فصل سوم
دارندگان نقش اساسى
هر گاه به حوادث مهمى كه به امتيا امتها-به سبب انجام رسالتهاى دينى و گسترش
آن-رسيده است،نظرى بيفكنيم،و همچنين كسانى را كه در زمان آغاز آن پيشامدها و در
مراحل شروع آن مىزيستهاند،مورد توجه قرار دهيم،در مىيابيم كه آن پديدهها و
دگرگونيهاى اوليه آن به انبوه كسانى كه معاصر ايشان بودند-افراد و يا گروههاى
كوچك-ارتباطى ندارد.به طور مثال،وجود اين سرباز يا آن كشاورز،كارگر،بازرگان و يا
فرد سياستمدار،و يا عدم آنها،هيچ اثرى مثبتيا منفى در آن پيشامدهاى مهم و
دگرگونيها، نداشته است.پس امكان داشت-جز در موارد بسيار اندك-نيازى به وجود هيچ
فردى در پديد آمدن آن پيشامدها نباشد.به اين ترتيب كه انسان ديگرى جاى او را پر
كند،و نقشى همانند نقش ناچيز او عهدهدار شود.
آنچه را امتى از امتها به عنوان يك عمل مهم انجام مىدهد بيشتر مربوط به تمام
افراد آن امت است و به انبوه كسانى كه تشكيل امت مىدهند-از افراد و گروههاى كوچك
با حركتهاى معمولى ناچيز-ارتباطى ندارد.در نتيجه،آنان مثل كارگرانى هستند كه در
ساختن بنايى همكارى مىكنند;هر كدام از آنان اثرى در بالا بردن آن بنا دارند،اما
ممكن است جاى هر يك از آنان را با فرد ديگرى چون او عوض كرد تا همان وظيفه را بر
عهده گيرد.تنها از آن مورد، بعضى جمعيتها و برخى افرادى را كه قيام كرده و يا اقدام
به حركتهايى مىكنند كه براى ديگران اقدام به آنها دشوار است (و يا ديگران
نخواستهاند آن كار را بكنند!) مستثنا مىشود. آنان همان كسانى هستند كه نمىتوان
ازايشان بىنياز بود.و ديگران را جايگزين آنان كردن دشوار است،و آنانند كه
رويدادهاى مهم پيوندى مستحكم با ايشان دارد.
بنابراين ما اين حق را داريم كه وجود هر فردى از كسانى را كه حركات ناچيزى
انجام دادهاند (و آنان اكثريتى انبوه از هر امتى هستند) نسبتبه پيشامدهاى بزرگ
اتفاقى و تصادفى به حساب آوريم،هر چند كه هر فردى از نظر علمى نتيجه يك سلسله اسباب
و علل پياپى و شتسر هم است تا او را به وجود آورند،و مىگوييم كه وجود اين آدم و
يا آن گروه كوچك نسبتبه آن پيشامد نهايى تصادفى و اتفاقى است،زيرا آن پيشامد ممكن
بود-با وجود،و يا بدون وجود او-تحقق يابد.چه ممكن بود جاى اين فرد را فرد ديگرى و
جاى اين فاميل و يا قبيله را فاميل و يا قبيله ديگرى بگيرد و عهدهدار نقشى مانند
نقش آن فرد و آن قبيله شود. مايلم،براى خواننده توضيح دهم،كه مقصود من اين است كه
پيشامدهاى بزرگ،به تنهايى به هيچ فرد،يا گروه كوچك ارتباط ندارد،و بيشتر به مجموعه
مربوط مىشود.و گاهى به وجود بعضى افراد و گروههاى كوچك مربوط مىشود آنجا كه نقش
مشخص جدى داشته باشند.
اگر نظرى به پيدايش اسلام و گسترش آن در زمان پيامبر (ص) بيفكنيم در مىيابيم
كه اسلام،پيوندى استوار و مثبتبا معدودى از افراد و گروهها داشته است.ضرورتى ندارد
كه ما از رابطه اسلام با شخص پيامبر گرامى صحبت كنيم،چه او كسى است كه وحى الهى را
دريافت كرده و حامل رسالتبوده است و با دشواريهايى روبرو شده كه احدى با آنها
مواجه نشده است. او تنها انسانى است كه اوصاف برجستهاش او را شايسته دريافت وحى
كرده است;و خداوند خوب مىداند كجا رسالتخود را قرار دهد.
چون اسلام به شخص پيامبر اكرم-هم در آغاز و هم در طول زمان حيات آن
حضرت-وابسته است ما دوام اسلام را-در آن برهه از زمان-در پيوند با سه گروه كوچك
مىيابيم كه نگهبانى از زندگى پيامبر (ص) را بر عهده گرفته و در راه دفاع از او
بزرگترين فداكاريها را انجام داده است.
نقش خاندان هاشم
نخستين گروه از اين گروهها قبيله هاشم است (و همراه آن بنو المطلب) آن درختبا
بركتى كه پيامبر ارزشمندترين ميوه آن است،قبيلهاى كه در راه حمايت از پيامبر و
نگهبانى وجود شريف او،به اندازهاى فداكارى كرد كه هيچ يك از قبايل مكه در خلال
سالهايى كه پيامبر-از هنگام بعثت تا آغاز هجرت-گذراند،آن چنان فداكارى از خود نشان
نداد.تنها اين گروه با بركت در خلال آن سالها به شرف دفاع از پيامبر (ص) مشرف شد.و
هيچ قبيله ديگرى نخواست كه در اين شرافتبا آن همكارى كند،بلكه ديگر قبيلههاى مكى
تصميم گرفتند كه نسبتبه پيامبر و رسالتش و قبيله او موضعى خصمانه بگيرند و پيامبر
(ص) و اعضاى خانوادهاش را در محاصره خطراتى قرار دهند كه پيوسته آنان را در معرض
تهديد قرار مىداد. از اين رو مىتوانيم بگوييم وجود بقيه قبيلههاى مكى نسبتبه
دوام رسالت،اتفاقى و تصادفى بوده است،زيرا كه آن قبيلهها همچون گروههاى ديگر
هيچگونه كمكى به مقام رسالت نكردند.
