سيماى كارگزاران اميرالمومنين على عليه السلام
جلد ۲
حجة الاسلام و المسلمين على
اكبر ذاكرى
- ۱۵ -
و من هذا الكتاب ، و هو آخرخ :
اليك عنى يا دنيا، فحبلك على غاربك ، قد
انسلة من مخالبك ، و افلت من حبائلك ، و اجتنبت الذهاب فى مداحضك . اين
القرون الذين غررتهم بمدا عبك ! اين الامم الذين فتنتهم بز خارفك !
فهاهم رهائن القبور، و مضامين اللحود. و الله لو كنت شخصا مرئيا، و
قالياو قالبا حسيا، لاقمت عليك حدود الله فى عباده غروتهم بالامانى ، و
امم القيتهم فى المهاوى ، و ملوك اسلمتهم الى التلف ، و اوردتهم موارد
البلاء، اذ لاورد و لا صدر! هيهات ! من وطى ء دحضك زلق ، و من ركب لججك
غرق ، و من ازور عن حبائلك و فق ، والسلالم منك لايبالى ان ضاق به
مناخه ، و الدنيا عنده كيوم حان انسلاخه .
اعزبى عنى ! فو الله لا اذل لك فتستذلينى ، و لا اسلس لك فتقودينى . و
ايم الله - يمينا استثنى فيها تمشيئه الله - لاروضن نفسى رياضه تهش
معها الى القرص اذا قدرت عليه مطعوما، و تقنع بالملح مادوما ؛ و لادعن
مقلتى كعين ماء نصب معينها، مستفرغه دموعها. اتمتلى السلئمه من رعيها
فتبرك ؟ و تشبع الربيضه من عشبها فتربض ؟ وياكل على من زاده فيهجع !قرت
اذا عينه اذا اقتدى بعد السنين المتطاوله بالبهيمه الهامله ، والسائمه
المرعيه !
طوبى انفس ادت الى ربها فرضها، عركت بجنبها بؤ سها. و هجرت فى الليل
غمضها، حتى اذا غلب الكرى عليها افترشت ارضها، و تو سدت كفها، فى معشر
اسهر عيونهم خوف معادهم ، وتجافت عن مضاجعهم جنوبهم . و همهمت بذكر
ربهم شفاههم ، و تقشعت بطول استفغارهم ذنوبهم ((اولئك
حزب الله ، الا ان حزب الله هم المفلحون )).(442)
فاتق الله يابن حنيف ، ولتكفف اقراصك ، ليكون من النار خلاصك .(443)
پايان اين نامه چنين است :
اى دنيا از من دور شو كه مهار تو بر گردنت آويخته است (تو را
رها كردم ) و من از چنگالت به در جسته ام و از دام ريسمانهايت رسته ام
و از لغزشگاههايت دورى گزيده ام . كجايند مهترانى كه به بازيچه هاى خود
فريبشان دادى ؟ كجايند مردمى كه با ريورهايت دام فريب بر سر راهشان
نهادى . اينك آنان ، در گرو گورهابند و فرو خفته در لابلاى لحدها. به
خدا سوگند اگر شخصى بودى ديدنى و كالبدى حس كردنى ؛ حد خدا را درباره
ات اجرا مى كردم ، به كيفر بندگانى كه آنان را با آرزوها دستخوش فريب
ساختى و مردمانى كه به پرتگاه تباهى در افكندى و پادشاهانى كه به دست
نابودى شان سپردى و در چنگال بلاشان در آوردى كه نه راهى براى فرود
آمدن و نه گريزگاهى براى بازگشتن دارند. هيهات ! آن كه پا در لغزشگاهت
نهاد به سر درآمد. آن كه در موجهاى انبوهت فرو رفت ، غرق شد و آن كه از
ريسمانهاى دامت كناره گرفت ، توفيق يافت (و از گرفتارى رهيد) و هر كس
كه از گزند تو به سلامت است ، باكش نيست كه مسكن و جايش تنگ باشد و
دنيا در ديده او چنان است كه روز پايان آن است .
