ابن ابى
الحديد يكى از علماى بزرگ اهل تسنن است كه در سال 655 هجرى
قمرى از دنيا رفت او در شاءن آقا حضرت على (ع ) قصيده اى سروده
كه به قصيده عينيّه معروف مى باشد. يكى از اشعار آن قصيده اين
است .
اَقولْ فيكَ سُمَيْدِعٌ
كَلاّ وَلا
|
حاشا لِمِثْلِكَ اَنْ
يُقالُ سَمَيْدِعٌ
|
اى على آيا درباره شما مى توان گلواژه بزرگوار به كار برد؟!
هرگز، زيرا كه اين واژه را توان و قدرت آن نيست كه باز گوكننده
عظمت مقام تو باشد.
وقتى خبر شهادت على (ع ) به دشمن سرسخت آنحضرت ، معاويه رسيد
گفت :
قُلْلِلاَ رانِبِ تَرْعى
اَيْنَما سَرِحَتْ
|
وَلِلْظَّباء بِلاخَوْفٍ
وَلاوَجَلٍ
|
اينك به خرگوشها و آهوان بگو هر گونه كه مى خواهى بدون ترس و
بيم بچرند. يعنى : شير از دنيا رفته سربازان ترسوى من راحت
باشند.
منبع جود و سخا ولى داور
على
|
مظهر لطف خدا، شافع محشر
على
|
جهان منور شده ز نور روى
على
|
ز پرتو نور او شمس و قمر
منجلى
|
مقام خود از بر خالق يكتا
گرفت
|
تهنيت از بهروى ز حى داور
على
|
نام شريفش على ز نام
پروردگار
|
علم و كمال و ادب همه براى
على
|
حامى و يار نبى ستوده
كردگار
|
خديو ملك بقا صاحب منبر على |
|
شهيد
بزرگوار حضرت آية اللّه العظمى مرحوم حاج عبدالحسين دستغيب
رضوان اللّه تعالى عليه ، در كتاب شريفش داستانهاى شگفت از قول
مرحوم فاضل محقق آقاى ميرزا محمود شيرازى رضوان تعالى عليه
فرموده : مرحوم شيخ محمد حسين جهرمى از فضلاء نجف اشرف و از
شاگردان مرحوم آقا سيد مرتضى كشميرى اعلى اللّه مقامه بود و با
شخص عطارى در نجف طرف معامله بود، يعنى تدريجا از او قرض
الحسنه مى گرفت و هرگاه وجهى به او مى رسيد مى پرداخت .
مدت طولانى گذشت وجهى به او نرسيد كه بعطار بدهد، روزى خدمت
عطار آمد و مقدارى قرض خواست . عطار گفت آقاى شيخ قرض شما زياد
است و من بيش از اين نمى توانم بشما قرض دهم .
شيخ ناراحت شده بحرم مطهر آقا على (ع ) مى رود و بحضرت
اميرالمؤ منين على (ع ) شكايت مى كند و مى گويد يا مولاى يا
على من در جوار شما و پناهنده بشما هستم يا على قرض مرا اداء
كنيد. يا على ما جز شما كسى ديگر نداريم .
چند روز از اين قضيه گذشت يك نفر از جهرم مى آيد و كيسه پولى
به شيخ مى دهد و مى گويد اين را بمن داده اند كه بشما بدهم و
مال شماست ، شيخ كيسه را گرفت فورا خدمت عطار مى آيد و چنين
قصد مى كند كه تمام قرض را بپردازد و بقيّه را بمصرف فلان و
فلان حاجت برساند.
بعطار مى گويد چقدر طلب دارى ؟ مى گويد زياد است . شيخ گفت هر
چه باشد مى خواهم همه را اداء كنم .
عطار دفتر حساب را مى آورد و حسابها را جمع مى كند و مى گويد
فلان مقدار (مرحوم ميرزا مبلغ را ذكر فرمود بنده فراموش كرده
ام ) پس كيسه پول را مى دهد و مى گويد اين مبلغ را بردار و
بقيه را بده .
عطار در حضور شيخ پولها را مى شمارد و مى بيند مطابق به آنچه
طلب داشته بدون يك فلس كم و زياد. شيخ با دست خالى با كمال
ناراحتى بحرم مطهر آقا على (ع ) مى آيد و عرض مى كند يا مولاى
مفهوم كه حجت نيست (يعنى اينكه عرضكردم قرضم را اداء كنيد
مفهوم آن چيز ديگر نمى خواهم مراد من نبوده ) يا مولاى يا على
من فلان و فلان حاجت را دارم بالجمله چون از حرم مطهر خارج مى
شود وجهى به او مى رسد مطابق آنچه كه مى خواست و رفع احتياجش
مى گردد.
نه مراست قدرت آنكه دم زنم
ز جلال تو يا على
|
نه مرا زبان كه بيان كنم
صفت كمال تو يا على
|
شده مات عقل موحدين همه در
جمال تو يا على
|
چو نيافت غير تو آگهى ز
بيان حال تو يا على
|
نبردبه وصف تو ره كسى مگر از مقال تو يا على
توئى آنكه غير وجود خود
بشهود و غيب نديده اى
|
همه ديده نه چنين بود شه من
تو ديده ديده اى
|
فقرات نفس شكسته سُجات وهم
دريده اى
|
ز حد ود فصل گذشته اى بصعود
وصل رسيده اى
|
ز فناى ذات بذات حق بود اتصال تو يا على |
حرّه
دختر حليمه سعديّه (مادر رضاعى رسول اللّه (ص ) بود كه از
شيعيان و دوستداران حضرت على (ص ) بود. كه زمان پيريش مصادف شد
با حكومت استبداد تاريخ حجاج بن يوسف ثقفى كه يكى از سمتگران و
خونخواران است و از طرف عبدالملك مروان سردار و حاكم عراق بود
و او در زمان حكومتش بسيارى از شيعيان را به شهادت رساند و
دهها هزار نفر مردم را هلاك كرد و شيعيان را با وضع بسيار فجيع
و دردناكى بشهادت مى رساند.