نيازى به گفتن ندارد كه افراد منسوب به بعضى از اين قبيلهها به پيامبر (ص)
ايمان آوردند و در راه رسالت او فداكارى كردند ولى كار ايشان در اين جهت مانند كار
هر فرد ديگرى بود.اما گروههايى كه آن افراد انتساب به آنها داشتند نسبتبه او موضع
منفى گرفتند و افرادى را كه از روش ناپسند آنان پيروى نكردند،مورد اذيت و آزار قرار
دادند.به آن سبب مىگوييم كه وجود اين قبايل همچون گروههاى ديگر نسبتبه ادامه
رسالت در آن برهه از زمان،تصادفى و بدون اثر مثبتبوده است.آرى،وجود آن قبيلهها
حتى اثر منفى داشت،زيرا اگر قبيلههايى چون:اميه،مخزوم،زهرة،جمحا و ساير قبايل دشمن
اهل مكه،وجود نداشتند،بىگمان پيامبر (ص) و رسالتش،از بسيارى خطرات دور و بر كنار
مىماندند.
امام على در نامهاى خطاب،به معاويه چنين تذكر مىدهد:
«پس قبيله ما خواستند پيامبر ما را بكشند و ريشه ما را قطع كنند و اندوههايى
براىما فراهم آورند و نارواييها درباره ما اعمال كنند.آسايش را از ما گرفتند و ترس
و خوف را بر ما گماردند،و ما را به رفتن به سوى كوهى سخت[شعب ابو طالب]ناگزير
ساختند،و آتش جنگ را در برابر ما افروختند،پس خدا خواست تا ما شر اشرار را از
پيامبرش دور سازيم و دست دشمنان را از حريم او قطع كنيم.فرد با ايمان ما به اميد
پاداش از پيامبر (ص) حمايت مىكرد و كافر ما به خاطر خويشاوندى[مثل عباس عموى
پيامبر (ص) ]كمك مىكرد،و آن كسى كه از قريش اسلام آورده بود آن ترس و بيمى را كه
ما داشتيم-به دليل پيمانى كه با آنان بسته بود و يا به سبب حمايت و پشتيبانى
قبيلهاش-آن ترس و بيم را نداشت،و هم از كشته شدن در امان بود.چون كار سخت مىشد و
مردم در مىماندند،رسول خدا خاندان خود را جلو مىفرستاد تا به وسيله آنان يارانش
را از حرارت نيزهها و شمشيرها حفظ كند...» (1) .
نقش قبايل اوس و خزرج
اين گونه بود كه بنى هاشم به افتخار حمايت از پيامبر (ص) و پاسدارى از وجود او
نايل شدند. همان گونه كه به افتخار خويشاوندى اختصاص يافتند.
اما دو گروه ديگرى كه پايدارى اسلام در مرحله بعد با آنها ارتباط شديدى دارد
عبارتند از دو قبيله اوس و خزرج كه از بين قبايل عرب غير مكى به افتخار دفاع از
پيامبر و مقام رسالت او پس از هجرت،اختصاص يافتند و به بزرگترين فداكارى در آن راه
دست زدند.و اگر ساير قبايل مىخواستند با آنان در اين افتخار بزرگ سهيم باشند،شركت
مىكردند،و ليكن آنها نه تنها موفق به اين كار نشدند بلكه ننگ مبارزه با پيامبر را
به جاى كسب افتخار با كمك به او،براى خود اختيار كردند.
تداوم رسالت و پيشرفت آن با اين سه قبيله اين چنين ارتباط پيدا مىكند و وجود
بقيه قبايل در اين دوره كمتر از يك امر تصادفى و اتفاقى نسبتبه اسلام است،زيرابراى
پيامبر (ص) و رسالت او اثر منفى داشتند و مخاطره آميز بودند.
هنگامى كه اين سه گروه چنان ارتباط محكمى با مقام رسالت داشتند،تاريخ اسلام
براى ما دو فرد را مشخص مىكند كه وجود آنان در آن دوره شوم براى سلامت پيامبر و
استمرار رسالتبا بقاى آن حضرت،لازم و ضرورى بود.
ابو طالب
يكى از آن دو مرد،ابو طالب عموى پيامبر و سرپرست روزگار كودكى او و مدافع عمده
او پس از بعثت آن حضرت مىباشد.البته حمايت اين رادمرد از پسر برادرش-پيامبر (ص) -و
دفاعش از او در مقابل تهديدهاى قريش عامل اصلى استمرار زندگى پيامبر (ص) و دوام
رسالت آن بزرگوار بود.آتش خشم قبايل قريش در طول چندين سال پيوسته بر ضد پيامبر
فروزان بود و مىخواستند كه خون آن حضرت را رو در رو يا نابهنگام بريزند و انجام
اين كار براى آنها-اگر ابو طالب،شيخ بطحا[رئيس حجاز]نبود كه هاشميان را رهبرى كند و
از وجود آنان و جان خويش،حصارى استوار و نفوذ ناپذير در اطراف پيامبر (ص)
بسازد-بسيار آسان بود.
البته خوانندگان تاريخ اسلامى مىدانند كه چگونه قبايل قريش به ابو طالب اخطار
نهايى دادند تا پسر برادرش را از ناروا گفتن به پدرانشان و ناپسند خواندن خدايانشان
و نابخردانه دانستن افكارشان،باز دارد و گرنه به او يورش خواهند برد،و مبارزه
خواهند كرد تا يكى از دو گروه نابود شود و از بين برود.
اگر چه در ذهن ابو طالب ترديدى نبود كه پذيرش مبارزه طلبى قريش بزودى به
نابودى او و خانوادهاش از جمله پيامبر (ص) خواهد انجاميد،نه تنها هيچ فشارى بر پسر
برادرش وارد نساخت تا او از تبليغ رسالتخوددارى كند بلكه از خطرهايى هم كه قريش
متوجه او ساخته بود،با او گفتگو كرد،و بعد بدون هيچ مقدمهاى براى كمك به او چنين
گفت:«اى پسر برادر!به من و به خودت رحم كن و كارى را كه تاب تحمل آن را نداشته باشم
بر من متوجه مكن!».
هنگامى كه پيامبر (ص) -قاطعانه،استهزاكنان به تهديد ايشان و بالاتر از حد
گفتار-به اين درخواست جواب رد داد،به عمويش اعلان كرد كه حاضر نيست رسالتش را حتى
با ملكوت زمين و آسمان،عوض كند،و هرگز آن رسالت را ترك نخواهد كرد تا اين كه يا خدا
او را پيروز گرداند و يا در اين راه هلاك شود،شيخ بطحا[ابو طالب]در اين كه تا پايان
راه به همراه پيامبر گام بردارد،لحظهاى ترديد به خود راه ندارد.بعد از اين كه
پيامبر (ص) رو برگرداند،ابو طالب او را صدا زد و گفت:پسر برادرم بيا!،پس چون پيامبر
به جانب او آمد به وى گفت:«پسر برادر برو!و آنچه دوست دارى بگو،بخدا قسم تو را هرگز
براى چيزى،رها نخواهم كرد.» (2) .
