قطام و نقش او در شهادت امام على (ع)

جرجى زيدان
ترجمه و تحقيق : ابراهيم خانه زرّين / ايرج متّقى زاده

- ۱۰ -


قطام با پاى خود به زندان رفت
عمروعاص پس از بيان اين سخنان گمان كرد كه ديگر تمام درهاى دفاع را برروى خوله بسته است . عبداللّه نيز، ترس تمام وجودش را فراگرفته بود چرا كه فكر مى كرد پس از حرفهاى قطام ديگرى قادر نخواهد بود از خود دفاع كند. اما همين كه خوله خواست حرفى بزند قطام پيش دستى نمود و گفت : من از اين همه صبر و بردبارى امير در شگفتم ، امير!! ديگر منتظر چه هستيد؟ او كه به تمام گناهان و خطاهايش اقرار كرده است !! اما خوله بدون توجه به حرفهاى قطام رو به عمروعاص كرد و گفت : من منكر آن نيستم كه از نظر شما گناهكار هستم چرا كه من مخالف عقيده پدرم ، دشمن خوارج و دوستدار امامم على عليه السّلام هستم . گناه من از اين قبيل است . اما گناه من خيلى كوچكتر از گناه اين زن حيله گر است ، او خود را دوستدار امير و مرا متهم به خيانت به شما مى داند، اما چه خوبست از او بپرسيد، آن وقتى كه غلامت ريحان را براى جاسوسى به عين الشمس فرستادى و پرده از راز آنها و سعيد و عبداللّه برداشتى ، چرا به اطلاع امير نرساندى كه چنين حيله اى (كشتن عمروعاص ) در كار است ؟ استدعا دارم از او بپرسيد و ببينيد چه جوابى دارد، اگر او راستگو باشد اقرار خواهد كرد، زيرا اطلاعات او از من بيشتر بوده است .
عمروعاص مثل شخصى كه تازه به هوش آمده باشد فكرى كرد و ديد خوله راست مى گويد لذا رو به قطام كرد و گفت : چه جوابى دارى اى قطام !؟ چرا مرا از اين دسيسه آگاه نساختى ؟
قطام با دلهره و صدائى لرزان گفت : چون من در آن روز از توطئه قتل شما اطلاع نداشتم .
عمروعاص كه تفاوت حرفهاى گذشته و حال قطام را ديد گفت : اما تو الان گفتى كه من اين خبرها را از سعيد و عبداللّه شنيده ام ، آيا اين خبر را پيش ‍ از فرستادن ريحان به نزد ما شنيده اى يا بعد از آن ؟
قطام كه فريب خورده بود فورا گفت : من اين قضيه را بعد از فرستادن غلامم فهميده ام ، اما به علت كارهاى زياد نتوانستم شخص ديگرى را براى ارسال پيامم به محضر شما بفرستم .
عبداللّه كه از اين اتفاق بسيار خوشحال و مسرور شده بود جلو آمد و گفت : اى زن عشوه گر و مكّار! غلام تو بعد از حركت ما از كوفه به طرف فسطاط حركت كرد تا خبر حركت ما را به امير برساند.
عمروعاص با اشاره اى از عبداللّه خواست كه ساكت باشد، لذا به قطام گفت : اما اين پيرزن (لبابه ) گفت كه شما خبر توطئه قتل را قبل از حركت سعيد و عبداللّه در همان شب شنيده ايد، در اين باره چه مى گوييد؟
در حالى كه بغض گلوى قطام را گرفته بود با ناراحتى گفت : اين پيرزن (لبابه ) به خاطر كهولت سن خرفت شده است و نمى توان به حرفهاى او اعتناء كرد.
لبابه كه از اهانتهاى قطام خشمگين شده بود گفت : خاك بر سر تو اى زن خائن و حق ناشناس ، چگونه مرا خرفت مى دانى در حالى كه نفاق ، دوروئى و بدجنسى سراسر وجودت را فراگرفته است ؟
قطام كه شكست خورده و شرمنده و رسوا شده بود با شدت عصبانيّت گفت : دور شو اى پيرزن ديوانه ، در مقابل من اين طور حرف نزن .
لبابه گفت : ديوانه و خائن تو هستى و اگر احترام خودت را نگه ندارى و پا را فراتر از گليم خود بگذارى همه اسرارت را براى امير آشكار ساخته و تو را رسوا خواهم كرد.
قطام گفت : تو فقط يك خدمتكار هستى و كسى ارزش و اعتنائى به حرفهاى تو نخواهد گذاشت .
لبابه كه قطام را بواسطه اعمالش در حال سقوط ديد، چاره اى نمى ديد جز اين كه به تنهائى خود را از مهلكه نجات دهد از اينرو بهترين راه نجات را در رسوا كردن قطام و وفاش كردن جنايتهاى او ديد. پس گفت : اى قطام ، تمام اسرار تو در دست من است چنانچه امير اجازه دهند همه آنرا فاش خواهم ساخت .
خوله و عبداللّه از بجان هم افتادن ايندو زن خيانتكار خوشحال و مسرور بودند، اما عمروعاص به خاطر همان زيركى و سياست خويش فهميد كه نبايد خوله را از دست بدهد، چرا كه او مى دانست اگر نظر خوله را به خود جلب كند هيچ وقت تغيير عقيده نمى دهد، اما قطام از زنهايى بود كه اگر امروز اظهار خلوص و ارادت مى كند، فردا از خيانتش در امان نخواهد بود.
پس به پيرزن گفت : هراسى نداشته باش ، هر چه مى دانى بگو.
جمعيت حاضر در مجلسِ عمروعاص همگى ساكت بودند و خوب به حرفهاى پيرزن گوش مى دادند، پيرزن نيز تمام آنچه اتفاق بود بيان كرد، و به تمام خيانتهاى قطام اعتراف نمود.
