نعيم بن هبيره ، برادر مصقله
برادر مصقله به نام نعيم بن هبيره شيبانى
جزو شيعيان و طرفداران حضرت امير (ع ) بود. مصقله طىّ نامه اى كه به
وسيله مردى از نصاراى ((تغلب )) به نام ((حلوان )) براى او فرستاد،
نوشت : امّا بعد من با معاويه درباره تو صحبت كردم . او به تو وعده
كرامت داده و تو را به امارت مفتخر كرده است . همين كه فرستاده من به
تو رسيد، به جانب من بيا والسّلام .
مالك بن كعب ارحبى كه كارگزار عين التمر بود، اين فرستاده را گرفت و او
را نزد على (ع ) فرستاد. حضرت نامه او را گرفته ، خواند و بعد دست او
را قطع كرد كه بر اثر قطع دست ، از دنيا رفت . نعيم طىّ نامه اى ،
اشعارى براى مصقله نوشت كه در آن اشاره به نامه اى كه او فرستاده بود،
نشده بود.
وقتى كه نامه نعيم به مصقله رسيد، فهميد كه مرد نصرانى هلاك شده است .
تغلبيون نيز بعد از مدّتى متوجّه شدند كه مردى از آنها به هلاكت رسيده
، لذا پيش مصقله آمدند و گفتند: تو سبب هلاك ((حلوان )) شده اى ؛ يا او
را بياور و يا اين كه ديه او را بپرداز. مصقله گفت : من قادر بر آوردن
او نيستم امّا ديه او را مى پردازم .
(598)
آرى مصقله مى خواهد كه برادر خود را نيز به گمراهى بكشاند؛ امّا از
آنجا كه برادرش مردى مؤ من و از شيعيان على (ع ) بود، درصدد بازگرداندن
وى برآمد و چون از حضرت امير (ع ) خجالت مى كشيد، لذا بزرگان بكربن
وائل اين مطلب را به على (ع ) گفتند و از او اجازه گرفتند كه نامه اى
به مصقله نوشته ، او را به بازگشت تشويق نمايند. آنها نامه اى به مصقله
نوشتند و همراه فردى به شام فرستادند. مصقله پس از دريافت نامه ، آن را
براى معاويه خواند. معاويه گفت : تو نزد من مظنون نيستى و وقتى كه چيزى
براى تو آمد، آن را از من پنهان دار مصقله جواب نامه را به آورنده نامه
داد و گفت : من خود از نزد على فرار كرده ام ، امّا من غيبت على (ع )
را ننموده و سخن بدى نسبت به وى نزده ام و در نامه خود نوشته بود كه من
اينجا هستم ؛ اگر معاويه پيروز شد، باز مى گردم و اگر على (ع ) پيروز
شد، به سرزمين روم مى روم ؛ امّا تا زمانى مرگم از على (ع ) به نيكى
ياد خواهم كرد.
(599)
فساد اخلاقى مصقله
نوشته اند بين مصقله و مغيرة بن شعبه منازعه و اختلافى رخ داد.