روزى حجاج حرّه را احضار كرد. حرّه به مجلس حجاج رفت . حجاج به
او گفت : شنيده ام كه تو عقيده دارى على بن ابيطالب (ع ) از
ابوبكر و عمر و عثمان برتر و بالاتر است ؟
حرّه گفت : هر كه اين حرف را زده دروغ گفته است . زيرا من
عقيده دارم آقا اميرالمؤ منين على (ع ) نه تنها براين سه نفر
بلكه بر تمام پيغمبران بغير از رسول خدا(ص ) برتر و بالاتر و
بهتر و با فضيلتر است .
حجاج با شنيدن اين اعتراف جسورانه فرياد زد: واى برتو آيا على
(ع ) از پيامبران اولوا العزم برتر مى دانى ؟ حرّه فرمود: من
او را برتر و بالاتر نمى دانم ، بلكه خداوند او را بر تمام
انبياء برتر مى داند و در اين مورد در قرآن نيز گواهى داده است
.
حجاج گفت : اگر اين موضوع را از قرآن اثبات كردى نجات پيدا مى
كنى وگرنه دستور مى دهم كه در همين مجلس ترا هلاك كنند. حرّه
فرمود قبول است و براين عقيده هم هستم و امّا چرا از حضرت آدم
آقا على (عليهماالسلام ) بالاتر است . قرآن كريم مى فرمايد:
چون آدم به درخت ممنوعه نزديك شد، خداوند عمل او را نپذيرفت .
امّا خداوند در قرآن خطاب به آقا على (ع ) مى فرمايد: عمل شما
خانواده عصمت و طهارت مقبول درگاه حق است .(1)
در جاى ديگر مى فرمايد: خداوند به آدم فرمود: به درخت نزديك
نشويد.(2)
ولى حضرت آدم ترك اولى كرد (ترك اولى گناه نيست بلكه انجام
دادن عملى است كه بهتر از آن را مى توان انجام داد و ترك اولى
براى مردم عادى جايز است خداوند انتظار دارد كه انبياء و
اولياء(عليهم السلام ) هميشه كار بهتر انجام داده و ترك بهتر
ننمايند.) و به آن نزديك شد و از ميوه آن چيد، اما خداوند همه
چيز دنيا را براى اميرالمؤ منين على (ع ) حلال كرد، اما حضرت
به دنيا نزديك نشد.
اما راجع به حضرت نوح (ع )، خداوند در قرآن مى فرمايد: او
داراى زنى بدكار و كافر بود (تحريم 3) امّا حضرت على (ع )
همسرى داشت كه خداوند رضايت خود را در رضايت او قرار داده بود.
اما حضرت ابراهيم (ع )، وى بخداوند عرضكرد: خداوندا بمن نشان
بده كه چگونه مردگان را زنده مى كنى ، خداوند فرمود: مگر ايمان
نياوردى ؟ عرضكرد چرا ايمان آورده ام ولى مى خواهم قلبم مطمئن
تر گردد و به يقينم افزوده شود.(3)
امّا آقا على (ع ) فرمود: اگر پرده ها عقب رود تا من غيب را
ببينم براى من هيچ فرقى نمى كند و به يقينم افزوده نمى گردد،(4)
يعنى بقدرى به قيامت ايمان دارد كه گوئى هر لحظه قيامت را مى
بيند.
امّا حضرت موسى (ع )، وقتى خداوند به او امر كرد كه براى دعوت
فرعون برو، حضرت موسى (ع ) عرضكرد: مى ترسم مرا بكشند، زيرا يك
نفر از آنها را كشته ام
(5) امّا شبى كه كفّار تصميم گرفتند حضرت رسول
اللّه (ص ) را بقتل برسانند و چهل شمشيرزن دور خانه پيامبر(ص )
جمع شده بودند پيامبر فرمود يا على آيا جاى من مى خوابى ؟ آقا
على (ع ) فرمود: آيا جان شما درامان خواهد بود؟ فرمود: بله آقا
فرمود جان من بفداى شما و در بستر پيامبر خوابيد و نترسيد.
امّا درباره حضرت عيسى (ع ) : حضرت مريم (عليهاالسلام ) در
عبادتگاه زندگى مى كرد، وقتى وضع حملش نزديك شد، ندا رسيد كه
اينجا خانه عبادتست نه زايشگاه ، در نتيجه حضرت مريم از مسجد
اقصى ، بيرون رفت و در بيابان كنار درختى وضع حمل كرد. اما
وقتى كه مادر آقا على (ع ) ايشان را حامله بود، پرده كعبه را
گرفت و خداوند را بحقّ مولودش قسم داده در نتيجه كعبه شكافته
شد و او در داخل خانه خدا، حضرت على (ع ) را به دنيا آورد.
حجاج خونخوار و ستمگر بقدرى از اين سخنان مبهوت شده بود كه
علاوه بر آزادى او خلعت و پاداشى به او داد.
|
يكى از
شيعيان بقصد زيارت قبر آقا و مولا على (ع ) از ايران حركت كرد
تابه گمرك رسيد. آن شخصى كه مسئول گمرك بود او را خيلى اذيت
كرده و بشدت او را كتك زد، مرد شيعه كه بسختى مضروب و ناراحت
شده بود گفت به نجف مى روم و از توبه آن حضرت شكايت مى كنم .
گمركچى گفت برو و هرچه مى خواهى بگو، من از كسى ترسى ندارم ،
مرد شيعه به نجف اشرف رفت و خودش را بقبر مطهر آقا اميرالمؤ
منين على (ع ) رسانيد و پس از انجام مراسم زيارت با دلى شكسته
و گريه كنان عرضكرد يا اميرالمؤ منين بايد انتقام مرا از اين
گمرگچى بگيرى .
