كرامات العلويه جلد اول

حجة الاسلام والمسلمين شيخ على ميرخلف زاده

- ۳ -


3 ( شيخ ابو عبداللّه  
در زمان شيخ مفيد، كتابفروشى در بغداد زندگى مى كرد كه جعفر نام داشت . روزى از روزهايى كه جعفر كتابهايش را حراج كرده بود، شيخ مفيد، براى خريدن كتاب به نزد او رفت و از وى چند كتاب خريد.
وقتى شيخ مى خواست برگردد، جعفر به او گفت ، اى شيخ بنشين تا چيزى برايت بگويم كه براى مذهب تو كه شيعه هستى ، خوب است .
معجزه اى ديدم كه مى خواهم برايت تعريف كنم .
شيخ مفيد نشست و جعفر شروع به سخن كرد: من دوستى داشتم كه با او براى ياد گرفتن احاديث به نزد شيخى به نام ابو عبداللّه محدث مى رفتم . بعدها فهميديم كه او از دشمنان سرسخت حضرت على (ع ) است . گاهى او به اميرالمؤ منين جسارت مى كرد و ما او را سرزنش مى كرديم و نصيحت مى نموديم ولى او سر سختى مى كرد و مى گفت : من همين هستم و دست از عقيده ام بر نمى دارم .
روزى او بحضرت فاطمه زهرا(عليهاالسلام ) جسارت كرد، ما تصميم گرفتيم كه ديگر نزد او نرويم . همان شب در خواب ، خورشيد هدايت حضرت على (ع ) را ديدم . آن حضرت در كنار ابو عبداللّه ايستاده بود و با وى صبحت مى فرمود: امام به ابو عبداللّه فرمود: مگر من به تو چه بدى كرده ام ؟
آيا نمى ترسى كه خداوند كورت كند؟
در همين هنگام ، امام به چشم راست وى اشاره كرد و به خواست خدا چشم او كور شد.
صبح كه شد با خودم گفتم ؛ بهتر است نزد رفيقم بروم و خوابم را براى او تعريف كنم و به همراه وى نزد شيخ برويم و او را نصيحت نمائيم .
از خانه كه بيرون آمدم . دوستم را ديدم كه به طرفم مى آيد. پرسيدم كجا مى روى ؟
او همان خوابى را كه من ديده بودم برايم تعريف كرد، بنابراين به همراهى او به منزل شيخ رفتيم تا وى را از عذاب الهى بترسانيم .
وقتى درب را به صدا در آورديم زنى پشت در آمد وگفت : امروز كلاس درس ‍ تعطيل است .
گفتم : ما با شيخ كار خصوصى داريم و مى خواهيم او را ببينيم . زن گفت امروز شيخ بيمار است و كسى را نمى پذيرد. وقتى ما از بيمارى شيخ پرسيديم ، زن جواب داد، امروز صبح وقتى ابوعبداللّه از خواب بيدار شد، تا حالا دستش را روى چشمش گذاشته است و فرياد مى زند كه على (ع ) كورم كرد.
گفتم : ما براى همين موضوع به اينجا آمده ايم ، در را باز كن با اصرار ما؛ زن درب را باز كرد و ما داخل شديم . شيخ با ديدن ما گفت : ديدى بالاخره على (ع ) مرا كور كرد؟
ما گفتيم : ديشب اين جريان را در خواب ديديم . بيا و از دشمنى ات با داماد و جانشين بر حق رسول خدا دست بردار شايد شفاعت حضرت شامل حال تو شود و خداوند شفايت دهد.
ابو عبداللّه گفت : اگر على (ع ) چشم ديگر مرا نيز كور كند، دست از مخالفت با ايشان بر نمى دارم . ما با ناراحتى و افسردگى از خانه خارج شديم و همان شب دوباره در خواب ديديم كه آقا اميرالمؤ منين على (ع ) به چشم چپ ابوعبداللّه اشاره فرمود و چشم چپ وى نيز كور شد.
روز بعد، دوباره به ديدن شيخ رفتيم . هر دو چشمش كور شده بود، امّا او دست از لجاجت وجهالتش برنداشت تا اينكه با حال كُفر والحاد و نفاق از دنيا رفت .
اين عذاب دنيوى مخالفت با ولايت آقا على (ع ) است واى از عذاب روز قيامت و خلود در آتش .
سرور دنيا و دين شاهنشه مردان عليست
آفتاب برج ايمان كوكب رخشان عليست
شهسوار دين نفربر عرصه ميدان رزم
سروران را سرور و مرد افكن ميدان عليست
وارث تاج لعمرك ابن عم مصطفى (ص )
معدن جود و سخاوت ناطق قرآن عليست
آنكه آدم را رهائى داد از درد فراق
كرده حوا را اسير فرقت دوران عليست
آنكه از گرداب ساحل بُرده كشتى راز آب
نوح را داده نجات از ورطه طوفان عليست


