مقدمه دفتر
بسمه تعالى
از لحظه اى كه بشر پا به عرصه وجود و هستى نهاده ، شوق به كمال هم با
او متولد شده است . و چون در اثر غفلت از تعاليم انبيا و هدايت آنها
بعضى از انسانها كمال خود را در امور مادى پنداشته اند، سودجويى و
استثمار ديگران نيز از اين طريق پديد آمده است و قهرا برخى ظالم و بعضى
مظلوم گشته و ستيز بين اين دو آغاز گرديده و گاهى ظالمان خويش را به حق
و مظلومان را بر باطل نيز پنداشته اند. اين نتيجه غفلت از تعاليم
انبياست و زيان بزرگى است كه بشريت از اين راه متحمل كرده است .
ولى تلاش بى وقفه اين سفيران الهى ، همواره به تربيت انسانهايى نمونه و
والا در جهت ارتباط بشر با خدا و بسط عدالت انجاميده است . و يكى از
اين دست پروردگان ممتاز و فوق العاده پيامبران كه خود به مقامى رفيع تر
از بسيارى انسانها نائل شده ، مولود كعبه و عصاره وجودى رسول خدا؛
مولاى متقيان على عليه السلام است كه تمام زواياى حيات او مشحون از
كردار و رفتار اعجاز گونه و خارق العاده بوده است . و كتاب حاضر متكفل
بيان يكى از آن زواياست .
قضاوتهاى محيرالعقول و معجز گونه على عليه السلام آنچنان اعجاب برانگيز
است كه اينكه پس از قرنها، هنوز انديشمندان و نوادر عالم از اين
درخششهاى الهى ، انگشت حيرت به دندان گرفته و در شگفتى فرو رفته اند.
الحق كه على شخصيتى بود كه غير از خدا و رسولش ، كسى او را نشناخته و
هيچ پرواز كننده اى به قله فضل و كمال او راه نيافته است . او تنها
بشرى بود كه : در كعبه زاد و گشت به محراب حق
شهيد.
اين كتاب ، ترجمه كتاب قضاء اميرالمومنين على بن ابيطالب تاليف : علامه
بزرگوار، مجاهد خستگى ناپذير؛ آيه الله حاج شيخ محمد تقى تسترى دام ظله
مى باشد.
اين دفتر، بعد از بررسى ، ويرايش ، مقابله و اصلاحاتى چند، آن را چاپ و
در اختيار علاقه مندان قرار مى دهد. اميد است مورد قبول حق تعالى قرار
گيرد.
دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين
حوزه علميه قم
مقدمه مترجم
در يك نگاه
تفسير هل اتى ، بالاترين نبا
(1)، مصداق انما ولى ،
جانباز ليله المبيت ، يار
حديث طير، سرباز مصطفى ، مرد جهاد و جنگ
، كرار بى نظير، قتال همچون شير، حاضر شب حضور، نور صفات حق ، آيينه
جمال ، عالم به هر چه هست ، ساقى كنار حوض ، شافع به نشاتين ، مولاى هر
ولى ، قاهر ز بهر خصم ، روح بلند و باز، درياى بيكران ، شمع و چراغ راه
، مقصود هر مريد، محبوب هر مراد روح و كمال دين ، ماه غدير خم ، اسطوره
ثبات ، پيوسته در صلات ، دائم به ياد حق ، محو رضاى رب ، غمخوار بينوا،
مبغوض اشقياء، كوبنده نفاق ، سوزنده شقاق ، سازنده بيان ، دانا به هر
زبان ، سرچشمه ادب ، استاد هر بليغ ، الگوى هر اديب ، فياض هر حكيم ،
نطقش دواى دل ، وعظش نواى دل ، قائم به قسط و عدل ، سرشار شوق و وصل ،
حاكم به ذوالفقار، شيداى ذوالجلال ، در زهد بى عديل ، در صبر بى بديل ،
ايتام را كفيل ، ...
نامش بود على ، يادش چو كيميا، راهش دهد نجات ، از هر بد و بلا
حقا كه قالب الفاظ و عبارتها گنجايش معرفيش را ندارد، و وجودش را
آنچنان كه هست ادا نمى كند
هر گوينده اى را در مقام توصيف الكن ، و هر نويسنده و ستايشگرى را
ناتوان و حيران مى سازد، كه چه سان انسانى را كه بدرستى نشناخته و به
كنه ماهيتش پى نبرده بنماياند، و اوصافش را در قالب الفاظ بريزد
هر گوينده اى را در مقام توصيف الكن ، و هر نويسنده و ستايشگرى را
ناتوان و حيران مى سازد، كه چه سان انسانى را كه بدرستى نشناخته و به
كنه ماهيتش پى نبرده بنماياند، و اوصافش را در قالب الفاظ بريزد.
براستى كه انديشه و خرد از درك حقيقتش عاجز مانده و به تقصير در معرفت
معترف گشته ، و قوه مخيله از ترسيم واقعيتش وامانده و به زبان حال همى
گويد كه : ما عرفناك حق معرفتك ، چرا كه
او انسان كاملى است ، وابسته به جهان غيب و ماوراى طبيعت ، و برخوردار
از مواهب بيشمار الهى و غير مادى ، كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله
- فرمود: انا و على من شجره واحده و سائر الناس
من شجر شتى ؛ من و على از يك درختيم ، و ساير مردم از درختهاى
گوناگون .
كمالات صورى و معنوى و فضائل انسانى و ملكوتى آن بزرگوار آن چنان فوق
العاده و حيرت آور است كه انسانهايى را - چه در زمان خودش و چه در زمان
هاى بعد - تا مرز اعتقاد به خدايى و ربوبيت و پرستيدن او پيش برده است
.
ابعاد مختلف و بظاهر متضاد روحى او، آنچنان وجودى اسرارآميز و اسطوره
اى از او ساخته كه قهرمانان و ارباب هر رشته و مسلك و مكتبى را در
برابر عظمتش به خضوع و اقرار به عجز و كوچكى ملزم نموده است . او هم
عبادتگرى بى نظير بود و هم در مصاف با دشمن جنگاورى خونريز. هم
زمامدارى مطلق و هم پارسايى بى مانند، هم بردبارى حليم هم دليرى نام
آور، هم كريمى بخشنده و هم تهى دست ... او مرد حق بود و حق به همراه
او، و هر چه حق ايجاب مى كرد همان مى نمود كه رسول خدا - صلى الله عليه
و آله - درباره اش فرمود: على مع الحق و الحق مع
على ، والحق يدور حيثما دار
(2)؛ على با حق و حق با على است و حق پيوسته با او در
گردش مى باشد.
