قطام و نقش او در شهادت امام على
(ع)
جرجى زيدان
ترجمه و تحقيق : ابراهيم خانه زرّين / ايرج متّقى زاده
- ۴ -
خيانت قطام به سعيد
وقتى سعيد و عبدالله رفتند لبابه به قطام گفت : ما تمام وسايل را فراهم كرديم و روز
گرفتن انتقام ما بدست غير از اين جوان ترسو فرا رسيده است همانا على حتما كشته
خواهد شد.
قطام گفت : ولى اين تنها ضامن پيروزى ما نخواهد بود و من از آنها خواستم كه اين
موضوع را پوشيده داشته باشند فقط براى اين منظور نبود، بلكه قصدم براى كتمان آن خبر
از همه مردم ، چيز ديگرى بود لبابه گفت : منظورت را نمى فهمم ، قطام گفت : آيا تو
آن لبابه ، پيرزن مكار نيستى ؟ چگونه از سخنم متوجه نشدى ؟ چه فايده اى دارد كه از
محل اجتماع ياران على جستجو كنيم ؟ لبابه گفت : همانا من نسبت به چيزى كه گفتى چيزى
نمى دانم و مقصودت را نمى فهمم . قطام گفت : منظورم اين است كه به عمروعاص اطلاع
دهم كه هواخواهان على روزهاى جمعه جمعيت سرّى دارند و هر چه زودتر آنها را دستگير
كند و عبدالله و سعيد هم بين آنان خواهند بود، حالا عمر و عاص يا آنها را دستگير
خواهد كرد يا آنها را خواهد كشت ، اگر آنها را بكشد قضيه توطئه براى هميشه و براى
همه كس مخفى خواهد ماند و اگر هم آنها را زندانى كرد لااقل تا بعد از 17 رمضان در
آنجا خواهند بود و تير ما كارساز و به هدف خود كه انتقام از پدر و برادرم باشد مى
رسيم ، بعد از آن هر اتفاقى بيفتد براى ما مهم نخواهد بود.
وقتى لبابه حرفهاى قطام را شنيد، به طرفش رفت او را به آغوش كشيد و با خوشحالى گفت
: آفرين بر تو اى دخترجان ! مكر و حيله تو از من زيادتر است و اگر خداوند ترا به
اندازه من زنده نگه دارد خود شيطان خواهى شد. و كسى ياراى پاسخ گويى به حيله هايت
را نخواهد داشت ، اين را گفت و قهقه اى سر داد. اما قطام همچنان عبوس و خشمگين بود
و به خنده لبابه توجهى نكرد، خادمش ريحان را صدا زد، او حاضر شد و جايى نشست كه همه
چيز را مى ديد و مى شنيد ولى كسى او را نمى ديد، وقتى پيش قطام رسيد، قطام به او
گفت : آيا اربابان تو (پدر و برادرم ) مظلوم كشته نشدند؟ ريحان گفت : بله همينطور
است . و من هم مطالبه خون آنها را دارم ، قطام گفت : آيا مى دانى براى چه كارى تو
را خواسته ام ؟ ريحان گفت : فكر مى كنم بخاطر اين بدنبالم فرستادى كه مرا به فسطاط
بفرستى تا عمروعاص را از اجتماع طرفداران على باخبر كنم . قطام گفت : بله ترا براى
همين كار به فسطاط مى فرستم ، آفرين برتو، الان وقت نياز به توست ، وقتى پيش عمرو
عاص رفتى اسمم را فاش نكن ، من به زيركى تو اطمينان دارم ، مرا در آرزويم ناكام
مكن . بطرف مصر برو، پيام مرا برسان ، اگر خبر كشته شدن آن دو يا زندانى شدن آنها
را براى من بياورى ، تو در راه خدا آزاد خواهى شد. ريحان ابروهايش را درهم كشيد و
با حالت ملامت آميزى گفت : خيال مى كنى من آزادى را بر بندگى تو ترجيح مى دهم . من
مى روم و وظيفه اى كه به عهده من گذاشته اى انجام مى دهم اما من هم حرفى دارم اجازه
بده تا آن را بيان كنم و آن اين كه هيچ وقت از آزادى و حريت من حرفى نزنى .
قطام خنده اى سر داد و از شهامت ريحان تعجب كرد و گفت : اى غلام سياه برو، بخدا قسم
تو از هزار غلام سفيد بهترى .
شهر فسطاط(23)
شهر فسطاط را عمربن عاص در سال 20 هجرى قمرى ، در مصر بعد از فتح اسكندريه بنا
نمود. علت اينكه اين شهر را فسطاط ناميدند اين بود كه وقتى عمروعاص دژ و قلعه بابِل
(دير مار جرجيس يا دير نصارى كنونى ) كه نزديك مصر قديم بود فتح كرد و صلح بين او و
قوم مقوقس برقرار شد عمرو عاص خودش را آماده فتح اسكندريه كرد او چادرهاى در بيرون
دير بين رودخانه نيل و كوه مقطم براى سربازان خود برافراشته بود، دستور داد كه
چادرها را براى حركت جمع آورى كنند، در اين زمان يكى از سربازان او خبر آورد كه در
چادرش كبوترى لانه كرده و در آن بچه كبوترهاى هستند كه قدرت پرواز ندارند. عمروعاص
گفت : اين كبوتران به ما پناه آورده اند بگذاريد چادرها برقرار باشد تا جوجه هاى آن
كبوتر بتوانند پرواز كنند.
