قطام و نقش او در شهادت امام على
(ع)
جرجى زيدان
ترجمه و تحقيق : ابراهيم خانه زرّين / ايرج متّقى زاده
- ۳ -
مرگ ابورحاب
من با اين حالم ، چند روز پيش بايد مى مردم ، ولى خداوند بزرگ تاءخير در مرگم
انداخت ، تا اين وظيفه را براى تو بيان كنم كه انجام دهى ، همانگونه كه تو را از
كشتن على بازداشتم ، تو هم آنها را پيدا كن تا از اين كار شوم برحذرشان دارى ، اگر
خداوند عمرى دوباره به من دهد، در ميان خوارج خواهم رفت ، و بى گناهى على را با
صراحت بيان خواهم كرد، ولى مرگ چنگالهايش را بر روى من باز كرده و بزودى از ميان
شما به ديار جاودان سفر خواهم كرد، ولى آخ...ر...ين وصيت ... من به تو آ...نكه ...
با دست و ... زبان از ...او د...فا...ع ديگر نتوانست اين كلمات آخر را به روشنى
بيان كند، آهى كشيد و ساكت شد، و جان به جان آفرين تسليم كرد.
سعيد فرياد كشيد، واجدا، واجدا، اى جد بزرگوار با من سخن بگو، نصيحت ديگرى بكن .
ولى افسوس از پاسخى !! عبدالله هنگام مرگ ابورحاب در منزل نبود، وقتى برگشت و از
مرگ ابورحاب آگاهى پيدا كرد، اهل منزل را خبر كرده و همه را جمع كرد و به نوحه گرى
و گريستن براى او پرداخت ، براى ابورحاب گريه و زارى زيادى نكردند چون چند روزى بود
كه منتظر مرگش بودند، اما ناراحتى و حزن سعيد خيلى زياد بود، دوباره اضطراب و
پريشانى كه بخاطر وصيت جدش و عهدى كه با او بسته بود به سراغش آمد.
سعيد و عبدالله بعد از مرگ ابورحاب
سعيد بعد از به خاكسپارى جدش ، به حالت اوليه خود بازگشت و فكرى درباره مشكلش كرد
كه چگونه از آن رهايى پيدا كند، بعد از تفكر فراوان به اين نتيجه رسيد كه اگر
بتواند قطام را از كشتن على منصرف كند راه حل آسانى براى خودش پيدا كرده ، با اين
فكرها و پيدا كردن راه حل كمى از ناراحتى ها و پريشانى هاى او كاهش يافت .
اما فكرش را بكار انداخت كه چگونه بر عواطف قطام مسلط شود تا آن دشمنى را كه نسبت
به امام على داشت تغيير دهد، و از خون پدر و برادرش درگذرد، فكرى كرد و به اين
نتيجه رسيد كه مى تواند او را قانع كند، از اين رو آن بيم و هراس اوليه سعيد از بين
رفت و كمى آرام شد.
در ميان خانواده آنها جوانى بود بنام عبدالله كه ابورحاب او را مثل سعيد تربيت و
بزرگ كرده بود. ابورحاب به وسيله او آرامش مى يافت ، و او را دوست مى داشت ،
عبدالله همان كسى بود كه ابورحاب او را بدنبال سعيد در كوفه فرستاده بود. بعد از
مرگ ابورحاب ، عبدالله پيش سعيد آمد، و از او تقاضا كرد كه پيشش بماند، و همراهش
باشد. سعيد از اصرار عبدالله براى همسفر بودن با او تعجب كرد.
علت تمايل عبدالله نسبت به سعيد اين بود كه ابورحاب با دورانديشى و زيركى كه داشت
او را همراه سعيد كرده بود تا در عهدش سُست و ضعيف نشود، چون ابورحاب در لحظات آخر
عمرش از مكر و خدعه مردم درباره سعيد مى ترسيد، ولى قبل از مرگش به عبدالله توصيه
كرده كه همراه و همسفر سعيد باشد و او را راهنمايى و ارشاد كند، اگر چه او هم مثل
سعيد جوان بود، ولى آگاهى و شناختش به مردم و زمان بيشتر بود.
حركت به سوى كوفه
بعد از چند روزى سعيد از خانواده اش خداحافظى كرد، و با همراهى عبدالله از كوه و
صحرا به سمت كوفه حركت كرد، در بين راه عبدالله هيچ نشانه اى از علاقه سعيد به قطام
و توطئه آن سه نفر در مكه از جانب سعيد نشنيد. عبدالله از صحبتهاى كه با ابورحاب
داشت فهميد كه سعيد تصميم بر كشتن امام على گرفته و ابورحاب تصميم او را عوض كرده
بود و حرف سعيد درباره توطئه گران را هم شنيد، ولى دقت كافى نكرده بود، وقتى كه به
وسط صحرا رسيدند سعيد كنايه وار از كُشتن على عليه السّلام صحبت به ميان آورد، او
نسبت به عبدالله انس و الفتى خاص داشت ، و فطرتا هم آدم صاف و ساده اى بود، تمام آن
چيزهاى كه مى دانست و اسرارى را كه در قلبش داشت براى عبدالله گفت و از او در اين
باره مشورت خواست ، هنوز به كوفه نرسيده بودند كه عبدالله به همه اسرار سعيد آگاهى
پيدا كرد، و از عهد و پيمانى كه با قطام بسته بود و شكستن آن پيمان اطلاع پيدا كرد،
و به سعيد گفت : به وصيت جدّت عمل كن ، و عهد و پيمان قطام را فراموش كن ، و اگر
نتوانستى او را قانع كنى از او درگذر. زن زياد است ، من براى تو زيباترين زن از جهت
خلق و خوى و شكل و شمايل و از بالاترين نَسب اختيار مى كنم (اين حرفها هنگامى بين
آن دو رد و بدل ميشد كه بر شترشان سوار بودند و طىّ طريق مى كردند).
سعيد گفت : نه ! نه ! اين حرف را نزن ! هيچ زنى زيباروى تر از قطام در جهان نيست و
دورى او را نمى توانم تحمل كنم ، پس معلوم مى شود كه تو از عشق و عاشقى اطلاعى
ندارى . اين را گفت و نفس بلندى كشيد و آرام گرفت . سپس ادامه داد: بر فرض كه او
را دوست نداشته باشم ، ولى از نوشته اى كه به او دادم مى ترسم كه وقتى از من ناراحت
بشود آن را نزد على ببرد، اما من مطمئن هستم كه در دوستى خود با من راست مى گويد او
چيزى جز خشنودى مرا نمى خواهد. عبدالله گفت : اما آنچه كه تو مى گويى از محبت او
نسبت به تو، پس قانع كردن او و برگرداندنش از قتل على عليه السّلام كار دشوارى
نخواهد بود و اما آن كسى كه قصد كشتن على را دارد پيدا كن و او را از كارش منصرف كن
، اگر نتوانستى او را منصرف كنى ، يا او را بكش ، يا خبرش را به امام بده تا درباره
او تصميم بگيرد.