مغيره در كلام خود با مصقله تواضع نمود؛ به طورى كه مصقله بر او جرى
گرديده ، او را دشنام داد و گفت : من شباهتى از خود را در شكل بچه ات
مى بينم . وقتى كه مغيره اين را شنيد، چند نفر را به شهادت طلبيد و
آنها در نزد شريح قاضى شهادت دادند و شريح قاضى او را حدّ زد. مصقله از
آن ، پس در شهرى كه مغيره در آن بود، درنگ نمى كرد و داخل كوفه نشد تا
اين كه مغيره مرد و مصقله بعد از مرگ وى وارد كوفه شد. عدّه اى از
قبيله اش به استقبال او آمده ، بر او سلام كردند و هنوز از جواب سلام
فارغ نشده بود كه از آنها درباره مقابر ثقيف سؤ ال كرد و او را
راهنمايى كردند. عدّه اى از اقوامش در مسير، سنگ برمى داشتند. مصقله
گفت : اين براى چيست ؟ گفتند: ما تصوّر مى كنيم كه مى خواهى قبر مغيره
را سنگ باران كنى . به آنها گفت : سنگها را بيندازيد و سپس سر قبر
مغيره رفته ، از او تجليل كرد.(600)
اين حكايت ، فساد اخلاقى مصقله را نشان مى دهد. طبرى پيرامون فساد دينى
او علاوه بر آنچه گذشت مى نويسد: زياد بن ابيه وقتى كه مى خواست حجر بن
عدى را به شام بفرستد، نامه اى به صورت زير تنظيم كرد و از بزرگان كوفه
خواست آن را امضا كنند. نامه را هفتاد نفر امضا كردند كه از جمله آنها
مصقله ، قعقاع بن شور و قدامة بن عجلان بودند. امّا متن نامه امضا شده
: ((بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين چيزى است كه ابوبردة
(601)
بن ابوموسى بر آن شهادت مى دهد. خدا پروردگار جهانيان است . حجر بن عدى
طاعت را رها كرده و از جماعت جدا شده و خليفه را لعنت كرده و مردم را
به جنگ و آشوب دعوت كرده ، گروهى را به شكستن بيعت و خلع اميرالمؤ منين
، معاويه دعوت مى كند و به خداوند آشكارا كفر ورزيده است )).(602)
مرگ مصقله
سرانجام مصقله در سال نودوهشت هجرى به دستور معاويه همراه با ده
هزار نفر به منطقه طبرستان رفت . او و تمام يارانش در آنجا كشته شدند و
اين ، ضرب المثل شد: ((تا اين كه مصقله از طبرستان برگردد)).
(603)
3- زياد بن ابيه ، كارگزار فارس
سميّه مادر زياد از زنان بدكاره عرب به شمار مى آمد. وى شوهرى
به نام عبيد داشت و لذا به زياد، ابن عبيد مى گفتند. شيخ طوسى مى
فرمايد: زياد بن عبيد كارگزار حضرت على (ع ) بر بصره بود.
(604)
به او زياد بن سميّه و - بعد از الحاق معاويه او را به ابوسفيان - زياد
بن ابوسفيان نيز گفته اند؛ امّا وى به زياد بن ابيه
(605)
مشهور است . اوّلين كسى كه به او زياد بن ابيه گفت ، عايشه بود. زياد
در طائف ، در سال فتح مكّه يا سال اوّل هجرت ، به دنيا آمد.
(606)
چون زياد بزرگ شد، ادب آموخت و به كارهاى ديوانى پرداخت . زمانى عمربن
خطاب او را براى اصلاح امورى به ايمن فرستاد. زياد روزى كه از آنجا
برگشت ، در مجلس عمر - كه بزرگان صحابه و ابوسفيان در آن جمع بودند -
حضور يافت و سخنانى بليغ و رسا گفت كه حاضرين ، مانند آن را نشنيده
بودند. در اين هنگام ، عمرو بن عاص اظهار داشت كه به به چه جوان
برازنده اى ! اگر پدرش از قريش بود، همانا عرب را رهبرى مى كرد.
ابوسفيان گفت : به خدا سوگند پدرى كه نطفه او را در رحم مادرش نهاده
است ، من مى شناسم و او از قريش است . على (ع ) فرمود: چه كسى است ؟
ابوسفيان گفت : من . على (ع ) فرمود: ابوسفيان دم مزن ! تو خود مى دانى
كه اگر عمر اين سخن را بشنود، بى تفاوت نخواهد بود و به حساب تو خواهد
رسيد.(607)
زياد مدّتها در بصره كاتب مغيرة بن شعبه و ابوموسى و بعد از آن كاتب
عبداللّه بن عامر و سپس كاتب ابن عبّاس گرديد
(608)
و مدّتى به عنوان جانشين ابن عبّاس در بصره كار مى كرد. وى در فتنه
عبداللّه بن حضرمى به عنوان جانشين ابن عبّاس در بصره بود.
وقتى كه زياد جانشين ابن عبّاس در بصره بود، كارهاى ناشايسته اى از او
سر زد. لذا حضرت على (ع ) به او نامه اى نوشت و او را نصيحت و موعظه
فرمود. حضرت اين نامه را به زياد بن ابيه هنگامى كه در حكومت بصره قائم
مقام و جانشين عبداللّه بن عبّاس بود، نوشت و عبداللّه در آن هنگام ،
از جانب على ، اميرالمؤ منين (ع )، بر بصره و شهرهاى اهواز، فارس و
كرمان حكمفرما بود.