مرد در طى روز چند بار ديگر بحرم مشرف شد و هر بار خواسته اش
را تكرار كرد. آن شب در عالم خواب آقائى را ديد كه بر اسب
سفيدى سوار شده بود و صورتش مانند شب چهارده مى درخشد، حضرت
مرد شيعه را به اسم صدا زد. مرد شيعه متوجه حضرت شده و پرسيد:
شما كيستيد؟ حضرت فرمود: من على بن ابيطالب هستم . آيا از
گمركچى شكايت دارى ؟
مرد عرضكرد: بله ؛ يا مولاى من ، او به واسطه دوستى ما بشما
مرا به سختى آزار داده و من از شما مى خواهم كه انتقام مرا از
او بگيريد.
حضرت فرمود: به خاطر من از گناه او بگذر. مرد عرضكرد: از خطاى
او نمى گذرم ، حضرت سه بار فرمايش خود را تكرار كرد و از مرد
خواست كه گمركچى را عفو كند، اما در هر بار، مرد با سماجت
بسيار برخواسته اش اصرار ورزيد.
روز بعد، مرد خواب خود را براى زائران تعريف كرد همه گفتند:
چون امام فرموده كه او را ببخشى ، از فرمان امام سرپيچى نكن .
بازهم مرد، حرفهاى ديگران را قبول نكرد و دوباره بحرم رفت و
خواسته اش را تكرار كرد.
آن شب هم مانند شب قبل امام (ع ) در خواب او ظاهر شده و به وى
فرمود كه از خطاى گمركچى بگذرد. يك بار ديگر مرد حرف امام را
نپذيرفت شب سوم ، امام به مرد فرمود: او را بمن ببخش زيرا كار
خيرى كرده است و من مى خواهم تلافى كنم .
مرد پرسيد: اى مولاى من اين گمركچى كيست و چه كار خيرى كرده
است ؟ حضرت ، اسم او و پدرش و جدش را فرمود و فرمود چند ماه
پيش در فلان روز فلان ساعت او با لشكرش از سماوه به سمت بغداد
مى رفت در بين راه چون چشمش به گنبد من افتاد، از اسب پياده شد
و براى من تواضع و احترام كرد و در ميان لشكرش پابرهنه حركت
نمود تا اينكه گنبد من از نظرش ناپديد شد. از اين جهت او بر ما
حقى دارد و تو بايد او را عفو كنى و من ضامن مى شوم كه اين كار
تو را در قيامت تلافى كنم .
مرد از خواب بيدار شد و سجده شكر به جاى آورد و سپس به شهر خود
مراجعت نمود. در بين راه گمركچى به او رسيد و از او پرسيد آيا
شكايت مرا به امام كردى ؟ مرد پاسخ داد: آرى ، اما امام ترا
بخاطر آن ادب تواضع و احترامى را كه به ايشان نموده بودى عفو
كرد. سپس ماجرا را بطور دقيق براى او بازگو كرد. وقتى گمركچى
فهميد كه خواب درست بود. و مطابق با واقعيت مى باشد بلند شد،
دست و سر و پاى مرد شيعه را بوسيد و گفت بخدا قسم هر چه كه
امام فرموده حق و راست است .
سپس گمركچى از عقيده باطل خود توبه كرد و به مذهب شيعه در آمد
و به همين مناسبت تمام زائران را سه روز مهمان كرد، سپس همراه
زائران به زيارت قبر اميرالمؤ منين (ع ) رفت و در نجف هزار
دينار بين فقراى شيعه تقسيم نمود. بدين ترتيب اين مرد بخاطر
ادب و احترامى كه به قبر اميرالمؤ منين (ع ) كرده بود، عاقبت
بخير شده و به راه راست هدايت شد.
نبود به پيش تو منفعل ،
نشود بروز جزا خجل
|
نگرد هر آنكه بچشم دل ، رخ
حق نماى تو يا على
|
ز جهان من و سر كوى تو، ز
مهان من مه روى تو
|
مِىْ كشى ز سبوى تو من
خاكپاى تو يا على
|
چه شود روان ز تنم بدر كنم
ز دار فنا سفر كنم
|
همه عيبم و به كَسَمْ نظر
نبود سواى تو يا على
|
بِولايت گشته عجين گِلم ،
بكسى نه غير تو مايلم
|
نرود محبّتت از دلم بحقّ
ولاى تو يا على |
|
در كلمه
نام آقا على (ع ) برطبق اقوال متعدد اثرات فراوانى ذكر كرده
اند بطوريكه آية اللّه محلاّتى نقل فرموده : نام آقا على (ع )
يكى از اسم اعظم خدا است و برزمين و آسمان اثرات خود را ظاهر
مى سازد، اگر نام آقا على (ع ) را كسى بر آسمان بخواند و اراده
كند از هم مى پاشد و اگر بر زمين بخواند مى گدازد، نقل مى كند
روزى آقا على (ع ) مرد يهودى را مشاهده فرمود كه روى آب راه مى
رود و كلماتى را ايراد مى كند. حضرت فرمود: اى مرد چه مى خوانى
؟ گفت با اخلاص اسم اعظم الهى را مى خوانم و از روى اين
رودخانه و شط رد مى شوم .
حضرت فرمودند: كدام نام را مى خوانى ؟ عرضكرد اسم وصى پيغمبر
آخرالزمان (ص ) را مى خوانم حضرت فرمود: اى مرد نام مرا مى
خوانى زيرا وصى خاتم النبين (ص ) منم هستم آن مرد يهودى همين
كه معرفت بر وجود مبارك امام پيدا نمود مسلمان و شيعه شد.
صاحب كتاب گوهر شب چراغ نقل كرد عده اى را ديدم با شمشير و
نيزه نمايشى بر يك ديگر حمله مى كنند ولى اثرى از حربه ها بر
بدن مضروبين نيست .
سؤ ال كردم : چگونه اين عمل را انجام مى دهيد و اثرى در بدن
شما نمى گذارد؟
گفتند در يك مجلس خلوت چهل هزار بار يا على گفته ايم و بر اين
حربه ها دميده ايم و از آزار و جريحه آنها اثرى بربدن ما نمى
گذارد (حتى در حال حاضر بعضى از دوستان گفته اند: ما در
مجلسشان شركت كرده ايم سيخها را از طرف راست صورت مى زدند و از
طرف چپ صورت بيرون مى آوردند و هيچ طور نمى شدند، نه خونى مى
آمد و نه زخمى پيدا مى شد).
