سيماى كارگزاران اميرالمومنين على عليه السلام
جلد ۲
حجة الاسلام و المسلمين على
اكبر ذاكرى
- ۱۳ -
اخطار محمدبن ابى بكر به مخالفان
تنها يك ماه از آمدن محمد به مصر گذشته بود كه وى به
طرفداران عثمان كه در زمان قيس بن سعد با على (ع ) بيعت نكرده بودند، پيام داد كه
يا تحت فرمان و اطاعت باشيد و يا از اين شهر خارج شويد.
آنها پاسخ دادند: ((ما چنين عمل نمى كنيم . ما را واگذار تا
ببينيم كار مردم به كجا منتهى مى شود و در جنگ با ما عجله منما.))(379)
آنان نگران آينده بودند و در هنگام جنگ صفين از محمدبن ابى بكر مى ترسيدند. و جراءت
جسارت و توطئه عليه حكومت اسلامى نداشتند. پس از قضيه حكميت كه جو سياسى عراق متشنج
و در ميان مردم آن ديار اختلاف بروز كرد؛ طرفداران عثمان در مصر جراءت ابراز مخالفت
را پيدا كردند و با حمايتى كه از جانب معاويه مى شدند، شهر مصر دچار اضطراب و تشنج
شد.
اميرالمؤ منين (ع ) كه از اوضاع مصر مطلع شد، براى حل مشكل مالك اشتر را به مصر
اعزام كرد و در آغاز عهدنامه مالك اشتر به اضطراب مصر عليه محمدبن ابى بكر تصريح
شده است ولى مالك در مسير راه در قلزم به شهادت رسيد.
از امالى شيخ مفيد- عليه الرحمه - مى توان دريافت كه مالك پس از شهادت محمدبن ابى
بكر به جانب مصر رفته است و اين با شواهد تاريخى هماهنگى ندارد.
توطئه معاويه در تصرف مصر
معاويه پس از قضيه حكميت و اختلاف مردم عراق به فكر تصرف مصر افتاد. اين
ديار از جهات مختلف براى معاويه اهميت داشت : هم مرز شام بود و با اينكه گروهى از
طرفداران عثمان در آنجا بودند، عده اى از نيروهاى مؤ ثر در قتل عثمان در آن شهر مى
زيستند. مصر از جهت اقتصادى نيز مهم بود. از اين رو براى مشورت درباره مصر گروهى را
دعوت كرد كه عده اى از آنها از قريش بودند؛ مانند: عمروبن عاص ، حبيب بن مسلمه ،
بسربن ارطات ، ضحاك بن قيس ، عبدالرحمان بن خالدبن وليد و گروهى از غير قريش ؛
مانند: شرحبيل بن سمط، ابواعور سلمى و حمزة بن مالك .
معاويه به آنان گفت : آيا مى دانيد براى چه شما را دعوت كرده ام ؟ گفتند: نمى دانيم
و خداوند بر علم غيب مطلع است .
عمروعاص گفت : به خدا قسم من مى دانم كه تو مى خواهى درباره مصر كه خراج و جمعيت
بسيار آن مهم است ، بحث و گفتگو كنى و اگر همين است عزمت را جزم كن و مصر را به زير
سلطه دربياور، زيرا تصرف آن باعث عزت تو و يارانت و شكست دشمن و ذلت و خوارى
مخالفان تو خواهد شد.(عمروعاص كه به خاطر حكومت مصر با معاويه بيعت كرده بود، منتظر
چنين روزى بود.)
معاويه گفت : گمان فرزند عاص صحيح است . ياران معاويه گفتند: ما نمى دانيم و شايد
گمان ابوعبدالله درست باشد. عمر و گفت : منم ابوعبدالله ، راستى بهترين گمان آن است
كه مانند يقين باشد.
آنگاه معاويه پس از حمد و ثناى الهى گفت : اما بعد؛ ديديد كه چگونه خدا در جنگتان
به شما كمك كرد، آنها آمدند و ترديد نداشتند كه اساس حكومت شما را ريشه كن خواهند
كرد و شهرهاى شما را تصرف خواهند كرد، جز اين نمى دانستند كه شما در تحت قدرت آنها
هستيد. اما خداوند آنها را با كينه بر گرداند و به خيرى نرسيدند و خدا مؤ منان را
در جنگ كفايت كند و هزينه نبرد شما را با آنها كفايت كرد. آنها را در پيشگاه خدا
محاكمه كرديد و به سود شما حكم كرد و بر ضرر آنها آنگاه ما را متحد كرد و با هم صلح
و سازش داد و آنان را دشمن هم ساخت كه به كفر يكديگر گواهى مى دهند و خون يكديگر را
مى ريزند. به خدا سوگند من اميدوارم كه خدا اين كار را براى ما به انجام رساند.
من در صدد آنم كه با جنگ مصر را تصرف كنم ؛ شما چه نظرى داريد؟
معاويه مكرها و جنايتهاى خود را همراه با نادانى و جهالت مردم عراق كمك خداوند
معرفى مى كند در حالى كه اعتقادى به خدا ندارد و سلطنت و حكومت بر مردم هدف اصلى وى
را تشكيل مى دهد.
عمرو عاص در پاسخ وى گفت : من از آنچه سؤ ال كردى ، خبر دادم و آن گونه كه شنيدى
اظهار نظر كردم . معاويه به آن گروه گفت : نظر شما چيست ؟ گفتند: نظر ما نظر عمرو
است . معاويه گفت : عمرو تصميم گرفته و قاطع است به آنچه مى گويد ولى توضيح نداده
كه چه بكنيم . عمر گفت : اكنون مى گويم چه بايد كرد. نظر من اين است كه لشكر زيادى
را به فرماندهى مردى قاطع و مورد اطمينان به جانب مصر روانه كنى . وقتى كه وارد مصر
شد بزودى گروهى كه موافق ما هستند، به او ملحق خواهند شد و از آنها براى شكست
مخالفان كمك خواهد گرفت . در اين صورت اميدوارم كه خداوند تو را يارى نموده و پيروز
گرداند.
