مرحوم
آية اللّه آشيخ على اكبر نهاوندى رضوان اللّه تعالى عليه در
كتاب شريفش از مرحوم عالم جليل القدر سيد حسين بن سيد حسن
طالقانى رضوان اللّه تعالى عليهم نقل فرمود: شخصى كه مذهب شيعه
داشت و از اهل ايران بود به مكه رفته بود و از يك نفر سنّى كه
صراف بود پولى طلب داشت .
مرد سنّى بعد از چند وقت انكار كرد كه تو هيچ مبلغى از من طلب
ندارى . شيعه ايرانى گفت : قسم بخور كه من از تو پولى طلب
ندارم .
مرد سنّى گفت : قسم مى خورم به ابوبكر و عمر و عثمان كه از
مشايخ ثلاثه هستند تو از من پولى طلب ندارى . مرد شيعه گفت :
نه قسم بخور به آقا على اميرالمؤ منين (ع ) و اين طور بگو: به
آقا على ابن ابى طالب تو از من پولى طلب ندارى .
مرد سنّى گفت به على ابن ابى طالب تو از من پولى نمى خواهى تا
اين را گفت در همان وقت زبان و دهن او بسته و گرفته شد.
شير خدا و لنگر عرش خدا على
است
|
مرآت حق و آينه حق نما، على
است
|
در روز حشر شافع امّت محمّد
است
|
باب النجاة سلسله انبياء
على است
|
بعد از وجود اقدس خاتم ،
حبيب حق
|
بركل جنّ و انس و ملك
رهنما، على است
|
اول رَجُل كه دين محمد قبول
كرد
|
و ان دومين زخمسه آل عبا
على است
|
نفس نبى و باب علوم محمد
است
|
چارم نفر كه رفته بزير كساء
على است
|
گر افتخار ديگرى از بهر او
نبود
|
اين افتخار بس كه شه لافتى
على است |
|
سيد
جليل عالم عامل سيد نصراللّه مدرس كربلائى نقل نمود: يك بنده
خدائى چند گاو را نزديك اعرابى بطور امانت سپرد. پس از برگشت
مطالبه حقش را نمود ولى آن اعرابى انكار وقايع نمود. آن بنده
خدا وقتى انكار اعرابى را ديد خيلى ناراحت شد فكرى نمود و به
اعرابى گفت ؛ پس بيا برويم نزد قبر آقا على (ع ) سوگند ياد كن
كه من گاوها را نگرفته ام آن وقت من با تو كارى ندارم . هر دو
نزد ضريح آقا اميرالمؤ منين (ع ) آمدند وقتى كه بروضه مقدّس
حضرت تشريف آوردند، آن اعرابى بدروغ سوگند ياد نمود. كه اين
شخص از من گاوى طلب ندارد.
تا اين جمله را گفت ؛ تمام اعضاء بدن بى حس شده و نقش زمين
گرديد، مردم ريختند كه او را حركت دهند و از زمين بردارند
نتوانستند تا اينكه آن مرد اعرابى اقرار به حقيقت نمود و از
حضرت و آن مرد معذرت خواست تا توانست از زمين جدا گردد.
اى جان جانانم على |
حضرت
آية اللّه مولوى قندهارى كه يكى از علماى برجسته مشهد هستند
نقل فرمود:
بنده ساكن مشهد مقدّس بودم و از فيوضات آقا حضرت امام رضا(ع )
در جوانى مرهون احسان امام رئوف و از قابليت خود زيادتر، منبرم
جذّاب بود، ملازم مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى و سيد رضا قوچانى
و شيخ رمضانعلى قوچانى و شيخ مرتضى بجنوردى و شيخ مرتضى
آشتيانى كه همگى از علماى عظام و برجسته مشهد بودند، بودم
ايشان مرا به اطراف ايران مثل پاكستان و قندهار و غيره مى
فرستادند.
يكشب كه وارد مشهد شدم آمدم مسجد گوهرشاد تازه اذان مغرب مى
گفتند مرحوم آية اللّه آشيخ على اكبر نهاوندى مشغول نماز گرديد
و پس از اتمام نماز خدمتش رسيدم . با حضرتش معانقه نمودم و
خدمتش نشستم در اين وقت مرحوم حاج قوام لارى ايستاد و بناى
مقدمه روضه را نمود و ابتدايش اين دو شعر را خواند كه من قبل
از آن اين اشعار را نشنيده بودم .
حالم منقلب شد. آقاى شيخ على اكبر نهاوندى داشت با من صحبت مى
كرد كه يك گوشم به ايشان و گوش ديگرم به حاج قوام بود.
با حال منقلب بخانه آمدم تنها بودم در خودم طبع رسائى يافتم
مداد را برداشتم آن اشعار را شير و شكرى تضمين كردم .
ربه فيه تجلى و ظهر
كيميا كن بنظر اين گل وخشت
|
عشق سرمشق من اينگونه نوشت
|
كه بمحراب تو هر شام و سحر
|
گفت غالى كه على اللّه است
|
نيست اللّه صفات اللّه است
|
او هم از بيخبرى در چاه است
|
ربه فيه تجلى و ظهر
غرض از عشق و محبت اين بود
|
چهار سال گذشت نمى دانستم اين مدح قبول شده يا نه ؟
روزى بعد از ناهار خوابيده بودم در عالم واقعه ديدم مشرف شدم
كربلاى مُعلّى وارد رواق مبارك شدم ديدم درهاى حرم بسته و زوار
بين رواق مشغول خواندن زيارت وارث هستند.
حالم دگرگون شد كه چرا درها بسته است من حالا تازه رسيده ام .
پرسيدم آيا درها باز مى شود؟ گفتند؛ بلى يكساعت ديگر باز مى
شود و حالا مجتهدين و علماى اولين و آخرين در حرم حضرت سيد
الشهداء(ع ) هستند و مشغول مدح و تعزيه اند.
من در همان عالم خواب بسمت قتلگاه آمدم دلم آرام نمى گرفت .