علامه مجلسى مى فرمايد نام فرزندان خود را على بگذاريد چون
حضرت امام باقر(ع ) فرمود: هرگاه شيطان مى شنود كسى يكى از اين
دو نام مقدّس محمد و يا على را صدا بزند چنان محزون و ناراحت
مى شود مثل قلع كه نزديك حرارت آتش مى رسد شيطان هم اين طور
حالتى پيدا مى كند و از حضرت رسول خدا(ص ) نقل شده ؛ نام احمد
يا على يا ديگر ائمه اطهار(عليهم السلام ) در هر خانه اى وجود
داشته باشد فقر و بى نوائى به آن منزل روى نمى آورد.
به آقا امام سجاد(ع ) گفتند چرا پدرت نام تمام پسران خود را
على گذارد.
حضرت فرمود چون پدرم نام على را از ديگر اسماء بيشتر دوست
داشتند.
به جز از على نباشد بجهان
گره گشائى
|
طلب مدد از او كن چو رسد غم
و بلائى
|
چوبكار خويش مانى در رحمت
على زن
|
به جز او بزخم دلها ننهد
كسى دوائى
|
بشناختم خدا را چوشناختم
على را
|
به خدا نبرده اى پى اگر از
على جدائى
|
نظرى ز لطف و رحمت بمن
شكسته دل كن
|
كه تو يار دردمندى كه تو
يار بينوائى
|
ز ولاى او بزن دم ، كه رها
شوى ز هر غم
|
سر كوى او مكان كن بنگر كه
در كجائى |
|
وقتى كه
نادرشاه به حكومت رسيد، عراق در دست حكومت عثمانى بود. نادرشاه
سپاهى مجهز نموده و به عراق حمله كرد و آن را از چنگ عثمانيها
بيرون آورد، آنگاه او تصميم گرفت براى زيارت حضرت على (ع ) به
نجف اشرف برود، وقتى كه خواست وارد حرم شود، كورى را ديد كه در
صحن حرم نشسته است و گدائى مى كند.
نادرشاه به او گفت : چند سال است در اينجا هستى ؟ كور گفت :
بيست سال . نادرشاه گفت : بيست سال است در اينجا هستى و هنوز
بينايى چشمانت را از اميرالمؤ منين نگرفته اى ؟
من به حرم مى روم و بر مى گردم اگر هنوز بينايى ات را نگرفته
باشى ، ترا مى كشم ، شاه بحرم رفت و گدا از ترس نادرشاه شروع
به دعا و ناله وزارى كرد و از حضرت اميرالمؤ منين على (ع ) در
خواست كرد كه چشمانش را به او باز گرداند.
وقتى نادرشاه از حرم بيرون آمد، ديد كه مرد بينايى اش را به
بركت توسل به اميرالمؤ منين (ع ) بدست آورده است .
بتاج مهر على سر بلند
گرديدم
|
ز آسمان گذرد گر سرم عجب
مشمار
|
ز ذوق مهر على آمده بچرخ
افلاك
|
ز مهر او شده سرگرم ثابت و
بسيار
|
محبّتش نه همين واجب است به
انسان
|
شده محبت او فرض بر جبال و
بحار
|
على كه خواند رسول خدايش
خيرالبشر
|
در او كسى كه شكّ آورد گشت
از كفّار
|
نماز و روزه و حج كسى نشد
مقبول
|
مگر بمهر على و ائمه
اطهار(ع )
|
دلى كه نيست در او مهر
مرتضى قلبست
|
شود بمهر على نقد دل ، تمام
عيار |
|
يكى از
شيعيانى كه در شهر موصل (عراق ) زندگى مى كرد نقل فرمود: يك
روز تصميم گرفتم كه به مكّه معظمه بروم براى خدا حافظى و حلال
بودى به منزل همسايه ام كه از اعيان و اشراف موصل بود رفتم او
يكى از دشمنان سرسخت آقا حضرت على (ع ) بود، اما چون همسايه ما
بود و حق همسايگى بر ما داشت ، به خانه اش رفتم و گفتم : من مى
خواهم به مكه و مدينه بروم ، اگر كارى دارى بگو تا برايت انجام
دهم و يا چيزى مى خواهى كه از آنجا برايت بياورم ؟
او رفت و قرآنى را آورد و گفت : به اين قرآن قسم بخور كه به
خواسته ام عمل مى كنى ؟! گفتم : قسم مى خورم كه اگر توانستم ،
عمل نمائيم .
گفت : وقتى كه به مسجد النّبى ، سر قبر پيامبر اكرم (ص ) رفتى
به حضرت بگو آيا براى فاطمه زهرا(عليهاالسلام ) شوهر قحطى بود
كه او را به على (ع ) دادى ؟! مردى كه جلوى سرش مو نداشت ...
چرا چنين كردى ؟! از او خدا حافظى كردم به مكه و مدينه رفتم و
بعد از مدتى اين پيغام را فراموش كردم . تا آنكه در آخرين روز
اقامتم در مدينه به مسجد النبى (ص ) رفتم ناگهان پيغام بيادم
آمد و گفتم : يا رسول اللّه ، شرمنده ام ولى همسايه ام مرا
سوگند داده است كه چنين بگويم .
شب در عالم خواب ، حضرت على (ع ) را در خواب ديدم . حضرت مرا
با خود به موصل به خانه همسايه ام بُرد. همسايه ام در خواب
بود.
