سيماى كارگزاران اميرالمومنين على عليه السلام
جلد ۲
حجة الاسلام و المسلمين على
اكبر ذاكرى
- ۴ -
سيماى قيس
ترديدى نيست كه شكل و هيئت ظاهرى و امتيازات جسمانى
انسانها در ابهت و بزرگداشت آنها دخالت بسزايى دارد. زيرا آنچه ابتدا به چشم مى آيد
همان هيكل جسمانى است و سپس جهات معنوى از قبيل قلب محكم و استقامت در امور، دليرى
و دور انديشى و تيزبينى و نظاير آن .
خداى سبحان پس از آنكه طالوت را به پادشاهى بنى اسرائيل گماشت او را اين گونه توصيف
و تعريف كرد كه از علم و جسم (درشتى اندام ) سهم بسزايى به او عطا شده است .
(111)
بنابراين با نيروى علمش به تدبير شؤ ون دينى و معنوى و اجتماعى ملت تواناست و
برازندگى جسم و اندام ، وى را در اجراى وظائف سلطنت و فرماندهى ، تقويت خواهد كرد و
به او ابهت و هيبت مى دهد.
سرور بزرگ انصار، قيس نيز از آنجا كه خداوند چيزى از صفات عاليه صورى و معنوى را -
از قبيل علم و عمل و رهبرى ، پاكدامنى و دور انديشى ، استحكام در راءى و خرد، زيركى
و لياقت فرماندهى ، حكومت و رياست ، سياست ، دليرى و شهامت ، سخاوت و كرم ، دادگرى
و ساير شؤ ون و فضائل اخلاقى - درباره او فروگذار نفرموده بود، از مزيت و فضيلت
ظاهرى نيز بى بهره نبود و از كمال جسمانى و هيكل قوى و بزرگى جثه و اندام و رشادت
ظاهرى نيز بهره داشت .
ديلمى در كتاب ارشادش گويد: قيس مردى بود داراى اندامى به طول هيجده وجب و عرضى پنج
وجب . وى در زمان خود بعد از اميرالمؤ منين (ع ) از سخترين مردم بود.(112)
ابوالفرح گويد: قيس مردى بلند قامت بود هنگامى كه بر اسب قوى هيكل بزرگ سوار مى شد
پاهايش به زمين مى رسيد.(113)
ابراهيم ثقفى در غارات گويد: قيس مردمى بلند قد بود. طولانى ترين مردم و كشيده ترين
آنها، او محاسن نداشت و اصلع بود. مردى شجاع و با تجربه و خيرخواه على (ع ) و
خاندان و فرزندان وى بود و اين رويه را تا هنگام مرگ حفظ كرد.
(114)
مامقانى گويد: قيس داراى قدى بلند به طول ده وجب به وجبهاى خودش بود از ريش و محاسن
بى بهره بود بگونه اى كه هميشه انصار مى گفتند دوست داريم كه براى قيس محاسن بخريم
اما وى در عين حال نيكو و زيبا بود.(115)
ثعالبى شلوارهاى قيس را از جمله مثلهاى مشهور و متداول به شمار آورده و گويد: لباس
هر مرد تنومند و بلند بالا را به شلوار قيس مثال مى زدند.
پادشاه روم دو مرد از سپاهيان خود را نزد معاويه فرستاد كه يكى از آنها نمونه
نيرومندترين و ديگرى نمونه بلند بالاترين مردان روم بودند و هدف وى اين بود كه به
معاويه بفهماند كه مردان رومى اينگونه اند و به معاويه پيام داد كه اگر اشخاص
نيرومندتر و بلند بالاتر از آنها در ميان مردم مملكت خود سراغ داريد، به من نشان
دهيد. در آن صورت من جمعى از اسيران و مقدارى هديه براى تو خواهم فرستاد و الا بايد
براى سه سال با من سازش و صلح كنى .
پس از آنكه آن دو نفر نزد معاويه آمدند. معاويه گفت : كيست كه در مقابل اين مرد
نيرومند رومى قيام كند؟!
گفتند: براى اين منظور يكى از دو نفر مناسب به نظر مى رسد. يكى محمد بن حنفيه و
ديگرى عبدالله بن زبير. محمد بن حنفيه را آوردند. مردم همه براى مشاهده در مجلس
حاظر شدند. معاويه به محمد گفت : آيا مى دانى براى چه منظورى تو را احظار كرده ام ؟
گفت : نه معاويه موضوع آن مرد نيرومند رومى و هيبت جسمانى او را بر آل محمد حنيفه
بيان كرد. محمد بن حنيفه به مرد رومى گفت : يا تو بنشين و دست خود را به من بده و
يا من مى نشينم و دست خود را به تو مى دهم و هر يك از ما كه توانست آن را كه نشسته
است از جاى بركند و بلندش سازد او غالب است وگرنه مغلوب خواهد بود.