از ديده ام دور شو! به خدا سوگند رامت نشوم كه مرا خوار بدانى و سر به
فرمان تو نيم تا از اين سو بدان سويم بكشانى . سوگند به خدا - سوگندى
كه در آن مشيت و خواست خدا را جدا مى سازم - نفس خود را چنان تربيت كنم
كه اگر گرده نانى براى خوردن يافت ، شاد شود و از نان خورش ، به نمك
خرسند گردد و چشمخانه را واگذارم تا چون چشمه خشكيده ، آبى در آن
نماند. آيا جرنده ، شكم خود را با چرا (و خوردن گياه ) پر سازد و بخسبد
و رمه گوسفند از علف ، سير بخورد و به آغل بكوچد، در حالى كه على نيز
از توشه خود مى خورد و مى خوابد؟ چشمش روشن باد! كه از پس ساليان درازى
به چارپايان يله ورها يا چرنده سر داده به چرا، اقتدا كند.
خوشا كسى كه آنچه پروردگارش بر عهده او نهاده ، پرداخته است و در سخنى
، صبور و شكيبا باشد و به شب از خواب دورى گزيند و چون خواب بر او چيره
گردد، زمين را در بستر و كف دست را بالش گيرد، در جمعى كه از بيم
بازگشت ديده هاشان در شب ، بيدار است و پهلوهاشان از خوابگاه بر كنار و
لبهاشان به ياد پروردگار مترنم ؛ و گناهانشان به بسيارى استغفار زدوده
است ((آنان حزب خدايند و بدانيد كه حزب خدا
رستگارند.))
پس پسر حنيف از خدا بترس و اگر رهايى از آتش دوزخ را عنايت دارى ، گرده
هاى نانت تو را كافى است .
منابع نامه
آنچه ذكر شد نامه 45 نهج البلاغه است و در منابع روايى و تاريخى
ديگر بدين گونه نقل نشده است . قسمتهايى از اين را كه عمدتا مربوط به
زهد على (ع ) است ، در مناقب شهر آشوب ،(444)
خرايج راوندى
(445) و ربيع الابرار(446)
زمخشرى و روضه الواعظين
(447)
ابن فقال نقل كرده اند. به نظر مى رسد نقل ديگرى از نامه نزد ابن ابى
الحديد بوده ، زيرا وى نسخه بدليهاى از جملات نامه را در شرح خود آورده
است . صدوق - عليه الرحمه - قسمتى از نامه را كه در ارتباط با شجاعت
على (ع ) و قسمتى كه مربوط به در قلعه خيبر است - كه البته در نقل نهج
البلاغه موجود نيست - در مجلس 77 امالى خود ذيل حديث دهم كه مربوط به
خيبر است ، نقل كرده و مى گويد: سند آنچه نقل كردم و تمام نامه نزد من
وجود دارد كه بعدا سند وى را نقل خواهيم كرد. در نقلى كه از سوى صدوق ،
ابن شهرآشوب و روضه الوعظين ، صورت گرفته ، آمده است كه حضرت نامه را
به سهل بن حنيف نوشته است . هر چند به نظر مى رسد اشتباه از راويان
باشد كه به جاى عثمان ، سهل ذكر كرده اند.
نگارنده ، به نقل ديگرى از اين نامه دست يافت كه در كتاب
((الجوهره فى نسب الامام على و آله
))(448)
آمده است . اين نقل جوهره با نسخه بدليهاى كه ابن ابى الحديد ذكر كرده
و با آنچه در خرايج و امالى صدوق آمده ، مشابهت دارد. اما آورده است كه
حضرت آن را به عثمان بن حنيف كارگزار خود در بصره نوشته است .
ما آن را به طور كامل نقل مى كنيم ، چرا كه در كتبى كه اينك در دسترس
است ، اين نقل وجود ندارد و مؤ يدى است بر آنچه ابن ابى الحديد و ابن
شهرآشوب و راوندى و صدوق آورده اند. ما آنچه را كه ابن ابى الحديد نقل
كرده در پاورقى ذكر خواهيم كرد، ولى پيش از آن به نقل امالى صدوق مى
پردازيم ، هر چند بخشى از آن تكرار خواهد شد. آنچه در خرايج راوندى
آمده در پاورقى بدون ترجمه ذكر مى كنيم ، زيرا با نقل الجوهره و قسمتى
از امالى عبارات آن يكى است و اين نقلهاى مختلف ، متن كامل نامه را كه
در جوهره آمده ، تاييد مى كند.