سعيد از اين پيشنهاد استقبال كرد، وقتى به كوفه رسيدند، خورشيد كم كم از ديده ها
پنهان مى شد، سعيد در آن روز فشار زيادى به شترش آورد تا قبل از غروب وارد شهر شود
و بتواند قطام را ديدار كند، با اينكه به نزديكى او رسيده بودند تاءخير در ديدار او
را جايز نمى دانست ، اما وقتى ديد كه غروب شده و هنوز به كوفه نرسيده دلتنگ شد.
عبدالله كه به ناراحتى درونى او پى برده بود، خواست كه او از اين وضع راحت كند، به
او گفت : آيا ما از خانه ات كه در كوفه است خيلى دوريم ؟ سعيد گفت : اگر داخل شهر
شويم نزديك است چون خانه ما در اطراف شهر قرار دارد، عبدالله گفت : من مى خواهم هر
چه سريعتر به شهر برسم تا از رنج و سختى سفر راحت شوم ، از سوار شدن شتر بدنم مجروح
شده . سعيد گفت : اما من برعكس تو هستم مايلم كه قبل از رسيدن به منزل نماز عشاء را
در مسجد بجا آورم . عبدالله فهميد كه هدف سعيد ديدار با قطام است ، تا از توصيه جدش
او را مطلع كند، و بداند كه عكس العمل قطام در اين قضيه چيست ، عبدالله سعى كرد كه
او را از اين كار بازدارد تا راهها و روشهايى براى مقابله با قطام آماده كند، چون
سعيد آدم خوبى بود و سلامت نفس داشت از حيله هاى قطام نسبت به او مى ترسيد، از
اينرو به او گفت : اين حرفها را بگذار، با هم برويم نماز عشاء را در منزل بخوانيم و
به اميد خدا نماز صبح را در مسجد بجا مى آوريم .
سعيد بخاطر آن شرم و حياى كه داشت قبول كرد و در قلبش چاره اى مى انديشيد كه چگونه
به منزل لبابه برود تا از اوضاع و احوال آنجا با خبر شود؟ زمانى وارد كوفه شدند كه
سياهى شب همه جاى كوفه را فرا گرفته بود، تصميم گرفتند وارد منزل سعيد شوند، پياده
حركت كردند، وقتى به خانه رسيدند، سر و صورتى آب زدند و نماز خواندند و غذايى
خوردند، سعيد وانمود كرد كه خوابش مى آيد و هر كدام از آنها به رختخواب خودشان
رفتند، امّا سعيد منتظر به خواب رفتن عبدالله بود.
ملاقات پنهانى با لبابه
وقتى سعيد اطمينان حاصل كرد كه عبدالله خوابيد، لباسش را پوشيد و به طرف خانه لبابه
حركت كرد، ولى در بين راه چاره جويى مى كرد كه چگونه سخن را آغاز كند؟ وقتى به
نزديكى خانه لبابه رسيد او را ديد كه از خانه خارج مى شود و خودش را پوشانده و با
عصائى كه همراه دارد حركت مى كند. سعيد از ديدنش غافلگير شد و از شرم و حياء سلامى
كرد و او هم جواب داد. لبابه فكر نمى كرد كه به اين زودى باز هم او را ببيند، ولى
وقتى معلوم شد كه او سعيد است برگشت و دم به دم به او خوشآمدمى گفت و آن خنده هاى
هميشگى خودش را سرمى داد، سعيد از خوش آمدگوى لبابه خوشحال شد، وقتى او به ياد
آنچيزهاى كه اتفاق افتاده بود مى افتاد قلبش مى گرفت ، به دنبال لبابه حركت كرد تا
به خانه رسيدند، لبابه به خادمش امر كرد كه چراغى روشن كند، و شروع كرد به صحبت
كردن با سعيد. از او پرسيد كه چه ساعتى رسيدى ؟ سعيد گفت : همين الان رسيدم ، اگر
چه اين سفر طولانى و همراه با رنج و سختى بود ولى قبل از خواب نمى توانستم خودم را
راضى كنم كه شما را نبينم . لبابه چنان قهقهه اى سرداد كه تمام فضاى خانه را
دربرگرفت ، سعيد از ترس اينكه مبادا كسى حرفهايش را بشنود به آهستگى به لبابه گفت :
خاله جان ! براى چه مى خندى ؟ لبابه گفت : خنده ام از اين جهت است كه تو چقدر به
اين صورت زشت من آرزومندى (و به صورتش اشاره اى كرد) ولى نه ، تو به صورتى كه
زيباتر و دلرباتر از اين باشد آرزومندى و مشتاق ديدنش مى باشى ، آيا اينگونه نيست
؟ سعيد حرفهاى لبابه را قطع كرد و با صداى آهسته گفت : نه به خدا قسم خاله جان !
الان آرزوى زيارت و ديدار تو از قطام برايم بيشتر اهميت دارد، چون به گردابى افتاده
ام كه كسى جز تو را نجات دهنده خود نمى دانم ، از تو خواهش مى كنم با هوش و زكاوتى
كه دارى مرا از از اين گرداب نجات دهى . و قبل از هر چيزى از تو تقاضا دارم كه
آمدنم را به اينجا به كسى نگويى و به عنوان يك سرّ در نزد خودت نگه دارى ، چون به
همراه من رفيقى است كه از مكه آمده و او مرا از آمدن به اينجا جلوگيرى مى كرد و
وقتى او به خواب رفت ، پنهانى به اينجا آمدم . هنوز حرفهايش تمام نشده بود كه خادم
خانه با چراغ وارد خانه شد.
سپس آن دو وارد اطاق شدند، سعيد گفت : خاله عزيز! تو هميشه يار و ياورم بودى تو
همان كسى بودى كه با حيله و نيرنگ خودت قطام را راضى به ازدواج با من كردى ، الان
هم از تو تقاضا دارم آنچه را كه به تو گفتم او را قانع سازى .