عمروعاص نيز دريافت كه فرستادن غلام از طرف قطام به فسطاط براى يارى و اظهار محبت به او نبوده است بلكه هدف او گرفتن انتقام از سعيد و عبداللّه بوده است .
او دريافت كه سعيد و عبداللّه به خاطر وصيّت ابورحاب در حمايت از على به كوفه و فسطاط سفر كرده اند. چهره تزوير و خيانت انگيز قطام نيز بر او ثابت گرديد كه هيچ گاه نمى توان به او اعتماد و اطمينان كرد، لذا زنده ماندنش را چيزى جز شر و فساد نديد. نظر عمروعاص درباره لبابه نيز بهتر از اين نبود، پس تصميم گرفت شر هر دو را از سر خود كوتاه كند.
قطام نيز از ترس جانش ، چون چوب خشك ، بى روح و بى حركت ايستاده خود، در اين هنگام عمروعاص غلام خويش را صدا زد وقتى غلام به حضور رسيد دستور داد اين زنها را به زندان برده و منتظر دستور باشد.
بيان حقايق پنهان شده
پس از خارج كردن قطام و لبابه ، سكوت براى چند لحظه بر اطاق حكمفرما گرديد، عمروعاص درباره خوله و شهامت ، صدق و ارادت او فكر مى كرد، او به خود گفت : اگر چنين زنى از هواداران من باشد در بسيارى از جاها مى تواند به من كمك كند، پس حال كه على كشته شده است ديگر مانعى وجود ندارد كه او چنين نكند، خصوصا اين كه اگر خوله و شوهرش عبداللّه را ببخشم و از گناهانشان در گذرم فورا به اهدافم خواهم رسيد. لذا به خوله گفت : حال بگو كه با توجه چه رفتارى داشته باشم ؟
خوله گفت : پس از آن كه حقايق را بيان داشتم از چيزى هراسى ندارم ، اگر دستور مرگم را نيز صادر كنى نه بر تعداد مردگان اضافه مى شود و نه از تعداد زندگان كم مى گردد، نه فائده اى در زنده ماندن من است و نه ضررى بر مردنم . در اول سخنان به شما گفتم ، كسى به شمشير ستم كشته شد كه من هيچ گاه به خاك پاى او نمى رسم آيا خون من بالاتر از خون پسر عموى رسول خداصلّى اللّه عليه و آله است ؟ پس اگر صلاح مى دانى مرا بكش ، تا از دنياى كه نه عدالت در آنست و نه حقى در آن رعايت مى شود آزاد گردم . اما قبل از مرگ تقاضاى از تو دارم و آن اينست كه ، پس از آنكه مرا كشتى ، اين زن خيانتكار و سنگ دل را مورد عفو خود قرار مده . پس از بيان اين كلمات اشك از چشمان اين زن فداكار جارى شد و بر زمين ريخت .
عمروعاص كه از صداقت ، صراحت لهجه و وفادارى اين دختر متاءثر شده بود گفت : اينك تو را مى بخشم . خوله در جواب بخشش او گفت : حالا كه مرا مورد عفو و بخشش خود قرار دادى من نيز هرگز اين لطف تو را فراموش ‍ نخواهم كرد.
پس از آن عبداللّه در مقابل عمروعاص زانو زد و گفت : از سرورم انتظار دارم همان طور كه مرا بخشيده است اين دختر پاك را نيز ببخشد تا لطفش ‍ مضاعف گردد.
پدر خوله كه اين همه شجاعت و غيرت دختر خود و عبداللّه را ديد از گذشته هاى خود خجالت كشيد و در مقابل امير با تضرّع گفت : آقاى من ! من نيز كينه زيادى به خوله پيدا كرده بودم اما الان فهميدم كه او خيلى بهتر از من است و من خود را نسبت به او كوچك مى بينم ، پس منهم از شما تقاضاى عفو و بخشش او را مى نمايم . پدر خوله اين را گفت و دست دختر خود را گرفت و گفت : دخترم اكنون برو دست امير را ببوس و از او طلب بخشش كن . خوله نيز دستور پدرش را اطاعت كرد. پس از آن پدر خوله و عبداللّه با هم به مصافحه و به معذرت خواهى پرداخته و سپس در جاى خود نشستند.
در اين هنگام عبداللّه به ياد سعيد و علاقه او به خوله افتاد و به خود گفت : اين فرصتى است كه نبايد از دست بدهم .
پس روبه امير نمود و گفت : حالا كه جان ما را به خاطر صداقت ما بخشيدى ، سزاوار نيست كه در چنين موقعيتى رازى را كه تا حال پنهان نگه داشته بودم بيان نكنم .
وقتى خوله اين كلمات را شنيد فهميد كه عبداللّه چه مى خواهد بگويد، آنگاه تپيدن قلبش سرعت گرفت و شرم و حيا بر او غلبه كرد و سر به زير افكند.
عمروعاص گفت : هر چه مى خواهى بگو. عبداللّه گفت : شما الان مرا شوهر خوله مى دانيد، در حالى كه اين طور نيست و به خدا قسم من جز برادر او نمى باشم .
عمروعاص و پدر خوله از شنيدن اين حرف مبهوت شده بودند، از اين رو عمروعاص گفت : چگونه ممكن است چنين باشد در حالى كه من خود عقد شما را بسته ام ؟
عبداللّه گفت : بله ظاهرا او همسر من است و لكن او هنوز باكره است و من با خدا عهد كرده ام كه او را خواهر خود بدانم و مرد نيز هيچگاه با خواهر خود ازدواج نمى كند.
عمروعاص كه تعجب كرده بود گفت : چگونه اين طور شد؟ لطفا واضح تر بيان كن .