3 ( چطور شيعه شد  
محدّت نورى اعلى اللّه مقامه نقل مى كند: در سال هزار و سيصد و هفده هجرى قمرى ، يك خانواده سنّى در نجف اشرف به مذهب شيعه مشرف شدند. چون اين كار عجيب و استنثائى بود محدث نورى از رئيس خانواده خواست كه ماجرا را با قلم خودش بنويسد.
رئيس خانواده سيد عبدالحميد نام داشت . وى خطيب و قارى قرآن بود و در نجف اشرف كتابفروشى داشت . او ماجراى شيعه شدنش را چنين بيان كرد:
روزى زن يكى از مُلايان به سردرد شديدى مبتلا گرديد، به طورى كه از خواب و خوراك افتاد و بعد از مدّتى بى خوابى ، دو چشمش نيز كور شد. وقتى خانواده زن در درمان او درمانده و نا اميد شدند به من مراجعه كرده و چاره اى خواستند من گفتم : بيمارى او علاجى ندارد، مگر اينكه اميرالمؤ منين على (ع ) كه حلاّل مشكلات است كارى كند. شب وقتى حرم خلوت شد، او را به حرم ببريد و دست به دامن آقا على (ع ) شويد.
اتفاقا آن شب ، درد زن كم شد و پس از چند شبانه روز بى خوابى به خواب عميقى فرو رفت . در عالم خواب ديد كه مى خواهد وارد حرم آقا اميرالمؤ منين (ع ) شود در اين حال فرد نورانى و روحانى به وى نزديك شد و فرمود: اى زن ، راحت باش خوب مى شوى .
زن عرضكرد: آقا شما كى هستيد؟ او فرمود: من مهدى آل محمد(ص ) هستم . زن از خواب بيدار شد، هنوز چشمانش نابينا بود ولى آرامشى عجيب يافته بود صبح چهارشنبه از خانواده اش خواست كه او را به وادى السلام به مقام حضرت مهدى عجل اللّه تعالى فرجه الشريف ببرند.
مادر، خواهر و بستگان وى او را به آنجا بردند. او در محراب نشست و شروع به گريه و زارى و استغاثه به حضرت بقية اللّه الاعظم عجل اللّه تعالى فرجه نمود به طورى كه بيهوش شد و از حال رفت .
در همان حال دو آقاى نورانى كه يكى از ايشان را قبلاً ديده بود، نزديكش ‍ آمد. يكى از آنان به او فرمود: راحت باش خداوند بتو شفا داد.
زن عرض كرد: آقا شما كى هستيد؟
آقا فرمود: من على بن ابيطالب هستم و اين فرزندم مهدى است زن به هوش ‍ آمد متوجه شد كه بينا شده است و همه جا را مى بيند. از شادى فرياد كشيد مادر، شفا يافتم . او را شادى كنان به شهر آوردند پس از اين معجزه آن خانواده وعده ديگرى از اهل تسنن به مذهب شيعه نائل گرديدند.
چون على در مُلك هستى پادشاهى هست ، نيست
در دو عالم غير از او مشگل گشائى هست ، نيست
در رموز علم و حكمت جز شهنشاه نجف
عالمان را در شريعت مقتدائى هست ، نيست
دوش ديدم رهروى مى گفت باوجدو نشاط
سالكان را غير حيدر رهنمائى هست ، نيست
جز على در گوشه ويرانه در هنگام شب
بيكسان بينوا را هم نوائى هست ، نيست
فاش مى گويم بعالم چون ولى ذوالكرم
زير اين نُه طاق گردون پارسائى هست ، نيست


3 ( ميوه ولايتى  
اعمش كه يكى از مفسران و محدثين است روايت كرده است كه در مسافرت به عربى رسيدم كه چشمش كور شده بود. در اين حال ، در بيابان نشسته بود و دستش را به طرف آسمان گرفته بود و دعا مى كرد: كه خداوندا بحق آن قبّه اى كه دامنه اش خيلى وسيع است و بحق بارگاهى كه ميوه هايش ‍ بسيار شيرين است چشم مرا به من بازگردان .
جلو رفتم و گفتم : اى اعرابى چه مى گويى ؟ قبّه و بارگاه چيست ؟ و ميوه كدام است ؟ گفت : منظورم از قبّه حضرت محمد(ص ) و بارگاه حضرت زهرا(عليهاالسلام ) و ميوه ها حضرت امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام ) است .
گريه ام گرفت ، دو درهم از مخارج مسافرتم را به او دادم و به راه افتادم . مدتى گذشت مسافرتم به پايان رسيد و از همان راه برگشتم . ديدم آن مرد بينايى اش را بدست آورده است . احوالش را پرسيدم . و از او خواستم كه چگونگى شفا يافتن خود را برايم تعريف كند.
گفت : آل محمد(ص ) مرا شفا دادند. روزى در همين جا تنها نشسته بودم و ناله مى كردم كه ناگهان ندايى از غيب آمد اگر در دوستى على (ع ) صادق هستى چشمان خود را ببند و باز كن .
چشمانم را بستم و پس از لحظه اى باز كردم ، ديدم جهان روشن است و همه جا را مى توانم ببينم . هر چه نگاه كردم گوينده صدا را نديدم . گفتم : اى كسى كه به داد من رسيدى ترا به خدا قسمت مى دهم كه خودت را معرفى كن .
ندايى آمد كه من خضر نبى هستم . بدان كه دوستى على (ع ) در دنيا و آخرت انسان را نجات مى دهد.
بجلال و قدر خدا قسم نروم ز كوى تو يا على
كه حيات هستى من بود باميد روى تو يا على
چو روان من رود از بدن نرود به سيرگل وچمن
كه فتاد طاير جان من بكمند موى تو يا على
من اگر بروى تو مايلم شده نقد عشق تو حاصلم
بخدا كه زنده شود دلم شنود چه بوى تو يا على
تو مه سپهر ولايتى مه آسمان ز تو آيتى
چه شود اگر كه اقامتى بكنم بكوى تو يا على
على اى حقيقت عارفان تو مشو زديده ما نهان
كه روان خسته عاشقان بگرفته خوى تو يا على
همه شب بخلوت و در خفا بنشينم كنم التجا
كه عيان بديده شود خدا ز رُخ نكوى تو يا على