و انّى اءقسم باللّه قسما صادقا، لئن بلغنى اءنّك خنت من فى ء المسلمين
شيئا صغيرا اءو كبيرا، لاءشدّن عليك شدّة " تدعك قليل الوفر، ثقيل
الظّهر، ضئيل الامر، والسّلام .
و همانا من سوگند به خدا ياد مى كنم ؛ سوگندى از روى راستى كه اگر به
من برسد كه تو در بيت المال مسلمانان به چيز اندك يا بزرگ ، خيانت كرده
و بر خلاف دستور صرف نموده اى ، بر تو سخت خواهم گرفت ؛ چنان سختگيرى
كه تراكم مايه ، گران پشت و ذليل و خوار گرداند؛ (يعنى ، ترا از مقامت
بركنار نموده ، اندوخته ات را از تو خواهم گرفت ، تا ذليل و خوار گردى
) والسّلام .
(609)
بلاذرى در انساب الاشراف اين نامه را عينا با اضافاتى نقل مى كند. او
مى نويسد: حضرت امير (ع ) كسى را به جانب زياد فرستد كه آنچه از اموال
نزد اوست به كوفه ببرد. زياد آنچه بود، خود برداشته و به فرستاده على
(ع ) گفت : كردها خراج را پرداخت نكرده اند، اما من آنها را اداره مى
كنم . به حضرت اين مطلب را نگويى كه اگر مطلع شود، اشكال را از جانب من
ميداند. فرستاده حضرت ، ايشان را از گفته زياد مطلع ساخت و حضرت طى
نامه اى به زياد نوشت :
((فرستاده من آنچه از اكراد خبر دادى ، به من رساند و اينك توسعى در
كتمان آن داشتى و من دانستم كه اين را نگفتى ، مگر اين كه به من
بگويد.)) بعد آنچه در نهج البلاغه آمده ، نقل كرده است و فقط در آخر
نامه ، كلمه ضئيل الامر را ندارد.
(610)
تاريخ يعقوبى اين نامه را با اختلاف در عبارت نقل كرده است . آنچه در
آن اضافه شده ، اين كه مى نويسد و زياد بن عبيد، كارگزار حضرت بر فارس
بود.
((اما بعد فان رسولى اخبرنى بعجب زعم انك قلت له فيما بينك و بينه ان
الا كراد هاجت بك فكسرت عليك كثيرا من الخراج ؛ و قلت له : لاتعلم
بذالك اميرالمؤ منين ، يا زياد و اقسم باللّه انك لكاذب ، و لئن لم
تبعث بخراجك لاءشدّنّ عليك شدة تدعك قليل الوفر، ثقيل الظهر الا اءن
تكون لما كسرت من الخراج محتملا.(611)
اما بعد: فرستاده ام مرا خبر داد به مساءله عجيبى . تصور او اين است كه
در مذاكرات به وى گفته اى كه اكراد بر ضد تو آتش فتنه به پا نموده اند
و مقدار زيادى از خراج كم شده است و به فرستاده من پيام دروغ دادى كه
اميرالمؤ منين را از اين موضوع مطلع مساز. به خدا قسم مى خورم كه تو
دروغ مى گويى و اگر خراج آنجا را نفرستى ، بر تو سخت خواهم گرفت ؛ چنان
سختگيرى كه ترا كم مايه و گران پشت گرداند؛ مگر اين كه براى كمبود
خراجت ، دليلى داشته باشى .))
از نامه حضرت على (ع ) چنين استنباط مى شود كه زياد مى خواسته است
مقدارى از خراج را نگهدارد و براى حضرت نفرستد. لذا با زيركى خاصى به
فرستاده آن حضرت گفت كه عده اى از اكراد سركشى و طغيان نموده و خراج
خود را نپرداخته و كمبود از اين ناحيه مى باشد. در عين حالى كه مورخين
نوشته اند زياد به بهترين وجه در منطقه محل مسؤ وليت خود عمل نموده ،
چون مردى بوده است كه به شكار و استفاده از غذاهاى رنگارنگ و تكبر و
فخرفروشى علاقه داشت ، لذا براى تاءمين مخارج آن ، بدين وسيله مى
خواسته است از بيت المال سوء استفاده نموده ، مقدارى از خراج را براى
خود نگهدارد.
