قضاوتهاى اميرالمومنين على عليه السلام

آيه الله علامه حاج شيخ محمد تقى تسترى

- ۲ -


2- سفرى كه بازگشت نداشت

اميرالمومنين عليه السلام وارد مسجد گرديد، ناگهان جوانى گريه كنان در حالى كه گروهى او را تسلى مى دادند، جلوى آن حضرت آمد.
امام عليه السلام به جوان فرمود: چرا گريه مى كنى ؟
جوان : يا اميرالمومنين ! سبب گريه ام حكمى است كه شريح قاضى درباره ام نموده ، كه نمى دانم بر چه مبنايى استوار است ؛ و داستان خود را چنين شرح داد: پدرم با اين جماعت به سفر رفته و اموال زيادى به همراه داشته و اينها از سفر بازگشته و پدرم با ايشان نيامده است ، حال او را از آنان مى پرسم ، مى گويند: مرده است . از اموال و دارايى او مى پرسم ، مى گويند: مالى از خود برجاى نگذاشته است . ايشان را به نزد شريح برده ام و او با سوگندى آنان را آزاد كرده ، با اين كه مى دانم پدرم اموال و كالاى زيادى به همراه داشته است .
اميرالمومنين عليه السلام به آنان فرمود: زود به نزد شريح برگرديد تا خودم در كار اين جوان تحقيق كنم ، آنان برگشتند و آن حضرت نيز نزد شريح آمده به وى فرمود: چگونه بين ايشان حكم كرده اى ؟
شريح : يا اميرالمومنين ! اين جوان مدعى بود كه پدرش با اين گروه به سفر رفته و اموال زيادى با او بوده و پدرش با ايشان از سفر بازنگشته است . و چون از حالش جويا شده ، به وى گفته اند: پدرش مرده است . و من به جوان گفتم : آيا بر ادعاى خود گواه دارى ؟ گفت نه ، پس اين گروه منكر را قسم دادم و آزاد شدند.
اميرالمومنين عليه السلام به شريح فرمود: بسيار متاسفم كه در مثل چنين قضيه اى اين گونه حكم مى كنى ؟!
شريح : پس حكم آن چيست ؟
امام عليه السلام فرمود: به خدا سوگند اكنون چنان بين آنان داورى كنم كه پيش از من جز داود پيغمبر كسى به آن حكم نكرده باشد.
اى قنبر! ماموران انتظامى را حاضر كن ! قنبر آنان را آورد. آن حضرت هر مامورى را بر يك نفر از آنان موكل ساخت و آنگاه به صورتهايشان خيره شد و فرمود: چه مى گوييد آيا خيال مى كنيد كه من از جنايتى كه بر پدر اين جوان آگاه نيستم ؟! و اگر اطلاع نداشته باشم نادانم . سپس به ماموران فرمود: صورتهايشان را بپوشانيد و آنان را از يكديگر جدا سازيد پس ‍ هر يك را در كنار ستونى از مسجد نشاندند در حالى كه سر و صورتشان با جامه هايشان پوشيده شده بود، آنگاه امام عليه السلام منشى خود، عبدالله بن ابى رافع را به حضور طلبيده به او فرمود: قلم و كاغذ بياور! و خود در مجلس ‍ قضاوت نشست و مردم نيز مقابلش نشستند. و آن حضرت عليه السلام به مردم فرمود: هر وقت من تكبير گفتن شما نيز تكبير بگوييد و سپس مردم را از مجلس قضاوت بيرون نمو و يكى از آن گروه را طلبيده مقابل خود نشانيد و صورتش را باز كرد و به عبدالله بن ابى رافع فرمود: اقرار اين مرد را بنويس و به باز پرسى او پرداخت و پرسيد: در چه روزى شما و پدر اين جوان از خانه هايتان خارج شديد؟
در فلان روز.
در چه ماهى ؟
در فلان ماه .
در چه سالى ؟
در فلان سال .
در كجا بوديد كه پدر اين جوان مرد؟
در فلان محل .
در خانه چه كسى ؟
در خانه فلان .
به چه بيمارى ؟
با فلان بيمارى .
مرضش چند روزى طول كشيد؟
فلان مدت .
در چه روزى مرد؛ چه كسى او را غسل داده كفن نمود و پارچه كفنش چه بود و چه كسى بر او نماز گزارد و چه كسى با او وارد قبر گرديد؟
و چون بازجوئى كاملى از او به عمل آورد صدايش به تكبير بلند شد، و مردم همگى تكبير گفتند، سايرين كه صداى تكبيرها را شنيدند يقين كردند كه آن يكى سر خود و ديگران را فاش ساخته است ، آن حضرت عليه السلام دستور داد مجددا سر و صورت او را پوشانده وى را به زندان ببرند.
سپس ديگرى را به حضور طلبيده مقابل خود نشانيد و صورتش را باز كرده به وى فرمود: آيا تصور مى كنى كه من از جنايت و خيانت شما اطلاعى ندارم ؟
در اين هنگام كه مرد شك نداشت كه نفر اول نزد آن حضرت به ماجرا اعتراف كرده چاره اى جز اقرار به گناه خويش و تقرير داستان نديد و عرضه داشت : يا اميرالمومنين ! من هم يك نفر از آن جماعت بوده و به كشتن پدر جوان ، تمايلى نداشتم ؛ و اين گونه به تقصير خود اعتراف نمود.
پس امام عليه السلام تمام شهود را پيش خوانده يكى پس ‍ از ديگرى به كشتن پدر جوان و تصرف اموال او اقرار كردند، و آنگاه مرد اول هم كه اقرار نكرده بود اعتراف نمود، و آن حضرت عليه السلام آنان را عهده دار خونبها و اموال پدر جوان گردانيد. در اين موقع كه خواستند مال مقتول را بپردازند باز هم اختلافى شديد بين جوان و آنان در گرفت و هر كدام مبلغى را ادعا مى كرد، پس اميرالمومنين انگشتر خود و انگشترهاى آنان را گرفت و فرمود: آنها را مخلوط كنيد و هر كدامتان كه انگشتر مرا بيرون آورد در ادعايش راست گفته است ؛ زيرا انگشتر من سهم خداست و سهم خدا به واقع اصابت مى كند.
پس از فيصله و اتمام قضيه شريح گفت : يا اميرالمومنين ! حكم داوود پيغمبر چه بوده است ؟
آن حضرت عليه السلام فرمود: داوود از كوچه اى مى گذشت ، اتفاقا به چند كودك برخورد نمود كه سرگرم بازى بودند، و شنيد كودكى را به نام مات الدين ؛ مرد دين صدا مى زنند، داوود كودكان را به نزد خود فراخواند و به آن پسر گفت : نام تو چيست ؟
گفت : مات الدين .
داوود گفت : چه كسى اين نام را براى تو معين كرده ؟
گفت : پدرم .
داوود پسر را به نزد مادرش برده پرسيد اى زن ! اسم فرزندت چيست ؟
گفت : مات الدين .
داوود: چه كسى اين نام را بر او نهاده است ؟
زن : پدرش .
داوود: به چه مناسبت ؟
زن : زمانى كه اين فرزند را در شكم داشتم ، پدرش با گروهى به سفر رفت ، ولى با آنان بازنگشت ، احوالش را از ايشان جويا شدم گفتند: مرده . گفتم : اموالش چطور شده ؟ گفتند: چيزى از خود برجاى ننهاده ! گفتم : پس هيچ وصيت و سفارشى براى ما به شما نكرد؟ گفتند: چرا تنها يك وصيت نمود، وى مى دانست كه تو باردارى ، سفارش نمود به تو بگوييم فرزندت پسر باشد يا دختر، نامش را مات الدين بگذارى .
داوود گفت : آيا همسفرهاى شوهرت مرده اند يا زنده ؟
گفت : زنده .
گفت : مرا به خانه هايشان راهنمايى كن .
زن ، داوود را به خانه هاى آنان برد، داوود همه آنان را گردآورده به همان ترتيب از ايشان بازجويى نمود و چون جنايت ايشان برملا گرديد خونبها و مال مقتول را بر عهده آنان گذاشت و به زن گفت : حالا نام پسرت را عاش الدين ؛ زنده است دين بگذار (18).
و همين خبر را كلينى (ره ) نيز به اسنادى ديگر از اصبغ بن نباته نقل كرده كه مى گويد: اميرالمومنين عليه السلام در قضيه چنان قضاوت شگفت انگيزى نمود كه هرگز مانند آن را نشنيده ام و سپس همين داستان را نقل نموده تا آنجا كه مى گويد: امام عليه السلام با آن گروه به نزد شريح برگشتند و آن حضرت اين مثل معروف را براى شريح مى خواند:

اوردها سعد و سعد مشتمل
يا سعد ما تروى على هذا الابل
مردى به نام سعد، شتران خود را براى آب دادن وارد رودخانه كرده در حالى كه خود را در ميان لباسش پيچانده بود؛ اى سعد! با اين وضع نخواهى توانست شترانت را آب دهى .
كنايه از اين كه لازم بود شريح در اطراف قضيه ، تحقيق زيادترى نموده و به قضاوتى ظاهرى و پوشالى اكتفا نكند (19).
و مضمون اين خبر را عامه نيز نقل كرده اند، چنانچه صاحب مناقب (20) از زمخشرى در مستقصى و ابن مهدى در نزهه از ابن سيرين آن را نقل كرده اند.
آرى ، از اخبارى كه تا اينجا نقل گرديد معلوم شد كه آن حضرت عليه السلام هم مانند سليمان پيغمبر داورى نموده (كه در آخر داستان سوم از فصل اول ذكر شد) و هم مثل دانيال پيغمبر و در اين خبر نيز همچون داوود پيغمبر.
و به همين جهت بوده كه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله در اخبار زيادى آن حضرت عليه السلام را به پيامبران تشبيه كرده است ، و چه زيبا سروده شاعر پارسى زبان : آنچه خوبان همه دارند تو تنها دارى .

3- حيله گرى با اميرالمومنين !

هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه هجرت نمود، اميرالمومنين عليه السلام را در مكه وكيل و نايب خود گرداند، تا آن حضرت امانتها و سپرده هايى را كه مردم نزد پيامبر داشتند به صاحبانشان رد نموده ، آنگاه به مدينه رود.
در آن روزهايى كه على عليه السلام امانتها را به مردم تحويل مى داد، حنظله بن ابى سفيان ، عمير بن وائل ثقفى را تطميع نمود تا نزد آن حضرت رفته و هشتاد مثقال طلا از او مطالبه كند، و به وى گفت : اگر على از تو گواه بخواهد ما گروه قريش براى تو شهادت خواهيم داد، و صد مثقال طلا به عنوان پاداش به وى داد كه از جمله آنها گردن بندى بود كه به تنهايى سيزده مثقال طلا وزن داشت .
عمير نزد اميرالمومنين عليه السلام رفت و از آن حضرت مطالبه سپرده نمود. على عليه السلام هر چند ودايع و امانات را ملاحظه كرد، سپرده اى به نام عمير نديد و دانست كه او دروغ مى گويد، پس او را موعظه نمود تا از ادعايش ‍ دست بردارد ولى اندرزها سودى نبخشيد و عمير همچنان برگفته خود ثابت بود و مى گفت : من بر ادعاى خود گواهانى از قريش دارم كه آنان برايم گواهى مى دهند؛ مانند ابوجهل ، عكرمه ، عقبه بن ابى معيط، ابوسفيان و حنظله .
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: اين نيرنگى است كه به تدبير كننده اش بر مى گردد. و آنگاه دستور داد همه شهود حاضر شده در خانه كعبه بنشينند و به عمير رو كرده و فرمود: اكنون بگو بدانم امانت را چه وقت تسليم پيامبر صلى الله عليه و آله نمودى ؟
عمير: نزديك ظهر بود كه سپرده را به او تحويل دادم و او آن را از دستم گرفته به غلام خود داد.
و آنگاه ابوجهل را طلبيده همان سوال را از او پرسيد، ولى ابوجهل گفت : مرا حاجتى به پاسخ گفتن نيست ، و بدين وسيله خود را رها كرد.
پس از آن ابوسفيان را به نزد خود فراخواند و همان سوالها را از او پرسيد ابوسفيان گفت : نزديك غروب آفتاب بود كه عمير امانتش را تسليم پيامبر صلى الله عليه و آله نمود و آن حضرت مال از او گرفت و در آستين خود قرار داد.
نوبت به حنظله رسيد او گفت : بخاطر دارم كه آفتاب در وسط آسمان بود كه عمير وديعه را به پيامبر داد و آن حضرت امانت را در پيش رو گذاشت تا وقتى كه خواست برخيزد، آن را به همراه خود برد.
و سپس عقبه را احضار كرد و كيفيت را از او جويا شد، وى گفت : به هنگام عصر بود كه عمير امانتش را تحويل پيامبر صلى الله عليه و آله داد و آن حضرت امانت را فورا به منزل فرستاد و پس از او عكرمه را خواست و چگونگى را از او پرسش نمود، عكرمه گفت : اول روز بود كه عمير امانت را به پيامبر تحويل داده پيامبر آن را تحويل گرفت و فورا به خانه فاطمه فرستاد.
و عمير آنجا نشسته بود و تمام جريانات و تناقض گوييهاى آنان را مى شنيد. آنگاه اميرالمومنين عليه السلام به عمير رو كرده فرمود: مى بينم رنگ صورتت زرد شده و حالت دگرگون گشته است !
عمير گفت : الان حقيقت حال را به شما خواهم گفت : زيرا شخص حيله گر، رستگار نخواهد شد. به خدا سوگند من هرگز امانتى را نزد محمد نداشته ام و تنها عامل محرك من حنظله و ابوسفيان بوده اند و اينكه دينارهايى كه مهر هند، زن ابوسفيان بر آنها نقشين است نزد من موجود مى باشند كه آنها را به عنوان پاداش به من داده اند. و آنگاه اميرالمومنين عليه السلام فرمود: بياوريد شمشيرى را كه در گوشه خانه پنهان است ، شمشير را آوردند.
على عليه السلام شمشير را به دست گرفت و به حاضران نشان داد و فرمود: آيا اين شمشير را مى شناسيد؟ گفتند: آرى ، اين شمشير حنظله مى باشد، از آن ميان ابوسفيان گفت : اين شمشير از حنظله سرقت شده است .
اميرالمومنين به وى فرمود: اگر راست مى گويى پس غلام تو مهلع ؛ سياه چكار كرد؟
ابوسفيان گفت : او فعلا براى انجام ماموريتى به طائف رفته است .
آن حضرت فرمود: اى كاش ! مى آمد و تو يك بار ديگر او را مى ديدى و اگر راست مى گويى او را احضار كن بيايد.
ابوسفيان خاموش شده سخنى نگفت سپس آن حضرت به ده نفر از غلامان اشراف قريش فرمود تا محل معينى را حفر كنند، چون حفر كردند ناگهان به جسد كشته مهلع برخوردند، آن حضرت فرمود: آن را بيرون بياوريد، جسد را بيرون آورده و به طرف خانه كعبه حمل كردند، مردم از مشاهده پيكر بيجان مهلع در شگفت شده سبب قتلش را از آن حضرت پرسيدند.
امام عليه السلام فرمود: ابوسفيان و پسرش اين غلام را تطميع كرده وبه پاداش آزاديش او را وادار نمودند تا مرا به قتل برساند تا اين كه در راهى برايم كمين كرد و بناگاه به من حمله نمود و من هم مهلتش نداده گردنش را زدم و شمشيرش ‍ را گرفتم . و چون مكر و نيرنگ آنان در اين دفعه بجايى نرسيد خواستند بار ديگر حيله اى به كار برند ولى آن هم نقش بر آب گرديد (21)!

فصل چهارم : قضايايى كه مدعى را در حدود شرعى از اقرار منع و به انكار ترغيب نموده است !
1- مردى كه به زناى خود اقرار كرد!

مردى نزد اميرالمومنين عليه السلام آمده گفت : يا اميرالمومنين ! زنا كرده ام مرا پاك كن .
امام عليه السلام از او روى گردانده و به وى فرمود: بنشين ! و آنگاه به حاضران رو كرده و فرمود: آيا نمى تواند كسى از شما كه مرتكب گناهى شده ، گناهش را پنهان بدارد چنانچه خداوند آن را پنهان داشته است . (كنايه از اين كه بايد پنهان كند و اظهار ننمايد. و مقصود اصلى آن حضرت تعريض به اقرار كننده بود تا از اقرار خوددارى كند).
بار ديگر مرد برخاسته گفت : يا اميرالمومنين ! زنا كرده ام مرا پاك گردان .
آن حضرت عليه السلام به وى فرمود: چه چيز سبب شد كه چنين اقرارى بر خود بكنى ؟!
گفت : براى اين كه پاك شوم .
امام عليه السلام به وى فرمود: چه پاكى برتر از توبه ؟ و به اصحاب خود رو كرده با آنان به گفتگو مشغول گرديد.
مرد بازخاسته گفت : يا اميرالمومنين ! زنا كرده ام مرا پاك كن .
آن حضرت عليه السلام به وى فرمود: قرآن مى خوانى ؟
گفت : آرى .
فرمود: بخوان ! مرد چند آيه از قرآن را صحيح تلاوت كرد. باز اميرالمومنين ، از او پرسيد؛ آيا مسائل لازم خود را از حقوق خداوند در نماز و زكات مى دانى ؟
گفت : آرى .
آن حضرت عليه السلام مسائلى از او پرسيد و آن مرد درست پاسخ گفت . باز به او فرمود: آيا بيمار نيستى ؟ و درد سر يا گرفتگى سينه اى در خود احساس نمى كنى ؟
گفت : نه .
اميرالمومنين عليه السلام به او فرمود: واى بر تو! برو تا همان طورى كه آشكارا از حالت پرسيده ايم در غيابت نيز از حالت جويا شويم ، و اگر بازنگردى تو را احضار نخواهيم كرد، و چون مرد دور شد آن حضرت از وضع جسمى و روانى او از اصحاب خود پرسش نمود، گفتند: كاملا سالم و حالش ‍ طبيعى است .
پس از چندى مرد باز آمده گفت : يا اميرالمومنين ! زنا كرده ام مرا پاك گردان .
آن حضرت عليه السلام به وى فرمود: اگر باز نمى آمدى تو را طلب نمى كرديم اكنون كه دفعه چهارم اقرار توست و حكم خدا بر تو لازم شده ، تو را آزاد نخواهيم كرد.
سپس آن حضرت به افرادى كه آنجا حضور داشتند فرمود: شما براى اجراى حد كافى هستيد و نيازى به اعلام ديگران نيست . شما را به خدا سوگند مى دهم بامدادان كه مى آييد بايد به صورتهايتان نقاب بسته باشيد به طورى كه هيچ كدامتان ديگرى را نشناسد و فردا صبح در وقت تاريكى هوا حاضر شويد؛ زيرا ما به صورت كسى كه او را سنگسار مى كنيم نگاه نمى نماييم .
فردا صبح طبق فرموده آن حضرت به هنگام تاريكى هوا در محل مقرر حاضر شدند. اميرالمومنين عليه السلام نيز به آنجا تشريف برد و فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم حد نزند كسى از شما كه خودش مستحق چنين حدى مى باشد؛ زيرا آن كس كه خداوند بر او چنين حقى دارد نمى تواند مثل آن حق را از ديگران مطالبه نمايد.
در اين هنگام عده زيادى از حاضران برگشتند، كه راوى مى گويد: به خدا قسم تا اين ساعت نفهميدم آنها چه كسانى بودند، سپس آن حضرت چهار سنگ به طرف او انداخت و سايرين نيز به او سنگ زدند (22).