معاويه گفت : نظر من جز اين است . نظر من اين است كه براى موافقين و مخالفين خود
نامه بنويسم ، پيروان خود را به پايدارى فرمان دهيم و آنها را منتظر ورودمان به مصر
سازيم و دشمن خود را به صلح و سازش دعوت كرده و وعده قدردانى به آنها دهيم و آنان
را از نبرد خود بترسانيم . اگر آنچه مى خواهيم يعنى تصرف مصر، بدون نبرد انجام
گيرد، اين همان چيزى است كه ما دوست داريم وگرنه جنگ با آنها را پيش مى گيريم .
اى عمرو تو مردى هستى كه شتابت مبارك است و من بردبارى ام مبارك است .
عمرو گفت : هر چه خواهى عمل كن اما عاقبت كار جنگ است .
از اين رو معاويه نامه اى به مسلمة بن مخلد انصارى و معاوية بن حديج كندى كه هر دو
مخالف على (ع ) بودند به شرح ذيل فرستاد:
((خداوند شما دو نفر را براى كار بزرگى برانگيخته ، اجر شما
را بدان بزرگ ساخته و نام شما را بلند كرده و شما را در جمع مسلمانان آبرومند نموده
است .
شما به خونخواهى خليفه ستمديده بر خاستيد و براى خدا به خشم آمديد - آنگاه كه حكم
خدا ترك شده بود - و با اهل ظلم و عدوان مبارزه كرديد. مژده باد شما را به رضوان
خدا و نصرت نزديك اولياء خدا. همراهى با شما در اين جهان و در دوران سلطنت ما تا
آنجا خواهد بود كه شما دو نفر را راضى گرداند و حق شما را ادا كند. از اين پس به
كار خويش بچسبيد و با دشمن خود نبرد كنيد و پشت كنندگان به خود را به راه حق خويش
بخوانيد. چنين تصور كنيد كه لشكر بر شما سايه افكنده و آنچه كراهت داريد از هم
دريده است ، پس آنچه را كه خواهيد ادامه دهد. والسلام .
معاويه نامه را به وسيله غلام خود به نام سبيع فرستاد. نامه زمانى به دست آنها رسيد
كه محمدبن ابى بكر حاكم مصر بود و اينان در صدد جنگ با وى بودند و از او مى ترسيدند
نامه را در ابتدا به مسلمة بن مخلد داد و بعد از قرائت آن گفت آن را نزد معاويه بن
حديج برده و برگرد تا جواب نامه را برايت بنويسم . بعد از اطلاع معاويه بن حديج ،
پاسخ معاويه را مسلمه از جانب خود و ابن حديج نوشت و در آن تاءكيد كرده بود كه ((ما
در مبارزه خود اميد اجر و ثواب داريم و شورشيان بر ضد عثمان را از ديار خود رانديم
و عدالت خواهان را همراه خود به قيام واداشتيم . كار ما براى مال دنيا نبوده و اگر
خدا آنچه خواستيم براى ما فراهم سازد، به آروزى خود رسيده ايم ، قشون سواره و پياده
خود را زود براى ما بفرست ، زيرا دشمن ما به جنگ برخاسته و ما در برابر آنها اندكيم
. آنها از ما هراسناكند و ما با آنها در مبارزه ايم و اگر كمكى از طرف تو به ما
رسد، خدا پيروزى را به تو بهره دهد.))
هنگامى كه پاسخ نامه را به معاويه دادند، او در فلسطين بود و همان گروه قبلى را
دعوت كرد و نامه را براى آنها خواند و گفت : چه مى بينيد؟
همه به اتفاق اظهار كردند كه لشگرى به جانب مصر بفرست و بزودى آنجا را فتح خواهى
كرد. از اين رو معاويه عمروعاص را با تجهيزات كامل همراه با شش هزار نفر، روانه مصر
كرد.
اعزام عمروعاص به مصر
به دستور معاويه عمروعاص به جانب مصر حركت كرد و در نزديك آنجا، اردو زد و
طرفداران عثمان به او ملحق شدند. آنگاه نامه اى به محمدبن ابى بكر نوشت :
((اى پسر ابوبكر جان خود را از من سالم ببر، من دوست ندارم
ناخن من تو را آسيب دهد، مردم اين ديار بر خلاف تو هماهنگند و فرمان تو را وانهاده
اند و از پيروى تو پشيمانند و اگر جنگ در گير تو را تسليم مى كنند. پس از مصر بيرون
رو كه من از خير خواهان توام . والسلام .
عمروعاص اين نامه را همراه با نامه معاويه كه براى محمدبن ابى بكر نوشته بود براى
او فرستاد
نامه معاويه به محمدبن ابى بكر
سرانجام ظلم و تجاوز، و بال سخت است ؛ ريختن خونى كه حرام شد شخصى را از
نعمت در دنيا و عذاب سخت در آخرت سالم نگه نمى دارد. ما كسى را نمى شناسيم كه از تو
بيشتر به عثمان ستم كرده و بدگوتر و سخت گيرتر از تو باشد. با بدخواهان برخلاف او
اقدام نموده اى و خون او را با كشندگان ريختى ، سپس پنداشتى از كار تو بى خبرم .
