قطام و نقش او در شهادت امام على
(ع)
جرجى زيدان
ترجمه و تحقيق : ابراهيم خانه زرّين / ايرج متّقى زاده
- ۹ -
تصميم عبداللّه براى حركت به سوى كوفه
پس از رفتن بلال ، خوله و عبداللّه تنها ماندند. خوله لب به سخن گشود و گفت :
عبداللّه حالا چه كنيم ؟ چنانچه سعيد بيايد و ما هم بخواهيم از همديگر طلاق بگيريم
مردم خواهند فهميد، حال آن كه هدفمان اين است كه اين قضيه از مردم پنهان بماند.
عبداللّه گفت : نظرم اين است كه از عمروعاص اجاز گرفته و به سوى كوفه برويم ، زيرا
من قبل از ازدواج از او اجازه رفتن به كوفه را گرفته بودم ، اما او چنين اجازه اى
را موكول به بعد از مراسم عقد و ازدواج نموده است و مردم هم فكرى جز اين كه تو
همسرم هستى نخواهند كرد، تازه اين حقّ هر مردى است كه زنش را هر وقت و هر كجا كه
خواست ببرد. و آن گاه كه به كوفه رسيديم و بلال را ديديم از او خواهيم خواست تا ما
را به سعيد برساند. و در آن جا ما شما را به عقدهم در مى آوريم و كسى هم نمى تواند
مانع آن شود. و اگر موقعيّت مناسب بود به سوى فسطاط بر مى گرديم . وإ لاّ در كوفه
مى مانيم تا هروقت كه مصلحت باشد.
خوله پس از شنيدن سخنان او لحظاتى به فكر فرو رفت و چون عبداللّه را چنين مصمّم و
سخنان او را درست ديد گفت : بله ، حرفتان درست است ، اما من علاقه دارم در فسطاط
زندگى كنم زيرا به اين شهر عادت كرده ام و تمام خويشاوندان و دوستانم در فسطاط
زندگى مى كنند. اگر طورى باشد كه من در اين جا بمانم خيلى بهتر است . عبداللّه گفت
: من هم منكر علاقه شما به زندگى در فسطاط نيستم و همين طور نيز خواهد بود اما الان
چاره اى جز رفتن به سوى كوفه نمى بينم . خوله گفت : ترس و وحشت من از اين است كه
پدرم اجازه چنين كارى را به ما ندهد. زيرا تمايل او اين است كه من هميشه در كنار او
باشم و او غير از من كسى را ندارد و فكر نمى كنم به غير از اقامت در فسطاط راضى
شود.
عبداللّه در يك نظر پيشنهادى گفت : به جهت حل چنين مشكلى به ثناگويى و احترام و
محبت به پدرت ادامه مى دهم تا اين كه چنين اجازه اى به ما بدهد. و به بلال اطلاع مى
دهيم كه سعيد را در جريان گذاشته و منتظر ما باشد، تا به او ملحق شويم . خوله كه
تسليم حرفهاى عبداللّه شده بود گفت : هر كارى كه مى خواهى بكن ، توكّل مى كنيم به
خدا.
عبداللّه گفت : بهتر است الا ن به خانه امير رفته و كار خود را آسانتر كنيم ، زيرا
او به من قول داده است كه وقتى به جستجوى سعيد رفتى و او را يافتى آزاد خواهى بود.
و من وعده هايش را به او يادآور مى شوم و فكر مى كنم كه او مرا از اين سفر منع
نكند.
خوله گفت : پس امشب را در همين جا مى مانيم و صبح فردا به خانه امير خواهيم رفت .
عبداللّه گفت : بسيار خوب ، هر طور ميل شماست .
بعد از ظهر، عبداللّه به مسجد رفت و بلال را ديد كه به انتظارش ايستاده است و آن
گاه به بلال سفارش نمود كه با سعيد در كوفه بمانيد تا ما هم به آنجا بيائيم . بلال
تبسّمى نموده و گفت : اى مولايم ! من نيز همين را آرزو داشتم ، زيرا اگر در كوفه
باشم بهتر مى توانم از قطام ملعون انتقام بگيرم .
عبداللّه خنده اى كرد و گفت : هر گاه بر آن خيانت پيشه مستولى شدى ، آن پير زن
عجوزه را هم به سزاى عملش برسان زيرا كه شر و خيانت او از قطام نيز بيشتر است .
بازخواست و بازجويى از عبداللّه
وقتى كه عبداللّه نمازش را در مسجد بجاى آورد، مشاهده نمود كه عمروعاص بر بالاى
منبر است و مردم را موعظه مى كند. تمام جمعيّتى كه در پائين منبر نشسته بودند در
سكوت بسر مى بردند. وقتى كه موعظه هاى امير تمام شد عبداللّه سعى كرد كه از مسجد
خارج شود اما در صحن مسجد يكى از نيروهاى امير جلوى او را گرفته و گفت : امير
فرمودند كه شما بيرون نرويد، زيرا او مى خواهد راجع به مسائلى با تو صحبت كند.
عبداللّه گفت : الا ن امير كجاست ؟
ماءمور گفت : الا ن در مسجد بود و از درِ مخصوص كه در قسمت محراب است به سوى خانه
رفت .
عبداللّه پرسيد: آيا همين الا ن مرا خواسته است ؟ ماءمور گفت : بله .