نزد آن شباكى (پنجره ) كه بالاى سر مبارك قرار گرفته است نظر
كردم از ميان شباك علماء را ديدم عده اى را شناختم ، علامه
مجلسى ، ملامحسن فيض كاشانى ، سيد اسماعيل صدر، ميرزا حسن
شيرازى ، شيخ جعفر شوشترى حضور داشتند حرم مملو از جمعيت بود
همه بضريح و پشت بشباك بودند و سركرده همه ، مرحوم حاج آقا
حسين قمى بود. ايشان دستور مى داد فلان آقا برود بخواند. پس از
خواندن ديگران احسنت احسنت مى گفتند و گريه مى كردند.
چند نفرى را ديدم بالا رفتند و خواندند و پائين آمدند. در همان
عالم رؤ يا مانند بچه ها از گوشه شباك بخودم فشار آوردم و
اينطرف و آنطرف كرده ناگهان خود را داخل حرم مطهر ديدم ولى هيچ
جا نبود مگر پهلوى خود آقاى قمى ناچار همانجا نشستم .
(بنده وقتى كه آقاى قمى در مشهد مقدّس بود بايشان ارادت داشتم
و در آخر كار نيز وكيلشان بودم .) همينكه مرا ديد فرمود مولوى
حسن . عرضكردم بله قربان . فرمود برخيز و بخوان . من ميان دو
راهى واقع شدم امر آقا را چه كنم و با حضور اين اعلام كدام آيه
را عنوان كنم كدام حديث را تطبيق كنم چگونه گريز روضه بزنم مثل
اينكه ناگهان بدلم الهام غيبى شد خواندم ، اشعارها على بشر كيف
بشر تا آخر قصيده اى كه گذشت . وقتى كه از خواب بيدار شدم دلم
مى طپيد عرق زيادى كرده بودم مثل اينكه مرده بودم شكر خداى را
بجا آوردم كه بحمداللّه مديحه ام مورد عنايت واقع شده است .
تو دست خداوند و خدا از تو
جدا نيست
|
آنجا همه حق است كه پايت
بميانست
|
قومى بتو عامى شد و قومى
خدا خواند
|
از شاءن تو آگاه نه اين است
و نه آنست
|
از مدح تو درماند خرد زانكه
مقامت
|
والاتر از انديشه و برتر ز
گمانست
|
آنكو بشب از گريه نيا سود
شگفتا
|
در جنگ قوى چنگتر از شير
ژيانست
|
روزى كه زوحشت همه جانها
بلب آيد
|
نازم بولاى تو كه آن خط
امانست
|
مهر تو و قهر تو ببازار
حقيقت
|
آن مطلق سود آمد و اين عين
زيانست |
|
شيخ ابو
تراب نهاوندى نقل كرده : خدمت شيخ طه عرب كه مرجع تقليد بود
آمدند و گفتند: يك جوانى از دنيا رفته ، بيائيد به جنازه اش
نماز بخوانيد، آقا به راه افتاد كه برجنازه او نماز بخواند،
بعضى ها گفتند: اين جوان گنهكار است و همه از معصيتهاى او خبر
دارند، آنقدر سعايت كردند كه آقا از خواندن نماز بر جنازه جوان
معصيت پيشه پشيمان شد و شخص ديگرى نماز خواند و دفنش كردند.
صبح فردا كه شاگردان براى درس آمدند، فرمود: جوان را كجا دفن
كردند، گفتند در فلان قبرستان ، فرمود: برويم من مى خواهم به
قبرش نماز بخوانم ، گفتند شما به خودش نماز نخوانديد حالا به
قبرش مى خواهيد بخوانيد، گفت ديشب خوابش را ديدم چه جائى و چه
مقامى داشت گفتم به من گفته بودند كه تو آدم بدى هستى چطور
اينجا را به تو داده اند؟
گفت : وقت مرگ رختخوابم يك پارچه آتش شد، آب غسلم آتش بود،
عذابم مى كردند. دو ملك مرا مى كشاندند و مى بردند به جائى كه
عذاب كنند، در راه كه مى بردند سه نفر سوار مى رفتند يكى گفت :
اينها را مى شناسى ؟ گفتم : نه ، گفت آنكه پيشاپيش همه مى رود
آقا اميرالمؤ منين (ع ) است آن دو نفر يكى آقا امام حسين (ع )
و يكى حضرت ابوالفضل (ع ) است من فرياد زدم يا على يا اميرالمؤ
منين جواب نداد، گفتم آقا نمى گويم از من شفاعت كن ولى يك سؤ
ال از شما دارم ، حضرت ايستاد عرض كردم آقا اينجا كه مرا مى
برند عذاب كنند، همه ناصبى و از دشمنان شما هستند، اگر يك
ناصبى به من بگويد تو اينهمه يا على يا على گفتى از على چه
استفاده ديدى من چه بگويم شما يك جواب به ما بدهيد من به
دشمنان شما بگويم .
حضرت على اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: راست مى گويد او را
برگردانيد، برگرداندند و اين مقام را به من دادند و از گناهم
گذشتند.
نه مراست قدرت آنكه دم زنم
از جلال تو يا على
|
نه مرا زبان كه بيان كنم
صفت كمال تو يا على
|
شده مات عقل موحدين همه در
جمال تو يا على
|
چو نيافت غير تو آگهى ز
بيان حال تو يا على
|
نبرد بوصف تو ره كسى مگر از مقال تو يا على
توئى آنكه غير وجود خود
بشهود و غيب نديده
|
همه ديده نه چنين بود شه من
تو ديده ديده
|
فقرات نفس شكسته سُبحات وهم
دريده
|
ز حدود فصل گذشته بصعود وصل
رسيده
|
بكدام كَس مثلت زنم كه بود مثال تو يا على |
مرحوم
شيخ محمود تاج الواعظين لنگرودى جدّ مؤ لّف كتاب دين ما علماى
ما متولد كربلا و از طلاّب حوزه نجف اشرف و همدوره مرحوم آية
اللّه شيخ محمد حسين غروى معروف به آية اللّه كمپانى بود كه
عمر شريفش را در مطالعه گفتار اهل بيت اطهار(عليهم السلام )
صرف نموده و در منبر منابع حديث و تفسير آيات را آنچنان بيان
مى كرد كه او را بحار متحرك لقب دادند.