محمد بن حنيفه بر رقيب خود پيروز شد و به راحتى وى را بلند كرد و معاويه از اين
پيروزى بسيار خرسند گرديد.
لحظاتى بعد، قيس بن سعد بپا خاست و از جمع مردم به كنارى رفت و شلوار خود را بيرون
آورد و به آن مرد بلند بالاى رومى داد. وقتى كه او شلوار قيس را بپا كرد لبه شلوار
به زمين كشيده مى شد، در حالى كه كمربند آن به سينه مرد رومى رسيده بود. مرد رومى
به شكست خود اعتراف كرد و پادشاه روم به آنچه كه ملتزم شده بود عمل كرد.
مرحوم علامه امينى - رضوان الله تعالى عليه - بعد از نقل اين داستان گويد: از اين
داستان و امثال آن بخوبى مى توان دريافت كه پيامبر و شيعيان آنان از هر جهت مرجع
دوست و دشمن و گشاينده مشكلاتشان بوده اند (با اينكه معاويه مخالف و دشمن آنها بود،
اما براى حفظ حيثيت مسلمانان به دشمن خود كمك مى كردند) و در اين بين اميرالمؤ منان
على (ع ) به عنوان حلال مشكلات مى درخشد.(116)
عبادت و زهد قيس
قيس داراى ويژگيهاى زيادى بود از جمله در هنگام عبادت خاضع و خاشع بود و با
حضور قلب به خداى نماز مى گذارد.
ابو عمرو كشى از امام رضا (ع ) نقل مى كند كه فرمود: مردى از اصحاب على (ع ) كه به
او قيس مى گفتند، در نماز بعد از اينكه يك ركعت نماز خوانده بود مارى ديد كه واردى
سجاده او شد، وقتى كه به به سجده رفت مار به گردن او پيچيد و بعد از آن زير پيراهن
او رفت .
(117)
ابو عمرو و كشى اسم چهار تن از ياران على (ع ) را ذكر مى كند كه اسم آنها قيس بوده
و در تعيين فرد خاصى تشكيك مى كند. اما مسعود اين واقعه را درباره قيس بن سعد نقل
مى نمايد و چنين مى نويسد: قيس بن سعد از حيث زهد و ديندارى و تمايل نسبت به
طرفدارى از على (ع ) داراى مقامى بزرگ است . در مرتبه خوف از خداوند و فرط بندگى و
اطاعت او نسبت به ذات پروردگار، كارش به جايى رسيد كه در نماز هنگامى كه براى سجده
خم شد. ناگاه مار بزرگى در سجده گاهش نمايان شد و او بدون اينكه از آن مار انديشه
به خاطر راه دهد، همچنان سر خود را بر كنار آن مار فرود آورد و در پهلوى آن به سجده
پرداخت . در اين موقع مار دور گردنش پيچيد، ولى او در نماز خود كوتاهى ننمود و از
آن چيزى نكاست تا كه از نماز فارغ شد و مار را با دست خود از گردن جدا كرد و به
طرفى افكند.(118)
قيس بن سعد هميشه اين گونه دعا مى كرد:
اللّهمّ ارزقنى حمدا و مجدا، فانّه لاحمد الاّ بفعال ، و لا مجد، الاّ بمال ،
اللّهمّ وسّع علىّ فانّ القليل لايسعنى و لا اسعه .
(119)
((خداوند ستايش و بزرگوارى را روزى من فرما! زيرا ستايش جز
به انجام كارى كه در خور ستايش باشد ممكن نيست و بزرگوارى جز به مال ميسر نيست .
خداوندا به من وسعت عطا فرما زيرا مال كم در خور من نيست و من به واسطه خوى بخشش و
عطا در خور آن نيستم .))