سپس اضطرابى به عبداللّه دست داد كه نكند جاسوسان امير از گفتگوهاى او چيزى شنيده و
به امير خبر داده باشند. سپس حركت نموده و به خانه امير رفت ، و مثل گذشته بدون
اجازه وارد مجلس شد، اما دربان خانه عمروعاص ، جلوى او را گرفته و گفت : صبر كن تا
از امير اجازه بگيرم بعد وارد شو. عبداللّه ايستاد و دربان به داخل رفت و پس از چند
لحظه اى برگشت و رو به عبداللّه كرد و گفت : امير مى خواهد امشب تو را به تنهايى و
در خلوت ملاقات كند، پس هر گاه شب شد خودت تنها به اينجا بيا.
عبداللّه از اين دستور تعجب كرد.از اين رو از دربان پرسيد: آيا مقصود امير از آمدنم
به تنهايى اين است كه خوله همراهم نباشد؟ دربان جواب داد: فكر مى كنم . مقصودش همين
باشد، زيرا به من گفته است كه عبداللّه خودش به تنهايى بيايد.
عبداللّه آن روز را با افكار فراوانى كه به ذهنش مى رسيد سپرى كرد، از اين كه امير
چه كارى با او دارد نگران بود. هنگام غروب به خانه برگشت . وقتى خوله عبداللّه را
ديد از گرفتگى صورت و نشانه هاى اضطراب از چهره اش احساس كرد بايد مسئله اى رُخ
داده باشد كه عبداللّه را چنين نگران مى بيند.
فورا از او پرسيد؟ چه شده است كه اين طور مضطرب و نگرانى ؟ تو را به خدا بگو ببينم
چه شده است ؟ عبداللّه براى اين كه خوله را ناراحت نكرده باشد گفت : چيزى نشده كه
نگران باشم ، شايد گرفتگى چهره ام به خاطر خستگى كارهاى روز باشد، تو خودت را
ناراحت نكن .
اگر چه خوله از سخنان عبداللّه قانع نشده بود اما با زيركى ، مسير سخنانش را عوض
كرد تا در يك وقت مناسبترى از علّت ناراحتى عبداللّه آگاه گردد. لذا پرسيد: آيا
بلال را ديده اى ؟ عبداللّه گفت : بله او را ديدم . و پيامهايى كه براى سعيد بود به
او گفتم . خوله پرسيد: آيا حركت كرد؟ عبداللّه گفت : فكر مى كنم كه امشب را در
حوالى فسطاط بماند و صبح زود به سوى سعيد حركت كند.
هنوز حرفهاى آن دو به اتمام نرسيده بود كه پدر خوله با حالتى غضبناك و ناراحت وارد
منزل شد، خوله كه پدر خويش را چنين ديد بر اضطراب و نگرانى او افزوده شد و فورا به
فكرش رسيد حتما بين ناراحتى عبداللّه و پدرش ارتباطى برقرار است . در ذهن خود گفت :
نكند اين دو در بيرون با هم نزاع و اختلاف كرده باشند؟ با همه اين حرفها دليلى براى
خود نيافت . باز هم خودش را دلدارى داد كرد، نه از پدرش علّت اين كار را بپرسد و نه
از عبداللّه . و كشف قضايا را به ساعتى كه با عبداللّه است موكول كرد.
اندكى بعد سفره غذا چيده شد و همگى دور آن نشستند اما هيچ كدام صحبتى در اين مورد
نكردند. وقتى صرف غذا تمام شد عبداللّه بلند شد و رو به خوله و پدرش كرد و گفت :
براى انجام كارى ، ساعتى را به بيرون رفته و زود برمى گردم . از نگاههاى پدر خوله
اين طور احساس مى شد كه گويا او چيزى از مسائل عبداللّه و خوله را فهميده است .
اين اتّفاق هم تعجّب خوله را زيادتر كرد، بنابراين به جهت تسكين خود برخواست و به
دنبال عبداللّه حركت كرد و تا دم در او را مشايعت كرد و سفارش نمود كه زودتر
برگردد. عبداللّه گفت : دقيقا نمى دانم چه ساعتى برگردم ، چون اساسا نمى دانم براى
چه كارى مى روم .
عبداللّه كه مى خواست اجازه سؤ ال ديگرى را به خوله ندهد با خوله خداحافظى كرد و به
طرف خانه عمروعاص حركت كرد.
در مسير راه افكار گوناگونى به ذهنش مى رسيد او همه اش در اين فكر بود كه عمروعاص
از او چه مى خواهد؟ بالاخره با قلبى لرزان و ترسان به در خانه امير رسيد، دربان به
او گفت : امير در اطاق مخصوص خود، منتظر شما است . آهسته به طرف اطاق امير حركت
كرد، خواست در را باز كند كه ديد در بسته است . همزمان با كوبيدن در اطاق ، صداى
صحبت آهسته اى بگوشش رسيد، در باز شد و عمروعاص در جلويش ظاهر شد، آثار ناراحتى و
غضب بر چهره اش نمايان بود. عبداللّه سلام كرد، امّا امير با بى اعتنايى گفت :
((عليك السّلام )). عمروعاص به طرف بالاى اطاق حركت
كرد، عبداللّه نيز در حالى كه به گوشه و كنار اطاق نگاه مى كرد تا شايد كسى را
ببيند به دنبال امير حركت كرد. اگر چه آثار و نشانه هايى از حضور اشخاص را در آن
مكان مشاهده كرد، لكن كسى را در آنجا نيافت .