صدوق مى نويسد در نامه اى كه حضرت على (ع ) به سهل بن حنيف نوشت ،
فرمود:
و الله ما قلعت باب خيبر و رميت به خلف ظهرى اربعين ذراعا بقوه جسديه و
لا حركه غذائيه . لكنى ايدت بقوه ملكوتيه و نفس بنور ربها مضيئه ، و
انا من احمد كالضوء من الضوء، و الله لو تظاهرت العرب على قتالى لما
وليت ، و لو مكنتنى الفرصه من رقابها لما بقيت ، و من لم يبال متى حتفه
عليه ساقط فجنانه فى الملمات رابط.(449)
به خدا سوگند دروازه خيبر را نكندم و آن را چهل ذراع به پشت سر خود
نينداختم . با توانائى جسمى و حركت غذائى ؛ بلكه من با قوت ملكوتى
تاييد شدم و جان را از نور پروردگار روشن ساختم . يگانگى من با احمد
(رسول خدا ((ص ))) مانند
نورى است كه از نورى ديگر روشنى يافته است . به خدا سوگند اگر عرب در
جنگ عليه من پشت به پشت دهد روى آن برنتابد و اگر فرصت دست دهد و به
گردنهاى آنان دست يابم ، منتظر نمى مانم . كسى كه ترس ندارد كه مرگ بر
وى وارد شود قلبش در حوادث ناگوار و بزرگ ، شجاع و قوى است .
صدوق - عليه الرحمه - در ادامه مى نويسد: تمام نامه كه اين قسمت نيز در
آن است - حديث كرد براى من ، على بن احمد بن موسى دقال و او حديث كرده
از محمد بن هارون صوفى از ابوبكر، عبيدالله بن موسى حبال طبرى كه گفت
حديث كرد ما را محمد بن حسين خشاب ، گفت حديث كرد ما را محمد بن محصن
از يونس بن ظبيان از امام صادق جعفر بن محمد از پدر از جدش ، عليهم
السلام .
(450)
نقل ديگرى از نامه حضرت به عثمان بن حنيف
برى در جوهره مى نويسد: امير المؤ منين ، هنگامى كه عثمان بن
حنيف انصارى اوسى را كارگزار بصره كرد، به وى چنين نوشت .
اما بعد، فقد بلغنى ان بعض قطان البصره
(451)
(452)
دعاك الى مادبه فاسرعت . و كرت عليهم الجفان فكرعت ، فاكلت اكل يتيم
نهم ، او ضبع قرم .(453)
و ما خلتك تاكل طعام قوم
(454) عائلهم مجفو، و غنيهم مدعو.
واعملو ان امامكم قد اكتفى بطمرته يسد فوره جوعه بقرصته ، و لا يطعم
الفلذه الا فى فى سنه اضحيته
(455)
و لن نقدروا على ذلك ، فاعينونى بورع و اجتهاد. فمتاع الدنيا صائر الى
نفاد.
و الله ما ادخرت من دنيا كم تبرا، و لا اخذت من اقطارها شبرا. و ان
قوتى فيها لبعض قوت اتان دبره ، و لهى عندى اهون من عصه مقره ،
((تلك الدار للاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا
فى الارض و لا فسادا، و العاقبه للمتقين )).
(456)
و لو شئت لا هتديت الى هذا العسل المصفى و لباب البر المربى حين ينضجه
و قوده .(457)
هيهات ان يغرنى معقوده . و لعل يتيما فى المدينه يتضور من سغبه ، ابيت
مبطانا، و حولى بطون غرثى ؟ اذا يخصمنى فى القيمه دهم من ذكر و انثى ،(458)
(459)
و كان بقائلكم يقول : اذا كان هذا قوت امير المؤ منين فقد قعد به العجز
عن مبارزه الشجعان و منازعه الاقران ، الم تسمعوا يقول :
((فما و هنوا لما اصابهم فى سبيل الله ، و ما
ضعفوا و ما استكانوا و الله يحب الصابرين )).
(460)
و الله ما اقتلعت باب خيبر بقوه جسدانيه و لا بحركه غذائيه ، لكنى ايدت
بقوه ملكوتيه . و انا من احمد كالضوء من الضوء. و الله لو تظاهرت العرب
على قتالى ما باليت ، و لو امكنتنى من رقابها ما بغيت :
((و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون )).