3 ( شيعه بودن  
عمّار (دِهْنى ) كوفى از شاگردان بزرگوار امام صادق (ع ) بود و در كوفه زندگى مى كرد، او فردى دانا و با تقوا و پرهيزگار و از علماى محدثين است . روزى به خاطر محاكمه اى كه پيش آمده بود وى به محضر ابوليلى قاضى كوفه رفت تا گواهى دهد.
هنگاميكه وى در محضر قاضى شهادت داد، قاضى گفت : گواهى تو قبول نيست زيرا تو رافضى و شيعه هستى (رافضى يعنى ترك كننده و رها كننده مقصود ابوليلى اين بود چون عمّار پيروى از اهل سنّت را رها كرده است ، گواهى اش مورد قبول نيست و شيعه يعنى پيرو و در اسلام به پيروان آقا على (ع ) و امامان معصوم (عليهم السلام ) اصطلاحا شيعه گفته مى شود.) عمّار تا اين سخنان را شنيد، مانند ابر بهارى : شروع به گريه كرد. قاضى كه عمّار را مى شناخت و مى دانست كه او فردى دانا و با تقوا و پرهيزگار است ، تحت تاءثير قرار گرفته و گفت تو از علماء و حديث شناسان هستى و اگر از حرف من ناراحت شدى مى توانى اعلان كنى كه رافضى و شيعه على ، نيستى ، و از اين مرام بيزارى بجوى در اين صورت در صف برادران ما خواهى شد تا من گواهى تو را بپذيرم .
عمّار گفت : گريه ام به خاطر من و توست . از اين جهت براى خودم گريه مى كنم كه تو مقام بزرگى را به من نسبت دادى كه من خود را شايسته و سزاوار آن نمى دانم تو مرا رافضى مى نامى امّا رافضى كسى است كه همه باطل ها را ترك كند و به سوى حقّ برود، در حالى كه من اينگونه نيستم . تو مرا شيعه على (ع ) مى خوانى امّا من كجا و شيعه و پيرو على (ع ) بودن كجا؟
امّا گريه ام براى تو اين است كه چنين مقامهاى بزرگى را با سبكى و اهانت ذكر كردى .
وقتى سخنان عمّار را به محضر حضرت امام صادق (ع ) رساندند، امام فرمود: به خاطر ادب و تواضعى كه عمّار انجام داد، تمام گناهانش حتى اگر بزرگتر از آسمان و زمين بودند پاك شدند و خداوند اعمال و كارهاى خوبش ‍ را هزار برابر كرد.
بلندى از آن يافت كه او پست شد
در نيستى كوفت تا كه هست شد
آرى ما كجا و شيعه على (ع ) بودن كجا؟ ما فقط شكل شيعيان على (ع ) هستيم و به همين هم دلخوشيم ، آنها را دوست داريم و اميدواريم خداوند ما را با آنان محشور فرمايد.
دل اگر نيازمندى همه شب على على زن
ارنى همچو موسى بمقام مقبلى زن
تو بطور سينه جانا جلاوات منجلى زن
برو اى گداى مسكين در خانه على زن
كه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا را
شده مات عقل و فكرم كه ورا چه ميتوان گفت
كه خطيب عشق ناگه دُر معرفت چنين سُفت
چو ز بوستان وحدت گل اولين كه بشگفت
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه مُلك لافتى را
ز تجلى جمالش چو بتافت در دل من
شده رنج عشق آسان غم اوست مشگل من
بجهان كسى نبيند چونگار عادل من
بجز از على كه گويد به پسر كه قاتل من
چو اسير توست اكنون به اسير كن مدارا

3 ( توسل به آقا على (ع )  
جناب حاج شيخ محمد باقر شيخ الاسلام اعلى اللّه مقامه نقل فرمود: هنگاميكه مرحوم حاج قوام الملك شيرازى مشغول ساختمان حسينيه بود سنگهاى آن را بيك نفر سيّد حجار كه در آن زمان استاد حجارهاى شيراز بود كنترات داده بود و آن سيّد در اين معامله دچار زيان سختى شد بطورى كه مبلغ سيصد تومان مديون گرديد و البته اين مبلغ در آن زمان زياد بود.
خلاصه پريشان حال و بيچاره شد. شب جمعه نماز جعفر طيّار را مى خواند و حضرت اميرالمؤ منين على (ع ) را براى گشايش كارش بدرگاه الهى وسيله قرار مى دهد و همچنين شب جمعه دوم تا شب جمعه سوم حضرت امير(ع ) به او مى فرمايد فردا برو نزد حاج قوام كه به او حواله كرديم .
چون بيدار مى شود متحير مى شود چگونه به حاج قوام حرف بزنم در حاليكه نشانه اى ندارم شايد مرا تكذيب كند. بالاخره در حسينيه مى آيد و گوشه اى با هم و غم مى نشيند ناگهان مى بيند حاج قوام با فرّاشها و ملا زمانش آمدند در حاليكه آمدنش در چنان موقعى غير منتظره بود.
همينطور نزديك مى آيد تا برابر سيد حجاز مى رسد مى گويد مرا بتو كارى است بيا منزل . وقتيكه حاج قوام بمنزلش بر مى گردد سيّد مى آيد و ملازمان با كمال احترام او را نزد حاج قوام حاضر مى كنند.
چون وارد مى شود و سلام مى كند، حاج قوام بدون پرسش از حالش ‍ بلافاصله كيسه اى كه در هر يك صد اشرفى يك تومانى بود، تقديمش ‍ مى كند و مى گويد بدهى خودت را بپرداز و ديگر حرفى نمى زند.
اين است آثار توسل به آقا على (ع ) و از اين داستان فهميده مى شود كه متمكنين سابق در كارهاى خير تا چه حد داراى صدق و اخلاص بودند تا اندازه اى كه مورد عنايت و التفات بزرگان دين قرار مى گرفتند و همراه خود مى بردند. در اين دوره ثروتمندان غالبا در فكر زياد كردن مال خود هستند و توفيق صرف كردن در امور خير با صدق و صفا و اخلاص نصيب آنها نمى شود.
اى آنكه پادشاه سرير ولايتى
معلول ذات و مقصد غائى علتى
اشياء ز جزء و كل همه معلول فيض تست
برتر ز ذات اقدس تو نيست خلقتى
ز امكان و از وجوب تو مبهوت مانده عقل
جز عشق در طريق تو نبود دلالتى
ادعونى استجب لكم ارفيست شاءن تو
نادعلى چگونه رهاند ز شدتى
از قدرت تو قلعه خيبر بهانه بود
خود قدرتى يگانه و قادر بقدرتى
اى ناخداى كشتى احسان و بحرجود
ما را به بخش اگر بغلط شد كنايتى