پس از نشستن امير در بالاى اطاق و ايستادن مؤ دّبانه عبداللّه در مقابل او، امير به
او اجازه داد كه بنشيند.
عبداللّه پس از لحظه اى سكوت ، لب به سخن گشود و گفت : حال مولايم چطور است ؟ بنده
به حضورتان رسيدم تا هر امرى داريد بفرمائيد تا اطاعت شما نمايم .
عمروعاص در حالى كه با ريش خود بازى مى كرد گفت : تو را به اين جا خواستم تا فقط به
يك سؤ ال من جواب دهى ، اميدوارم پس از آن همه خوبيهايى كه به تو كردم و تو را از
مرگ نجات دادم جواب صحيح به من بدهى .
عبداللّه با احترام بلند شد و گفت : خدارا شاهد مى گيرم كه من ، هيچ وقت آن همه
الطاف و نيكيهاى شما را فراموش نخواهم كرد، چطور ممكن است من از الطاف و بخشش شما،
كه حياتى دوباره به من بخشيدى چشم پوشى كرده و سخنان غيرواقع به عرضتان برسانم ؟
قلب عبداللّه شروع به تپيدن كرد و با خود گفت ، چه چيزى موجب خشم و غضب امير نسبت
به من شده است ؟ عمروعاص او را درجاى خود نشاند و گفت : امروز از شخصى كه تو را خوب
مى شناسد شنيدم كه تو و رفيقت سعيد براى كشتن من به فسطاط آمده ايد، آيا اين حرف
صحيح است يا نه ؟
عبداللّه باز هم از جاى برخواست در حالى كه درستى و صداقت از صورتش آشكار بود گفت :
خير! آقاى من ، آنچه درباره من به عرض شما رسانده اند دروغ است ، باور نكنيد.
عمروعاص گفت : پس براى چه به فسطاط آمده ايد؟
عبداللّه گفت : حال كه اصرار بر شنيدن واقعيت امر را داريد، خواهشم مى كنم درست به
حرفهايم گوش كنيد و اميدوارم در صداقت و راستگويى من شك نكنيد.
عمروعاص گفت : حقيقت را بگو و از چيزى هم حراسان مباش ، هيچ چيز تو را تهديد نمى
كند مگر اين كه حقيقت را بگويى ، و گرنه كسى غير از خود را ملامت نكن .
عبداللّه گفت : به سر امير قسم كه جز حقيقت چيزى نگويم ، اما صحبت من طولانى است
آيا اجازه دارم كه همه جريانات را شرح دهم ؟ عمروعاص گفت : اول جواب سئوالم را به
طور اختصار بگو، چنانچه احتياجى به شرح و تفصيل ديده باشم از تو خواهم خواست كه شرح
قضايا را برايم بگويى . حال از تو مى خواهم كه بگويى براى چه به فسطاط آمديد و چرا
در اجتماع گروه مخالفين من بوديد؟
عبداللّه گفت : ما به اين جهت به اينجا آمديم تا خائنى را كه تصميم به شهادت امام
على عليه السّلام را داشت ، پيدا كنيم تا شايد او را از تصميمى كه گرفته است باز
داريم و امام را نجات دهيم .
عمروعاص گفت : تو كه يك مرد اموى و دشمن على هستى چطور مى خواستى اين كار را بكنى ؟
عبداللّه گفت : مولاى من ، ناچارم كه در اين جا توضيح بيشترى بدهم . آيا تو جدم
ابورحاب را مى شناسى ؟
عمروعاص گفت : بله او را مى شناختم ، و شنيدم كه تازگى فوت كرده است .
عبداللّه گفت : بلى مولاى من ، او از دنيا رفت و تا روز مرگش هم دشمن على عليه
السّلام بود و حتى مردم را به كشتن على عليه السّلام دعوت مى كرد. اما او در روز
مرگش ، وقتى كه توبه كرده بود من و پسرعمويم سعيد را احضار كرد و به ما قسم داد كه
كينه و دشمنى على را از دل بيرون كرده و هر گاه مشاهده نموديم كه كسى قصد جان اور
را دارد از جان و دل از او دفاع كنيم . وقتى كه ما از دسيسه قتل على عليه السّلام
طلع گشتيم ، فهميديم كه آن شخص از اهالى مصر است و در اين شهر زندگى مى كند، با
وجود آن كه او را نمى شناختيم عازم مصر شديم تا او را يافته و از اين قصد شوم او را
باز داريم وقتى به شهر فسطاط رسيديم بهترين راه پيداكردن آن شخص از طريق تماس با
دوستداران على عليه السّلام كه در عين الشمس جمع مى شدند بود.
