنة تخشى و لا سوء عشرة *** و لا يتقى منهم لسانا و لا يدا

و ديگرى گفته:

كفى سلوة الاحزان خلوة ساعة *** بكتب ترى فيها عويص المسائل‏

جليس كما ترضى فصيح و ساكت‏ *** كليم بما تهوى مجيب و سائل‏

و صفى الدين حلى گفته و بعضى از آن اينست:

و اسمع من نجوى الدّفاتر طرفة *** ازيل بها همّى و اجلو بها حزنى‏

ينادمني قوم لدىّ حديثهم‏ *** فما غاب منهم غير شخصهم عنّى‏

و ديگرى گفته:

نعم الجليس دفاترى و محابرى *** و مقالمى و اللّيل و المحراب‏

هى عالم الدّنيا تراب كلّها *** فتركتها و على التّراب تراب‏

و كاتب حروف گفته:

بهتر ز كتاب در جهان يارى نيست *** يار است ترا و بر سرت بارى نيست‏

مردان علوم را كتب بستانست‏ *** جز يار كتب يكى هشيوارى نيست‏

و استاد رحمه اللّه گفته:

پيوسته كتاب همزبان علماست *** دمساز و رفيق مهربان علماست‏

با اين همه گلهاى معانى كه در اوست‏ *** باغ حكما و بوستان علماست‏

كلمه 4

الرّاضى عن نفسه مستور عنه عيبه، و لو راى فضل غيره لساءه ما به من النّقص و الخسران

ترجمه

آن كس كه راضى از خود ميباشد پوشيده شده از او عيب او و اگر ديده باشد برترى غير را، هر آيينه بدحال مى‏سازد او را آنچه در اوست از نقيصه و زيان.

اعراب

الراضى: ال حرفيه يا اسميه و راضى اسم فاعل از رضى بمعناى خوشنود ضد ساخط و به عن متعدى مى‏شود مانند: (قالَ اللَّهُ هذا يَوْمُ يَنْفَعُ الصَّادِقِينَ) و مانند شعر شاعر قول است كه گفته:

اذا رضيت علىّ بنو قشير *** لعمر اللّه اعجبنى رضاها

نفسه: براى نفس معانى متعدده است و مراد در اين مقام ذاتست.

مستور: اسم مفعول از ستر و فضل: مصدر ممكن است معناى مصدرى منظور باشد يا اسم مصدرى بمعناى زيادى در قرآنست: (يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ) و بدانكه فضل را بعضى تفسير بامير عليه السلام كرده‏اند و نيكو تفسيرى و زيبا تاويلى است و اگر از صاحب قرآن رسيده باشد نُورٌ عَلى‏ نُورٍ است و اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و هر كه على دارد، اول فاضل است.

لساءه: و اين لام يكى از هفت لام غير عامله است و يكى از آنها لام جواب است و او بر سه قسم است: 1- لام جواب لو 2- لام جواب لولا 3- لام جواب قسم، و در اين مورد از قسم اولست و ساء بر دو قسم است: 1- فعل جامد و از افعال ذم محسوب مى‏شود كه نيازمند بفاعل و مخصوص است 2- فعل متصرف كه مضارع او يسوء ميباشد و در اين مقام از قسم دوم است و فاعل لفظ ما و مفعول هاء است.

ما به: ما موصوله و باء ظرفيه است. من نقص: من بيانيه است مانند (ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ). نقص: در مقابل زياده است و در قرآنست (وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْ‏ءٍ مِنَ). الخسران: بر وزن قربان بمعناى زيان در قرآن است: (ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ) ابو الفتح بستى گفته:

زيادة المرء في دنياه نقصان *** و ربحة غير محض الخير خسران‏

معنى

مراد آن است كه كسى كه از خود و افعالش خوشنود است و خويشتن پسند است عيب وى بر او پوشيده است زيرا حبّ الشي‏ء يعمى و يصم و گفته‏اند:

و عين الرّضا عن كلّ عيب كليلة *** و لكنّ عين السّخط تبدى المساويا

و اگر فضيلتى در غير بيند و برترى بر خود در ديگران مشاهده نمايد نقصان و زيان كارى خود را بيند بدحال مى‏گردد، و حاصل آنكه هر كس از خويش راضى باشد عيبى در خود نه بيند، و خويش را كامل داند، و چون در غير مى‏نگرد و فضل و ربح او را بيند بد حال و دل‏افسرده گردد، و خودبينى و خويش پسندى، و همه صفات و آداب خود را خوب ديدن يكى از صفات زشت است بلكه بايد شخص خود را هميشه ناقص و معيب بيند و بدنبال كمال رود و رفع عيب از خود كند، و همواره خويشتن را زيان كار بشمرد، و اين گونه شخص مردم ديگر را زيانكار و ناقص پندارد.