2- زنى كه از عذاب آخرت مى ترسيد

زنى آبستن نزد اميرالمومنين عليه السلام آمده گفت : زنا كرده ام مرا پاك كن ، خداوند تو را پاك كند؛ زيرا شكنجه و عذاب دنيا از عقوبت آخرت كه پايانى ندارد آسان ترست .
على عليه السلام فرمود: تو را از چه پاك كنم ؟
گفت : از زنا.
اميرالمومنين عليه السلام : آيا شوهر دارى ؟
زن : آرى .
اميرالمومنين عليه السلام : آيا موقعى كه مرتكب اين عمل شدى شوهرت در سفر بود يا در حضر؟
زن : شوهرم در حضر بود.
على عليه السلام فعلا برگرد و پس از آن كه فرزندت را زاييدى بيا تا تو را پاك گردانم . و چون زن مقدارى از آن حضرت دور شد به طورى كه گفتار آن حضرت را نمى شنيد فرمود: خدايا! اين يك شهادت .
پس از چندى آن زن نزد اميرالمومنين عليه السلام آمده و گفت : فرزندم را زاييدم مرا پاك كن .
در اين هنگام امام عليه السلام كه گويى اصلا سابقه او را نداشته فرمود: تو را از چه پاك كنم ؟
زن : زنا داده ام مرا پاك كن .
اميرالمومنين عليه السلام : آيا در موقع ارتكاب اين عمل شوهر داشتى يا نه ؟
زن : شوهر داشتم .
آيا در آن هنگام شوهرت در سفر بود يا در حضر؟
در حضر بود.
برو فرزندت را طبق دستور خداوند دو سال تمام شير بده . زن برگشت و چون مقدارى از آن حضرت دور شد به قدرى كه صدايش را نمى شنيد، فرمود: خداوندا! اين دو شهادت .
و پس از آن كه دو سال سپرى شد زن باز آمده و گفت : يا اميرالمومنين : فرزندم را دو سال تمام شير دادم اكنون مرا پاك كن .
امام عليه السلام مانند شخص بى خبرى پرسشهاى سابق را از او جويا شد. و آنگاه به او فرمود: حالا برو و از فرزندت نگهدارى كن تا موقعى كه بتواند خودش غذا بخورد و از بامى پرت نشود و در چاهى نيفتد. زن گريان از نزد آن حضرت عليه السلام بازگشت ، و چون مقدارى دور گرديد، به اندازه اى كه آواز آن حضرت عليه السلام را نمى شنيد فرمود: خداوندا! اين سه شهادت .
عمر و بن حريث مخزومى زن را در بين راه ديد و به او گفت : اى بنده خدا! چرا گريه مى كنى ؟ من تو را ديده ام نزد على عليه السلام مى آيى و از او تقاضا مى كنى تو را پاك گرداند.
زن گفت : آرى ، نزد اميرالمومنين عليه السلام آمدم و از او خواستم مرا پاك كند و آن حضرت فرمود: برو و فرزندت را نگهدارى كن تا موقعى كه بتواند بخورد و بياشامد و... و مى ترسم در اين مدت بميرم و مرا پاك نگرداند.
عمرو به او گفت : نزد اميرالمومنين عليه السلام برگرد و من از فرزندت كفالت مى كنم .
زن نزد آن حضرت برگشت و تعهد عمرو را عرضه داشت اميرالمومنين عليه السلام مانند شخص بى سابقه اى به وى فرمود: چرا عمرو از فرزندت كفالت كند؟
گفت : يا اميرالمومنين ! زنا كرده ام مرا پاك گردان .
آن حضرت فرمود: در آن هنگام شوهر داشتى يا نه ؟
زن : آرى شوهر داشتم .
آيا در آن وقت شوهرت در وطن بود يا در سفر؟
در وطن بود.
پس آن حضرت سر به سوى آسمان بلند كرده ، به درگاه الهى عرضه داشت :
خداوندا! با چهار دفعه اقرار، حد بر او ثابت گرديد و تو به پيامبرت خبر داده اى كسى كه حدى از حدودم را تعطيل كند با من دشمنى نموده است ، پروردگارا! من هرگز حدودت را تعطيل نمى كنم و در پى دشمنى تو نيستم و احكام تو را ضايع نمى گردانم ، بلكه فرمانبردار تو و پيرو سنت پيامبرت مى باشم .
در اين وقت ، عمرو بن حريث نگاهش به صورت آن حضرت افتاد ديد رنگ رخسار مباركش از شدت غضب چنان قرمز شده كه گويى انار در صورتش پاشيده شده ، پس به آن حضرت عرضه داشت : يا اميرالمومنين ! من خيال مى كردم از اين عمل من خوشحال مى شويد ولى حال كه مى بينيم ناراحتيد هرگز فرزندش را بر نمى دارم .
امام (ع ) فرمود: آيا پس از آن كه آن زن چهار دفعه بر خود اقرار نموده فرزندش را كفالت مى كنى ؟ و تو كوچك هستى .
پس آن حضرت به منبر رفت و به قنبر فرمود: ميان مردم بانگ برآور تا همه براى نماز جماعت حاضر شوند. قنبر دستور را اجرا كرد و مردم به طرف مسجد هجوم آوردند بطوريكه مسجد پر شد.
در اين موقع امام عليه السلام بپاخاست و ثناى الهى بجاى آورد سپس فرمود: اى مردم ! پيشواى شما مى خواهد براى اقامه حد بر اين زن به خارج كوفه رود و شما را به همراه خود ببرد و زمانى كه بيرون مى آييد بايد سنگهاى خود را همراه داشته و يكديگر را نشناسيد تا به خانه هايتان برگرديد و سپس ‍ از منبر فرود آمد و بامدادان خود آن حضرت به اتفاق زن بيرون شدند و مردم نيز در حالى كه يكديگر را نمى شناختند و به صورتهاى خود نقاب بسته و سنگ در آستين داشتند از خانه ها بيرون شدند تا اينكه آن حضرت با زن و تمام مردم به پشت شهر كوفه رسيدند. آنگاه به حاضران خطاب كرده و فرمود: اى مردم ! خداوند با پيامبر، پيمانى بسته و پيامبر نيز با من همان پيمان را بسته است كه هر كس مستحق حدى باشد نبايد به ديگرى حد زند، اكنون هر كس از شما كه مستحق همين حد است حد نزند، پس تمام مردم برگشتند و تنها خود آن حضرت با حسن و حسين عليه السلام زن را سنگسار نمودند (23).