3 ( مسلمانان هندو  
ثقه با فضيلت و مخلص اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام ) جناب آقاى شيخ محمد حسن مولوى قندهارى از علماء مشهد است نقل مى كند: روزى فرمانرواى دولت حيدرآباد، دكن كه نظام لقبش بود، در عمارى خود نشسته و عده اى هندوى بت پرست ، آن عمارى را بدوش ‍ حمل مى كردند (طبق مرسومات تشريفاتى سلطنتى آن زمان ) پس در آن حالت چرت و بيخودى عارضش مى شود و حضرت اميرالمؤ منين (ع ) را مى بيند.
آقا على (ع ) به او مى فرمايد: نظام حياء نمى كنى بدوش سادات عمارى خود را قرار دادى ؟
چشم باز مى كند و منقلب مى گردد و مى گويد عمارى را برزمين گذارند، هندوان مى گويند آقا مگر از ما تقصيرى سر زده ؟
مى گويد: نه لكن بايد عده ديگرى بيايند و عمارى را بلند كنند پس جمعى ديگر مى آيند و عمارى را بدوش مى كشند تا نظام بمقصد خود رفته و به منزل بر مى گردد، سپس آن افرادى كه در مرتبه اول عمارى را بر دوش ‍ داشتند آنها را احضار كرده و در خلوت دست بگردن آنها انداخته و با ايشان معانقه نموده و رويشان را مى بوسد و مى گويد شما از كجائيد؟
جواب مى دهند: اهل فلان قريه ، مى گويد: آيا از سابق اينجا بوديد؟ مى گويند: همينقدر مى دانيم كه اجداد ما از عربستان به اينجا آمده بودند و توطن نموده اند.
مى گويد: بايد تفحص كنيد، نوشته جاتيكه از اجدادتان داريد جمع كنيد و نزد من بياوريد. اطاعت نموده و هر چه داشتند آوردند سلطان در بين نوشته ها شجره نامه و نسب نامه اجدادشان را پيدا مى كند و مى بيند كه منسب آنها به حضرت على بن موسى الرضا(ع ) مى رسد و از سادات رضوى هستند.
نظام بگريه مى افتد و مى گويد شما چطور هندو شده ايد در حاليكه مسلمان زاده بلكه آقا زاده و سيد مسلمانانيد؛ همه آنها منقلب شده و مسلمان و شيعه اثنى عشرى مى شوند و نظام هم املاك زيادى به آنها عطا مى كند.
عشق على و آل مرا در سر است و بس
چون عشق ديگران همه درد سر است و بس
ما دوستدار و عاشق خوبان عالميم
معشوق عده اى بجهان گر ز راست و بس
گر پشت پا زديم ز مستى به اين جهان
ما رامى معاشقه در ساغر است و بس
از دل مكن ولاى على را برون ولى
حسن عمل شفيع تو در محشر است و بس
مداح مرتضى مده نسبت به ايزدى
خاك در غلام على قنبر است وبس


3 ( پول سفر رسيد  
جناب حجة الاسلام والمسلمين حاج شيخ محمد انصارى دارابى كه از بزرگانند نقل فرمود:
پيش از سفر كربلا در عالم رؤ يا آقا مولى الكونين حضرت اميرالمؤ منين على (ع ) را در خواب زيارت نموده و حضرت مى فرمايند آشيخ بزيارت ما نمى آيى ؟
عرض كردم وسائل سفر ندارم . حضرت فرمود: بر عهده من بزيارت ما بيا.
طولى نكشيد كه مخارج سفر بمقدارش رسيد به نجف آمدم و حضرت را زيارت نمودم و تا وقتى كه توقف نمودم و بعد مراجعت كردم هم رسيد. در ضمن پسرم نيز مصروع بود و بقصد استشفاء همراهم آورده بودم و در نجف اشرف كنار قبر آقا على (ع ) برده بودم ، شفا يافت و برگشتم .
مدح على و آل بود كار و عادتم
يا رب فزون نما، تو بدل اين ارادتم
جز مدح او ثناى كسى را نمى كنم
راه عليست راه نجات و سعادتم
من پيروى ز ميثم تمار مى كنم
مولا اگر قبول كند اين شهادتم
من در جهان به عشق على آمدم بلى
ورنه مرا چه سود بود از ولادتم
بى حب مرتضى نبود طاعتم قبول
بى مهر او خدا نپذيرد عبادتم
يامرتضى على ز هنر ورمپوش چشم
در حال احتضار بيا بر عيادتم


