كرامات العلويه جلد اول

حجة الاسلام والمسلمين شيخ على ميرخلف زاده

- ۵ -


5 ( سراى سرقت  
مرحوم عالم جليل القدر حضرت آية اللّه شيخ على اكبر نهاوندى رضوان اللّه تعالى عليه در كتاب شريف خزينة الجواهر صفحه ششصد و يك از يكى از ثقات ساكن نجف اشرف نقل فرموده اند كه زنى بزيارت آقا اميرالمؤ منين على (ع ) آمد كه جهت خرج و مخارج خود دوازده تومان آورده بود، اتفاقا بعد از چند روز رفيقش و همسفرش پولهايش را به سرقت برد.
آن زن بيچاره وقتى كه آمد جهت مخارج روزانه اش پول بردارد ديد پولى در كار نيست خيلى منقلب و مضطرب شده . خدايا در اين شهر غريب و بى كس چه كار كنم ؟! خدايا من فردى آبرومندم ، بفريادم برس ، خلاصه راه چاره را در اين ديد كه خدمت فريادرس بيچارگان آقا على (ع ) برود و خواسته اش را با آقا اميرالمؤ منين (ع ) در ميان گذارد.
زن درمانده آمد حرم آقا على (ع ) و كنار ضريح و عرض مى كند يا على پولها را به هزار مشقّت و سختى بدست آوردم كه بزيارت شما بيايم و حال در اين شهر غريب و وامانده ام ... والا ن اين پول را از شما مى خواهم .
بعد از درد دل به خانه برگشت ديد همسفرش دست و پايش شل و فلج و دهانش كج گرديده . زن ناراحت شده و از همسفرش پرسيد چه شده چرا اينطورى شدى ؟
گفت بيا پولت را بگير كه امام على (ع ) مرا زد. بيا و مرا ببخش ، آن زن پولها را گرفت و آن زن سارقه را بخشيد و از آن پول استرى خريد كه در صحن مقدّس آقا على (ع ) آب بكشد و قدرى را خرج كرد.
زن سارقه توبه نمود و بوسيله توسل به حضرت على (ع ) شفا يافت .
دم همه دم على على ، بحر كرم على على
صاحب دم على على ، على على على على
آئينه خدا نما، ياور كل انبياء
نفس نفيس مصطفى ، على على على على


5 ( دختر شفا يافته  
دانشمند محترم جناب آقاى محمد مهدى تاج لنگرودى واعظ در كتاب توسلات يا راه اميدواران نقل فرموده اند: مطلبى كه ذيلاً از نظر خوانندگان مى گذرد مربوط به شفاى دختر مريضى است كه بعد از ياءس از اطباء حاذق بغداد از عنايات مولاى متقيان على (ع ) بهره مند شده و اصل قضيه بانشاء يكى از تجار محترم طهران (حاج سيد احمد مصطفوى قمى ) فرزند حاج سيد على آقاى قمى كه خود شاهد قضيه بودند نگارش يافته كه ذيلاً مى خوانيم .
اگر اشتباه نباشد ظاهرا در سال هزار و سيصد و سى و چهار شمسى كه در اعتاب مقدسه مشرف بودم موضوع شفاى دختر مريضى را متواترا شنيدم و براى تحقيق از چگونگى آن كوشش كردم و با پدر دختر ملاقات كردم و باتفاق پدر بمنزل ايشان رفتم و اظهارات پدر را مشروحا نوشتم و به امضاء پدر رساندم و آن اين است .
آقاى حاج جواد كه يكى از تجار متدين شيعه مذهب و در بغداد مغازه بزرگى دارد كه انواع رنگ معامله مى كند. محل مغازه در خيابان جنب بازار سوق الصفافير است خانه ايشان قبلاً در كاظمين بوده و در امور خيريه هم موفق بوده و فعلاً در كوچه مقابل مغازه ، سكونت دارد.
حقير باتفاق يكى از آشنايان بمغازه وى رفتيم و از چگونگى شفاى دختر تحقيق نموديم كه ما را به منزل بردند و قضيه را اين چنين اظهار داشتند دختر من كه الساعه در همين منزل است در چهارده سالگى با پسر خواهرم كه در حجره ام كار مى كند تزويج كرد و قرار بود كه چند ماه بعد از عقد مراسم عروسى صورت گيرد. بهمين منظور هم مادر دختر مشغول تهيه جهيزيه شدند ولى بعد از مدّت كوتاهى دختر مريض شد و كم كم مرض ‍ طولانى شد و من از هيچگونه خرجى خوددارى نكردم و اطباء حاذق و درجه اول را براى معالجه او آوردم ولى متاسفانه مؤ ثر واقع نشد و هر روز به ضعف و ناتوانى وى اضافه مى شد تا چهار سال مرض او طول كشيد، او يك پوست و استخوان فقط بود. كمترين قدرت و حركتى نداشت حتى قدرت آنكه چشم باز كند و كسى را ببيند نداشت ولى مادرش پلك هاى چشم او را بلند مى كرد تا بتواند ببيند.
خوراك دختر فقط يك زرده تخم مرغ بود كه مادر تدريجا در گلوى او ميريخت و گاهگاهى مادرش او را مثل طفل بغل مى كرد و نقل و انتقال مى داد و پيوسته از شدّت علاقه با حالت تاثر آميز غير قابل وصفى كنار دختر مى نشست و نيز براى آخرين دفعه طبيب مخصوص خانواده فيصل (خانواده سلطنتى ) را با ويزيت زيادى آوردم ولى متاسفانه او با ديدن دختر بدون كمترين تامل و معاينه بيرون رفت و اصلاً نسخه اى هم ننوشت .
همه قطع اميد از حيات و زندگى او نمودند ولى با تمام اين احوال مادر دختر به هيچ وجه نمى تواند و حاضر نيست از دختر تازه عروس خود قطع اميد كند، روزهاى بيست و سه و بيست و چهار شعبان المعظم بود كه مادر دختر مصمم شد كه براى شفاء او را بحرم مطهر اميرالمؤ منين على (ع ) ببرند، اين تصميم و تقاضاى مادر اسباب تعجب من بود زيرا دختر را چگونه مى شود برد ولى در مقابل اراده و تصميم و تقاضاى مادر كه با يكدنيا عشق و علاقه و اميد مى خواهد اين عمل را انجام دهد تسليم شدم و يك اتومبيل سوارى تهيه كردم بدر منزل آوردم مادر دختر و شوهر دختر او را در اتومبيل گذاشتند و از راه كربلا حركت كردند و شب در كربلا توقف نمودند.
روز بعد عازم نجف شدند، وقتى كه وارد شدند معلوم شد كه نصرى سعيد نخست وزير عراق در حرم مشرف است و كسى حق تشرف ندارد لهذا مستقيما مسجد كوفه رفتند و شب را بنجف مراجعت كرده .
دختر را بغل كرده و آوردند در حرم شاه ولايت كنار ضريح خواباندند، مادر هم با حال توسل پهلوى دختر نشسته بود و متصل عرض حاجت مى كرد.
ناگهان ديد كه دختر چشم را باز كرده مادرى كه مى دانست دختر قدرت چشم باز كردن ندارد و بايد پلك چشم را با دست بالا ببرد ولى الا ن بدون كمك ديگرى چشم باز كرده روح اميد بيشترى در وى ايجاد و با حضور قلب بيشترى توجه پيدا كرد و متوسل بود، تا اينكه تدريجا حركات بدن دختر زياد مى شود و در همان شب آنقدر مشمُول عنايت حق و توجه آقا حضرت اميرالمؤ منين على (ع ) مى شود كه دختر با معاضدت كمك مادر اطراف ضريح مقدّس طواف مى كند.
مادر با يك دنيا مسرت مى خواست فرياد بكشد و مردم را از اين لطف و عنايت خبردار سازد ولى شدّت خود را كنترل مى كند كه اگر زوار متوجه شوند ممكن است هجوم زوار دختر را هلاك كند.
شب را در نجف توقف مى كند فردا صبح دختر با پاى خود بحرم مطهر مشرف مى شود و از حرم بيرون آمده مستقيما عازم بغداد مى شود.
(تا اينجا شرح مطلب بزبان پدر دختر بود،) آن روز كه در منزل حاج جواد بودم ، سيزدهم ماه رمضان بود، دختر با كمال سلامت تمام روزه هاى ماه رمضان را گرفته و تا امروز يك ختم قرآن خوانده بود.
اميرالمؤ منين يا شاه مردان
دل ناشاد ما را شادگردان
بگير از مرحمت دست محبان
على جانم على جانم على جان
دلم را خانه عشق تو كردم
به هيچ افسون ز عشقت بر نگردم
تو آگاهى ز قلب پر ز دردم
على جانم على جانم على جان
على اى واقف از سوز و گدازم
توئى قبله توئى روح نمازم
بسوى تو بود دست نيازم
على جانم على جانم على جان