عبداللّه براى توضيح بيشتر گفت : خوله قبل از اين كه به عقد من درآيد، به پسر عمويم سعيد علاقه داشت اما من اطلاعى از اين امر نداشتم و در شب عروسى فهميدم كه چنين است ، پس از آن كه اين مسئله را فهميدم و با توجه به علاقه شديدى كه به پسر عموى خود داشتم ، و مهمتر اين كه ابورحاب سعيد را به من سپرده بود، تصميم گرفتم از خوله چشم پوشى كرده و او را به منزله خواهر خويش بدانم ، و در حضور مولايم اقرار مى كنم كه ما تصميم داشتيم به اتفاق هم با يك حيله اى از فسطاط خارج شده و به كوفه برويم ، زيرا سعيد در آنجا در انتظار ماست ، تا در كوفه من عقد خوله را فسخ كرده و او را به ازدواج سعيد درآورم .
عمروعاص پس از شنيدن سخنان عبداللّه از صدق و شهامت و مردانگى عبداللّه متعجب شد. و اين در حالى بود كه از چهره پدر خوله نيز چنين تعجبى مشاهده مى شد، و در حالى كه نظر محبت آميزى به عبداللّه مى كرد او را در بغل گرفت و سرش را بوسيد و گفت : آفرين به اين دوستى صادقانه ! اما حالا كه خوله را خواهر خود مى دانى هر چه اراده توست درباره او انجام ده .
عبداللّه رو به عمروعاص كرد و گفت : اگر امير اجازه فرمايند شخصى را به دنبال سعيد به كوفه رهسپار كنيم تا سعيد و بلال را به اينجا بياورد.
عمروعاص گفت : بسيار خوب هرچه تو بخواهى ، آنگاه به غلامش ‍ دستور داد كه مقدمات كار را آماده كرده تا سعيد و بلال را فسطاط بياورند.
عبداللّه نيز نامه اى به سعيد نوشته و تمام قضايا را براى او تعريف كرد، و آن نامه را به دست قاصد داد و به او سفارش نمود تا از راه دمشق به كوفه برود زيرا ممكن بود سعيد دمشق را ترك نكرده باشد.
پدر خوله نيز دست دخترش را گرفته و با كسب اجازه از امير به خانه خود رفت خوله در خانه پدرش بيشتر در فكر قطام بود، با آن كه تا چند ساعت قبل ، تشنه انتقام از او بود احساس رحمى در دل خود مشاهده كرد و به خود گفت : آنگاه كه سعيد به فسطاط آمد از او مى خواهم تا به شكستى كه نصيب قطام شده است اكتفا كرده و او را ببخشد.
عبداللّه با تقاضاى عمروعاص آن شب را در منزل او سپرى كرد. او در آن شب به قطام فكر مى كرد و اينكه چطور اين زن با آن همه زيركى ، با ذلت و خوارى به زندان افتاده است ، اما او هم مثل خوله احساس ترحمى نسبت به قطام پيدا كرد و منتظر بود ببيند كارش به كجا خواهد كشيد.
صبح روز بعد عمروعاص به دنبال عبداللّه فرستاد تا صبحانه را با هم صرف كنند. در اثناء صرف غذا صحبت از قطام و پيرزن به ميان آمد و عبداللّه با رحم و مروت و دلسوزى از او ياد كرد.
عمروعاص گفت : به خدا قسم هيچ كس مثل تو صبر و گذشت ندارد، آيا خوله مثل تو فكر مى كند؟
عبداللّه گفت : من از نظر و فكر او اطلاعى ندارم اما او را دختر با گذشت و رئوفى مى بينم .
خبر كشته شدن لبابه و ناپديدن شدن قطام
عمروعاص دوست داشت تا نظر خوله را نيز درباره قطام جويا شود، از اين رو وقتى خوله را ديد از او سئوال كرد كه نظرش درباره اين زن چيست ؟ خوله نيز حرفهاى عبداللّه را تاءييد كرد.
عمروعاص به آندو گفت : بدرستى كه من از يكرنگى عقيده شما درتعجب هستم ، و اين دليلى است بر روح و فطرت پاك شما. من تصميم داشتم او را به قتل برسانم و اگر شما راضى مى شديد اين كار را مى كردم اما حال كه چنين مى خواهيد او را در سياه چالى زندانى كرده تا به سزاى اعمالش ‍ برسد. آن گاه به غلامش دستور داد الساعة قطام را به زندان سياهى برده و آن پيرزن را به نزد او بياورد.
غلام رفت اما چيزى نگذشت كه سراسيمه و با اضطراب برگشت . عمروعاص گفت : چه شده است كه اين قدر حيرت زده و مضطربى ؟ آيا دستورات مرا اجرا كردى ؟ غلام گفت : خير مولاى من ! عمروعاص گفت : براى چه ؟
غلام گفت : درِ اتاقى كه قطام در آن بود باز بود و در داخل آن به جز جنازه آن پيرزن (لبابه ) چيزى نبود. عمروعاص پرسيد: پس قطام كجاست ؟ غلام گفت : اثرى از او نيافتم . عمروعاص فرياد زد: نفرين بر اين شيطان خائن !! بيا برويم تا شخصا قضيه را پى گيرى كنم .
عمروعاص خود بلند شد و حركت كرد، عبداللّه و خوله نيز به دنبال او رفتند تا به درِ اتاقى كه قطام در آن حبس شده بود رسيدند، جنازه پيرزن را ديدند كه بى جان و بى حركت بر زمين افتاده بود. عمروعاص به دنبال طبيب فرستاد تا از علت مرگ لبابه آگاه گردد. طبيب پس از معاينه گفت : او را پس از زدو خورد و كشمكش زياد خفه كرده اند و پس از آن سنگى را در دستمالى پيچيده و داخل دهن او فروبرده اند تا كسى فريادش را نشنود. عمروعاص ‍ پرسيد: اينكار در چه ساعتى اتفاق افتاده است ؟ طبيب گفت : فكر مى كنم ، نصفه شب اتفاق افتاده باشد.