3 ( استغاثه بعد از مرگ  
شهيد بزرگوار عالم متقى حضرت آية اللّه العظمى سيد عبدالحسين دستغيب كه براستى بقول فرمايشات حضرت امام رضوان اللّه تعالى عليه كه ايشان معلم اخلاق بود شهيد محراب و نماز فرمود:
تقريبا چهل سال قبل در مدرسه دارالشفاء قم شب بيست پنجم رجب مجلسى از علماء و فضلاء كه براى توسل بحضرت موسى بن جعفر(ع ) بود بنده هم حاضر بودم يكنفر از آقايان فرمود:
وقتى كه مختار محله مشراق نجف اشرف (نامش را فراموش نموده ام ) مرحوم شد. در عالم رويا خود را در صحن مطهر اميرالمؤ منين على (ع ) ديدم در حاليكه آن حضرت با كمال جلال روى منبرى بودند ناگهان ديدم مختار محله را كه تازه مرحوم شده بود آوردند. در حاليكه دو نفر ماءمور او بودند و آثار عذاب از او آشكار بود چون محاذى حضرت رسيد استغاثه نمود به آن حضرت و طلب شفاعت نمود.
حضرت فرمود: خطاها و گناهانت را فراموش كردى ؟ عرض كرد: آقا صحيح مى فرمائيد لكن من بشما حقى دارم زيرا در تمام ايام سرور شما اهلبيت محله را جمع مى نمودم و مجلس جشن و سرور مى گرفتم و در ايّام عزادارى مجالس روضه خوانى و سينه زنى برپا مى كردم خلاصه چنين و چنان كردم .
حضرت فرمود تمام آنچه مى كردى براى خودت بود مى خواستى رياست كنى و به اين وسيله ها طلب جاه و شهرت نمائى . سربزير انداخت سپس ‍ گفت صحيح است لكن خودت مى دانى كه بجان و دل شما را دوستدار بودم و بلندى نام شما را خوستار بودم وهر وقت در مجالسى نام شما بعظمت ياد مى شد دلشاد مى شدم .
حضرت او را تصديق فرمود: آنگاه بماءمورين فرمود (خَلُّوه ) او را رها كنيد چون ماءمورين رفتند شاد و خرّم گرديد.
شهيكه بگذرد از نه سپهر اختر او
اگر غلام على نيست خاك بر سر او
ولى والى والا امير عرش جناب
كه هست خسرو خاور كمينه چاكر او
ز قيد خسروى هر دو كون آزاد است
كسيكه از دل و جان شد غلام قنبر او
محبت تو بود بر حرامزاده حرام
بنزد آنكه حديث نبى است باور او
محبت شه مردان مجوز بى پدرى
كه دست غير گرفته است پاى مادر او
مقام عالى از آن يافت جبرئيل امين
كه خاكروب حريم تو گشت شهپر او


3 ( غذا و پول  
جناب حاج سيّد محمد تقى حشمت الواعظين طباطبائى قمى در كتاب شريف خاندان ايروانى يا راهنمايان عِلمى اُمَم صفحه چهل و يك از قول نخبة الاطياب آقاى حاج محمد موسى ايروانى به نقل از برادر ارجمندش ‍ آقاى محمد جواد ايروانى كه بيست روز قبل از رحلت مرحوم والد آية اللّه ميرزا يوسف ايروانى ) به ديدار ايشان رفتم و هنگامى كه بحث تحمّل انسان در مقابل گرسنگى مطرح شد اظهار داشتند كه پدرم آقا ميرزا على ايروانى كه از زهّاد بزرگ حوزه علميّه نجف بود و به اين صفت نيز اشتهار داشت ) معتقد بود كه انسان بدون غذا خوردن مى توان چند روز زنده بماند و باكى نداشته باشد و داستانى را نقل كرد كه روزى در محضر پدر گرانقدرم مرحوم ميرزا على ايروانى رحمة الله عليه بودم كه ناگهان اشك چشمش چون دُرّ بر پهنه گونه اش جارى شد و چنين فرمود:
در مقطعى از ايام تحصيل خود، در حجره كازرونى واقع در ضلع شرقى صحن مطهّر مولاى متقيان على (ع ) سه روز پى در پى بود كه گرسنه بودم امكانات محدود اجازه به من نمى داد تا موادّ غذائى لازم را تهيّه نمايم .
اين محاصره تلخ مرا به ياد اين سخن مردم انداخت كه مى گويند اگر سه شبانه روز به آدمى غذا نرسد مى ميرد، به خود گفتم اين حرف بيجائى است و محتوى ندارد، زيرا نمونه آن منم كه پس از گذشت هفتاد و دو ساعت گرسنگى تنها ضعف وجود مرا گرفته است ولى هنوز سر پا هستم و نمرده ام .
از شدّت ضعف تصميم گرفتم تا بخوابم و همينكه خواستم بخوابم با خود انديشيدم كه اگر رو به قبله بخوابم مشروع خواهد بود زيرا امكان دارد شدّت گرسنگى مرگ را بدنبال آورد. قبل از خفتن به حرم مولاى خود حضرت على (عليهاالسلام ) متوجّه شده و گفتم : آقا جان براى من مسئله مردن حلّ شده است ، زيرا معتقدم اگر مرگ نبود، نمى توانستيم حيات جاودانه را بيابيم پس در حقيقت مرگ پلى است ميان حيات اين جهان و جهان معنى .
بنابراين هيچگونه خوفى مرا تهديد نمى نمايد و نگرانى ايجاد نمى كند، تنها خوف و نگرانى من اين است كه مبلغ سيزده پول مديونم ، مولا جان چنانچه اين مشكل مراحل كنى آغوشم براى پذيرش مرگ آماده است .
به محض آنكه حرف دلم را با آقا على (ع ) مطرح نموده و با كلمات ساده او را مخاطب قرار دادم بلافاصله خوابيدم و به خواب عميقى فرو رفتم كه ناگهان درب حجره گشوده شد و فريادى غرّا سكوت حجره را شكست كه از شدّت آن صدا از خواب بيدار شدم در حالى كه دلهره و اضطراب وجود مرا گرفته بود زائرى ايرانى را ديدم كه با آغوش گرم خود مرا مخاطب قرار داده و مى گويد:
بيا اين يك ديگ غذاى گرم و اين هم سيزده پول .
مرا در تن بود تا جان على گويم على جويم
بجنبد تا رگم در جان على گويم على جويم
ز پيدا وزپنهانم همين يك حرف را دانم
كه در پيدا و در پنهان على گويم على جويم
اگر اهل خراباتم و گر شيخ مناجاتم
بهر آئين بهر دستان على گويم على جويم
على دين است وايمانم على درداست و درمانم
چه با درد و چه با درمان على گويم على جويم
على حلال مشكلها على آرامش دلها
كند تا مشكلم آسان على گويم على جويم
اگر در خانقه افتم و گر در ميكده خفتم
بهر معموره و ويران على گويم على جويم