3- حد لواط

روزى اميرالمومنين عليه السلام در ميان گروهى از اصحاب خود نشسته و به گفتگو مشغول بود، در اين هنگام مردى نزد آن حضرت آمده گفت : يا اميرالمومنين ! لواط كرده ام مرا پاك گردان .
آن حضرت عليه السلام به او فرمود: اى مرد! چنين سخنى مگو شايد اختلال به تو دست داده باشد.
فردا صبح نيز نزد آن حضرت آمده و گفت : يا اميرالمومنين ! لواط كرده ام مرا پاك كن .
باز امام عليه السلام به وى فرمود: اى مرد! به خانه ات برگرد، شايد حواس پرتى عارضت شده و تا سه بار بعد از دفعه اول نزد آن حضرت آمده و سخن خود را تكرار كرد، تا دفعه چهارم كه طبق قانون اسلام حد بر او ثابت شده بود، على عليه السلام به وى فرمود: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله درباره مثل تو سه كيفر بيان فرموده و تو هر كدام را بخواهى اختيار كن . مرد گفت : آنها چيست ؟
فرمود: 1- يك ضربه شمشير هر جا برسد.
2 بستن دست و پا و پرتاب از فراز كوه .
3 سوزاندن با آتش .
مرد گفت : يا اميرالمومنين ! كداميك از اينها سخت تر است ؟
فرمود: سوزاندن با آتش .
مرد گفت : يا اميرالمومنين ! من همين را اختيار مى كنم . آن حضرت به او فرمود: پس خودت را براى آتش آماده كن .
مرد برخاست و دو ركعت نماز به جاى آورد و در تشهد نماز به درگاه خدا عرضه داشت : خداوندا! من از گناه خود به سوى تو بازگشت نموده و از كيفر اخروى آن ترسيده به نزد جانشين پيامبرت و پسر عمش آمدم و از او تقاضاى پاك كردن نمودم و او مرا بين سه عقوبت مخير ساخت ، خدايا! من سخت ترينش را برگزيده از تو مى خواهم اين عقوبت را كفاره گناهانم قرار دهى و مرا به آتش دوزخ نسوزانى و آنگاه برخاسته با چشم گريان به طرف گودالى كه برايش حفر كرده بودند رهسپار گرديده و شعله هاى فروزان آتش را نظاره مى كرد. در اين هنگام اميرالمومنين عليه السلام به وى فرمود: اى مرد برخيز! كه فرشتگان آسمان و زمين را به گريه آوردى و خداوند توبه ات را قبول كرد، برخيز و پس از اين به چنين گناهى بازگشت مكن (24).
مؤ لّف : در روايت هفتم از فصل هفتم خواهد آمده كه اگر مثبت حد، اقرار خود جانى باشد امام مى تواند آن را ببخشد، و اگر بينه باشد نمى تواند و البته اين هم اختصاص به امام معصوم عليه السلام دارد چنانچه امام باقر عليه السلام مى فرمايد: غير از امام كسى نمى تواند حدودى را كه براى خداست عفو نمايد.

فصل پنجم : قضاوتهاى آن حضرت عليه السلام در مواردى كه واقع كاملا مشتبه بوده است .

1- زد و خورد در حال مستى

در زمان خلافت اميرالمومنين عليه السلام به آن حضرت گزارش رسيد كه چهار نفر در حال مستى يكديگر را با كارد مجروح نموده اند. امام عليه السلام دستور داد آنان را توقيف نموده تا پس از هشيارى به وضعشان رسيدگى كند، دو نفر از آنان در بازداشتگاه جان سپردند. اولياى مقتولين نزد اميرالمومنين عليه السلام آمده و خواستار قصاص از زندگان شدند، آن حضرت عليه السلام به آنان فرمود: شما از كجا مى دانيد كه اين دو نفر زنده ايشان را كشته اند و شايد خودشان يكديگر را مجروح نموده و مرده اند؟
گفتند: نمى دانيم ، پس شما خودتان با استفاده از دانش ‍ خدادادى تان بين آنان حكم كنيد.
امام عليه السلام فرمود: ديه آن دو مقتول به عهده هر چهار قبيله است و بعد از اخراج خونبهاى زخمهاى دو نفر زخمى ، باقيمانده به اولياى آن دو مقتول رد مى گردد (25).

2- يك نفر در آب غرق شد

شش نفر در آب فرات سرگرم بازى بودند، يكى از آنان غرق شد، نزاع را نزد اميرالمومنين عليه السلام بردند، دو نفر از آنان گواهى دادند كه آن سه نفر ديگر او را غرق كرده اند، و آن سه نفر گواهى دادند كه آن دو نفر ديگر او را غرق كرده اند، اميرالمومنين عليه السلام ديه او را به پنج قسمت مساوى تقسيم نمود، دو قسمت به عهده آن سه نفرى كه دو نفر بر عليه ايشان گواهى داده اند، و سه قسمت به عهده آن دو نفرى كه سه نفر بر عليه ايشان گواهى داده اند (26).
شيخ مفيد در ارشاد پس از نقل اين خبر مى گويد: در اين قضيه هيچ قضاوتى تصور نمى شود كه از قضاوت آن حضرت به صواب نزديكتر باشد.