سپس عمروعاص تفحصى بر در زندان كرد و مشاهده نمود كه از بيرون بازشده است ، زيرا آثار و علائم ابزار كار بر روى در مشخص بود. لذا گفت : معلوم مى شود كه قطام تنها نبوده بلكه شخصى به او كمك كرده و در را باز كرده است ، حال بايد بفهميم اين شخص كيست ؟ عبداللّه كه در تحقيق حضور داشت فكرى كرد و گفت : من مشكل را حل كردم و قاتل را شناختم ، او كسى جز ريحان غلام قطام نيست ، زيرا من ديروز در جريان محاكمه قطام او را در منزل امير ديدم ، احتمالاً او در را شكسته و ضمن آزادى قطام به همراه او و به جهت انتقام پيرزن را كشته و فرار كرده اند.
عمروعاص گفت : راست مى گويى ، يقينا اين كار همان غلام است . سپس ‍ دستور داد جسد پيرزن را به خاك بسپارند. و در حالى كه همه آنها از فرار قطام خائن متاءسف بودند عمروعاص دستور داد هر چه سريعتر به دنبال او رفته و او را دستگير كنند.
در غوط دمشق چه گذشت ؟
بلال كه قبلاً از طرف عبداللّه ماءمور شده بود تا سعيد را پيدا كرده و در كوفه منتظر او و خوله باشند. به دمشق رسيد و به دنبال سعيد رفت و او را پيداكرده و پيامهاى عبداللّه را به او داد و به او گفت بايد هر چه زودتر در كوفه باشيد، سعيد دو روز مهلت خواست تا به كارهايش رسيدگى كند. بعد از ظهر روز دوم سوار شتر شده و به سوى غوطه (42) حركت كردند تا شب را در آن جا بگذرانند و صبح زود به طرف كوفه حركت كنند.
هنوز از شهر دور نشده بودند كه قاصد عبداللّه با آنها برخورد كرد، قاصد پس از ديدن آنها بلال را شناخت و نامه عبداللّه را به سعيد داد، سعيد نيز نامه را باز كرده و محتويات نامه را قرائت كرد وقتى از جريان دستگيرى قطام و رضايت عمروعاص و اشتياق خوله براى ديدار او مطلع شد بسيار خوشحال شد زيرا او باور نمى كرد كه اين قضايا درست باشد. اما بلال از شنيدن دستگيرى قطام تاءسف خورد كه چرا در نبودن او قطام بدام افتاده است ، چون او دوست داشت با دست خود قطام را به قتل برساند و هم چنين گمان مى كرد كه نكند او را ببخشند.
به هر حال سعيد به قاصد گفت : ما تصميم داشتيم به طرف غوطه رفته تا شب را در آنجا بمانيم و صبح زود به طرف كوفه حركت كنيم ، اما حالا كه خود را براى اين كار آماده كرده ايم باز هم به غوطه رفته و شب را در آنجا مى مانيم اما صبح زود به سوى فسطاط حركت مى كنيم . آنگاه همگى حركت كردند.
پيش از غروب آفتاب به كنار بركه آبى رسيدند كه اطراف آن را درختان ميوه فراگرفته بود، باد ملايمى به همراه عطر گلهاى معطر تواءم با آواز پرندگان به گوش مى رسيد. آنان تصميم گرفتند در آن مكان توقف نمايند. و بارهاى خود را پائين آوردند. بلال و قاصد نيز مشغول تهيه شام شدند.
بلال صاحب اين باغ را مى شناخت ، زيرا آن شبى كه از فسطاط آمده بود در نزد او مانده بود. براى لحظه اى از سعيد و قاصد جدا شد تا به ديدار باغبان برود، مقدارى راه رفت ولى به علت تاريكى و انبوه درختان راه را گم كرد هر چه به اين طرف و آن طرف رفت نتوانست منزل صاحب باغ را پيداكند. بدون اين كه متوجه باشد تقريبا دو ميل از دوستانش فاصله گرفت . در اين وقت در جاى خود ايستاد تا شايد روشنائى را ببيند و به طرف آن برود، اما هر چه نگاه كرد جز تاريكى و انبوه درختان چيزى نيافت ، لذا تصميم گرفت به طرف دوستانش برگردد، در حال فكر كردن بود كه از كدام طرف برگردد ناگاه صداى شترى به گوشش رسيد، هواسش را جمع كرد تا ببيند از كدام طرف است كه صداى نعره شترى ديگر به گوشش رسيد، با خود فكر كرد حتما مسافرينى هستند كه در شب حركت مى كنند تا به شهر برسند. پس بهتر منتظر بماند تا آنها را ديده و از آنها مسير درست را بپرسد پس خودش را به درختى تكيه داد تا كاروان شتران برسند، چند لحظه بعد صداى گفتگويى را شنيد كه با صداى زنانه مى گفت : ريحان بهتر است همين جا توقف كنيم و شب را در اين جا بمانيم و صبح وارد شهر شويم . زيرا اگر شب وارد شهر شويم به ما شك خواهند كرد، نظر تو چيست ؟
آنگاه صداى ريحان را شنيد كه گفت : بله ، صلاح در اينست كه اينجا بمانيم اى خانم .
بلال از شنيدن سخنان آندو لرزه بر اندامش افتاد زيرا صداى قطام را در حالى كه با ترس صحبت مى كرد شناخته بود، به ذهنش رسيد كه بايد از زندان فسطاط فرار كرده باشند كه چنين هراسان سفر مى كنند.
ماجراى قتل لبابه و فرار قطام
همان طور كه گذشت قطام ، لبابه را عامل گرفتارى خود مى دانست از اين رو سخت از او خشمگين بود و با آن فطرت و قساوت قلبى كه داشت كشتن او برايش آسان جلوه مى نمود. از يك سو ريحان در هنگام حبس نمودن قطام در دارالاماره شاهد بزندان افتادن قطام و لبابه بود. بناچار در فكر نقشه اى براى نجات آنها افتاد. او شترهاى را در خارج از شهر در جاى مشخصى قرار داد و نيمه شب در حالى كه همه در خواب بودند به طرف زندان قطام حركت كرد.