3 ( اشعار ابن صيفى  
ابن صيفى فقيه و دانشمند و شاعر آگاه و اديب توانا و متعهد اسلامى است و نام و نسبش شهاب الدين ابوالفوارس ، سعد بن محمد بن صيفى تميمى مى باشد، كه از بزرگان اسلام بود كه در ششم شعبان پانصد و هفتاد و چهار قمرى از دنيا رفت قبرش در مقابر قريش بغداد است .
مورّخ نويس معروف ابن خلكان مى گويد: شيخ نصراللّه بن مجلى كه از دانشمندان مورد وثوق اهل تسنن است نقل مى كند: من در عالم خواب آقا على (ع ) را ديدم و به آنحضرت عرضكردم : اى اميرمؤ منان شما مكّه را در سال هجرت فتح كرديد، سپس اعلام نموديد كه هركس وارد خانه ابوسفيان شود، در امان است ، سپس در مورد فرزندت حسين (ع ) كه توسّط پيروان و فرزندان همين ابوسفيان آنگونه در عاشورا به شهادت رسيد، سوگوار هستيد (چرا به ابو سفيان امان داديد تا فرزندان و پيروانش با آل على (ع ) چنين كنند) حضرت در پاسخ فرمود: آيا شعرهاى ابن صيفى را در اين مورد نشنيده اى ؟ گفتم : نه . حضرت فرمود: برو آن اشعار را از خودش ‍ بشنو.
شيخ نصراللّه افزود: من از خواب بيدار شدم ، و با شتاب به منزل ابن صيفى رفتم و او را ملاقات نمودم و ماجراى خوابم را برايش بازگو كردم . او تا اين مطلب را شنيد، ناله اى كرد و بلند بلند گريست و سوگند خورد كه آن اشعار را با زبان و با قلم براى كسى نخوانده و ننوشته و همان شب كه شيخ نصراللّه حضرت على (ع ) را در خواب ديده سروده است . سپس اشعارش را چنين خواند:
مَلكْنا فَكانَ الْعَفْوُ مِنّا سَجيَّةً
فَلَمّا مَلِكْتُمْ سالَ بِالدَّمِ اَبْطَحُ
وَحَلَّلْتُمْ قَتْلَ الاُْسارى وَطالَما
غَدَوْنا عَلىَ الاَْسْرى نَمُّنُ وَنَصْفَحُ
فَحَسْبُكُمْ هذا التَّفاوُتُ بَيْنَنا
وَكُلُّ اِناءٍ بالَّذى فِيهِ يَنْضَحُ
وقتى ما حكومت را بدست گرفتيم ، عفو و بخشش و انسانيت شيوه ما بود، ولى وقتى شما (بنى اميه ) حكومت را بدست گرفتيد تا بيابان حجاز (حمّام ) خون براه انداختيد، و غير انسانى رفتار نموديد. در حاليكه روش ما در طول تاريخ ، لطف و مهربانى با اسيران بود، شما كشتن اسيران ما را روا داشتيد و همين تفاوت بين ما و شما (در سرزنش و نالايقى شما) كافى است و از كوزه برون همان تراود كه در اوست به اين ترتيب عجيب ، على (ع ) پاسخ شيخ نصراللّه را داد كه خلاصه اش اين است ، ما را با بنى اميّه مقايسه نكن ، اخلاق ما با آنها (زمين تا آسمان ) فرق دارد، ما اهل كَرَم و بخشش و مهربانى هستيم ولى آنها خون آشام و سخت دل مى باشند.
جان مرا جانان على هجر مرا پايان على
درد مرا درمان على جانم على جانم على
از مهر تو دارم نشان عشق رخت دارم بجان
نام تو دارم بر زبان جانم على جانم على
من عاشق و تو دلربا من بينوا تو پادشا
شاها نظر كن بر گدا جانم على جانم على
جانم فداى روى تو دل شد اسير موى تو
باشم گداى كوى تو جانم على جانم على
مهر جبين من توئى نقش نگين من توئى
آئين و دين من توئى جانم على جانم على
عشق تو را ديوانه ام گنج تو را ويرانه ام
شمع تو را پروانه ام جانم على جانم على
كى دل ز مهرت بركنم با نام تو دم مى زنم
زنجير تو بر گردنم جانم على جانم على


4 ( غررالحكم  
علامه بحرالعلوم (سيد محمد مهدى طباطبائى ) از مراجع بزرگ تقليد زمانش بود، و شاگردان برجسته اى از مكتب او برخاسته اند و يكى ازكسانيست كه خدمت آقا ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف مشرف شده او عموى جد دوّم آية اللّه العظمى بروجردى است كه در نجف اشرف در سال هزار و دويست و دوازده هجرى قمرى دعوت حق را لبيك گفته و قبر شريفش در نجف اشرف است . از عجائب اينكه : يكى از شاگردان او محدّث و عالم بزرگ شيخ عبدالجواد عقيلى مى گويد:
در نجف اشرف روزى به زيارت مرقد شريف آقا اميرالمؤ منين على (ع ) رفتم پس از زيارت ، عرض كردم : اى مولاى من ، كتابى از شما مى خواهم كه محتوى نصايح و موعظه هاى خود شما باشد تا حقير از آن بهره مند گردم . سپس از حرم بيرون آمدم . ملا معصوم على كتابفروش نزديك در صحن ، مرا صدا زد و گفت ، فلانى بيا اين كتاب را بخر كه كتاب خوبى است .
آن كتاب را به قيمت ارزان از او خريدم ، پس از آنكه كتاب را مطالعه و بررسى كردم ديدم كتاب غررالحكم است دريافتم كه تقاضاى من از آن حضرت مورد قبول واقع شده است .
(اين مطلب به خط خود شيخ عبدالجواد عقيلى در پشت يك كتاب (غررالحكم ) كه آن را وقف خاص اولاد كرده بسال هزار و دويست و هشت نوشته شده است .)
كتاب غررالحكم حاوى گفتار و سخنان و مواعظ آقا اميرالمؤ منين على (ع ) است كه تاءليف علاّمه آمِدى محمدبن عبدالواحد تميمى است كه در اوائل قرن ششم بسال پانصد و ده هجرى قمرى از دنيا رفته و اكنون اين كتاب در دو جلد با ترجمه به چاپ رسيده و شامل شش هزار حديث و جمله است .
اى چهره تو آينه كبريا، على
خاك درِ تو تاج سرِ انبيا، على
تابان ز آستان تو انوار ايزدى
بيرون ز آستين تو دست خدا، على
مى ريزد از نگاه تو اكسير زندگى
ميجوشد از دهان تو آب بقا على
شرك است اگر بجاى خدا خوانمت ولى
از تو جدا نبود و نباشد خدا على
ديدم اگر ز خالق يكتا تو را جدا
پشتم شود زبار ملامت دو تا، على
بى پرده تا جمال خدا گردد آشكار
خود يك نظر برون ز حجاب خود آ، على


