فصل بيست و پنجم
جنگ صفين
1
امام (ع) پس از جنگ بصره رهسپار كوفه شد،و آن جا را مركز خلافتخود قرار
داد.اهل كوفه همان مردمى بودند كه او را در مقابل دشمنانش در بصره يارى رساندند و
آتش جنگ را خاموش كردند.بصره،ديگر شهرى نبود كه بر آن اعتماد كند.بيشتر مردم
بصره،مخالف او بودند،و پس از اين كه جنگ،آنچه خواست از مردم آن شهر
گرفت،نمىتوانستند با او صميمى باشند.مردم حجاز هم كسانى نبودند،كه به آنان اعتماد
كند،زيرا ايشان،نسبتبه بقيه نواحى اسلامى،بخش كوچكى از مردم بودند.مردم شام هم
پيروان دشمن وى،معاويه،بودند.مردم مسلمان مقيم مصر آن اندازه نيرومند نبودند تا
بتوانند براى سركوب شوكت جدايى خواهان اموى به تجهيز نيروى لازم بپردازند.
امام (ع) حدود چهار ماه براى آماده ساختن نيرو-براى مقابله با معاويه
خطرناكترين دشمن وحدت امت و مقتدرترين ايشان در ستيزه جويى در برابر حكومت امام و
بىتقواترين فرد در مسايل دينى-در مركز جديد خلافتخود توقف كرد.البته
معاويه،سرپيچى خود را از بيعتبا امام (ع) و نيز مبارزه با قدرت او،اعلان كرده
بود.به اين ترتيب سوريه از پيكر دولت اسلامى جدا شده بود و جدايى خود را هم اعلام
كرده بود.معاويه،بدين هم اكتفا نكرد،بلكه دشمنى خود را با حكومت مركزى ابراز داشت،و
جنگ با دولت مركزى را در پوشش خونخواهى عثمان علنى ساخت.او در حقيقت،حركت جدايى
خواهانه را پيش از آغاز مساله بصره شروع كرده بود.
امام،پس از اين كه بيعت انجام گرفت،نامهاى به معاويه نوشت،حامل نامه
سيرهجهنى بود،در آن نامه،امام (ع) او را از بيعت اصحاب با خود مطلع ساخت و به او
دستور داد تا به همراه مردمى كه زير فرمان او بودند،به بيعت كنندگان ملحق شوند.
معاويه پس از تاخيرى چند،قبيصه عبسى را با طومارى كه مهر شده بود فرستاد.عنوان
نامه چنين بود.از معاويه به على.او به فرستادهاش دستور داد.تا با در دست داشتن
طومار وارد مدينه شود،و سفارش لازم را به او كرد تا چه بگويد.هنگامى كه قبيصه وارد
مدينه شد،مردم دريافتند كه معاويه مخالف است.هنگامى كه قبيصه طومار را به امام (ع)
داد،امام هر چه نگاه كرد چيزى در آن نديد.امام از او پرسيد:پشتسر چه خبر؟قبيصه
جواب داد;در امانم اگر بگويم؟پس از اين كه امان گرفت،گفت:من گروهى را پشتسر گذاشتم
كه جز به رهبرى راضى نيستند.امام (ع) فرمود:به رهبرى چه كسى؟جواب داد:كسى كه جمعيت
تو را به هم ريخته است من شصت هزار پيرمرد را پشتسر گذاشتم كه زير پيراهن عثمان را
در برابر چشم خود روى منبر دمشق انداختهاند و گريه مىكنند.سپس امام (ع)
فرمود:«آيا خون عثمان را از من مطالبه مىكنند؟آيا من بيش از همه طالب خون عثمان
نيستم؟بار خدايا!به تو بىگناهى خودم را نسبتبه خون عثمان ابراز مىدارم.به خدا
قسم،قاتلان عثمان خلاص شدند،مگر خدا بخواهد،زيرا اگر خدا ارادهاش به امرى تعلق
بگيرد،انجام مىگيرد.»
پاسخ امام (ع) بر اين مبارزه طلبى آشكار اين بود كه تا حد ممكن به گردآورى
سپاه بپردازد تا اين سركش خطرناك را سركوب سازد.پرچم را به دست فرزندش محمد بن
حنفيه داد،عبد الله بن عباس را بر ميمنه،عمر بن ابى سليمه را بر ميسره،و ابو ليلى
جراح را بر مقدمه سپاه گمارد.قثم بن عباس را در مدينه به جاى خود تعيين كرد.به قيس
بن سعد استاندار خود در مصر،عثمان بن حنيف استاندار بصره و ابو موسى اشعرى استاندار
كوفه،نوشت تا مردم را براى حركتبه جانب شام آماده كنند.خود او نيز مردم مدينه را
دعوت كرد.او در ضمن سخنانش به مردم مدينه چنين فرمود:«براستى كه نظم امر شما در
حكومت الهى ميسر است،پس به فرمان خدا-بدون انكار و اكراه-تن در دهيد!به خدا
سوگند،كه يا موفق به انجام اين كار مىشويد و يا خداوند حكومت اسلام را از شمابه
ديگران منتقل مىكند و بعد هرگز به شما برنمىگردد،مگر اين كه دوباره اطاعت از امر
او مسلم شود.حركت كنيد به جانب اين قومى كه مىخواهند اجتماع شما را از هم
بپاشند!شايد خداوند به وسيله شما مفاسد مردم جهان را اصلاح كند و هلاك كند كسى را
كه مخالف شماست.»
امام (ع) مشغول جمع آورى نيرو به قصد بسيج همه امكانات خود براى مواجه شدن با
اين گروه تبهكار بود كه اخبار خروج ام المؤمنين عايشه،و طلحه و زبير به جانب بصره
به امام (ع) رسيد،امام ناگزير شد تا پايان مشكل جديد،حركتسپاه به سمتشام را به
تاخير بيندازد.
امام (ع) حركتسپاه خود را به سمتشام از آن جهتبه تاخير نينداخت كه رهبران
سه گانه خطرناكتر از معاويه بودند،بلكه از آن نظر كه خروج رهبران سه گانه به سوى
عراق به خطر معاويه،خطر جديدى را افزوده بود كه اگر امام (ع) با سرعت آن را پيشگيرى
نمىكرد،به طور يقين از كمكهاى نظامى و مالى-در مورد هدف خود يعنى سركوبى دشمن اموى
خويش كه مجسمه بزرگترين خطر براى وحدت امتبود-محروم مىگشت.