نگاهى به قفل در نمود، در اين اثنا صداى را از پشت در شنيد، وقتى دقت نمود فهميد كه قطام و لبابه در حال منازعه و دشنام دادن به همديگر هستند. ريحان كه مجادله ايندو را ديد فورا در زندان را باز كرده و داخل شد، وقتى قطام او را ديد از او خواست كه او را در كشتن لبابه يارى كند. آنگاه فرياد زد: مرگ بر تو اى زن بدجنس و پليد!! من از كارهاى كه به خاطر تو كرده به درگاه خداوند توبه مى كنم ، اما از خدا مى خواهم كه تو را به كيفر گناهانت برساند.
اما ريحان به او مهلت نداد و دهانش را گرفت و قطعه سنگى را در دستمالى پيچيد و در دهانش فرو برد. بلافاصله دست قطام را گرفته و از درى كه قبلاً در نظر گرفته بود فرار كردند. فورا خودشان را به محلى كه شتران را در آنجا بسته بودند رسانيدند و سوار بر شتر گشته و سريع از فسطاط خارج شدند.
قطام از شجاعت و شهامت ريحان نسبت به خود تشكر نمود و به او گفت : بهتر است به طرف دمشق برويم ، زيرا عده اى از اقوام و اطرافيانش پس از واقعه نهروان و شكست خوارج از كوفه به دمشق هجرت كرده و در آنجا زندگى مى كردند.
آنها حركت كردند تا اين كه در آن شب به غوط رسيدند، جائى كه عبداللّه و دوستانش نيز در آنجا حضور داشتند. وقتى بلال مطمئن شد كه آندو؛ قطام و ريحان هستند از شدت خوشحالى نمى دانست چه بكند. پيش خود گفت : خدا را شكر كه آرزويم را برآورده ساخت ، و به خدا سوگند كه با همين دستانم طعم مرگ را به او مى چشانم . آن گاه نگاهى به خنجر خود كرد و ديد در جايش قرار داد. پس در زير درختى ايستاد تا ببيند آنها چه مى كنند. قطام و ريحان به طرف چشمه كه در كنار آن درخت تنومندى قرار داشت و مسافرين در زير آن استراحت مى كردند رفته و از شترهايشان پياده شدند. ريحان چادرى برافراشت و آتشى روشن نمود سپس رو به قطام نمود و گفت : سرور من شما اينجا استراحت كنيد تا من صاحب باغ را ببينم مقدارى غذا و ميوه تهيه كنم ، اينجا كاملاً امن و بى خطر است .
قطام كه ترس و وحشت در دلش باقى بود گفت : برو، اما خيلى زود برگردد.
بلال صبر كرد تا اين كه ريحان دور شد، آن گاه كه از نظر ناپديد گشت در روشنائى آتش نگاهى به قطام نمود و ديد كه نشسته است ، چهره زيباى او، آويخته شدن گيسوانش بر دو طرف صورتش كاملا مشخص بود. در حال نگاه به قطام بود كه ديد او از جا برخاست و به سوى چشمه رفت . بلال ترسيد كه اگر سستى كند فرصت را از دست خواهد داد، لذا با سرعت از جاى خود پريد و در حالى كه او بر لب چشمه بود با يك حركت سريع او را به پشت انداخت و روى سينه اش نشت . قطام فريادش بلند شد، بلال خنجر خود را دركشيد و به دهانش فرو برد. و به او گفت : بيش از چند دقيقه به زندگى تو در دنيا باقى نمانده است ، پس لازم است قبل از اين كه بميرى مرا بشناسى . من بلال خادم خوله و سعيد هستم و مى خواهم انتقام خون على عليه السّلام را از تو بگيرم . قطام اشاره اى كرد كه مى خواهد حرف بزند، بلال خنجر را از روى دهانش برداشت و بر روى گلويش گذاشت ، و گفت : آهسته حرف بزن ، اگر بخواهى صدايت را بلند كنى خنجر را در گلويت غلاف خواهم كرد.
قطام گفت : اى بلال به من رحم كن ، من جوانم مى خواهم زنده بمانم .
بلال گفت : خدا به من رحم نمى كند اگر من بخواهم به تو رحم كنم ، مگر تو نبودى كه ابن ملجم مرادى را به قتل بهترين انسانها يعنى على بن ابى طالب عليه السّلام تشويق كردى ؟ تازه به اين هم اكتفاء نكردى و به فسطاط رفتى تا دو جوان ديگر را به كينه حسادت خود به كشتن دهى ، اى زن بدجنس و خيانتكار چگونه مى توانم به تو رحم كنم ؟
قطام گفت : اى بلال گذشته ها گذشته است و حالا من در نزد تو توبه مى كنم پس مرا ببخش و اگر از من بگذرى هرچه دارم به تو مى دهم .
بلال گفت : توبه گرگ مرگ است ، به خدا سوگند اگر مجازاتى بالاتر از قتل مى دانستم همان را برايت انتخاب مى كردم ، زيرا كشته شدن ، كوچكترين مجازات براى زن فاسقى چون تو مى باشد.
باز هم قطام خواست چيزى بگويد اما بلال احساس كرد او تصميم دارد وقت را تلف كرده تا ريحان برسد. پس بلال گفت : اى قطام ! بدان كه من با كشتن تو انتقام خون على عليه السّلام را خواهم گرفت . پس از بيان اين كلمات فورا خنجر را در گلويش فرو بُرد و با سرعت سرش را از بدنش جدا ساخت و جسدش را به طرفى انداخت . بلال در حالى كه سر خون آلود قطام را در دست داشت جهت حركت چشم را گرفته و با سرعت به طرف سعيد حركت كرد.