لبابه از اين اصرار زياد سعيد تعجب كرد، و نگرانى و وحشتى در خود احساس كرد و سعى
كرد كه اين وحشت و نگرانى را اظهار نكند، از اين رو به سعيد گفت : هر سرّى كه در دل
دارى برايم بازگو، تا با تمام سعى و تلاش ، خواسته هاى تو را برآورده كنم ، سعيد
ساكت شد، ولحظه اى با تعجب به او نگريست سپس ادامه داد: مطلب مهمى را به تو مى
خواهم بگويم ، ولى نمى دانم از كجا شروع كنم ، لبابه گفت : باكى بر تو نباشد، داد و
فرياد نكن ! من گرمى و سردى روزگار را چشيده ام نگرانى هاى زيادى ديدم ، چيزى برايم
عجيب و غريب نيست ، حالا هر چه در دل دارى بگو. سعيد گفت : آيا عهدى كه با قطام
درباره كشتن على بسته ام مى دانى ؟ لبابه گفت : ميدانم . سعيد گفت : آيا مى دانى
چرا به مكه رفتم ؟ لبابه گفت : مى دانم كه به طرف مكه رهسپار شدى ولى علتش را نمى
دانم . سعيد گفت : براى اين به مكه رفتم كه جدم به دنبال من فرستاده بود. لبابه گفت
: جد تو ابورحاب !! چه اتفاقى براى او افتاده ! سعيد گفت : بعد از اينكه به مكه
رسيدم به نداى حق لبيك گفت و به همين دليل به دنبالم فرستاده بود تا مرا ببيند.
لبابه گفت : ابورحاب مُرد! خدا رحمتش كند، او رفيق و شفيق خوبى براى تو بود و مى
دانم كه تو در دامن او پرورش يافتى ، او توجه خاصى به تو داشت و شكى نيست كه مرگ او
برايت خيلى دشوار است ، دوست داشتم كه او را زنده مى ديدم تا از ازدواج تو با قطام
خوشحال مى شد و از تعهدى كه به قطام درباره كشتن على دادى مسرور مى شد.
سعيد حرفهاى لبابه را قطع كرد و گفت : من هم قبل از ديدار جدم همين فكر را داشتم ،
ولى با ملاقات با او مطلبى را برايم بيان كرد كه شك و دودلى در اين امر براى من
بوجود آمد و نسبت به تعهدى كه به قطام داده ام مردد شده ام . لبابه گفت : آيا جدت
از قصد تو براى كشتن على باخبر شد؟ سعيد گفت : بله ، به او خبر دادم ولى او مرا از
قتل على بازداشت و در هنگام مرگش به من توصيه كرد كه اين عمل را انجام ندهم ، و مى
گفت كه هاتفى به او خبر داد، على از اين اتهامى كه به او زده مى شود مبرا و بى گناه
است .
سعيد همينطور حرف مى زد و لبابه خيره خيره به او نگاه مى كرد، و از اينكه حيله و
نيرنگ او كارگر نشد اندوهناك و ناراحت شده بود، ولى از حيله گرى و مكارى زيادى كه
داشت به روى خودش نياورد و چنين وانمود كرد كه اهميتى به حرفهاى سعيد نمى دهد، اما
سعيد كه منتظر خشم و غضب از طرف لبابه بود، وقتى او را با آرامش خاصى ديد و سكوت او
را مشاهده كرد به سخنانش ادامه داد و گفت : وقتى حرفهاى جدّم را شنيدم با او به
مجادله برخاستم ، ولى او برعقيده و نظر خودش پافشارى مى كرد و دلايل و شواهد زيادى
براى حرفش برايم بيان كرد. سعيد با گفتن اين حرفها ساكت شد و منتظر عكس العمل لبابه
ماند، ولى باز او را در حال سكوت ديد، و عكس العمل غيرمنتظره اى از او ديده نشد.
سعيد بدنبال سخنانش آن حادثه اى كه در مكه اتفاق افتاده بود و توطئه و نقشه اى كه
براى مرگ عده اى از بزرگان كشيده بودند براى لبابه بيان كرد، وقتى لبابه قصه توطئه
بر عليه عمر وعاص - معاويه و على را شنيد احساس آرامش كرد، ولى موضوع را بى اهميت
نشان داد، و سعى كرد آن آرامش قبلى را داشته باشد. از اين رو به سعيد گفت : آيا جدت
هم از اين توطئه باخبر بود؟ سعيد گفت : بله ، قبل از اينكه جان بجان تسليم حق كند:
من موضوع را به اطلاع او رساندم ، او هم با سفارش و وصيتى كه در اين مورد در آخرين
لحظه هاى عمر ... و ديگر نتوانست ادامه دهد و گفت : آه از آن وصيت ! لبابه گفت : آن
وصيت چه بود؟ سعيد گفت : او مرا از قتل على بازداشت ، علاوه بر آن بر من لازم كرد
كه از او دفاع كنم ، هنوز تصميم نگرفته ام كه خواسته اش را به جا آورم . تو از حال
و روز من آگاهى آرى من وقتى ديدم قطرات اشك بر روى محاسن جد ضعيف و ناتوانم مى شنيد
و صدايش لرزان مى نشيند و زبانش از تكلم بند مى آيد قدرتى در خود نديدم .
لبابه ترسيد كه اگر اظهار خشم و نگرانى و بى اعتنايى به سعيد نمايد او قضيه قطام و
او را براى على بازگو كند، باز لبابه سعى كرد با خدعه گرى و حيله گرى خودش اطلاعات
بيشترى از سعيد بگيرد، از اين رو به او گفت : چرا به توصيه هاى جدت عمل نكردى ؟
حرفهاى چنين پيرمردى مثل حرفهاى است كه از دهان فرشتگان بيرون مى آيد. وقتى سعيد
حرفهاى لبابه را شنيد خوشحال شد، و تبسمى كرد و با سادگى تمام گفت : چگونه قبول
نكنم ؟ بله قبول كردم و عهدى با او بستم ، آيا توانائى غير از اين را هم داشتم ؟ به
جدم در اين باره تعهد دادم ، اما عهدى هم كه به قطام دادم باعث دل مشغولى من شده كه
نكند آن عهدى كه با جدم بسته ام مانع وصلت من با قطام شود ولى وقتى علاقه و محبّت و
غيرت تو را نسبت به خودم مى بينم كار برايم آسان مى شود و به خود مى گويم ، آنچيزى
كه براى من دشوار نمايان مى كند براى خاله ام لبابه آسان است .
ترا به خدا قسم اى خاله جان ! آيا از منصرف شدن قطام بر كشتن على مرا يارى مى كنى ؟
به خدا قسم كه على از اين تهمت مبرا و بى گناه است . ولى من اميدوارم كه تو مرا
يارى خواهى كرد، در يك گرداب مهيبى گرفتار شده ام كه فقط تو مى توانى نجاتم دهى .