(461)
اليك عنى يا دنيا، حبلك على غاربك ، بثثت لى الحباله فانسلك من مخالبك
، و رايت آثار مصائدك ، فاجتنبت العبور فى مراحضك . اين القرون التى
اقنئتها بز خارفك ، و فى حبائلك اوقعتها و متالفك . و الله لو كنت شخصا
مرئيا او طللا حسيا لاقمت عليك حدود الله فى عباد اسلمتهم الى التلف ،
و اوردتهم موارد الهلكه و الاسف . هيهات هيهات . من و طى ء رحضك زلق ،
و من شرب من مائك شرق و السالم منك قليل ، و عزيزك و ان عظم ، حقير
ذليل .
فاغربى عنى ، فو الله لا الين لك فتخدعينى ، و لا انقاد لك فتذلينى
اتغرينى ؟ بان انام على القباطى من اليمن ، و اتمرغ فى مفروش من منقوش
الارمن ، اغذو نفسا حلوها و مرها لتسمن ، اذا اكون كابل ترعى و تبعر. و
الله لاروضن نفسى رياضه تهش الى قوتها اذا عنه نفرت ، و تقنع بملحها
مادوما اذا هى افطرت ، لعلها تنال نعيما، و ملكا كبيرا جسيما و السلام
)).
(462)
اما بعد؛ به من خبر رسيد كه يكى از اهالى بصره ترا به مهمانى دعوت كرده
است تو هم با شتاب به اين مهمانى رفته اى . در آنجا كاسه هاى (رنگارنگ
) نزد تو به گردش در آمده است و تو نيز آنها را سر كشيده اى و از آنها
مانند يتيمى آزمند و يا كفارى كه به خوردن گوشت اشتياق دارد تناول كرده
اى و من گمان نمى بردم كه از طعام قومى بخورى كه فقير آنها رانده شده و
توانگرشان دعوت گرديده است .
بدانيد كه پيشواى شما به كهنه جامه خويش اكتفا كرده است و فوران و آتش
گرسنگى خود را با پاره نانى خاموش مى كند و پاره گوشتى را جز در سال از
گوسفندان قربانى خود نمى خورد. و شما هرگز بر چنين كارى توانايى نداريد
پس مرا با پرهيزگارى و كوشش در راه حق يارى نماييد. متاع دنيا رو به
نابودى است و سوگند به خدا از دنياى شما زرى نيندوختم و از اقطار آن يك
وجب زمين هم فراهم نكرده ام و غذاى من در اين دنيا مانند قوت ماده استر
زخم خورده است و اين جهان در نزد من از مرگ تلخ درخت هم بى ارزشتر و
پست تر است . ((سراى آخرت را براى كسانى قرار مى
دهيم كه قصد تكبر و فساد در زمين ندارند و انجام نيك از آن پرهيزگاران
است .))
و اگر مى خواستم به اين عسل مصفى و مغز اين گندم پرورده هنگامى كه آتش
(تنور) آن را پخته مى كند راه مى بافتم . هيهات كه بهم رسيده و پخته آن
مرا بفريبد. شايد كه در مدينه يتيمى است كه از گرسنگى بخود مى پيچد. من
با شكم پر، شب را به صبح آورم در حالى كه در اطرافم شكمهايى گرسنه
باشند! آنگاه جماعتى از مرد و زن در قيامت مرا حضم خود قرار دهند؟ گويى
كه گوينده شما را مى بينم كه مى گويد: هنگامى كه اين ، غذاى اميرالمؤ
منين (ع ) باشد ناتوانى ، او را از مبارزه با دليران و نبرد با همگنان
جنگى باز خواهد داشت . آيا نشنيده ايد كه خداوند مى فرمايد:
((پس سستى نورزيدند براى آنچه در راه خدا به
آنها رسيد و ناتوان نشدند و در برابر دشمن تضرع تكردند و خداوند
شكيبايان را دوست دارد.))