نامبرده در لنگرود و اطراف آن شهر منبر مى رفت ولى مرحوم آية
اللّه حاج شيخ مهدى لاكانى براساس شناختى كه از وى داشت خواست
كه آقا ى تاج به رشت برود زيرا در محيط بزرگتر قدردانى مردم
بيشتر خواهد بود.
معظّم له سالها در رشت منبر رفت و سرانجام روز اوّل ذى الحجة
الحرام سال 1320 شمسى براساس سكته قلبى دارفانى را وداع گفت
مرحوم حاج شيخ مهدى لاكانى مى فرمود: او را در خواب ديدم و
گفتم : مرگ و قبر را چگونه يافتى ؟
در جواب گفت : مولايم حضرت اميرالمؤ منين على (ع ) را ديدم كه
از من دعوت كرد تا در باغى مملوّ از گل قدم بزنيم ، من با
مولايم حركت كردم و همچنان در ناز و نعمتم كه بودم ، هنيا
لَهُ، عاشَ سعيدا و ماتَ سعيدا.
دل شد زنامت صيقلى ، و از
مهر چهرت منجلى
|
گويم به آواى جلى مولا على
مولا على
|
والاتر از ولا على ،
بالاترين بالا على
|
مولا على اولى على ، حلال
مشكلها على
|
گفتا سفير آخرين ، ختم
رسولان امين
|
بر خلق عالم اينچنين ، حق
را على باشد ولىّ
|
از بعد احمد مصطفى ، از
جمله خاصّان خدا
|
از ما خَلَق از ما سِوى ،
هم اكملى هم اعقلى
|
جان تشنه احسان تو، ما بنده
فرمان تو
|
دست من و دامان تو، اى
حقتعالى را ولى
|
حلال مشكلها على ، حلال
مشكلها على
|
حلال مشكلها على ، حلال
مشكلها على |
|
در باره
علت ملقب شدن ، سيد مرتضى به علم الهدى مرحوم محدّث قمى (رضوان
اللّه تعالى عليهما) در منتهى الا مال آورده است كه شيخ اجل
شهيد در رساله چهل حديث و غيره بيان نموده اند: محمد بن حسين
وزير قادر عباسى در سال چهار صد و بيست به سختى بيمار شد و
بيمارى او بطول انجاميد تا آنكه بعد از توسلات شبى در خواب
خدمت و محضر مقدس آقا اميرالمؤ منين على (ع ) مشرف مى شود و از
بيمارى خود به حضرت شكايت مى نمايد حضرت على (ع ) به او مى
فرمايند: به علم الهدى بگو كه براى تو دعايى بخواند تا شفا
يابى .
مى گويد: عرض كردم : اى مولاى من علم الهدى كيست ؟ آقا على (ع
) فرمودند: على ابن حسين موسوى (سيد مرتضى ) است .
وزير نامه اى به سيد نوشت و در آن نامه تقاضاى دعا نموده بود و
در ضمن سيد را به لقب علم الهدى مخاطب قرار داد. وقتى سيد نامه
را خواند. خود را لايق آن لقب نمى دانست (شكست نفس بود) در
جواب وزير نوشت (الله الله فى امرى فانّ قبولى لهذا اللّقب
شناعة علىَّ) فرمود قبول كردن اين لقب براى من عيب است و من
سزاوار اين لقب نيستم .
وزير به عرض رسانيد واللّه من از خود نگفته ام بلكه ، اميرالمؤ
منين على (ع ) اين لقب را براى شما ذكر كرده است . بعد از آنكه
وزير به دعاى سيد شفا يافت ، صورت قضيه را به قادر عباسى عرض
كرد و قبول نكردن سيد را هم ياد آور شد.
قادر به سيد عرضكرد: آنچه را كه جدّت ترا به آن ملقب ساخته است
قبول كن و حكم كرد كه منشيان آن را در القاب سيد داخل سازند و
از آن پس به لقب علم الهدى مشهور گرديد.
گر سرّ ذات خويش هويدا كند
على
|
اثبات ذات خالق يكتا كند
على
|
حق با على است بلكه على
خويشتن حقست
|
از حق بغير حق چه تمنّى كند
على
|
از ذات او مشيّت حق پرده در
شود
|
از روى كار پرده اگر وا كند
على
|
در پرده حجاب ز اسرار سرّ
غيب
|
بهر رسول حلّ معمّا كند على |
|
جناب
عالم بزرگوار حاج سيد امير محمد صالح حسينى خاتون آبادى در
(حدائق المقربين ) نقل كرده در پشت كتاب قديمى نهايه شيخ طوسى
(رضوان اللّه تعالى عليهما) ديدم نوشته :
جمعى و گروهى از بزرگان شيعه مانند حمدانى قزوينى و عبدالجبار
بن عبداللّه مقرى رازى و حسن بن بابويه ، در كتاب شيخ طوسى
اختلاف نظر داشتند كه آيا مورد اعتماد هست يا نه و خلاصه همه
به حضرت شيخ اعتراض كرده بودند و در صحت عمل آن كتاب شك
داشتند.
بالاخره همه علماء جمع شدند و قرار بر اين گذاشتند كه به نجف
اشرف مشرف شده و سه روز، روزه بگيرند و غسل كنند و شب جمعه در
حرم حضرت اميرالمؤ منين على (ع ) بمانند و مشغول عبادت شوند تا
بلكه از طرف آقا على (ع ) مطلب براى همه روشن گردد.
آمدند نجف اشرف پس از سه روز روزه ، و عبادت در شب جمعه در حرم
متوسل شدند، اوآخر شب همه به خواب رفتند و همه حضرت اميرالمؤ
منين على (ع ) را در خواب ديدند و حضرت على (ع ) به آنها
فرموده بود:
در فقه اهلبيت كتابى كه سزاوار اعتماد و اقتداء و رجوع كردن به
آن باشد مانند كتاب نهايه تصنيف نشده ، يعنى كتاب نهايه از
تمام كتب فقهى شيعه معتبرتر است به علت آنكه مصنف او با قصد
خلوص و بدون غرض ديگرى جز خدا آن را نوشته است و او از هر جهت
بى نياز كننده است شما را از كتابهاى ديگر. در صحت آن شك نكنيد
و به آن عمل كنيد. چون از خواب بيدار شدند هر يك اظهار نمودند
كه خوابى ديده اند كه دليل بر صحت كتاب نهايه است . ولى قرار
گذاشتند كه هيچكدام خوابشان را نقل نكنند بلكه روى كاغذى
بنويسند و بعد تطبيق نمايند تا چگونگى خوابها معلوم شود.