اگر رهبران سه گانه هر يك بتنهايى،مخالف حكومت امام مىبودند،با همه توانى كه
داشتند در حدى نبودند تا خطرى در مقابل وحدت امت ايجاد كنند،زيرا،براى امام سركوبى
قدرت ايشان آسان بود.شورش ايشان ناگهانى بود،و آنان زيركى،سپاه انبوه و نظام
اجتماعى معاويه را نداشتند.مردم در بصره با آنان مخالفت كردند و موقعى كه ايشان
وارد بصره شدند-پيش از اين كه امام (ع) براى ملاقات با آنان حركت كند-با ايشان به
جنگ پرداختند.اما معاويه،هر چند اين رهبران موضعگيرى او را نداشتند،خود بتنهايى
خطرى محسوب مىشد.زيرا او كاملا چارهانديشى كرده بود و شورش او نه تنها ناگهانى
نبود،بلكه او در طول دو سال آمادگى لازم را پيدا كرده بود.وى در ميان مردمى زندگى
مىكرد كه با او مخالفتى نداشتند و سپاهى بزرگ و منظم داشت كه از فرمان او دمى
سرپيچى نمىكرد.پس در توان او بود تا با حكومت امام به ستيزه برخيزد،هر چند از خارج
شام كمكى دريافت نكند.به همين دليل بزرگترين هدف امام-پس از فراغتش از جنگ
بصره،آمادگى و تجهيز براى روبرو شدن با اين دشمن خطرناك وحدت و آينده امتبود.
امام (ع) در مقابل معاويه برهان اقامه
مىكند
براى اين كه امام (ع) در مقابل معاويه برهانى اقامه كرده باشد،به همراه جرير بن
عبد الله بجلى نامهاى براى او مىفرستد،و در آن نامه او را به صلح و پيوستن به
پيروان خود،به توده مسلمانانى كه با او بيعت كرده بودند،فرا مىخواند.و در نامه
يادآور مىشود،اشخاصى كه با او بيعت كردهاند همان كسانيند كه با ابو بكر،عمر و
عثمان بيعت كردهاند و در حقيقت،اهل شورا همان مهاجران و انصارند.هر گاه آنان با
كسى بيعت كنند،بيعت ايشان موجب يعتساير مسلمانان خواهد بود و اگر از امر ايشان
خارج شود،به مخالفت و يا بدعتخارج شده است و آنان او را به اطاعت وا مىدارند.اگر
كسى خوددارى از بيعت كند،ايشان با او مىجنگند، زيرا به راهى جز راه مؤمنان رفته
است.
و امام (ع) در همين نامه به معاويه نوشت (1) :«همانا طلحه و زبير
با من بيعت كردند و سپس بيعت را شكستند،در صورتى كه نقض بيعت از جانب آن دو به
منزله مرتد شدن آنان است. پس از اين كه راه عذر و بهانه را بر آن دو بستم با ايشان
جهاد كردم تا اين كه حق فرا رسيد و امر خدا بر خلاف ميل ايشان،بر همه روشن شد،پس تو
نيز بر آنچه همه مسلمانان وارد شدهاند،وارد شو،زيرا محبوبترين امور نزد من درباره
تو عافيت است،مگر اين كه خود را در معرض بلا قرار دهى.پس اگر خودت را در معرض
گرفتارى قرار دهى با تو مىجنگم و از خدا در برابر تو يارى مىگيرم...
چون برهانى را كه معاويه در نيرنگ خود،براى رسيدن به خلافت در برابر مردمبه
كار مىبرد، همان خونخواهى عثمان بود،و اين كه امام بر قاتلان عثمان،با آن كه زير
قدرت او بودند،حد جارى نكرده است،پس امام در ضمن نامه خود استدلال او را ابطال
مىسازد.«تو سخن درباره قاتلان عثمان زياد گفتى،پس داخل در اطاعت من شو،و بعد با
ايشان نزد من به داورى آى،تا تو و ايشان را برابر كتاب خدا وادار سازم.اما آن كه
مىخواهى فريب دهى،مانند فريب دادن كودك شير خوار استبه خاطر شير به هنگام باز
گرفتنش از شير (2) .
به جان خودم قسم،اى معاويه!اگر به عقل خودت نظر كنى و از خواسته هواى نفست چشم
بپوشى،خواهى ديد كه من در خون عثمان،بىگناهترين كسم،و خواهى دانست كه من از او
دور و در كنار بودم،مگر بخواهى حقيقت را ناديده بگيرى و در نتيجه آنچه را كه بر تو
روشن است پنهان سازى (3) .بدان كه تو از جمله طلقايى هستى كه خلافتبر
ايشان روا نيست و از ايشان نمىشود پيروى كرد و با آنان نمىشود شور و مشورت كرد،من
جرير بن عبد الله را پيش تو فرستادم،و او از اهل ايمان و از جمله مهاجران و سابقين
در اسلام است،پس با او بيعت كن!و لا قوة الا بالله...»
جرير نامه را نزد معاويه برد و خود با تمام نيرويى كه براى قانع ساختن معاويه
در اختيار داشت واسطه،رساندن نامه شد،و ليكن معاويه از دادن جواب مثبتيا منفى به
او خوددارى كرد،و جواب را به تاخير انداخت تا فرصت و آمادگى لازم براى آينده به دست
آورد.سرانجام جواب ردى كه مورد انتظار بود رسيد.
انتظار نمىرفت كه هيچ واسطه و يا وسيله قانع كنندهاى بتواند معاويه را وادار
به پذيرش حق سازد زيرا او خود را در مركز قدرتى مىديد كه به او جرات مىداد تا
امام (ع) را به مبارزه بخواند.او جز آن را هم نمىكرد;چون بيش از صد هزار جنگجو در
اختيار داشت.گذشته از آن، ثروت و افرادش روز افزون بود.زيرا،درگير هيچ جنگى نشده
بود و هيچ زيان مالى و يا جانى نديده بود.ولى امام (ع) ناگزير به ورود در جنگ
خونينىشده بود كه در آن جنگ،يارانش مجبور شدند تا مال و جان فراوانى از
دستبدهند.البته دشمنان امام (ع) پيوسته در حال افزايش و ياران معاويه مدام در حال
فزونى بودند.اموال خزانه شام تحت اختيار مطلق او بود، هر گونه كه مىخواست در آنها
تصرف مىكرد،و با آن دلهاى سود جويان را-هر چند تعدادشان زياد بود-مىخريد!!