آنگاه به اين سرزمين آمدى و در آن آسوده خاطرى ، با اينكه بيشتر مردمش جزو ياران من
و با من هم عقيده هستند و گوش به فرمان من و عليه تو از من كمك خواسته اند. من به
سوى تو فرستادم مردمى را كه بر تو خشمگين هستند و خون تو را خواهند ريخت و با جنگ
با تو، به خدا تقرب مى جويند و با خدا پيمان بستند كه تو را مثله و قطعه قطعه كنند
و اگر هم چنين قولى نداده بودند خدا تو را به دست آنان يا ديگر دوستان خدا مى كشت .
من تو را بر حذر مى دارم و بيم مى دهم و دوستدارم كه تو را بكشند به خاطر ظلم و
كارهاى بد و دشمنى كه با عثمان در روز محاصره منزل او داشته اى و تيغ خود را در دل
و گلويش فرو كردى . ولى من كراهت دارم كه يك مرد قرشى مثله گردد و خداوند تو را در
هر جا كه باشى از قصاص سالم نگه ندارد والسلام .(380)
در تاريخ طبرى و كتبى كه از آن نقل كرده اند - همان گونه كه ذكر شد- آمده كه آنها
عهد كرده اند تو را مثله كنند ولى در غارات و شرح ابن ابى الحديد و بحار آمده كه
عهد كردند تو را بكشند و ذكرى از مثله كردن به ميان نيامده و به نظر مى رسد كه نقل
طبرى دقيقترى باشد؛ زيرا در آخر نامه مى گويد من كراهت دارم تو مثله شوى ؛ و اينكه
مى گويد از قصاص در هر جا باشى در امان نخواهى بود، با كراهت از قتل هماهنگى
ندارد؛ اما با نقل طبرى هماهنگ است ؛ بدين معنى كه معاويه از مثله شدن محمد كراهت
داشته در عين اينكه خواهان مرگ او بوده و تعبير به اينكه هيچگاه از قصاص در امان
نخواهى بود مؤ يد اين مطلب است .
الغدير جريان را از طبرى نقل كرده ، ولى در تاريخ ابن اثير اين نامه نيامده است .
معاويه در اين نامه محمدبن ابى بكر را تهديد به مثله مى كند در حالى كه پيامبر
گرامى اسلام از اين عمل زشت نهى كرده بود. البته از معاويه چنين عملى بعيد نيست ،
زيرا مادرش هند جگر خوار بدن حمزه سيدالشهداة را مثله كرد.
پيامبر گرامى نيز كه با آن وضعيت حمزه را ديد، در ابتدا تصميم گرفت كه كفار را مثله
كند، ولى خداوند عفو و گذشت را برتر نشاند. از اين رو رسول خدا(ص ) از تصميم خود
برگشت و در هنگام اعزام نيروها ى نظامى به مناطق مختلف يكى از دستورات آن حضرت اين
بود كه : ((و لا تمثلوا))(381)
(هيچ گاه دشمن را مثله نكنيد و اعضاء و جوارح وى را قطع ننماييد.)
وقتى كه اين دو نامه به محمد بن ابى بكر رسيد، آن دو را همراه با نامه اى براى على
(ع ) فرستاد.
نامه محمد بن ابى بكر به اميرالمؤ منين و پاسخ آن
اما بعد؛ عاص بن عاص (گنهكار فرزند گنهكار) در نزديكى مصر فرود آمده و هم
عقيده هاى مصرى او به وى ملحق شده اند، آنها با لشكرى جرار و فروان آمده اند و من
در جانب طرفداران خود سستى مى بينم ، اگر به سرزمين مصر احتياج داريد، با مال و
مردان جنگجو مرا يارى فرماييد. والسلام .
اميرالمؤ منين (ع ) در جواب او چنين نوشت :
اما بعد فقد جائنى رسولك بكتابك تذكر ان ابن العاص قد نزل ادانى مصر فى جيش جرار و
ان من كان بها على مثل رايه قد خرج اليه ، و خروج من كان يرى رايه اليه خير لك من
اقامته عندك ، و ذكرت انك قد رايت ممن قبلك فشلا؛ فلا تفشل و ان فشلوا. حصن قريتك و
اضمم اليك شيعتك ، و اذك الحرس فى عسكرك ، و انداب الى القوم كنانة بن بشر المعروف
بالنصيحة و التجربة و الباس ؛ و انا نادب اليك الناس على الصعب و الذلول ، فاصبر
لعدوك و امض على بصيرتك ، و قاتلهم على نيتك ؛ وجاهدهم صابرا محتسبا لله و ان كان
فئتك اقل الفئتين ؛ فان الله يعز القليل و يخذل الكثير.
و قد قرات كتابى الفاجرين الفاجر معاويه ، و الفاجر بن الكافر عمر و المتحابين على
المعصية ، و المتلائمين على الضلالة ، و المرتشيين فى الحكومة ، المتكبرين على اهل
الدين ، اللذين استمتعا بخلاقهما (كما استمتع الذين من قبلهم بخلاقهم ) فلا يهذنك
ارعا دهما و ابراقهما، و اجبهما ان كنت لم تجبهما بما هما اهله ؛ فانك تجد مقالا ما
شئت و السلام .(382)
اما بعد، فرستاده تو نامه ات را برايم آورد نوشته بودى فرزند عاص در كناره هاى شهر
مصر با لشكرى جرار فرود آمده و همفكرانش در مصر نزد او رفته اند، رفتن آنان كه
مانند او فكر مى كنند، براى تو بهتر است از اينكه نزدت باشند نوشته بودى در همراهان
خود سستى ديده اى تو، سست مشو اگر چه آنها سستى بورزند ديارت را محكم و استوار
نگهدار، و پيروانت را گردخود فراهم آور، و پاسداران و ديده بانانى بر لشگرت بگمار و
كنانة بن بشر را كه مردى خير خواه و با تجربه و دلير است به سوى دشمن بفرست . من
نيز مردم را با آرامى و سختى به سوى تو گسيل مى دارم . در برابر دشمنت شكيبا باش و
با بصيرت و بينايى پيش رو از دل با آنها نبرد كن و براى خدا با استقامت با آنها
جهاد كن ، اگر چه دسته تو كمترين دو دسته باشد؛ زيرا خداوند اندك را عزيز و زياد را
ذليل و خوار خواهد كرد.