وقتى كه همه آنچه در خواب ديده بودند را روى كاغذ نوشتند،
ديدند خواب همه يكى بوده حتى عبارتها با هم هيچ فرقى نداشته
همه خوشحال شدند آمدند به منزل شيخ كه داستان را به شيخ خبر
دهند وقتى كه وارد منزل شدند تا شيخ آنها را ديد فرمود: حرف و
گفته مرا در باره كتاب قبول نكرديد تا آنكه از حضرت اميرالمؤ
منين على (ع ) تعريف و مدح كتاب مرا شنيديد.
على مهر جهان آرا، على ماه
فلك پيما
|
على بدرو على بيضا، على نجم
، و على اختر
|
على در مُلك دين حاكم ،
امير قائد و قائم
|
قضا بزم و قدر خادم ، ملك
عبد و فلك چاكر
|
على درياى بى ساحل ، على
غواص بحر دل
|
على شاهنشه عادل ، على
سلطان بحر و بر
|
سفيران نبوت را، على پيرو
على مرشد
|
نكوكاران امت را، على يار و
على ياور
|
ولايت را على والى ، نبوت
را على تالى
|
امامت را على مخزن ، كرامت
را على گوهر |
|
شخصى
خدمتگذارى مقبره مرحوم ميرزاى قمى (رضوان اللّه تعالى عليه )
را اختيار نموده بود، و دائما مشغول قرائت قرآن بود، بدون
اينكه حقوقى بگيرد يا بخواهد.
علت را از او پرسيدند؟ گفت از مكه مراجعت مى نمودم ، هميانى
داشتم كه تمام دارائى من در آن بود موقع سوار شدن به كشتى به
دريا افتاد.
آمدم نجف اشرف وارد حرم شدم و با دلى شكسته به حضرت على
اميرالمؤ منين (ع ) متوسل و درد دل كردم كه آقا اين همه راه را
بعشق و علاقه شما آمدم و آدمى ندار نيستم بلكه آبرو دارم و
حالا تمام دارائيم از بين رفته از حضرتت استدعا دارم كه مال
مرا به من برسانيد زيرا دستم خيلى تنگ شده ... .
همان شب به خواب رفتم در عالم رؤ يا خدمت آقا مولى المؤ حدين
اميرالمؤ منين على (ع ) مشرف شدم ، حضرت به من فرمود اگر مالت
را مى خواهى برو از ميرزاى قمى بگير.
از خواب بيدار شده و خدمت و محضر ميرزاى قمى رسيدم مطلب را با
ايشان در ميان گذاشتم . ميرزا فرمود: چند روز است كه انتظار تو
را دارم هميان را به من داد و فرمود هميان خود را بگير ولى تا
وقتى كه زنده هستم اين ماجرا را براى كسى تعريف نكن .
دَمبدم دَم از ولاى مرتضى
بايد زدن
|
دست دل در دامن آل عبا بايد
زدن
|
نقش حب خاندان بروح جان
بايد نگاشت
|
مُهر مِهر حيدرى بر دل چو
ما بايد زدن
|
دم مزن با هر كه او بيگانه
باشد از على
|
گر نفس خواهى زدن با آشنا
بايد زدن
|
رو بروى دوستان مرتضى بايد
نهاد
|
مدعى را تيغ غيرت برقفا
بايد زدن
|
لافتى الا على لاسيف الى
ذوالفقار
|
اين نفس را از سر صدق و صفا
بايد زدن
|
در دو عالم چارده معصوم را
بايد گُزيد
|
پنج نوبت بر در دولتسرا
بايد زدن
|
پيشوائى بايدت جستن از
اولاد رسول
|
پس قدم مردانه در راه خدا
بايد زدن |
|
حضرت
استاد و علامه بزرگوار مرحوم آية اللّه حاج سيد حسين طباطبائى
تبريزى صاحب الميزان رضوان اللّه تعالى عليه نقل فرمودند.
از مرحوم آية الحق عارف عظيم الشاءن حاج آقا ميرزا على آقاى
قاضى رضوان اللّه تعالى عليه كه فرمود:
در نجف اشرف در نزديكى منزل ما، مادر يكى از دخترهاى افندى فوت
كرد (افنديها سنّى هاى عثمانى بودند كه از طرف دولت عثمانى در
آن وقت كه عراق در تحت تصرف آنها بود به مشاغل حكومتى اشتغال
داشتند و بعد از جنگ بين المللى اول كه دولت كفر بر اسلام غلبه
كرد و كشور عثمانى را تجزيه نمود عراق از تحت قيومت عثمانى
خارج شد.) اين دختر در مرگ مادر بسيار ضجّه و ناله و بى تابى
مى كرد و جدا متالم و ناراحت بود و با تشييع كنندگان تا قبر
مادر آمد و آنقدر ناله كرد كه تمام جمعيّت مشيّعين را منقلب
نمود.
تا وقتى كه قبر را آماده و خواستند مادر را در قبر گذارند
فرياد ميزد كه من از مادرم جدا نمى شوم ، هر چه خواستند او را
آرام كنند مفيد واقع نشد. ديدند اگر بخواهند اجبارا دختر را
جدا كنند بدون شك جان خواهد سپرد.
بالاخره بنا شد مادر را در قبر بخوابانند و دختر هم پهلوى جسد
مادر در قبر بماند ولى روى قبر را از خاك انباشته نكردند و فقط
روى آنر از تخته اى پوشانيدند و سوراخى هم براى قبر گذاردند تا
دختر نميرد و هر وقت خواست بيرون آيد از آن دريچه و سوراخ
بيرون آيد. دختر در شب اول قبر، پهلوى مادر خوابيد، فردا آمدند
و سر پوش را برداشتند كه ببينند بر سر دختر چه آمده است ،
ديدند تمام موهاى سرش سفيد شده است .