آن چادرها را بحال خود بصورت برافراشته ، گذاشتند و پس از فتح اسكندريه در اطراف آن
خانه هاى بنا كردند، وقتى ساخت و ساز شهر به پايان رسيد نام شهر را فسطاط گذاشتند و
اين اولين شهرى بودكه مسلمانان در مصر ساخته و آن را پايتخت حكومتشان قرار دادند،
تا اينكه در قرن چهارم هجرى شهر قاهره بنا شد و پايتخت حكومت مسلمانان گرديد. در
سال چهلم هجرى بود كه عبدالله و رفيقش سعيد وارد شهر فسطاط شدند. در اين زمان شهر
آباد و سرسبز بود و گروهها و قبابل متفاوتى در آن زندگى مى كردند. فسطاط به شكل
مستطيل و در ساحل شرقى رودخانه نيل قرار داشت (كه با مصر قديم دو ميل
(24) فاصل داشت اما الان جايگاه مصر قديم بستر رودخانه نيل است كه كشتى
هاى بزرگى در آنجا در رفت و آمد هستند).
مابين دير نصارى و رودخانه نيل ، اعم از خشكى هاو ساختمانهاى كه در آنجا بنا شده
بود بعد از عمروعاص ساخته شد.
مسجد جامع عمروعاص (كه آثارش تا الان هم مقدارى باقى مانده ) در مركز شهر قرار
گرفته و ساختمانهاى ديگرى هم در اطراف مسجد ساخته شده بود، نزديكترين خانه به مسجد
خانه عمر و عاص بود و آن هم داراى دو اطاق بود يكى بزرگ و ديگرى كوچك .
مسلمانان در ابتداء در چادرها زندگى مى كردند ولى وقتى عمروعاص خانه اى براى خودش
بنا كرد، مردم هم كم كم به خانه سازى روى آوردند و پيش از آنكه شهر فسطاط ساخته شود
قبطيها منازلى بين رودخانه نيل و كوه مقطم براى خود ساخته بودند، كوچه ها و
خيابانها شهر را با نام قبايلى كه با عمروعاص در حمله بر مصر شركت كرده بودند
نامگذارى كردند. (اما ادامه ماجراى عبداللّه و سعيد بعد از ملاقات با قطام و لبابه
)
سعيد در جستجوى توطئه گران
ماجراى عبدالله و سعيد را تا آنجا رسانديم كه آنها خودشان را آماده حركت به طرف
فسطاط كرده بودند. طلوع صبح از كوفه به طرف فسطاط در حركت شدند و نمى دانستند كه
قطام چه حيله و نيرنگى براى آنها كشيده است ، آنها شب و روز حركت مى كردند تا اينكه
صبح روز جمعه به نزديكى شهر فسطاط رسيدند آنها شهر را از بالاى كوه مقطم ديدند كه
در كنار رودخانه نيل به مساحت زيادى امتداد داشت و كشتى ها بر روى رودخانه آن در
رفت و آمد بودند. در وسط شهر، مسجد جامع عمروعاص قرار داشت ، دور و اطراف آن هم
بناها و ساختمانهاى زيادى ساخته شده بود، مقدارى آنجا ايستادند تا راه و چاره اى
براى خود فراهم كنند كه چگونه بتوانند بهتر به هدف برسند.
عبدالله گفت : بنابر اطلاعاتى كه ما داريم در طلوع فجر جمعه طرفداران على عليه
السّلام در عين الشمس جمع خواهند شد، آيا بهتر نيست كمى اينجا بمانيم بعد به عين
الشمس برويم ؟ سعيد گفت : هيچ دليلى ندارد كه ما اينجا بمانيم ، علاوه بر آن ممكن
است ماندن ما در اينجا ايجاد سوءالظن كند، از طرفى ما نمى دانيم اين جلسه چه وقت
برقرار مى شود، آيا در صبح است يا در شب يا در وسط روز؟ عبدالله گفت : درست است كه
ما يقين نداريم چه ساعت آنها دور هم جمع مى شوند، ولى به گمان قوى بعد از نماز عصر
تا شب اين جلسه برقرار مى شود، با همه اين اوضاع اشكالى ندارد كه وارد شهر فسطاط
شويم ، نماز صبح را بخوانيم و مكانى را براى حيوانات و جايى را براى خودمان فراهم
كنيم تا استراحتى كرده باشيم ، سپس با هم بيرون مى رويم تا زمان و مكان اجتماع آنها
را پيدا كرده و به سمت آنها برويم . سعيد گفت : اين فكر خوبى است .