5 ( شفا در ماه رجب  
عبداللّه ابن بطوطه يكى از علماء اهل سنّت در سفر نامه خود كه به رِحلَه ابن بطوطه معروف و مشهور است . در بيان ورود خود از مكه بنجف اشرف چنين مى نويسد.
اهل نجف اشرف رافضى (شيعه ) هستند و از براى روضه مباركه على (ع ) كراماتى قائلند، از جمله اينكه در شب بيست و هفتم ماه رجب كه نام آن شب در نجف به لَيْلَة المَحياء معروف است . و از عراقين و خراسان و بلاد فارس و روم زمين ، مريضهاى درمانده و بى معالجه و گَرها و مفلوجين را به اينجا مى آورند و قريب به سى يا چهل نفر در اينجا جمع مى شوند و بعد از عشاء اين مبتلايان را كنار ضريح مقدّس آورده و مردم هم جمع مى شوند به انتظار بهبودى و شفا شب را تا صبح بسر مى برند.
تماشاچيان بعضى ها نماز مى خوانند و بعضى ها تلاوت قرآن مى كنند و بعضى ها بتماشاى روضه مباركه صحن و حرم و بارگاه مشغول مى شوند. تا اينكه نصف يا دو ثلث از شب مى گذرد. بعد مشاهده مى شود كه اين زمين گيران كه حركت نمى كردند بر مى خيزند در حاليكه صحيح و سالم و تندرست مى باشند و علتى در آنها وجود ندارد و صداى لااله الا اللّه ، محمد رسول اللّه على ، ولى اللّه و صلواتشان بلند مى شود و اين امرى است كه مشهور و مستفيض و من آنشب را در آنجا درك نكردم ولى از مردم موثق كه اعتماد به آنان داشتم شنيدم و هم ديدم در مدرسه اى كه مهمانخانه آن حضرت است . سه نفر زمين گير قادر بحركت نبودند.
يكى از آنها اهل روم و ديگرى از اصفهان و سيمى از خراسان بودند، از آنها پرسيدم كه چگونه است كه شما خوب نشده ايد و اينجا مانده ايد گفتند ما شب بيست و هفتم نرسيديم و همينجا مانده ايم تا شب بيست هفتم سال آينده كه شفا بگيريم و روانه خانه و كاشانه خود گرديم .
امام شيعيان على ، پناه انس و جان على
ضياء ديدگان على على على على على على
توئى كه در جهان دل ، شدى ره نجات دل
ز لطف تو شدم خجل على على على على
على كمال هر بشر، ز خوى تو دهد خبر
مرا به عشق خود نگر، على على على على
بكنج غم نشسته ام ، چو مرغ پر شكسته ام
چو دل بتوبه بسته ام على على على على
منم كه در هواى تو، بميرم از براى تو
ز دل كشم نواى تو، على على على على
مرا ز تن توان گذشت ز پيريم جوان گذشت
ز جان ره امان گذشت ، على على على على