عمرو بن عاص به معاويه مىپيوندد
البته عمرو بن عاص،زيرك مشهور،شاخصترين فردى است كه در اين برهه از زمان
خودشان را به معاويه فروختند.براستى كه پيوستن عمرو به معاويه نشانه برجستهاى در
تاريخ آزمندى و فرصت طلبى است.تاريخ بخوبى آگاه است (و معاويه كه خود،خواهان خون
عثمان بود مىدانست) كه عمرو بن عاص از بزرگترين محركان قتل عثمان بود.و ليكن آن
موضوع مانع آن نشد كه معاويه براى جنگ با امام (ع) ،به بهانه خونخواهى عثمان،با
زيركى و شيطنت عمرو،همپيمان بشود.بهاى همكارى عمرو با معاويه در راه زشتى كه
مىپيمودند اين بود كه اگر معاويه پيروز شد تا وقتى كه عمرو عاص زنده است،استاندار
مصر باشد.
امام (ع) با سپاه خود به سرزمين شام رفت و معاويه با سپاهى با آن حضرت روبرو
شد كه از نظر تعداد بيشتر از سپاه امام بود.دو سپاه در صفين روبرو شدند.سپاه معاويه
پيش از سپاه امام،كنار رود فرات،فرود آمد.بدين گونه،لشكر امام ناچار شد كه دور از
آب فرات اردو زند.
2
ايده آليسم و ماكياوليسم
معاويه كسى نبود كه در راه رسيدن به هدف خود از به كار گرفتن هر نوع
وسيلهاى،هر چند تبهكارانه،تقوا و پرهيزى داشته باشد.براستى كه او معتقد بود حالاكه
جلوتر به آب رسيده است پس،چرا از اسلحه كشنده خطرناك يعنى جلوگيرى از نوشيدن
آب،براى پيروزى بر على (ع) و سپاهيانش استفاده نكند؟بدين سان،بايد دشمنانش را از
نوشيدن آب مانع شود، در آن صورت،دشمنان يا بايد از تشنگى بميرند و يا تسليم
شوند.عطش آنان را طعمهاى سهل براى سپاه معاويه مىسازد كه با تمام قدرت خود براى
مبارزه آمادگى دارد زيرا آب و غذاى كافى در اختيار دارد.به اين وسيله،پيروزى براى
معاويه قطعى به نظر مىرسيد و مرگ دهها هزار تن از مسلمانان هم با اين روش
تبهكارانه زشت،دل مرده معاويه را تكان نمىداد.نبايستى هم قلب او بلرزد زيرا،ميان
كسانى كه به مرگ تهديد مىشدند،برادر پيامبر (ص) على (ع) ، حسن و حسين،دو سرور
جوانان اهل بهشت،و نوادگان رسول خدا (ص) و همه اصحاب پيامبر (ص) از اهل بدر و احد
بودند!براى چه قلب معاويه در تصميم بر ارتكاب چنين جنايتى بلرزد؟ مگر هدفش اين نيست
كه بر حق و بر امام هدايت و ياران او پيروز گردد؟چه فرق است ميان كشتهاى با كشته
ديگر به هر شكل و روشى كه مىخواهد باشد؟از ديدگاه معاويه بين رسيدن به پيروزى با
شمشير يا نابودى هفتاد هزار تن با اسلحه تشنگى هيچ گونه تفاوتى وجود نداشت.
آرى،نابود كردن سپاه،با سلاح جلوگيرى از نوشيدن آب،براى او مطلوبتر
بود.زيرا،آن نوع پيروزى او را مجبور نمىساخت كه تا با امام در جنگى با شرايط عادى
درگير شود.چرا كه در جنگ سرنوشتساز،امام به پيروزى مىرسيد.اما نابودى با سلاح
جلوگيرى از آب ممكن بود متضمن نتيجهاى مطابق مصلحت او باشد.
از اين گذشته،كه عمرو،همقسم او-با آن كه پرهيزگارتر از او نبود-مانع از به كار
گرفتن اين سلاح شد،زيرا دريافته بود كه اين روش-با همه زشتى-نه تنها پيروزى را عايد
معاويه نخواهد كرد،بلكه موجب زبونى و سستى خواهد بود.اما على (ع) ،كسى كه در شجاعت
ضرب المثل است،هرگز تا هنگامى كه فرمانده سپاه است،تشنه نخواهد ماند با همه
اينها،معاويه بشدت از شنيدن نصيحت همقسم و مشاور خويش خوددارى كرد.امام (ع) كسى نزد
معاويه فرستاد كه او براى مبارزه به خاطر آب نيامده استبلكهبه خاطر احقاق حق و از
ميان برداشتن باطل و به منظور يگانگى كار مسلمانان و باز گرداندن آنها به وحدتى
مقدس كه خواهشهاى نفسانى رهبران آزمند و آشوبگر،آن را پراكنده است،آمده است.معاويه
به هيچ كدام از اينها توجهى نكرد و براى امام (ع) جز پيكار براى آب راهى باقى
نگذاشتسپاه امام (ع) نخستين نبرد مقدس خود را در برابر معاويه و سپاهيانش در راه
به دست آوردن آب،شروع كرد و پيروزى هم يار او شد.در جايگزينى ساحل فرات و بيرون
راندن سپاه اموى از قرارگاه خود،موفق شدند;تا جايى كه در نزديك آب قرار گرفتند.به
اين ترتيب،وضع دگرگون شد و براى امام (ع) و سپاهش اين امكان پيدا شد تا با دشمنان
خود همان رفتارى را بكنند كه دشمن تصميم گرفته بود با ايشان انجام دهد.در امكان
امام بود تا دشمنانش را با همان سلاح خودشان نابود سازد.و ليكن آيا امام (ع) به
چنان كارى دستخواهد زد؟
در اين جا،تاريخ جنگها در مقابل عظمت على بن ابى طالب (ع) سر تعظيم فرود
مىآورد.اين جاست كه على با قامتى استوار ميان رهبران تمام امتها چون كوهى مىايستد
تا اين كه به نسلهاى آينده بشر درس توام با فضيلتخود را بياموزد.براستى كه دين
اسلام در برابر جنگهاى نابود كننده با تمام اشكال و انواعش مىايستد.اگر،رهبران
ملتها در قرن بيستم به خود اجازه مىدهند تا با استفاده از سلاحهاى اتمى،ساكنان كره
زمين را از بين ببرند و تاكنون هم-با آن كه خطر جنگهاى هستهاى تمام نوع بشر را
تهديد به نابودى مىكند-استعمال آن را تحريم نكردهاند،اسلام (سيزده قرن پيش) چيزى
را كه بمراتب كمتر از آن است تحريم كرده است.از جمله تعليمات اسلام،تحريم كشتن
كودكان،زنان،پير مردان و تسليم شدگان سپاه دشمن،ويران كردن خانههاى دشمن و بريدن
درختان آنان است.اما از نظر اسلام،جنگ ويرانگرى كه قوى و ضعيف،بزرگ و كوچك را از
بين مىبرد بزرگترين جنايتهاست.