و من خواندم نامه هاى آن دو نابكار را (نامه فاجر پسر فاجر معاويه ، و فاجر پس كافر
عمروعاص ) آن دو همدست بر گنهكارى و همدل بر گمراهى كه براى حكومت رشوه گرفته اند
(معاويه مصر را به عمرو رشوه داده تا به وى همكارى كند و هر دو به حكومت برسند) و
بر اهل دين تكبر ورزند و بهره برند از آنچه به دست آورده اند (همان گونه كه خويشان
قبل از آنان بهره بردند)، پس رعد و برق آن دو و شوكتشان بو را نكشند و به نامه هاى
آنها پاسخ بده . اگر تاكنون آن گونه كه سزاوار است پاسخ نداده اى ، زيرا تو همه
گونه گفتار براى پاسخ آنها دارى . السلام .
پاسخ محمد بن ابى بكر به نامه هاى معاويه و عمروعاص
محمد بن ابى بكر بعد از دريافت نامه امير المؤ منين (ع ) پاسخ قاطعى به نامه
هاى معاويه و عمرو عاص داد و در جواب معاويه نوشت :
اما بعد ؛ نامه تو به من رسيد، در آن از پيشامد عثمان (و كشته شدن وى ) ياد كرده
بودى كه من از آن نزد تو پوزش نخواهم خواست ، و در آن نامه به من دستور داده بودى
كه از تو دور شوم . گويا تو خير خواه منى ! مرا از بريدن اندام تنم (مثله ) ترساندى
كه گويا تو بر من دلسوزى و من اميدوارم پيشآمد ناگوار بر شما فرود آيد و خدا شما را
در نبرد نابود سازد و ذلت و خوارى را بر شما فرود آرد و از جنگ (به خاطر شكست )
بگريزيد. اگر فرمان و حكومت در دنيا براى شما باشد به جان خودم چه بسيار بسيار
ستمكارى را يارى كرديد و چه بسيار مؤ منان را كه كشتيد و اندامشان را بريديد.
بازگشت (ما و شما) به سوى خداست و هر كارى به او باز گردد و او بهترين رحم كنندگان
است و خدا يارى دهنده است بر آنچه شرح مى دهيد.
محمد ابى بكر در پاسخ عمرو عاص نوشت :
اما بعد ؛ آنچه در نامه ات ذكر كردى فهميدم و دانستم و پنداشتى كه دوست
ندارى (به مقدار) ناخنى از جانب تو به من آسيب برسد. خدا را گواه مى گيرم كه تو از
بيهوده گويانى . گمان كردى كه تو خير خواه من هستى . سوگند مى خورم كه تو نزدم
متهمى و پنداشتى كه مردم مصر مرا رها كرده و از پيروى من پشيمانند.
آنان همراه تو و وابسته به حزب شيطان رانده شده ، هستند. خداوند ما را كافى است و
او بهترين وكيل است . من بر خداوند عزيز رحيم ، پروردگار عرش عظيم توكل مى نمايم .(383)
بدين گونه محمد بن ابى بكر مخالفت خود را با معاويه و دستيار فاسدش اعلام كرد و
مردم براى جنگ با عمرو عاص آماده شدند.
ورود عمرو عاص به مصر و آغاز درگيرى با محمد بن ابى بكر
عمرو عاص براى جنگ با محمد بن ابى بكر وارد مصر شد و محمد نيز مردم را براى
جنگ و درگيرى با عمر و عاص آماده كرد. محمد دستور مقامت را از اميرالمؤ منين على (ع
) دريافت كرده بود. وى در برابر مردم ايستاده و بعد از حمد و ثناى حق و درود بر
پيامبر اسلام گفت :
((اى مردم مؤ من اينك مردمى كه حرمتها را از بين مى برند و
گمراهى را دامن مى زدند و با زور بر مردم مسلط مى شدند، به دشمنى شما برخواستند و
لشكر بر سر شما آورده اند. هر كسى كه بهشت و آمرزش را طالب است به جانب اين مردم
بيرون رود و براى خدا با آنها بجنگد. خدا شما را رحمت كند به همراهى كنانه بن بشر
به جهاد آنها برويد.))
دو هزار نفر همراه كنايه رفتند و محمد با دو هزار نفر باقى ماندند، كنايه به عنوان
مقدمه سپاه محمد با عمرو عاص روبرو شد. عمرو عاص به پيشواز وى آمد و چون به نزديك
او رسيد، نيروهاى خود را به صورت گروهان پشت سر هم براى جنگ گسيل داشت . هيچ گروهى
از اهل شام در برابر كنانه قرار نگرفت مگر آنكه كنايه با همراهان خود بر آنها تاخت
و آنها را پس زد، تا به عمرو پيوستند و چند بار اين كار تكرار شد. عمرو عاص كه
دلاورى سپاه كنانه را ديد، معاويه بن حديج را فرا خواند و او با سپاهى بسيار براى
جنگ حركت كرد. كنانه كه آن لشكر انبوه را ديد همراه با ياران خويش از اسب پياده
شدند و با شمشير بر آنان يورش بردند. در اين هنگام كنانه بن بشر اين آيه را مى
خواند:
((و ما كان لنفس ان تموت الا باذن الله كتابا مؤ جلا و من
يرد ثواب الدنيا نؤ ته منها و من يرد ثواب اللآخره نؤ ته منها و سنجزى الشاكرين .))