6 ( يا على خلصنى  
زيد نساج مى گويد: در كوفه ساكن بودم و همسايه اى داشتم كه روزهاى جمعه جايى مى رفت و من نمى دانستم كجا مى رود مى گويد يك روز به او گفتم ، روزهاى جمعه كجا مى روى ؟
گفت : من به نجف براى زيارت على (ع ) مى روم . گفتم : اين هفته كه خواستى بروى ، مراهم با خود ببر. گفت : بسيار خوب .
من روز جمعه داخل خانه معطل شدم ولى نيامد. بلند شدم به درخانه اش ‍ رفتم و در زدم ، عيالش عقب در آمد و گفت : كيه ؟!
گفت به زنش گفتم : بنا بود آقا بياد مرا خبر كند برويم نجف ! گفت : لابد يادش رفته ، و فراموش كرده است . با خودم گفتم مى روم ، آمدم رسيدم نزديكى هاى مسجد حنّانه ، نزديكى اين مسجد يك چاهى معروف است كه اين چاه ، همان چاهى است كه شب ها على (ع ) مى آمد و سرش را تا ناف توى اين چاه مى كرد و درد دلش را به چاه مى گفت .
گفت : يك وقت ديدم رفيق ما لب اين چاه ايستاده ، سطل انداخته توى چاه آب بكشد و غسل بكند. پشتش طرف من بود نگاه كردم ديدم يك زخمى روى شانه راستش است به اندازه يك وجب . تا رويش را برگرداند و ديد من مى آيم و اين زخم شانه اش را ديدم خيلى ناراحت شد، رفتم سلامش كردم ، فلانى بنا بود، مرا هم خبر كنى و منم بيايم ؟!
گفت : يادم رفت . گفتم : اين زخم روى شانه ات چيست ؟! گفت چه كار دارى ، خيلى اصرارش كردم ، گفت : تا زنده ام به كسى نمى گوئى ؟!
گفتم : نه !
گفت : فلانى ! ما ده نفر بوديم و هر شب مى رفتيم سر راه مردم را مى گرفتيم و دزدى مى كرديم ، گفت : يك شب منزل يكى از رفقاء مهمان بوديم آنقدر به من مشروب دادند خوردم . بعد از مهمانى به خانه آمدم در ميان خانه مست ولايعقل افتاده بودم ، يك وقت عيالم شمشيرم را آورد به دستم داد و گفت : آى مرد فردا شب رفقاى تو بخانه ما مى آيند، هيچى نداريم ، بلند شو بُر سر راه بگير و چيزى پيدا كن و بياور. گفت : من نصف شب حركت كردم آمدم دم دروازه كوفه ، نم نم باران هم مى آمد گاهى هم رعد و برق جستن مى كرد، يك وقت برقى جستن كرد و وسط راه را نگاه كردم ديدم دو سياهى مى آيد، گفتم الحمدللّه نا اميد بر نمى گردم .
يك مقدارى گذشت ، برق ديگرى جستن كرد اين دو نفر نزديكتر شده ، ديدم زن هستند، گفتم : زور يك مرد به دو زن بهتر مى رسد اگر دو مرد بودند كارم مشكل تر بود، نزديكتر آمدند يك برق ديگر جستن كرد، نگاه كردم و ديدم يكى از آنها پير و ديگرى يك دختر جوان و بسيار زيبا، شيطان مرا وسوسه كرد، رفتم جلو، آنچه طلا و خلخال و نقره و لباس داشتند از اينها گرفتم تا خواستم دست خيانت طرف دختر دراز كنم يك وقت پير زن به التماس افتاد و خودش را روى قدمهايم انداخت و گفت : اى مرد: هر چه طلا و لباس زيور داشتيم بُردى نوش جانت بُرو، ولى دست درازى به طرف اين ناموس نكن !
مى دانى چرا ؟!
براى اينكه اوّلاً اين دختر يتيمه است ، مادر ندارد و فردا شب هم زفاف اين دختر است و من خاله اين دختر هستم . اين دختر، امشب خيلى به من اصرار كرد و گفت خاله جان ! من فردا شب به خانه شوهر مى روم و مشكل مى دانم به اين زوديها به من اجازه بدهند تا بروم قبر على (ع ) را زيارت كنم . امشب مى خواهم او را براى زيارت به نجف ببرم ولى حالا تصادف و اتفاق توى راه به ما برخورد كردى ، هر چه داشتيم بردى نوش جانت . ولى با حيثيت و شرف ما بازى نكن !! هر چه اين پيره زن بيچاره التماس كرد، در من اثر نكرد و گفت :
گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله تو
آنچه البته بجايى نرسد فرياد است
گفتم : فايده اى ندارد. ديدم خيلى پافشارى مى كند، يك شمشير حواله پير زن كردم ، ترسيد و بيچاره كنار رفت ، نشستم و دختر را تهديد كردم تا تسليم بشود، همين جور كه نشسته بودم يك وقت ديدم دختر رويش را به طرف حرم اميرالمؤ منين برگردانيد (اى بميرد آن دلى كه عقيده ندارد به آل محمد(ص )) و صدا زد يا على خَلِّصْنى اى على خلاصم كن .
گفت : يك دفعه ديدم صداى سُم اسب مى آيد سواره اى كنار ما ايستاد و به من تندى كرد و صدا زد؛ اى بى حيا دست از اين دختر بردار.
گفت : از آن غرورى كه در من بود گفتم : اوّل خودت را از دست من خلاص ‍ كن بعد شفاعت اين دختر را بكن . گفت : تا اين جسارت را كردم يك شمشيرى حواله شانه من كرد، مثل فواره خون مى آمد بى حال روى زمين افتادم ولى گوشهايم مى شنيد كه آقا به آن پير زن و دختر مى فرمايد: طلاها و لباسها و خلخالها را برداريد از همينجا برگرديد، على زيارت شما را قبول كرد.
گفت : يك وقت ديدم پيره زن صدا زد: اى آقا تو كه جوانمردى كردى و ما را از دست اين ظالم نجات دادى ، محبّت ديگرى هم به ما بنما، چند قدمى همراه باش تا كنار قبر على كه آرزوى زيارت آقا به دل اين دختر نماند.
يك وقت شنيدم آن آقا صدا زد: آى زنها مى خواهيد نجف برويد خاك را زيارت كنيد يا على را؟!
جواب دادند: آقا جان چون آقا اميرالمؤ منين را در آنجا دفن كردند مى رويم تربت پاكش را زيارت كنيم .
صدا زد: آى زنها من اميرالمؤ منينم ! يك وقت ديدم ديگر كسى نيست .
(ولى بعضى از كتب نوشته اند گفت : من تا متوجه شدم كه او آقا على بن ابيطالب (ع ) است . از كار خود پشيمان شدم . فورا خودم را به پاى حضرت على (ع ) انداختم عرضكردم آقا من توبه كردم مرا ببخش حضرت فرمود: اگر واقعا توبه كرده باشى خدا مى پذيرد. عرضكرم : آقا اين زخم خيلى مرا آزار مى دهد. آن حضرت مشتى خاك برداشت و بر پشت من زد. زخم من خوب شد ولى اثر آن براى هميشه بر پشتم باقى ماند.)
آى گرفتارها حلال مشكل ها على (ع ) است على على على جان ما صوفى نيستيم ما شيعه ايم ، اصلاً على مال ماست ، على على على جان به كورى چشم آنهايى كه مى خواهند نام على (ع ) را از اين زبانهايتان بگيرند شب و روز دم خانه على و بچه هايش برويم و صدايشان بزنيم و زمزمه كنيم .
هر چه ره طى مى كنم و رد زبانم يا عليست
بلبل آسا سوى گل آه و فغانم يا عليست
اى پناه دل شه مردان على مولاى دين
هر كجا رفتم ز پا تاب و توانم يا عليست
پاى صبرم بشكند گرسنگ محنت در جهان
خم نگردد قامتم چون قوت جانم عليست
هر كجا مى زنم از عشق تواى نازنين
شور و غوغاى تو و آه وفغانم يا عليست
بلبل گلزار عشقم تا بجسمم جان بود
بهر ديدار رخ صاحب زمانم يا عليست
عمر شيرين طى شود هرگز ننالم در جهان
شادى دل با غم فصل خزانم يا عليست
هر چه نوشم در جوانى با غم عشق تو من
سفره مردانگى از آب و نانم يا عليست
گر چه ديوانه ترا قسمت بود فرزانگى
نام نيكت تا ابد اى مهربانم يا عليست