به خدا سوگند در خيبر را به نيروى جسمانى از جاى نكندم و به حركت غذايى
هم از جاى نكندم . بلكه به نيروى ملكوتى مؤ يد شدم . و من نسبت به رسول
خدا (ص ) همچون پرتو نورى هستم از نور ديگر. سوگند به پروردگار اگر عرب
يكديگر را براى نبرد با من يارى كنند من هراسى به دل راه نمى دهم و اگر
هم مرا به گردنهاى خود مسلط كنند من ستم ننمايم ((و
بزودى خواهند دانست آنان كه ستم كردند كه به كدام جاى بازگشت ، بر مى
گردند)).
اى دنيا از من دور شو كه مهارت را به گردنت انداخته ترا رها كرده ام ،
براى من دام گستردى . پس من هم از چنگهاى تو فرار كردم و نشانه هاى
دامت را ديدم . آن گاه از اينكه از شستنگاه تو گذر كنم اجتناب نمودم .
كجاست مردمانى كه آنها را به زيورهايت فريب دادى و به دامهايت انداختى
و در محل هلاكتها نابود نمودى . سوگند به خدا اگر شخصى قابل رؤ يت و
ويرانه اى محسوس بودى حدود الهى را بر تو جارى مى نمودم به خاطر
بندگانى كه آنها را به دست هلاكت سپردى و آنها را به آبشخورهاى نابودى
و اندوه درآوردى . دور باد، (كه من بر تو دل ببندم ) هر كه در جايگاه
تو قدم گذارد بلغزد و آنكه از آب تو بنوشد گلوگير شود. آنكه از تو سالم
بماند اندك است و عزيز تو هر چند عزيم باشد كوچك و زبون است .
پس اى دنيا از من دور شو. سوگند به خداوند براى تو نرم نخواهم شد يا
مرا فريب دهى و فرمان از تو نخواهم برد تا مرا زبون كنى . آيا مرا مى
فريبى كه در جامعه هاى نازك قباطى
(463)
يمنى بخوابم و در فرشهايى كه بر آنها نقش و نگار ارمن
(464)
است غوطه ور شوم و نفسى گردم كه شيرينى و تلخيش آن است كه فقط فربه
گردد. پس در اين صورت چون شترى خواهم بود كه بچرد و سرگين اندازد.
سوگند به خدا نفس خود را آنچنان رياضت دهم كه هر گاه قوت خويش را بدست
آورد، شادمان شود و در خورشش به نمكى كه يافت شود بسازد هر گاه كه روزه
گشايد. شايد نعمتى تازه و پادشاهى عظيم بدست آورد. والسلام .
مقدمات نبرد باكثين با على (ع )
از آنجا كه جنگ جمل در بصره اتفاق افتاد، بنابراين مى تواند
رابطه مستقيم با كارگزارانى عثمان بن حنيف داشته باشد، مخصوصا آنچه
مربوط به مقدمات اين نبرد تا سقوط بصره است .
طبق روايتى كه از رسول گرامى اسلام (ص ) نقل شده ، حضرت على (ع ) مامور
بوده كه با ناكثين ، قاسطين و مارقين بجنگد:
((عهد الى رسول الله (ص ) ان اقاتل الناكثين و
القاسطين و المارقين
(465)
(رسول خدا با من عهد كرده بود كه با ناكثين (بيعت شكنان ) قاسطين
(ستمگران ) و مارقين (خارجين از دين الهى ) بجنگم ).
در روايتى پيامبر به -ام سلمه مى فرمايد: منظور از ناكثين كسانى است كه
در مدينه با على (ع ) بيعت مى كنند و در بصره بيعت خود را از بين مى
برند و نقض مى كنند و منظور از قاسطين معاويه و ياران وى از مردم شامند
و مارقين نيز اصحاب نهروانند.
(466)
از عمار ياسر،(467)
ابوسعيد خدرى
(468) و ابوايوب انصارى
(469)
نيز نقل شده كه رسول خدا (ص ) به ما دستور داد كه به همراه على ، با
ناكثين ، قاسطين و مارقين بجنگم .
آنان كه در مدينه بيعت كردند و در بصره بيعت على (ع ) را نقص كردند،
طلحه و زبير بودند و بنابر قول مشهور اولين كسى كه با على (ع ) بيعت
كرد، طلحه بود.