آن دو از بالانى كوه سرازير شدند تا اين كه به داخل شهر فسطاط رسيدند و اين وقتى
بود كه مؤ ذن مشغول اذان گفتن بود و مردم را براى اقامه نماز صبح دعوت مى كرد، آن
دو به سوى مسجد رفتند جلوى مسجد ميدان وسيعى بود كه چهارپايان در آنجا به چوبهائيكه
در اطراف آن كار گذاشته بودند يا درخت خرماى كه آنجا بود مى بستند، آن دو شترهايشان
را بستند و براى نماز داخل مسجد شدند، سپيده صبح دميده بود و مسلمانان دسته دسته
براى نماز داخل مسجد مى شدند. هنوز چيزى از ماندن آنها در مسجد نگذشته بود كه جنب و
جوشى در ميان جماعت برپاشد، در اين لحظه درهاى كه در قسمتهاى مختلف مسجد وجود داشت
باز شد، مردانى كه در دستهايشان شلاقى بود وارد مسجد شدند و مردم را به اطراف
پراكنده مى كردند، سعيد گفت : آنها چه كسانى هستند؟ عبدالله گفت : آنان پاسبانانى
هستند كه راه را براى امير باز مى كنند. هنوز كلام عبدالله تمام نشده بود كه مردى
كوتاه قد، بدقيافه ، لباس زربافت به تن كرده ، كه عمامه اى هم بر سر داشت وارد
مسجد شد، او را شناختند كه عمروعاص است ، او به منبر رفت و همه مردم نگاهش مى
كردند. عمروعاص ستايش خدا و صلوات بر پيامبرصلّى اللّه عليه و آله را بجا آورد و به
موعظه مردم پرداخت ، امرونهى هاى فراوانى كرد بر زكات و صله رحم تشويق كرد و از
ثروت اندوزى و فزونى طلبى ، زياد بچه داشتن ، آنها را برحذر داشت و كلامش را
اينگونه ادامه داد ((اى مردم ! از چهار چيز بپرهيزيد كه آنها
موجب خستگى پس از راحتى و تنگى بعد از وسعت و ذلت از پى عزت خواهد بود. از داشتن زن
و فرزندان زياد خوددارى كنيد، چون چيزى جز ناخوشى احوال و از بين رفتن اموال و سر و
صداى زياد، ثمره اى ندارد، ولى با وجود اين انسان احتياج به فراغتى دارد كه استراحت
كند. درباره كارهاى خود فكر و انديشه نمايد، به حس شهوت و هواهاى نفسانى خود پاسخ
مثبت دهد، پس هر كس چنين فرصتى پيدا كرد نبايد زياده روى كند و به اندك آن قانع
باشد، در ايام فراغت نبايد از فراگيرى و مطالعه علمى خود را بى بهره كند و نبايد
نسبت به امور خير بى توجهى از خود نشان دهد و از حلال و حرام خدا غافل باشد. اى
مردم !! خوشه جوزا آويخته گرديد و شعرى طلوع نمود، آسمان از بارندگى دست كشيد،
خداوند بيمارى وبا را از ميان شما برداشت ، و رطوبت زمين را كم كرد، دشت و صحرا
سرسبز شدندو گوسفندان بچه آوردند، نوزادان براه افتادند بر همه چوپانان واجب است كه
مراقبت كامل از آنها نمايند، پس با بركت الهى به صحرا بشتابيد و خير خود را از شير
و برّه باز يابيد، چارپايان خود را در آنجا براى چرا رها كنيد تا پروار شوند و از
آنها مواظبت كنيد و دوستشان بداريد كه اسب خدمتگذار و وفادار شما در هنگام جنگ است
. قبطيانى كه در همسايگى شما هستند نيازاريد.
اى مردم ! از زنان عشوه گر و هرزه بپرهيزيد، چون آنها دينتان را فاسد و همّت و غيرت
و مردانگى شما را از بين خواهند برد، از عمر اميرالمؤ منين روايتى شنيدم كه او از
رسول خداصلّى اللّه عليه و آله شنيده بود كه مى فرمود: بعد از من مصر را فتح خواهيد
كرد سپس با قبطيان آنجا خوشرفتارى كنيد كه ايشان را در حق شما، حق دامادى و
پناهندگى باشد. هان دستهاى خود را باز داريد، با عفّت باشيد و چشمانتان را از
نامحرم بپوشانيد. بخاطر دارم چندى پيش مردى آمد كه تن و جسم او فربه ولى اسبش از
لاغرى و ضعيفى نمى توانست راه برود، از اين پس بدانيد كه من از اسبان شما همانند
سپاهيان سان مى بينم ، چنانكه اگر اسب مردان جنگجو يا اسبان ديگر، بدون جهت لاغر
شده باشد مجازاتى كه شايسته اش باشد اجرا خواهم كرد، بدانيد و آگاه باشيد كه شما تا
روز قيامت به اين مملكت پيوسته هستيد، مردم حق بسيارى به آب و خاك و خانه و زندگى و
معدن و زراعت شما دارند.
امير المؤ منين عمر حديثى برايم خواند كه او از رسول خداصلّى اللّه عليه و آله نيده
بود كه حضرت فرمود: اگر خداوند شما را يارى كرد كه مصر را فتح كنيد، سربازان زيادى
از مردم آن فراهم كنيد، زيرا آنان بهترين سربازان زمين خواهند بود. ابوبكر از رسول
خداصلّى اللّه عليه و آله رسيد: براى چه يا رسول الله صلّى اللّه عليه و آله
پيامبرصلّى اللّه عليه و آله رمود: براى اينكه آنان و همسرانشان تاروپود قلبشان تا
روز قيامت محكم به هم بسته شده است پس حمد و ستايش خدا را بخاطر اين همه نعمتهاى كه
به شما داد. پس از آنكه درختان خشك ، و آبها گرم و مگس بسيار، و شيرترش گردد و
گُل از درخت بريزيد از آنها استفاده كنيدبجانب شهر خويش (فسطاط) با بركت خداى
بازآييد، هر كس از شما كه عيال و فرزند داشته باشد هنگام بازآمدن باندازه وضع خود
تحفه اى براى عيال خود بياورد. اين سخنان را براى شما مى گويم و از خداوند مى خواهم
شما را حفظ كند)).
عمروعاص همچنان خطابه مى خواند و مردم با خضوع و خشوع تمام اوامر و نواهى و توصيه
هاى او را گوش مى دادند. سعيد به عبدالله آهسته و زيرلبى گفت : بخدا قسم عمروعاص
امير خوبى است ، شكسته باد دستى كه بخواهد او را بكشد. بخدا قسم كه به او خواهم گفت
كه قصد دارند او را بكشند. سعيد از ترس اينكه مبادا كسى متوجه آنها باشد پاسخ نگفت
.