سعيد پس از بيان اين حرفها در مقابل لبابه زانو زند و با قطرات اشكى كه تمام صورتش
را فرا گرفته بود دستهاى لبابه را بوسيد. لبابه هم با تمام آن حيله گرى هايى كه
داشت به روى خود نياورد، تبسمى بر لبانش نقش بست ، و دستهايش را به هم بسته بود تا
مانع بوسيدن آنها به وسيله سعيد شود، و سعيد را ساكت كرد و گفت : فرزندم ! راحت باش
هر چه را تو خواستى من انجام مى دهم و از خداوند تقاضا دارم كه در راضى كردن قطام
مرا يارى كند.
وقتى سعيد اين حرفها را از او شنيد خوشحال شد و اشك در چشمهايش حلقه بست و از او
تعجب كرد چون توقّع اين عكس العمل را از او نداشت و شادمان شد از اينكه اين شب را
براى ملاقات لبابه انتخاب كرد و قبل از ديدار قطام پيش لبابه آمد. لبابه نگاهى به
او كرد در حالى كه پشت گوشش را با نوك انگشتش خاراند و مثل اينكه مى خواهد درباره
راههاى راضى كردن قطام فكر كند ولى در حقيقت چاره انديشى و حيله گرى براى گمراه
كردن سعيد مى كرد، از اين رو گفت : راحت باش ! مادامى كه از من اطاعت و پيروى مى
كنى ، هيچ نگرانى در خودت راه نده ، سعيد بدون درنگ گفت : من فرمانبردار اوامر شما
هستم ، مال و همه دارايى من در اختيار توست .
وقتى سعيد صحبت مى كرد او در حال فكر كردن و راه حلى براى پيدا كردن اين موضوع بود،
بعد از اينكه او ساكت شد لبابه هنوز در حال فكر كردن بود كه ناگهان فرياد زد و گفت
: پناه به خدا! چند روزى بود كه از حركات قطام متعجب بودم ، مثل اينكه حرفهاى جدّت
در اينجا به او اثر كرده ولى مقدار تاثيرش را نمى دانم . سعيد از آنچه شنيده بود
تعجب كردو گفت : منظورت چيست ؟ لبابه گفت : بعد از رفتن تو رفتار عجيب و غريبى از
او مشاهده كردم ، ديگر از انتقام حرفى نمى زد، روزهاى زيادى را مبهوت بود، مثل اين
بود كه خبر جديدى برايش رسيده خيلى كم حرف مى زد، شايد آن تغيير و دگرگونى كه در
جدت ايجاد شده براى او هم بوجود آمده باشد، ولى بهرحال تو آسوده خاطر باش من قضيه
را دنبال مى كنم ، ولى از اينكه قبل از ديدار با قطام پيش من آمدى با كسى در ميان
مگذار. سعيد گفت : خداى به تو جزاى خير دهد، اگر اين كار را برايم انجام دهى نمى
دانم چگونه از زحمات تو تشكر كنم ، ولى من هم از تو تقاضا دارم كه اين ملاقات مرا
با خودت براى هيچكس حتى براى رفيقم عبدالله تعريف نكنى . لبابه گفت : به چشم ! ولى
از تو مى خواهم وقتى كه فردا به ديدار قطام آمدى من هم آنجا هستم ، مواظب باش
حرفهاى زيادى نزنى فقط به حرفهاى معمولى اكتفا كن و از آن چيزى كه بين من و تو
امروز اتفاق افتاده چيزى را بيان نكنى مگر اينكه از تو بخواهد، ولى بگو ببينم آيا
فردا رفيقت را هم خودت خواهى آورد؟ سعيد گفت : او را با خودم خواهم آورد و هيچ
مانعى ندارد كه از اسرار من آگاه باشد، چون او به منزله برادر من است . لبابه گفت :
هر كارى مى خواهى بكن ، خداوند به ما توفيق دهد در آن چيزى كه خير و صلاح توست .
سعيد از غيرت و همدردى او بسيار تعجب كرد و گفت : اجازه بده تا دستهايت را ببوسم ،
وقتى جدم كه به منزله پدرم بود در گذشت ، احساس يتيمى مى كردم ، ولى الان از
همدردى تو و رحم و مهربانى تو نسبت به من اين احساس از بين رفت و شما را مادرى
وفادار يافتم . اين را گفت و بارها دست لبابه را بوسيد و هر دو بلند شدند از همديگر
خداحافظى كردند در حالى كه لبابه مى گفت : خيالت راحت باشد قرار ما فردا در منزل
قطام .
سعيد از اينكه از مصيبت بزرگى نجات يافته ، با دلى هيجان زده و خوشحال ، از خانه
لبابه بيرون رفت ، ولى افسوس كه نمى دانست آن زن حيله گر و مكار چه خوابى برايش
ديده بود. لبابه وقتى از سعيد جدا شد به اطاقش برگشت و افكار خبيثش را به كار
انداخت كه چگونه وانمود كند واقعا قطام از قصد كشتن على صرفنظر كرده ، او چون مى
ترسيد كه با اظهار خشم و بى توجهى به سعيد، اسرار آنها را در پيش على افشاء كند،
بنابر اين تصميم گرفت كه قطام را از مسئله آگاه كند كه از قتل على چشم پوشيده و او
را بى گناه مى داند و با بكار بردن حيله اى توطئه اى كه بر قتل على در مكه بسته شد،
پوشيده بماند تا على را بكشند اما لبابه نمى دانست كه قطام او حيله گرتر و مكارتر
است و او نيرنگ تازه اى براى قتل سعيد خواهد كشيد لبابه نمى توانست خود را راضى كند
و بخواب رود قبل از اينكه اين موضوع را با او در ميان بگذارد، پس به سوى خانه قطام
حركت كرد تا حيله جديدى درباره سعيد طراحى كنند.
ملاقات سعيد و عبدالله با قطام
اما سعيد با تمام خوشحالى به طرف خانه اش رفت ، رفيقش را ديد كه بخاطر خستگى زياد
هنوز خوابيده و از اين جهت خيلى خوشحال شد، به طرف رختخوابش رفت ، اما بخاطر شدت
تاءثرش نتوانست بخوابد.
مدتى از شب گذشت ولى خوابش نمى برد و درباره ملاقات با قطام فكر مى كرد و براى او
قابل قبول نبود كه راءى و نظرش هم مثل راءى و نظر خودش شده باشد، اما وقتى بيادش
مى آمد كه قطام از راءى خود برگشته نزديك بود از شادى و خوشحالى به آنچه رسيده
پرواز كند، سپس به ياد جدش و وصيت او مى افتاد كه بايد از على دفاع كنى و آن توطئه
گر را بيابى و او را از كارش منصرف كنى اين مسائل ترس و وحشتى را در قلبش بوجود
آورده بود، علاوه بر اين دفاع از على چيزى نبود كه او را از ازدواج با قطام منع
كند.