ابرمردى كه دستگاه حكومت و بساط عدالت ، و كرسى قضاوت همواره در طول
تاريخ به وجود او مى نازد و مى بالد كه او روزى حاكم و فرمانروا بود.
داد گستر و قاضى بحق .
نگاهى گذرا بر سرتاسر تاريخ حيات جاودانه او از بدو تولد كه در پاكترين
نقاط روى زمين (خانه كعبه )، و با تلاوت دلنشين ترين نغمه هاى الهى (قد
افلح المومنون ...) آغاز گرديد، و بعد هم در تحت تعليم و تربيت
والاترين انسان هستى رسول خدا - صلى الله عليه و آله - و نيز به عنوان
اولين ايمان آورنده به آن رسول گرامى ، و تنها يار و ياور و حامى و
پشتيبان او در تمام مراحل پر تلاطم دوران بعثت از مكه تا مدينه در همه
سختيها، تنگناها، فراز و نشيبها، شكست و پيروزيها، جنگ و صلحها، و
بالاخره مفتخر به دامادى او و گوش به فرمان او، و برادر و وصى و جانشين
او، و پس از رسول خدا - صلى الله عليه و آله - سكوت و مظلوميت او، و
همچنين حكومت و عدالت او، و نبرد او با ياغيان و باغيان و طاغيان و زهد
و پارسايى او، و صبر و استقامت او و همه اقوال و افعال او تا آخرين
لحظات زندگانى كه در مقدس ترين مكانها (در محراب عبادت )، و زيباترين
حالات (در حال نماز) و شيرين ترين زمزمه ها (فزت و رب الكعبه ) به وقوع
پيوست ، شكوهى خاص و جلوه اى مافوق احساس بشرى به او داده ، كه پيوسته
و در طول تاريخ نام و ياد او زنده و متلالا، و در همه عصرها و براى همه
نسلها الگو و اسوه و دليل و راهنماست .
سيماى تابناكى كه ، گذشت زمانها و دورى مكانها و تحول تمدنها و فرهنگها
هيچ گاه غبار كهنگى بر چهره درخشانش ننشانده ، هر روز بيش از پيش
فروزان تر، همچون خورشيدى عالم افروز بر تارك تاريخ مى درخشد.
پيشرفت علوم و فنون و تخصصها نه تنها نام و ياد و آثار او را تحت
الشعاع خود قرار نداده ، بلكه هر روز پرده و نقابى از روى گفته ها و
انديشه هاى بلند او برداشته ، حقايق تازه ، و نكات نهفته اى را براى
متخصصان و انديشمندان هر رشته و فنى آشكار نموده كه هر زاويه اش
نيازمند به كاوش و تحقيق و بررسى و مطالعه دقيق است ، و بدينسان اعجاز
كار و گفتار او متجلى تر و نمايان تر؛ چرا كه يافته ها و دانش او از
جايى سرچشمه گرفته كه همه علوم و معارف بشرى نمى از آن يم بى ساحل است
از مبدا هستى ، و منبع فيض جهان آفرينش ، و رسول خدا - صلى الله عليه و
آله - درباره او فرمود: انا مدينه العلم و على
بابها فمن اراد المدينه والحكمه فلياتها من بابها؛
(3) من شهر علم و على درب آن ، پس هر كه اراده شهر علم
و حكمت كند بايد از در آن بيايد.
داوريها و قضاوتهاى آن حضرت - عليه السلام - (كه در اين كتاب جمع آورى
شده ) كاملا ابتكارى و بى سابقه است ، كه در هر قضيه اى با پيگيرى دقيق
و عميق ماجرا، و طرح و تدبير نقشه هايى حيرت آور، و الهام گرفته از
امدادهاى غيبى نيرنگ مكاران و جرائم مجرمين را كشف و شخص جانى را
ناگزير از اقرار نموده و حق را به صاحب حق رسانده و حدود الهى را بدون
كمترين اغماض و با قاطعيت تمام به اجراء درآورده و به قضاوتهاى سطحى و
پوشالى اكتفا ننموده است . كه البته بحث و بررسى پيرامون قضاوتهاى آن
حضرت - عليه السلام - و مطالعه همه جانبه آنها امرى است لازم و ثمربخش
كه نيازمند فرصت و مجالى مناسب و تدوين كتابهاى مستقل در اين زمينه است
.
و رسول خدا - صلى الله عليه و آله - درباره آن حضرت - عليه السلام -
فرمود: اقضاكم على ؛
(4) برترين شما در قضاوت على است .
و نيز فرمود: يا على انت اعلم هذه الامه و
اقضاها بالحق ؛ يا على ! تو داناترين اين امت و برترين آنان در
قضاوت به حق مى باشى .
و هنگامى كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - خواست آن حضرت (ع ) را
به عنوان قاضى به سوى يمن بفرستد برايش دعا كرده بدرگاه خدا عرضه
داشت : اللهم اهد قلبه و ثبت لسانه ؛ خدايا قلب
على را هدايت كن و زبانش را ثابت و استوار گردان . كه خود آن
حضرت - عليه السلام - مى فرمايد: پس از اين
دعايى كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - در حقم نمود در هيچ قضاوتى
ترديد نكردم .
و نيز مى فرمايد: اگر بر بساط قضاوت تكيه زنم
حكم مى كنم بين پيروان تورات به توراتشان ، و پيروان انجيل به انجيلشان
، و پيروان قرآن به قرآنشان ، بگونه اى كه هر كدام به نطق آمده بگويد:
على به آنچه كه در من هست قضاوت نموده است
(5).