عمر وعاص در ميان حرفهاى عبداللّه پريد و گفت : آيا تو نمى دانستى كه يكى از دوستان
ابن ملجم نيز قصد كشتن مرا كرده بود؟ عبداللّه گفت : بله خوب مى دانستم ، و اگر از
اين امر آگاه و مطلع نبودم چطور مى توانستم شما را از اين دسيسه با خبر سازم ؟
عمرو گفت : پس براى چه وقتى كه به فسطاط آمدى مرا از قضايا آگاه نساختى ؟ آيا نمى
دانى كه اكنون تو نيز شريك جرم قاتل من هستى ؟
عبداللّه گفت : مى دانم كه بزرگى و بخشش تو شامل حالم شد و گذشته مرا فراموش كرديد،
اما اگر تصميم داريد كه از گذشته مرا مؤ اخذه نموده و از عفو خود منصرف شوى ،
اختيار با شماست ، ولى مى دانم كه امير چنين نمى كند و وقتى گناهكارى را ببخشد
پشيمان نمى شود.
عمروعاص پس از شنيدن سخنان عبداللّه لحظه اى زبانش بندآمد و سپس گفت : اما من مى
دانم كه تو، قبل از اين كه خوله را برايت خواستگارى كنم ، او را مى شناختى و او نيز
قبلا از اين قضايا و دسيسه با خبر بود، اما چرا وقتى كه در شب خواستگارى وصف اين
دختر را برايت مى گفتم چنين وانمود كردى كه اصلا او را نمى شناختى ؟ عبداللّه از
حرفهاى امير جاخورد و نمى دانست چه پاسخى به عمروعاص بدهد، به هر صورت پيش خود
تصميم گرفت كه بالاخره بايد حقيقت قضايا را به عمروعاص بگويد از اينرو خود را جمع
وجور كرد و گفت :
حاشا و كلاّ اى مولاى من كه به شما نيرنگ كرده باشم !! به سر آقايم قسم مى خورم كه
من اين دختر را تا پيش از آن كه تو او را برايم به همسرى در آورى نمى شناختم .
عمروعاص گفت : در خصوص اطّلاع داشتن خوله از دسيسه قتل چه مى توانى بگوئى ؟
عبداللّه كمى متحيّر ماند و گفت : جواب اين سؤ ال را بايد از خود او بپرسيد، او
كنيز و فرمانبردار اوامر شماست ؟ بهتر است هر چه زودتر او را احضار كرده و هر سؤ
الى كه داريد از او بنمائيد، اما بدون شك مى دانم كه جز حقيقت به شما نخواهد گفت ،
ولى من از مولاى خود استدعا دارم كه آن شخصى را كه سخن چينى ما را كرده است به من
معرّفى كنى تا دروغ گوئيهاى او را در نزد شما ثابت كنم .
عمروعاص گفت : در اسرع وقت همه شما را در يك جا جمع كرده و دلائل و نظرات شما را
خواهم شنيد، آن وقت هر آنچه را مستحق باشيد اجرا خواهم كرد. سپس گفت : هر چه زودتر
به اطاق خوابت ، كه برايت در نظر گرفتم برو و تا جلسه اجتماع در آنجا استراحت كن .
آن گاه رو به غلام خويش كرده وگفت : عبداللّه را به سوى اطاقش راهنمائى كن و فردا
صبح نيز او را برگردان . غلامِ امير نيز عبداللّه را به سوى اطاقش هدايت كرد و
سپس بيرون رفت . اما عبداللّه آن شب را تا صبح چشم روى چشم نگذاشت و هر چه تلاش
نمود كه مقدارى استراحت كند، نتوانست .
صبح فردا عبداللّه منتظر غلام ماند كه با او به محضر امير برود. ساعتى بعد همراه
غلام به راه افتاد و به طرف اطاقى كه غير از اطاق معمولى بود حركت كردند. او در
حالى كه در ذهن خويش فكرهاى زيادى خطور مى كرد، اما مهمترين فكرى كه او را آزار مى
داد اين بود كه ، چه كسى درباره او در نزد امير سخن چينى كرده ؟ اين كه خوله چه
خواهد كرد؟ آيا مى تواند از خود دفاع كند و موجبات نجات از دست امير را فراهم سازد
يا نه ؟
در بين راه كه به طرف اطاق امير مى رفت غلامى كه در گوشه اى ايستاده بود نظر او را
به خود جلب كرد و به نظرش آشنا مى آمد. بله او كسى جز ريحان غلامِ قطام نبود، براى
لحظه اى حالت خاصى به او دست داد و با ناراحتى به خود گفت : خدايا، تو مى دانى اين
كار فقط از قطام ساخته است است ، او غلامش را براى سخن چينى به نزد عمروعاص فرستاده
است .
عبداللّه وارد اطاق امير شد، و عمروعاص را ديد كه با جامه اى سفيد وعمامه اى بزرگ
در حالى كه در يك دست او تسبيح و در دستى ديگر تازيانه اى داشت مثل يك قاضى كه بر
مسند قضاوت نشسته باشد، بر او سلام كرد، امير هم با بى ميلى جواب سلام او را داده و
به او امر كرد كه بنشيند.
عبداللّه در گوشه اى نشست ، نگاهى به اطراف خود كرد و پدر خوله را در حالى كه در
سمت راست امير نسشته بود مشاهده نمود، در سمت چپ امير سه زن نقابدار نشسته بودند.
او از بين آن سه زن فقط خوله را شناخت ، او به جهت حيا و شرمى كه داشت نتوانست دو
زن ديگر را نيز نگاه كند و بشناسد. لحظه اى بعد، از برخوردهاى آنها فهميد كه يكى از
آن دو زن همان قطامِ ملعون ، و آن زنى كه قدش خميده است لبابه عجوزه و حيله گر است
. آن گاه برايش ثابت شد كه همه اين دردسرها از شرارتهاى اين دو زن مكّار است .