گفتند، چرا اينطورى شده است ؟ گفت : هنگام شب كه پهلوى مادرم
خوابيده بودم ، ديدم دو نفر از ملائكه آمدند و در دوطرف مادرم
ايستادند و يك شخص محترمى آمد و در وسط ايستاد، آن دو فرشته
مشغول سؤ ال از عقائد او شدند و او جواب مى داد سؤ ال از توحيد
نمودند، جواب داد: خداى من واحد است و سؤ ال از نبوّت كردند
جواب داد، پيغمبر من محمد بن عبداللّه است ، سؤ ال كردند امامت
كيست ؟
آن مرد محترم كه در وسط ايستاده بود. گفت : لَسْتُ لَهُ
بِامامٍ من امام او نيستم ، در اين حال آن دو فرشته چنان گر
زبر سر مادرم زدند كه آتش به آسمان زبانه كشيد من از وحشت و
دهشت اين واقعه به اين حال كه مى بينيد در آمدم .
مرحوم قاضى رضوان اللّه تعالى عليه فرمود: چون تمام طايفه دختر
سنّى مذهب بودند و اين واقعه طبق عقايد شيعه واقع شد، آن دختر
شيعه شد و تمام طائفه او كه از افندى ها بودند همگى به بركت
وجود آقا على و عقيده پيدا كردن دختر، شيعه شدند.
بجز از على نباشد بجهان گره
گشائى
|
طلب مدد از او كن چو رسد غم
و بلائى
|
چوبكار خويش مانى در رحمت
على زن
|
بجز او بزخم دلها ننهد كسى
دوائى
|
ز ولاى او بزن دم كه رها
شوى زهر غم
|
سر كوى او مكان كن بنگر كه
در كجائى
|
شناختم خدا را چو شناختم
على را
|
بخدا نبرده اى پى اگر از
على جدائى
|
على اى حقيقت حق على اى ولى
مطلق
|
تو جمال كبريائى تو حقيقت
خدائى
|
نظرى ز لطف و رحمت بمن
شكسته دل كن
|
تو كه يار دردمندى تو كه
يار بينوائى |
|
حضرت
سيّدنا الاعظم و استادنا الاكرم علاّمه بزرگوار حاج سيد حسين
طباطبائى رضوان اللّه تعالى عليه نقل فرمود: در كربلا واعظى
بود به نام سيد جواد كه از اهل كربلاى معلى بود. و لذا او را
سيد جواد كربلائى مى گفتند، او ساكن كربلا بود ولى در ايّام
محرّم و عزا به اطراف و نواحى و قصبات دور دست جهت تبليغ و
ارشاد مى رفت ، نماز جماعت مى خواند و مسئله مى گفت و سپس به
كربلا مراجعت مى نمود.
يك مرتبه گذرش افتاد به قصبه اى كه همه آنها سنّى مذهب بودند و
در آنجا با پير مردى كه محاسن سفيد و نورانى داشت . بر خورد
نمود و چون ديد سنّى مذهب است از در مذاكره و صحبت وارد شد،
ديد الا ن نمى تواند تشيّع را به او بفهماند چون اين مرد ساده
لوح و پاك دل چنان قلبش از محبّت افرادى كه غصب مقام خلافت را
نموده اند سرشار است كه آمادگى ندارد و شايد ارائه مطلب نتيجه
معكوس داشته باشد.
تا اينكه يك روز كه با آن پير مرد صحبت مى كرد از او پرسيد:
شيخ شما كيست ؟ (شيخ در نزد مردم عادى عرب بزرگ و رئيس قبيله
را مى گويند) سيد جواد مى خواست با اين سؤ ال كم كم راه مذاكره
را با او باز كند تا به تدريج ايمان در دل او پيدا شده و او را
شيعه نمايد.
پير مرد در پاسخ گفت : شيخ ما يك مرد قدرتمندى است كه چندين
خان ضيافت دارد. (خان ضيافت به معناى مهمانسرى است كه در ميان
اعراب مشهور است كه با اين خانها، از هر كس كه وارد شود خواه
آشنا و خواه غريب پذيرائى مى كنند.) چقدر گوسفند دارد، چقدر
عشيره و قبيله دارد.
سيد جواد گفت : به به از شيخ شما چقدر مرد متمكن و قدرتمندى
است . بعد از اين مذاكرات پير مرد رو كرد به سيد جواد و گفت
شيخ شما كيست ؟
گفت : شيخ ما يك آقائى است كه هر كس هر حاجتى داشته باشد
برآورده مى كند. اگر در مشرق عالم باشى و او در مغرب عالم و يا
در مغرب عالم باشى و او در مشرق عالم ، اگر گرفتارى و پريشانى
براى تو پيش آيد اسم او را ببرى و او را صدا كنى فورا به سراغ
تو مى آيد و رفع مشكل از تو مى كند.
پير مرد گفت : به به عجب شيخى است ، شيخ خوبى است اگر اينطور
باشد، اسمش چيست ؟
سيد جواد گفت : اسمش شيخ على است .
ديگر در اين باره سخنى به ميان نيامد مجلس متفرق شد و از هم
جدا شدند. و سيّد جواد هم به كربلا آمد. امّا آن پير مرد از
شيخ على خوشش آمده بود و بسيار در انديشه او بود. تا پس از مدت
زمانى كه سيّد جواد به آن قريه آمد با عشق و علاقه فراوانى كه
مذاكره را به پايان برساند و شيخ را شيعه كند و با خود مى گفت
: مادر آن روز سنگ زير بنا را گذاشتيم و حالا بنا را تمام مى
كنيم ، مادر آن روز نامى از شيخ على برديم و امروز شيخ على را
معرفى مى كنيم و پير مرد روشن دل را به مقام مقدّس ولايت آقا
اميرالمؤ منين على (ع ) رهبرى مى نمائيم .