ابو طالب بر اين پيمان مهم كه تا پاى جان خود،با پيامبر (ص) بسته بود،پاى
فشرد.و چون كوهى پا بر جا ايستاد،و هرگز خطرها او را نلغزاند،و مشكلات او را نرم
نكرد و نيروهاى شر او را نترساند.فردى شقى از مردم مكه،شكمبه گوسفندى را روى پيامبر
(ص) -كه در حال سجده بود-انداخت،ابو طالب در حالى كه شمشيرش را بلند كرده بود
دستبرادرزادهاش را به دست گرفت و به جانب آنها رفت.و در همان حال كه جمعى از
كسانى كه بيرون مسجد الحرام نشسته بودند،و قصد تعرض به پيامبر را داشتند،او را
ديدند،به آنان گفت:«قسم به آن كه محمد (ص) به او ايمان دارد اگر فردى از شما از جا
بلند شود با شمشيرم بىامان او را مجازات خواهم كرد»و از آن جا گذشت در حالى كه
شكمبهاى را روى سر و صورت آنان واژگون مىكرد!
قبايل قريش بر ضد ابو طالب و فاميل او همقسم شدند و به جاى جنگ در برابر آنان
به سلاح گرسنه نگهداشتن[محاصره اقتصادى]متوسل شدند.با علم به اين كه هاشميان در
آينده-اگر مقاتلهاى پيش آيد-مبارزه خواهند كرد،از طرف ديگر در تنگنا گذاشتن آنها
روحيه قريش را بالا مىبرد.پس محدوديت اقتصادى و اجتماعى براى آنها به وجود آوردند
كه تا سه سال ادامه داشت و آنان در آن مدت مجبور شدند تا در ميان كوهىاقامت گزينند
كه بعدها به شعب ابو طالب معروف شد و هاشميان در طول آن مدت گاهى مجبور مىشدند از
برگ درختان بخورند تا از شدت گرسنگىشان كاسته شود.
در تمام آن موارد همت آن قهرمان پير اين بود كه زندگى پيامبر را از خطر حفظ
كند.ابو طالب در طول آن سالها بيشتر اوقات بعضى از خاندان خود و به طور خاص پسرش
على را در بستر پيامبر مىخوابانيد تا او را مانع خطر حمله ناگهانى به عزيزترين
عزيزانش قرار دهد.
اسلام ابو طالب
از عجايب،اين كه شمارى از تاريخ نگاران و محدثان در كتابهايشان نوشتهاند كه
ابو طالب در حال شرك مرد و روايت مىكنند كه اين آيه:«پيامبر و كسانى كه ايمان
آوردهاند حق ندارند كه براى مشركان-هر چند از خويشاوندان باشند-پس از اين كه
ثابتشد جهنمى هستند آمرزش بخواهند.»درباره ابو طالب نازل شده است،زيرا كه پيامبر
خواستبراى او طلب آمرزش كند و خداوند از آن نهى كرد.
به عقيده من احاديثى كه در اين مورد روايتشده است،جعلى است و جزيى از
حملههايى است كه امويان و همپيمانانشان بر امام على (ع) ،متوجه ساختهاند و البته
قصدشان در پشت پرده اين احاديث آن بود كه براى توده مردم ثابت كنند،ابو سفيان پدر
معاويه بهتر از ابو طالب پدر على است،زيرا كه ابو سفيان مسلمان مرد و ابو طالب مشرك
از دنيا رفت!
احاديثبا تاريخ نزول آيه هماهنگ نيست
گروهى از محدثان و مورخان به آن روايتهاى مجعول توجه كردهاند،بدون اين كه
جنبههايى را كه دليل بر جعلى بودن آنها است مورد توجه قرار دهند و بدون اين كه قصد
بررسى آنها را داشته باشند.و اين موقعى است كه تاريخ نزول آيه كريمه خود گواه است
كه درباره ابو طالب نازل نشده است،آن آيه،جزئى از سوره براءت است و آن سوره باتمام
آياتش-به جز دو آيه آخر (شماره 129 و 130) -مدنى است و آيه مذكور،آيه شماره 114
است.حقيقت اين است كه اين سوره در سال نهم بعد از هجرت نازل شد،و پيامبر به ابو بكر
دستور داد كه در ايام حج همان سال-سالى كه او را به عنوان رئيس امور حج فرستاده
بود-جزء اول از آن سوره را با صداى بلند بخواند.
و پس از آن پيامبر على را فرستاد،و على آن آيات را از ابو بكر گرفت،زيرا كه
وحى بر پيامبر (ص) نازل شد و او را مامور ساخت كه كسى نبايد آن را ابلاغ كند جز خود
وى و يا مردى از خاندانش.سوره از حوادثى كه در جنگ تبوك اتفاق افتاده بود سخن
مىگويد و جنگ تبوك در رجب سال نهم هجرى بوده است.
پس هر گاه سورهاى كه مشتمل بر اين آيه است در سال نهم بعد از هجرت نازل شده
باشد هرگز آيه نمىتواند شامل ابو طالب شود كه در مكه-حداقل دو سال پيش از
هجرت-بدرود حيات گفته است.و طلب آمرزش براى ميت،مطابق معمول،موقع اداى نماز بر او و
پيش از دفن كردنش مىباشد.دليل بر اين مطلب،قول خداى تعالى است:«پيامبر و كسانى كه
ايمان آوردهاند حق نداشتهاند...»،اين آيه مىرساند كه پيامبر در حادثهاى كه آيه
در آن مورد نازل شده است،بتنهايى نماز نمىگزارده است،بلكه گروهى از مؤمنان در نماز
جماعتبا آن حضرت بودهاند.