سخن كوتاه آنكه :
كتاب فضل تو را آب بحر كافى نيست
|
كه تر كنم سرانگشت و صفحه بشمارم
|
اكنون مفتخرم كه سالها قبل بنا به اشاره پدر بزرگوارم - قده - به ترجمه
فارسى كتاب قضاء اميرالمومنين - عليه السلام -
كتاب حاضر تاليف دانشمند بزرگوار، علامه محقق ، حاج شيخ محمد تقى شيخ
شوشترى - دام ظله - مبادرت ورزيدم . بخشى از اين ترجمه از همان آغاز
تاكنون بطور مكرر چاپ و منتشر گرديده ، و اكنون نيز كه موجبات طبع كتاب
به صورت كامل فراهم گرديده با مرورى گذرا بر مجموع مطالب آن و بعض
تغييرات و اضافات و درج مدارك و ماخذ روايات چاپ و در دسترس علاقه
مندان و شيفتگان به خاندان عصمت و طهارت قرار مى گيرد. اميد آنكه اين
خدمت ناچيز در درگاه خداى بزرگ و در پيشگاه شافع روز جزا، اميرمومنان ،
على مرتضى - عليه السلام - مورد قبول واقع شده ، همه ما مشمول الطاف و
عنايات خاص آن كريمان بزرگوار بوده باشيم .
ضمنا يادآور مى شود كه از ترجمه پاره اى از مطالب كتاب كه جنبه تخصصى
داشته و فهم آن از سطح عموم خارج بوده صرفنظر گرديده است .
در خاتمه ثواب اين ترجمه را به روح مطهر پدر بزرگوارم آيه الله حاج سيد
محمد موسوى (قده ) تقديم مى دارم .
26 ذى القعده الحرام 1414
18 / 2 / 1373
موسوى
در مدح مولا (ع )
اهل خرد در عجب ، زعشق و عرفان دوست
|
من چه بگويم كه حق ، نشسته در جان
دوست
|
پيك امين مفتخر، كه در شب پرخطر
|
بزد دو تك بال و پر، بشد نگهبان
دوست
|
جنگ و جهادش برين ، صوت دعايش حزين
|
روح زتن مى برد، جمال تابان دوست
|
مادر گيتى شعف ، كه زاده در و صدف
|
امير و شاه نجف ، بود به فرمان دوست
|
آنچه كه خواهد روا، حب و ولايش دوا
|
چاره چه سازم كه مى ، نهفته در آن
دوست
|
مكرمت ولايت ، مسئلت و منزلت
|
و سوره هل اتى ، برفته در شان دوست
|
تا كه سلونى بگفت ، قلب عدو را بكفت
|
اشعث و ذعلب بيفت ، به خاك خذلان
دوست
|
شمس و قمر منفعل ، منزوى و منعزل
|
چون كه بشد مشتمل ، فروغ رخشان دوست
|
مدح وفايى ببين ، شمس و سنايى چنين
|
حافظ و سعدى قرين ، اسير دستان دوست
|
هم دل و هم جان ما، هم سر مستان ما
|
هستى و امكان ما، شود به قربان دوست
|
دوش به وقت سحر، گفته همان مطهر
|
اين اثر پر ثمر، بماند از آن دوست
|
گر نظرى او كند، موهبتى گر دهد
|
صخره طلا مى شود، خوشا به مهمان
دوست
|
شاد بود موسوى ، اگر كند پيروى
|
به عزم و رزم قوى ، زشرع ياران دوست
|
مقدمه مولف
سپاس خدايى را سزد كه به عدل و راستى داورى مى كند و آنان را كه
مشركين سوى خدا مى پرستند به چيزى حكم نمى كنند و خدا شنوا و بيناست
(6)
و درود بر روان پاك پيامبرش محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله كه او
را به منظور اجراى فرامين حقه و قوانين عادلانه اش برگزيد، و بر عترت
طاهرينش كه پايندگان به عدل هستند و به احكام و مقرراتش حكم مى نمايند،
بويژه پسر عمش اميرالمومنين عليه السلام كه مى فرمود:
اگر بر بساط قضاوت تكيه زنم حكم مى كنم بين
پيروان تورات به توراتشان و پيروان انجيل به انجيلشان و پيروان قرآن به
قرآنشان ، بطورى كه هر كدام به نطق آمده بگويند: على به عين آنچه كه در
ما هست داورى نموده است
(7)
و دشمن بسان دوست اعتراف كرده كه قضاوت على عليه السلام از همه امت
صحيح تر بوده است و بارها كه قضاياى مشكلى براى خليفه دوم عمر پيش مى
آمد مى گفت : اگر على نبود عمر هلاك مى شد، و بجز على عليه السلام كسى
غصه و اندوهش را بر طرف ننموده است .
و شيخ كلينى - رحمة الله - در كافى ، و
صدوق - رحمة الله - درفقيه و مفيد رحمة
الله در ارشاد، طوسى رحمة الله در
در تهذيب ، و سيد رضى رحمه الله در
خصائص الائمه ، و سروى رحمه الله در
مناقب پاره اى از قضاوتهاى آن حضرت عليه السلام را نقل كرده اند .
و جمعى از علماى متقدم كتابهايى مستقل در اين زمينه تاليف نموده اند
اگر چه بجز كتاب ابراهيم بن هاشم قمى كه بنا به نقل بعض از مطلعين
موجود است ، بقيه به ما نرسيده . ولى در كتاب
فهرست شيخ طوسى و نجاشى مذكور مى باشند، مانند كتاب اسماعيل بن
خالد، و عبدالله بن احمد و محمد بن قيس بجلى ، و عبيدالله بن ابى رافع
يا پدر او و...
ولى نديده ام كسى از علماى متاخر كتابى جداگانه در اين باره تاليف
نموده باشد، و تنها به مقدار يك باب در ضمن كتاب خود اكتفا كرده اند،
مانند مرحوم مجلسى در بحار و شيخ حر
عاملى در وسائل الشيعه .
چون موضوع مهم بود مايل شدم از قدما پيروى كنم و در اين موضوع كتابى
مستقل بنگارم ، و بنا به نقل سروى ، اهل تسنن در اين خصوص كتابهايى
تاليف نموده اند، مانند موفق مكى ، و بديهى است كه ما به آن سزاوارتريم
. و شيخ مفيد در نموده اند، به ترتيب : قضاوتهاى آن حضرت در زمان حيات
رسول خدا صلى الله عليه و آله ، و در زمان خلافت هر يك از خلفاى سه
گانه ، و در زمان خلافت خود آن بزرگوار، ولى من آنها را تحت عنوانهاى
ديگرى مرتب نمودم
فصل اول : قضايائى كه با استفاده از اسلوبى
ابتكارى حقيقت واقعه را كشف نموده به طورىكه منكر بناچار اعتراف نموده
است .