بعد از نماز، مردم از مسجد خارج شدند و سعيد و عبدالله هم از مسجد بيرون رفتند،
همگى در ميدانى كه جلوى مسجد بود تجمع كردند. در آنجا عبدالله يكى از دوستان قديمى
خود را كه از اهالى غفار بود شناخت ، او عبدالله و سعيد را به خانه اش دعوت كرد تا
در آنجا اقامت داشته باشند، عبدالله و سعيد عذر آوردند. ولى مرد غفارى اصرار كرد
آنها هم بخاطر اينكه ايجاد شبهه نكند و مردم را نسبت به آنها به شك و دودلى وادار
نكند با او به خانه اش رفتند. مرد غفارى آن دو را به خانه اش كه در محله خارجة بن
حذفه بود راهنمايى كرد، او به غلامش دستور داد تا شتران اين دو مهمان را به طويله
ببرد و خودش سعيد و عبدالله را به بالاخانه كه هيچ پنجره و منفذى (بجز سوراخ كوچكى
در بالاى آن ) نداشت هدايت كرد. آنها از وضع خانه تعجب كردند و همينكه خواستند سبب
آن را بپرسند، مرد غفارى متوجه تعجب آنها شد از اين رو گفت : از وضع اين اطاق تعجب
نكنيد! زيرا تمام اطاقهاى اين شهر همينطور است ، عبدالله گفت : بخدا قسم همانا من
اى برادر غفارى متعجبم كه اين اطاقها را چرا اينگونه ساخته اند، مرد غفارى گفت :
بدانيد كه خارجة بن حذافه رئيس پاسبانان عمروبن عاص در اين شهر بود و اولين شخصى
بود كه اطاقى در شهر فسطاط بنا كرده و آن را به اين صورتى كه مى بينيد ساخت ، وقتى
اميرالمؤ منين عمر از اين موضوع باخبر شد به عمروعاص نوشت كه داخل خانه خارجة بن
حذافه شده تختى در آنجا نصب كن و به مردى كه نه بلند و نه كوتاه باشد بگو بر روى
تخت برود، اگر سرش به روزنه اى كه در نزديكى سقف اتاق ساخته شده است رسيد فورى آن
اطاق را خراب كن . عمروعاص هم اينكار را كرد و ديد سر مرد به آن روزنه نمى رسد از
اين رو اتاق را بحال خود گذاشت . پس از آن هيچكس جرائت نكرد اتاقى جز به اين شكل
بسازد و اينگونه خانه ها براى اينكه مردم آن از ديد و انظار ديگران پنهان باشند
بهترين خانه مى باشد. سپس مرد غفارى براى آنها غذايى آورد و آنها هم خوردند و بعد
از مقدارى استراحت ، به بهانه انجام كارهاى شخصى به بيرون رفتند. ضمن حركت در شهر
طورى وانمود مى كردند كه گويا براى گشت واگذار و مشاهده آثار ديدنى آمده اند. سعيد
گفت : الان ظهر است چه بايد بكنيم ؟ عبدالله گفت : بگذار من تنها به عين الشمس كه
فاصله زيادى از اينجا ندارد به دنبال محل اجتماع آنها بروم ، اگر آنها را پيدا كردم
فورا به طرف تو خواهم آمد امّا كجا تو را ببينم ؟ سعيد گفت : در مسجد مى مانم تا تو
برگردى ، مبادا دير كنى . عبدالله سكوت كرده و مقدارى فكر كرد و گفت : اگر من دير
كردم به عين الشمس بيا و نزديك مناره و در كنار آن سنگچين هاى كه از اينجا پيداست
منتظرم باش كه من يا خودم به نزد تو مى آيم يا اينكه كسى را به دنبال تو مى فرستم .
آنها از همديگر جدا شدند و عبدالله به طرف عين الشمس حركت كرد، نگاهش را به طرف آن
سنگچين ها كه از دور نمايان بود دوخته بود. سعيد هم به طرف مسجد برگشت . عبدالله به
عين الشمس نزديك شد و ديد كه آنجا خرابه اى بيش نيست و جز ديوارى ويران و ستونهاى
خالى چيزى در آن يافت نمى شد، گشت و گذارى در خرابه ها زد، نه كسى را پيدا كرد ونه
صدايى را شنيد. مدت دو ساعت در خرابه ها گشت . سپس به جايگاه اوليه اش برگشت ، ولى
باز اثرى از كسى نديد. گمان شايد اشتباه كرده و محل اجتماع را بد شنيده باشد، نزديك
بود كه ماءيوس شود و برگردد و چنين بنظرش رسيد كه شايد هواخواهان على جاى ديگر را
براى اجتماع خود انتخاب كرده اند، از اينرو به ديوارى تكيه داد و فكرى كرد كه چه
بكند؟ خورشيد كم كم در حال غروب كردن بود، در اين زمان مردى را ديد كه از فسطاط مى
آيد، عبدالله خود را سرگرم تماشاى آثار و بقاياى خرابه و مطالعه خطوط (هيروگليف )
نشان داد تا آن مرد از آن محل بگذرد، ولى زيرچشمى مواظب آن مرد بود، يكباره ديد كه
آن مرد در ميان خرابه ها از نظر پنهان شد.
اجتماع سرّى
عبدالله از ناپديد شدن آن مرد تعجب كرد و با خود گفت به يقين اين شخص يكى از اعضاى
انجمن سرّى مى باشد كه اكنون به سوراخى يا زيرزمينى داخل شده ، عبدالله به قسمتى كه
آن مرد مخفى شده بود رفت ، ناگهان چشمش به سوراخ سراشيبى افتاد كه هر بيننده اى در
نظر اول ، انتهاى آن را مسدود مى پنداشت . عبدالله تصميم گرفت كه داخل گودال شود.