واقع مطلب اين است كه نماز ميت پيش از هجرت مقرر نشده بود و اولين نمازى كه
پيامبر (ص) بر ميتى اقامه كرد،نماز آن حضرت بر جنازه براء بن معرور انصارى در مدينه
بود. درستتر اين است كه آيه مزبور،پس از اين كه پيامبر بر فردى از منافقين كه
اظهار اسلام مىكرد و در باطن مشرك بود نماز گزارد،نازل شده است.و قول صحيح اين است
كه آن منافق، عبد الله بن ابى بن سلول بود كه همان سال درگذشت،و در نفاق و كينه
نسبتبه پيامبر (ص) و اسلام،مشخص بود.درباره او و پيروانش سوره«المنافقون»قبلا
نازل شده بود.
و اگر محدثان و مورخانى كه در كتابهايشان (از روى غفلت و حسن نيت) تهمت نارواى
شرك ابو طالب را ثبت كردهاند،اندكى با منطق سليم مىانديشيدند هرگز دچارچنين
اشتباه تاريخى آشكارى نمىشدند.
قول به مشرك بودن ابو طالب يعنى اين كه او به خدايى بتها معتقد بوده است،در
صورتى كه ايمان ابو طالب به الوهيتبتها با اعتقاد وى به راستگويى محمد (ص) كه از
طرف خدا و از راه وحى خبر مىداد،و بر اساس رسالت آسمانى خود،به عبادت خداى يكتاى
توانا،دعوت مىكرد سازش نداشت،در حالى كه آن را از جبرئيل و از جانب خداى بزرگ
دريافت كرده بود.اين امر بيانگر آن است كه عبادت بتها و پذيرش الوهيت آنها موجب
انكار آفريدگار يكتاست.پس او وقتى كه معتقد باشد به خدايى بتها،يا اعتقاد دارد كه
محمد (ص) بعمد،غير حق،مىگويد و يا اين كه معتقد است محمد (ص) هر چه مىگويد از روى
خيال و هذيان است،و به روش وسوسه شدگانى كه از چيزهاى خيالى سخن مىگويند به طورى
كه گويا آنها را مىبينند!اگر بگوييم ابو طالب مشرك و به خدايى بتها مؤمن بوده است
و در همان حال آن همه فداكاريها را در راه محمد انجام داده است،پس ناگزيريم شخص ابو
طالب را در شمار ديوانگان و نادانترين نادانان فرض كنيم،چه او معتقد باشد كه محمد
بعمد سخن ناحق مىگفته است و يا معتقد باشد كه او مورد وسوسه قرار گرفته است.اگر
ابو طالب مشرك و عاقل بوده است و معتقد به اين كه محمد بعمد سخن غير حق مىگفته
است،و با اين حال مىديده-چنان كه پيداست-نتيجه دعوتش هم براى او و هم براى
قبيلهاش سالها گرسنگى،ويرانى،نابودى،و مرگ به بار مىآورد،حداقل لازم بود كه به
شدت از او جلوگيرى كند و تا مىتواند او را متوقف سازد و سخت گيرترين فرد بر او
باشد زيرا در آينده مردم مكه شخص او را مسؤول همه گناهان برادرزادهاش خواهند
دانست.
و اگر ابو طالب فردى مشرك عاقل و معتقد به اين بود كه برادرزادهاش وسوسه شده
است و مىديد كه دعوتش،همان طورى كه واضح است،او و خاندانش را نابود خواهد
ساخت،لازم مىبود كه بر او سختبگيرد و زندانيش كند و به جامعه اعلان كند كه او
ياوهگوست و او مسؤول گفتههاى وى نيست.
و اما ابو طالب سرنوشتخود را با سرنوشتبرادرزادهاش گره زد و تا پايان كار
بدوناعتنا به آنچه در آينده دامنگير او و قبيلهاش مىشود،با او همراه بود،در همان
حال او مىديد،كه به سبب حمايت از برادرزاده،خطرها و گرفتاريها،گرداگرد خود او و
قبيلهاش را فرا گرفته است. تاريخ اسلام به ياد ندارد،كه ابو طالب على رغم آنچه
براى او و خاندانش پيش آمد يك كلمه درشت و يا ناروا به برادرزادهاش گفته باشد،بلكه
جان خود و خانوادهاش را فداى او كرد و با او معاملهاى كرد كه هيچ پدر مهربانى با
عزيزترين فرزندش نكرده بود و به او گفت:پسر برادرم برو!آنچه مىخواهى بگو!پس به خدا
سوگند هرگز تو را به سبب هيچ چيز ترك نخواهم كرد. ابو طالب با چنين اعمالى،يا مردى
استبا ايمانى سرشار به حضرت محمد (ص) تا آن جايى كه باور دارد،زيان و ضرر در اين
دنيا-هر اندازه بزرگ باشد-نمىتواند با آنچه از خوشنودى خداوند در كمك به رسالت او
به دست مىآورد،برابرى كند،و يا ديوانهاى استسخت نادان كه سختيها و زيانها را در
راه كمك به مردى نادرست-كه قيام به دعوتى كرده است كه در آن نور اميدى از رستگارى
نيست-تحمل مىكند.ابو طالب در طول اين دعوت يازده سال زندگى كرده است كه هر چه بر
آن مىگذشتبر انبوه مشكلات افزوده مىشد.
طبيعى است كه هرگز،هيچ عاقلى نمىگويد كه ابو طالب بزرگوار،هوشيار دانا و
قهرمان ديوانه بوده استسادهترين قواعد منطقى ما را وا مىدارد كه بگوييم او مردى
بود با درجهاى فوق العاده از ايمان به اسلام.تاريخ گواه است كه مؤمنان بزرگ از
صحابه موقعى كه حادثه سختى پيش مىآمد و درگيرى شدت مىيافت،فرار مىكردند،ولى ابو
طالب فرار نكرد و در طول يازده سال از پاى در نيامد.
از اينجا ما درستى روايتى را درك مىكنيم كه از امام صادق (ع) ،و او از
پدرانش،و آنان از على (ع) نقل كردهاند،كه روزى در صحن حياط،در شهر كوفه نشسته بود
و مردم اطرافش گرد آمده بودند،پس مردى بلند شد و گفت:«اى امير المؤمنين تو در مقامى
هستى كه تو و پدرت را خداوند براى عذاب در آتش،وارد آنجا كرده است.»پس امام به او
گفت:«خاموش باش! خداوند دهانت را بشكند،به خدايى كه محمد را براستى مبعوث به نبوت
كرده استسوگند، اگر پدرم از تمام گنهكاران روى زمينشفاعت كند،خداوند شفاعت او را
پذيرا خواهد بود.» (3) .