حضرت لحاف را از رويش كنار زد و با كاردى كه در درستش بود گلوى
همسايه را بريد، سپس كارد خونين را با لحاف پاك كرد. بطوريكه
دو خط قرمز براى نشانه روى لحاف باقى ماند. پس از آن با دست
مباركش سقف اتاق را بلند كرد و كارد خونين را در گوشه ديوار
گذاشت . از خواب پريدم و ماجرا را براى همراهانم تعريف كردم و
تاريخ ماجراى را ثبت نمودم ، وقتى موصل برگشتم از احوال همسايه
ام پرسيدم ، گفتند: او در فلان شب به قتل رسيده است . و چون
قاتلش معلوم نشده است تعدادى از همسايگان را براى تحقيق دستگير
كرده اند.
به همسايه هايم گفتم بيائيد نزد حاكم برويم و ماجرى را نقل
كرده واين بيچاره ها را از زندان نجات دهيم .
نزد حاكم رفته و ماجرى را بيان كرديم . تمام دوستان هم نيز
شهادت دادند و تاريخ خواب را بيان كردند و گفتند كه دو نشانه
موجود است يكى دو خط خون روى لحاف و ديگرى ، چاقو كه در فلان
قسمت سقف است .
حاكم خودش آمد و نشانه ها را ديد. سپس دستور داد كه همسايگان
را آزاد كنند بر اثر اين معجزه عده زيادى از مردم موصل شيعه
شدند و فاميل هاى مقتول نيز از مذهب خود دست برداشتند و جز و
دوستداران و محبين آقا على اميرالمؤ منين (ع ) شدند.
من حقير چسان دم زنم ز نام
على
|
كه هست عقل ملك مات در مقام
على
|
سزد كه فخر كند بر شهنشان
جهان
|
كسيكه از دل و جان مى شود
غلام على
|
براى مقام وصف مقام و
بزرگيش اين بس
|
كه پشت چرخ شود ختم باحترام
على
|
خوش آنكه راه على پويد و
خدا جويد
|
خوش آنكسى كه بود پيرو مرام
على
|
بزير گنبد گردون و چرخ
مينائى
|
نزاد مادر گيتى پسر چو امام
على
|
هميشه نام على هست افتخار
بشر
|
كه راه و رسم حقيقت بود
مرام على
|
كلام نغز على راز گوش جان
بشنو
|
چرا كه هست كلام خدا كلام
على |
|
عضدالدوله ، مقتدرترين سلطان آل بويه بود. آل بويه خاندانى
ايرانى و شيعه بودند و نزديك به يك قرن با اقتدار كامل
حكمروايى كردند قرن چهارم هجرى كه دوران حكمروايى آنان بود، از
دوران خوش و آزادى شيعيان در عراق به شمار مى رود.
عضدالدوله گنجى پيدا كرده بود، به همين خاطر در سال سيصد هجرى
قمرى (مسعود بن آل بويه ) را به نجف اشرف فرستاد تا قبر مرقد
شريف و مقدس آقا اميرالمؤ منين على (ع ) را تعمير و ترميم كند.
مسعود به نجف رفت و مشغول ساختن قبّه و بارگاه و تاءسيسات
گرديد، در آن زمان شاعرى بنام (حسين بن حجّاج ) زندگى مى كرد،
وى از فصيحترين شاعران عرب و شيعه اى پاكباخته و شجاع بود، او
بمناسبت ساخته شدن بارگاه شعرى سرود و براى خواندن آن بنجف رفت
.
در مجلسى كه مسعود و سيد مرتضى حضور داشت (سيد مرتضى علم الهدى
از بزرگترين علماى شيعه است . وى شاگرد شيخ مفيد و استاد شيخ
طوسى است . پس از فوت شيخ مفيد نقابت و رهبرى شيعيان به وى
رسيد، وى برادر سيد رضى است كه نهج البلاغه را جمع آورى كرده
است ) حسين قصيده اش را خواند (اى صاحب قبّه سفيد در نجف ) شعر
او قصيده عجيبى بود، تمام فضائل آقا اميرالمؤ منين على (ع ) را
در اين اشعار جمع كرده بود، هر بيت شعرش چشمان شيعيان را روشن
و چشم دشمنان را كور مى ساخت .
بالاخره در ادامه شعر به جائى رسيد كه طعن بر خلفا و بر خلاف
(تقيه ) بود، بهمين دليل سيد مرتضى فريادى زد و گفت كافى است
ديگر نخوان ... .
حسين با ناراحتى مجلس را ترك كرد زيرا به جاى اينكه به او
آفرين گفته شود و جايزه دهند، برسرش فرياد كشيده و او را از
خود رانده بودند، او محزون و غمگين به خانه رفت .
شب در عالم رؤ يا آقا حضرت على (ع ) را ديد حضرت به او فرمود:
اى پسر حجاج ناراحت نباش ، من براى جبران خطا دستور دادم كه
فردا سيد مرتضى نزد تو بيايد. وقتى كه او آمد سرجايت بنشين تا
احترامت نگاه داشته شود.
سيد مرتضى عالمى بزرگوار و بلند مرتبه و رهبر شيعيان و مورد
علاقه معصومين (عليهم السلام ) بود، شب در خواب ، جدش حضرت
اميرالمؤ منين (ع ) را ديد كه ناراحت و خشمناك است ، عرضكرد:
اى مولاى من ، من فرزند و مخلص شما هستم چرا از دست من ناراحت
هستيد؟
حضرت فرمود: چرا دل شاعر ما را شكستى ؟ فردا مى روى و از او
عذر خواهى مى كنى . در ضمن سفارش او را به آل بويه مى نمائى تا
جايزه فراوانى به او بدهند.
شاعران اهلبيت (عليهم السلام ) هميشه جانشان را در كف دستشان
گرفته بودند و با هر بيت شعرى كه مى گفتند تيرى به قلب دشمنان
مى افكندند و كينه و غضب دشمنان را به جان مى خريدند، هميشه
جانشان در خطر بود بهمين خاطر هميشه مورد علاقه اهلبيت (عليهم
السلام ) بودند.
روز بعد، سيد مرتضى برخاست و به در خانه حسين رفت و در زد حسين
از درون خانه فرياد زد، درباز است ، اما آن آقائى كه شما را به
اينجا فرستاده است به من هم امر كرده است كه از جايم برنخيزم .