6 ( تصميم نبش قبر  
صاحب مناقب مرحوم ابن شهر آشوب رضوان اللّه تعالى عليه فرمود: داود بن على از افراد صاحب نفوذى بود كه در سال صد و دوازده هجرى تصميم گرفت قبر آقا على (ع ) را نبش كند بخاطر آن عداوت و دشمنى كه با آقا اميرالمؤ منين (ع ) داشت امّا نمى دانست كه قبر مطهر كجاست . خلاصه پس از تحقيق و تفحص قبر مطهر را پيدا كرد و موضع كندن قبر مطهر را بغلامش (جمل ) نشان داد و به او دستور داد كه شبانه قبر مطهر حضرت را نبش كند و قصدش از اين كار اهانت به ساحت مقدّس آقا على اميرالمؤ منين (ع ) بود.
هنگام شب غلام شروع به كندن قبر مطهر كرد كه ناگهان از محل قبر مبارك صدائى وحشتناك بلند شد كه بيهوش افتاد، داود غلامش را تا به منزل آورد از دنيا رفت . داود وقتى اين واقعه را ديد از ادامه نبش قبر و اراده ناپاكش ‍ صرف نظر كرد.
هر چه خواندم از على سرمايه توحيد من شد
من بنور شاه مردان يافتم راه خدا را
مكتب پيغمبران را او معلم بود و منهم
در جمال پاك او ديدم جمال انبياء را


6 ( تبرك به نام على (ع )  
صاحب كتاب منتخب التواريخ نقل كرده پادشاهان آل بويه و ديلم و عضدالدوله و ركن الدوله و آلب ارسلان و فرزندش ملكشاه شيعه و مروّج مذهب تشيّع بودند و علاقه عجيبى نسبت به آقا اميرالمؤ منين على (ع ) داشتند و علتش هم اين بود كه در تمام جنگها پيروز مى شدند چون دستور داده بودند كه بر تمام دسته هاى شمشير سربازان خود و روى پرچمها نام گرانقدر وصى پيغمبر آقا على (ع ) راحك و نقش كنند يعنى با ياد و نام على (ع ) به نبرد مى رفت و غالب مى گرديد براى همين هم بود كه در هر جنگى حمله مى كردند هميشه پيروز بودند زيرا با نام آقا على (ع ) تبرك جسته و با نام آن حضرت شروع به جنگ مى كرد و بر دشمنان غالب مى گشتند و اين پادشاهان محبت و دوستيشان به نام مقدّس آقا على (ع ) زياد بود.
من بنده توام به خداى تو يا على
دل بسته ام به مِهر و وفاى تو يا على
جان مى دهم به شوق لقاى تو يا على
امروز زنده ام به ولاى تو يا على