چون مقدارى پيش رفت مشاهده كرد كه راه مسدود نيست ، آهسته آهسته مى رفت تا به
تاريكى شديدى رسيد، آنجا ايستاد و گوش فرا داد ناگاه صداى سخنگويى را شنيد، خوشحال
شد كه به آنچه مى خواسته رسيده است ، ولى هر چه سعى كرد مدخل و ورودى آن را پيدا
كند نتوانست ، از طرفى هم ترسيد مبادا به او بدگمان شوند و او را بكشند، بناچار
مدتى در آنجا سرگردان و متحير ماند و به خودش گفت كه آيا بايد به جستجوى مدخل غار
بپردازد يا اينكه به شهر برگردد و با سعيد بيايد؟ لحظه اى بعد با خود گفت اول از
وجود اين انجمن يقين حاصل مى كنم بعد به دنبال سعيد مى روم . با اين فكر چند قدمى
پيش رفت كه ناگاه سرش به جسم سختى خورد، پشت خود را خم كرد و از هواى آلوده آنجا
عطسه اش گرفت ، هر چه خواست خوددارى كند نتوانست در اين وقت عطسه صدادارى زد كه
صداى آن در آن غار پيچيد با اين صداى عطسه روشنايى ضعيفى از دور نمايان شد و چند
نفر كه صورتشان را بسته و سراپا سياه پوشيده بودند جلو آمدند، عبدالله را در ميان
گرفتند و او هم اعتراض نكرد. آنها او را با خود به اطاق بزرگى كه در انتهاى سرداب
بود بردند كه تمام ديوارها و سقف آن با پارچه سياه پوشيده شده بود و منظره آنجا را
هولناك نشان مى داد و اگر چند شمعى كه در آنجا بود وجود نداشت از شدت تاريكى چشم
چشم را نمى ديد. وقتى عبدالله به وسط اطاق نگاهى كرد سكوئى را مشاهده كرد كه روى آن
نيز پارچه سياه گسترده بودند و ده نفر مرد سياه پوش و نقاب بسته گرداگرد آن ساكت
ايستاده و معلوم بود كه زير عباى خود شمشيرى به كمر بسته اند، يكى از آنها گفت :
بگو ببينم كيستى و اينجا براى چه كارى آمده اى و چه مى خواهى ؟ عبدالله گفت : اينجا
آمده ام تا با شما در كار و عقيده اى كه داريد شريك شوم آن شخص گفت : تو از كار ما
چه اطلاعى دارى ؟ عبدالله گفت : مى دانم كه شما مردم را به يارى اميرالمؤ منين على
عليه السّلام دعوت مى كنيد آيا اينطور نيست ؟ آن مرد گفت : اين كارها به تو چه ربطى
دارد!! عبدالله گفت : من هم عقيده شما را دارم ، به من گمان بد نبريد، من از كوفه
براى همين كار به اينجا آمده ام . يكى ديگر از آنها پرسيد: چگونه ممكن است تو اموى
باشى و ادعاى يارى على عليه السّلام راداشته باشى . عبدالله از صداى آن شخص كه با
او هم صحبت بود به شك افتاد، زيرا شبيه صداى ميزبانش يعنى همان مرد غفارى بود،
عبدالله به آن مرد گفت : آيا تو دوست غفارى ما نيستى ؟ به من راست بگو و نترس ،
بخدا قسم من حامل خبر مهمى هستم ، اگر مرا مَحرم اسرار خود بدانيد به شما بازگو
خواهم كرد تا به راستى گفتارم يقين كنيد. مرد غفارى گفت اگر راست مى گويى با من
بيا، او به جلو و عبدالله پشت سرش حركت كرد تا نزديك سكوى سياه پوش ايستادند، روپوش
سياه را كنار زدند، عبدالله قرآن بزرگى همراه با شمشيرى برهنه را روى آن مشاهده
كرد. آن مرد گفت : دستت را بر روى اين شمشير بگذار و به اين قرآن و خداى بزرگ قسم
ياد كن كه ياور ياران على و دشمن دشمنان على باشى . عبدالله هم دستش را بر روى قرآن
و شمشير گذاشت و قسم جلاله ياد كرد، بعد از آن مرد عبدالله را به سكوى ديگرى برد و
از زير روپوش آن شيشه اى بيرون آورد كه گرد سياهى مانند سرمه در درون شيشه بود،
عبدالله پرسيد درون اين شيشه چيست ؟ آن مرد غفارى گفت : در اين شيشه باقى مانده
خاكستر محمدبن ابى بكر است كه او را ناجوانمردانه به شهادت رساندند، پس اگر تو
خواهان هدايت و يارى حق مى باشى بر تو واجب است كه سرمه اى از اين سرمه دان برداشته
و به چشم بمالى و بر آن كشته مظلوم بگريى و براى خونخواهى از آن ، با ما پيمان
همكارى ببندى ، آيا اين كار را قبول مى كنى و بر قسم خود پايبند هستى ؟ عبدالله گفت
: هر چه شما بگويى من با شما هستم ، من با قصد و نيت خودم دشمنت خواهم بود و خونت
را با اين شمشير خواهم ريخت حال هر چه مى خواهى بگو.