زياد در جمع آورى خراج دقيق بوده ، با زور از مردم ماليات و خراج لازم
را مى گرفت . لذا حضرت اميرالمؤ منين به زياد بن ابيه - هنگامى كه او
را بر فارس و جاهايى كه در قلمرو آن بود، جانشين عبداللّه بن عباس
گردانيد - در ضمن سخن بلندى كه بين ايشان بود و او را در آن سخن از زود
گرفتن ماليات نهى فرموده ، مى گويد:
استعمل العدل و احذر العسف و الحيف ، فان العسف يعود بالجلاء و الحيف
يدعوا الى السيف .(612)
اى زياد! عدالت را به كار بنده و از زور و ظلم و ستم دورى كن ؛ زيرا كه
زور و فشار، باعث مى شود كه مردم ديار خود را ترك كنند و ظلم و ستم ،
مردم را به شمشير و قيام مى خواند.))
عسف : يعنى ، چيزى را با زور و قهر و فشار گرفتن . حضرت على (ع ) مى
فرمايد اگر با زور از مردم ماليات و خراج بگيرى ، آنها مجبور خواهند شد
كه وطن خود را ترك نموده ، و در جايى ديگر ماءوا گزينند و ظلم و ستم
نيز باعث قيام مردم عليه ظالم و ستمگر مى گردد.
ابن ابى الحديد در شرح اين جملات مى نويسد: عادت مردم فارس اين بود كه
در زمان عثمان ، حاكم خراج املاك آنها را قبل از فروش ميوه ها به صورت
سلف طلب مى كرد و يا اين كه تصور مى كردند اول سال قمرى ، ابتداى وجوب
خراج است و خراج را كه تابع سال شمسى است با حقوقى كه تابع سال قمرى
است ، يكى مى دانستند و اين ، باعث اجحاف به مردم مى شد.
(613)
لذا حضرت على (ع ) زياد را از پيش گرفتن خراج نهى مى كند.
(614)
حضرت امير (ع ) طى نامه ديگرى زياد را از اسراف نهى مى كند و او را
دعوت به كار خير مى نمايد و براى او چنين مى نويسد:
فدع الاسراف مقتصدا، و اذكر فى اليوم غدا، و اءمسك من المال بقدر
ضرورتك ، و قدم الفضل ليوم حاجتك .
اترجوا اءن يعطيك اللّه اءجر المتواضعين و اءنت عنده من المتكبرين ! و
تطمع - و اءنت متمرغ فى النعيم ، تمنعه الضعيف و الا رملة - اءن يوجب
لك ثواب المتصدقين ؟ و انما المرء مجزى بما اءسلف و قادم على ما قدم ،
والسلام .
پس در صرف مال زياده روى مكن و ميانه رو باش ، در امروز، به ياد فردا
باش و به اندازه نيازمندى خود از دارايى پس انداز نما و زياده بر آن را
به جهت روز نيازمنديت (آخرت ) پيش فرست .
آيا اميد دارى كه خدا پاداش فروتنان را به تو بدهد و حال آن كه تو نزد
او از گردنكشان و متكبرين هستى ؟ و آيا آزمندى كه پاداش صدقه دهندگان
را براى تو واجب و لازم گرداند؛ در حالى كه تو در عيش و خوشگذارانى
غلطيده ، ناتوان و بيچاره و بيوه زن و درويش را از آن بهره نمى دهى ؟ و
جز اين نيست كه مرد پاداش داده مى شود به كارى كه از پيش انجام داده و
وارد مى گردد بر آنچه پيش فرستاده است و السلام .(615)
حضرت امير (ع ) نامه ديگر را طبق بعضى از نسخ تاريخ يعقوبى ، به زياد
مى نويسد كه مضمون آن مشابه اين نامه و نامه اى است كه از شرح ابن ابى
الحديد نقل مى كنم و در آخر نامه به زياد چنين مى نويسد: اءدب نفسك و
تب من ذنبك و اءد حق اللّه عليك ؛
(616)
خود را بساز و از گناهت توبه نما و حق خدا را كه بر ذمه تو مى باشد،
ادا كن .