1- زنى كه فرزند خويش را انكار مى كرد
او كه جوانى نورس بود سراسيمه و شوريده حال در كوچه هاى مدينه
گردش مى كرد، و پيوسته از سوز دل به درگاه خدا مى ناليد:
اى عادل ترين عادلان !ميان من و مادرم حكم كن
.
عمر به وى رسيد و گفت : اى جوان ! چرا به مادرت نفرين مى كنى ؟!
جوان : مادرم مرا نه ماه در شكم خود نگهداشته و پس از تولد دو سال شير
داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخيص دادم مرا از خود دور نمود و
گفت : تو پسر من نيستى !
عمر رو به زن كرد و گفت : اين پسر چه مى گويد؟
زن : اى خليفه ! سوگند به خدايى كه در پشت پرده نور نهان است و هيچ
ديده اى او را نمى بيند، و سوگند به محمد صلى الله عليه و آله و
خاندانش ! من هرگز او را نشناخته و نمى دانم از كدام قبيله و طايفه است
، قسم به خدا! او مى خواهد با اين ادعايش مرا در ميان عشيره و بستگانم
خوار سازد. و من دوشيزه اى هستم از قريش و تاكنون شوهر ننموده ام .
عمر: بر اين مطلب كه مى گويى شاهد دارى ؟
زن : آرى ، و چهل نفر از برادران عشيره اى خود را جهت شهادت حاضر ساخت
.
گواهان نزد عمر شهادت دادند كه اين پسر دروغ گفته ، مى خواهد با اين
تهمتش زن را در بين طايفه و قبيله اش خوار و ننگين سازد.
عمر به ماموران گفت : جوان را بگيريد و به زندان ببريد تا از شهود
تحقيق زيادترى بشود و چنانچه گواهيشان به صحت پيوست بر جوان حد افتراء
(8) جارى كنم .
ماموران جوان را به طرف زندان مى بردند كه اتفاقا حضرت اميرالمومنين
عليه السلام در بين راه با ايشان برخورد نمود. چون نگاه جوان به آن
حضرت افتاد فرياد برآورد: اى پسر عم رسول خدا! از من ستمديده دادخواهى
كن . و ماجراى خود را براى آن حضرت شرح داد.
اميرالمومنين عليه السلام به ماموران فرمود: جوان را نزد عمر
برگردانيد. جوان را برگرداندند، عمر از ديدن آنان برآشفت و گفت : من كه
دستور داده بودم جوان را زندانى كنيد چرا او را بازگردانديد؟!
ماموران گفتند: اى خليفه ! على بن ابيطالب به ما چنين فرمانى را داد، و
ما از خودت شنيده ايم كه گفته اى : هرگز از دستورات على عليه السلام
سرپيچى مكنيد.
در اين هنگام على عليه السلام وارد گرديد و فرمود: مادر جوان را حاضر
كنيد، زن را آوردند و آنگاه به جوان رو كرده و فرمود: چه مى گويى ؟
جوان داستان خود را به طرز سابق بيان داشت .
على عليه السلام به عمر رو كرد و فرمود: آيا اذن مى دهى بين ايشان
داورى كنم ؟
عمر: سبحان الله ! چگونه اذن ندهم با اين كه از رسول خدا صلى الله عليه
و آله شنيدم كه فرمود: على بن ابيطالب از همه شما داناترست .
اميرالمومنين عليه السلام به زن فرمود: آيا براى اثبات ادعاى خود گواه
دارى ؟
زن : آرى ، و شهود را حاضر ساخت و آنان مجددا گواهى دادند.
على عليه السلام : اكنون چنان بين آنان داورى كنم كه آفريدگار جهان از
آن خشنود گردد، قضاوتى كه حبيبم رسول خدا صلى الله عليه و آله به من
آموخته است ، سپس به زن فرمود:
آيا ولى و سرپرستى دارى ؟
زن : آرى ، اين شهود همه برادران و اولياى من هستند.
اميرالمومنين عليه السلام به آنان رو كرد و فرمود: حكم من درباره شما و
خواهرتان پذيرفته است ؟
همگى گفتند: آرى .
و آنگاه فرمود: گواه مى گيرم خدا را و تمام مسلمانانى را كه در اين
مجلس حضور دارند كه عقد بستم اين زن را براى اين جوان به مهر چهارصد
درهم از مال نقد خودم ، اى قنبر! برخيز درهمها را بياور. قنبر درهمها
را آورد، على عليه السلام آنها را در دست جوان ريخت و به وى فرمود: اين
درهمها را در دامن زنت بينداز و نزد من ميا مگر اين كه در تو اثر زفاف
باشد( يعنى غسل كرده باشى ).
جوان برخاست و درهمها را در دامن زن ريخت و گريبانش را گرفت و گفت :
برخيز!
در اين موقع زن فرياد برآورد: آتش ! آتش ! اى پسر عم رسول خدا! مى
خواهى مرا به عقد فرزندم در آورى ! به خدا سوگند او پسر من است ! و
آنگاه علت انكار خود را چنين شرح داد: برادرانم مرا به مردى فرومايه
تزويج نمودند و اين پسر از او بهمرسيد، و چون بزرگ شد آنان مرا تهديد
كردند كه فرزند را از خود دور سازم ، به خدا سوگند او پسر من است . و
دست فرزند را گرفت و روانه گرديد.
در اين هنگام عمر فرياد برآورد: اگر على نبود
عمر هلاك مى شد
(9).
2- مولا و غلام مشتبه
شدند!
در زمان خلافت اميرالمومنين عليه السلام مردى كوهستانى با غلام
خود به حج مى رفتند، در بين راه غلام مرتكب تقصيرى شده مولايش او را
كتك زد. غلام بر آشفته ، به مولاى خود گفت : تو مولاى من نيستى بلكه من
مولا و تو غلام من مى باشى . و پيوسته يكديگر را تهديد نموده به هم مى
گفتند: اى دشمن خدا! بر سخنت ثابت باش تا به كوفه رفته تو را به نزد
اميرالمومنين عليه السلام ببرم . چون به كوفه آمدند هر دو با هم نزد
على رفتند و مولا (ضارب ) گفت : اين شخص ، غلام من است و مرتكب خلافى
شده او را زده ام و بدين سبب از اطاعت من سر برتافته ، مرا غلام خود مى
خواند.