در حقيقت،ابو طالب بر خلاف آن چيزى بود كه اين محدثان و مورخان اثبات
كردهاند.او نسبتبه اسلام آكنده از ايمانى با ريشههايى عميق بود،و به اندازه
كوهها پايدار بود،ايمانى كه نه با تهديدهاى متوالى،متزلزل مىشد،و نه با گرسنگيهاى
طولانى.البته او آن ايمان راسخ را پنهان داشت و خداوند دوبار به او پاداش مرحمت
كرد.هدف او از مخفى داشتن اين ايمان راسخ پاسدارى از زندگى پيامبر بود،كه اگر باور
خود را به اسلام اظهار كرده بود-در حالى كه رئيس قبيله هاشم و فرزندان مطلب
بود-بىگمان پيوند ميان او و قريش قطع مىشد.و او نمىخواست،اين پيوند را تا آنجا
با مردم قريش قطع كند كه منجر به انفجار مسلحانه در ميدان جدايى افكن جنگ شود،به
حدى كه با زندگى او و قبيلهاش برخورد پيدا كند و بدان وسيله در حصارى كه مردان
هاشمى پيرامون محمد (ص) ايجاد كردهاند شكافى به وجود آورد تا دست[مردم قريش]به او
برسد.
اما با وجود اين كه ابو طالب ايمان خود را پنهان مىداشت،از ابراز آن بارها
خوددارى نكرد،و آنچه را در دل داشت چند بار به صورت شعر و چند بار به گونه نثر،به
زبان آورد.از جمله اشعار وى شعر زير است:
«براستى فهميدم كه كيش محمد از بهترين آيينهاى عالم است.به خدا سوگند كه قريش
هرگز به تو دست نخواهند يافت و تا آن روزى كه در بستر خاك بخوابم دست از يارى تو بر
نخواهم داشت.» (4) .
و شعر ديگرش:«حقا كه دانستهاند پسر ما به ما دروغ نگفته و قصد سخنان بيهوده
نداشته است;شكيبا و رشيد و دادگستر است و سبك مغز نيست،خدا را دوست مىدارد و
لحظهاى از او غافل نيست،روسفيدى كه ابرها به خاطر او كه ياور يتيمان و پناهگاه
بيوه زنان است،زمين را سيراب مىسازد.آفريدگار جهانيان با يارى خود،او راكمك كرده
است و دين او را كه حق است و باطل نيست استوار گردانيده است.» (5) .
هنگامى كه آگاهى يافت،قريش پيماننامهاى نوشته و در آن،به جدايى از قبيله
هاشم و محاصره اقتصادى آنان همپيمان شدهاند چنين سرود:
«هان از طرف من به آن همپيمانان;خاندان لوى و خصا از تيره لويى از قبيله بنى
كعب، بگوييد،آيا نمىدانيد كه ما محمد را مانند موسى پيامبرى مىدانيم كه نامش در
كتابهاى آسمانى پيشين آمده است و بندگان خدا را به او محبتى است و نبايد به كسى كه
خدا محبت او را در دلها نهاده است تاسف خورد،و براستى آن كسى كه نامش در كتاب
آسمانى شما پنهان است روزى چون نوزاد شترى به شما نزديك خواهد شد» (6) .
اما سخنان او به نثر;قسمتى از وصيت او به كسانش در آستانه مرگ:«بدانيد كه من
درباره محمد به شما سفارش مىكنم زيرا او امين قريش و راستگوى عرب و واجد همه
كمالاتى است كه شما را به آنها سفارش كردهام،آيينى آورده است كه دلها آن را
پذيرفته ولى زبانها از ترس شماتت انكارش كرده است،...به خدا سوگند كسى راه او را
نرفت مگر هدايتشد،و كسى از او پيروى نكرد،مگر به خوشبختى دستيافت،هر گاه اجل
مهلتم مىداد شدايد را از او باز مىداشتم و حوادث روزگار را از او مانع
مىشدم»،«و شما اى توده بنى هاشم به نداى محمد لبيك گوييد و او را تصديق كنيد
رستگار و هدايت مىشويد...يارى كنيد محمد را كه او راهنماى شما به راه راست است»
(7) .
تمام مسلمانان مديون ابو طالبند
گزافه نيست اگر بگوييم تمام مسلمانان از نسل حاضر و گذشتگان و كسانى كهدر
آينده خواهند آمد همگى در اسلامشان مديون ابو طالبند،زيرا بقاى رسالت اسلامى از
جمله نتايج زندگى پيامبر اكرم (ص) و استمرار حيات آن بزرگوار است تا اين كه خداوند
دينش را كامل كرد.و حمايت ابو طالب از پيامبر،سد بزرگى بود ميان قريش و ريختن خون
پيامبر (ص) .اين سخن را در پاسخ به يك مساله اسلامى در حضور گروهى از علماى اسلامى
بيان داشتم،يكى از حاضران پرسش زير را مطرح كرد:
همان خدايى كه اراده فرموده است تا رسالت اسلامى باقى بماند و منتشر شود،قادر
بر نشر و ابقاى آن بدون ابو طالب و حمايت او از پيامبر نيز هست.پس تو چطور مىگويى
كه همه ما در اسلام خويش مديون ابو طالب هستيم؟و من چنين پاسخ دادم:
ما مثل همه مسلمانان ايمان كامل داريم اراده خداوند تعلق گرفته استبه اين كه
اسلام بماند و انتشار يابد،چنان كه ايمان داريم خداوند بر هر كارى تواناست و اين كه
او هر گاه چيزى را اراده كند،و بگويد:بشو!پس مىشود.و ايمان داريم كه خدا نه تنها
بر حفظ حيات پيامبر (ص) تواناستبلكه قادر است كه همه فرزندان آدم را مسلمان واقعى
مؤمن به خدا و وحدانيت او،و روز جز او فرمانبردار تمام قوانين آسمانى قرار دهد و
البته او قادر بوده است كه تمام قبايل قريش را كه دشمن محمد بودهاند،مطيع امر آن
بزرگوار قرار دهد،بلكه قادر بوده است كه همه مردم را مطيع امر خود قرار دهد بدون
اين كه محمد را بيافريند.