ابن ابى الحديد مى نويسد كه حضرت على (ع ) يكى از غلامانش را به نام
سعد، نزد زياد - كه جانشين ابن عباس در بصره بود - فرستاد كه مال بصره
را به كوفه ، از زياد شكايت كرده ، او را سرزنش و عيب جويى مى نمايد.
حضرت على (ع ) طى نامه اى به زياد چنين مى نويسد:
اما بعد فان سعدا ذكر انك شتمته ظلما، و هددته و جبهته تجبرا و تكبرا،
فما دعاك الى التكبر، و قد قال رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله :
((الكبر رداء اللّه فمن نازع اللّه رداء قصمه )).
و قد اءخبرنى انك تكثر من الالوان المختلفة فى الصعام فى اليوم الواحد،
و تدهن كل يوم ، فما عليك لو ضمت لله اءياما، و تصدقت ببعض ما عندك
محتسبا، و اكلت طعامك مرارا قفارا فان ذلك شعار الصالحين .
اءفتطمع - و اءنت متمرغ فى النعيم تستاثر به على الجار المسكين و
الضعيف و الفقير و الا رملة و اليتيم - ان يحسب لك اجرالمتصدقين .
و اخبرنى انك تتكلم بكلام الابرار، و تعمل عمل الخاطئين فان كنت تفعل
ذلك فنفسك ظلمت ، و عملك احبطت ، فتب الى ربك يصلح لك عملك و اقتصد فى
اءمرك و قدم الى ربك الفضل ليوم حاجتك ، وادهن غبا فانى سمعت رسول
اللّه صلى اللّه عليه و آله يقول : ((ادهنوا غبا و لاتدهنوا رفها)).(617)
امّا بعد: سعد به من خبر داد كه او را بى جهت شماتت كرده و تهديد نموده
اى و از روى خودخواهى و تكبّر، مانع انجام وظيفه او شده اى . پس چه چيز
تو را به تكبّر واداشته است و حال آنكه رسول خدا (ص ) فرمود: ((كبر
بزرگى از آن خداست و هر كس با خدا در اين باره منازعه كند، خداوند او
را درهم مى شكند)). و به من خبر داد كه تو را از غذاهاى رنگارنگ در يك
روز استفاده نموده ، هر روز خود را آرايش و تدهين (استفاده از روغن و
عطر) مى كنى . چه مى شد اگر براى خدا روزهايى روزه مى گرفتى و مقدارى
از آنچه نزدت مى باشد، صدقه مى دادى كه مورد حساب واقع مى شد و غذايت
را مكرّرا ساده و بدون خورش مى خوردى ؛ زيرا اين سادگى در زندگى ،
شعار صالحان است . آيا آزمندى - و حال آنكه در نعمتها غوطه مى خورى و
آنها را به جاى همسايه و مساكين و ضعفا و فقرا و بيوه گان و يتيمان
براى خود برگزيده اى - كه براى تو اجر صدقه دهندگان در نظر گرفته شود؟!
و به من خبر داد كه تو به كلام آزادگان تكلّم مى نمايى ؛ امّا مثل
خطاكاران عمل مى كنى ، اگر اينگونه عمل مى كنى ، به نفس خود ظلم نموده
و عمل خود را ضايع كرده اى . پس به سوى پروردگارت توبه كن تا عملت را
شايسته گرداند و در كارت ميانه روى را پيشه نما و اضافى اموال را به
سوى پروردگارت ، براى روز حاجت بفرست و روز در ميان و با فاصله ، تدهين
نما؛ زيرا از رسول خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود: ((با فاصله تدهين
نماييد و هر روز تدهين نكنيد)).
حضرت امير (ع ) در اين نامه ، زياد را به خاطر برخورد زشتش نكوهش
كرده ، او را از تكبّر و خودنمايى و تنوّع در غذا نهى مى كند و به ساده
زيستى ، روزه گرفتن ، ميانه روى ، ساده غذا خوردن ، توبه ، عمل صالح
انجام دادن و توجه به خدا دعوت مى كند؛ اما زياد كه نامه را دريافت
كرد، طى جوابيه اى كه به حضرت على اميرالمؤ منين (ع ) نوشت ، گفتار سعد
را رد نموده ، گفت : او بايد شاهدى بر مدعاى خود بياورد و الّا
دروغگوست .(618)
زياد در سمت فرماندارى فارس
على (ع ) در سال سى ونهم هجرى زياد را در كرمان و فارس به امارت
منصوب نمود. سبب آن ، اين بود كه بعد از قتل ابن حضرمى در بصره ، مردم
دچار اختلاف و كشاكش شده بودند و بعضى هم بر ضدّ على (ع ) شورش كردند.