ديگرى گفت : به خدا سوگند دروغ مى گويد و او غلام من مى باشد و پدرم وى
را به منظور راهنمايى و تعليم مسائل حج با من فرستاده و او به مال من
طمع كرده مرا غلام خود مى خواند تا از اين راه اموالم را تصرف نمايد.
اميرالمومنين عليه السلام به آنان فرمود: برويد و امشب با هم صلح و
سازش كنيد و بامدادان به نزد من بياييد و خودتان حقيقت حال را بيان
نماييد.
چون صبح شد، اميرالمومنين عليه السلام به قنبر فرمود: دو سوراخ در
ديوار آماده كن ! و آن حضرت عليه السلام عادت داشت همه روزه پس از اداى
فريضه صبح به خواندن دعا و تعقيب مشغول مى شد تا خورشيد به اندازه نيزه
اى در افق بالا مى آمد. آن روز هنوز از تعقيب نماز صبح فارغ نشده بود
كه آن دو مرد آمدند و مردم نيز در اطرافشان ازدحام كرده مى گفتند:
امروز مشكل تازه اى براى اميرالمومنين روى داده كه از عهده حل آن بر
نمى آيد! تا اينكه امام عليه السلام پس از فراغ از عبادت به آن دو مرد
رو كرده ، فرمود: چه مى گوييد؟ آنان شروع كردند به قسم خوردن كه من
مولا هستم و ديگرى غلام .
على عليه السلام به آنان فرمود: برخيزيد كه مى دانم راست نمى گوييد، و
آنگاه به آنان فرمود: سرتان را در سوراخ داخل كنيد، و به قنبر فرمود:
زود باش شمشير رسول خدا صلى الله عليه و آله را برايم بياور تا گردن
غلام را بزنم ، غلام از شنيدن اين سخن بر خود لرزيد و بدون اختيار سر
را بيرون كشيد، و آن ديگر همچنان سرش را نگهداشت .
اميرالمومنين (ع ) به غلام رو كرده ، فرمود: مگر تو ادعا نمى كردى من
غلام نيستم ؟
گفت : آرى ، وليكن اين مرد بر من ستم نمود و من مرتكب چنين خطايى شدم .
پس آن حضرت عليه السلام از مولايش تعهد گرفت كه ديگر او را آزار ندهد و
غلام را به وى تسليم نمود.
و نظير همين داستان را شيخ كلينى و صدوق و طوسى از امام صادق عليه
السلام نقل كرده اند كه مناسب است در اينجا بيان شود. راوى مى گويد: در
مسجدالحرام ايستاده بودم و نگاه مى كردم كه ديدم مردى از منصور دوانيقى
خليفه عباسى كه به طواف مشغول بود استمداد طلبيده به وى مى گفت : اى
خليفه ! اين دو مرد برادرم را شبانه از خانه بيرون برده و باز نياورده
اند، به خدا سوگند نمى دانم با او چكار كرده اند.
منصور به آنان گفت : فردا به هنگام نماز عصر همين جا بياييد تا بين شما
حكم كنم .
طرفين دعوى در موقع مقرر حاضر شده و آماده حل و فصل گرديدند، اتفاقا
امام صادق عليه السلام حاضر و به دست مبارك تكيه زده بود. منصور به آن
حضرت رو كرده و گفت : اى جعفر! بين ايشان داورى كن .
امام صادق عليه السلام فرمود: خودت بين آنان حكم كن ! منصور اصرار كرد،
و آن حضرت را سوگند داد تا حكم آنان را روشن سازد. امام عليه السلام
پذيرفت . پس فرشى از نى براى آن حضرت انداختند و روى آن نشست و
متخاصمين نيز در مقابلش نشستند، و آنگاه به مدعى رو كرده و فرمود: چه
مى گويى ؟
مرد گفت : اى پسر رسول خدا! اين دو نفر برادرم را شبانه از منزل بيرون
برده و قسم به خدا باز نياورده اند و نمى دانم با او چكار كرده اند.
امام عليه السلام به آن دو مرد رو كرده ، فرمود: شما چه مى گوييد؟
گفتند: ما برادر اين شخص را جهت گفتگويى از خانه اش بيرون برده ايم و
پس از پايان گفتگو به خانه اش بازگشته است .
امام عليه السلام به مردى كه آنجا ايستاده بود فرمود: بنويس :
بسم الله الرحمن الرحيم رسول خدا صلى الله عليه
و آله فرموده : هر كس شخصى را شبانه از خانه بيرون برد ضامن اوست مگر
اينكه گواه بياورد كه او را به منزلش بازگردانده است .
اى غلام ! اين يكى را دور كن و گردنش را بزن . مرد فرياد برآورد: اى
پسر رسول خدا! به خدا سوگند من او را نكشته ام وليكن من او را گرفتم و
اين مرد او را به قتل رسانيد.
آنگاه امام عليه السلام فرمود: من پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله
هستم دستور مى دهم اين يكى را رها كن و ديگرى را گردن بزن ، پس آن مردى
كه محكوم به قتل شده بود گفت : يابن رسول الله ! به خدا سوگند من او را
شكنجه نداده ام و تنها با يك ضربه شمشير او را كشته ام ، پس در اين
هنگام كه قاتل مشخص شده بود حضرت صادق عليه السلام به برادر مقتول
دستور داد قاتل را به قتل برساند، و فرمود: آن ديگرى را با تازيانه
تنبيه كنند. و سپس وى را به زندان ابد محكوم ساخت و فرمود: هر سال
پنجاه تازيانه به او بزنند
(10).
3- دو مادر و يك فرزند!
در زمان خلافت عمر دو زن بر سر كودكى نزاع مى كردند و هر كدام
او را فرزند خود مى خواند، نزاع به نزد عمر بردند، عمر نتوانست مشكلشان
را حل كند از اين رو دست به دامان اميرالمومنين عليه السلام گرديد.
اميرالمومنين عليه السلام ابتداء آن دو زن را فراخوانده آنان را موعظه
و نصيحت فرمود وليكن سودى نبخشيد و ايشان همچنان به مشاجره خود ادامه
مى دادند.