اما ما با ايمان به همه اينها مىدانيم كه خدا آن كارها را نكرده است و همه
مردم را مؤمن قرار نداده است و دخالت مستقيمى براى اين كه انديشه و عقايد آنان را
تغيير دهد،نكرده ستبلكه آنان را آزاد گذاشته است تا خود،هدايتيا ضلالت را اختيار
كنند.مقصود اين است كه خداوند نخواسته است كه مسير حوادث عالم را با اعجاز و دخالت
مستقيم خود،تعيين كند، بلكه اراده كرده تا جريان در اين مورد مطابق وسايل عادى و
اسباب طبيعى باشد.براى همين است كه وحى را بر بشرى بنام محمد (ص) فرستاده است و
اسلام را به وسيله او گسترش داده است.و خواسته است كه قريش در اطاعتيا معصيت مجبور
نباشند.و قريش به اختيار خود دشمنى با محمد (ص) و مبارزهبا او را برگزيد،و ابو
طالب ايمان به رسالت او و دفاع از پيامبر را-با تمام امكانات و افرادى كه
داشت-اختيار كرده است.حمايت ابو طالب و دفاع او از پيامبر (ص) يكى از عوامل حفظ
حيات پيامبر و استمرار دعوت آن حضرت بود تا اين كه ابو طالب از اين جهان چشم فرو
بست.
آيا پاداش نيكى جز نيكى است؟
مىخواهم بگويم نسبتشرك دادن به مردى چون ابو طالب كه در مقابل يازده سال
پاسدارى از زندگى پيامبر (ص) حقش بر گردن همه مسلمانان ثابت است،از بدترين نوع
بىمهريهاست،و پاداش دادن به بزرگترين نوع نيكى توسط بزرگترين نوع بدى است.چقدر
بزرگوار و با عظمت و جلال است ابو طالب قهرمان،يكى از دو مرد بزرگ از پيروان پيامبر
(ص) كه دوام اسلام با وجود آن دو،و با كوشش آنان رابطه استوارى داشته است،و وجود آن
دو تن در مورد بقاى اسلام تصادفى و اتفاقى نبوده است.
على صاحب نقش اصلى
اما دومين شخصيتى كه بقاى اسلام در دوران پيامبر (ص) وابستگى كامل به وجود او
داشت پسر ابو طالب على است كه پس از وفات پدر قهرمانش عهدهدار نگهبانى آن انسان
والاى بزرگ شد و ليكن در سطحى گستردهتر.
بسيارى از اصحاب گرامى پيامبر (ص) با كوششى زياد در راه اسلام قيام كردند و به
پيامبر اسلام كمكهايى كردند كه جاى سپاس و در خور يادآورى است.كافى است در اين جا
از خلفاى سه گانه:ابو بكر،عمر و عثمان،و تعدادى از صحابه ديگر از اهل
مكه-مانند:زبير،طلحه،عبد الرحمان بن عوف،ابو عبيدة بن جراح،سعد بن ابى وقاص،مقداد
بن اسود،عبد الله بن مسعود، عمار بن ياسر و مجاهدان مدينه-مانند ابى دجانه،سعد بن
عباده،سعد بن معاذ،ابو ايوب انصارى،ابو طلحه،قيس بن سعد-نام ببريم و نيز ازمردم
شهرهاى غير از مكه و مدينه مانند، ابى ذر،سلمان فارسى و صدها نفر ديگر كه همه آنان
در راه خدا با مال و جانشان و يا با هر دوى آنها جهاد كردند (8) .
هر گاه به حوادث دوران نبوت و حركتهايى كه اين اصحاب رضوان الله عليهم به آن
دست زدند نگاهى بيفكنيم مىبينيم كه امكان دارد،هر فردى از آنان را به جاى ديگرى
قرار دهيم،تا همان حركت را انجام دهد.
[به طور مثال]ممكن بود كه عمر به جاى ابو بكر قرار گيرد،و همانند عمل او را
انجام دهد،و امكان داشت،ابو بكر،عمر و عثمان را با ابو عبيدة بن جراح،طلحه و زبير
جا به جا كرد.و ممكن بود كه سعد بن عباده را با سعد بن معاذ يا با پسرش قيس بن سعد
بن عباده عوض كرد و يا سلمان،يا عمار بن ياسر و يا مقداد بن اسود را به جاى ابوذر
گذاشت.پس تاثير اينان از نظر اندازه و اهميت هر چند مانند هم نيست ولى نزديك به هم
است.اگر عمر در غار،به جاى ابو بكر همراه پيامبر خدا بود،بىگمان همان نقش را
عهدهدار مىشد بدون اين كه پيامبر (ص) چيزى از دستبدهد.
با همه اينها نقشى را كه على در نگهبانى حيات پيامبر ايفا كرد كسى جز او
نمىتوانست انجام دهد.و هيچ كس را نمىتوان جايگزين على كرد،براى على امكان داشت هر
نوع نقشى را كه هر يك از صحابه در زمان پيامبر داشتند،عهدهدار شود،ولى در امكان
هيچ صحابى ديگرى نبود كه عهدهدار مسؤوليتى چون مسؤوليت على (ع) شود.
براى على (ع) آسان بود كه پيامبر (ص) را در غار همراهى كند،اما براى ابى بكر،يا
عمر و يا هر صحابى ديگر آسان نبود كه شب هجرت در بستر پيامبر (ص) بخوابد،و جانش را
فداى پيامبر (ص) و خود را آماده براى رويارويى با تهاجم قريش كند،تهاجم مورد
انتظارى كه ده نفر از مردان دلاور عهدهدار انجام آن شدند و در راى و تصميم آنان
صدها بلكه هزاران نفر از مردم مكه همقسم شده بودند.
در توان هيچكسى از اصحاب نبود كه عهدهدار نقش على در جنگ بدر باشد،زيرادر آن
جنگ حدود نيمى از قريش به دست او كشته شدند،و در حالى كه سرنوشت اسلام در يك كفه
ترازو قرار داشت،او كفه ارتش كوچك اسلامى را با كوشش فردى خود سنگينتر ساخت.