اهل فارس و كرمان نيز به طمع افتادند كه ماليات و خراج را نپردازند.
اهل هر شهر و ناحيه ، عامل خود را از ميان خود اخراج و طرد كردند. اهل
فارس هم سهل بن حنيف ، والى على (ع ) را از آنجا طرد كردند. على (ع )
با مردم مشورت كرد كه مردى سياستمدار، دانا، مدبّر، آگاه به اوضاع
سياست و باكفايت انتخاب كند. ابن عباس زياد را براى ولايت فارس پيشنهاد
كرده بود و جارية بن قدامه نيز او را تاءييد نمود. لذا حضرت ، زياد را
با تعداد بسيارى نيروى نظامى با همكارى ابن عباس به فارس فرستاد. زياد
نزد يك يك از رؤ ساء و دهقانها نماينده مى فرستاد و آنها را به اطاعت و
تسليم و ترك خلاف دعوت و وعده مساعدت مى داد و از عاقبت عصيان برحذر مى
كرد كه هر كه تمرّد كند، گرفتار خواهد شد و نيز يكى را بر ديگرى
برانگيخت كه خود مبتلاى جنگ داخلى شوند، تا اينكه تمام فارس را تحت
سيطره خود درآورد و كرمان را همين گونه تسليم خود ساخت و از كرمان به
فارس برگشت و مردم ، همه آرام گرفتند. او در استخر در يك قلعه موسوم به
قلعه زياد سكنى گزيد كه همان قلعه بعد از آن ، پناهگاه منصور يشكرى شد
و به نام قلعه منصور معروف گرديد.(619)
نكته اى كه در اينجا بايد يادآورى كنم اين كه ابن اثير، طبرى ،
(620)
ابن عبدالبر در استيعاب
(621)
و ديگران نوشته اند كه ولايت زياد بر فارس ، در سال سى ونه و بعد از
اخراج سهل بن حنيف از آنجا بوده و زمانى كه ابن عباس ، پس از فتنه ابن
حضرمى از كوفه به بصره بازگشت و حال آنكه سهل بن حنيف ، بعد از جنگ
صفّين از دنيا رفته بود. بنابراين ، اينجا اشتباهى رخ داده است و ما
احتمال مى دهيم كه اشتباها به جاى قرظة بن كعب ، سهل بن حنيف را ذكر
كرده اند؛ چون طبق نقل تنقيح المقال ،
(622)
حضرت على (ع ) امارت فارس را به قرظة بن كعب واگذار كرده بود. به هر
حال اينكه در سال سى ونه سهل بن حنيف در فارس بوده ، صحيح نيست ؛ چون
همانطور كه گفتيم او در آن زمان از دنيا رفته بود.
توطئه معاويه براى جذب زياد
چون شايستگى زياد در كنترل و نگهدارى فارس زبانزد همه شد و خبر
آن به معاويه رسيد، وى را خوش نيامد كه شخصى مانند زياد، در زمره اصحاب
على (ع ) باشد و در صدد برآمد او را به طرف خويش بكشاند. از اين رو
نامه اى به زياد نوشته ، او را وعده و وعيد داد و در ضمن ، شعرى را
نوشت كه به داستان ابوسفيان در مجلس عمر اشاره داشت : ((پدرت را فراموش
كردى و حال آنكه اثر آن ، وقتى كه براى مردم در زمان حكومت عمر سخنرانى
مى كردى ، پيدا شد)).
زياد پس از مطالعه نامه ، براى مردم سخنرانى كرد و گفت : ((عجب است از
فرزند هند جگرخوار و اساس نفاق و دورويى ! مرا تهديد مى كند و حال آنكه
بين من و او، پسر عموى پيامبر گرامى اسلام (ص )، همسر سرور زنان
جهانيان ، پدر امام حسن و امام حسين (ع ) و صاحب ولايت و حكومت و منزلت
قرار دارد كه همراه او، هزاران نفر از مهاجربن و انصار و تابعين مى
باشند. به خدا قسم اگر تمام افراد نسبت به من اشتباه كنند، هر آينه اى
معاويه يابيده اى مرا كه بى باك ترين افراد و مردى شمشير زنم .))