البته ايمان به اصول اسلامى چيزى است و اجراى آن چيز ديگرى.براستى تاريخ گواهى
مىدهد كه رهبران ملتها و فرمانروايان در صورتى به اجراى اين مقررات مىپردازند كه
به سودشان باشد،اما همين كه اجراى آن ميان ايشان و مقاصدشان فاصلهايجاد كند،نه
تنها در مقابل آن تسليم نمىشوند،بلكه آن را در جهت تمايلات و خواستهاى خود توجيه
مىكنند.
من تصور نمىكنم پس از پيامبر (ص) كسى،نسبتبه دشمنش،همانند امام على،موضعگيرى
كرده باشد،آن هم پس از اين كه دشمن سلاح مهلك منع آب را با هر توجيهى براى نابود
كردن او و سپاهش به عنوان يك اسلحه به كار برده است.
رهبران سپاه امام و سربازانش فرياد برآوردند:نگذاريد آب بردارند،همان گونه كه
آنان نگذاشتند ما آب بنوشيم!امام (ع) ،در جواب ايشان فرمود:«اى مردم!...همانا
خداوند بزرگ شما را به علتستمكارى و بدكارى آنان بر ايشان پيروز گردانيد،براستى كه
اگر شما چنين كار زشتى را مرتكب شويد،به مراتب بدتر است از اين كه آنها شما را از
آب منع كردند.امام به معاويه پيغام داد:
«همانا ما با تو معامله به مثل نمىكنيم.از آب استفاده كن!ما و شما در آن
برابريم.»
3
كوششهاى صلح به شكست مىانجامد
دوباره،امام (ع) ،به منظور بر حذر داشتن دو گروه مسلمان از خونريزى و
بازگرداندن ايشان به وحدت،كوششهاى صلح خود را پى مىگيرد.فرستادههايش نزد معاويه
رفتند.اما اين تلاشها بىنتيجه بود،زيرا معاويه آرزوى رسيدن به سلطنت اسلام را داشت
و هرگز چيزى او را از توجه به هدفش باز نمىداشت.
برخوردهايى ميان دو گروه آغاز شد و ليكن محدود بود.روز ديگر پيشقراولانى از يك
طرف به طرف ديگر حمله مىكرد.
كار به همين منوال ادامه يافت تا اين كه ماه محرم فرا رسيد...جنگ تا آخر ماه
براى عايتحرمت آن متوقف ماند.دوباره امام (ع) تلاشهاى صلح را در خلال ماه محرم
شروع كرد و اين بار هم نتيجهاى چندان متفاوت با تلاشهاى سابق نگرفت.
هنگامى كه محرم پايان گرفت،دو گروه دوباره نبردهاى كوتاه محدودى را
آغازكردند.امام (ع) به اين وسيله،مىخواست هر دو دسته را از زيانهاى جبران ناپذير
در جنگى،خانمانسوز،كه در صورت وقوع انتظارش مىرفت،دور نگهدارد.
آن درگيريها مانع از اين نبود كه افراد دو گروه با يكديگر در غير موقع نبرد
ملاقات كنند و با هم به گفتگو بنشينند و به بحث و استدلال بپردازند.زيرا بيشترين
قبايل در هر دو سپاه بعضى از ساكنان عراق و بعضى مقيم شام بودند و بين آنان اسناد و
قراردادهايى وجود داشت كه با هم رد و بدل كرده بودند.معاويه به بعضى از سران سپاه
عراق نامه مىنوشت و به قصد فريب دادن ايشان،قاصدهايى نزدشان مىفرستاد،و وعدههايى
به ايشان مىداد تا سپاه امام (ع) را ترك كنند و به او بپيوندند.ترديدى نبود كه
ياران خالص امام (ع) با خويشاوندان شامى خود تماس مىگرفتند تا بتوانند ايشان را به
سوى حق بكشانند و ليكن امام (ع) به خود اجازه نمىداد تا به وسيله اموال
مسلمانان،دشمنانش را بخرد و يا به جاه طلبان وعده مقام و منصب بدهد.
در ميان سپاه على (ع) افراد زيادى از دنيا طلبان بودند،و كافى بود تا در سپاه
امام مردمى مانند اشعثبن قيس باشد كه ابو بكر درباره او گفت.«به هيچ بدى برخورد
نكرد مگر اين كه بدان كمك كرد.» (4) تاريخ نقل مىكند كه معاويه برادرش
عتبه را نزد اشعث فرستاد تا نظر او را به خود جلب كند،در صورتى كه اشعث از
انتقادهاى عتبه ناراحت نبود،سرانجام،امام (ع) و سپاهيانش از بلا تكليفى دلگير
شدند،امام تصميم گرفت تا با معاويه در نقطهاى دور از ميدان نبرد ديدار كند دو سپاه
در بزرگترين جنگى كه تا آن روز مسلمانان به خود ديده بودند،درگير شدند و تمام روز و
قسمت زيادى از شب را پيكار كردند.روز دوم هم نبرد نابود كننده خود را دنبال
كردند.پس ميمنه سپاه امام (ع) ضعيف شد و افراد آن آماده فرار شدند و از آن جهت قلب
لشكر تكان خورد امام (ع) ناچار شد تا آن را به ميسره لشكرش منتقل كند،جايى كه
بيشترين نيروى آن از قبيله ربيعه بود،هنگامى كه امام (ع) را درميان گرفتند،راه
جنگيدن را انتخاب كردند و از اين ننگ مىترسيدند كه مبادا به امام (ع) ،در حالى كه
ميان آنهاست، صدمهاى برسد.پس،تا پاى جان همقسم شدند.
مالك اشتر رفت تا فراريان را برگرداند.آنان صداى او را شنيدند و برگشتند،آن
گاه،تمام سپاه بار ديگر به هم رسيد و گردونه نبرد همچون آسيابى;بقيه آن روز و سراسر
آن شب با سختترين شكل و هولناكترين وضع،به گردش در آمد.