مرگ قيس
ابن ابى الحديد گويد: قيس بن سعد مردى شجاع و با تجربه بود. طرفدار على و
فرزند آن حضرت بود و با ابوبكر بيعت نكرد و بر همين عقيده باقى بود تا اينكه در سال
60 هجرى از دنيا رحلت كرد.(120)
مرحوم علامه امينى مى نويسد: عده زيادى از مورخين نقل كرده اند كه قيس در اواخر
خلافت معاويه در مدينه وفات يافت . بنابراين اگر سال مرگ معاويه از سالهاى خلافت وى
حساب گردد، بايد سال وفات قيس را سال شصت هجرى دانست و الا بايد گفت كه در سال
پنجاه و نه هجرى وفات كرده است ، رحمت خدا بر او باد.(121)
3- مالك بن حارث اشتر نخعى استاندار مصر
پيش از شرح زندگانى مالك اشتر، توجه به دو نكته ضرورى است :
1- از آنجا كه مالك اشتر به عنوان استاندار مصر شهرت يافته و علت آن هم عهدنامه
مشهورى است كه اميرالمؤ منين (ع ) به وى نوشته است ، شرح حال مالك را ضمن
استانداران مصر ذكر مى كنيم . در جلد اول نيز آنچه مربوط فعاليتهاى وى در سرزمين
جزيره و نصيبين بود، ذكر كرديم .(122)
2- گرچه مناسب اين بود كه بعد از شرح قيس به شرح زندگانى محمد بن ابى بكر كه بعد از
او والى مصر شد بپردازيم ؛ اما از جهت اينكه مالك اشتر قبل از رسيدن به مصر به
شهادت رسيده و محمد تا مدتى بعد، كارگزاران مصر بوده است و
در اين ارتباط بين اميرالمؤ منين و محمد بن ابى بكر نامه هايى رد و بدل شده است ،
مناسب است شرح حال مالك را پيش از شرح زندگانى و كارگزاران محمد بن ابى بكر بر مصر،
بياوريم .
شرح حال مالك اشتر
مالك بن حارث اشتر
(123) نخعى - رحمة الله عليه - از ياران باوفاى اميرالمؤ منين على (ع ) و جزو
افراد انقلابى بود كه قبلا عثمان آنها را به شام تبعيد كرده بود و از مخالفان سر
سخت عثمان محسوب مى شد. وى مردى شجاع ، زيرك و با ذكاوت و با رشادت و از مخلصان و
بندگان صالح خدا بود.
براى شناخت مالك اشتر بهترين تعبير و سخن ، سخن پيشواى او اميرالمؤ منين است كه بعد
از شهادت مالك فرمود:
رحم اللّه مالكا فلقد كان لى كما كنت لرسول اللّه (ص )
(124)
((خداوند مالك را رحمت كند، او براى من چنان بود كه من براى
رسول خدا بودم .))
علامه حلى - رضوان الله عليه - در قسم اول از خلاصه الرجل درباره مالك گويد: مالك
اشتر- كه خداوند روحش را مقدس گرداند و از او راضى باشد- مردى جليل القدر و داراى
منزلى بزرگ بود. پيوند او با على (ع ) روشنتر از آن است كه مخفى بماند. حضرت
اميرالمؤ منين در مرگ وى متاءسف شد و فرمود: لقد كان لى كما كنت لرسول اللّه .
(125)
اين داوود بعد از نقل اين سخن اميرالمؤ منين گويد: همين سخن على (ع ) براى شرافت
مالك كافى است .
(126)
ابن ابى الحديد درباره مالك گويد: مالك اشتر مردى جنگجو و شجاع بود و جزو بزرگان و
رؤ ساى شيعه و از دوستداران شديد اميرالمؤ منين و يارى دهندگان او بود(127)
اگر انسانى قسم بخورد كه خداوند در ميان عرب و عجم فردى شجاعتر از او جزو استادش
اميرالمؤ منين (ع ) نيافريده ، من گمان نمى كنم كه گناه كرده باشد. زمانى كه از
شخصى درباره مالك اشتر سؤ ال شد، او در جواب گفت : چه بگويم درباره كسى كه زندگى او
مردم شام را شكست داد و مرگ او باعث شكست مردم عراق گرديد.(128)
سخن رسول خدا (ص ) درباره مالك
عظمت و فضيلت مالك اشتر از سخنى كه نبى گرامى اسلام (ص ) دارد بخوبى استفاده
مى شود. در كلام رسول خدا مالك مؤ من ، و بنا به ديگر جزو صالحان معرفى شده است و
كسى را كه رسول خدا (ص ) مؤ من و يا صالح بداند، جزو نيكان امت اسلامى خواهد بود.
ابن عبدالبر در ((استيعاب )) در شرح
حال ابوذر مى نويسد: وقتى ابوذر در هنگام وفات در ((ربذه
)) نگرانى و گريه و ناراحتى همسرش را - به جهت تنهايى - ديد،
به وى گفت : نگران و ناراحت مباش زيرا از رسول خدا شنيدم كه فرمود:
ليموتنّ احدكم بفلاه من الارض تشهده عصابة من المؤ منين .
((يكى از شما در بيابان بى آب و علف از دنيا مى رود و گرامى
از مؤ منان در هنگام مرگ در بالين او حاضر خواهند شد.))