سيد پاسخ داد شنيدم و اطاعت كردم . پس وارد خانه شد و معذرت
خواست و حسين را نزد مسعود برد و معرفى اش كرد و فرمود: كه وى
مورد نظر آقا اميرالمؤ منين على (ع ) است و مسعود نيز برايش
جايزه مقرّرى تعين كرد.
تا زنده ام بجهان ، گويم
ثناى على
|
جانم فداى على ، جانم فداى
على
|
شور و نشاط درون ، ز اندازه
گشته برون
|
كافتد ز پرده برون امشب
لقاى على
|
گر در على نگرى ، بينى به
جلوه گرى
|
در قالب بشرى ، ذات خداى
على
|
او برتر از بشر است ، از
طينتى دگر است
|
پوشيده از نظر است ،
قدروبهاى على
|
ايمان ثمر ندهد، طاعت اثر
ننهد
|
جان از بلا نرهد، جز با
ولاى على
|
امن و امان همه است ، روح و
روان همه است
|
در گوش جان همه است ، دانم
نداى على |
|
محمد بن
محمد بن نعمان معروف به شيخ مفيد، از علماى برجسته و فقهاء و
متكلمين بزرگ و از زهّاد و وارستگان كم نظير شيعه مى باشد كه
سنى و شيعه او را به علم و كمال قبول داشتند، وى بسال سيصد وسى
و شش هجرى قمرى يازدهم ذيقعده متولد و در سال چهارصد و سيزده
درسن هفتاد و شش سالگى از دنيا رفت . جنازه او را هشتاد هزار
نفر تشييع كردند و در حرم كاظمين به خاك سپردند، وى از نوابغ
تاريخ است كه بيش از دويست كتاب تاءليف نموده و اهل تسنن او را
از بزرگترين علماى شيعه مى دانستند. از حكايات مربوط به اين
نابغه بزرگ اين است كه :
روزى قاضى عبدالجبّار در بغداد در مجلس خود بود و بسيارى از
علماى بزرگ شيعه و سنّى در آن مجلس حضور داشتند، در اين هنگام
شيخ مفيد وارد مجلس شد و در پائين مجلس نشست و پس از مدتى به
قاضى رو كرد و گفت : من از تو در حضور علماء سؤ الى دارم ؟
قاضى گفت بپرس .
شيخ مفيد فرمود: شما در مورداين حديث چه مى گوئيد كه پيامبر(ص
) در غدير فرمود: مَنْ كُنْتُ مولاه
فعلّىٌ مولاه كسى كه من رهبر او هستم پس على (ع ) رهبر
اوست . آيا اين حديث ، مسلم و صحيح است كه پيامبر(ص ) در روز
غدير فرموده است ؟
قاضى گفت آرى ، حديث صحيح مى باشد.
شيخ مفيد فرمود: منظور از كلمه مولى چيست ؟
قاضى گفت : مولى به معنى اولى و بهتر است .
شيخ مفيد فرمود: پس اين اختلاف و خصومت بين شيعه و سنّى چيست ؟
(با اينكه پيامبر(ص ) على (ع ) را بهتر از ديگران معرفى نموده
است ).
قاضى گفت : اين حديث ، روايت است ، ولى خلافت ابوبكر دِرايت (و
از روى اجتهاد و درك ) مى باشد، و انسان عادل روايت را همتاى
درايت قرار نمى دهد (يعنى درايت مقدّم است ) شيخ مفيد فرمود:
شما درباره اين فرمايشات پيامبر(ص ) چه مى گوئيد كه به على (ع
) فرمود: حَرْبُك حَرْبى وَسلمُكَ
سِلْمىِ (جنگ تو جنگ من است ، و صلح تو صلح من است ).
قاضى گفت : اين گفتار براساس حديث صحيح است .
شيخ مفيد فرمود: نظر شما درباره اصحاب جمل (كه به جنگ على (ع )
آمدند مانند طلحه و زبير و ...) چيست ؟
قاضى گفت : اى برادر آنها توبه كردند.
شيخ مفيد فرمود: اى قاضى جنگ آنها دِرايت و (حتمى ) بوده است
ولى توبه كردن آنها روايت شده است و تو در مورد حديث غدير گفتى
روايت معادل درايت نيست (و درايت مقدم مى باشد).
قاضى از پاسخ به شيخ مفيد عاجز و در مانده شد، سر در گريبان
فرو برد و سپس گفت تو كيستى ؟
شيخ مفيد جواب داد من خدمتگذار تو محمد بن محمد بن نعمان حارثى
هستم . قاضى از مسند قضاوت برخاست و دست شيخ مفيد را گرفت و بر
آن مسند نشانيد و گفت : اَنْتَ المفيدُ
حقا براستى كه توانسان مفيد (و سود بخشى ) هستى .
چهره هاى علماى بزرگ مجلس درهم كشيده شد، وقتى قاضى ناراحتى
آنها را دريافت به آنها رو كرد و گفت : اى علماء اين مرد (شيخ
مفيد) مرا مجاب كرد و در پاسخ او عاجز شدم ، اگر كسى از شما
قادر به جواب او هست ، اعلام كند تا او را بر مسند بنشانم و
شيخ مفيد به جاى خود بنشيند، هيچ كس جواب نداد و اين موضوع
شايع گرديد و علت نام گذارى او به مفيد از همين جا سر چشمه
گرفت .
يك روز شيخ مفيد ايستاده بود ديد گربه اى روى تشك الاغ سيد علم
الهدى (كه يكى از شاگردان اين بزرگوار است ) را نجس كرده ، شيخ
مفيد ايستاد تا سيد آمد سوار الاغ شود، فرمود: من چنين ديدم و
تشك شما نجس است . سيد مرتضى فرمود براى من پاك است شيخ فرمود:
خودم ديدم .
سيد فرمود: بسيار خوب ، امّا بقول شما تنهائى براى من نجس نمى
شود، نامه اى نوشته انداختند داخل ضريح حضرت اميرالمؤ منين على
(ع ) جواب در آن نامه آمد كه نوشته بود.