قطام كه تا قبل از شهادت امام على عليه السّلام در عزاى پدر و دو برادر خود لباس
سياه بر تن داشت آن روز با لباسهاى ابريشمى سرخ و زربافت كه مخصوص ثروتمندان و از
ساخته هاى مردم ايران بود و با نقابى از همان جنس كه نشان از خوشگزرانى و هوسرانى
هاى او داشت در آن مجلس حضور داشت .
محاكمه خوله در منزل عمروعاص
عبداللّه كه فهميده بود قطام با حيله گريهاى مخصوص خود و با جملات دلفريب خويش
توانسته است امير را نيز مجذوب خود كند تصميم گرفت با تمام توان از خود دفاع كند.
براى لحظه اى ، همه ساكت شدند، عمروعاص كه چشم به زمين دوخته بود و با تازيانه اى
كه در دست داشت و آهسته آهسته بر قاليچه مى كوبيد و دست به ريش و موهايش مى كشيد،
سر را بلند كرد وغلام خود را صدا زد و گفت : برو بيرون و در را ببند و هيچ كس را به
درون راه نده . غلام هم تعظيم نمود و خارج شد.
پس از آن عمروعاص رو به سوى پدر خوله كرد وگفت : آيا اين است جواب خوبيها و احسان
من نسبت به تو؟
پدر خوله كه از حرفهاى امير چيزى نمى فهميد جاخورد و گفت : مولاى من ! نمى دانم چه
اتّفاقى رخ داده است ؟ من كه هميشه غلام وچاكر و خدمتگزار بى ادّعاى امير بوده و
هستم . عمروعاص گفت : شايد تو اين طور باشى ، اما دخترت خوله با همكارى ديگران
تصميم به كشتن من داشتند و سعى مى كردند على بن ابى طالب را از مرگ نجات دهند.
پدر خوله وقتى كه اين سخنان را شنيد فورا بلند شد و به طرف دخترش رفت و او را
بلند كرد و به طرف امير آورد و گفت : سرور من ! تا امروز من او را جزو يكى از
كنيزان تو مى دانستم اما حالا كه به نظرتان مرتكب خطايى شده است السّاعه و در نزد
شما سرش را از بدنش جدا خواهم كرد. پس از اين كلمات ، محكم و سخت خوله را گرفت تا
آزارى به او برساند اما عمروعاص با صداى بلند گفت : تو كارى به او نداشته باش و
بر سر جايت بنشين ، بگذار حرفهايش را بشنوم ، اگر آنچه را كه درباره او شنيده ام
صحيح باشد كمترين مجازاتى كه براى او درنظر گرفته خواهد شد مرگ است .
وقتى كه عبداللّه اين سخنان را شنيد قلبش گرفت و سخت متاءثر گشت و از عاقبت اين
محاكمه نگران شد اما صبر كرد و چيزى نگفت .
پس از آن عمروعاص رو بجانب خوله نمود و گفت : نظر تو چيست اى خوله ؟ خوله در جاى
خود ايستاد و با صدائى جذّاب و قلبى محكم گفت : من نمى دانم از تهمتى كه سخن چينان
بر من زده اند چه بگويم ، و اگر از علت و اهداف اين تهمت ها آگاه مى شدم مى توانستم
حقيقت قضايا را به عرضتان برسانم و آنگاه هر آنچه صلاح مى دانستيد بر من حكم مى
كرديد و اگر مرا مستحق مرگ هم بدانى باز ترسى ندارم ، زيرا كه جان من شيرين تر از
جان مردانِ مسلمانى كه در اين فتنه ها كشته شدند نيست .
عمروعاص از شنيدن سخنان او كه بيانگر وقايع و حوادث اخير بود شگفت زده شد و گفت :
مقصودت از اين حرفها چيست ؟ به سؤ ال من چه جواب مى دهى ؟ خوله گفت : حال كه چنين
است ، اگر اتّهام من ثابت شود ريختن خونم حلال خواهد بود اما مقصود من اينست كه
لااقل بدانم تهمتى كه بر من مى زنند چيست ؟ و آن كس كه اين تهمت ها را زده چه كسى
است ؟ عمروعاص گفت : قبول مى كنم ، پس از اين با تو ملايم تر برخورد خواهم كرد، تا
بتوانى هر طور كه خواستى از خود دفاع كنى ، ولى بدان !! من شكّى ندارم در اين كه در
نهايت به خيانت خود اعتراف خواهى كرد چونكه ثبوت اين جرم از روشنايى روز روشنتر است
. سپس به خوله امر كرد كه در جايش بنشيند و او نيز نشست . آنگاه نگاهى به قطام
كرد و گفت : قطام ! آنچه در مورد خوله ميدانى بگو تا بشنود.