اميرالمومنين عليه السلام چون اين دستور داد اره اى بياورند، در اين
موقع آن دو زن گفتند: يا اميرالمومنين ! مى خواهى با اين اره چكار كنى
؟
امام عليه السلام فرمود: مى خواهم فرزند را دو نصف كنم براى هر كدامتان
يك نصف ! از شنيدن اين سخن يكى از آن دو ساكت ماند، ولى ديگر فرياد
برآورد: خدا را خدا را! يا اباالحسن ! اگر حكم
كودك اين است كه بايد دو نيم شود من از حق خودم صرفنظر كردم و راضى نمى
شوم عزيزم كشته شود.
آنگاه اميرالمومنين عليه السلام فرمود: الله
اكبر! اين كودك پسر توست و اگر پسر آن ديگرى مى بود او نيز به
حالش رحم مى كرد و بدين عمل راضى نمى شد، در اين موقع آن زن هم اقرار
به حق نموده به كذب خود اعتراف كرد، و به واسطه قضاوت آن حضرت عليه
السلام حزن و اندوه از عمر برطرف گرديده براى آن حضرت دعاى خير نمود
(11).
در اذكياء ابن جوزى آمده : مردى كنيزى
خريدارى نموده ، پس از انجام معامله ، مدعى كودنى او گرديده خواست
معامله را بهم زند، فروشنده انكار مى كرد، نزاع به نزد اياس بردند،
اياس كنيزك را آزمايش نموده به وى گفت : كداميك از دو پايت درازترست ؟
گفت : اين يكى ، اياس پرسيد آيا شبى را كه از مادر متولد شدى به خاطر
دارى ؟ گفت : آرى ، در اين موقع اياس به خريدار رو كرده ، گفت : او را
برگردان ! او را برگردان !
و نيز آورده : مردى مالى را به نزد شخصى به وديعت نهاد. و پس از چندى
مال خود را از طرف مطالبه نمود، طرف انكار نموده منكر وديعه گرديد،
نزاع به نزد اياس بردند. مدعى به اياس گفت : من مالى را نزد اين شخص به
امانت گذاشته ام ، اياس پرسيد؛ در آن موقع چه كسى حاضر بود؟ گفت در
فلان محل مال را به او تحويل دادم و كسى حاضر نبود، اياس پرسيد چه
چيز آنجا بود گفت : درختى ، اياس به او گفت : حال به نزد درخت برو و
قدرى به آن بنگر، شايد واقع قضيه معلوم گردد، شايد مالت را در زير آن
درخت خاك كرده و فراموش نموده اى و با ديدن درخت يادت بيايد، مرد رفت
، اياس به منكر گفت : بنشين تا طرف تو برگردد. اياس به كار قضاوت خود
مشغول شده پس از زمانى به آن مرد رو كرده ، گفت : به نظر تو آن مرد به
درخت رسيده ؟ گفت : نه ، در اين موقع اياس گفت : اى دشمن خدا! تو
خيانتكارى ، و مرد اعتراف نموده گفت : مرا ببخش ! خدا تو را ببخشد،
اياس دستور داد او را بازداشت كنند تا اين كه آن شخص برگشت ، اياس به
او گفت : خصم تو اعتراف نمود مالت را از او بگير...
(12).
فصل دوم : قضايايى كه نيرنگ حيله گران را آشكار
نموده است .
1- توطئه اى كه فاش گرديد.
در زمام خلافت عمر دو نفر امانتى را نزد زنى به وديعت گذاشتند و
به وى سفارش نمودند كه تنها با حضور هر دوى آنان وديعه را تحويل دهد.
پس از مدتى يكى از آن دو به نزد زن رفته مدعى شد كه دوستش مرده است و
وديعه را مطالبه نمود. زن در ابتداء از دادن سپرده امتناع ورزيد ولى
چون آن مرد زياد رفت و آمد مى نمود و مطالبه مى كرد، وديعه را به وى رد
كرد. پس از گذشت زمانى مرد ديگر به نزد زن آمده خواستار وديعه گرديد،
زن داستان را برايش بازگو نمود كه نزاعشان در گرفت ، خصومت به نزد عمر
بردند، عمر به زن گفت : تو ضامن وديعه هستى . اتفاقا اميرالمومنين عليه
السلام در آن مجلس حضور داشت ، زن از عمر خواست تا على عليه السلام
بين آنان داورى كند، عمر گفت : يا على ! ميان آنان قضاوت كن .
اميرالمومنين عليه السلام به آن مرد رو كرد و فرمود: مگر تو و دوستت به
اين زن سفارش نكرده ايد كه سپرده را به هر كدامتان به تنهايى ندهد،
اكنون وديعه نزد من است ، برو ديگرى را به همراه خود بياور و آنرا
تحويل بگير، و زن را ضامن وديعه نكرد و از اين راه توطئه آنان را آشكار
نمود؛ زيرا آن حضرت عليه السلام مى دانست كه آن دو با هم تبانى كرده و
خواسته اند هر دو نفرشان از زن مطالبه كنند تا او به هر دو غرامت
بپردازد
(13).
2- نيرنگ زنى حيله گر
زنى فتنه گر شيفته و دلباخته نوجوانى از انصار گرديد، ولى هر چه
كوشيد جوان پرهيزكار را جلب توجه و عطف نظر كند نتوانست ، از اين رو در
صدد انتقامجويى بر آمده و تخم مرغى را شكسته با سفيده آن جامه خود را
از بين دو ران آلوده ساخت و بدين وسيله جوان پاكدامن را متهم كرده او
را نزد عمر برد و گفت : اى خليفه ! اين مرد مرا رسوا نموده است .
عمر تصميم گرفت جوان انصارى را عقوبت دهد، مرد پيوسته سوگند ياد مى كرد
كه هرگز مرتكب فحشايى نشده است و از عمر مى خواست تا در كار او دقت و
تحقيق نمايد، اتفاقا اميرالمومنين عليه السلام در آنجا نشسته بود، عمر
به آن حضرت عليه السلام رو كرده و گفت : يا على ! نظر شما در اين قضيه
چيست ؟
آن حضرت به سفيدى جامه زن به دقت نظر افكنده وى را متهم نموده و فرمود:
آبى بسيار داغ روى آن بريزند و چون ريختند سفيدى جامه بسته شد، پس امام
عليه السلام براى فهماندن حاضران اندكى از آن را در دهان گذاشت و چون
طعمش را چشيد آن را به دور افكند و سپس به زن رو كرده ، او را سرزنش
نمود تا اين كه زن به گناه خود اعتراف نمود و از اين راه مكر و خدعه زن
را آشكار كرد و به بركت آن حضرت ، مرد انصارى از عقوبت عمر رها گرديد.