6 ( گريه مفسر قرآن  
اعمش مفسر بزرگ قرآن و محدث معروف قرن دوم هجرى قمرى در حالِ مرگ بود. قاضى القضاة كوفه و ابو حنيفه به عيادتش رفتند. ابوحنيفه احوال او را پرسيد، اعمش گفت : دستم از عمل خير كوتاه است .
يك مرتبه اعمش گريه اش گرفت ابو حنيفه گفت : گويا فهميده اى كه روز آخر عمرت است و گناهان زيادى كرده اى . امّا بزرگترين گناه تو اين است كه در شاءن حضرت على (ع ) و اهل بيت او حرف هاى زيادى زده اى و از آنان تعريف بسيارى نموده اى .
حالا بيا و از حرفهايى كه در مورد آنها گفتى توبه كن تا خداوند ترا بيامرزد. اعمش گفت : مگر من درباره آن حضرت چه گفته ام ؟
ابو حنيفه گفت : تو گفته اى حضرت على (ع ) بهشت و جهنم را بين مردم تقسيم مى كند اعمش از خانواده اش خواست كه او را بلند كنند. او را بلند كردند و نشست رو به ابو حنيفه كرد و گفت : اى يهودى ! آيا به من ايراد مى گيرى ؟ قسم بخداى عالم ، به چند واسطه از رسول خدا(ص ) شنيدم كه فرمود: يا على ، تو كنار آتش جهنم مى نشينى و آتش در اختيار توست . مردم از كنار تو رد مى شوند، هر كه را كه تو دستور دهى آتش به او كارى ندارد وگرنه آتش جهنم او را خواهد گرفت و او را در دوزخ خواهد انداخت .
جبرئيل آمد بوحى عشق و بر خواند آفرينم
گفت بر گو مدح شاه دين اميرالمؤ منينم
آفتاب از آسمان بر شد كه بوسد آستانم
ديد چون يكذره در دل مهر آن سلطان دينم
بنده عشقم كه بر شاهان عالم تاج بخشم
تا گداى درگه آن خسر و ملك يقينم
عاشق روى نگارم مست آن چشم خُبارم
و ز فراقش اشگبارم عاشقم زار و حزينم
چون ز عشق يار مستم سر خوش از جام اَلستم
ساقيا جامى دگر زان طرفه آب آتشينم
تا بمستى فاش سازم سِر هشياران عالم
عالمى شيرين دهان گردد ز كلك شكرينم


6 ( قبر آقا على (ع )  
شيخ مفيد رضوان اللّه تعالى عليه در كتاب ارشادش نقل كرده :
(حضرت على (ع ) را شب هنگام و مخفيانه به خاك سپردند، زيرا خوارج و دشمنان آن حضرت ، اگر از محلّ دفنِ حضرت اطلاع پيدا مى كردند ممكن بود كارهاى ناشايستى انجام دهند.
نجف اشرف در ابتدا نيزار بود و بعد خشك گرديد. قبرستان كوفه نزديك نجف و قبر اميرالمؤ منين (سلام اللّه عليه ) بر فراز يك بلندى قرار داشت ائمه (عليهم السلام )، هر چند وقت يكبار مخفيانه به زيارت اميرمؤ منان على (ع ) مى رفتند.
تا اينكه امام باقر و امام صادق (عليهاالسلام ) قبر آن حضرت را به بعضى از خواص اصحاب خود نشان دادند.)
وقتى كه حكومت (بنى عبّاس ) به هارون الرشيد رسيد. روزى به كوفه آمده بود و گفت مايلم كه امروز به شكار بروم . سگ ها و بازهاى شكارى بحركت در آمدند و به طرف بيابان به راه افتادند.
پس از مدتى به گلّه اى آهو رسيدند. سگها بر روى زمين و بازها از هوا به آهوان حمله كردند. آهوها فرار كرده و برفراز تپّه اى رفتند. سگها در تعقيب آنها به تپّه رسيدند امّا در دامان تپه ها ماندند و بالا نرفتند بازها هم از حركت باز ايستاده و پس از مدّتى باز گشتند.
هارون از اين حادثه به شگفت آمد. مدّتى گذشت ، آهوان احساس آرامش ‍ كردند و از تپه پائين آمدند. هارون دوباره دستور داد كه سگها و بازها را آزاد كنند با شروع حمله سگها، آهوان دوباره به تپّه پناهنده شدند و سگها در دامان تپه ماندند.
هارون بيشتر متعجب شد. فهميد كه به مكان عجيبى آمده است دستور داد در آن اطراف بگردند و كسى را كه آن مكان را بشناسد پيدا كنند.
پير مردى را در آن حدود ديدند او را به نزد هارون آوردند. هارون از او پرسيد اينجا چه خبر است ؟
پير مرد ابتدا مى ترسيد پاسخ بدهد. پس از اينكه مطمئن شد كه خطرى در بين نيست گفت : روزى با پدرم به اينجا آمدم . پدرم مى گفت : حضرت امام صادق (ع ) فرمود: قبر آقا على اميرالمؤ منين (ع ) در اينجاست .
هارون دستور داد كه بقعه و زيارتگاهى در آنجا درست كنند (پس از او به مرور ايام ديگران در تعمير و تكريم آنجا كوشيدند. به ويژه در زمان حكومت آل بويه كه شيعه و ايرانى بودند بناى با شكوهى در آنجا ساخته شد و نادرشاه آن را طلاكارى نمود.)
على ايمان ، على قرآن ، على در هر عمل ميزان
على بر انس و جان شاهد، على روز جزا حاسب
به خلوتگاه الاّهو، صراط مستقيم است او
ولاى او بُوَد، شرط قبول توبه تائب
حريم كعبه همچون جسم بى جان بود پيش از اين
خدا از نفخه رحمت ، دميدش روح در قالب
حريم كعبه پيش از اين ، كه بى نام و نشان بودى
ز لوح يا على امشب معين شد ورا صاحب
اميرالمؤ منين فاروق و صديق است القابش
نباشد سارق القاب او، جز كافرى كاذب
على پيروز ميدانها، على شبگرد ويرانها
على مافوق انسانها على مطلوب هر طالب