بهر حال تا صبح چشم روى چشم نگذاشت ، آن شب را با ترس و وحشت صبح كرد خورشيد پرفروغ
با شعاع دلنوازش ديوار خانه اش را نوازش مى داد و او تاءسف خورد از اينكه چرا دير
بلند شد چون وقت براى او خيلى باارزش بود، از جا برخاست ، عبدالله را نديد،
بدنبالش رفت ، او را ديد كه لباسهايش را پوشيده و نماز مى گذارد، سعيد هم با او به
نماز ايستاد ولى نمى دانست و نمى فهميد كه او چه مى گويد، وقتى نماز تمام شد
عبدالله رو به سعيد كرد و گفت : اى برادر اموى من ، چرا دير از بسترت بلند شدى ؟
سعيد گفت : بخاطر رنج و زحمتى كه در مسافرت براى من ايجاد شده بود دير پا شدم .
عبدالله حرف سعيد را قبول كرد، با هم نشستند و صبحانه اى تناول كردند، ولى سعيد غرق
در افكارش بود، عبدالله هم به اين مسئله پى برده بود و احساس مى كرد به خاطر اشتياق
ديدار با قطام اينگونه شده است ، به سعيد گفت : آيا قصد ندارى به ديدار قطام بروى ؟
گفت : آرى ، مى خواهم به پيش او بروم شايد خدا او را بوسيله من راهنمايى كند و
ببينم كه چگونه به سوى حق باز مى گردد و از آن عهد نامبارك صرفنظر مى كند. عبدالله
خواست سعيد را آزمايش كند و ببيند تا چه اندازه بر قول و قرارش استقامت دارد، از
اين رو گفت : فرض كنيم كه قطام حرفهايت را قبول نكند چكار مى كنى ؟ آيا به قول و
قرار قطام باقى مى مانى ؟ يا اينكه به وصيت جدت عمل مى كنى ؟ سعيد گفت : تمام سعى و
كوشش خودم را براى راضى كردن او انجام مى دهم ، اگر راضى نشد به وصيت جدّم عمل مى
كنم ، چون او براى من مقدس و عزيز است . عبدالله او را به خاطر ثبات قدمش تشويق
كرد، در حالى كه او نمى دانست اين تصميم و ثبات قدم سعيد بعد از ملاقات با لبابه و
قول دادن او براى راضى كردن قطام حاصل شده و اگر آن اطمينان كه لبابه به او داد
نبود چه بسا عهد و پيمان قطام را بر وصيت جدش ترجيح مى داد و عشق و محبت و دلدادگى
نسبت به اين دختر دلربا (قطام ) بر عواطف و احساسش نسبت به جدش غلبه مى كرد. وقتى
عبدالله اطمينان سعيد را ديد، در رفتن به خانه قطام عجله كرد، تا مبادا در تصميم
سعيد ضعف و خللى بوجود آيد.
وقتى صبحانه خوردند، به طرف خانه قطام حركت كردند، گرچه خيال سعيد آسوده نبود، ولى
از وعده اى كه لبابه به او داده بود كمى آسوده خاطر بود. وقتى به خانه قطام رسيدند
وارد باغى شدند، قلب سعيد به تپش افتاد و به ياد اولين ديدارى كه با قطام داشت و
عشق و محبتى كه بين آنها رد و بدل شده بود افتاد، از ميان نخلهاى كه مى گذشتند
لبابه را دمِ در ديدند كه تبسمى بر لب داشت ، وقتى سعيد او را ديد خوشحال شد و
هنگاميكه او و رفيقش به نزديكى لبابه رسيدند سلام و احوالپرسى كردند مثل اينكه بعد
از برگشت از مكه او را نديده است . لبابه جواب سلامش را داد و به رفيقش سعيد هم
خوشآمد گفت . داخل اطاق قطام شدند، او كنار پنجره ايستاده بود و به درياچه نظر
دوخته بود، لباس سياهى همراه با نقاب پوشيده بود، وقتى آنها را ديد نقاب از چهره
گشود و به سمت آنها آمد، سعيد سلام كرد و رفيقش را به او معرفى نمود و گفت : من با
دوست و برادرم عبدالله كه يار و ياور من مى باشد به اينجا آمده ام . قطام به آنها
خوشآمد گفت و تعارف به نشستن كرد، آن دو نشستند سكوت فضاى اطاق را دربرگرفته بود،
لبابه لب به سخن گشود و گفت : از غيبت طولانى تو در هراس و وحشت شديم ، ريحان (خادم
خانه ) به ما خبر داد آن وقتى كه مى خواستى به سفر بروى به اينجا آمدى ، ولى قطام
را نديدى و اميدوار بوديم كه زودتر برگرديد، انشاءالله كه قضيه ناگوارى براى تو رخ
نداده باشد.
سعيد آهى كشيد و گفت : اى خاله جان ! برايم امر خيرى نبود، به طرف جدم كه در مكه
بود رفته بودم چون او برادرم عبدالله را بدنبالم فرستاده بود. قطام گفت : به چه علت
شما را خواسته بود؟ سعيد گفت : بعد از اينكه پيرى و ناتوانى و مريضى بر او چيره شد
و پيش از اينكه اجلش فرا رسد دوست داشت قبل از مرگش مرا ببيند، و من بيش از يك شب
پيشش نماندم تا اينكه او دعوت حق را لبيك گفت . قطام مثل اينكه تازه اين خبر را
شنيده باشد تظاهر به تعجب و اندوه كرد و گفت : آيا جدت مُرد؟ خداوند او را رحمت كند
و به تو صبر در عزايش دهد و عمرت را زياد كند، سپس آهى كشيد و گفت : همانا مرگ
دوستان و نزديكان سخت و ناگوار است .
عبدالله پيوسته مراقب قطام بود و زيبائى او را خيلى شنيده بود و موقعى كه او را ديد
بر سعيد ملامت نمى كرد كه چرا عاشق و دلباخته او شده ، ولى عبدالله ترس داشت كه
قطام از قتل على چشم نپوشد و از سعيد بخواهد كه به عهدش وفا كند. عبدالله تصميم
گرفت كه قضيه را به ميان بكشد تاببيند كه قطام چه عكس العملى از خود نشان خواهد داد
ولى وقتى ديد سابقه آشنائى با قطام را ندارد شايسته نديد چنين موضوعى را پيش بكشد،
يا اينكه در گفتگو شركت كند، از اين رو براى اينكه سعيد و قطام را تنها گذاشته باشد
از جا برخاست و بيرون رفت . لبابه هم براى اينكه نيرنگش كارگر شود بدنبال آنها
بيرون رفت .