3- طعمه شير

شيرى را در گودالى دستگير كرده بودند، مردم براى تماشاى شير ازدحام نمودند، يك نفر در نزديكى گودال ايستاده بود، ناگهان قدمش لغزيد و دست به ديگرى زد و دومى به سومى و سومى به چهارمى و همه در گودال افتاده طعمه شير شدند. اين ماجرا در يمن اتفاق افتاد، اميرالمومنين عليه السلام نيز آنجا تشريف داشت ، خبر به آن حضرت رسيد، پس درباره آنان چنين قضاوت نمود، كه اولى طعمه شير بوده و به علاوه بايد يك سوم ديه به دومى بپردازد، و دومى نيز دو سوم ديه به سومى و سومى ديه كاملى به چهارمى بايد بپردازد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين قضاوت خبردار گرديده فرمود: اباالحسن به حكم خدا داورى نموده است (27).
مؤ لّف : علت اين تفصيل اين است كه نفر اول خودش افتاده ، به علاوه افراد ديگرى را با خود انداخته ، از اين جهت ديه اى طلب ندارد؛ زيرا مرگش مستند به خودش بوده است . و سبب مرگ نفر دوم ممكن است يكى از سه چيز باشد، كشيدن نفر اول و يا افتادن نفر سوم و يا چهارم بر روى او كه خودش عامل آن بوده است بنابراين ، احتمال استناد قتلش به نفر اول 33/0 است و امام عليه السلام هم 33/0 ديه اش را به عهده نفر اول قرار داده است ، و اما نفر سوم ممكن است علت مرگش ‍ كشيدن و افتادن نفر چهارم بر روى او باشد كه خودش عامل آن بوده و يا افتادن نفر اول و يا دوم بر روى او كه عاملش نفر دوم بوده است و امام عليه السلام نيز دو سوم ديه او را بر عهده نفر دوم گذاشته است . و اما نفر چهارم تمام علت مرگش ‍ مستند به نفر سوم بوده ، بنابراين ، تمام ديه اش بر عهده نفر سوم مى باشد چنانچه امام عليه السلام حكم نموده است .

4- نشگون

و نيز در همان زمانى كه اميرالمومنين عليه السلام در يمن تشريف داشت به آن حضرت خبر رسيد كه دخترى از روى بازيچه دختر ديگرى را بر دوش گرفته و دختر سومى از پايينى نشگون گرفته و او بناگاه پريده و دخترى را كه بر دوش داشته انداخته و منجر به مرگ او شده است .
امام عليه السلام فرمود: يك سوم ديه مقتول به عهده آن دخترى است كه او را بر روى شانه برداشته و يك سوم ديگر به عهده دخترى كه از او نشگون گرفته ، و يك سوم هم بر عهده خودش كه بطور بازيچه و عبث سوار شده است . اين خبر به سمع مبارك رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيده آن را تائيد نموده بر صحتش گواهى داد (28).

5- وديعه

مردى دو دينار و ديگرى يك دينار نزد شخصى به وديعت نهادند، يك دينار آنها تلف شد. اميرالمومنين عليه السلام درباره آنان فرمود: يك دينار از دو دينار موجود به صاحب دو دينار اختصاص دارد و دينار ديگر نيز بالمناصفه بين آن دو تقسيم مى شود (29).
و نظير اين خبر است روايتى كه شيخ صدوق و شيخ طوسى به امام صادق عليه السلام نسبت داده اند كه دو نفر بر سر دو درهم با يكديگر نزاع مى كردند، يكى از آنان هر دو درهم را از خود مى دانست و ديگرى يكى از آنها را.
آن حضرت عليه السلام فرمود: كسى كه مدعى يك درهم است اعتراف دارد كه از درهم ديگر حقى ندارد، و درهم ديگر كه مورد نزاع است بين آنان بالمناصفه تقسيم مى شود (30).
و همچنين نظير آن را شيخ كلينى و صدوق و طوسى به امام محمد باقر عليه السلام نسبت داده اند كه از آن حضرت پرسيدند، مردى غلامى از ديگرى خريده و فروشنده دو غلام به خريدار تسليم نموده تا يكى از آنها را انتخاب كرده براى خود نگهدارد و ديگرى را به صاحبش رد نمايد و فروشنده قيمت غلام را نيز از مشترى تحويل گرفته است .
خريدار هر دو غلام را به طرف منزل مى برده ، اتفاقا يكى از آن دو در بين راه گريخته است . آن حضرت فرمود: مشترى غلام موجود را به صاحبش رد مى كند و نصف قيمتى را كه به فروشنده داده پس مى گيرد و براى يافتن غلام جستجو مى كند، اگر آن را يافت باز اختيار دارد هر كدام از آن دو را كه مى خواهد نگهدارد و آن نصف قيمت را كه از فروشنده گرفته باز به وى رد نمايد، و اگر غلام را پيدا نكرد از مال هر دو رفته ، نصفش از فروشنده و نصفش از خريدار (31).

6- اقرار

شخصى اقرار كرد هزار درهم به يكى از دو نفر بدهكار است ولى طلبكار را مشخص نكرد و به همان حال از دنيا درگذشت ، اميرالمومنين عليه السلام فرمود: اگر يكى از آن دو بخصوص گواه آورد كه وى طلبكار است درهمها به او داده مى شود وگرنه درهمها بالمناصفه بين آنان تقسيم مى شوند (32).

7- تقسيم به نسبت شهود

دو مرد هر كدام مدعى مالكيت اسبى بود، يكى از آنان دو شاهد داشت و ديگرى پنج شاهد. اميرالمومنين عليه السلام دو قسمت آن را براى نفر اول و پنج قسمت آن را براى نفر دوم قرار داد (33).

فصل ششم : قضايايى كه ظاهر قضيه با واقع مختلف بوده است

1- زنى حيله گر

زنى شب هنگام ، خويشتن را شبيه كنيز مردى ساخت ، مرد به خيال اين كه كنيز اوست با وى همبستر شد، ماجرا نزد عمر طرح گرديد، عمر قضيه را بر حضرت اميرالمومنين عليه السلام عرضه داشت . آن حضرت فرمود: مرد را در پنهانى حد بزن و زن را آشكارا (34). مؤ لّف : اين خبر حمل شده به اين كه آن حضرت مى دانسته كه مرد از واقع قضيه آگاه بوده و بطور دروغ پنهان كرده است .

2- مردم آزارى

مردى به ديگر گفت : در خواب با مادرت محتلم شده ام ، مرد بر آشفته او را نزد اميرالمومنين عليه السلام برده و گفت : اين مرد به من ناروا مى گويد.
آن حضرت فرمود: چه گفته است ؟
گفت : مى گويد: با مادرم محتلم شده است .
حضرت على عليه السلام به وى فرمود: تو اگر مى خواهى او را عادلانه جزا دهى وى را برايت در آفتاب نگه مى دارم سايه اش را تازيانه بزن ؛ زيرا خواب مانند سايه است . ولى او را تازيانه مى زنيم تا دگربار، مسلمانى را آزار ندهد (35).