در توان هيچ صحابى نبود كه نقش على را در احد عهدهدار شود،آن گاه كه اصحاب رو
به فرار گذاشتند،از كوه بالا مىرفتند و به كسى توجه نمىكردند،در همان حال كه
پيامبر (ص) از پشتسر به آنان بانگ مىزد،او را تنها گذاشتند،تا بتنهايى با هزاران
نفر از مشركان روبرو شود، و كسى جز على با او نماند.على بود كه با لشكريان دشمن كه
در جستجوى پيامبر بودند،يكى پس از ديگرى،مقابله كرد و آنها را مجبور به بازگشت كرد
تا اين كه تعدادى از اصحاب براى دفاع از پيامبرشان (ص) برگشتند.اگر على (ع) هم به
همراه ديگران،فرار مىكرد و دست مشركان به پيامبر مىرسيد،بعيد نبود كه مسير
تاريخ-اگر خداوند،اسلام و پيامبرش را با معجزهاى خارق العاده از مهلكه نجات
نمىداد-بكلى دگرگون مىشد.
اين بود اندكى از آنچه به روشنى نشان مىدهد كه جهاد على-كه از شب هجرت شروع
شد و تا رحلت پيامبر بزرگوار از اين عالم،ادامه يافت-عامل اصلى دستيابى نيروهاى
اسلام به پيروزى بود،او هزيمت را نصيب مشركان و ديگر دشمنان اسلام كرد،او زره محافظ
پيامبر (ص) در برابر خطرهايى بود كه زندگانى شريف او را در محاصره داشت.
دو افتخار ويژه
مقصود ما اين است كه در آن زمان،در ميان پيروان پيامبر (ص) تنها على (ع) از دو
افتخار زير برخوردار بود:
(1) استمرار اسلام كه زندگى پيامبر (ص) و پيروزى او در آن برهه از زمان وابسته
به آن بود مرهون على و مبارزههاى اوست.
(2) اما دومين افتخار،عبارت است از وابستگى پايدارى دولت اسلامى به وجود
او.اگر دشمنان اسلام از نظر قواى نظامى پيروز مىشدند و قادر به نابود كردن آن
نيروى نو پا مىگرديدند، ممكن نبود دولت اسلامى پا بگيرد و چون مبارزههاى على در
سنگين كردن كفه نيروى جديد در ميدانهاى جنگى كه ميان پيامبر و دشمنانش اتفاق
افتاد،تاثيرى آشكار داشت،پس حق اين است كه مبارزههاى او را يكى از عوامل اساسى بر
پايى حكومت اسلامى بدانيم.و چه سخن درستى گفته است عمر بن خطاب در ايام خلافتش،آن
جا كه مردى على را متهم به خودخواهى كرد;عمر رو به او كرد و گفت:«به خدا سوگند اگر
شمشير او نبود،اساس اسلام استوار نمىشد» (9) .
شجاعتى فوق العاده،كه بر پايه اخلاصى
بىنظير استوار بود
شجاعت و نيروى جسمانى فوق العاده على اگر با اخلاص بىنظير و بينش عميق كه
مشكلات اصلى را روشن مىساخت،همراه نبود،امكان نداشت،زره محافظى براى پيامبر (ص) و
دوام اسلام باشد و رشد حكومت اسلامى را به وجود خود وابسته سازد.
بسا مردان نيرومندى كه از نيرو و شجاعت زيادى برخوردار بودند ولى دستشان از
ناختحق و يا اخلاص به او خالى بود،و لذا نيرويى را كه به آنان داده شده بود در راه
نصرت باطل و مبارزه با حق،صرف كردند،و يا در خودپرستى خود ماندند و تمام كوشش خود
را در راه عظمتى ناچيز و يا موضوعى بىارزش به كار بردند.
اما على (ع) از آن افراد كم نظير است كه خود در بعضى كلماتش اين قبيل افراد را
توصيف كرده است و مىگويد:«علم و دانش با بينش واقعى يك جا به آنان رو آورده است،و
از روح ايمان و يقين برخوردارند،آنچه را اشخاص ناز پرورده،سخت و دشوار
مىشمرند،آنان سهل و آسان مىدانند،و با آنچه نادانان از آن دورى مىكنند خو
گرفتهاند،و با آن انس دارند،با بدنهايى در دنيا زندگى مىكنند كه روحهاى آنها
بهجاى بسيار بلند وابسته است،آنان در روى زمين نمايندگان خدا و دعوت كنندگان مردم
به سوى دين خدايند» (10) .
از آغاز كودكى براى هر كار طاقت فرسا
آماده بود
اگر بقاى اسلام و پيشرفتحكومت اسلامى مرهون جهاد على از هنگام رسيدنش به حد
بلوغ استبراى اين است كه او از آغاز كودكى براى چنان افتخارى آماده بوده
است.براستى او تنها كسى است كه به افتخار همبستگى وجودش با وجود پيامبر گرامى،نايل
آمد،زيرا در كودكيش مورد توجه پيامبر بود و او را مجذوب خود كرد،و عقل رشيد و پاك و
سرشت تابناك او را متوجه ذات حق تعالى كرد،و او را از چشمه سار علم،ايمان،حكمت و
پاكيش سرشار فرمود.
زادگاه و تربيت على (ع)
على (ع) نزد آن مربى بزرگ رشد يافت و صفاتش به حد كمال رسيد،او چون آيينهاى
صاف بود،كه انوار نبوت را منعكس مىكرد.
فاطمه بنت اسد-همسر ابو طالب، (كه پيامبر او را مادر دوم خود مىخواند) -على
را در كعبه زاييد،پس على نخستين انسانى است كه در كعبه بدنيا آمده است.سال تولد على
سى سال پس از تولد پيامبر و بيست و سه سال پيش از هجرت بود.
مادرش على را حيدره،يا اسد ناميد،و پدرش او را على نامگذارى كرد و هر دو نام
با مسماى خود موافق بود چه او شير خدا و شير رسول خدا بود و در بين مردم بالاترين
مرتبه را پس از پيامبر داشت.
قحطى سختى،مردم مكه را فرا گرفت.ابو طالب توان اداره زندگى متناسب با تعداد
اعضاى خانوادهاش را نداشت پيامبر به عمويش عباس پيشنهاد كرد تا بار زندگىابو طالب
را سبك كنند و دو تن از فرزندانش را بگيرند.ابو طالب نيز پيشنهاد آنان را
پذيرفت.عباس،جعفر را گرفت و پيامبر (ص) على را.و على با پيامبر تا روز بعثتش ماند
(11) .
البته پيامبر و عباس هر دو چيزدار بودند.مىتوانستند آنچه را كه ابو طالب در
آن سال سختى از خوراكى نياز داشتبه او بدهند و على و جعفر با پدر و مادر خود باقى
بمانند،ولى پيامبر خواست آن دو برادر نزد اينان باشند.بنابراين از فرصتخشكسالى
استفاده كرد،و على را گرفت تا به فراوانى او را با غذاى روحى خود،به همراه غذاى
جسمى،تربيت كند،و براى آينده مهمى كه در انتظار او بود،آمادهاش سازد.