6 ( يار على (ع )  
رُشَيد هَجَرى از ياران فداكار و مداح آقا اميرالمؤ منين على (ع ) بود.
روزى آقا على (ع ) به او فرمود: پس از شهادت من (ابن زياد) ترا دستگير مى كند.
و مى گويد كه به من دشنام بدهى تو در آن هنگام چه مى كنى ؟
رُشَيد عرض كرد: مادرم به عزايم بنشيند من زنده باشم و كسى جرئت كند به شما چنين اسائه ادب كند.
حضرت فرمود: اگر به من دشنام ندهى دست و پا و زبانت را مى برند و تو را مى كشند.
رُشَيد گفت : من هم در راه خدا صبر مى كنم . و تا بتوانم از فضائل و مناقب و مدح شما را بجاى آورم بگذار بخاطر تو يا على دست و زبان و جانم را از من بگيرند تو را از من نگيرند دست و زبان و پا و جان در راه شما دادن چيزى نيست .
حضرت فرمود: اگر چنين كنى ، در روز قيامت با من محشور مى شوى و در كنار ما خواهى بود.
چندين سال بعد، رُشَيد را دستگير كردند و به نزد ابن زياد بردند. وى در اين هنگام حاكم كوفه بود. ابن زياد از رُشَيد پرسيد:
شنيدم مدح و منقبت مولايت على (ع ) را مى كنى ؟
رشيد فرمود: بله خدا به ما توفيق داده كه هميشه در حال عبادت و ذكر باشيم . ابن زياد گفت مولايت درباره من به تو چه گفته است .
رُشَيد فرمود: مولايم فرموده كه تو قاتل من هستى . دست و پا و زبان مرا مى برى و مرا به شهادت مى رسانى .
ابن زياد گفت : براى اينكه بدانى على به تو دروغ گفته و سخنان او همه كذب از آب در آمده تو را آزاد مى كنم .
سپس دستور داد كه وى را آزاد نمايند. وقتى رُشَيد از كاخ بيرون رفت ، يكى از نزديكان حاكم به او گفت : رُشَيد مرد خطرناكى است . او مداح اميرالمؤ منين على (ع ) است و مردم را بر ضد تو و حكومت به شورش وا مى دارد.
ابن زياد دستور داد كه دوباره وى را دستگير نمايند. وقتى وى را آوردند، دستور داد كه دست و پايش را ببرند، امّا زبانش را سالم نگهدارند، تا حرف على (ع ) راست از آب در نيايد.
وقتى دست و پايش را بريدند، او را رها كرده و رفتند دختر رُشَيد خود را به جسد نيمه جان پدر رسانيد و گفت : پدر سوزش دردت چطور است :
رُشَيد فرمود: دلم خوش است كه در راه مولايم اين طور شدم . مرا بخانه ببريد. وقتى او را بخانه بردند، به بستگان و مردم خبر دادند كه هر كس ‍ مى خواهد از اسرار و اخبار اميرالمؤ منين على (ع ) با خبر شود به خانه رُشَيد برود. مردم در خانه او جمع شدند و رُشَيد با آخرين رمق خود از فضائل و حقانيّت حضرت على (ع ) براى مردم صحبت كرد.
وقتى اين خبر به گوش حاكم ستمگر رسيد، دستور داد زبانش را ببرند تا وى نتواند سخن حق را بگوش مردم برساند. دستور عملى شد و همان شب رُشَيد بشهادت رسيد تا به خاطر دوستى حضرت على (ع ) با حضرتش ‍ محشور شود.
خانه و زادگاه تو، بيت خداست يا على
چهره دلگشاى تو، قبله نماست يا على
زمزمه ولايتت سوره مؤ منون بود
روز نخست برلبت ذكر خداست يا على
بردهن تو مصطفى ، بوسه زد از تبسّمت
خنده تو، شكوفه عشق و صفاست يا على
در عجب است عالمى از نهج البلاغه ات
چشمه گفته هاى تو، آب بقاست يا على
رحمت حق ولاى تو، ياور تو خداى تو
هر كه ز حق جدا بُوَد از تو جداست يا على
نغمه آسمانيت ، سينه به سينه منعكس
در همه جا، به هر زمان ، اين چه نواست يا على


6 ( بنى اميه  
بنى اميّه بقدرى نسبت به على (ع ) دشمنى و كينه داشتند كه در بالاى منبرها، به ساحت مقدّس حضرتش جسارت كرده و او را سب و لعن مى كردند و اين بدعت از ناحيه معاويه شروع شد و تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز (هشتمين خليفه اموى ) ادامه داشت (يعنى حدود بيش از شصت سال )
تا آنجا كه مى نويسند؛ در زمان خلافت عبدالملك (پنجمين خليفه اموى ) روزى يكى از علماء در مسجد دمشق ، موعظه مى كرد، ناگهان در وسط گفتارش مقدارى از فضائل حضرت على (ع ) را به زبان آورد.
عبدالملك گفت : عجبا هنوز مردم على (ع ) را فراموش نكرده اند. دستور داد زبان آن عالم ربانى را بريدند. شاعر در اين مورد چه زيبا گفته :
اَعْلَى الْمَنابِر تُعْلِنُونَ بِسَبِّهِ
وَ لِبسَيْعِهِ نُصِبَتْ لَكُرْ اَعْوادُها
بر فراز منبرها آشكارا به على (ع ) ناسزا مى گويند، با اينكه چوبهاى اين منبرها، با شمشير و مجاهدات على (ع ) نصب گرديد و درست شد.
على باب الله عرفان على سر الله سبحان
بنور دانش و عرفان على گويم على جويم
اگر درويش و مسكينم و گر ديندار وبيدينم
چه با كفر و چه با ايمان على جويم على گويم
اگر تسبيح مى گويم و گر زنار مى جويم
بهر اسم و بهر عنوان على گويم على جويم
ز سوره سوره قرآن ز ياسين و ز الرحمن
بهر آيه ز هر تبيان على جويم على گويم
اگر از وصل خوشحالم و گر از هجر مينالم
چه با وصل و چه با هجران على گويم على جويم
بمحشر چون بر آدم سر بنزد خالق اكبر
بگاه پرسش و ميزان على جويم على گويم