كاتب حروف گفته:

ما دام كه راه خود پسندى سپرى *** باللّه كه بعيب خويشتن ره نبرى‏

بد حال شوى چو فضل ديگر بينى‏ *** آن گاه بدانى كه ندارى هنرى‏

استاد خاورى گفته:

تا در تو بود ز خود پسندى اثرى *** البته بعيب خود ندارى نظرى‏

آن روز كه پى برى بعلم و هنرى‏ *** باشد كه بعيب خود بيابى خبرى‏

كلمه 5

المال تنقصه النّفقة و العلم يزكوا بالانفاق

ترجمه

مال ناقص مى‏سازد او را انفاق، و دانش فزونى مى‏يابد با انفاق.

اعراب

المال: لام استغراق است و مال عبارت است از آنچه شخص مالك اوست در قرآنست: الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا و جمعش بر اموال است مانند قول خدا: وَ اعْلَمُوا أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ و در شعر منسوب بامير عليه السلام است:

رضينا قسمة الجبّار فينا *** لنا علم و للاعداء مال‏

و ان المال يفنى عن قريب‏ *** و ان العلم يبقى لا يزال‏

و ديگرى گفته:

رايت الناس قد مالوا *** الى من عنده مال‏

النفقة: بفتح اول و دوم و سوم بمعناى فانى گرداندن و صرف كردن در قرآنست وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ نَفَقَةٍ و العلم: واو عاطفه و ال در العلم براى استغراق است بلحاظ بودن در مقام خطابه و حمل بر غير استغراق تحكم‏ است و علم مصدر علم است بر خلاف قانون و مراد در اينجا معناى دانائى است نه دانستن.

يزكو: مضارع زكى بتخفيف مشتق از زكاة بمعناى زياد شدن و زكاة اصطلاحى باين معنى است چون مال نمو ميكند زكاة مى‏دهد و باعث زيادى مال هم مى‏شود از اين رو گفته شده الزكاة تنمية للمال.

و حكيم مولوى گفته:

جوشش و افزونى مال از زكاة *** عصمت از فحشاء و منكر از صلاة

آن زكاتت كيسه‏ات را پاسبان‏ *** و ان صلوتت هم ز گرگان شد شبان‏

و در تذكيه نفس نيز كه گفته: قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها زيادى حاصل مى‏شود زيرا صفات نكوهيده باعث عدم رشد، و تنميه صفات پسنديده و خصال جميله است چنانچه علف هرز وجودش باعث عدم رشد علف اصلى است.

على الانفاق: و على ممكن است بمعناى مع باشد مثل وَ آتَى الْمالَ عَلى‏ حُبِّهِ و اگر بالانفاق باشد باء سببيه است در تفسير گفته مى‏شود مال نقصان پذيرد بسبب انفاق، و علم افزونى يابد بسبب انفاق مانند چشمه هر چه آب بردارند زياد مى‏شود.

معنى

مراد آن است كه بين دانش و مال از جهاتى فرق است يكى آن است كه مال و ثروت بسبب صرف كردن و خرج نمودن نقصان پذيرد چنانچه محسوس است ولى دانش بسبب انفاق ناقص نگردد و از صاحب علم چيزى كم نشود بلكه افزونى پذيرد، و گفته شده زكاة علم به تعليم است و از تعليم، علم كاهش نيابد بلكه افزون مى‏شود باين كه ثابت در شخص و راسخ در او مى‏گردد و در مال اگر صد دينار است بواسطه زكاة اگر فرضا ده دينار كم شود از صاحب مال ده دينار كم شده، و در علم اگر تعليم كند از او چيزى كم نشده و آن علم براى عالم و متعلم حاصل است و اين جمله جزء كلماتى است كه امير عليه السلام به كميل فرموده: يا كميل العلم خير من المال العلم يحرسك، و انت تحرس المال، و العلم تنقصه النّفقه إلخ و تمام اين فصل نيكو است بويژه جمله اللّهم بلى لا تخلو الارض من قائم للّه بحجّة امّا ظاهرا مشهورا او خائفا مغمورا، كه ابن ابى الحديد گويد: يكاد يكون تصريحا بمذهب الامامية، و البته تصريح است و تأويل معتزله باطل و اجتهاد در مقابل نص است.