4 ( جيفه دينى  
جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ محمد حسن مولوى قندهارى كه يكى از علماى زاهد و بزرگوار مشهد مقدّس مى باشد نقل مى فرمود: از آقاى سيد رضا موسوى قندهارى كه سيدى فاضل و متقى بود فرمود:
سلطان محمد دائى ايشان شغلش خياطى و تهيدست و پريشان حال بود. روزى او را بشاش و خندان يافتم پرسيدم چطور است امروز شما را شاد مى بينم ، فرمود آرام باش كه مى خواهم از شادى بميرم ، ديشب از جهت برهنگى بچه هايم و نزديكى ايام عيد و پريشانى و فلاكت خودم گريه زيادى كردم و بمولا اميرالمؤ منين على (ع ) خطاب كردم آقا تو شاه مردانى سخى و دست و دل باز روزگارى ، گرفتارى هاى مرا مى بينى ، چون خوابيدم ديدم كه از دروازه عيدگاه قندهار بيرون رفتم باغى بزرگ ديدم كه قلعه اش از طلا و نقره بود درى داشت كه چندين نفر نزد آن ايستاده بودند.
نزديك آنها رفتم پرسيدم اين باغ كيست ؟ گفتند از آن حضرت اميرالمؤ منين على (ع ) است . التماس كردم كه بگذارند داخل شده و بحضور آن حضرت برسم . گفتند فعلاً حضرت رسول خدا(ص ) تشريف دارند، بعد اجازه دادند. با خود گفتم اوّل خدمت حضرت پيامبر عزيز اسلام وارد گردم و از ايشان سفارشى بگيرم .
چون خدمت حضرت رسول اللّه (ص ) رسيدم از پريشانى خود شكايت كردم . حضرت فرمود خدمت آقايت اباالحسن برو. عرضكردم حواله اى مرحمت فرمائيد. حضرت خطى بمن دادند دو نفر را هم همراهم فرستادند چون خدمت حضرت اباالحسن على (ع ) رسيدم . حضرت فرمود: سلطان محمد كجا بودى ؟ گفتم از پريشانى روزگار بشما پناه آورده ام و حواله از رسول خدا (ص ) دارم .
حضرت حواله را گرفت و خواند و بمن نظر تندى فرمود و بازويم را بفشار گرفت و نزد ديوار باغ آورد و اشاره فرمود، به ديوار، ديوار شكافته شد دالانى تاريك و طولانى نمايان شد و مرا همراه خود برد من سخت ترسيده بودم . اشاره ديگرى كرد، روشنائى ظاهر شد پس درى نمايان شد و بوى گندى بشدّت بمشامم رسيد حضرت فرمود: داخل شو و هر چه مى خواهى بردار، داخل شدم ديدم خرابه اى است پر از لاشه مردار حضرت بتندى فرمود: زود بردار (لاشه خوارهاى زيادى آنجا بود) از ترس مولا دست دراز كردم پاى قورباغه مرده اى بدست آمد، برداشتم . فرمود: برداشتى ؟ عرضكردم بلى .
حضرت فرمود: بيا، در برگشتن دالان روشن بود. در وسط دالان دو ديك پر آب روى اجاق خاموش مانده بود. حضرت على (ع ) فرمود: سلطان محمد چيزى كه بدست دارى در آب بزن و بيرون آور چون آنرا در آب زدم ديدم طلا شده است . حضرت بمن نگاهى نمود و لكن خشمش كمتر بود.
حضرت فرمود سلطان محمد براى تو صلاح نيست محبت مرا مى خواهى يا اين طلا را؟ عرض كردم محبت شما را!
فرمود: پس آنرا در خرابه بيانداز. بمجرد انداختن از خواب بيدار شدم بوئى بمشامم رسيد تا صبح از خوشحالى گريه مى كردم و شكر خداى را نمودم كه محبت آقا على (ع ) را پذيرفتم . پس از اين واقعه اضطرار دنيوى سلطان محمد برطرف شد و وضع فرزندانش مرتب گرديد.
مست تولاى توام يا على
خاك كف پاى توام يا على
اى لب لعل تو مسيحاى من
وى سخنت باعث احياى من
روشنى ديده بيناى من
نيست كسى غير تو مولاى من
مست تولاى توام يا على
خاك كف پاى توام يا على
ديده به خورشيد رخت دوختم
با نگهى سوختن آموختم
سوختن آموختم و سوختم
سوختم و نور بر افروختم