سعيد و قاصد كه از تاءخير بلال نگران شده بودند، با شنيدن صداى پاى بلال ، سعيد فرياد زد: پس اين ميوه و غذاى ما كجا رفت ؟ چرا دير كردى ، ما از گرسنگى هلاك شديم .
بلال پاسخى نداد، پيش رفت تا در جلويش قرار گرفت ، آن گاه سر بريده قطام را در جلوى پايش انداخت و گفت : اين هم ميوه شما.
سعيد با ديدن سر قطام تعجب كرد و پرسيد: برايم توضيح بده اين سر اين جا چه مى كند؟
بلال گفت : اكنون وقت سؤ ال نيست ، همين الان از اين جا حركت مى كنيم و همين كه به محل امنى رسيديم تمام قضايا را برايتان تعريف خواهم كرد.
همگى از جاى برخاستند و بدون آن كه چيزى بخورند سوار بر شتران شده و با سرعت حركت كردند. گاهى از تپه اى بالا مى رفتند و گاهى به دره اى سرازير مى شدند و گاهى نيز در آب فرو مى رفتند، و آن گاه كه نيمى از شب گذشت به زمين هموار و كم درختى رسيدند، از دمشق فاصله زيادى گرفته بودند و امنيت بيشترى احساس مى نمودند. سپيده دم ، نزديك طلوع آفتاب كنار چشمه آبى ، از شترهاى خود پياده شدند. سعيد تمايل زيادى داشت كه ماجراى كشته شدن قطام را از زبان بلال بشنود. بلال در حالى كه از خوشحالى پر مى كشيد شروع به بيان واقعه قتل قطام نمود. براى ابراز بيشتر احساسات خود، سر قطام را از خورجين بيرون آورد و در جلوى سعيد گذاشت ، سعيد در حالى كه موهاى به خون آغشته ، چشمان بسته و دندانهاى سفيد و چهره زرد رنگ او كه هنوز آثار زيبايى بر آن نمايان بود نگاه مى كرد دستى بر پيشانى سرد او كشيد و گفت : ايمان آوردم به خداى تعالى ، گويا خداى سبحان چنين مقدر فرموده است كه پيشانى قطام را پس از مرگ او لمس كنم ، در حالى كه سالهاى زيادى اين آرزو را داشتم . آن گاه خطاب به سر بريده گفت : آيا تو همان قطام دختر شحنه هستى كه با مكر و حيله دهها مرد را فريفتى ؟ آيا با همين چشمانت ابن ملجم را فريفتى ؟ همان طور كه مرا فريفتى ؟ آيا با همين لبانت او را به قتل على عليه السّلام و شيفته خود نمودى همان طور كه با من كردى ؟ بزودى در مكانى كه چيزى در آن جا پنهان نخواهد ماند به ابن ملجم ملعون ملحق خواهى شد. سپس رو به بلال نمود و گفت : با اين سر بريده چه مى كنى ؟
بلال گفت : آن را به فسطاط مى برم تا در مقابل خوله ، آن دختر فرشته قرار دهم .
سعيد گفت : گمان نمى كنم او از مشاهده اين سر خوشحال گردد، همان گونه كه من چنين بودم . از اينها گذشته تا رسيدن ما به فسطاط اين سر متعفن و موجب نفرت مردم خواهد شد. بلال با تاءسف از اين كه نمى تواند آن سر را خوله ببرد گفت : پس اجازه بده گوشهايش را با گوشوارهايش بريده به همراه گيسوان او بيادگار ببرم . سعيد هم اجازه داد. پس از آن تصميم گرفتند ساعاتى را در آن جا به صرف غذا و استراحت پرداخته سپس به سوى فسطاط حركت نمايند.
از طرفى ريحان نيز در حالى كه در دستانش مقدارى ميوه و غذا بود برگشت . در هنگام برگشتن به صاحب باغ سفارش پخت چند بلدرچين را داد كه برايشان بياورد. وقتى نزديك خيمه قطام رسيد صداى خُرخرى را شنيد، با شناختى كه از خوابيدن قطام داشت با خود گفت ، گويا از خستگى زياد خوابيده است . وقتى نزديك رفت او را در كنار چشمه ديد ولى بعلت خاموش ‍ شدن آتش متوجه وضع قطام نگرديد. با خود گفت : آتشى روشن كرده و سفره را پهن مى كنم بعد او را از خواب بيدار مى كنم . وقتى آتش را روشن نمود متوجه شد كه قطام دست و پا مى زند با دقت به قيافه او نگاه كرد، وقتى تن بى سر او را ديد وحشت سراسر وجودش را فراگرفت مات و مبهوت شده بود چند قدم به عقب رفت . لحظه اى به فكر فرو رفت كه چه كسى ممكن است اين كار را كرده باشد، پس به ذهنش رسيد كه يقينا اين كار به دستور عمروعاص صورت گرفته است و قاتل هم فرار كرده است . پس اگر من فرياد بزنم و مردم را در اين جا جمع كنم خود را در موضع اتهام قرار داده ام . بناچار فكر كرد اگر او را به همين وضع گذاشته وفرار كند بهتر است زيرا قطام را به واسطه خيانت و جنايتهايى كه كرده بود مستحق مجازات بيش از اين مى دانست . از طرفى به ذهنش رسيد كه هنگام فرار تمام زيورآلات و مالهايى كه از قطام باقى مانده بود را برداشته و بعد فرار كند. بنابراين از فرصت استفاده كرد و النگوها، گردنبد و انگشترهاى او را درآورد. و اشياء قيمتى و پولهايى كه در صندوق و خورجين بود برداشته و در حالى كه مى گفت : ((اين است سزاى ستمكاران )) به طرف دمشق حركت كرد. صبح روز بعد وارد دمشق گرديد و براى آن كه شناخته نشود لباسهاى جديدى خريد و به سوى كوفه حركت كرد. وقتى به كوفه رسيد اموالى را كه از قطام پنهان نموده بود و او از آنها اطلاع داشت را برداشته و با آنها ملاكى براى خود خريد و در آن اقامت نمود.))