چون وارد قريه شد و از آن پير مرد پرسش كرد، گفتند: از دنيا
رفته است خيلى متاءثر شد با خود گفت : عجب پيرمردى ، ما به او
دل بسته بوديم كه او را به ولايت آقا على و آل على (عليهم
السلام ) آشنا كنيم ، حيف از دنيا رفت بدون ولايت ، ما مى
خواستيم كارى انجام دهيم و پيرمرد را دستگيرى كنيم ، چون معلوم
بود كه اهل عناد و دشمنى نيست القاآت و تبليغات سوء پيرمرد را
از گرايش به ولايت محروم نموده است . بسيار فوت او در من اثر
كرد و به شدّت متاءثر شدم . بديدن فرزندانش رفتم و به آنها
تسليت گفتم و تقاضا كردم مرا سرقبرش ببريد.
فرزندانش مرا بر سر تربت او بردند و گفتم : خدايا من در اين
پير مرد اميد داشتم چرا او را از دنيا بردى ؟ خيلى به آستانه
تشيّع نزديك بود، افسوس كه ناقص و محروم از دنيا رفت . از سر
تربت پير مرد باز گشتم و با فرزندانش به منزل پير مرد آمديم .
من شب را همانجا استراحت كردم ، چون خوابيدم در عالم رؤ يا
ديدم ، درى است وارد شدم ، ديدم دالان طويلى است و در يك طرف
اين دالان نيمكتى است بلند، و در روى آن دو نفر نشسته اند و آن
پير مرد سنّى نيز در مقابل آنها است ، پس از ورود سلام كردم و
احوالپرسى نمودم ، ديدم در انتهاى دالان درى است شيشه اى و از
پشت آن باغى بزرگ ديده مى شد. من از پيرمرد پرسيدم : اينجا
كجاست ؟
گفت : اينجا عالم قبر و برزخ من است . و اين باغى كه در انتهاى
دالان است متعلّق به من و قيامت من است . گفتم : چرا در آن باغ
نرفتى ؟ گفت : هنوز موقعش نرسيده است ، اول بايد اين دالان طىّ
شود و سپس در آن باغ بروم .
گفتم : چرا طىّ نمى كنى و نمى روى ؟ گفت : اين دو نفر معلّم من
هستند اين دو فرشته آسمانى اند آمده اند مرا تعليم ولايت كنند،
وقتى ولايتم كامل شد مى روم ، آقا سيد جواد! گفتى امّا نگفتى
(يعنى گفتى كه شيخ ما كه اگر از مشرق يا مغرب عالم او را صدا
زنند جواب مى دهد و به فرياد مى رسد اسمش شيخ على است امّا
نگفتى اين شيخ على ، آقا على بن ابيطالب (ع ) است ) به خدا قسم
همين كه صدا زدم شيخ على بفريادم رس ، همين جا حاضر شد.
گفتم : داستان چيست ؟ گفت : چون از دنيا رفتم مرا آوردند در
قبر گذاردند و نكير و منكر به سراغ من آمدند و از من سؤ ال
كردند.
مَنْ رَبُك وَ مَن نَبيُّك وَمَنْ اِمامُك ؟
من دچار وحشت و اضطراب سختى شدم و هر چه مى خواستم پاسخ دهم به
زبانم چيزى نمى آمد، با آنكه من اهل اسلام هستم ، هر چه خواستم
خداى خود را بگويم و پيغمبر را بگويم به زبانم جارى نمى شد.
نكير و منكر آمدند كه اطراف مرا بگيرند و مرا در حيطه غلبه و
سيطره خود در آورده و عذاب كنند، من بيچاره شدم ، بيچاره به
تمام معنى ، و ديدم هيچ راه گريز و فرارى نيست ، گرفتار شده ام
، ناگهان به ذهنم آمد كه تو گفتى : ما يك شيخى داريم كه اگر
كسى گرفتار باشد و او را صدا زند اگر او در مشرق عالم باشد يا
در مغرب آن فورا حاضر مى شود و رفع گرفتارى از او مى كند. من
هم صدا زدم : اى علىّ به فريادم رس .
فورا على بن ابيطالب اميرالمؤ منين (ع ) حاضر شدند اينجا و به
آن دو ملك نكير و منكر فرمودند: از اين مرد دست برداريد، او
معاند نيست او از دشمنان ما نيست ، اينطور تربيت شده ، عقايدش
كامل نيست چون سِعِه نداشته است . حضرت آن دو ملك را ردّ كردند
و دستور دادند دو فرشته ديگر بيايند و عقايد مرا كامل كنند اين
دو نفرى كه روى نيمكت نشسته اند دو فرشته اى هستند كه به امر
آن حضرت آمده اند و مرا تعليم عقايد مى كنند، وقتى عقايدم صحيح
شد من اجازه دارم اين دالان را طىّ كنم و از آن وارد باغ گردم
.
مرا در تن بود تا جان على
گويم على جويم
|
چه در پيدا چه در پنهان على
گويم على جويم
|
بكامم تا زبان باشد تا در
دهان باشد
|
بهر لفظ و بهر عنوان على
گويم على جويم
|
على مولاى درويشان ، صفا
بخش دل ايشان
|
بهر دردى پى دَرمان على
گويم على جويم
|
ز قدسيّات سبحانى هم از
آيات قرآنى
|
بهر تفسير و هر تبيان على
گويم على جويم
|
نخواهم جز على دينى نه جز
آئينش آئينى
|
بهر دم از سَر ايمان على
گويم على جويم
|
ز مهرش مست و حيرانم غم و
شادى نميدانم
|
چه در باغ و چه در بستان
على گويم على جويم |
|
در جلد
دوّم الغدير صفحه دويست و هفتاد و چهار از عون نقل مى كند: كه
سيد اسماعيل حميرى در مرضى كه بهمان مرض فوت كرد. بعيادتش
رفتم . عده اى از همسايه هاى عثمانى مذهبش هم آمده بودند، سيد
اسماعيل معروف به سيد حميرى مردى خوش صورت و گشاده رو بود.
وقتى كه من وارد شدم در حال احتضار بود. در اين موقع نقطه
سياهى در پيشانيش ظاهر شد، كم كم زياد شد تا اينكه تمام صورتش
را فرا گرفت .
شيعيان حاضر در مجلس از اين پيشامد محزون شدند و بر عكس ناصبى
ها و سنّى ها خوشحال ، و شروع بسرزنش كردند چيزى نگذشت كه از
همان محل نقطه سياه يك روشنى پديدار گرديد.