4
به زمين افتادن عمار ياسر
در آن روز موقعى كه افراد ميمنه لشكر امام (ع) رو به فرار گذاشتند،صحابى و
دوست رسول خدا (ص) ،عمار ياسر ميان دو جبهه ايستاد.با اين كه بيش از نود و سه سال
داشت،با صداى بلند مىگفت:«به خدا سوگند،اگر ما را بزنند بحدى كه موى پيشانيهاى ما
را به دست گيرند ما يقين داريم كه بر حقيم و ايشان بر باطلند.»و در حالى كه اشاره
به پرچم معاويه مىكرد و گفت:«به خدا قسم كه من سه نوبتبا اين پرچم كه در لشكر
معاويه است جنگيدهام،و اين چهارمين نوبت مانند همان نوبتهاست.» (5)
البته عمار در انتظار رسيدن وقتشهادت خود به دست گروه ستمكار بود.براستى كه پيامبر
خدا (ص) روزى در حالى كه اصحابش به گوش مىشنيدند فرمود:
«چه دردناك است،كه تو را اى پسر سميه،گروه ستمكار مىكشند.» (6)
اصحاب كاملا از آن مطلب آگاه بودند.عمرو بن عاص از جمله كسانى است كه اين حديث را
روايت كرده است و مردم شام هم اين روايت را از او شنيده بودند.اين روايت پيش از آن
روزهايى كه جنگ تفرقه ايجاد كند،در اردوى معاويه،شك و ترديدى به وجود آورده بود،و
معاويه،عمرو را به خاطر نقل اين حديث ملامت كرد،زيرا مردم دانستند،عمار همراه امام
(ع) است و او از سرسختترين افراد در مبارزه با معاويهاست،و يقين كردند كه ميان
سپاه گروه ستمكار به سر مىبرند،كه عمار در جهت مخالف آن است.عمار،پيش از درگيريش
در جنگى كه در آن به شهادت رسيد، در كارزار صفين كه حق و باطل را از هم جدا ساخت،آب
خوردن خواست،شير آميخته با آب آوردند.پس تكبير گفت و اضافه كرد:«اين همان چيزى است
كه حبيب من رسول خدا (ص) به من وعده داده بود،موقعى كه فرمود:اى عمار تو را گروه
ستمكار خواهند كشت و آخرين آشاميدنى تو از دنيا آميختهاى از شير باشد.»سپس،آن را
نوشيد و از حريم ولايت دفاع مىكرد و فرياد مىزد:«كيست كه بوى بهشت را استشمام
كند؟بهشت زير درخشش شمشيرهاست و تشنه كامان آب مىطلبند و آن شربتشهادت در اختيار
آنان است،امروز، دوستان،به ديدار محمد (ص) و حزب او مىروند.»
عمار رفت تا هاشم بن عتبة بن ابى وقاص،پرچمدار پيشقراولانى را كه عمار رهبرى
آنان را بر عهده داشت،وادار به جنگ كند (و اين هاشم از بهترين سواران قريش و
محبوبترين آنها نزد امام (ع) بود و يكى از چشمهايش را در يكى از جنگها از دست داده
بود) .يك بار عمار از روى محبتبه او گفت:جلو برو اى كه يك چشمت را از دست
دادهاى!و بار ديگر مىگفت:برو جلو پدر و مادرم فداى تو باد!و هاشم او را به آرامش
دعوت مىكرد و به عمار مىگفت:آرام باش اى ابو يقظان،براستى كه جنگ تو را خسته
خواهد كرد.و ليكن آرام باش هاشم،و نود و سه سال عمر از شتاب ابو يقظان نكاست،زيرا
او تصميم گرفته بود تا به سوى بهشتبشتابد.براستى كه او بر سر پيمان خود با حبيبش
پيامبر بزرگوار (ص) ايستاده بود و مىخواست كه با او ملاقات كند.او تصميم خود را
گرفته بود.
خزيمة بن ثابت،ذو الشهادتين،با امام (ع) در آن جنگ بود،اما هنوز به جنگ
نپرداخته بود. هنگامى كه عمار به قتل رسيد،براى خزيمه ثابتشد كه گروه ستمكار همان
سپاه معاويه است. پس،وارد خيمه خود شد و شمشيرش را انداخت و آب روى آن ريخت و آن را
شستسپس مشغول جنگ شد تا كشته شد.
5
توطئهاى بزرگ
نبرد در روز سوم با تمام شدت خود ادامه داشت،آثار ضعف در سپاه معاويه پديدار
شده بود و نزديك بود ياران امام (ع) به خيمه معاويه برسند.معاويه قصد فرار داشت و
ليكن استقامت كرد و ماند.
روز بالا آمده بود و جنگ به همان شدت خود بود،در آن هنگام كه پيروزى در چند
قدمى امام و لشكريانش قرار داشت،در حالى كه آنان گلوى گروه ستمكار را فشرده
بودند،ناگهان در ميان ارتش معاويه قرآنها بالا رفت و فرياد مردم شام بلند شد:اينك
كتاب خدا!از اول تا آخر ميان ما و شما!خدا را خدا را درباره مردم عرب!خدا را در نظر
بگيريد درباره اسلام!چه كسانى اگر مردم شام نابود شوند از مرزهاى شام دفاع خواهند
كرد؟و چه كسى اگر مردم عراق از بين بروند از مرزهاى عراق نگهبانى خواهد كرد؟
در حقيقت،معاويه از به دست آوردن پيروزى نظامى نااميد و با شكست قطعى در ميدان
جنگ مواجه شد.از آن رو،به قرآن پناهنده شد.
دعوت به حكم قرآن از ابتكارهاى معاويه و ابن عاص نبود.زيرا امام (ع) مردم بصره
را پيش از آغاز جنگشان-دعوت به حكومت قرآن فرموده بود.و به يكى از جوانان كوفه
دستور داد تا با مردم بصره به وسيله قرآن روبرو شود و آنان را به حكومت قرآن دعوت
كند.ولى مردم بصره دعوت را نپذيرفتند و آن جوان را كشتند.
هنگامى كه معاويه و ابن عاص به شكست نظامى يقين پيدا كردند و ديدند هيچ راه
گريزى براى مردم شام نيست،تصميم گرفتند تا به دعوت به حكم قرآن پناهنده
شوند.معاويه،چنان كه به نظر مىرسد،تمام امكانات را آماده ساخته،و جو را براى آن
كار فراهم كرده بود.او پنهانى،با سران سپاه امام (ع) -بخصوص با اشعثبن قيس رئيس
قبيله كنده اهل يمن،كه در ميان مردم كوفه افرادش از همه قبايل بيشتر بود-روابطى
برقرار ساخته بود.البته معاويه،تا حدودى يقين داشت،كه بالا بردن قرآنها منجر به
ايجاد شكاف در ميان لشكر امام خواهد شد، چه امام (ع) آن دعوت را بپذيرد و چه
نپذيرد.در حقيقت،همان كه معاويه،انتظار داشت اتفاق افتاد،زيرا ميان سپاه امام (ع)
سر و صداهايى برخاست،آنان آتش بس و پذيرفتن حكم قرآن را خواستار شدند.