فصل هفتم : قضايايى كه داراى احكام متعدد بوده و در ظاهر يك حكم توهم شده است

1- حكمهاى گوناگون

پنج نفر را در حال زنا گرفته نزد عمر آوردند، عمر دستور داد بر همه آنها حد جارى كنند، اتفاقا اميرالمومنين عليه السلام در آنجا حاضر و به قضيه ناظر بود، پس به عمر رو كرده ، فرمود: اين حكم كه درباره آنان گفتى صحيح نبود.
عمر گفت : پس خودتان بر آنان اقامه حد كنيد.
امام عليه السلام يكى را پيش كشيده گردنش را زد و دومى را سنگسار نمود و به سومى صد تازيانه زد و به چهارمى پنجاه تازيانه ، و پنجمى را فقط چند تازيانه . عمر در حيرت شده و مردم نيز در شگفت .
عمر گفت : يا اباالحسن ! بر پنج نفر كه همگى مرتكب يك جرم شده بودند هيچ حد مختلف جارى كردى ؟
آن حضرت عليه السلام فرمود: اما نفر اول كه گردنش را زدم كافر ذمى بود كه از شرايط ذمه خارج شده و حكمش كشتن است ؛ و نفر دوم كه او را سنگسار كردم خودش زن داشت و زنايش محصنه بود و حكمش سنگسار است ؛ و نفر سوم كه به او صد تازيانه زدم زن نداشت و نفر چهارم كه به او نصف حد زدم غلام بود و حكمش نصف حد است ؛ و نفر پنجم كه او را تعزير نمودم ديوانه بود و حدى نداشت وليكن لازم بود به چند تازيانه تنبيه شود (36).
بالمناسبه نقل مى شود كه : عبدالرحمن بن حسان بن ثابت و عبدالرحمن بن حكم بن ابى العاص يكديگر را به زنا متهم كردند، ماجرايشان به معاويه رسيد. معاويه به فرمانبردار خود، مروان دستور داد تا آنان را تنبيه كند. مروان ، عبدالرحمن بن حسان را هشتاد تازيانه زد، و عبدالرحمن بن حكم را بيست تازيانه ، بعضى به عبدالرحمن گفتند: اين تبعيضى كه مروان بين تو و بردارش روا داشته فرصتى است كه مراتب را به معاويه گزارش كرده تا مروان را مجازات كند. عبدالرحمن بن حسان در پاسخ آنان گفت : به خدا سوگند چنين نخواهم كرد؛ زيرا مروان به من حد مردان آزاد زده و برادرش را نصف حد برده ، و با اشاعه اين سخن ، دل مروان را به درد آورد! (37)

2- زناى نابالغ

پسرى نابالغ با زنى شوهر دار زنا كرد، عمر دستور داد زن را سنگسار كنند. اميرالمومنين به وى فرمود: سنگسارى بر او روا نيست تنها او را تازيانه مى زنند؛ زيرا زنا كننده نابالغ بوده است (38).

3- اشتباه عمر!

مردى يمنى ، كه زنش در يمن بود، در مدينه زنا كرد، عمر دستور داد او را سنگسار كنند، اميرالمومنين عليه السلام به وى فرمود: سنگسارى بر او روا نيست ؛ زيرا از زنش غايب بوده و بايد بر او حد جارى شود. در اين وقت عمر گفت : خدا مرا زنده نگذارد براى مشكلى كه ابوالحسن در آن نباشد (39).

4- اقرار از روى تهديد

زنى آبستن را كه به زنا متهم بود نزد عمر آوردند، عمر از او پرسش كرد، زن به زناى خود اعتراف نمود، عمر دستور داد او را سنگسار كنند، در حالى كه زن را مى بردند. اميرالمومنين عليه السلام به آنان برخورد نموده به ماموران فرمود: به اين زن چكار داريد؟
گفتند: عمر فرمان قتلش را داده است !
اميرالمومنين عليه السلام آنان را نزد عمر برگردانده به او فرمود: آيا تو گفته اى اين زن سنگسار شود؟
عمر گفت : آرى ؛ زيرا او به زناى خود اقرار كرد. امام عليه السلام به او فرمود: اين زن خودش گناهكار است و حق دارى درباره او چنين حكم كنى ، اما بر طفلى كه در شكم دارد چه حقى دارى ؟ و گمانم او را ترسانده اى و در نتيجه اقرار كرده است .
عمر گفت : آرى ، چنين بوده است .
اميرالمومنين عليه السلام به وى فرمود: آيا از رسول خدا صلى الله عليه و آله نشنيدى كه فرمود: كسى كه از روى شكنجه اقرار كند حدى بر او نيست ، و كسى كه با حبس و تهديد اعتراف كند اقرارش نافذ نيست .
عمر زن را آزاد نمود و گفت : زنان جهان عاجزند از اين كه پسرى مانند على بن ابيطالب بزايند. سپس گفت : لولا على لهلك عمر؛ اگر على نبود عمر هلاك مى شد (40).

5- اهميت بيت المال

دو غلام كه يكى از بيت المال و ديگرى از مردى بود، از اموال بيت المال دزيد كردند، اميرالمومنين عليه السلام فرمود: بر غلام بيت المال حدى نيست ؛ زيرا بعضى از مال خدا بعض ‍ ديگرش را خورده و آن ديگر را پيش خوانده دستش را قطع كرد سپس فرمود: به او گوشت و روغن بخورانند تا زخمش ‍ خوب شود (41).

6- زندانى كردن دزد

دزدى را نزد عمر آوردند، عمر يك دستش را قطع كرد، بار ديگر دزدى نموده او را نزد عمر آوردند، يك پايش را قطع كرد؛ بار سوم نيز عمر خواست دست ديگرش را قطع كند، اميرالمومنين عليه السلام به وى فرمود: چنين نكن ؛ زيرا يك دست و يك پايش را بريده اى وليكن او را زندانى كن (42).