وقتى قطام با سعيد در خانه تنها ماندند، قطام گفت : اين جوان كيست ؟ آيا مى توان به
او اطمينان كرد؟ سعيد با لحن عاشق دلخسته اى گفت : او از كودكى همراهم بود و سِر
نگهدار اسرارم مى باشد، وهيچ ترس و واهمه اى از او ندارم ، از اينكه به همه چيز
آگاهى داشته باشد. قطام گفت : آيا بر عهد و پيمان ما آگاهى دارد؟ سعيد گفت : بله
محبوبه عزيز! آيا شما در اين كار اشكالى مى بينيد؟ قطام گفت : هرگز! هيچ اشكالى
ندارد ولى بهتر بود كه او را از اين موضوع مطلع نمى ساختى ، زيرا بعد از رفتن تو به
مكه فكرهايى به ذهنم رسيد. سعيد از اين آغاز نيكو خوشحال شد و پرسيد: چه انديشيده
اى ؟ قطام گفت : براى تو تعريف خواهم كرد و اميدوارم بر طبق آن عمل كنى و از من
نخواهى كه به پيمان پيشين خود وفادار باشم . سعيد گفت : سخن من همان چيزى است كه تو
بگويى ، هر چه تو بخواهى من عمل خواهم كرد، من دراختيار تو هستم . قطام گفت : آيا
بياد مى آورى وقتى به هنگام سفر به طرف مكه به خانه من آمدى مرا پيدا نكردى ؟ سعيد
گفت : چگونه به ياد نياورم ، آن روز خيلى ناراحت و گرفته شدم ، قطام گفت : آيا مى
دانى من كجا رفتم ؟ سعيد گفت : نه . قطام گفت : به طرف خويشاوندانم رفتم ، هدفم
تنها ملاقات و ديدار با آنها نبود، بلكه احساس نگرانى و دلهره اى درباره آن عهدى كه
با هم بسته بوديم در من ايجاد شده بود، كه خواب و آرامش را از من سلب كرده بود،
وقتى صبح شد، به خودم گفتم شايد آن همه نگرانى و تشويش بخاطر گناهى است كه درباره
قتل على مى خواهم مرتكب شوم ، بهتر آن ديدم كه پيش خويشاوندان خود بروم و از
حقيقت ماجرا باخبر شوم ، بعد از جستجو و دقت فراوان به اين نتيجه رسيدم كه مسؤ ل
مرگ برادر و پدرم ، على نمى باشد و او در اين باره گناهى ندارد، على بارها و بارها
پدر و برادرم را قبل از شروع جنگ نصيحت و خيرخواهى كرد ولى آنها نپذيرفته بودند،
وقتى جنگ شروع شد، و على فهميد كه آن دو در خطر قرار دارند، به ياران و طرفداران
خودش توصيه كرد كه به آنها آسيبى نرسانند، اما بعضى از فرصت طلبان و نادانان آن دو
را كشتند و على از آن آگاهى نداشت ، وقتى قضيه را فهميد خشمگين شد و از آنها انتقام
گرفت و من در اين مدت روى اين مسئله خيلى فكر كردم و فهميدم كه اشتباه مى كردم و
تصميم گرفتم از آن تعهدى كه دارم برگردم و در اين مدت متحير و سرگردان بودم كه
چگونه تو را قانع كنم ، اين موضوع را از همه مخفى نگاه داشتم حتى از خاله ام لبابه
.
سعيد با شنيدن اين حرفها نتوانست خودش را كنترل كند، بلند شد و عبدالله و لبابه را
صدا زد، وقتى آنها آمدند سعيد رو به عبدالله كرد و گفت : بيا و بشنو اى برادر! كه
براى راضى كردن قطام خداوند وسايل سعادت را و ديگر لزومى ندارد كه خودم را خسته كنم
براى راضى كردن قطام كه از قتل على صرفنظر كند، بلكه خودش مى خواهد آن عهدى را كه
براى تو بيان كردم و قصد ترك آن را داشتم فراموش كند.
قطام خودش را به نادانى زد و گفت : اى سعيد از چه حرف مى زنى و اميدوار چه خبر خوشى
بودى ؟ لبابه به سخن درآمد و گفت : برايم آشكار شد كه تو به همان جايى رسيدى كه
قطام به آن رسيده . سعيد گفت : بله اى خاله جان ! و خداوند را بر اين لطفش شاكر و
سپاسگزارم ، وقتى از مكه برگشتم به بيگناهى على يقين داشتم و نزد جدم براى خودم
عهدى بستم از اينكه على را به بدى ياد نكنم و مى ترسيدم كه قطام در اين موضوع با من
موافقت نكند، تا بدترين مردم باشم ، پس حمد و ستايش خداوندى را كه براى همه ما در
اين امر، خير و نيكى فراهم نمود. آنگاه سعيد تمام قصه جدش و وصيتهاى او را تعريف
كرد و موجبات شادى و خوشحالى همه را فراهم كرد. بعد از آن ، قصه توطئه گروهى در
مدينه را هم بيان كرد.
وقتى قطام شنيد كه يكى از آن توطئه گران بر خودش لازم كرده كه على را به قتل
برساند، تظاهر به خشم و غضب كرد و گفت : آيا مى شناسى او كيست ؟ سعيد گفت : نمى
شناسم ، ولى از گفته هايش فهميدم كه از شهر فسطاط مصر است ، قطام گفت : حالا كه
فهميدى اين شخص كمر به قتل على بسته سكوت كردن و كارى انجام ندادن ، مشاركت در قتل
اوست ، پس بايد او را از اين عمل زشت باز دارى و الاّ او را به قتل برسانى . سعيد
از اين توافق عجيب تبسمى كرد و گفت : من فراموش كردم كه بگويم جدم به من وصيت كرده
كه از على دفاع كنم و شرّ و بدى را از او دور گردانم . قطام گفت : اين همان چيزى
است كه من هم معتقدم ، چون سكوت در برابر اين جنايت گناه نابخشودنى است ، ولى
خواهشى كه از شما دارم اين است كه اين خبر توطئه را به هيچ كس بازگو نكنيد، تا
مبادا كسى بر ما سبقت گيرد و فخر و پيروزى را از جانب خود گرداند، يا اينكه اين خبر
به گوش توطئه گران برسد و زود بكار شوند و به نيّت شوم خود كه همان كشتن على است
برسند و ما بعد از آن نتوانيم آنها را شناسائى كنيم ، آيا اين راءى و عقيده را مى
پسندى اى عبدالله ؟ عبدالله تعجب كرد! و اگر ملاقات سعيد با لبابه را مى دانست ،
حيله و نيرنگ قطام را مى فهميد، ولى موضوع را عادى تصور كرد و گفت : عقيده درست
همين است ، من و برادرم سعيد تمام سعى و تلاش خود را براى جلوگيرى آن مرد از قتل
على انجام مى دهيم . قطام گفت : شما چه تصميمى گرفته ايد؟ سعيد گفت : من فكر مى كنم
كه به طرف شهر فسطاط برويم تا آن مرد را پيدا كنيم و وقتى پيدا كرديم او را از عملش
منصرف كنيم . قطام گفت : رفتن شما فايده اى ندارد، چون نه او را مى شناسيد، نه مى
دانيد كجاست ؟ چگونه به اسمش پى مى بريد؟ آيا كسى از شما تا الان به آن شهر رفته ؟
و كسى را در آنجا مى شناسد؟ عبدالله گفت : من شهر فسطاط را مى شناسم ، ولى خيلى
آنجا نبودم و كسى را هم در آنجا نمى شناسم ، اما تمام سعى و كوششم را در اين راه
بكار مى برم .