به هنگام بيعت وى با على (ع )، مردى از بنى اسد گفت : اولين دستى كه با
على (ع ) بيعت كرد دست شل است و اين نشانه اى از ناپايدارى بيعت وى
خواهد بود.
(470)
تقاضاهاى نامشروع طلحه و زبير از امير المومنين
(ع )
طلحه و زبير انتظار داشتند كه على (ع ) آنها را در كارهاى شريك
خود كرده و در تمام امور با آنها مشورت كند. يكى را استاندار بصره و
ديگرى را استاندار كوفه قرار دهد و همان گونه كه در زمان عثمان سهم
بيشترى از بيت اموال بيت المال نصيب آنها مى شد على (ع ) برديگران
ترجيح دهد و سهم بيشترى از بيت المال براى آنان منظور دارد.
اميرالمؤ منين (ع ) در نخستين روزهاى خلافت خود سياست رسمى خويش را
علام كرد و به مردم فهماند كه در صدد احياى روش و سيره پيامبر (ص ) در
تقسيم عادلانه بيت المال است . على (ع ) در روز سوم خلافتش دستور داد
اموال بيت المال مدينه را محاسبه كردند كه به هر نفر سه درهم رسيد.
اشراف و مال اندوزان مدينه به اين روش على (ع ) معترض شده و از او
انتقاد كردند و طلحه و زبير از جمله اين افراد بودند. آنها تصور مى
كردند بايد سهم بيشترى داشته باشند، نزد اميرالمؤ منين رفته و گفتند اى
امير المؤ منين تو مى دانى كه مخارج زندگى در شهر مدينه زياد است و ما
نانخوران زيادى داريم و آنچه از بيت المال به ما داده مى شود، كمبودهاى
ما را تامين نمى كند.
حضرت فرمود: از من چه انتظار داريد؟
گفتند: از بيت المال آن قدر به ما بده كه نيازهاى ما را برطرف سازد.
حضرت فرمود: از مردم بخواهيد اگر همه پذيرفتند كه از حق آنها چيزى به
شما بدهيم ، من اين كار را انجام خواهم داد.
گفتند: ما از مردم چيزى نمى خواهيم و اگر بخواهيم به ما نخواهند داد.
حضرت فرمود: فانا و الله احرى ان لا افعل
(471)
(به خدا سوگند كه من سزاوار ترم كه چنين كارى انجام ندهم ).
طلحه و زبير نيز رسما از على (ع ) خواستند كه آن دو را به امارت كوفه و
بصره بگمارد. حضرت فرمود: در نزد من باشيد، بهتر است .
(472)
زبير كه ديد على (ع ) با خواسته هاى آنها مخالفت است ، در ميان گروهى
از قريش گفت : ((اين پاداش على است به ما. در
سقوط عثمان به او كمك كرديم و گناه براى عثمان ثابت كرده و او را كشتيم
. در حالى كه على در خانه خود نشسته بود. ولى اكنون كه به قدرت رسيده
ديگران را بر ما مقدم مى دارد.))
طلحه گفت : ((سرزنشى نيست جز اينكه ما هر سه از
اعضاى شورايى بوديم كه عمر انتخاب كرده بود. يك نفر از او ما را از
آنچه در دستش بود منع كرد.
پس ما در آنچه اميد مى برديم خطا كرديم .))
اين سخنان نشانه توقع بالاى اين دو است كه خود را همرديف خليفه مسلمين
مى دانستند. چمن سخنان آن دو به حضرت رسيد، با عبدالله بن عباس كه جزو
مشاوران حضرت بود مشورت كرد و به وى فرمود: آيا سخن آن دو به تو رسيده
؟
ابن عباس گفت : آرى . فرمود: نظرت چيست ؟ ابن عباس گفت : به نظر من
آنها خواهان حكومتند ؛ زبير را به امارت بصره و طلحه را به امارت كوفه
بگمار، زيرا آن دو نزديكتر به تو از وليد و ابن عامر به عثمان نيستند.
حضرت على (ع ) از سخن ابن عباس به خنده درآمد و فرمود:
و يحك ان العراقين بهما الرجال و الاموال و متى تملكا رقاب الناس
يستميلا السقيه باطمع ، و يضربا الضعيف بالبلاء، و يقويا على القوى
بالسلطان ، و لو كنت مستعلا احدا لضره ونفعه لا ستعملت معاويه على
الشام ، و لو لا ما ظهر لى من حرصها على الولايه ، لكان لى فيها راى .