كسانى كه آتش بس مىخواستند سه دسته بودند،هر كدام نظرى مخالف با نظر ديگران
را داشتند.گروهى مقدس و پرهيزگار!معتقد بودند خوددارى از پذيرش دعوت به كتاب خدا و
ادامه جنگ گناهى بزرگ است و جايز نيست كه مسلمانان مرتكب چنان گناهى شوند.اين گروه
فراموش كرده بودند كه پيشواى ايشان داناترين فرد به قرآن و حلال و حرام آن است و
پايبندى او به قوانين قرآن از همه مسلمانان،بيشتر است.
در ميان اين دسته تعداد زيادى از قاريان قرآن بودند كه به دليل كوتاه فكرى
تصور مىكردند به تمام علم شريعت آگاهند و خود را در مقام حامى آن مىديدند.چه
بسيارند از اين دسته دينداران در هر زمانى و مكانى!
دستهاى منافق به رهبرى توطئهگران عليه حق و شريعت،مىكوشيدند تا جنگ را
متوقف سازند.آنان هواخواه باطل بودند و به خاطر آن مىكوشيدند و به دشمن كمك
مىكردند، چون مىديدند كه در كمك به دشمن از سود مادى برخوردار خواهند شد.
گروهى نادان نيز بودند كه به هر قيمتى طالب زندگى و سلامتى بودند.افراد اين
گروه حركتخود را پشتسر امام در جنگهاى بصره و كوفه بسى گران مىديدند،زيرا از خون
فرزندان،برادران و خويشاوندان خود،بهاى زيادى پرداخته بودند و اكنون مىخواستند
خودشان باقى بمانند و براى آنها مهم نبود كه در آينده بر سر اسلام و مسلمانان چه
بيايد.
امام (ع) براى روشن كردن آنان ايستاد و فرمود:براستى كه بلند كردن قرآنها از
جانب معاويه و يارانش فريبى خطرناك بيش نيست،و قصد دارند تا بدان وسيله پيروزى را
از چنگ شما بيرون كنند.على،معاويه و همراهانش را از كوچك و بزرگ مىشناخت و
مىدانست كه ايشان اهل قرآن و اهل دين نيستند.تمام هدفشان اين استكه خود را از
فاجعه شكست نجات دهند. البته در سپاه امام (ع) ،گروهى اهل بصيرت بودند (كه شمار
آنها از ديگر گروهها كمتر بود) كه تنها نظرشان نظر امام (ع) بود،بلكه به امام اصرار
داشتند تا جنگ ادامه يابد و سر و صداى زياد خواستاران توقف جنگ نشنيده گرفته
شود.رهبرى اين دسته را مالك اشتر بر عهده داشت،ولى فريادهاى كسانى كه توقف جنگ را
خواستار بودند،پيگيرى نبرد را تحت الشعاع قرار داد.
اشتر،همواره افراد خود را به پيشروى به جانب معاويه وادار مىكرد و او مىديد
كه پيروزى در نزديكش قرار گرفته است.اما درخواست كنندگان توقف جنگ،دور امام (ع) را
گرفتند و تهديد كردند كه او را تنها خواهند گذاشت.حتى تهديد كردند كه با تمام
نيرويى كه دارند با او خواهند جنگيد و از او خواستند كه به اشتر دستور توقف حمله را
صادر كند.امام (ع) خود را سر دو راهى ديد كه راه سومى وجود نداشت.يا بايد بجنگد كه
در اين صورت،ناچار به نبرد با دشمنان و جمعى زياد از سپاه خودى خواهد بود،آن هم با
اندكى از افراد آگاه كه همواره سر به فرمان او مىداشتند،و يا اين كه نبرد را متوقف
كند تا پيروزى از دست لشگريان حق خارج شود.امام (ع) از ترس اين كه مبادا پيروان
بيدار دلش پيش از رسيدن به نتيجهاى كه پايههاى حق استوار گردد،محاصره شوند،راه
متوقف كردن جنگ را انتخاب كرد.
امام (ع) خود را در مقابل شورشى ديد كه به خاتمه قدرت او منجر مىشد.او به
اشتر كه نزد او برگشت و پيشنهاد كرد تا با افراد زير فرمان خود،با عاصيان مبارزه
كند،فرمود:نه اى مالك! من فرمانده بودم،و اينك فرمانبر شدهام.از اين كه بگذريم،آن
توطئه دو هدف داشت:
(1) متوقف ساختن جنگ از طريق پذيرش دعوت به حكم قرآن.
(2) انتخاب داور از جانب اردوى عراق،كه ابو موسى اشعرى باشد،كسى كه پيش از جنگ
بصره استاندار امام (ع) در كوفه بود.همو كه تمام تلاش خود را در مورد جلوگيرى مردم
كوفه از پيوستن به امام (ع) -به هنگام مواجه شدن امام با سپاه ناكثين در بصره-به
كار برد و اگر گروهى از سران سپاه امام،با معاويه همراهى و همفكرىنمىكردند،امكان
نداشت كه وى به همه اين هدفها دستيابد.
خواستاران توقف جنگ رفته رفته زمزمههايى را آغاز كردند،كه گويا بار مسؤوليت
جنگ را به جاى معاويه بر عهده امام (ع) مىگذاشتند.و دخالت ايشان حكايت از پشيمانى
آنها از ورود به جنگ مىكرد،زيرا كه تلاش خود را بر مبارزه با قدرت امام (ع) و
جلوگيرى وى از انتخاب هر داورى كه هم عقيده با امام (ع) بوده و ادامه جنگ،يا بازگشت
از آن را تصويب كند،متوجه ساخته بودند.