كاتب حروف گويد:

گر فرق ميان مال و دانش خواهى *** در علم شوى آمر و در مال ناهى‏

دانش بانفاق نيابد نقصان‏ *** از مال چون انفاق نمائى كاهى‏

استاد خاورى گفته:

گر فرق ميان علم با مال نهى *** شايد كه ز قيد مال دنيا برهى‏

از مال تو كم شود چون انفاق كنى‏ *** علم تو فزون شود چون تعليم دهى‏

كلمه 6

الحكمة شجرة تنبت في القلوب، و تثمر على اللّسان

ترجمه

حكمت درختى است كه مى‏رويد در دلها و ثمر مى‏دهد بر زبان يعنى حكمت درختى است كه در زمين دلها مى‏رويد، و ثمرش بر زبان هويدا مى‏گردد و از ثمر حاصل بر زبان حكمت ثابت در قلب دانسته مى‏شود.

اعراب

الحكمة: مبتدا تنبت خبر، و حكمت در نزد مفسرين عبارت از احكام دين است و گويند (يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ) به اين معنى اشاره دارد و در نزد حكماء عبارت است از علم باعيان موجودات بآن نحوى كه در واقع مى‏باشند بقدر طاقت بشرى، و در نزد بعضى بكلام موافق با حق و واقع تفسير شده و اطلاق حكيم بر لقمان باعتبار سوم است و آتيناه الحكمه باين معنى تفسير شده، و در حديث اللازم للعلماء، التابع للحلماء القابل للحكماء نيز مراد اينست و در كلام امير است: الحكمة ضالة المؤمن فخذ الحكمة و لو من اهل النّفاق، يا فرموده: خذ الحكمة انّى كانت فانها الحكمة تكون في صدر المنافق فتختلج في صدره‏ حتى تخرج فتسكن الى صواحبها في صدر المؤمن) و در حديث ديگر آمده: بالعقل استخرج غور الحكمة و بالحكمة استخرج غور العقل و آيه شريفه يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً را حكماء بمعناى دوم تفسير كرده‏اند و در حديث ديگر آمده: من اخلص للّه اربعين صباحا جرت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه.

شجرة: تاء براى وحدت است در قرآن مجيد است: مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ، و بدون تاء براى جنس است و جمعش اشجار است چنانچه بقره با تا براى وحدت و بقر براى جنس است و بعضى از اهل عصر مى‏گفت در آيه قرآن بايد بگويد: انّ البَقرة تَشابَهَ عَلَيْنا، زيرا نظر به گاو مؤنث دارد مى‏خواستم باو بگويم اى خر تاء در بقره براى وحدتست نه جنس، گفتم طرز قرآن صحيح است اگر صحيح بقره بود مى‏خواست بفرمايد گفت بنظر من صحيح نيست گفتم صحيح همانست كه قرآن گفته، بعد برايش شرح دادم تا فهميد و تصديق كرد.

تنبت: بر وزن تنصر يعنى مى‏رويد في القلوب: في براى ظرفيت است و قلوب جمع قلب بمعناى دل و دل را مراتب هفت گانه است: صدر- قلب- شغاف- فؤاد- سويدا- حبّة القلب و مهجة القلب، و در دل كلمات بسيار داريم ولى اكنون دل حال شرح آن ندارد.

و تثمر: واو عاطفه و تثمر نيز بر وزن تنصر يعنى ثمر مى‏دهد.

على اللّسان: و لسان بر وزن كتاب بمعنى زبان و اصل آدمى به لسان است و از زبان مقدار او دانسته مى‏شود كه گفته شده: (ما الانسان الّا اللّسان) و نيز گفته شده لو لا اللّسان لكان بهيمة مهملة و گفته شده (المرء مخبو تحت لسانه) و گفته شده: (انّما المرء باصغريه قلبه و لسانه، و گفته شده:

لسان الفتى نصف و نصف فؤاده *** و ما هو الا صورة اللّحم و الدّم‏

معنى

مراد آن است كه حكمت درختى است كه محل غرس او دلست و تخم او را بايد در زمين قلب كاشت، و ثمرش بر شاخ زبان پديدار آيد، و ميوه آن شجر را از شاخ زبان مى‏توان چيد.

كاتب حروف گفته:

حكمت شجريست رويد اندر دل تو *** گرديده دفين تخم او در گل تو

چون سيب و بهى پر ثمر و پربار است‏ *** از شاخ زبان پديد، اين حاصل تو

استاد خاورى گفته:

در جاده علم تا كسى پا ننهد *** از وادى جهل هر چه كوشد نرهد

دانش بمثل درخت پر برگ و بر است‏ *** رويد ز دل و پس از زبان ميوه دهد