قطام پس از شهادت على عليه السّلام آتش دلش خاموش شده او از صحبتهاى كه بين غلام او
و بلال رّد و بدل شده بود فهميده بود كه خوله سعيد را دوست دارد او مى دانست كه
خوله بلال را با سعيد به كوفه فرستاد تا پيش از زمان كشتن على عليه السّلام آن حضرت
را از اين تصميم آگاه گرداند و موجب نجات على عليه السّلام گردد. قطام با آن حسّ
انتقام جويى و فطرت زشتى كه داشت تصميم گرفت به فسطاط بيايد تا خوله و سعيد را نيز
به آتش قهرش گرفتار سازد و با مكر و حيله اى كه در خود ميديد شكى نداشت كه مى
تواند خيانت اين دو نفر را نزد عمروعاص ثابت كند تا شايد خود را نزد او عزيز گرداند
و در دستگاه او جايى پيدا كند يا امير او را به ازدواج پسر خود در آورد. قطام و
ريحان روز گذشته با سرعت ، خود را به فسطاط رسانده بودند و بعد از رسيدن به شهر
بلافاصله خود را به عمروعاص رساندند و خبر قتل على عليه السّلام را به او بشارت
دادند، پس از آن شروع به بدگويى درباره خوله و سعيد نمودند و گفتند: او(خوله ) بود
كه به كمك سعيد قصد نجات على عليه السّلام را داشت و اين دو از نقشه قتل شما نيز
آگاه بودند.
عمروعاص پس از شنيدن حرفهاى آندو بر كنجكاوى او افزوده شد و از قطام خواست تا دلايل
خود را بيشتر توضيح دهد. قطام كه موقعيت را مناسب و به نفع خود مى ديد از جاى
برخواست و آرام آرام و با ناز و كرشمه به نزديك امير آمد و در حالى كه لباسش از پشت
بر زمين كشيده مى شد با صدائى نرم و لطيف گفت : آنچه امير از من مى پرسد آنقدر واضح
و روشن است كه نياز به دليل و برهانى ندارد. مولاى من اخلاص و ارادت مرا نسبت به
خود بهتر مى دانند، بطورى كه وقتى اجتماع هواداران و دوستان على عليه السّلام را در
عين الشمس شنيدم ، فورا شخصى را ماءمور كردم تا اخبار را به اطلاع برسانند، و اگر
چنانچه كسى را نمى يافتم خود شخصا به اين امر مهم اقدام مى كردم و هدفم از گفتن اين
مطالب اينست كه امير بدانند تا چه اندازه به ايشان وفادار هستم . من شكى از اطلاع
خوله بر دسيسه قتل شما ندارم زيرا يقين دارم وقتى كه خوله و سعيد و رفيقش عبداللّه
به فسطاط آمدند از اين قرارداد آگاه بودند. آن دو براى پيوستن به علويين به فسطاط
آمده بودند و من هم در آن هنگام غلام خود ريحان را فرستادم كه هر چه زودتر اين خبر
را به امير برساند. پس از آن كه ريحان برگشت خبر دستگير كردن علويين در عين الشمس
را به من داد و به من گفت كه از جمله دستگير شدگان عبداللّه و سعيد هستند، اما او
نمى دانست كه سعيد به كمك همين خوله نجات يافته است . ولى من وقتى كه سعيد به كوفه
برگشت تا على بن ابيطالب را از دسيسه قتل با خبر سازد، از اين قضيه آگاه شدم و اين
در حالى است كه اينان سعى كردند امير را از توطئه قتل آگاه نسازند و همين زن (خوله
)، غلام خود بلال را به دنبال دوستش به كوفه فرستاد. و غلام من ريحان وقتى كه در
شهر كوفه اين دو را در حال گفتگو ديد به آنان نزديك شد و از خلال صحبتهاى آنان
فهميد كه بلال و اين دختر از اين قضايا باخبرند و چون سعى و كوشش آنان در راه نجات
جان على بجائى نرسيد دلشان را به اين خوش كردند كه آنچه بر سر على آمده است بر
مولايم نيز وارد خواهدشد. اما خداى تبارك و تعالى به لطف و عنايت خويش جان مولايم
را از اين سوءقصد نجات داد. پس همانطور كه به عرضتان رسيد معلوم مى شود كه خوله ،
عبداللّه ، سعيد و غلامشان از توطئه آگاهى داشتند. و اگر چنانچه اين زن به امير خود
اخلاصى داشت هيچ وقت آنرا پنهان نمى كرد. عمروعاص گفت : به چه دليلى بپذيرم كه سعيد
و عبداللّه وقتى به فسطاط آمدند از توطئه قتل من با خبر بودند؟
لبابه پيرزن و مكار كه تا اين لحظه سكوت اختيار كرده بود در جواب اين سؤ ال به
ميدان آمد و گفت : يا امير! شكى نيست كه ايندو نيز از قضايا باخبر بودند چون همان
شب كه قصد سفر به فسطاط را داشتند ما را نيز از اين اخبار با خبر نمودند.
در هنگام سخنان قطام ، خوله در اين فكر بود كه با اينهمه دسيسه قطام چه جوابى به
امير بدهد تا او را قانع كند. عبداللّه نيز از خيانتى كه اين زن حيله گر نموده بود
ترس و واهمه وجودش را فراگرفت و از آن ترسيد كه سخنان قطام اتهام آنان را ثابت كند
و خوله نيز محكوم گردد.