(384)
هيج كس نمى ميرد جز با رخصت خداوند كه وقت آن ثبت شده و معين است . هر كسى ثواب
دنيا را بخواهد از نعمت دنيا به او عطا نماييم و هر كس پاداش آخرت را بخواهد از
نعمت آخرت به او عطا كنيم و بزودى شكر گزاران را پاداش مى دهيم .
كنانه بن بشر به حمله خود ادامه داد و با شمشير بسيارى از آنها را نابود كرد، تا
اينكه به شهادت رسيد. رحمت خدا بر تو باد.
شهادت محمد بن ابى بكر
بعد از شهادت كنانه ، عمرو عاص به جانب محمد بن ابى بكر آمد. اطرافيان محمد
با دريافت خبر شهادت كنانه از دور او متفرق شده و تنها اندكى از يارانش ، باقى
ماندند. محمد كه خود را تنها ديد، به ويرانه اى در كنار جاده پناه برد. عمرو عاص به
پيشروى خود ادامه داد تا وارد شهر فسطاط شد.
معاويه بن حديج در تعقيب محمد بن ابى بكر بود، تا به چند نفر غير مسلمان رسيد. از
آنها پرسيد مرد ناشناسى از اينجا نگذشت . گفتند: نه . اما يكى از آنها گفت : من
بدان ويرانه رفتم ، مردى در آن نشسته بود. ابن حديج گفت : سوگند به پروردگارت كعبه
كه خود اوست . آنها دوان دوان رفتند تا به آن ويرانه رسيدند او را بيرون آوردند و
به فسطاط بردند. محمد از شدت تشنگى به مرگ نزديك شده بود. برادر محمد عبدالرحمان بن
ابى بكر كه در لشكر عمرو عاص بود،
بسرعت نزد عمرو آمد و گفت : ((به خاطر خدا نگذاريد برادرم
دست بسته كشته شود (او را زجر كش نكنيد). كسى را نزد معاويه بن حديج بفرست تا او را
از كشتن برادرم باز دارد.)) عمرو شخصى را نزد انى حديج
فرستاد كه محمد را زنده نزد من بياور.
معاويه گفت : شما كنانه بن بشر، عموزاده مرا كشتيد و من محمد را رها كنم ؟
اكفار كم خير من ارلئكم ام لكم براءه فى الزبر(385)
(آيا كفار شما بهتر از آنان نزد شما هستند؟ يا براى شما برائتى است در زبر.)
محمد ابن ابى بكر كه تشنگى بر وى غلبه كرده بود، گفت : قطره آبى به من بنوشانيد.
ابن حديج گفت : خدايا هرگز مرا سيراب نكند اگر تو را با يك قطره آب سيراب كنم ، شما
آب را از عثمان دريغ كرديد و او را در حال روزه و تشنه كشتيد و خدايش از رحيق مختوم
بهشتى نوشاند. به خدا سوگند! اى پسر ابوبكر من تو را تشنه مى كشم تا خدا تو را از
حميم و غسلين
(386)
دوزخ بنوشاند.
محمد بن ابى بكر گفت : اى زاده يهودى بافنده ! اين به خواست تو و آنان كه گفتى نيست
. آنها به دست خداست كه دوستانش را سيراب مى كند و دشمنانش را تشنه مى دارد. تو و
همگنان تو و هر كس تو را دوست دارد و تو دوستش دارى دشمنان خدايند. به خدا اگر
شمشير به دست داشتم ، نمى گذاشتم مرا به اين حال برسانيد.
معاويه بن حديج گفت : مى دانى با تو چه خواهم كرد؟ تو را درون اين الاغ مرده مى نهم
و آتش مى زنم . محمد گفت : اگر با من چنين كنى ، دير زمانى است كه با اولياى خدا
چنين كرديد. به خدا سوگند! اميدوارم خدا اين آتش كه تو مرا از آن مى ترسانى ، بر من
سرد و سلامت سازد، چنانچه با ابراهيم خليل چنين كرد و آن را بر تو و دوستانت سوزان
نمايد، آن گونه كه بر نمرود و يارانش نمود. اميدوارم خدا تو و رهبرت معاويه بن ابى
سفيان و اين را (اشاره به عمرو عاص ) به آتش شعله ور بسوزاند كه هر گاه فرو كشد
خدايش فروزنده سازد.
(387)
ابن حديج گفت : من تو را به ستم نمى كشم ، بلكه به انتقام عثمان مى كشم .
محمد گفت : تو را به عثمان چه ؟ راستى كه عثمان بر خلاف حق عمل كرد و حكم قرآن را
دگرگون ساخت و خداوند فرمود:
و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون و اولئك هم الظالمون و اولئك هم
الفاسقون .
(388)
كسانى كه حكم نمى كنند به آنچه خدا فرو فرستاده آنان كافرند و ستمگرند و فاسق .)
ما انتقاداتى ير عملكرد عثمان داشتيم و از او خواستيم از حكومت كناره گيرد و چنين
نكرد ؛ مردم نيز او را كشتند.
معاويه بن حديج ار اين سخن سخت ناراحت شد. پيش آمد و با قساوتى تمام گردن محمد را
زد و او را به شهادت رساند. پس از آنان بدان او را در درون الاغى قرار داده و
سوزاند و بدين گونه امير المؤ منين (ع ) يكى ديگر از ياران پرشور و خالص خود را از
دست داد. ابن حديج ناجوانمردى بود كه آشكارا على (ع ) را دشنام مى داد.