معاويه عمرو بن عاص را به نمايندگى خود انتخاب كرد و هيچ كسى از مردم شام،با
او مخالفت نكرد.و امام (ع) عبد الله بن عباس را انتخاب كرد،اشعث و پيروانش
گفتند:نبايد دو نفر از قبيله مضر ميان ما داورى كنند.در صورتى كه مضرى بودن ابن
عباس دليل واقعى مخالفت آنان با رد داورى وى نبود.و ليكن اشعث تعصب قبيلهاى را
پوششى قرار داد تا هدف خود را به وسيله آن بپوشاند.و اگر ابن عباس همچون اشعثبا
امام (ع) دشمن بود،اشعث او را مىپذيرفت.و آن مطلب،آن گاه به وضوح روشن شد كه امام
(ع) نام مالك اشتر را كه او هم مانند خود اشعث از مردم يمن بود،مطرح كرد.پس اشعث و
دار و دستهاش،رد كردند در حالى كه مىگفتند:«مگر ما هم اكنون درگير حكم اشتر
نيستيم؟»چون عقيده اشتر همان نظر امام (ع) بود و اعتقاد بازگشتبه نبرد را داشت تا
كار گروه ستم پيشه را يكسره كند.در صورتى كه اشعث و دار و دستهاش جز ياورانى براى
گروه ستمكار نبودند كه به امام (ع) پيوسته بودند و از حاكميت و پيروزى او و هر كسى
كه در راه او مبارزه مىكرد،خوشحال نبودند.و در حقيقت ضرر اينها و همچنين خطرشان
براى امام (ع) از دشمنش معاويه بيشتر بوده است.
امام (ع) نسبتبه پذيرش تعيين حكم و قبول ابو موسى به عنوان نمايندگى خود و
سپاهيانش،مجبور شد و سند تعيين حكم نوشته شد و دو طرف آن را امضا كردند،اشعث از
انعقاد قرارداد بسيار خوشحال شد،و شروع كرد به نقل كردن و پخش آن در ميان افراد
مقدم لشگر عراق و خواندن معاهده براى آنها.
6
داوران
مهمترين نكات پيمان نامهاى كه امضا شد اين بود كه داوران آنچه را كه قرآن
لازم دانسته لازم شمارند و هر چه را كه خط بطلان روى آن كشيده استباطل شمارند.و از
آنچه در قرآن است پيروى كنند و آنچه را هم كه در قرآن نيافتند از مواردى كه اختلاف
نظر پيدا كردند، مطابق سنت عادله نيكويى عمل كنند كه موجب وحدت باشد نه تفرقه،و عهد
و پيمان خدا بر ذمه داوران است كه ميان امت اصلاح نمايند و امت را به جدايى و جنگ
باز نگردانند،و مدت اين داورى تا ماه رمضان است. (و اگر داوران خواستند،زودتر انجام
دهند و اگر مصلحت ديدند به تاخير بيندازند.با اين كه نمىخواستند،از مدت مقرر تاخير
افتاد) .و محل داورى ايشان جايى بين كوفه،شام و حجاز تعيين گرديد.
على رغم آن كه قرآن و سنت جامع پيامبر (ص) ،حق على (ع) صاحب بيعت قانونى و
برادر پيامبر (ص) و صاحب اختيار هر مرد و زن با ايمان را احيا مىكند،و باطل معاويه
بر هم زننده وحدت و ريزنده خون مسلمانان در راه هدفهاى خود را نابود مىسازد،ولى از
آن داوران انتظار چنين احياى حق و نابودى باطل نمىرفت.
هيچ كدام از داوران در اين اختلافى كه وارد شده بودند بىطرف نبودند تا حكم
عادلانهاى صادر كنند.ابن عاص،رهبر دوم سپاه،در حال مبارزه با امام (ع) بود،و ابو
موسى اشعرى نيز يكى از پنج نفر مخالف حكومت و سياست امام (ع) قبل از جنگ بصره بوده
است.و در آن فاصله زمانى كه معاويه مانع گسترش تسلط امام (ع) به قلمروش بود و
نافرمانى مسلحانه خود را اعلان داشت و ام المؤمنين،طلحه و زبير بصره را به تصرف خود
درآورده بودند و با گسترش نفوذ خود چشم طمع،نسبتبه كوفه داشتند،ابو موسى مردم كوفه
را از كمك به امام (ع) در باز گرداندن متصرفات اين افراد از قلمرو و حكومت وى،باز
مىداشت.
ابو موسى،على رغم اين كه امام (ع) فرياد بعد از فرياد و پيام پس از پيام،براى
او ومردم كوفه مىفرستاد و آنها را براى كمك به باز گرداندن حقش دعوت مىكرد،چنين
موضعى را براى خود گرفته بود.و نتيجه آن موضعگيرى،باقى گذاشتن بصره تحت قدرت رهبران
سه گانه و اتحاد با ايشان بوده است،و ابراز نافرمانى نسبتبه امام را در زير پوشش
روش خاص دينى خود،يعنى دعوت به حرمت جنگ و مبارزه،انجام مىداد.در حالى كه فراموش
كرده بود كه قرآن بطور صريح به مبارزه با هر گروهى از مسلمين كه بر گروه ديگر ستم
روا دارد،دعوت مىكند.و اگر ابو موسى اشعرى به آنچه كه آن روز مىخواست دست
مىيافت،و مردم كوفه فرمان او را مىبردند،حكومت امام (ع) در همان سال اول بيعتخود
خاتمه يافته بود.و به همين جهت امين قرار دادن ابو موسى و عمرو بن عاص،در برابر
امام (ع) در حقيقت امين دانستن دشمن درباره دشمنى بوده است.و گزينش مردم عراق ابو
موسى را در واقع نوعى كنار آمدن با اهل شام روى بر كنار كردن امام (ع) بوده است.
البته آنچه انتظار مىرفت اتفاق افتاد،داوران در گفتگوى خود مدت زيادى وقت
گذرانى كردند.و نتيجه گفتگوهايشان اين بود كه در ميان خود روى بر كنارى امام (ع) و
معاويه همعقيده شده و به توافق رسيدند.ابو موسى برخاست و عزل هر دوى آنان را اعلان
كرد و پس از او ابن عاص بپا خاست و بركنارى امام (ع) و ابقاى معاويه را به اطلاع
عموم رسانيد.ابو موسى عمرو را متهم به حيلهگرى و نقض توافق كرد.و ليكن اگر ابن عاص
او را فريب نداده بود و معاويه را چنان كه او امام را خلع كرد،بر كنار كرده بود هر
آينه،حكم آن دو در بركنارى معاويه هيچ تاثيرى در داورى نداشت.زيرا كه معاويه در آن
روز فرمانرواى شام بود،نه خليفه،و آن روز مدعى نبود كه خليفه است پس خلع او چه معنى
داشت؟زيرا كه او مردى را از مقامى بركنار ساخته بود كه نه صاحب آن مقام بوده است و
نه مدعى آن.پس حكم ظالمانه ايشان زيانى به حال معاويه نداشت و تنها زيانش متوجه
امام (ع) بوده است.