بعد از سخن ابوذر، همسر وى كه نگران تنهايى خود بود از آن جهت كه نمى توانست ابوذر
را تدفين و تكفين كند، كنار جاده رفت و كاروانى را كه از آنجا رد مى شد، مطلع ساخت
كه ابوذر صحابى رسول خدا (ص ) در حال احتضار است ؛ كاروانيان با شنيدن اين مطلب به
بالين ابوذر رفتند و بعد از اينكه وى از دنيا رفت او را كفن كرده و بعد از نماز بر
او، دفن كردند. مالك اشتر و حجربن عدى ، جزو اين كاروان بودن
(129)
و به عنوان مؤ منانى كه پيامبر (ص ) ايمان آنها را تاءييد كرده ، شناخته مى شوند.
اين حديث در كتب شيعه چنين نقل شده كه ابوذر گفت : پيامبر (ص ) به من خبر داده كه
در سرزمين غربت خواهم مرد و مسؤ وليت غسل ، دفن و نماز بر من را مردان صالحى از
امتم به عهده خواهند داشت .
محمد بن علقمه گويد: همراه مالك بن حارث اشتر و عبدالله بن فضل تيمى و رفاعة بن
شداد بجلى ، به قصد حج ، حركت كرديم تا به ربذه رسيده و در آنجا ابوذر را غسل داده
و كفن كرديم و مالك اشتر بر او نماز خواند. بعد او را دفن نموديم . سپس مالك اشتر
كنار قبر ابوذر ايستاد و گفت :
((اى خدا، اين ابوذر صحابى رسول خدا (ص ) است كه تو را در
ميان بندگانت عبادت نموده و براى و براى رضايتت با مشركين جهاد كرده و چيزى را
دگرگون نساخته است . بلكه او كار خلاف شرع مشاهده نموده و در را مقابل خلاف با زبان
و قلبش اعتراض كرده است . تا اينكه به او ستم شده و وى را تبعيد و محروم ساختند و
نسبت به او تحقير روا داشتند تا اينكه به تنهايى در غربت جان سپرد.
اى خدا؛ نابود فرما كسى را كه ابوذر را از حرم رسول تو محروم و تبعيد كرد.))
ابن علقمه گويد: ما همه دستهايمان را بلند نموده و آمين گفتيم .
(130)
ابن ابى الحديد بعد از نقل اين واقعه گويد: كتاب استيعاب را نزد شيخ ما عبدالوهاب
بن سكينه ، محدث مى خواندند و من در مجلس حاضر بودم . وقتى كه خواننده به اين مطلب
(حديث نبوى ) رسيد. استاد من عمربن عبدالله دباس گفت : ((شيعه
پس از اين هر چه مى خواهد بگويد؛ آنچه سيد مرتضى و مفيد گقته اند قسمتى از اعتقادات
مالك اشتر و حجربن عدى درباره عثمان و كسانى است كه قبل از او بودند.))
شيخ به استادم اشاره كرد كه سكوت كند. استاد نيز سكوت كرد.(131)
استاد ابن ابى الحديد مى خواست بگويد: وقتى كه رسول خدا (ص ) مالك اشتر و حجر بن
عدى را مؤ من معرفى كند. سخنان و رفتار آنها قابل توجه بوده و اعتقادات آنها نسبت
به خلفاى سابق صحيح است و دشمنان آنان دشمنان دين و قرآن خواهند بود.
نامه مالك به عايشه
مالك اشتر از آنجا كه جزو ياران خاص اميرالمؤ منين على (ع ) و از طرفداران
حكومت آن حضرت بود، هنگامى كه متوجه شد عايشه آهنگ بصره كرده و در صدد قيام عليه
حكومت اميرالمؤ منين (ع ) است ، طى نامه اى كه به مكه فرستاد، عايشه را از اين كار
نهى كرده و براى او نوشت :
((اما بعد؛ تو همسر رسول خدا (ص ) هستى و به تو فرمان داه
است كه در خانه خود بمانى . اگر چنين كردى چه بهتر و اگر در خانه خود، توقف نكرده و
به پاخاستى ، من با تو جنگ مى كنم . تا تو را به خانه ات و جايگاهى كه باعث خوشنودى
خدايت گرديد، برگردانم .))
(132)
مالك اشتر مى دانست كه حركت عايشه بر خلاف رضاى خدا و دستور اسلام است . لذا از او
خواست كه با درنگ در منزل ، رضايت حق را به دست آورد. اين نامه مالك باعث خشم عايشه
گرديد. اما آنچه براى مالك اهميت و ارزش داشت ، تنها كسب رضايت خداوند بود.
حضور فعال مالك اشتر در جنگ جمل
مالك اشتر از آغاز تا پايان جنگ جمل همراه على (ع ) بود. او بود كه با حضور
در كوفه ابوموسى را عزل و مردم آن ديار را براى جنگ با على (ع ) همراه ساخ
(133)
و در صحنه هاى مختلف جنگ جمل حماسه ها آفريد و ضربه هاى سختى بر ناكثين وارد ساخت .