چون خبر شهادت محمد بن ابى بكر به عايشه رسيد، بشدت ناراحت شد و پس از آن به دنبال
هر نمازى دست به دعا براشته ، معاويه بن ابوسفيان ، عمرو عاص و ابن حديج را نفرين
مى كرد.
(389)
برخى نقل كرده اند، سر محمد بن ابى بكر را به شام نزد معاويه فرستادند و اين نخستين
بارى بود كه سر مرد مسلمانى را در بازار شام گردش دادند.
(390)
عمر و عاص شهادت محمد بن ابى بكر و كنانه بن بشر را طى نامه اى به معاويه گزارش
داد.
اما بعد ؛ ما با محمد بن ابى بكر و كنانه بن بشر كه همراه گروهى از مصريان بودند،
برخورديم ، آنان را به كتاب خدا و سنت دعوت كرديم . آنان با حق مخالفت كردند و در
گمراهى خود باقى ماندند. بنابراين با آنها جنگيديم و از خدا بر آنها يارى خواستيم .
خدا بر چهره و بر پشت آنها زد و آنان را تسليم ما كرد و محمد بن ابى بكر و كنانه بن
بشر كشته شدند(391)
استمداد محمد بن ابى بكر قبل از شهادت از على (ع )
محمد بن ابى بكر پيش از شروع جنگ عبدالله بن قعين و كعب بن عبدالله را براى
درخواست كمك نزد على (ع ) فرستاد. چون حضرت در جريان اوضاع مصر قرار گرفت مردم را
به حضور در مسجد دعوت كرد و صداى ((الصلوه جامعه
)) كه نشانگر وقوع حادثه مهمى بود در شهر بلند شد. مردم كه
جمع شدند، حضرت امير (ع ) بالاى منبر رفت و بعد از حمد و ثناى الهى و درود بر
پيامبر و خاندانش چنين فرمود:
اما بعد فهذا صريح محمد ابن ابى بكر و اخوانكم من اهل مصر، قد سار اليهم ابن
النابغه عدو الله و عدو من اولاه ، وولى من عاد الله ، فلا يكونن اهل النصلال الى
باطلهم و الركون الى سبيل الطاغوت اشد اجتماعا (على باطلهم و ضلالتهم ) منكم على
حقكم ، فكانكم بهم و قد بدؤ كم و اخوانكم بالغزو و فاعجلوا اليهم باليهم بالمواساه
و النصر.
عباد الله ان مصر اعظم من الشام خيرا ؛ و خير اهلا فلا تغلبو على مصر فى ايديكم عز
لكم و كبت لعدو كم اخرجوا الى الجرعه لنتوا فى هناك كلنا غدا ان شاء الله .
اى مردم ، شما با فرياد استمداد محمد بن ابى بكر و برادران خود در مصر مواجهيد. پسر
نابغه (عمرو عاص ) دشمن خدا و دشمن دوستان خدا و دوست دشمنان خدا، به سوى آنها هجوم
برده است . چنين نباشد كه مردم گمراه بر باطل خود و تكيه بر راه طاغوت (و شيطان )
بيشتر هماهنگى داشته باشند و به باطل و گمراهى خود بهتر همدست و مجتمع شوند از شما
درباره راه حق صحيحتان . گويا شما آنها را مى بينيد كه قبل از شما و برادرانتان جنگ
را آغاز كرده اند (و به مصر هجوم بردند) با برادرى و براى پيروزى به سوى آنها
بشتابيد.
اى بندگان خدا مصر بهتر است (از جهت درآمد و ثروت ) از شام . مردمش نيز از مردم شام
بهترند. مبادا در مصر مغلوب شويد ؛ زيرا ماندن مصر در دست شما باعث عزت شما و ذلت
دشمنانتان خواهد بود. به سوى جرعه برويد (مكانى ميان حيره و كوفه ) تا همه با هم
فردا آنجا گردآييم ، اگر خدا بخواهد.
امير المومنين (ع ) در اين سخنرانى بر ضرورت حفظ مصر از سقوط تكيه كرد و ياران خود
را به خاطر سستى اى كه در دفاع از حق دارند، نكوهيد و آغازگر حمله را معاويه و
طرفدارانش معرفى كرد و خواست تا مردم فردا براى اعزام به مصر در جرعه جمع شوند.
روز بعد اميرالمؤ منين على (ع ) صبح زود، خود به جرعه رفت و تا نيمروز در آنجا
ماند. اما بيش از صد نفر از مردم كوفه نزد آن حضرت نيامدند. از اين رو حضرت به كوفه
بازگشت . شب اشراف شهر را در دار الخلافه جمع كرد و در حالى كه وى دل گرفته و
اندوهناك بود، فرمود:
الحمد لله على ماقضى من امر و قدر و ابتلانى بكم ايتها الفرقه التى لا تطيع اذا
امرتها و لا تجيب اذا دعوتها! - لا ابا لغير كم - ماذا تنظرون بنصركم (ربكم ) و
الجهاد على حقكم ؟ الموت خير من الذل فى هذه الدنيا لغير الحق ! و الله ان جائنى
الموت - و لياتينى فليفر قن بينى و بينكم - لتجدننى لصحبتكم قاليا. الادين يجبكم ؟
الا حميه تغضبكم ؟ (رحمه تعظلكم ) الا تسمعون بعدو كم ينتقض بلادكم و يشن الغاره
عليكم ؟ اوليس عجبا ان معاويه يدعوا الجفاه الطعام الظمه فيتبعونه على غير عطاء و
لا معونه ! فيجيبونه فى السنه المرتين و الثلات الى اى وجه شاء!. ثم انا ادعوكم - و
انتم اولو النهى و بقيه الناس - فتختلفون و تفترقون عنى و تعصونى و تخالفون على !