4 ( غرقاب بلا  
مرحوم زاهد متقى عاشق اهلبيت عصمت و طهارت (عليهم السلام ) ميرزا حسن صديقيان رحمة اللّه عليه پدر بزرگ مولف كه براى والده نقل كرده بود كه يك شب گذرم به جنگل افتاد، هوا تاريك و جنگل وحشتناك ، ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود ولى چون ناچار بودم گذر كردم . كه ناگهان يك سگ بزرگ و قوى هيكل و حارى كه چشمانش قرمز و پر از خون بود و دندانهاى تيزى داشت به من حمله كرد.
رنگم مانند گچ سفيد شد و از ترس سرجايم خشك شده بودم و نمى دانستم چه كنم و نزديك به سكته بودم كه يك وقت متوجه شدم دستى از پشت به شانه هايم خورد و گوينده را نديدم و فرمود هفت مرتبه اين شعر را بخوان تا نجات پيدا كنى .
بغرقاب بلا افتاده ام يا مصطفى دستى
به بحر غم گرفتارم على المرتضى دستى
ز اسرار شب معراج دانستم يدا الهى
چرا دستم نگيرى يا على بهر خدا دستى
تا اين اشعار را خواندم مثل آب روى آتش بود، ديدم آن حيوان ساكت شد و من هم از نزدش گذشتم .
ز مهر او سرشت من جمال او بهشت من
هم اندر روضه رضوان على گويم على جويم
على باب اللّه عرفان على سراللّه سبحان
بنور دانش و عرفان على گويم على جويم
اگر درويش و مسكينم و گر ديندار و بيدنم
چه با كفر و چه با ايمان على گويم على جويم
اگر تسبيح مى گويم و گر زنار مى جويم
بهر اسم و بهر عنوان على گويم على جويم
ز سوره سوره قرآن ز ياسين و ز الرحمان
بهر آيه ز هر تبيان على گويم على جويم
اگر از وصل خوشحالم و گر از هجر مينالم
چه با وصل وچه با هجران على گويم على جويم


4 ( دعاى قهوه چى  
در زمان مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطا رضوان اللّه عليه كه يكى از علماى بزرگ نجف اشرف بود، قحطى عجيبى شد. مردم محتاج باران شدند. بحضور شيخ آمده از او خواستند دعا كند. شيخ جعفر آمد ميان حرم و كنار ضريح مقدّس آقا اميرالمؤ منين على (ع ) شروع بدعا و تضرع و زارى نمود و عرض كرد اى مولاى من مردم محتاج باران هستند با اين همه نماز و دعا خداوند اثرى بر دعاهاى مردم نمى گذارد از خداوند بخواه عنايّتى بفرمايد.
در اثر دعا وزارى زياد كنار ضريح خوابش برد. آقا على (ع ) كنار بالينش ‍ تشريف آوردند و فرمودند: اى شيخ جعفر يك مرد قهوه چى در بين راه كوفه به اين نام است برو پهلوى او و بگو بيايد در مراسم دعا شركت كند تا خدا باران رحمتش را بر مردم نازل كند.
شيخ جعفر از خواب بيدار شد و آمد بين راه كوفه و نجف ديد يك دكان قهوه خانه در آنجاست و مرد قهوه چى را يافت رفت داخل قهوه خانه نشست تا شب شد، مرد خواست درب قهوه خانه را ببندد كه شيخ فرمود امشب مى خواهم ميهمان تو باشم و مرد هم قبول نمود. شيخ شب را تا صبح بيدار بود كه ببيند اين مرد قهوه چى چه عملى را انجام مى دهد كه اينقدر مورد عنايت حضرت اميرالمؤ منين (ع ) است .
شب صبح شد ديد اين مرد قهوه چى فقط نماز عادى خودش را مى خواند و دائم الذكر هم كه نيست و بقدر متعارف عبادت مى كند شيخ آمد نزد قهوه چى ايستاد و فرمود: اى مرد توجه كن كه مولا على (ع ) تو را وسيله استجابت دعا قرار داده است علت اين ارزش را بگو؟
عرض كرد: من شاگرد قهوه چى بودم مادرم مى گفت آرزو دارم تو را داماد كنم . پولى جمع كرده بمادرم دادم دخترى را برايم خواستگارى نمود مقدمات عروسى من مهيا شد، شب زفاف ديدم عروس خيلى متوحش ‍ است به او گفتم چرا ناراحتى ؟
گفت : داستانم را نقل مى كنم مى خواهى مرا بكشى ، بكش و مى خواهى ببخشى ببخش من سرمايه بكارتم را از دست داده ام و حالا حامله هستم و هيچكس جز خدا نمى داند.
من گفتم خداوندا حالا بهترين وقت است كه من براى رضاى تو از اين موضوع صرف نظر كنم و پرده آبروى اين زن را نَدِرَم (يا سَتّار العيوب ) اى كسى كه پرده روى عيوب و بديها مى پوشانى اى خدا، تو هم روى عيب ما را بپوشان و از سر تقصير ما در گذر، هيچ نگفتم مگر اينكه قول به همسرم دادم كه چنانچه تا بحال كسى ندانسته از حال ببعد هم كسى نخواهد دانست و فردا صبح هم اظهار رضايت كردم تا بحال هم با آن زن زندگى مى كنم احدى جز خدا ماجرا را نمى داند.
شيخ جعفر مى گويد: اى مرد بحق خدا عملى بزرگ انجام دادى و تسليم خدا نمودى حالا بيا دعا كن كه آقا على (ع ) فرموده كه دعاى تو مستجاب است .
قهوه چى دست بطرف آسمان بلند كرد و گفت : خدايا مردم محتاج رحمت تواند آقا على (ع ) پيغام داده من دعا كنم از پيشگاه با عظمت تو براى خود و مردم طلب عفو مى كنم و در خواستم اينست كه باران رحمت خويش را نازل فرمايى .
هنوز دستهاى مرد قهوه چى بلند بود كه ابرها در آسمان ظاهر شد و باران شديدى باريد.
تا صورت پيوند جهان بود على بود
تا نقش زمين بود و زمان بود على بود
شاهى كه ولى بود و وصى بود على بود
سلطان سخا و كرم وجود على بود
آن كاشف قرآن كه خدا در همه قرآن
كردش صفت عصمت و بستود على بود
آن قلعه گشائى كه در قلعه خيبر
بركند بيك حمله و بگشود على بود
آن گُرد سرافراز كه اندر ره اسلام
تا كار نشد راست نيا سود على بود
آن شير دلاور كه براى طمع نفس
برخوان جهان پنجه نيالود على بود