لبابه با قيافه اى مصمم جلو آمد و مثل اينكه فكر تازه اى به ذهنش رسيده باشد گفت :
بنشينيد! من راهى را براى شما نشان مى دهم كه شما را در برابر هر مشكلى آسان
گرداند. همگى نشستند. لبابه گفت : به راءى و نظر پيرزنى چون من نخنديد من به اسرارى
آگاهى دارم كه شما نمى دانيد، بدانيد و آگاه باشيد كه طرفداران على و شيعيان خالص
او در مصر زيادند و نسبت به عمر و عاص تمايلى ندارند و از روى ناچارى بر دستوارت
او گردن مى نهند آنها آنچه به فرزند ابوبكر، محمد(22)
رسيده صبر و شكيبايى پيشه كردند و انتظار فرصت مناسبى هستند تا خود را از اين قيد و
بند عمر و عاص رهايى دهند. عبدالله گفت : با اين اطلاعات و اسرار بر ما فخر و
مباهات مى كنى ؟ هيچ مسلمانى نيست كه اين امر را نداند امّا من مسائل و اسرارى بيش
از آن مى دانم .
قطام گفت : تو چه مى دانى ؟ عبدالله تبسم تمسخرآميزى زد و گفت : آنجا چيزهاى زيادى
است كه جدّ ما ابورحاب درباره آن به ما گفته و به ما توصيه كرده كه به كسى نگوييم .
لبابه سعى داشت كه از آن اسرار آگاهى پيدا كند. از اين رو شانه اش را تكانى داد و
به قطام نگاه معنى دارى نمود و قطام هم مقصودش را فهميد. قطام با ناز و كرشمه بر
عبدالله پيشدستى كرد و گفت : اگر اسرارى دارى پيش خود نگهدار، و پيش خوارجى مثل من
آشكار نكن . عبدالله از اين سرزنش به جاى او خجالت زده شد و به سعيد نگاهى كرد و او
هم نگاه معنادارى به عبدالله كرد مثل اينكه انتظار داشت كه عبدالله تمام اسرار را
براى او فاش كند تا گمان بد به آنها نبرد.عبدالله با شرمندگى گفت : هرگز سرورم ! من
قصد ندارم كه چيزى را از شما پنهان كنم ، بعد از آنكه فهميدم شما هم مثل ما و حتى
بيشتر براى دفاع و حمايت از على پيشگام هستى از گفته پيشين خود عذرخواهى مى كنم ،
هر وقت به حُسن نيت من اطمينان پيدا كردى اسرارم را براى تو و خاله ام لبابه بيان
مى كنم ، اين را گفت و به اين طرف و آن طرف خود نگاهى انداخت و منتظر بود تا كسى
حرفى بزند، وقتى كه ديد همه بگوش هستند گفت : از جدم شنيدم كه فرمود: گروهى از
شيعيان و پيروان خالص على ، در شهر فسطاط هستند كه پيوسته در اطاعت على مى باشند و
سراسر وجودشان متحد و يكپارچه و براى قيام و يارى رساندن به او آمادگى كامل دارند،
آنها اجتماعات سرّى مرتبى دارند تا مقدمات قيام خود را فراهم كنند. وقتى كه كلام را
به اينجا رساند، زبانش توانائى ادامه سخن را نداشت ، مثل اين بود كه چيزى او را
از ادامه سخن باز مى دارد، آثار پشيمانى و ندامت در چهره اش ظاهر شد و از اينكه
تااين اندازه هم در اين باره صحبت كرد ناراحت بود و از ادامه سخن خوددارى مى كرد.
لبابه مكار علت سكوت عبدالله را فهميد و خنده كنان گفت : اين چه رازى است كه تو
ميدانى ؟ تو كلمه اى براى آنچه من گفتم نيفزودى ، مگر من نگفتم ، طرفداران على در
مصر زيادند و منتظر فرصت هستند كه به طرفدارى او قيام كنند، فقط چيزى كه تو بر
سخنان ما افزودى اين بود كه آنها اجتماعات سرّى و پنهانى دارند، اما از اينكه تو
اين سخنان را گفتى و پشيمان شدى و حرفهايت را قطع كردى و به ما اطمينان نداشتى ترا
ملامت و سرزنش نمى كنيم ، چون تو تا چند لحظه پيش ما را نمى شناختى . قطام حرفهاى
لبابه را قطع كرد و گفت : تو مى گويى كه او را سرزنش نمى كنى در حالى كه در كلام تو
پر از پرخاش و سرزنش وجود دارد. او را به حال خودش واگذار تا گمان نكند كه ما سعى و
تلاش داريم اسرارش را بدانيم ، ما همان چيزى را مى خواهيم كه عبدالله مى خواهد،
احتياجى به اسرارش نداريم ، در هر حال ما به او سفارش مى كنيم كه سعيد را طبق
وصيت جدش يارى كند، همين ما را بس است .
سپس رو به سعيد كرد و گفت : من از اينكه عبدالله راز خود را افشاء نكرد خوشم آمد و
من كه از اولين خونخواهان على بودم الان بزرگترين متدافعان او هستم و كار خوبى كرد
كه نسبت به من هم مسائل امنيتى را رعايت كرد و افشاى اسرار نكرد، چون اگر چه من از
طرفداران على شده ام ولى ممكن است شيطان گولم بزند و نتوانم زبانم را نگه دارم .