اينك به نمونه هايى از رشادتهاى وى اشاره مى كنيم .
محمد بن طلحه در جنگ جمل هماورد مى طلبيد. مردى به نام معكبر بن حدير با او درگير
شد. اما وى به دست محمد كشته شد. محمد از كشتن معكبر خوشحال بود و غرور او را فرا
گرفت . مجددا همآورد طلبيد. اين بار مالك اشتر همچون شيرى كه گويا از بند رسته
باشد، در مقابل او ايستاد. طلحه كه متوجه شد اشتر براى مبارزه با فرزندش محمد،
آمده ؛ دست محمد را گرفت و گفت : فرزندم برگرد، اين شيرى است كه در پى طعمه مى دود.
مگر نشنيدى گفتار خداوند را كه مى فرمايد:
و اتّقوا فتنة لا تصيبنّ الّذين ظلموا منكم خاصّ(134)
((بپرهيزيد از فتنه اى كه تنها نصيب ظالمان نمى گردد.))
اما محمد كه غرور او را فرا گرفته بود، سخن پدر را ناديده گرفت ، و در مقابل اشتر
ايستاد. مالك اشتر نيزه اى به جانب محمد پرتاب كرد. وى به خود آمد و فرار را بر
قرار ترجيح داد اما مالك او را تعقيب كرد و خود را به او رساند و چنان ضربه اى به
او زد كه به صورت ، روى زمين افتاد، مالك پياده شد كه سرش را جدا كند، محمد گفت :
به خاطر خدا دست از من بردار! مالك شمشير خود را برگرفت و محمد را سوار بر مركبش
كرد به جانب پدرش روانه ساخت ، ولى محمد همان روز مرد.
مالك به جايگاه خود برگشت و رجز مى خواند كه : ((من به جانب
او نيزه زدم و او بروى دستها و دهان خود افتاد؛ من او را تنها به اين جهت زدم كه
جزو پيروان على (ع ) نبود. آرى هر كس كه از حق پيروى نكند، پشيمان مى شود.))(135)
در صحنه اى ديگر از جمل ، ابن جفير هماورد مى طلبيد و رجز مى خواند. مالك اشتر در
مقابل او ايستاد و گفت : بشنو و در جواب اشتر عجله نكن و بزودى جام خونين مرگ را
خواهى چشيد!مالك ، ابن جفير را كشت و چند نفر ديگر را به هلاكت رساند و در ميدان
هماورد مى طلبيد و رجز مى خواند كه : ((ما فرزندان مرگ هستيم
)). در اين هنگام عبدالله بن زبير با او به مبارزه پرداخت .
مالك چنان ضربه اى به او زد كه وى بروى زمين افتاد. مالك روى سينه عبدالله نشست كه
او را بكشد. عبدالله با نگرانى تمام فرياد زد! مرا و مالك را با هم بكشيد. نيروهاى
دشمن كه متوجه شدند. از هر طرف به جانب مالك آمدند. مالك اشتر بدون اينكه فرصت را
از دست بدهد، عبدالله را رها كرد و همچون عقاب تيزبال بر مركب خود سوار شد. دشمن
وقتى كه خود را به منطقه درگيرى مالك و عبدالله رساند، ديد مالك سوار بر مركب است .
بنابراين از اطراف او متفرق شدن
(136)
و عبدالله بدين گونه از مرگ نجات يافت .
رشادتها و دلاوريهاى مالك در جنگ جمل بيش از اين است ؛ در اينجا تنها به نمونه هايى
از آن اشاره شد نقش وى در شكست دشمن در جنگ جمل و صفين بر كسى پوشيده نيست . طرماح
بن عدى مالك را در جنگ به خروس تشبيه مى كند كه به سرعت دانه ها را مى چيند.(137)
گفتگوى مالك و عايشه بعد از جنگ جمل
پس از پايان جنگ جمل ، عمار ياسر و مالك اشتر در بصره نزد عايشه رفتند.
عايشه گفت : اى ابايقظان (كنيه عمار) چه كسى با توست ؟
عمار گفت : مالك اشتر. عايشه رو به مالك كرد و گفت : تو بودى كه چنان رفتارى با
عبدالله بن زبير داشتى ؟ مالك گفت : بله ، اگر اين نبود كه من پير و مسن هستم و
قانعم ، او را مى كشتم و مسلمانان را از شرّ وى راحت مى كردم . عايشه گفت : مگر
نشنيدى كه پيامبر فرموده : مسلمان ، مسلمان را نمى كشد مگر كسى را كه كافر شود، يا
زناى محصنه كند، يا نفس محترمى را به قتل برساند؟
مالك گفت : اى ام المؤ منين ! به خاطر يكى از اين سه تا، با او جنگ كرديم .