و نيز زنى با سفيده تخم مرغ رختخواب هووى خود را آلوده ساخت و به شوهرش
گفت : اجنبى با او همبستر شده است ، ماجرا نزد عمر مطرح گرديد، عمر
خواست زن را كيفر دهد، اميرالمومنين عليه السلام فرمود: آبى بسيار داغ
بياورند و چون آوردند دستور داد مقدارى روى آن سفيدى بريزند چون ريختند
فورا جوش آمده و بسته شد، آن حضرت جامه را به نزد زن انداخت و به او
فرمود:
اين از نيرنگ شما زنان است و مكرتان بسيار است
.
آنگاه به مرد رو كرده و فرمود: زنت را نگهدار كه اين از تهمتهاى آن زنت
مى باشد، و فرمود: تا بر زن تهمت زننده حد افتراء جارى كنند
(14).
فصل سوم : قضايايى كه با به كار بردن نقشه هايى
ابتكارى و دقيق از نگاشتن اقارير و تفرقه بين گواهان ، صحنه مرموز و
حيله شيطانى مجرمين را كشف نموده ، ودستگاههاى قضائى جهان متمدن ،
بويژه اروپائيها اين روش بى سابقه را
ازحضرتش اخذ كرده اند.
1- تفرقه بين گواهان و كشف جرم
دخترى بى گناه به نزد عمر آورده به زناى او گواهى دادند، و
اينكه سرگذشت وى :
در كودكى پدر و مادر را از دست داده مردى از او سرپرستى مى كرد، آن مرد
مكرر به سفر مى رفت ، دختر بزرگ شده و به مرتبه زناشوئى رسيد، همسر آن
مرد مى ترسيد شوهرش دختر را به عقد خود درآورد، از اين رو حيله اى كرد
و عده اى از زنان همسايه را به منزل خود فراخواند تا او را بگيرند و
خود با انگشت ، بكارتش را برداشت .
شوهرش از سفر بازگشت ، زن به او گفت : دخترك مرتكب فحشاء شده ، و زنان
همسايه را كه در ماجرايش شركت داشتند جهت گواهى حاضر ساخت . مرد قصه را
نزد عمر برد و مطرح نمود، عمر حكم نكرد و گفت : برخيزيد نزد على بن
ابيطالب برويم . آنان برخاسته و همه با هم به محضر اميرالمومنين عليه
السلام شرفياب شدند و داستان را براى آن حضرت بيان داشتند.
اميرالمومنين عليه السلام به آن زن رو كرد و فرمود: آيا بر ادعايت گواه
دارى ؟
گفت : آرى ، بعضى از زنان همسايه شاهد من هستند، و آنان را حاضر ساخت .
آنگاه حضرت شمشير را از غلاف بيرون كشيد و در جلو خود قرار داد و
فرمود: تمام زنها را در حجره هايى جداگانه داخل كنند، و آنگاه زن آن
مرد را فراخوانده بازجوئى كاملى از او به عمل آورد ولى او همچنان بر
ادعاى خود ثابت بود، پس او را به اتاق سابقش برگرداند و يكى از گواهان
را احضار كرد و خود، روى دو زانو نشست و به وى فرمود: مرا مى شناسى ؟
من على بن ابيطالب هستم و اين شمشير را مى بينى شمشير من است و زن آن
مرد، بازگشت به حق نمود
(15) و او را امان دادم ، اكنون اگر راستش را نگويى تو
را خواهم كشت .
زن بر خود لرزيد و به عمر گفت : اى خليفه ! مرا امان ده ، الان حقيقت
حال را مى گويم .
اميرالمومنين عليه السلام به وى فرمود: پس بگو.
زن گفت : به خدا سوگند حقيقت ماجرا از اين قرار است : چون زن آن مرد،
زيبايى و جمال دختر را ديد، ترسيد شوهرش با او ازدواج نمايد از اين جهت
ما را به منزل خود فراخواند و مقدارى شراب به او خورانيد و ما او را
گرفتيم و خود با انگشت بكارتش را برداشت . در اين موقع اميرالمومنين
عليه السلام فرمود: الله اكبر! من اولين كسى بودم پس از حضرت دانيال كه
بين شهود تفرقه انداخته از اين راه حقيقت را كشف كردم ، و سپس بر تمام
زنانى كه تهمت به ناحق زده بودند حد افتراء جارى كرد، و زن را وادار
نمود تا ديه بكارت دختر چهارصد درهم را به او بپردازد و دستور داد آن
مرد، زن جنايتكار خود را طلاق گفته همان دختر را به همسرى بگيرد و آن
حضرت عليه السلام مهرش را از مال خود مرحمت فرمود.
پس از اتمام و فيصله قضيه ، عمر گفت : يا اباالحسن ! قصه حضرت دانيال
را براى ما بيان فرماييد.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: دانيال كودكى يتيم بود كه پيرزنى از
بنى اسرائيل عهده دار مخارج و احتياجات او شده بود، و پادشاه آن وقت دو
قاضى مخصوص داشت كه آنها دوستى داشتند كه او نيز نزد پادشاه مراوده مى
نمود وى زنى داشت زيبا و خوش اندام ، روزى پادشاه براى انجام ماموريتى
به مردى امين و درستكار محتاج گرديد، قضيه را با آن دو قاضى در ميان
گذاشت و به آنان گفت : مردى را كه شايسته انجام اين كار باشد پيدا
كنيد، آن دو قاضى همان دوست خود را به شاه معرفى نموده او را به حضورش
آوردند، پادشاه آن مرد را براى انجام آن ماموريت موظف ساخت . آن شخص
آماده سفر شد ولى پيوسته سفارش همسر خود را به آن قاضى نموده تا به او
رسيدگى كنند. مرد به سفر رفت و آن دو قاضى به خانه دوست خود رفت و آمد
مى كردند، و از برخورد زياد با زن به او دلبسته شده تقاضاى خود را با
وى در ميان گذاشتند ولى با امتناع شديد آن زن مواجه شدند تا اينكه
عاقبت به او گفتند: اگر تسليم نشوى تو را نزد پادشاه رسوا مى كنيم تا
تو را سنگسار كند.