(بنقل ديگر در همان كتاب صفحه دويست هفتاد و سه ) سيد وقتى كه
تمام صورتش سياه شد سه مرتبه گفت :
اَهكَذا يَفْعَلُ بِاَوْلِيائِكَ يا عَلى آيا با دوستان
و محبين خودت اينطور معامله مى شود يا على . در اين موقع نقطه
سفيدى در صورتش پيدا شد. رفته رفته زياد شد تا تمام صورت سيد
نورانى گشت و زبان او باز شد. شروع به لبخند نمود و اين شعر را
در همانحال گفت :
كَذَّبَ الزّاعمونُ اَنَّ
عَليا
|
لَنْ يُنْجى مُحِبَّهُ مِن
هنات
|
دروغ گفتند آن كسانيكه خيال مى كنند على (ع ) دوستانش را از
گرفتاريها نجات نمى دهد.
سوگند به خدا داخل بهشت شدم و خداوند تمام گناهم را بخشيد اينك
اى دوستان و اى محبين آقا على ، شاد باشيد و آن آقا را تاهنگام
مرگ دوست بداريد و پس از او فرزندانش را يكايك با صفاتيكه براى
آنها معين شده تشخيص دهيد و نسبت به آن بزرگوار نيز ولايت پيدا
كنيد.
تا زدم باده ز پيمانه تو يا
مولا
|
شده ام عاشق و ديوانه تو يا
مولا
|
ازهمان روزكه تر شدلبم
ازباده عشق
|
ساكنم بر در ميخانه تو يا
مولا
|
مست جام توچنانم كه شب و
روز كنم
|
سجده بر تربت خمخانه تو يا
مولا
|
شده ام رند و خراباتى و
پيمانه بدست
|
ز صفاى لب پيمانه تو يا
مولا
|
هيچ سودا نكنم سلطنت عالم
را
|
به گدائى در خانه تو يا
مولا
|
شمع بزم همه رندان قلندر
گردد
|
هركسى شد پَرِ پروانه تو يا
مولا
|
تانگردم ز تو يك لحظه جدا
پيچيدم
|
زلف خود را بدم شانه تو يا
مولا |
|
هارون
الرشيد پسرى داشت به نام قاسم كه برعكس پدرش انسان با تقوا و
باورع و زاهد و عاشق اهلبيت عصمت و طهارت (عليهم السلام ) و
ولايت على (ع ) در دلش زياد بود. و كارى هم به كارهاى پدرش
نداشت بلكه گاهى اوقات به كارهاى پدرش و كسانيكه در اطراف پدرش
بودند اعتراض مى كرد.
روزى هارون با وزراء نشسته بود، قاسم مؤ تمن آمد و از كنارشان
گذشت ، جعفر برمكى بى اختيار خنده بلندى نمود. هارون سبب خنده
را پرسيد.
جعفر گفت : براى اين خنديدم كه اين پسر آبروى تو را در برابر
شاهان برده بعلت اينكه با اين لباسهاى مندرس و نشستن با طبقات
فقير در شاءن پسر سلطان نيست .
هارون گفت او را به مجلس آوريد. آوردند گفت : پسرم تو را چه
شده كه با اين وضع رقت بار حركت مى كنى و مرا نزد سلاطين بى
آبرو كردى ؟
قاسم بدون تاءمل گفت : پدر من چه كنم بجرم اينكه پسر خليفه
هستم نزد اهل اللّه آبرو ندارم .
خليفه لبخندى زد و گفت فهميدم تو چرا اين رقم زندگى مى كنى
براى اينكه تا بحال ترا منصبى نداديم ، دنباله اين كلمات فرمان
حكومت مصر را بنامش نوشت .
قاسم گفت : بايد براى رضاى خدا مرا رها كنى مرا با حكومت چه
كار من مايلم تا عمر داشته باشم دقيقه اى از ذكر خدا غافل نشوم
.
وزراء گفتند حكومت با عبادت منافات ندارد هم حكومت كن و يك
گوشه از قصر بعبادت مشغول شو. سپس همه تبريك مقام به او گفتند
و بنا شد فردا صبح بيايد و فرمان از پدر گرفته بطرف مصر برود.
شب پا به فرار گذاشت و ناپديد شد. ماءمورين خليفه هر چه
بجستجوى او رفتند ولى آثارى بدست نياورند مگر يك اثر پايش روى
زمين ديده شد كه تا لب آب آمده بود و معلوم نيست به آسمان رفته
يا به زمين فرو رفته يا خود را بدريا انداخته .
هارون بتمام حكام ولايات نامه اى نوشت كه پسرم قاسم را هر كجا
يافتيد محترمانه بطرف من روانه كنيد. از آن طرف در شهر بصره
عبداللّه بصرى ديوار خانه اش خراب شد به دنبال عمله اى مى گشت
تا رسيد كنار مسجدى جوانى را ديد كه نشسته و قرآن مى خواند.
گفت پسر حاضرى خانه من كار كنى و مزد بگيرى .
جوان گفت آرى خدا بنده اش را آفريده كه هم كار كند هم استراحت
نمايد و هم عبادت كند. قبول كرد با يك درهم كه فراد صبح بخانه
عبداللّه كار كند. شروع بكار كرده . عبداللّه مى گويد شب شد
ديدم اين جوان بقدر سه نفر كار كرده خواستم بيشتر به او مزد
بدهم ، قبول نكرد و يك درهم گرفت و رفت .