اما باغبان به همراه بلدرچين هاى كباب كرده و مقدارى پنير، ميوه و نان به طرف خيمه قطام حركت كرد. او خوشحال بود كه مهمان مهمّى دارد تا شايد بخششى به او كند با اين فكرها به نزديك خيمه رسيد نعش بى سرى را در جلو خود ديد، ترس و وحشت او را در جاى خود نگه داشت ونتوانست جلوتر برود. با خود گفت : يقينا عدّه اى قدرتمند و آدمكش اين كار را كرده و اجناس او را سرقت نموده و فرار كرده اند. و اگر من اين جسد را به مردم نشان دهم خود را گرفتار خواهم كرد، پس بهتر است گودالى كنده و او را دفن نمايم . باغبان با احتياط تا مبادا كسى او را ببيند گودالى كنده و جسد قطام را در آن انداخت و آثار خون را كاملا از ميان برد و وسايل و لباسهاى قابل استفاده قطام را به خانه خود حمل كرد و اين قضيه را با هيچ كس بيان نكرد.
ورود سعيد به فسطاط و ازدواج با خوله
وقتى سعيد و بلال و قاصد به كوه مقطم كه بر شهر فسطاط اشراف داشت رسيدند مسجد جامع شهر را كه درخشش خاصى داشت مشاهده نمودند. سعيد قاصد را به سوى عبداللّه فرستاد تا خبر رسيدن آنها را به شهر فسطاط اعلام كند. و به او سفارش كردند از جريان قتل صحبتى به ميان نياورد. عبداللّه توانسته بود دل امير را به خود جلب كند، از جانب سعيد نگران بود چرا كه هر وقت موضوع فرار قطام به ذهنش مى رسيد ناراحت مى شد. و هرگاه با خوله تنها مى شد به ياد سعيد مى افتادند كه چطور موضوع عقد و ازدواج خودشان را به سعيد بگويند.
عبداللّه در اتاق خود در خانه عمروعاص نشتسه بود كه قاصد از راه رسيد وقتى او را ديد با خوشحالى بلند شد و گفت : بگو ببينم چه خبرى آورده اى ؟ قاصد گفت : سيعد و بلال به شهر نزديك شده اند.
عبداللّه گفت : الان كجا هستند؟
قاصد گفت : در داخل مقطم از آنها جدا شدم تا خبر رسيدن آنها را به شما ابلاغ كنم .
عبداللّه فورا از جا بلند شد و سوار اسب شده به همراه قاصد به استقبال سعيد رفتند، هنوز از شهر فاصله اى نگرفته بودند كه سعيد و بلال را كه سوار بر شتر بودند ديد. پس از سلام و احوالپرسى از همديگر و اظهار خوشحالى عبداللّه از ديدن سعيد، عبداللّه گفت : حالا همگى به سوى دارالا مارة خواهيم رفت . سعيد با شنيدن اين حرف خنده اى بر لبانش نقش بست . عبداللّه گفت ؟ براى چه مى خندى ؟ سعيد گفت : خنده ام به خاطر رفتن ما به دارالا ماره عمروعاص است ، زيرا ما تا ديروز از خانه او فرار مى كرديم اما امروز به ميل خود به سوى آن مى رويم .
عبداللّه گفت : تقدير اين است ، همه در دست خداست ، و در حالى كه آه سردى مى كشيد گفت : اگر نبود حادث غمناك شهادت على عليه السّلام مروز كارمان به اينجا نمى كشيد.
سعيد گفت : آن حادثه تاءسف بار را، به يادم نياور كه خود، با چشمان خويش ديدم كه چطور ابن ملجم ملعون با شمشير زهرآلود خود فرق مولا على عليه السّلام را شكافت .
حرفهاى اين دو تا نزديك خانه عمروعاص ادامه داشت عبداللّه گفت : با اين همه صحبت چرا يادى از خوله نمى كنى ، مگر او را فراموش ‍ كردى ؟
سعيد تبسّمى نمود و گفت : چطور ممكن است او را فراموش كرده باشم ، در حالى كه به خاطر او به اين جا آمده ام . عبداللّه گفت : براى چه او را دوست دارى ؟
سعيد گفت : خودم هم نمى دانم .
عبداللّه گفت : گمان مى كنم خوب مى دانى . اما گوش كن تا موضوعى را برايت بيان كنم . بايد بگويم الان مدتى است كه عمروعاص خوله را به عقد من در آورده است ، و او همسر من است . سعيد خنده اى نمود، چرا كه فكر مى كرد عبداللّه با او شوخى مى كند.
عبداللّه با لحنى جدى گفت : فكر مى كنى شوخى مى كنم ، به خداقسم و به خاك ابورحاب سوگند مى خورم كه امير، خوله رابه عقد من در آورده است ، اگر باور نمى كنى از افراد كه در اين خانه هستند بپرس .
در اين جا شهامت و مردانگى سعيد غلبه كرد و گفت : چه اشكالى دارد كه او همسر تو باشد مگر تو برادر و رفيق و پسر عمويم نسيتى ؟ خداوند برايتان مبارك گرداند.
بالاخره آندو وارد خانه عمروعاص شد؛ و به اتاق عبداللّه رفتند. خبر رسيدن سعيد به گوش عمروعاص رسيد و دستور داد در اتاق خاصى همگى از او استقبال كنند. پس از اين كه همه جمع شدند عمروعاص وارد اتاق شد به محض ورود او سعيد جلو رفت و ضمن سلام و درود، دست امير را بوسيد. عمروعاص با خوشرويى از او دعوت كرد كه بنشيند. سعيد در حالى كه از پشت نقاب به خوله نظر مى كرد به آنچه عبداللّه گفته بود فكر كرد و نمى دانست راست گفته يا با او شوخى كرده است .