اَلْقُول قُول وَلَدى وَالشَّيخ
مُعْتَمدى ))).
يعنى گفته پسرم از نظر قانون اسلام درست و صحيح است اما قول
شيخ هم مورد اطمينان و تائيد من است .
سيد مرتضى (علم الهدى ) بشيخ فرمود: بسيار خوب قول شما و قول
آقا اميرالمؤ منين على (ع ) دو قول است حالا نجس مى شود.
على اى قبله گاه شاه و
درويش
|
على اى عرش حق رازيب و زيور
|
على اى آگه از هر جان مضطر
|
|
مَرّه
قيس از اعيان و اشراف عرب و صاحب قبيله بزرگى بود. او يك
صدهزار نفر لشكر مسلح داشت . مهمترين خصوصيت او دشمنى با آقا
اميرالمؤ منين على (ع ) بود. او وقتى با خبر شد كه مردم از
اطراف و اكناف به زيارت قبر حضرت مى روند. و به بارگاه حضرتش
احترام مى گذارند، خشمناك و عصبانى شد و گفت مى روم و گنبد و
بارگاهش را خراب كرده و قبر حضرتش را محو مى نمايم .
او با لشكريانش به طرف نجف رفت . كسى هم جراءت مقابله با او را
نداشت ، بنابراين او بدون هيچ مقاومتى وارد شهر شد و با چكمه
داخل حرم مقدّس گرديد، وقتى به نزديك صندوق مطهر رسيد، ناگهان
انگشت مبارك حضرت از شكاف صندوق بيرون آمد و با اشاره اى او را
به دو نيم تقسيم نمود.
شعراى عرب و عجم پس از اين واقعه اشعارى سرودند:
جسد مَره چون قطعه سنگى شده بود، بدون اينكه قطره اى خون
بريزد. او را از حرم بيرون آورده و در كنار دروازه نجف
انداختند. و تا مدتها جسد در آنجا بود، هر حيوانى كه به جسد مى
رسيد، روى آن بول و كثافت مى كرد. بالاخره بستگان او و يا
دشمنان حضرت على (ع ) جسد را برداشته و او را دفن كردند.
دل اگر خدا پرستى در خانه
على زن
|
بجهان هرآنچه هستى در خانه
على زن
|
ز عدم رسى به هستى در خانه
على زن
|
بگذر ز خود پرستى در خانه
على زن
|
بنگر شه و گدا را چه غنى چه
بينوا را
|
همه يكدل و صدا را همه بر
سر آن لوا را
|
ز على بجو خدا را كه به
اوست التجا را
|
على كنز لافتى را دهد از
كرم گدا را
|
بنگر خداپرستى در خانه على
زن
|
بود عين حق پرستى در خانه
على زن |
|
يكروز
هارون الرشيد هفتاد نفر از علماى اهل سنت را فرا خواند، هنگامى
كه آنها به مجلس آمدند هارون از شافعى پرسيد: چند حديث در
فضائل حضرت على (ع ) از حفظ دارى ؟
شافعى گفت : تعداد زيادى حديث در فضيلت آقا على (ع ) به ياد
دارم .
هارون گفت : چقدر است ؟
شافعى گفت : مى ترسم بگويم .
هارون گفت : از كى مى ترسى ؟
شافعى گفت : از تو مى ترسم .
هارون گفت : نترس در امانى ، بگو.
شافعى گفت : حدود چهار صد تا پانصد حديث از حفظ هستم .
هارون از ديگرى پرسيد، گفت بيشتر از هزار حديث در فضيلت على (ع
) از حفظ هستم .
هارون همين سؤ ال را از ابويوسف نمود. وى پاسخ داد پانزده هزار
حديث مُسند و پانزده هزار حديث مرسل درباره آقا على (ع ) از
حفظ دارم .
هارون از واقدى پرسيد، اوگفت من هم به اندازه ابو يوسف وصف آقا
على (ع ) را در احايث ديده ام .
هارون گفت : آنچه كه گفتيد از شنيده هاى شماست ، امّا من
فضيلتى از آقا على (ع ) را به چشم خود ديده ام ، همه مشتاق
شنيدن شدند.
هارون گفت : روزى حاكم دمشق برايم نامه اى نوشت كه خطيبى در
اينجا زندگى مى كند كه دشمن على (ع ) است و در خطابهايش مرتبا
به آقا فحش مى دهد، هر چه او را تهديد كرده ام فايده اى
نكرده است چاره چيست ؟
من در پاسخ او نوشتم : او را به بغداد نزد من بفرست . وقتى
خطيب به اينجا رسيد او را نصيحت كردم و گفتم : چرا با حضرت على
(ع ) دشمنى دارى ؟ او گفت : براى اينكه او پدران و اجداد ما را
كشته است . گفتم : آنها را به فرمان خدا و رسولش كشته است .
گفت بهر حال من دشمن على (ع ) هستم .
من هم دستور دادم كه او را كتك زدند و به زندان بينداختند،
همان شب در خواب ديدم كه حضرت خاتم الانبياء(ص ) از آسمان فرود
آمد در حالى كه پشت سر حضرت ، آقا على و فاطمه زهرا و امام حسن
و امام حسين (عليهم السلام ) و جبرئيل (ع ) نيز قرار داشتند
همه بطرف قصر من آمدند. جامهايى از آب در دست جبرئيل بود.
حضرت پيغمبر(ص ) ، شيعيان را يكى يكى صدا زد و آنان را از آب
بهشتى سيراب مى نمود، از پنج هزار نفرى كه در اين اطراف زندگى
مى كنند تنها چهل نفر را كه من آنها را مى شناختم و مى دانستم
از دوستداران و محبين آقا على (ع ) هستند سيراب شدند.