قطام با لحنى تمسخرآميز اين كلمات را بيان مى كرد، اين سخنان مثل تيرى بود كه بر
قلب سعيد مى نشست ، او شرمنده شد و به عبدالله نگاهى كرد و گفت : ديگر طاقت اين همه
گوشه و كنايه را ندارم ، هر چيزى را كه شنيده اى براى او بازگو كن ، تا ما بقيه
كلامت را نشنويم از اينجا بيرون نخواهيم رفت . عبدالله از كارى كه كرده بود پشيمان
شد و مانده بود كه چگونه از اين آشفتگى و شرمندگى نجات يابد، وقتى اصرار سعيد را در
اين باره مشاهده كرد، عذرى برايش باقى نماند از اين رو گفت : شما مرا به گناهى متهم
مى كنيد كه من از آن مبرا هستم ، من از اينكه كلامم را قطع كردم نه به خاطر مشكوك
بودن نسبت به قطام درباره على هستم ، بلكه صبر كردم تا تمام حرفهاى جدم يادم بيايد،
حالا كه قطام اجازه مى فرمايد، همه را مى گويم . سعيد گفت : هر آنچه كه مى دانى
بگو، اگر قطام گوشهايش را از شنيدن باز دارد، من حرفهايت را گوش خواهم كرد.
سپس عبدالله ادامه داد و گفت : جدم ابورحاب به ما گفت : كه هواخواهان على در معبد
قديمى بيرون شهر فسطاط كه به ((عين الشمس ))
معروف است در روز جمعه هر هفته جمع مى شوند و اسرارى را با هم درميان مى گذارند.
قطام و لبابه از اين سرّ خيلى خوشحال شدند، ولى لبابه از روى حيله و نيرنگ آن را
كوچك جلوه داد و گفت : آيا به نظر تو اين سرّ بزرگى است ، علاوه بر آن ، اين حرف تو
از عقل بدور است . عبدالله از تنفر و استهزاء او خشمناك شد و گفت : چه دليلى بر
باطل بودن آن دارى خاله !!
لبابه گفت : تو مى گويى كه هوخواهان على هر روز جمعه در آنجا جمع مى شوند و ما مى
دانيم كه هواخواهان على هزاران نفرند، چگونه آن معبد گنجايش آن همه افراد را دارد،
بر فرض هم گنجايش آنها را داشته باشد چگونه ممكن است هزاران نفر در هر جمعه در اين
معبد دور هم جمع شوند و از چشم عمروعاص و جاسوسان او بدور باشند، آيا اين حرف قابل
قبول است ؟ عبدالله از اينكه حرفش را نپذيرفته ، و سرّش افشاء نشد خوشحال شد و دوست
داشت تا همين مقدار بسنده كند. ولى سعيد به اين مقدار راضى نشده و در دنباله حرفهاى
عبدالله ادامه داد و در نزد خودش فكر مى كرد كه مطلب جديدى را بيان مى كند از اين
رو گفت : منظور عبدالله اين نيست كه همه اين افراد و طرفداران على از كوچك و بزرگ ،
زن و مرد در آن جا جمع مى شوند بلكه فقط نمايندگان و بزرگان آنها در آن مكان اجتماع
مى كنند. لبابه خنديد و خواست جوابى دهد كه قطام به او مهلت نداد و گفت : خاله جان
! معلوم مى شود كه تو قصد شوخى و مزاح دارى ، اول از او خواستى كه سرّش را بگويد،
بعد از گفتن اسرارش با او به مجادله مى پردازى ، ما همه آرزو و هدفمان آن است كه به
مراد و مقصودمان برسيم و اين براى ما بس است .
آنگاه قطام رو به سعيد كرد و گفت : پرگويى لبابه را به حال خودش بگذار، به طرف
طرفداران و ياوران على كه در فسطاط هستند برو و آنها تو را براى جستجو و پيدا كردن
آن مرد كمك مى كنند، فقط خواهشى كه از شما دارم اين است كه اين موضوع را به هيچ كس
نگوييد، تا آن خائنى كه قصد كشتن امام على را كرده پيدا كنيم ، وقتى كه او را
شناختيم يا او را از قصد و تصميمش بازمى گردانيم ، يا اينكه درباره اش تصميم
مقتضى را مى گيريم ، اما اگر از هم اكنون ماجراى او را آشكار سازيم او خودش را
بيشتر مخفى خواهد كرد، يا اينكه زودتر على را خواهد كشت و تمام كوشش و تلاش ما
بيهوده خواهد بود، ولى اكنون يقين داريم كه او زودتر از 17 رمضان كارش را عملى
نخواهد كرد و ما تا آن روز فرصت زيادى داريم ، علاوه بر آن اگر تو اين سرّ را
پوشيده داشته باشى و تنهايى بدنبال آن شخص رفتى پاداش تو بزرگتر خواهد بود،
بنابراين ديگر فايده اى در ادامه دادن صحبت نمى بينم ، همانگونه كه مشاهده مى كنى
من از طرفداران على شده ام و مى دانم كه دوستم دارى و شكى در آن ندارم ، اگر بتوانى
زود اين عمل را انجام دهى و على را نجات دهى با تو ازدواج مى كنم و اين عبدالله و
لبابه شاهد ازدواج ما خواهند بود.
سعيد تمايل داشت قبل از آنكه به اين ماءموريت برود با قطام ازدواج كند. وقتى كه حرف
قطام را شنيد براى اينكه او نگويد از وى در هواخواهى على جدى تر است قضيه ازدواج را
ادامه نداد. حيله قطام كارساز شده بود و چاره اى جز پذيرش آن نداشت از اين رو گفت :
من هم با عقيده تو موافقم و اميدوارم كه ازدواج ما بدست مبارك على باشد. عبدالله
اين حرفها را مى شنيد و از سخنان قطام مشكوك بود و از اينكه اسرارش را افشاء كرده
بود پشيمان بود و سكوت كرد تا پشيمانى او بيشتر نشود. ولى نخواست كه چيزى از آنها
كم داشته باشد از اين رو گفت : من برادرم سعيد را بخاطر آشنايى با تو سعادتمندترين
انسانها مى دانم و از خداوند مى خواهم كه ما را براى رسيدن به اهدافمان كمك كند،
مقدارى سكوت كرد و سپس ادامه داد: به تو اى قطام تبريك مى گويم از اينك اصرار بر
كتمان اين اسرار دارى ، بعد رو به لبابه كرد و گفت : اما تو اى خاله ، ما اميدواريم
كه هميشه با راهنمايى هاى مفيد خودت مشكل گشاى ما باشى . لبابه گفت : من نظر و
عقيده ام اين است كه در كار عجله كرده و به طرف مصر حركت كنيد و از خداوند توفيق
شما را و آسان شدن كارتان را خواستارم ، وقتى به فسطاط رسيديد، در روز جمعه به عين
الشمس برويد و به هر كسى اطمينان نكنيد.
مقدارى از اينگونه سخنان بين آنها رد و بدل شد، همچنانكه قبلا گفته شد عبدالله از
سخنان قطام مشكوك شده بود ولى چون مى ديد سعيد نسبت به قطام خيلى علاقه دارد موقتا
چيزى نگفت ولى تصميم گرفت بعدا او را با اصلاح انديشى هاى خود ارشاد نمايد.
|