7- عفو از حد

مردى نزد اميرالمومنين عليه السلام آمده و به دزدى خود اعتراف نمود. امام عليه السلام به وى فرمود: آيا چيزى از قرآن مى دانى ؟
گفت : آرى ، سوره بقره را مى دانم .
فرمود: دستت را در عوض آن سوره به تو بخشيدم .
اشعث گفت : آيا حدى از حدود خدا را تعطيل مى كنى ؟
على عليه السلام به وى فرمود: تو از احكام خدا چه مى دانى ؟ و آنگاه فرمود: اگر مثبت حد، گواه و شاهد باشد امام نمى تواند از آن درگذرد، ولى اگر مثبت حد، اقرار خود جانى باشد امام اختيار دارد مى تواند او را عفو كند و يا به او حد بزند (43).

8- حيوان سركش

اميرالمومنين عليه السلام جنايتهاى حيوان سركش را در اولين دفعه موجب ضمان نمى دانست ولى در نوبتهاى بعد صاحبش را ضامن مى كرد.
مؤ لّف :
علت عدم ضمان در دفعه اول عدم علم صاحب اوست ، ولى در دفعات بعد، چون صاحبش از حال حيوان باخبر بوده وظيفه داشته از او مراقبت كند (44).

فصل هشتم : قضايايى كه به صورت ظاهر داخل در موضوعى بوده و واقعا خارج بوده است .

1- پدر و مادر سياه و فرزند سفيد!

مردى همسرش را نزد عمر برده و گفت : خودم و اين زنم سياه هستيم و او پسرى سفيد زاييده است .
عمر به مجلسيان گفت : نظر شما در اين قضيه چيست ؟
گفتند: زن بايد سنگسار شود؛ زيرا او و شوهرش سياهند و فرزندشان سفيد. عمر دستور داد زن را سنگسار كنند، ماموران زن را به جهت سنگسار مى بردند در بين راه اميرالمومنين عليه السلام به آنان برخورد نموده و به زن و شوهر فرمود: مطلب شما چيست ؟ آنان قصه خود را بيان داشتند.
آن حضرت عليه السلام به مرد رو كرده و فرمود: آيا زنت را متهم مى سازى ؟
گفت : نه .
فرمود: آيا در حال قاعدگى با او همبستر شده اى ؟
گفت : آرى ، يك شب ادعا مى كرد كه قاعده است و من گمان مى كردم به جهت سرما عذر مى آورد پس با او همبستر شدم .
آن حضرت عليه السلام به زن رو كرده و فرمود: آيا شوهرت در آنحال با تو نزديكى كرده است ؟ گفت : آرى .
پس على عليه السلام به آنان فرمود: برگرديد كه اين فرزند پسر شماست و علت سفيد شدنش اين است كه خون حيض ‍ بر نطفه غلبه كرده است و وقتى كه بزرگ شود سياه مى گردد، و طبق فرموده آن حضرت پس از بزرگ شدن سياه گرديد (45).

2- فرزند از توست

مردى نزد حضرت امير عليه السلام آمده گفت : يا اميرالمومنين ! من هميشه به هنگام آميزش با همسرم عزل مى كرده ام و اكنون مى بينم او آبستن شده است .
آن حضرت عليه السلام به وى فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا هيچ برايت اتفاق افتاده كه پس از آميزش اول بدون اين كه بول كنى مجددا با او آميزش نموده باشى ؟
گفت : آرى ، چنين شده است .
امام عليه السلام به او فرمود: فرزند از خودت مى باشد (46)

3- استدلال به قرآن

هنگامى كه هيثم از بعض غزوات به خانه خود بازگشت ، پس ‍ از شش ماه تمام زنش فرزندى به دنيا آورد. هيثم فرزند را از خود ندانسته وى را نزد عمر برد و قصه را برايش بيان داشت . عمر دستور داد زن را سنگسار كنند. اتفاقا پيش از آن كه او را سنگسار كنند، اميرالمومنين عليه السلام او را ديد و از قضيه باخبر گرديد، پس به عمر فرمود: بايد بگويى زن راست مى گويد؛ زيرا خداوند در قرآن مى فرمايد: و حمله و فصاله ثلاثون شهرا؛ (47) مدت حمل و از شير گرفتن فرزند، سى ماه است
و در آيه ديگر مى فرمايد: والوالدات يرضعن اولادهن حولين كاملين ؛ (48) مادران فرزندان خود را دو سال تمام شير مى دهند.
و وقتى كه بيست و چهار ماه دوران شير دادن از سى ماه كم شود شش ماه مى ماند كه كمترين دوران حاملگى است .
عمر گفت : اگر على نبود عمر به هلاكت مى رسيد و زن را آزاد نمود(49).

4- آبستنى دختر

در زمان خلافت عثمان پيرمردى دخترى را به همسرى گرفت پس از مدتى دختر آبستن گرديد، پيرمرد حمل را انكار مى كرد، ماجرا را به نزد عثمان بردند ولى حكم مساءله بر عثمان مشتبه گرديد و از دختر پرسيد؛ آيا او هنوز دوشيزه است ، دختر به اين مطلب اقرار نمود. عثمان دستور داد وى را حد زنند.
اميرالمومنين عليه السلام اين را شنيد، پس به عثمان فرمود: شايد موقعى كه پيرمرد آميزش نموده رحم زن نطفه را جذب كرده و آبستن شده است ، بدون اينكه منجر به افتضاض شود مرد تصديق كرد و گفت : آرى ، من هميشه نطفه ام را در ابتداى رحم ريخته ام ، بدون اينكه افتضاض حاصل شود.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: حمل از همين پيرمرد است و بايد در سزاى انكارى كه كرده عقوبتى تاديبانه شود. و عثمان نيز طبق داورى آن حضرت حكم كرد(50)
دخترى را كه به زنا متهم بود نزد اميرالمومنين عليه السلام آوردند، آن حضرت به چند زن دستور داد دختر را معاينه كنند. آنان پس از رسيدگى گفتند: وى باكره است .
امام عليه السلام فرمود: من هرگز بر دختر باكره حد زنا جارى نمى كنم . و آن حضرت گواهى زنان را در مثل چنين مواردى كافى مى دانست (51).

5- اتهام به زنا

دخترى را كه به زنا متهم بود نزد اميرالمومنين عليه السلام آوردند، آن حضرت به چند زن دستور داد دختر را معاينه كنند. آنان پس از رسيدگى گفتند: وى باكره است .
امام عليه السلام فرمود: من هرگز بر دختر باكره حد زنا جارى نمى كنم . و آن حضرت گواهى زنان را در مثل چنين مواردى كافى مى دانست .