6 ( عمر بن عبد العزيز  
عمر بن عبدالعزيز (هشتمين خليفه اموى ) در ميان خلفاى بنى اميه نيك سرشت و عدالتخواه بود، او علاوه بر كارهاى مهمّى كه در دوران خلافتش ‍ انجام داد، دو كار مهم نيز با طرح و تاكتيك خاصى ، انجام داد، يكى اينكه سب و لعن اميرالمؤ منين على (ع ) را ممنوع كرد. دوم اينكه فدك را به نواده هاى حضرت زهرا(عليهماالسلام ) برگرداند.
در مورد اوّل ناگفته روشن است كه مردم حدود شصت سال به سب و لعن بر على (ع ) عادت كرده بودند، و معاويه و خلفاى بعد از او، هر چه توان داشتند، كينه خود را نسبت به على (ع ) آشكار ساختند.
پيران در حال كينه على (ع ) مردند و كودكان با اين برنامه ، بزرگ مى شدند. در صورت ممنوع كردن اين بدعت كه بصورت سنّت در آمده بود نياز به طرحهاى ظريف و قوى داشت .
عمر بن عبدالعزيز با يك طرح مخفيانه به اين كار دست زد، او فكر كرد كه يگانه راه برداشتن سب و لعن آقا اميرالمؤ منين على (ع ) فتواى علماى بزرگ اسلام ، به اين امر است .
مخفيانه يك نفر پزشك يهودى را ديد و به او گفت ، علماء را دعوت به مجلس مى كنم تو هم در آن مجلس حاضر شو. و در حضور آنها از دختر من خواستگارى كن ، من مى گويم از نظر اسلام جايز نيست كه دختر مسلمان با شخص كافر ازدواج كند، تو در پاسخ بگو پس چرا على (ع ) كه كافر بود، داماد پيغمبر(ص ) شد.
من مى گويم على (ع ) كه كافر نبود، شما بگو اگر كافر نبود پس چرا او را سب و لعن مى كنيد، با اينكه سب و لعن مسلمان جايز نيست آنگاه بقيه امور با من .
طبق طرح عمر بن عبدالعزيز مجلس ترتيب يافت و طبق دعوت قبلى بزرگان و اشراف بنى اميه و علماى وابسته در آن مجلس ، شركت كردند، در اين شرائط، پزشك يهودى دختر عمر بن عبدالعزيز را خواستگارى كرد.
عمر گفت : اين ازدواج از نظر اسلام ، جايز نيست زيرا ما مسلمان هستيم و ازدواج دختر مسلمان با مرد يهودى جايز نيست .
يهودى گفت : پس چرا پيامبر اسلام (ص ) دخترش را به ازدواج على (ع ) كه كافر بود، در آورد؟
عمر گفت : على (ع ) كه كافر نيست ، بلكه از بزرگان اسلام است . يهودى گفت : اگر او كافر نبود، پس چرا او را لعن و سبّ مى كنيد؟!
در اينجا بود كه همه مجلسيان ، سرها را بزير افكندند و شرمنده شدند. آنگاه عمر بن عبدالعزيز، سرنخ را بدست گرفت و به مجلسيان گفت : انصاف بدهيد آيا مى توان داماد پيامبر(ص ) را با آن همه فضل و كمال دشنام داد؟
مجلسيان سر به زير افكندند، و سرانجام در همان مجلس طرح عمر بن عبدالعزيز جا افتاد و او فرمان داد كه ديگر براى هيچ كس سب و لعن بر على (ع ) روا نيست .
على امام و على ايمن و على ايمان
على امين و على سرور و على سردار
على عليم و على عالم على اعلم
على حكيم و على حاكم و على مختار
على نصير و على ناصر و على منصور
على مظفر و غالب على سپهسالار
على عزيز و على عزت و على افضل
على لطيف و على انور و على انوار
عليست فتح و فتوح و عليست راحت روح
على است بحر سخا و على است كوه و قار
على سليم و على سالم و على مسلم
على قسيم قصور و على است قاسم نار