(392)
سپاس از آن خداست ، بر هر فرمانى كه صادر كرده و هر كارى كه مقدر نموده است . مرا
به شما گرفتار كرده ، گروهى كه پيروى نكنند، آن گاه كه فرمان دهم و اجابت ننمايند
زمانى كه آنها را بخوانم ، پدر براى غير شما نباشد، براى نصرت و يارى (پروردگار
خود) و جهاد براى حق خويش منتظر چه هستيد؟ مرگ از ذلت در دنيا، براى غير حق بهتر
است . به خدا قسم اگر مرگ به سراغ من آيد كه حتما خواهد آمد و بين من و شما جدائى
خواهد افكند - خواهيد ديد كه من از مصاحبت شما خشمناكم .
آيا دينى نيست كه شما را گردآورد؟ آيا حميت و غيرتى نيست كه شما را به غضب و خشم
(عليه دشمن ) وادارد؟ (آيا رحمتى نيست كه شما را نصيحت و موعظه كند؟) آيا نمى شنويد
كه دشمن شما، از كشور و شهرهايتان مى كاهد و بر شما يورش مى برد؟ آيا اين عجيب نيست
كه معاويه ، مردم جفاكار طغيانگر و ستم پيشه را به جنگ (عليه حق ) مى خواند و آنان
از او پيروى مى كنند. بدون اينكه چيزى بگيرند و كمك (مالى ) دريافت كنند. او را
اجابت مى كنند و در طول سال ، يك ، دو تا سه مرتبه به هر سو كه خواهد، آنان را مى
فرستد. اما چون من شما را مى خوانم - در حالى كه صاحب خرد و باقيمانده گذشته هستيد
- اختلاف مى كنيد و از طراف من پراكنده شده و بر من عصيان مى ورزيد و با من مخالفت
مى كنيد.
على (ع ) بارها آنها را به جنگ با معاويه دعوت كرده بود و اينك از آنها مى خواست
محمد بن ابى بكر را يارى كنند. اين گونه كردند. پس از سخنرانى حضرت يكى از ياران
فداكار و افسران و فادار حضرت به نام مالك بن كعب ارحبى گفت : اى اميرالمؤ منين
مردم را همراه من براى دفاع از مصر بفرست ، زيرا بايد عجله كرد (لا عطر بعد عروس ).(393)
من خود را براى چنين روزى آماده كرده بودم ، زيرا اجر و پاداش جز به كرامت (و سخنى
) حاصل نشود. سپس رو كرد به مردم و گفت : از خدا بترسيد و دعوت امام خود را اجابت و
او را يارى كنيد و با دشمن خود بجنگيد. من به سوى آنها مى روم اى اميرالمؤ منين !
اميرالمؤ منين على (ع ) به منادى خود سعد كه غلام حضرت بود، دستور داد كه به مردم
بگويد همراه مالك بن كعب به مصر بروند. ولى از آنجا كه با مالك خوب نبودند، تا يك
ماه كسى گرد وى جمع نشد. آنگاه كه عده اى جمع شدند مالك آنها را به بيرون كوفه برد
و در آنجا اردو زد و خود همراه اميرالمؤ منين (ع ) از شهر خارج شد. تمام نيرويى كه
جمع شده بودند، در حدود دو هزار نفر بودند.
حضرت امير (ع ) فرمود: به نام خدا حركت كنيد، به خدا سوگند گمان ندارم به فرياد آن
مردم فرياد خواه برسيد، پيش از اين كه كارشان گذشته باشد.
مالك از شهر بيرون رفت و پنچ شب از حركت وى به جانب مصر نگذشت كه خبر جديدى از آن
ديار رسيد.
خبر شهادت محمد بن ابى بكر و اندوه على (ع ) در سوگ او
بعد از حركت مالك به جانب مصر، حجاج بن غزيه انصارى از مصر و عبد الرحمان بن
مسيب فزارى از شام نزد على (ع ) آمدند. عبدالرحمان جاسوس و نيروى اطلاعاتى على (ع )
در شام بود و به گفته ابن ابى الحديد هرگز نمى خوابيد يعنى در صدد جمع آورى اطلاعات
و مامور گزارش اوضاع شام به على (ع ) بود و از آنجا كه خبر مهمى اتفاق افتاده بود،
نزد حضرت آمد.
مرد انصارى كه همراه با محمدبن ابى بكر در مصر بود، مشاهدات خود را بيان كرد و
شهادت محمد بن ابى بكر را به آن حضرت گزارش داد.
مرد فزارى گفت : من زمانى از شام خارج شدم كه مژده پيامى در فتح مصر به دست عمرو
عاص به معاويه مى رسيد و مردم به فتح مصر بشارت داده مى شدند و خبر شهادت محمد بن
ابى بكر به آنجا رسيد. معاويه بالاى منبر اين خبر را به اطلاع مردم رساند.
سپس گفت : اى اميرالمؤ منين من سرور و شادى مانند سرور و شادى كه در هنگام خبر
شهادت محمد بن ابى بكر در شام اتفاق افتاد، نديدم . حضرت على (ع ) فرمود:
اما ان حرننا على قتله على قدر سرورهم به ، (الا انهم نقصوا بغيصا، و نقصنا حبيبا.)(394)
لا بل يزيد اضعافا.(395)
آرى اندوه ما بر شهادت محمد بن ابى بكر به اندازه شادى آنها بر كشتن اوست (جز اينكه
آنان دشمنى را از دست دادند و ما دوستى را). نه اينكه اندوه ما چندين برابر شادى
آنهاست .