فردا صبح بسراغش رفتم اثرى از او نديدم از حالش . جستجو كردم
گفتند اين جوان هفته اى يكروز كار مى كند و بقيه ايام هفته به
عبادت مشغول است . صبر كردم هفته ديگر رفتم او را بخانه آوردم
كار كرد و مزدش را گرفت و رفت ، هفته ديگر رفتم او را بخانه
خود براى كار بياورم گفتند مريض است و در فلان خرابه بسترى مى
باشد داخل خرابه شدم او را ديدم كه در حال احتضار است كنار
بالين او نشستم چشم باز كرد خود را به او معرفى كردم . گفت
عبداللّه چون مى دانم مى خواهم بميرم خود را بتو معرفى مى كنم
بدان من قاسم مؤ تمن پسر هارون الرشيدم پشت پا بخانه پدر زده
بفكر عبادت خدا به اين شهر آمدم . آخرين ساعت عمر من است
وصيتهاى مرا گوش بده ، قرآن مرا بكسى بده كه برايم قرآن
بخواند لباسهاى مرا به آنكس بده كه قبرى برايم تهيه كند و در
اين حال انگشترى را از دست بيرون آورده و گفت اين انگشترى است
كه پدرم هارون بدستم كرده ، برو بغداد روزهاى دوشنبه پدرم
سواره از بازار عبور مى كند براى آن كسانيكه حاجتى دارند يا به
آنها ظلمى رسيده است شخصا رسيدگى مى كند.
نزد پدرم برو و اين انگشتر را به او بده و بگو پسرت قاسم در
آخرين وصيت خود گفت : بابا معلوم است تو قدرت جواب در روز حساب
و قيامت را دارى اين انگشتر هم مال خودت باشد.
عبداللّه مى گويد: هنوز وصيت او تمام نشده بود همينطور كه
مشغول حرف زدن بود حركت كرد و صدا زد آقا خوش آمديد آقائى
فرموديد.
عبداللّه مى گويد: متحير ماندم كسى را نمى ديدم اين جوان با چه
كسى صحبت مى كند جوان صدا زد عبداللّه برو كنار و مؤ دب بايست
آقايم على بن ابيطالب (ع ) است ببالينم تشريف آورده اند.
گر طبيبانه بيائى بسر
بالينم
|
بدو عالم ندهم لذّت بيمارى
را
|
آقا رسول اكرم (ص ) فرمود: هيچ كس از شيعيان آقا على (ع ) از
دنيا نمى رود مگر آنكه از حوض كوثر بكامش مى چشانند. و سقايش
آقا على است و هر كس كه از دنيا برود آقا على به ديدن و ملاقات
او مى آيد.
على اى ركن ايمانم ، على
شمس درخشانم
|
على جسم و على جانم ، على
جانم على جانم
|
على مولا على رهبر، على
صاحب على سرور
|
على جنت على كوثر، على جانم
على جانم
|
على حلال مشكلها، على
روشنگر دلها
|
على شمس قبائل ها، على جانم
على جانم
|
على دريا، على ساحل ، على
اعظم على كامل
|
على حلال هر مشكل ، على
جانم على جانم
|
على زاهد على عابد،على مرشد
على راشد
|
على احمد على حامد، على
جانم على جانم
|
على با انبياء همدم ،
شفابخش دل عالم
|
على كعبه على زمزم ، على
جانم على جانم |
|
در كتاب
مستدرك الوسائل مرحوم حاجى نور عليه الرحمه از يكى از مشايخ
بزرگ نقل مى كرد كه ايشان فرمود: در قريه ما مسجدى بود كه
متولى آن بنام محمد بن ابى اذينه بود اين جناب شيخ متولى مسجد
و مدرس نيز بود و هر روز در وقت معين مسجد مى آمد و همآنجا نيز
درس مى داد.
روزى شاگردان هر چه منتظر شدند استاد نيامد دنبالش فرستادند و
احوالش را پرسيدند گفتند شيخ بسترى شده است همه بر خواستيم
به عيادتش رفتيم ديديم شيخ در رختخواب افتاده و قطيفه اى
سرتاپايش را پوشانيده است و ناله مى كند و فرياد مى زند سوختم
سوختم .
احوالش را پرسيديم ؟ گفت : سرتاپايم مى سوزد مگر رانهايم .
پرسيديم چطور شده سوخت ؟
گفت : شب گذشته خوابيدم در عالم رؤ يا ديدم قيامت برپا شده و
جهنم را آورده اند. پل صراط را روى آن گذاشته تا مردم از روى
آن بگذرند و من هم از كسانى بودم كه مى بايستى رد مى شدم ،
اوّل حركتم خوب بود امّا هر چه بيشتر جلو مى رفتم سخت تر مى شد
زيرپايم باريكتر مى شد و جهنم شعله ورتر مى شد. مثل قطعات كره
موج مى زدآتش سياه زير پايم موج مى زد يك پايم مى خواست بيفتد
با پاى ديگر خودم را نگه داشتم بالاخره كار بجائى رسيد كه
افتادم .
شراره آتش مرا رو به پائين كشانيد چيزى نمى ديدم حيرت و ترس و
اضطراب مرا گرفته هر چه دست اينطرف و آنطرف مى زدم بجائى نمى
رسيد فرياد رسى نبود. ناگهان بدلم گذشت مگر نه على (ع )
فريادرس است علاقه به على (ع ) كار خودش را كرد و گفتم يا
على (يا على ادركنى ) اى على بفريادم برس .
تا اين جمله را بر دل و زبانم گذرانيدم نور على (ع ) را بالاى
سر خود احساس كردم سرم را بالا كردم ديدم آقا اميرالمؤ منين
على (ع ) روى صراط ايستاده است و به من فرمود: دستت را به من
بده دست دراز كردم آقا على (ع ) دست شريف و مبارك را جلو آورد
آتش كنار رفت دست لطف و عنايت آقا على (ع ) آمد و مرا از جاذبه
آتش گرفت و بالا آورد دست روى رانهايم كشيد. وحشت زده از خواب
بيدار شدم تمام بدنم مى سوخت جز همان جائى را كه آقا على
اميرالمؤ منين (ع ) دست گذارده بود.
قطيفه را كنار زد فقط قسمتهائى از رانش سالم بود، بقيه بدنش
همه تاول زده بود و سه ماه معالجه مى كرد تا خوب شد و هر وقت
در مجلسى از او سؤ ال مى كردند و شرح ماجرا را مى گفت از هول
تب مى كرد.
على اى جان جانانم ، على اى
دين ايمانم
|
على روحم على جانم على جانم
على جانم
|
على مولا على رهبر على سيد
على سرور
|
على جنت على كوثر على جانم
على جانم
|
على حلال مشكلها على روشنگر
دلها
|
على شمس قبائلها على جانم
على جانم |
|