پدر خوله ، در حالى كه سخنان قطام را شنيده بود از جاى برخواست و غضبناك و خشمگين
رو به دخترش كرد و با صداى بلند گفت : خدا تو را لعنت كند اى دخترك خائن ، الان بر
من ثابت گرديد كه تو خيانت كارى . سپس رو به قطام كرد و گفت : در چه روزى غلام تو
بلال را با آن مرد در كوفه ملاقات نمود؟ قطام گفت : ((شب 17
رمضان ))
پدر خوله لحظه اى آرام شد، ولى آرامش او نشان از رضايت نبود، لذا به خوله نزديك شد
و دست دخترش را گرفت و او را به وسط اطاق كشيد و گفت : اكنون مى فهمم كه چرا بلال
بدون اطلاع من به سفر رفته است ، تو او را به همراه دوستت سعيد به كوفه فرستادى تا
ابوتراب (على بن ابى طالب عليه السّلام را از قتل نجات دهد، اما به دروغ به من گفتى
كه او شترها را برداشته و فرار كرده است ، در حالى كه او شترها را برداشته تا به
همراه دوست تو سعيد به كوفه بروند. سپس رو به سوى عمروعاص نمود و گفت : آقاى من !
ميدانم كه دخترم مستحق قتل شده است ، يا خودت او را مى كشى و يا به من واگذار تا در
حضور تو او را به قتل برسانم .
عبداللّه پس از شنيدن سخنان پدر خوله غيرتش به جوش آمد، چرا كه سكوت خوله را به جهت
ترس او قلمداد مى كرد، چون چهره خوله به علت نقابى كه بر صورتش بود معلوم نبود كه
او در چه در حالى است ، لذا با آرامى و اطمينان قلبى رو به عمروعاص كرد و گفت : از
مولاى خود تمنّا دارم كه به پدر خوله بفماند از حدود خود خارج نشود و بداند كه الان
خوله همسر من است و اختيار خوله ديگر دست او نيست تا هر كارى كه خواسته باشد انجام
دهد، چنانچه اگر او گناهى مرتكب شده باشد و مستحق مجازات باشد، تصميم از آن مولاى
من است نه با كس ديگر.
مشاجره قطام و خوله
با وجود اين كه عمروعاص يقين به گناه خوله پيداكرده بود لكن به علت سخنان بحق
عبداللّه دوست داشت كه دفاعيه خوله را نيز بشنود، لذا رو به پدر خوله نمود و گفت :
همان طور كه عبداللّه گفت ، او را به حال خود بگذار چون تو ديگر صاحب اختيار او
نيستى . پدر خوله در حالى كه با عصبانيت نفس نفس مى كشيد، كنار رفت ، عبداللّه
نيز به كنارى رفت ، اما خوله ايستاده بود. قطام نيز در حالى كه خوشحال به نظر مى
رسيد نقاب صورتش را كنار زد.
عمروعاص گفت : اى خوله ! چرا از خودت دفاع نمى كنى ؟ آيا آنچه قطام به تو نسبت داده
است صحيح نيست ؟ آيا تو از توطئه قتل من آگاه نبودى ؟
خوله كه مدتى را سكوت اختيار كرده بود گفت : آرى . عمروعاص گفت : آيا تو غلامت را
به همراه شتران به كمك سعيد، براى نجات على نفرستادى ؟
خوله گفت : بله ، همه آنچه كه گفتى صحيح است .
عمرو عاص و سائر حاضران در مجلس از صراحت گفتار خوله تعجب نمودند، چرا كه آنها
انتظار داشتند. او انكار كند و يا در جواب امير زبانش بند بياد و لااقل سكوت كند.
عمروعاص كه صراحت او را مشاهده كرد گفت : با وجود اين كه تو مى دانى پدرت از دشمنان
على است به چه دليل اينقدر به صاحب كوفه (على ) اظهار غيرت مى كنى ؟ از همه بهتر
اين كه تو از دسيسه قتل من آگاه بودى چرا اين خبر را به پدرت نگفتى كه او مرا در
جريان بگذارد؟ آيا مى دانى كه اين كار تو خيانت محسوب مى شود و مستوجب مرگ است ؟
اما با وجود همه اينها راه دفاع را بر تو نمى بندم و آماده ام حرفهايت را بشنوم .
پس به من بگو كه چرا مخالف نظر پدرت و امير عمل نمودى ؟ و چرا در نجات جان على تمام
سعى و تلاش خود را نمودى اما هيچ كوششى براى سلامتى جان امير نكردى ؟
اما قبل از اين كه خوله جواب بدهد قطام با اعتراض گفت : چرا مولاى من بى جهت خود را
خسته مى كنند؟ بعد از اقرار وصى او جائى براى دفاع نمانده است ، آيا براى چنين
خيانتى مجازاتى غير از مرگ است ؟
خوله در حالى كه نگاه نفرت انگيزى به قطام مى كرد گفت : بزودى معلوم خواهد شد كه
خيانتكار كيست ؟ شايسته است تو در برابر امير با ادب تر صحبت كنى ، چرا كه او از تو
به قوانين خودش آگاهتر است .
آنگاه خطابش را به عمر و عاص برگرداند و گفت : اميدوارم امير آزادى بيشترى به من
بدهد تا هر چه در دلم دارم بيان كنم . عمروعاص گفت : هر چه مى دانى بگو و ترس و
واهمه اى هم نداشته باش .