وقتى عبدالله در رسيدن به هدفش مطمئن شد به ياد برادرش سعيد افتاد و گفت : من دوستى
دارم كه دوست دارد با ما در اينجا باشد. و در جنگ و مبارزه با دشمنان على عليه
السّلام با ما شريك باشد مرد غفارى گفت : نمى توانى از اينجا خارج شوى مگر اينكه
همه با هم بيرون برويم ، باز هر چه مى دانى بگو، عبدالله هم اطاعت كرد و گفت : از
اينكه من اموى هستم تعجب نكنيد همانگونه كه برادر غفارى ما گفت ، چونكه من قبلا از
ياران معاويه و خونخواهان عثمان بودم لكن حادثه اى برايم پيش آمد كه از عقيده اولم
برگشتم و در جاى خودش براى شما تعريف خواهم كرد. اما آنچه كه الان بايد بگويم اين
است كه من از كوفه رهسپار اينجا شده ام و مى دانم كه على بن ابى طالب اميرالمؤ منين
عليه السّلام چهل هزار از مردان جنگى خود را آماده و مهيا براى رزم و جهاد كرده و
همگى آماده نثار جان و مال در راه آن حضرت مى باشند. آن مرد غفارى گفت : جنگجويان
ما كه هزاران نفر هستند همه آنها و هر چه كه دارند در راه يارى على عليه السّلام
پسر عموى رسول الله صلّى اللّه عليه و آله گذاشته اند، عبدالله خواست كه حرفهايش را
تمام كند ولى يكى از آنها حرفش را قطع كرد و گفت ما مى دانيم كه تو اُموى هستى و
آنها از دشمن ترين دشمنان امام على عليه السّلام مى باشند چه باعث شد كه تو از
ياوران آن حضرت قرار گرفتى و زندگيت را بخطر افكندى ؟ در اينجا عبدالله شروع به نقل
قصه ابورحاب كرد، هنوز چند كلامى از دهانش بيرون نيامده بود كه صداى سم اسبان را در
بالاى سرش احساس كرد و تالار درونى به لرزه افتاد، همه ساكت شدند و ترس و وحشت
سراسر وجودشان را دربرگرفت ، آنها فكر كردند اين حيله و تزويرى است كه عبدالله
فراهم كرده ، خواستند او را بجرم خيانت به قتل برسانند ولى بلافاصله مشعلهاى غار
روشن شد و پاسبانان هجوم آوردند، همينكه اينها خواستند دست به شمشير ببرند و از
خودشان دفاع كنند آنها چون تعدادشان زياد بود فورا طرفداران امام عليه السّلام را
دستگير و در تاريكى شب به فسطاط بردند.
آشنايى با دختر فداكار
اما ادامه ماجراى سعيد، آنجاى كه عبدالله با او قرار بسته بود تا در مسجد جامع
فسطاط با او ملاقات كند. سعيد در مسجد جامع ماند تا غروب فرار رسيد و ازاينكه
عبدالله برنگشته بود متحير و سرگردان بود كه چه كار كند؟ آيا به عين الشمس (محل
اجتماع ياران على عليه السّلام برود؟ يا منتظر برگشت عبدالله باشد؟
وقتى آفتاب كاملا غروب كرد چاره اى نديد مگر اينكه به طرف عين الشمس ، همانجاى كه
عبدالله رفته بود برود. از فسطاط به طرف عين الشمس حركت كرد، شدت تاريكى هوا
مشكلاتى براى او ايجاد كرده بود، مقدارى راه رفت و از دير كردن عبدالله نگران بود،
تاريكى همه جا را فرا گرفته بود و تپه هاى سنگچين از نظرش ناپديد شد، در اين وقت
صداى سمِ اسبها و حركت لجام و ركاب آنها به گوشش رسيد، بناچار خود را به كنارى كشيد
و در پشت سنگى خودش را پنهان كرد، ناگاه عده اى سواره را ديد كه از فسطاط بطرف عين
الشمس در حركت هستند، خيلى نگران شد و به خودش گفت : نكند كسى حاكم شهر (عمروعاص
) را از نقشه آنها باخبر كرده باشد؟ به اطرافش نگاهى كرد، باغى را كه در وسطش
ساختمان كوچكى بود مشاهده كرد، به خودش گفت : بهتر است به آنجا بروم و از ساكنان
آنجا راه را بپرسم .
وقتى داخل باغ شد صداى گريه از درون خانه اى كه در باغ قرار داشت به گوشش رسيد
مقدارى ايستاد و گوش كرد ديد صداى زنى است كه با گريه و زارى مى گويد: اى ظالم ! از
خدا نمى ترسى ؟ از توطئه اى كه براى كشتن بيگناهى نمودى شرم نكردى كه اكنون هزاران
نفر را به چنگال مرگ انداختى ؟ سعيد وقتى اين كلمات را شنيد بدنش بلرزه افتاد ديگر
صبر نكرد پيش رفت تا از علت گريه اطلاعى كسب كند آهسته در را كوبيد بلافاصله آن صدا
قطع شد، مقدارى صبر كرد ولى كسى در را براى او باز نكرد، دوباره با دستى لرزان در
را كوبيد، باز جوابى نشنيد، علاقه زيادى در او پيدا شد كه از اين قضيه اطلاعى پيدا
كند. ترسيد مبادا در آن ديار غريب بدامى گرفتار شود، اندكى ايستاد و از هر طرف فكر
و خيال به ذهنش مى رسيد، در نتيجه به اين فكر افتاد كه بايد ارتباطى بين اين صدا و
آنچه كه بدنبالش است وجود داشته باشد.