زن گفت : هر چه مى خواهيد بكنيد.
آن دو قاضى تصميم خود را عملى نموده نزد پادشاه بر زناى او گواهى
دادند، پادشاه از شنيدن اين خبر بسى اندوهگين گرديد و از آن زن در شگفت
شد و به آن دو قاضى گفت : گواهى شما پذيرفته است ولى در اين كار شتاب
نكنيد و پس از سه روز وى را سنگسار نماييد!
در اين سه روز منادى به دستور شاه در شهر ندا داد كه : اى مردم ! براى
كشتن آن زن عابده كه زنا داده حاضر شويد و آن دو قاضى هم بر آن گواهى
داده اند.
مردم از شنيدن اين خبر حرفها مى زدند، پادشاه به وزير خود گفت : آيا
نمى توانى در اين باره چاره بينديشى ؟ گفت : نه تا اين كه روز سوم ،
وزير براى تفريح از خانه بيرون شد، اتفاقا در بين راهش به كودكانى
برهنه كه سرگرم بازى بودند برخورد نموده به تماشاى آنان پرداخت ، و
دانيال كه كودكى خردسال ميان آنان با ايشان بازى مى كرد، وزير او را
نمى شناخت . دانيال در صورت ظاهر به عنوان بازى ، ولى در حقيقت براى
نماياندن به وزير، كودكان را در اطراف خود گرد آورد و به آنان گفت : من
پادشاه و ديگرى زن عابده ، و آن دو كودك نيز دو قاضى گواه باشند. و
آنگاه مقدارى خاك جمع نمود و شمشيرى از نى به دست گرفت و به ساير
كودكان گفت : دست هر يك از اين دو شاهد را بگيريد و در فلان مكان
ببريد، و سپس يكى از آن دو را فراخوانده ، به او گفت : حقيقت مطلب را
بگو وگرنه تو را خواهم كشت . (وزير اين جريانات را مرتب مى ديد و مى
شنيد). آن شاهد گفت : گواهى مى دهم كه آن زن زنا داده است .
دانيال گفت : در چه وقت ؟
گفت : در فلان روز.
دانيال گفت : اين يكى را دور كنيد. و ديگرى را بياوريد، پس او را به
جاى اولش برگردانده و ديگرى را آوردند.
دانيال به او گفت : گواهى تو چيست ؟
گفت : گواهى مى دهم كه آن زن زنا داده است .
- در چه وقت ؟
- در فلان روز.
با چه كسى ؟
با فلان ، پسر فلان .
در كجا؟
در فلان جا.
و او برخلاف اولى گواهى داد. در اين وقت دانيال فرمود: الله اكبر!
گواهى دروغ دادند. و آنگاه به يكى از كودكان دستور داد ميان مردم ندا
دهد كه آن دو قاضى به زن پاكدامن تهمت زده اند و اينك براى اعدامشان
حاضر شويد.
وزير، تمام اين ماجرا را شاهد و ناظر بود، پس بلادرنگ به نزد پادشاه
آمد وآنچه را كه ديده بود گفت .
پادشاه آن دو قاضى را احضار نموده به همان ترتيب از آنان بازجويى به
عمل آورده و گواهيشان مختلف بود، پادشاه فرمان داد بين مردم ندا دهند
كه آن زن برى و پاكدامن است و آن دو قاضى به وى تهمت زده اند و سپس
دستور داد آنان را دار زدند.
(16)
و نظير همين خبر را كلينى (ره ) در كافى
چنين نقل كرده : در زمان خلافت اميرالمومنين عليه السلام دو نفر با هم
عقد برادرى بستند؛ يكى از آنان قبل از ديگرى از دنيا رحلت كرد و به
دوست خود وصيت كرد كه از يگانه دخترش نگهدارى كند، آن مرد دختر دوست
خود را به خانه برد و از او مراقبت كامل مى نمود و مانند يكى از
فرزندان خودش او را گرامى مى داشت ، اتفاقا براى آن مرد مسافرتى پيش
آمده و به سفر رفت . و سفارش دختر را به همسر خود نمود. مرد ساليان
درازى سفر ماند و در اين مدت دختر بزرگ شده و بسيار زيبا بود، و آن مرد
هم پيوسته در نامه هايش سفارش دختر را مى نمود، همسر مرد چون جمال و
زيبايى دختر را ديد ترسيد كه شوهرش از سفر برگشته با او ازدواج نمايد
از اين جهت نيرنگى كرد و زنانى چند را به خانه خود فراخواند و آنان
دختر را گرفته و خود با انگشت ، بكارتش را برداشت .
مرد از سفر برگشت و به منزل رسيد، سپس دختر را به نزد خود فراخواند،
ولى دختر در اثر جنايتى كه آن زن بر او وارد ساخته بود از حضور به نزد
مرد شرم مى كرد و چون مرد زياد اصرار نمود زنش به او گفت : او را به
حال خود بگذار كه مرتكب گناهى بزرگ شده و بدين سبب خجالت مى كشد نزد تو
بيايد؛ و به دخترك نسبت زنا داد.
مرد از شنيدن اين خبر سخت ناراحت شده و با قيافه اى خشمناك به نزد دختر
آمده به شدت او را سرزنش نمود و به وى گفت : واى بر تو! آيا فراموش
كردى آن محبتها و مهربانيهاى مرا؟! به خدا سوگند من تو را مانند خواهر
و فرزند خود مى دانستم و تو نيز اگر خود را دختر من مى دانستى ، پس
چرا مرتكب چنين كار خلافى شدى ؟
دختر گفت : به خدا سوگند من هرگز زنايى نداده ام و همسرت به من تهمت مى
زند و ماجراى زن را براى مرد بازگو كرد. مرد دست دختر و زن خود را
گرفته به طرف خانه اميرالمومنين عليه السلام روانه گرديد و ماجرا را
براى آن حضرت عليه السلام بيان داشت و زن نيز به جنايتى كه مرتكب شده
بود اعتراف كرد. اتفاقا امام حسن عليه السلام در محضر پدر بزرگوار خود
نشسته بود، اميرالمومنين به او فرمود: بين آنان داورى كن !
آن حضرت عليه السلام گفت : سزاى زن دوتاست ؛ يكى حد افتراء براى تهمتش
و ديگرى ديه بكارت دختر.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: درست گفتى
(17)...