خوله گفت : اما علت مخالفت من با عقيده و علاقه و دوستى من به على عليه السّلام
اينست كه ، من در فكر و انديشه و گفتار با اخلاص و راستگو هستم در صورتى كه پدرم
منحرف و رياركار است و اگر مجبور نبودم هيچگاه اين عيب او را فاش نمى كردم .
عمروعاص گفت : منظورت از اين حرفهاى كه مى زنى چيست ؟
خوله ادامه داد: امير خوب مى دانند كه پدرم از سر سفره نعمت و عنايات على عليه
السّلام رشد كرده است و من هم در سايه عنايات او پرورش يافته ام ، همه ما يقين
داريم كه او پسر عموى رسول خداصلّى اللّه عليه و آله داماد ايشان است و در تمام
اعمال خود بر حق بوده است .
در اين هنگام پدر خوله تصميم گرفت كلام دخترش را قطع كند كه با اعتراض شديد عمروعاص
مواجه شد و دستور داد كه ساكت باشد. خوله ادامه داد و گفت : پدرم تا قبل از جنگ
صفّين به همراه على عليه السّلام بود كه پس از واقعه صفين و مسئله حكميت جزء خوارج
گرديد و بناى مخالفت را در پيش گرفت ، اما من بر عقيده و ايمان خود به على عليه
السّلام پايبند بوده و تا امروز هم شكى در آن نكرده ام .
عمروعاص حرفهايت را بگو و از هيچ چيزى نترس . از اين رو خوله به سخنانش ادامه داد و
گفت : كه از شجاعت خوله تعجب كرده بود گفت : اما على بن ابى طالب همدست جاهلان ، در
قتل خليفه مسلمين ، عثمان بود، چرا كه او را مظلوم كشتند و ما نيز به مطالبه خون
عثمان به مقابله با او برخواستيم . خوله گفت : اميدوارم امير مرا وادار نكنند كه
درباره مسئله قتل عثمان موشكافى نموده و حقايق را بيان كنم ، چرا كه مى دانم امير
از شنيدن اين مسائل خشگمين خواهندشد.
عمروعاص گفت : پس از اين همه جراءت و صراحت در گفتار نمى دانم از چه چيزى مى ترسى ؟
خوله گفت : از خشم و غضب امير مى ترسم ، چونكه نقل اين قضايا پاى امير را نيز به
ميان خواهدكشيد.
عمروعاص گفت : شكى ندارم كه امير نه تنها از كشته شدن عثمان ناراحت نبودند بلكه
خوشحال نيز بودند. عمروعاص با تعجب نمودن از جراءت خوله گفت : چطور چنين چيزى مى
گويى ؟
خوله گفت : آيا امير جزء محاصره كنندگان خانه عثمان نبود؟ آيا تو نبودى كه به او
گفتى : ((اى عثمان هر كارى كردى ما را نيز به سوى خود كشيدى ،
پس هم اكنون توبه كن و به سوى خدا باز گرد، و او در حالى كه به تندى جوابت را مى
داد گفت : ((توبه كردم ))، و تو گفتى :
((اما مى دانم اگر توبه كنى بزودى آن را مى شكنى ))
عمروعاص گفت : آيا از اين حرفها نتيجه مى گيرى كه من در قتل عثمان دست داشتم ؟ خوله
گفت : هرگز، اما حداقل اين نتيجه را مى توان گرفت كه شما كينه و ناراحتى او را بدل
داشتيد. عمروعاص گفت : ناراحتى من از عثمان به اين علت بود كه مى خواستم او را
متنّبه سازم تا به خلافت خود ادامه دهد. خوله گفت : اين طور نيست اگر تنها همين بود
شما نبايد از مرگش خوشحال مى شديد. عمروعاص كه از اين همه اطلاعات خوله گيج شده
بود گفت : شما چه دليلى داريد كه من از قتل عثمان خوشحال شده ام ؟
خوله گفت : اگر گفته هايم ، امير را ناراحت نگرداند، دلايل محكمى بر ادعايم دارم .
عمروعاص گفت : بگو
خوله گفت : آيا شما در روز قتل عثمان در فلسطين نبوديد؟ آيا شما نبوديد كه مردم را
به قتل او تحريك مى كرديد؟ آيا طلحه و زبير را بر اين امر تحريك نكرديد؟ و آنگاه كه
خبر كشته شدن عثمان را به شما دادند، گفتيد: ((منم بنده خدا،
كه هر گاه گياه بى فايده اى را ببينم آنرا از ريشه درمى آورم ))
عمروعاص از جراءت و جسارت خوله ، به علت بيان حقايق قتل عثمان در شگفت ماند، و
بسيار عصبانى شد. اما به علت تعهدى كه در آزادى بيان به خوله داده بود سعى كرد اين
عصبانيت را از طريق مكر و حيله هميشگى خود خنثى كند، لذا براى توجيه و تفسير بيانات
خوله گفت : من از جراءت و جسارت تو درشگفتم ، لكن ما الان نمى خواهيم از على يا از
عثمان دفاع كنيم و انحراف فكرى تو يا پدرت براى ما مهم نيست ، آنچه براى ما مهم است
، اينست كه با وجود اين كه تو از دسيسه ترور من آگاه بودى ، و همچنين مى دانستى كه
هر روز پدرت به ملاقات من مى آيد اما چيزى به من نگفتيد، آيا اين مساعدت در كشتن من
نبود؟
|