ديگر از سواران اثرى نبود و معلوم شد كه بطرف عين الشمس رفته اند، بناچار اين بار
در را محكمتر زد تا شايد كسى براى گشودن آن بيايد ولى باز هم خبرى نشد، وقتى خوب
دقت كرد ديد در از بيرون قفل شده ، پس دهانش را به طرف در برد و گفت آيا در خانه
كسى است كه در را باز كند؟ من شخص غريبى هستم كه راه را گم كرده ام . شخصى از
داخل خانه جواب داد كه به غير از من كسى در خانه نيست و در هم بسته و قفل شده و
راهى براى باز كردن آن وجود ندارد. تعجب و ترس سعيد زيادتر شد بنابراين پرسيد: تو
كيستى ؟ و علت زندانى بودن تو در اين اطاق چيست ؟ آيا راه نجاتى است كه تو را نجات
دهم ؟ زندانى داخل اطاق جواب داد: اى كاش مى توانستى از اين زندان نجاتم دهى !! اما
بگو ببينم تو كيستى ؟ سعيد گفت : برايت مى گويم ، من شخصى غريب هستم كه راهم را گم
كرده ام ، هر طورى است خودت را به من نشان ده و مرا راهنمايى كن تا تو را از اين
زندان نجات دهم . صاحب صدا گفت : قفلى را كه به در زده اند محكم بكش شايد باز شود
تا بتوانى مرا نجات دهى ، چونكه اگر من از اينجا نجات پيدا كنم باعث نجات جان
هزاران نفر خواهم شد. سعيد شمشير را از كمر كشيد و داخل قفل كرده و پيچاند و صاحب
صدا هم از داخل خانه به او كمك مى كرد كه ناگاه قفل باز شدو بر زمين افتاد، با
بازشدن در، چشم سعيد به دخترى افتاد كه با گيسوانى پريشان كرده و لباسى كه اهالى
فسطاط بر تن مى كردند از اطاق بيرون آمد، وقتى او سعيد را ديد پرسيد: تو كيستى ؟
راستش را به من بگو. سعيد رو به دختر كرد و گفت : تو هم نترس راستش را به من بگو،
از تو شنيدم كه درباره جان هزاران نفر صحبت مى كردى ؟ بگو ببينم آنها چه كسانى
هستند؟ سعيد و دختر يكديگر را نگاه مى كردند اما همديگر را نمى شناختند، سپس دختر
گفت : چه كسى براى تو گفت كه براى هزاران نفر گريه و زارى مى كنم ؟ سعيد گفت : من
با گوشهايم شنيدم ، چيزى را از من پنهان نكن راحت باش و از من نترس . آن دختر گفت :
كار آنها چه ارتباطى با تو دارد؟ سعيد گفت : مى ترسم يكى از آنها باشم . دختر گفت :
پس چرا اينجا آمدى ؟ سعيد گفت : من بطرف عين الشمس مى رفتم راه را گم كردم و اينجا
آمدم تا از صاحب خانه راه را بپرسم وقتى كه به اينجا رسيدم صداى گريه و زارى ترا
شنيدم حالا بگو ببينم با كه حرف مى زدى و طرف صحبت تو با چه كسانى بود؟ حرف بزن كه
طاقتم تمام شده است . دختر گفت : من از نيروهاى اطلاعاتى مى ترسم و به كسى اطمينان
ندارم ، وقتى پدرم به من حيله و نيرنگ بزند از بيگانگان چه انتظارى است ؟
سعيد گفت : چه بسا بيگانگان و غريبانى كه از نزديكترين نزديكان به آدم نزديكترند،
حرفت را بزن و از من ترس و واهمه اى هم نداشته باش . در همين حالى كه مشغول صحبت
كردن بودند باز صداى سم اسبان و هياهوى سواران كه از عين الشمس برمى گشتند شنيده
شد. دختر فورا داخل اطاق گرديد و دامن سعيد را كشيده وارد اطاق كرد و هر دو سكوت
كردند. صداها كم كم نزديكتر مى شد. ناگهان شنيدند كه يكى از آنها مى گويد: اى
خيانتكاران ! خوب به چنگ ما افتاديد، ما حيله و نيرنگ شما را شناختيم . و حرفهاى
ديگرى كه كاملا قابل تشخيص نبود، تا اينكه از اطراف باغ گذشتند و اسيرانى را هم دست
بسته به دنبال خود مى كشيدند. دوباره سكوت بر همه جا حكمفرما شد، وقتى مطمئن شدند
كه در آن اطراف كسى نيست ، دختر سيلى اى به صورتش زد و گفت : خدا لعنتتان كند به
آرزوى شوم خود رسيديد و اين مردم بيگناه را اسير كرديد؟! سعيد گفت : اين گروه
بودند؟ آيا كسانى را كه در عين الشمس بودند دستگير كردند؟ دختر گفت : متاءسفانه بلى
آنها را از عين الشمس گرفته اند. سعيد با ناراحتى و اضطراب دست بر دست زد و بيرون
رفت ، چشم به سواران دوخت گويا اينكه مى خواست بداند آنها كجا مى روند، دختر گفت :
مثل اينكه تو هم خيال داشتى نزد آنها بروى ؟ سعيد گفت : بلى ، دختر گفت : خدا تو را
از دست آنها نجات داد و گويا خدا اراده كرده بود كه تو با گم كردن راهت از دست آنها
نجات يابى .
سعيد با حالتى نگران و پريشان گفت : ترا بخدا قسم اى خواهر حالا كه از هدف و نيتم
باخبر شدى هر چه مى دانى بگو ديگر طاقتم بسرآمده . دختر گفت : ما نمى توانيم اينجا
بمانيم چون مى ترسم ناگهان كسى بيايد و كار براى ما دشوار شود. سعيد گفت : آيا ميل
دارى از اينجا دور شويم ؟ دختر گفت : بلى ، زودتر برويم وقتى به جاى خلوتى رسيديم
قضايا را براى تو بيان خواهم كرد شايد بتوانيم از اتفاق شومى كه در حال وقوع است
جلوگيرى كنيم . اين را گفت و از خانه خارج شدند. آن دختر همچنان مى رفت و سعيد هم
پشت سرش در حركت بود، از باغ هم گذشتند و به كشتزارى رسيدند و از آن هم گذشتند.
سعيد همچنان پشت سر آن دختر ميرفت و نمى دانست كجا مى رود، هر دوى آنها تمام اين
راه را ساكت بودند تا اينكه به ساختمانى رسيدند كه داراى ديوارهاى بلندى بود و
دروازه اى هم نداشت . دختر به سعيد گفت : اين دير تعلق به قبطيان دارد، بيا به
بهانه زيارت وارد آن شويم ، تا در جاى امنى قرار گيريم . دختر به پيش رفت تا به در
كوچك آهنى رسيد، در را كوبيد، از سوراخ بالاى در، راهبى چراغ به دست سر بيرون آورد
و پرسيد: كيست كه در مى زند؟ چيزى نگذشت تا اينكه در باز شد آن دو داخل شدند و به
علت كوتاهى در، سرشان را خم كردند و وارد شدند. راهب چراغ بدست در پيش حركت مى كرد
و آنها پشت سرش مى رفتند تا اينكه به داخل كليسا رسيدند، راهب در نور چراغ نگاهى به
آنها انداخت و شناخت كه آن دختر از اهل فسطاط و از بزرگان آنجا مى باشد، از ديدن
آنها خوشحال شد و به آنها خوشآمد گفت و آنها را به اطاقى كه در قسمت ديگر كليسا
وجود داشت راهنمايى كرد. در آنجا چراغى روشن كرده و در مقابلشان گذاشت و از آنها
پرسيد: آيا چيزى احتياج نداريد؟ آن دو گفتند: نه ، راهب آنها را تنها گذاشت و رفت .