(138)
سخن مالك درست و بجا بود، زيرا اصحاب جمل هم عنوان باغى داشتند و هم عده اى از
ياران على (ع ) و مردم بى گناه بصره را به قتل رساندند. و در هر صورت كشتن ياران
عايشه خلاف شرع و بر خلاف فرمايش پيامبر نبوده است .
حضرت اميرالمؤ منين مى فرمايد: ((من سلّ سيف البغى قتل به
(139)
(140)
(141)
(142)
(143)
(144) )) (هر كس شمشير ستم (از غلاف ) بيرون كشد به همان
كشته شود.)
حضرت امير (ع ) در خصوص اصحاب جمل مى فرمايد:
فو اللّه لو لم يصيبوا من المسلمين الاّ رجلا واحدا. معتمدين لقتله ، بلا جرم جرّه
، لحلّ لى قتل ذلك الجيش كلّه ؛ اذ حضروه فلم ينكروا، و لم يدفعوا عنه بلسان و
لابيد دع ما انّهم قد قتلوا من المسلمين مثل العدّة الّتى دخلوا بها عليهم .
(145)
((سوگند به خدا اگر (اصحاب جمل ) دست نمى يافتند مگر به يك
مرد از مسلمانان و او را عمدا بدون آنكه مرتكب جرم و گناهى شده باشد، بكشند، كشتن
همه آن لشكر، براى من حلال بود. زيرا آن لشكر، حاضر بود و نهى از منكر و كار زشت
ننمودند. و از كشتن او (مرد مسلمان ) به زبان و دست جلوگيرى نكردند. رها كن كه
ايشان به اندازه عدد لشگرشان كه بر مسلمانان وارد شدند، از آنها كشته اند.))
مالك اشتر استاندار جزيره و نصيبين
اميرالمؤ منين پس از پايان جنگ جمل و استقرار در كوفه - در روز دوشنبه
دوازدهم رجب سال 36 هجرى - مالك اشتر را، به عنوان استاندار جزيره انتخاب كرد و
حكومت شهرهاى موصل ، نصيبين ، دارا، سنجار، آمد، هيت و عنات را به وى واگذارد(146)
مالك مسؤ وليت اين شهرها را به عهده داشت تا اينكه حضرت وى را روانه مصر ساخت .
توضيح بيشتر درباره اين منطقه را در جلد اول مطالعه فرماييد.
(147)
مالك اشتر و جنگ صفين
مالك اشتر در جنگ صفين جزو معدود افرادى بود كه قاطعانه تا آخر خواهان ادامه
جنگ بود و جنگيد و توطئه هاى دشمن و نقشه هاى شوم را مى شناخت .
ما تنها به گوشه هايى از فعاليتهاى مالك اشتر در صفين اشاره مى كنيم .
هنگامى كه حضرت على (ع ) با يارانش براى جنگ صفين حركت كردند، در منطقه
((رقه )) كه اكثريت مردم آن طرفدار
عثمان و معاويه بودند، به مردم رقه فرمود: ((پلى برافرازيد
تا از روى آن به سوى شام حركت كنيم .)) ولى آنها از قبول اين
كار امتناع ورزيدند، در حالى كه كشتيهاى خود را جمع كرده بودند. على (ع ) برخاست كه
از روى پل ((منبج )) بگذرد و اشتر را
در ميان آنها گذاشت .
اشتر به مردم رقه گفت : ((اى مردم سوگند به خدا! اگر
اميرالمؤ منان از رودخانه بگذرد و شما براى او پل نسازيد، با شمشير شما را درو
خواهم كرد و زمينهاى شما را ويران خواهم ساخت و اموال شما را خواهم گرفت .))
آنها به يكديگر نگريسته و گفتند: بايد بدانيم كه اشتر هر چه بگويد عمل مى كند؛ على
او را بر ما گماشته تا به ما آزار رساند. از اين رو به دنبال اشتر فرستادند كه
بازگرد كه ما براى شما پل خواهيم ساخت . اشتر نيز اميرالمؤ منين (ع ) را خبر داد و
او باز گشت و مردم آن ديار پلى بر پا ساختند. پس از افراشته شدن پل نفرات و ساز و
برگها و جنگ افزارها را از روى آن گسيل داشتند سپس على (ع ) اشتر را بر سه هزار
سوار گمارد. تا همه بگذرند آخرين كسى كه از روى پل گذشت ، اشتر بود.(148)
اين عمل مالك اشتر مورد تاءييد حضرت على (ع )بوده و بدان خاطر على (ع )، مالك را از
اجبار مردم رقه منع نكرد، البته مالك آنها را تنها تهديد كرد و كار ديگرى انجام
نداد.