(473)
واى بر تو بصره و كوفه جاى مردان جنگجو و اموال فراوان است . زمانى كه
آنان بر مردم مسلط شوند، مردم سفيه و احمق را با تطميع ، به خود جذب مى
كنند و ضعيفان را گرفتار بلا و مصيبت مى نمايند و بر مردم قوى با زور
استيلا مى يابند. اگر من مى خواستم كسى را به خاطر نفع و ضررش به كار
گيرم معاويه را بر شام مى گماردم . در صورت اگر اين نبود كه براى من
حرص آن دو بر حكومت آشكار شده ، نيست به آنان نظر موافقى پيدا مى كردم
(و ممكن بود از آنان در مناصب حكومت بهره برم ).
على (ع ) در اين سخن به تحليل و بررسى پيآمد پذيرش درخواست طلحه و زبير
پرداخته و نتيجه آن را به ضرر حكومت اسلامى تشخيص مى دهد. على بخوبى
مى داند كه شام تحت سيطره معاويه است ، وضعيت مكه بيز چندان مطلوب نيست
و اگر كوفه و بصره از دست برود، ديگر جايى براى خليفه مسلمين باقى نمى
ماند. و در آينده نزديك مركز حكومت اسلامى نيز سقوط خواهد كرد.
علاوه بر اين كه طلحه و زبير شايستگيهاى لازم را براى دريافت امارت
ندارند. چرا كه مردمى حريص و طماع و علاقه مند به مقام و ثروتند.
طلحه و زبير چون ديدند نمى توانند به رياست برسند و از بيت المال سهم
بيشترى به آنان داده نمى شود، اشكال ديگرى را مطرح كردند. آنان گفتند:
چرا على (ع ) در كارها با ما مشورت نمى كند و ما را در كارها شريك نمى
سازد و امور حكومت را بدون نظر و اطلاع ما حل و فصل مى كند و خود
مستبدانه كارها را انجام مى دهد و از ما نظر نمى خواهد؟(474)
سخنان على (ع ) در پاسخ به طلحه و زبير
اميرالمؤ منين (ع ) در ارتباط با ترك مشورت آن دو ويارى نخواستن
از آنها طى سخنانى طلحه و زبير را مخاطب ساخته و مى فرمايد:
لقد تقمتما يسيرا، و ارجاتما كثيرا. الا تخبرانى ، اى شى ء كان لكما
فيه حق دفعتكما عنه ؟ ام اى قسم استاثرت عليكما به ؟ ام اى حق رفعه الى
احد من المسلمين ضعفت عنه ، ام جهله ، ام اخطات بابه !
و الله ما كانت لى فى الخلافه رغبه ، و لا فى الولايه اربة ، و لكنكم
دعو تمونى اليها، و حملتمو فى عليها، فلما افضت الى نظرت الى كتاب الله
و ما وضع لنا، و امرنا بالحكم به فاتبعته ، و ما استن النبى ، صلى الله
عليه و آله و سلم ، فاقتديته ، فلم احتج فى ذلك الى رايكما، و لا راى
غير كما، و لا وقع حكم جهلته ، فاستشير كما و اخوانى من المسلمين ؛ و
لو كان ذلك لم ارغب عنكما، و لا عن غير كما.
و اما ما ذكرتما من امر الاسوة ، فان ذلك امر لم احكم انا فيه برايى ،
و لا وليته هوى منى ، بل وجدت انا و انتما ما جاء به رسول الله - صلى
الله عليه و آله و سلم - قد فرغ منه ، فلم احتج اليكما فيما قد فرغ
الله من قسمه ، و امضى فيه حكمه ، فليس لكما، و الله ، عندى و لا لغير
كما فى هذا عتبى . اخذ الله بقلوبنا و قلوبكم الى الحق ، و الهمنا و
اياكم الصبر.
ثم قال عليه السلام ، رحم الله و جلا راى حقا فاعان عليه ، او راى جورا
فرده ، و كان عونا بالحق على صاحبه .