سعيد در روشنايى چراغ يك توجهى به دختر كرد و او را دخترى جوان باچهره اى زيبا و
درخشان ، اما با چشمانى خمارآلود از گريه زياد كه مژگانش از اشك و گريه و زارى
شكسته شده بود، مشاهده كرد. ولى با تمام اين اوصاف چيزى از زيبائى او كاسته نشده
بود. سعيد روى قاليچه اى كه در كنار اطاق پهن شده بود مقابل دختر نشست به سخنان او
گوش فرا داد، از اضطراب ، قلبش بسرعت مى زد، از دختر پرسيد: حالا كه تنها هستيم
حقيقت امر را به من بگو. دختر نگاهى به سعيد انداخت و گفت : شايد تو يكى از دو
غريبى هستى كه امروز صبح به شهر فسطاط رسيدى ؟ سعيد گفت : بله ، ولى بگو ببينم تو
از كجا اطّلاع پيدا كردى ؟ دختر گفت : من شما را با همسايه غفارى خودمان ديدم ،
حالا مى خواهم خبر مهمى را به تو بگويم و از تو تقاضا مى كنم ، از خطر بزرگى كه
براى مسلمانان اتفاق خواهد افتاد جلوگيرى كنى . سعيد با عجله پرسيد: زودتر بگو، من
براى همين امر به فسطاط آمده ام . تا شايد گمشده ام را پيدا كنم . دختر گفت : سرّى
را مى خواهم براى تو بيان كنم و فكر مى كنم هيچكس قبل از من از آن اطلاع پيدا نكرده
باشد. آيا تو از طرفداران على عليه السّلام هستى ؟ سعيد گفت : بله من از طرفداران
ايشان هستم و براى كمك آن حضرت به اينجا آمده ام . دختر خواست چيزى بگويد ولى
ايستاد و سرش را بزير افكند.
سعيد از شك و ترديد آن دختر احساس كرد كه او هنوز به سعيد اطمينان ندارد، از اينرو
به آن دختر گفت : فكر نكن آن سرّى كه مى خواهى به من بگويى من نمى دانم ، اگر ميل
دارى آن را برايت بگويم تا اينكه مطمئن شوى آن قضيه درباره امام على عليه السّلام و
خطرى كه براى او فراهم شده است مى باشد.
دختر وقتى حرفهاى سعيد را شنيد مطمئن شد و آهى كشيد و گفت : اى سرورم بدان كه پدرم
در شهر فسطاط سلاح جنگى مى سازد و مى فروشد. از كوچكى در دامنش تربيت شدم و مى
شنيدم كه او از شيعيان على عليه السّلام مى باشد و به همين جهت دوستى آن حضرت در
دلم كاشته شد، آن حضرت هيچ نيازى به مدح و ستايش ما ندارد، چه اينكه او پسرعموى
رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و داماد او ميباشد.
اما قصّه عجيبى را مى خواهم برايت نقل كنم و آن اينكه ما هميشه از ياران و
دوستداران على عليه السّلام به حساب مى آمديم تا اينكه بعد از جنگ صفيّن سستى و بى
رغبتى در پدرم نسبت به على عليه السّلام احساس كردم ولى علتش را نفهميدم ، اغلب
اوقات او را با يكى از همسايگانم كه از قبيله مراد بود و به مردم قرآن ياد مى داد
مى ديدم ، من فكر مى كردم كه او اهل تقوى و از پرهيزكاران است ولى متاسفانه او از
دشمنان دين و امام عليه السّلام به شمار مى آمد او بظاهر خود را از طرفداران امام
على عليه السّلام نشان مى داد. البته اين در حالى بود كه مصر در دست على عليه
السّلام و نماينده او (محمدبن ابى بكر) كه در اينجا حكمرانى مى كرد بود. اما وقتى
كه عمروعاص با لشكر سواره و پياده خودش براى فتح مصر آمد و با نماينده على عليه
السّلام وارد جنگ شدو اورا به شهادت رساند، (شهادتى كه مثل و مانند او در اسلام
سابقه نداشته است )، وقتى حكومت امويان مستقر شد پدرم دشمنى خودش را نسبت به على
عليه السّلام آشكار كرد و همسايه ما، يعنى آن مرد مرادى هم بر دشمنى پدرم نسبت به
امام عليه السّلام مى افزود. اينجا بود كه فهميدم آنها از پيروان خوارج نهروان
هستند، با وجود همه اينها بر خشم خود غلبه كردم و صبر را پيشه خود ساختم ، همانگونه
كه مى بينى من دختر جوان و ضعيفى هستم و پدرم وقتى سكوت مرا در اين باره مى ديد فكر
مى كرد كه با آنها هم عقيده هستم تا اينكه روزى آن مرد مرادى پيش پدرم آمد و از من
خواستگارى نمود و پدرم هم با اين تقاضا موافقت كرد، من هم چيزى نگفتم از ترس اينكه
مبادا بزور مرا به ازدواج او درآورد بنابراين تصميم گرفتم اگر پدرم مرا به زور به
ازدواج با آن مرد درآورد، فرار كنم و از آن روز تا الان اين ازدواج رسما انجام
نگرفته است .
|