به جهت همين لياقتى كه مالك داشت ، اميرالمؤ منين (ع ) وى را فرماندهى پيشقراولان
لشگر برگزيد و فرماندهان فبلى را بر كنار كرد.
پيشقراولان لشگر على (ع ) در صفين
امير المؤ منين از نخليه دوازده هزار تن را به فرماندهى زيادبن نضر و شريح
بن هانى به عنوان پيشگراولان لشگر روانه كرد و توصيه هاى لازم را به آنها نمود.(149)
حضرت ،زيادبن نضر را به تقوا توصيه كرد و از ظلم به مردم بازداشت .سپس نامه اى براى
او نوشت كه در آن توصيه هاى لازم نظامى ذكر شده بود(150)
قسمتى از اين در نهج البلاغه (نامه يازدهم ) ذكر شده است ،گر چه آنها در نهج
البلاغه آمده با آنچه در تحت العقول نقل شده است ،تفاوتهاى اندكى از جهت جابجايى
جملات دارد،اما متن نامه يكى است .
حضرت در اين نامه توصيه مى كند كه لشگر گاه شما بايد در دامنه كوهها يا كنار
رودخانه ها باشد و حمله از يك سو يا دو سو انجام گيرد و لازم است در بلندى كوهها و
حاشيه تپه ها ديدبانان قرار داده ،تا دشمن ناگهانى حمله نكند.حضرت درباره
پيشقراولان لشگر مى نويسد:
((و اعملو انّ مقدّمة القوم عيونهم ،و عيون المقدّمة طلائعهم
، و اياكم التّفرّق ،فاذا نزلتم فانزلوا جميعا،و اذا رتحلتم فارتحلوا جميعا،و اذا
غشيكم اللّيل فاجعلوا الرّماح كفّة ،و لا تذوقوا النّوم الاّ غرارا و مضمضة .))(151)
((بدانيد جلو داران لشگر ديدبانان ايشانند و ديدبان جلودران
جاسوسان هستند.و از تفرقه و پراكندگى بپرهيزيد،پس هر گاه فرود آمديد همگى فرود آييد
و هر گاه كوچ كنيد همگى كوچ كنيد،و چون شب شما را فرا گرفت نيزه ها را گرداگرد قرار
دهيد،و نچشيد خواب را مگر اندك يا مانند آب در دهان گرداندن و بيرون ريختن .در هر
آن متوجه حمله و شبيخون دشمن باشيد و از آنان غفلت نكنيد.))
دو فرمانده زياد و شريح نيروهاى خود را حركت دادند،ولى در مسير راه بين آنان اختلاف
بروز كرد و هر يك طى نامه اى جداگانه كه به اميرالمؤ منين (ع ) نوشت ،ديگرى را به
عدم همكارى متهم كرد.اميرالمؤ منين (ع ) طى نامه اى كه به او نوشت :زيادبن نضر را
به عنوان فرمانده كل - دو نيرويى كه تحت فرماندهى هر يك از آن دو تن بود - انتخاب
كرد.
طبق نقل نويسنده وقعه صفين ،اين توصيه ها به هر دوى آنها ايراد شده بود.
(152)
پيشتازان مسير فرات را گرفته تا اينكه به منطقه عانات رسيدند،ولى متوجه شدند كه على
(ع ) به منطقه جزيره رفته و معاويه هم براى رويارويى با لشگر على (ع ) حركت كرده
است . به همين خاطر گفتند:بهتر اين است كه بين ما و على فاصله نباشد چون خواستند از
عانات عبور كنند؛ مردم آنجا مانع شدند.بنابراين از جانب هيت حركت كرده در قرقيسيا
به على (ع ) ملحق شدند. حضرت فرمود: طلايه داران من پشت سر من مى آيند.
آنها علت تاءخير را بيان كردند.حضرت مجددا آنها را به عنوان پيشقراولان روانه
كرد.آنان حركت كردند تا اينكه به ابواعور سلمى كه لشكر شام را فرماندهى مى
كرد،برخوردند.نيروهاى شام را به اطاعت از اميرالمؤ منين ، على (ع ) دعوت كردند،اما
آنها نپذيرفتند.
فرماندهى اميرالمؤ منين (ع ) طى نامه اى به آن حضرت نوشتند:ما ابواعور سلمى را در((سور
روم )) ملاقات كرديم ،وى همراه گروهى از مردم شام بود؛آنها
را به اطاعت از تو دعوت كرديم اما نپذيرفتند.لطفا دستور لازم را صادر فرماييد.