(475)
((همانا از اندك خشم گرفتند و بسيار را پشت سر
انداختند آيا مرا آگاه نمى كنيد كه شما در چه چيزى حق داشته و من آن را
از شما باز داشتم ؟ يا چه نصيب و بهره اى را به خود اختصاص داده و از
شما دريغ ورزيدم ؟ يا كدام حق و دعوا را يكى از مسلمانان نزد من آورد و
از رسيدگى به آن ناتوان بودم يا به آن نادان ؟ يا در آن خطا كردم ؟
سوگند به خدا خواستار خلافت نبودم و رغبتى به آن نداشتم . اما شما مرا
به آن كار فرا خوانديد و به آن واداشتيد. پس چون خلافت به من رسيد به
كتاب خدا و به آنچه در آن كتاب براى ما مقرر فرموده و ما را به حكم
نمودن به آن فرمان داده است ، نظر افكندم و از آن پيروى و به آنچه
پيامبر (ص ) سنت نهاده است ، اقتدا كردم و در آنها نيازى به راى و نظر
شما و غيره شما نيافتم و حكمى نديدم كه به آن جاهل بوده باشم و ناچار
باشم از شما و برادران مسلمان خود مشورت بخواهم و اگر به مشورت شما
نيازى داشتم ، از شما و غير شما روى نمى گرداندم .
اما آنچه درباره برابرى سهم افراد نسبت به اموال (بيت المال ) ياد
كرديد، موضوعى است كه من در آن به راى خود و از روى هواى نفس خويش
حكم نمى كنم ؛ بلكه من و شما احكامى در دست داريم كه رسول الله (ص )
آورد. از اين موضوع فراغت حاصل است و با شما در موضوعى كه خداوند تعيين
فرموده است و در آن حكم خود را صادر كرده است ، نظر خواهى نمى كنم . به
خدا سوگند كه از شما و از غير شما در اين امر بر من سرزنشى روا نيست .
خداوند دل ما و دل شما را به سوى حق بگرداند و به ما و شما بردبارى
عنايت فرمايد.
سپس فرمود:
((خداى بيامرزد مردى را كه حقى ديد و از آن
حمايت كرد، يا ستمى را ديد و از آن جلو گرفت و با صاحب حق يار و مددكار
شد.))
(476)
طلحه و زبير كه از اين بهانه ها نيز طرفى نبستند، بهانه ديگرى را مطرح
كردند.
آن دو همراه تنى چند از صاحبه پيش على (ع ) آمدند و گفتند: اى على ما
به شرط اجراى حدود بيعت كرديم . اين جماعت در كشتن اين مرد (عثمان )
شريك بوده اند و در نتيجه بايد مجازات شوند. حضرت على (ع ) پاسخ اين
اشكال آنان را چنين مى دهد:
((اى برادارن : من از چيزى كه شما مى دانيد نا
آگاه نيستم ؛ اما چگونه توان انتقام دارم در حالى كه آن قوم كه به اين
كار دست زدند، در كمال شوكت هستند و بر ما چيرگى دارند و ما بر آنان
دست نداريم . همان بدانيد كه آنان گروهى هستند كه غلامان شما با آنان
قيام كردند و باديه نشينان شما كه رو به سوى آنان داشتند، در ميان
شمايند و شما را به آنچه بخواهند مجبور مى سازند.
آيا شما توانايى آنچه مى خواهيد داريد؟ اين كار، كار جاهليت است .
ايشان كمك و دستيار بسيار دارند و مردم هر گاه سخن خونخواهى به ميان
آيد، بر چند دسته اند: فرقه اى مطلب را چنانكه شما مى بينيد، مى بينند
و دسته اى جز آنچه شما مى بينيد و نظر مخالف دارند و دسته اى نه اين و
نه آن را مى پذيرند. پس شكيبا باشيد تا مردم آرام گيرند و دلها بر جاى
خود قرار گيرد و باز گرفتن حقوق آسان گردد. اينك از طرف من آرام باشيد
و نظر كنيد و بنگريد كه فرمان من به آن چيست و كارى مكنيد كه نيرو را
بر باد دهد و قدرت را از ميان ببرد و مايه ناتوانى و ذلت گردد. تا آنجا
كه بتوان از اين كار خوددارى مى كنم و اگر ناچار گردم ، آخرين دارو داغ
كردن است .))(477)
|