و حقيقت اين است كه اگر حكم داوران موافق شرايط پيمان داورى در احياى آنچه
قرآن احيا داشته و نابود ساختن آنچه كه قرآن باطل شمرده،مىبود،البته حق اين بودكه
ما فريبكارى عمرو بن عاص را نسبتبه ابو موسى اشعرى كمكى براى امام (ع) منظور كنيم
نه براى معاويه.اگر ابن عاص فريب نمىداد،ضرر امام (ع) جنبه قانونى داشت و بدتر
بود،زيرا راى داوران در بركنارى امام (ع) براى وى الزام آور بود در صورتى كه خلع
معاويه ضررى براى معاويه نداشت و از موقعيتش چيزى را نمىكاست.زيرا بر كنار ساختن
مردى از مقامى كه نداشته و مدعى آن هم نبوده است عملى بيهوده و بىاثر است.
پس اگر حكم ايشان بر طبق قرآن و سنت مىبود،مكر ابن عاص تنها چيزى بود،كه باعث
جلوگيرى اجراى حكم آنان مىشد.زيرا كه آن،اختلاف ايشان و عدم توافق در حكم را اثبات
مىكرد.و ليكن حكم داوران-در صورت توافق هم-مخالف قرآن و سنت مىبود،زيرا كه قرآن
اعلان مىفرمايد:«و اگر دو دسته از مؤمنان با هم نبرد داشتند پس ميان آنها صلح
برقرار كنيد و اگر يكى از آنها بر ديگرى تجاوز كرد پس با آن كه تجاوزكارستبجنگيد
تا تسليم امر خدا گردد.پس اگر تسليم شد،ميان ايشان به عدالت و قسط آشتى دهيد كه
خداوند دادگستران را دوست مىدارد.» (7) البته دار و دسته معاويه همان
گروه تجاوزگرى است كه از فرمان خدا سر برتافته است،زيرا على (ع) بنا به نص صريح
پيامبر (ص) (مطابق عقيده پيروان اهل بيت (ع) ) و به دليل بيعت عمومى كه توده اصحاب
پيامبر (ص) و عموم ساكنان مدينه،مكه و عراق،مصر،يمن و ساير سرزمينهاى اسلامى-به جز
مردم شام كه معاويه،بر آنها حاكم بود-خليفه قانونى بوده است.و در صورتى كه او خليفه
شرعى بوده است پس بر همه مسلمانان اطاعت از او واجب بوده است زيرا كه قرآن مسلمانان
را به اطاعت صاحبان امر خود، ملزم مىكند:«اى كسانى كه ايمان آوردهايد،از خدا و
پيامبر (ص) و صاحبان امر خودتان اطاعت كنيد...» (8) براستى كه پيامبر
(ص) اعلان فرموده بود كه على صاحب اختيار هر مؤمنى است و از خداوند درخواست كرده
بود تا هر كس كه او را دوست مىدارد دوستش بدارد و هر كسكه او را دشمن مىدارد
دشمنش بدارد.و معاويه دشمن و در حال جنگ با امام (ع) بوده است و ريختن خون او را
حلال مىشمرده است،و هر گاه چنين است كه خداوند دعاى پيامبرش را اجابت مىكند (و
ترديدى در اجابت كردن دعاى او نيست) پس معاويه با دشمنيش نسبتبه على (ع) دشمن
خداست.
مسلم در صحيح خود روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«هر كس از فرمان او
سرپيچى كند و از جامعه جدا شود،مرگش مرگ جاهليت است.و هر كسى زير پرچمى،كوركورانه
نبرد كند به خاطر تعصب خشم بگيرد و يا به تعصب قومى دعوت كند،و يا به يارى تعصب
قومى برخيزد و كشته شود،به مرگ جاهليت كشته شده است.» (9) و بدون ترديد
معاويه سرپيچى از اطاعت كرده است.
و هر گاه كسى بخواهد در اين كه معاويه رئيس گروه ستمكار بوده است ترديد
كند،براى رفع ترديد لازم نيست كارى بكند جز اين كه حديث متواترى را به خاطر آورد كه
تمام مسلمانان بر روايت او اتفاق نظر دارند.هنگامى كه پيامبر (ص) به عمار بن ياسر
در حضور همه اصحابش فرمود:«چه غمبار استحال تو اى پسر سميه!تو را گروه ستمكار
مىكشند.»و گروه معاويه همان گروهى بود كه اين صحابى بزرگوار و حبيب پيامبر (ص) را
به قتل رسانيد.
و اين حديثبحدى از شهرت و تواتر رسيده بود كه زبير را تكان داد و رعشهاى بر
اندام او انداخت و آنچنان به خود لرزيد كه روز جنگ بصره موقعى كه دانست عمار ميان
سپاه امام (ع) است قادر به حمل اسلحه نشد،زيرا كه او مىترسيد عمار در آن جنگ كشته
شود و زبير جزء گروه ستمكار بوده باشد.
و موقعى كه به عمرو بن عاص در جنگ صفين خبر دادند،عمار كشته شده است او باور
نكرد و هنگامى كه پيكر شهيد عمار را ديد،رنگش تغيير كرد و بعد گفت:«آيا ما او را
كشتيم؟»خير! بلكه او را كسى به قتل رسانده است كه به ميدان جنگش آوردهاست.و معاويه
نيز همين حرف را زد.و موقعى كه امام (ع) حرفهاى آنها را شنيد به مسخره فرمود:«در
اين صورت پيامبر خدا (ص) همان كسى است كه عمويش حمزه را به قتل رسانده است زيرا كه
وى عمويش حمزه را به جبهه احد آورد».
شكى نيست كه ابو موسى اين حديث را شنيده بود و از قتل عمار اطلاع يافت و
مىدانست كه معاويه و دار و دستهاش همان گروه ستمكارند و على (ع) آن امام و رهبر
هدايت است،و ليكن هيچ كدام از اينها مانع او در اعلان بركنارى امام (ع) از خلافت
نشد.و آن مطلب اتفاق نيفتاد مگر به اين دليل كه او دشمن امام (ع) بوده است.و من
نمىخواهم بگويم كه او براى دانستههاى خود از كتاب خدا و سخنان پيامبر ارزشى قائل
نبود،بلكه به اعتقاد من عداوت او با امام چشم دل او را كور كرده بود.