انتصاب مالك به فرماندهى پيشقراولان
اميرالمؤ منين (ع ) طى پيامى كه به مالك اشتر- توسط حارث بن جمهان جعفى -
فرستاد وى را به عنوان فرمانده پيشقراولان لشكر منصوب كرد و دستورات لازم را به وى
داد و فرمود:
((مال ،انّ زيادا و شريحا ارسلا الى يعلمانى انّهما لقيا ابا
الاعور السلمى فى جند من اهل الشّام بسور الروم .فنبّانى الرسول انّه تركهم
متوافقين .فالنّجاء الى اصحابك النّجاء. فاذا اتيتهم فانت عليهم ، و ايّاك ان تبدا
القوم بقتال الاّ ان بيدؤ ك حتّى ان تلقاهم و تسمع منهم ؛ و لا يجرمنّك شنآنهم على
قتالهم قبل دعائهم و الاعذار اليهم مرّة بعد مرّة . واجعل على ميمنتك زيادا و على
ميسرتك شريحا وقف بين اصحابك وسطا،و لا تدن منهم دنوّ من يريد ان ينشب الحرب ولا
تباعد من يهاب الباس من الباس ، حتى اقدم عليك فانى حثيت السّير اليك ان شاء اللّه
.))(153)
((اى مالك زياد و شرح به من پيغام دادند كه ابو اعور سلمى را
همراه لشكرى از شاميان در ((سور روم ))
ديدار كرده اند.اما فرستاده آنها به من گزارش داد كه هر دو طرف آرايش جنگى به خود
داده اند. پس تمام توجهت به سوى يارانت باشد و به جانب آنها بشتاب و چون به ايشان
رسيدى فرماندهى آنها با توست .
مبادا جنگ را آغاز كنى مگر آنكه آنان جنگ را شروع كنند. آن هم بعد از ديدار با آنان
و شنيدن گفته هايشان ، دشمنى ، تو را به جنگ با آنها - قبل از دعوتشان به حق و
عذرآورى مكرر آنان - سوق ندهد زياد را بر جناح راست و شريح را بر جناح چپ بگمار و
خود در قلب سپاه قرار بگير. آن قدر به آنها (دشمن ) نزديك مشو كه گويى قصد افروختن
آتش جنگ را دارى و آن اندازه دور مشو كه گويى از جنگ بيمناكى . در آن جا بمان تا من
به تو برسم من ان شاءالله بزودى حركت خواهم كرد))
نامه اميرالمومنين (ع ) به زياد و شريح
حضرت طى نامه اى كه به زياد و شريح نوشت ، آنها را از حدود اختيارات فرمانده
جديد مطلع و از آنها خواست كه از وى اطاعت نمايند. اين نامه در نهج البلاغه ذكر شده
و آمده كه حضرت آن را به دو تن از اميران سپاهش نوشته است . در اينجا ابتداى نامه
را از نهج البلاغه و ذيل آن را از وقعه صفين نقل مى كنيم .
((اما بعد: وقد امّرت عليكما و على من فى حيّز كما مالك بن
الحارث الاشتر، فاسمعاله و اطيعا، و اجعلاه درعا و مجنا، فانّه ممن لا يخاف و هنه و
لا سقطته ، ولا بطؤ ه عمّا الاسراع اليه احزم ، ولا اسراعه الى ما البطؤ عنه امثل
(154)
و قد اءمرته بمثل الّذى اءمرتكما: الاّ بيدا القوم بقتال حتّى يلقاهم فيودعو هم و
يعذر اليهم . ان شاء اللّه .))
(155)
من مالك اشتر پسر حارث را بر شما و سپاهيانى كه تحت فرمان شماست فرماندهى دادم .
گفته او را بشنويد و از وى اطاعت كنيد.او را چون زره و سپر،نگهبان خود كنيد.زيرا
مالك كسى است كه نه سستى و لغزش بر او مى رودو نه كندى كند،آنجا كه شتاب بايد و نه
شتاب گيرد آنجا كه كندى شايد.و به او همان دستورى را داده ام كه به شما امر كرده ام
كه با آن قوم (دشمن ) آغاز به جنگ نكند مگر آنكه با آنها ديدار كند و دعوتشان كند و
حجت را تمام كرده باشد،ان شاءالله .
اين نامه شاءن و رفعت و مقام و زيركى مالك و نيز اعتمادى را كه حضرت امير(ع ) به
مالك داشته ،بيان مى كند.ابن ابى الحديد در شرح اين نامه گويد:نامه اميرالمؤ منين
با كوتاهيش در تعريف مالك ،همان نقشى را دارد كه گفتار طولانى نمى تواند آن را بيان
كند.به جان خودم سوگند!اشتر سزاوار آن بود.او دليرى قوى ،بخشنده و اميرى با حلم
،فصيح و شاعر بود.نرمى و خشونت در او جمع بود.در جاى حمله و هجوم يورش مى برد و
جايى كه مناسب با رفق و مدارا بود،رفق و مدارا مى كرد.(156)
|