عمروعاص رو به سعيد كرد وگفت : فكر مى كنم الان انتظار داريد كه قطام در زندان باشد سعيد گفت : بله مولى من .
عمروعاص گفت : اما متاءسفانه او ضمن كشتن لبابه از زندان فرار كرده است . من مى خواهم مدتى او را در زندان نگه دارم اما اينك اگر به او دست يافتم تنها مجازات او كشتن اوست . سعيد تبسّمى كرده و پشيمان شد كه چرا از اول جلسه قتل قطام را به اطلاع امير نرسانده است . و به محض اين كه سعيد مى خواست قضيه را براى امير تعريف كند با اشاره بلال ساكت شد. بلال در حالى كه خورجين اجزاء سر قطام را در دست داشت در مقابل عمروعاص زانو زد و گفت : آيا سرور من اجاز مى دهند چند كلمه صحبت كنم ؟ عمروعاص گفت : بگو. بلال گفت : چطور مى خواهيد قطام را دستگير كنيد در حالى كه نمى دانيد او كجاست ؟ عمروعاص گفت : وعده دادم اگر كسى او را پيدا كند جايزه بزرگى به او بدهم .
بلال گفت : اگر كسى او را پيدا كند چه مقدار جايزه به او خواهى داد؟
عمروعاص گفت : صد دينار طلا به او خواهم داد.
بلال گفت : اگر كسى خبر كشته شدن او را بياورد چطور؟
عمرو گفت : اگر دليل قاطعى بر ثبوت قتل او داشته باشد جايزه به قوت باقى است .
بلال در حالى كه مشغول باز كردن خورجين بود گفت : پس سرور من دستور دهيد صد دينار را به من بدهند. هنوز حرفهاى بلال به پايان نرسيده بود كه آنچه در خورجين بود در مقابل امير سرازير شد و بوى نامطبوعى به مشام حاضران در مجلس رسيد.
عمروعاص در حالى كه گيسوان خونين و گوشهاى بريده را ديده بود با تعجب گفت : اينها چيست كه به اينجا آورده اى ؟ بلال گفت : اين گيسوان خون آلود و گوشهاى قطام است . و اگر باور نمى كنيد بروم و سرش را برايتان بياورم ، و اگر سعيد اجازه مى داد اين كار را مى كردم .
سعيد براى تاءييد سخنان بلال گفت : بله سرور من !! من خود شهادت مى دهم كه بلال به تنهايى قطام را كشته ، و سرش را جدا كرده است و از من خواست كه آن را به اين جا بياورم اما من به جهت گنديده شدن آن به او گفتم فقط به همين آثار اكتفا كند.
حاضران در مجلس در حالى كه به گوش و به موههاى سر قطام نگاه مى كردند مبهوت مانده بودند. عمروعاص اشاره كرد كه زودتر آنرا جمع كنند. و گفت : حرفت را پذيرفتم و صد دينار به تو خواهم داد. بلال ضمن تشكر از عمروعاص گفت : من اين خائن را براى دريافت جايزه نكشته ام بلكه براى انتقام از خون على عليه السّلام او را كشته ام (43). بلال مى خواست بيشتر در اين باره صحبت كند كه به او گفتند بيش از اين نبايد ياد على عليه السّلام را به ميان بياورد. در اين هنگام به ذهن خوله رسيد كه پدرش از دست بلال ناراحت است و از اين رو موقعيت را غنيمت شمرد و به بلال گفت : بلال نزديك بيا و دست آقايت را ببوس . بلال نيز بلند شد و دست پدر خوله را بوسيده و سرجايش نشست .
آن گاه عبداللّه رو به عمروعاص نمود و گفت : يا امير من در اين مجلس ، شما را شاهد مى گيرم كه هم اكنون من زن خود را سه طلاقه نموده ام .
سعيد كه تازه فهميده بود حرفهاى عبداللّه در مورد ازدواج با خوله درست است لذا با ناراحتى سر را به زير انداخت . عمروعاص كه ناراحتى را در چهره سعيد ديد گفت : اى سعيد خيالت راحت باشد ازدواج خوله و عبداللّه ظاهرى بود، و او اكنون باكره باقى مانده است . سپس رو به پدر خوله كرد و گفت : اكنون من دخترت خوله را براى سعيد خواستگارى مى كنم . پدر خوله گفت : مولاى من ! خوله كنيز شماست هر طور صلاح مى دانيد درباره او عمل كنيد.
خوله از روى خجالت و شرم سربزير انداخته و چيزى نگفت . عمروعاص نيز در همان مكان عقد ازدواج خوله و سعيد را جارى كرد و به آنها تبريك گفت .
عبداللّه پس از مدتى زندگى در فسطاط از سعيد تقاضا نمود كه تا به مكه رفته و نزد فاملين خود اقامت كند. عبداللّه پس از كسب اجازه از دوستان خود و سعيد و خوله خداحافظى كرده و به مكه رفت و در آنجا با دختر عموى خود ازدواج نمود، و همگى زندگى شيرين و خوشى را آغاز كردند اما تنها چيزى كه هميشه آنها را آزار مى داد خاطرات شهادت امام على عليه السّلام بود و هر وقت بياد آن مى افتادند اشك از چشمهايشان جارى مى شد. پس از مدتى شنيدند كه امام حسن عليه السّلام ا وادار به كناره گيرى به نفع معاويه نموده اند و در نتيجه پس از شش ماه خلافت امام حسن عليه السّلام خلافت از خاندان اهل بيت خارج شده و به دست بنى اميه افتاد. اما امام حسين عليه السّلام اين كار را براى جلوگيرى از به هدر رفتن خون مسلمين انجام داد(44). مركز خلافت نيز از كوفه به دمشق انتقال يافت و تا انقضاى حكومت بنى اميه دمشق پايتخت خلافت بود.
والسّلام

fehrest page

back page