بنابر نقل مسعودى حضرت وقتى كه شادى معاويه و يارانش مطلع شد فرمود:
جزعنا عليه على سرورهم ، فما جزعت على هالك منذ دخلت هذه الحروت جزعى عليه ، كان لى
ربيبا، كنت اعده و لدا، و كان بى برا، و كان ابن اخى ، فعلى مثل هذا نحزن ، و عند
الله نحتسبه .)
(396)
ناشكيبايى ما بروى به اندازه شادى آنهاست ، بيتابى من بر كشته اى - از هنگام اين
جنگها - به اندازه بيتابيم بر او نيست . او فرزندان همسر من (اسماء دختر عميس ) بود
و من وى را فرزند خود مى شمرم ، او با من به نيكى رفتار مى كرد و فرزند برادرم
(عبدالله بن جعفر محسوب ) مى شد، براى اين است كه ما اندوهگين هستيم و او را به
حساب خدا مى گذاريم .
اميرالمؤ منين (ع ) پس از اطلاع از شهادت محمد و سقوط مصر به دست معاويه و
طرفدارانش ، عبدالرحمان بن شريح شامى را به دنبال مالك بن كعب فرستاد و از او خواست
كه به شهر كوفه برگردد. به گونه اى على (ع ) در سوگ محمد اندهگين بود كه غم وى در
چهره حضرت نمايان گرديد و با حزن و ناراحتى به سخنرانى پرداخت و مردم را به خاطر
كوتاهى در حمايت محمد بن ابى بكر، مورد سرزنش شديد قرار داد و بعد از حمد و ثناى
الهى فرمود:
الا و ان مصر قد افتتحها الفجره ، اولياء الجور و الظلم الذين صدوا عن سبيل الله و
بغوا الاسلام عوجا! الا و ان محمد بن ابى بكر قد استشهد - رحمه الله - فعند الله
نحتسبه ، اما و الله لقد كان ما علمت ينتظر القضاء، و يعمل للجزاء، و يبغض شكل
الفاخر، و يحب سمت (هدى ) المؤ من . و انى و الله ما الوم نفسى على تقصير و لا عجز،
و انى بمقاساه الحرب مجد (لجد) بصير. انى لا قدم على الحرب (الامر) و اعرف وجه
الحزم ، و اقوم بالراى المصيب ، فاستصر خكم معلنا و اناديكم مستغيثا، فلا تسمعون لى
قولا، ولا تطيعون لى امرا حتى تصير الامور الى عواقب المساءة ! و انتم القوم لا
يدرك بكم الثار و لا ينقض بكم الاوتار. دعوتكم الى غياب اخوانكم منذ بضع و خمسين
ليله فجر جرتم على جرجرة الجمل الاسرو تثاقلتم الى الارض تثاقل من لا نيه له فى
الجهاد، و لا راى له فى اكتساب الاجر! ثم خرج الى منكم جنيد متذائب ضعيف ،
((كانما يساقون الى الموت و هم ينظرون ))(397)
فاف لكم .
(398)
آگاه باشيد كه مصر را مردمى نابكار فتح كردند. آن دوستداران جور و ستم ، كسانى كه
سد راه خدايند و اسلام را به كژى (و انحراف ) كشاندند. آگاه باشيد كه محمد بن ابى
بكر به شهادت رسيد - خدا او را رحمت كند - پس او را به حساب خدا مى گذاريم .
به خدا سوگند با آنجا كه مى دانم محمد از آنها بود كه به انتظار مرگ بودند و براى
روز جزا عمل مى كرد و با هر شكل و چهره نابكار دشمنى داشت و سيما و روش مؤ من را
دوست مى داشت . به خدا سوگند كه من خود را به كوتاهى در كار خويش و درماندگى در آن
سرزنش نمى كنم ، زيرا من در سختيهاى جنگ مى كوشم و در آن بينايم . من در جنگ (و هر
كارى ) پيشروام و راه دورانديشى را مى شناسم و بر طبق راى واستوار و صحيح عمل مى
كنم ، پس آشكارا از شما فرياد كنان يارى خواستم و براى دادرسى شما را طلبيدم ، شما
نه سخن مرا شنيديد و نه فرمانم را اطاعت و پيروى كرديد، تا اينكه كارها به سرانجام
بد دچار شد. شما مردمى هستيد كه به وسيله شما دشمن دريافت و گرفتار نمى شود و تقاص
خونى جنايتها (و جنايتكاران ) گرفته نمى شود، پنجاه چند شبانه روز است كه شما را
به دادرسى برادرتان دعوت مى كنم . اما شما در اطراف من ناله كرديد. بمانند ناله
شترى كه دچار درد سينه شده و ضجر مى كشد ( و در صورت حركت ناله او بيشتر مى شود) و
زمين گير شديد بمانند كسى كه قصد جنگ نداشته و نظرى به كسب ثواب ندارد. آنگاه سپاه
كمى كه نگران و ناتوانند به سوى من آمدند (( مانند ان كه
ايشان به سوى مرگ فرستاده مى شوند و آنان مرگ را در مقابل خود مى بينند))
پس اف بر شما باد (كه اين گونه سست و بى تفاوت هستيد).
حضرت امير (ع ) پس از ايراد سخن از منبر پايين آمد و به منزل خود رفت . گويا كسى را
نمى يافت كه با او درد و دل كند و ناراحتى خود را اظهار سازد. از اين رو نامه اى به
عبد الله بن عباس كارگزار خود در بصره نوشت و او را از شهادت محمد بن ابى بكر مطلع
ساخت .
|