در على گنج پر بهايش را يافت
گويا پيامبر (ص) -چه اين خشكسالى رسيده بود يا نه-مىخواست چنين كارى را انجام
دهد. چرا كه پيامبر به نور خدا مىنگريست،پس ديد كه در وجود على گنجى پر بها نهفته
است،و خواست كه آن گنج را استخراج كند و به كمال برساند.پيامبر خود به ما خبر
مىدهد كه دلبستگى على به او تصادفى نبوده است.روزى به او فرمود:يا على!مردمان از
درختان مختلفند و اما من و تو از يك درختيم،سپس پيامبر خدا اين آيه را قراءت كرد:«و
بوستانهايى از انگورها، كشت و درختان خرماى پر برگ و بىبرگ از يك آب سيراب
مىشوند» (12) .
طبيعى است كه مقصود پيامبر از اين كه او و على از يك درختند اين نيست كه على
خويشاوند و پسر عموى اوست و جد هر دو عبد المطلب است،پر واضح است كه على (ع) و هر
كسى كه آن دو را مىشناخت اين را مىدانست و زيبنده نبود كه پيامبر به عنوان حديثى
به على يا به مردم چنين امر آشكارى را بيان كند،علاوه بر اين كه،على بهتنهايى از
شجره عبد المطلب نبود تا پيامبر او را اختصاص دهد،عباس و حمزه دو پسران عبد المطلب
بودند و جعفر و عقيل برادران على هستند.نسبت آنان به پيامبر (ص) از هر جهت مانند
نسبت على با پيامبر (ص) است.
مقصود پيامبر اين است كه جان على با جان پيامبر از يك جنسند و او نزديكترين
افراد به وجود پيامبر از نظر صفات و كمالات است،و ارتباط روحى على با پيامبر مانند
رابطه دو درختبه هم پيوسته است كه از يك ريشه رشد يافتهاند.اين همان مطلبى است كه
على از آن ياد مىكند،آن جا كه مىگويد:«و من نسبتبه پيامبر خدا همچون شاخه يك
درخت نسبتبه شاخه ديگر و مانند ذراع نسبتبه بازو است» (13) روشن است
كه پيامبر على را به سينه خود مىچسباند در حالى كه او خيلى كوچك بود و او را بسيار
دوست مىداشت،حتى پيش از محبت پدرى به فرزندش.على خود در آن باره مىگويد:«و شما
قدر و منزلت مرا از رسول خدا به سبب خويشاوندى نزديك،مقام بلند و احترام مخصوص
مىدانيد زمان كودكى مرا در كنار خود پرورش مىداد،به سينهاش مىچسبانيد،و در
بسترش در آغوش خود مىگرفت و مرا در تماس با جسم خود مىداشت و از بوى خوشش مرا
خوشبو مىكرد و از خوراك جويده خود در دهان من مىنهاد...» (14) .
جمله آخرى دلالت دارد كه على پيش از اين كه دندان در آورد و يا دندانهايش به
طور كامل برويد.با رسول خدا بوده است اگر نه احتياجى نبود كه پيامبر غذا را براى او
بجود.
پيامبر خدا بيش از دوران نبوت طورى زندگى مىكرد كه گويى على رغم آنچه در
اطراف پيامبر مىگذشت،-از اجتماعى كه غرق در جهالتبود،پرستش بتها،تقديس خرافات،و
مباح شمردن محرمات-به نفس خود،آگاه بود.به چيزى مىانديشيد كه عقل آنان نمىرسيد و
سرشت پاكش از پستيها و رذالتهاى آنان به دور بود و رشته اخلاصش او را به پروردگارش
پيوند مىداد آنچه را كه مردم نمىديدند و نمىشنيدند،او مىديد و مىشنيد،او چون
جزيرهاى از دانش،حكمت و فرهنگ بود كه محيطى ازتوحش و نادانى آن را احاطه كرده بود.
امام على (ع) خود از تربيتش به دست رسول خدا (ص) ،و اثر آن در تكامل صفات
اخلاقى و روحى خويش،براى ما سخن مىراند،مىگويد:«پيامبر خدا دروغى در گفتار و
خطايى در كردار من نيافت و خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگان خود را از آن زمانى كه
پيامبر از شير گرفته شده بود همنشين آن حضرت ساخت تا او را شب و روز به راه
بزرگوارى و صفات پسنديده جهان سير دهد.و من در پى او-مانند راه رفتن بچه شتر به
دنبال مادرش-راه مىرفتم و او از صفات خود هر روز پرچمى برمىافراشت و به من دستور
پيروى از آن را مىداد، و همه ساله مدتى را در كوه حرا اقامت مىفرمود،من فقط او را
مىديدم و او جز من كسى را نمىديد;در آن زمان اسلام به هيچ خانهاى جز خانه رسول
خدا (ص) و خديجه راه نيافته بود و من سومين فرد،بودم،نور وحى و رسالت را مىديدم و
بوى نبوت و رسالت را استشمام مىكردم» (15) .
واضح است كه على (ع) در معراج روحى خود كه تربيت پيامبرش به آن سوق داده
بود،به درجهاى رسيد كه مىشنيد و مىديد آنچه را كه خود پيامبر به هنگام بعثتش
مىشنيد و مىديد.امام در دنباله سخن پيشين خود،يادآورى مىكند كه پيامبر در مورد
پيشامدى كه در روزهاى اول بعثتش اتفاق افتاده بود به او فرمود:«...براستى تو
مىشنوى آنچه را كه من مىشنوم و مىبينى آنچه را كه من مىبينم جز اين كه تو
پيامبر نيستى و ليكن وزير منى و تو بر خير و نيكى هستى» (16) .
على (ع) در حالى كه اين مسافت را در سير تكامل روحى خود پيمود كه بيش از يازده
سال از عمرش نمىگذشت.پس طبيعى بود كه به افتخار پيوستگى وجودش با وجود
پيامبر،افتخار سبقت در ايمان به نبوت پيامبر (ص) نيز افزوده شود،او نخستين مرد
مسلمان باشد و پيش از همه مؤمنان دعوت پيامبر را لبيك گويد.