6 ( مِهر على (ع )  
در زمان سلطنت امير تيمور گوركان ، جمعى از افراد ماوراء النهر كه از متعصّبان دشمن آقا على (ع ) بودند، مجلسى تشكيل داده و صورت مجلسى نوشتند كه در آن آمده بود:
دشمنى و كينه نسبت به على (ع ) بر هر فرد مسلمان واجب است هر چند به مقدار جوى ، كينه داشته باشد، زيرا او به قتل عثمان فتواى داده است .
آن نوشته را نزد امير تيمور فرستادند، تا او نيز آن را تاييد كند و مانند خلفاى بنى اميه ، دستور دهد كه خطباء و سخنرانان ، بالاى منبرها، نسبت به ساحت مقدّس آن حضرت به بدگوئى بپردازند.
امير تيمور گفت : چون من مريد پير مرشد، (شيخ زين الدّين نابتادى ) هستم ، اين نوشته را نزد او مى فرستم و او هر چه راءى داد همان را پيروى مى كنم .
آن نوشته را نزد او فرستاد او پس از خواندن آن ، اين رباعى را در پشت آن نوشت .
گر آنكه بود فرق سماء منزل تو
واز كوثر اگر سرشته باشد گل تو
گر مهر على نباشد اندر دل تو
مسكين تو و سعى هاى بى حاصل تو
و اى بر عثمانى كه على (ع ) فتوى بر قتل او داده باشد. به هر حال آن شاه متنبّه شد، و آن متعصّبان را تنبيه سختى كرده و از مجلس خود بيرون نمود.
چو بدوست عهد بندد زميان پاكبازان
چو على كه مى تواند كه بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه گويم شه ملك لافتى را
بد و چشم خون فشانم هله اى نسيم رحمت
كه زكوى او غبارى ز من آر، توتيا را
باميد آنكه شايد برسد بخاك پايت
چه پيامها كه دارم همه سوز دل صبا را
چو توئى قضاى گردان ، بدعا مستمندان
كه زجان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چوناى هر دم زنواى شوق او دم
كه لسان غيب خوشتر بنوازد اين نورا


6 ( عبادت  
روزى پيامبر عظيم الشاءن (ص ) در ميان مسجد نشسته و اصحاب اطراف آن حضرت جمع بودند. جوانى به مسجد وارد شد رسول اكرم (ص ) فرمود: اين جوان امروز عملى انجام داده كه خداوند در قيامت اجازه شفاعت شصت هزار نفر را به او عنايت مى فرمايد.
اصحاب نزد آن جوان رفتند و گفتند تو چه عملى امروز انجام داده اى كه پيامبر يكچنين لطفى را از خداوند متعال نسبت بتو مى فرمايد. بگو تا ما هم انجام دهيم .
جوان حضور رسول اكرم (ص ) آمد و عرض كرد يا رسول اللّه من نمى دانم امروز چه عملى انجام دادم اين مردم با گفتار خويش مرا بحيرت انداختند.
حضرت فرمود اى جوان امروز صبح از خانه ات كه بيرون آمدى چه كردى ؟
عرض كرد: امروز صبح زود از منزل بيرون آمدم چون بوقت كارم زود بود يادم آمد از آن روزى كه فرموديد (النظر الى وجه على عباده ) نگاه كردن بصورت آقا على (ع ) عبادت است . من هم در خانه على (ع ) رفتم حضرت را زيارت كرده و برگشتم . پيامبر اسلام (ص ) فرمودند. بخدا قسم بعد دهر قدمى كه بقصد زيارت آقا على (ع ) برداشتى حق شفاعت شصت هزار نفر را در روز قيامت دارى .
نور مهرت پرتوى از لطف ايزد يا على
روح قرآن ، باب علم ، و جان احمد يا على
دست در دست يَدّاللّه در غدير خم نبى
با كلام ايزد از مدح تو دم زد يا على
آفتاب طلعت مهدى كه تابد اين زمان
در حقيقت از گريبان تو سر زد يا على


7 ( پياده تا قبر على (ع )  
روزى سلطانى با وزراء و لشكريانش در راه به كوفه رسيدند. بعد از استراحت خواستند حركت كنند.
سلطان گفت : به احترام اميرالمؤ منين على (ع ) وزراء و تمامى لشگر با پاى پياده تا نجف بروند وزير او كه از جمعيت عامه و اهل سنت بود، گفت قربان صلاح مقام شما نيست براى كسيكه زمانى سلطان بوده حالا هم سلطانى با لشگرش پياده بطرف قبر او بروند.
سلطان گفت : ما تفال به قرآن مى زنيم تا قرآن چه قضاوت نمايد قرآن را باز كردند اوّل صفحه اين آيه آمد.
فاخلع نعليك انك بالوادى با المقدس طوى ))).
خداوند متعال به حضرت موسى (ع ) امر فرمود: نعلين خود را از پايت در آور زيرا اين طور سينا زمين مقدّسى است .
سلطان بلافاصله امر كرد علاوه بر پياده رفتن بايد با پاى برهنه تا نجف همه بروند و خود سلطان هم پياده شد و با پاى برهنه با لشكريان به نجف وارد شدند.
وزير از اين همه عظمت بيچاره شد. نزد سلطان آمده و گفت قربان بزرگى شما افتخار من است اينطور احساس مى كنم اين عمل شما باعث شوريدن مردم است بر شما، براى جبران اين عمل چاره اى بفرمائيد و آن اينست كه دستور بدهيد قبر شيخ طوسى را خراب نموده بدن او را بسوزانند. (شيخ طوسى بانى حوزه علميه مى باشد هفتصد سال است نجف اشرف حوزه علميه شده اولش بر اثر زحمات شيخ بوده است ).
شاه عرض كرد: اى وزير، من سلطان زنده ها هستم سلطنت بر اموات ندارم اگر شيخ خوب بوده و يا بد جزاى او با خداى اوست .
وزير گفت صلاح در سوزانيدن بدن شيخ است . سلطان مدتى فكر نموده ديد وجود اين وزير باعث زحمت است دستور داد هيزم بسيار بيرون شهر نجف تهيه و آتش روشن كردند. امر نمود وزير را در ميان آتش انداختند. هر كه با آل على درافتاد ورافتاد.
اين عاقبت كسى است كه عداوت و دشمنى با آقا على (ع ) داشته باشد.
اى همت تو ستون قرآن
اى عزّت مؤ منون قرآن
اى مدح تو را سخُونَ فى العلم
اى گفته تو، متون قرآن
روشنگر آسمان كعبه
نور افكن رهنمون قرآن
از آيت خلعت تو پيداست
هم ظاهر و، هم درون قرآن
گويد خبرت ، زبس عظيم است
عمّ يتسائلون قرآن
ناميد خدا تو را يَدُاللّه
اى قدرت كاف و نون قرآن