در اين بين حضرت على (ع ) به پيامبر (ص ) فرمود: از اين خطيب
بپرسيد من با او چه كرده ام ؟ خطيب را آوردند، پيغمبر به او
فرمود: آيا حيا نمى كنى ؟ خداوندا او را مسخ كن . ناگهان خطيب
به شكل سگ در آمد، من از وحشت بيدار شدم و خادم را صدا زده و
گفتم : خطيب را بياوريد.
من قصد داشتم خطيب را موعظه كرده و خوابى را كه ديده بودم
برايش تعريف كنم . خادم رفت و برگشت و گفت خطيب نيست امّا
سگى در زندان است .
گفتم : سگ را بياور، وقتى سگ را آورد ديدم خداوند براى عبرت
ديگران گوشهاى او را به شكل انسان باقى گذاشته و بدن او را
بشكل سگ در آورده است و امروز شما را به اينجا دعوت كرده ام تا
به چشم خودتان برترى و فضيلت آقا على (ع ) را ببينيد به دستور
هارون : خطيب را كه به شكل سگ در آمده بود، آوردند. در حاليكه
بند به گردنش انداخته و او را مى كشيدند، خطيب بدبخت ، سر به
زير افكنده بود.
شافعى گفت : اين خطيب مورد قهر و غضب خدا قرار گرفته و مسخ شده
است . بنابراين بيشتر از سه روز زنده نمى ماند زودتر او را از
اينجا دور كنيد كه بلاى او ما را نيز مبتلا مى كند.
خطيب را به زندان برگرداندند، طولى نكشيد كه صداى مهيبى برخاست
و بر اثر صاعقه ، ساختمان زندان برسر او خراب شد و جسد نحسش را
سوزانيدند.
ز طريق بندگى على نه اگر
بشر بخدا رسد
|
بچه دل نهد بكه رو كند بچه
سو رود بكجا رسد
|
ز خدا طلب دل مقبلى به على
ز جان متوسلى
|
كه اگر رسد بعلى دلى بعلى
قسم بخدا رسد
|
ازلى ولايت او بود ابدى
عنايت او بود
|
ز كفايت او بود ز خدا هر
آنچه بما رسد
|
بعلى اگر برى التجاچه در
اين سرا چه درآن سرا
|
همه حاجت تو شود روا همه
درد تو بدوا رسد
|
على اى تو ياور و يارما
اسفابحال فگار ما
|
نه اگر به عقيده كار ما مدد
از تو عقده گشا رسد
|
نه بهر كه هر كه فدا شود چو
فدائى تو بجا شود
|
كه هرآنكه درتو فنا شود ز
چنين فنا به بقا رسد |
|
مؤ منى
شيطان را در وسط دريا ديد كه سرش را رو به آسمان گرفته و مى
گفت : خداوندا (به حقّ آقا اميرالمؤ منين على (ع ) ) مرا عذاب
مكن .
مرد مؤ من به شيطان گفت : آيا تو هم دست به دامان ولايت
اميرالمؤ منين على (ع ) شده اى ؟
شيطان گفت : شش هزار سال قبل از اينكه حضرت آدم خلق شود من در
عالم اعلا و در ميان ملائكه بودم . اطلاعات زيادى در رابطه با
على (ع ) دارم كه شما نمى دانيد. و تا آنجا كه اطلاع دارم بعد
از رسول خدا(ص ) كسى مقربتر و عزيزتر و گرامى تر و آبرومندتر
از على (ع ) نزد خداوند متعال نيست . و مى دانم كه هركس خداوند
را به حق اميرالمؤ منين على (ع ) قسم بدهد، خداوند او را مى
آمرزد از اين رو من هم خدا را به خورشيد ولايت قسم مى دهم .
مرد گفت : اى ابليس تو معلِّم فرشتگان بوده اى و علم زيادى
دارى مرا نصيحت كن .
شيطان گفت : يك جمله براى دنيا و يك جمله براى آخرتت مى گويم
اگر مى خواهى كه زندگى به تو خوش بگذرد قناعت پيشه كن و اگر
قانع باشى ، حتى اگر غذايت نان خشك باشد به تو خوش مى گذرد و
آرام و آسوده زندگى مى كنى .
امّا اگر حرص بزنى و ثروت جمع كنى و به خواست خداوند راضى
نباشى هيچوقت در دنيا خوشبخت نمى شوى .
اما يك پند نيز براى آخرتت بگويم براى ساعت مرگ ، سرازيرى قبر،
سر از قبر در آوردن ، ماندن در برزخ ، صحراى محشر، صراط و
ميزان همه جا محبت و ولايت آقا على (ع ) را ذخيره داشته باش
اگر تكيه ات به پيشواى مؤ منان باشد امنيت خواهى داشت .
مرد مؤ من شيعه نزد امام جعفر صادق (ع ) رفت و ماجرا را براى
حضرت تعريف كرد.
حضرت فرمود چنگ زدن شيطان به ولايت و محبّت حضرت على (ع ) به
زبان است و از صميم قلب نيست بنابراين ابليس بهره اى از اين
سخنان نمى برد. اگر او واقعا و از صميم قلب به آقا اميرالمؤ
منين على (ع ) پناه مى برد، از عذاب الهى نجات مى يافت .
سحرى بخواب ديدم شه كشور
صفا را
|
برخش نظاره كردم مه خوب
دلربا را
|
به ادب زبان گشودم بسرودم
اين نوا را
|
على اى هُماى رحمت تو چه
آيتى خدا را
|
كه به ما سوى فكندى همه سايه هما را
صنمى كه تُرك چشمش ز كفم
ربوده آئين
|
زده مُهر مهر خود را بقلوب
اهل تمكين
|
بشتاب موسى دل تو بطور سينه
منشين
|
دل اگر خدا شناسى همه در
رُخ على بين
|
ز على شناختم من بخدا قسم خدا را
همه دم بر اين اميدم كه مرا
ز در نراند
|
گرم از درش براند كس ديگرم
نخواند
|
غم و درد عاشقان را بجز از
على كه داند
|
بخدا كه در دو عالم اثر از
فنا نماند
|
چو على گرفته باشد سرچشمه بقا را |