زياد بعد از اين سخنرانى ، نامه اى به حضرت اميرالمؤ منين (ع ) نوشت و
نامه معاويه را ضميمه آن نموده ، به كوفه فرستاد.
(623)
حضرت على (ع ) نامه اى به زياد نوشت و او را از مكر معاويه بر حذر داشت
.
اين نامه در نهج البلاغه آمده است كه ترجمه آن را نقل مى كنيم .
((و آگاه شدم كه معاويه نامه اى به تو نوشته ، مى خواهد دلت را بلغزاند
و مى خواهد در تيزى و تندى تو رخنه كند. پس از او برحذر بوده ، بترس ؛
چه او شيطانى است كه از پيش و پس و راست و چپ شخص مى آيد تا ناگهان در
هنگام غفلت و بى خبرى او در آيد و عقلش را بربايد. و در عهد عمر بن
خطاب از ابوسفيان ، سخن نسنجيده اى از خواهش نفس و وسوسه اى از وسوسه
هاى شيطان رخ داد. به گفتن اين سخن ، نسبى ثابت نشده و بر اثر آن كسى
سزاوار بردن ارث نمى گردد و كسى كه به چنين سخن نادرستى دل بندد؛ به
شخصى ماند كه ناخوانده خود را در بين شراب خواران در آورد و پيوسته او
را دفع نموده ، دور سازند و به كاسه چوبينى ماند كه قرار نگرفته ، مى
جنبد)).
سيد رضى - عليه الرحمة - گويد: چون زياد نامه حضرت را خواند، گفت :
سوگند به پروردگار كعبه ابوسفيان به آن گفتار گواهى داده است و همواره
در نظرش بود، تا معاويه او را برادر خود خواند.
(624)
اين ، نشان مى دهد كه زياد بن ابيه از اين كه پدرش مشخص نبوده ، بسيار
رنج مى برده است و اين مساءله در روح و روان او، عقده حقارت ايجاد كرده
بود كه با خواندن نامه على (ع ) به اين فكر مى افتد كه تازه پدر خود را
يافته است و ابوسفيان شهادت داده است كه او پدر زياد مى باشد.
نامه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به صورت ديگرى نيز نقل شده است كه ابن
ابى الحديد و ابن طقطقى آن را بيان كرده اند. بنابراين نقل ، حضرت به
زياد نوشت :
((من تو را به واليگرى فارس برگزيدم ؛ زيرا در تو شايستگى اين مقام را
مى ديدم . بايد بدانى كه از ناحيه ابوسفيان يك بى فكرى و خطايى كه ناشى
از خودپسندى و آرزوهاى بى جا بود، سرزد كه نه ميراثى براى تو ثابت مى
كند و نه نسبت تو را درست مى سازد. مواظب باش كه معاويه با مكر و فريب
، شخصى را از چهار جانب فرو مى گيرد! از وى پرهيز كن ! باز هم مى گويم
از وى بپرهيز والسلام .))
(625)
زياد كه مكنى به ابومغيره بود، جزو صحابه نبوده و پيامبر را نديده است
. وى از ياران اميرالمؤ منين (ع ) محسوب مى شود و در تمام جنگهاى آن
حضرت شركت داشت و بعد از آن حضرت ، امام حسن (ع ) بود تا اينكه آن حضرت
صلح كرد و بعدا به معاويه پيوست .
استلحاق زياد به ابوسفيان
بعد از شهادت اميرالمؤ منين و صلح امام حسن (ع )، معاويه مجددا
به زياد نامه نوشت و از او خواست كه برايش بيعت بگيرد و در آن نامه او
را به عنوان فرزند سميه مخاطب ساخته بود. زياد پاسخ نامه معاويه را
نوشت و جواب رد به او داد و درباره نسب او به سميه چنين نوشت : فان كنت
ابن سميه فانت ابن جماعة ؛ يعنى ، اى معاويه اگر من فرزند سميه هستم ،
تو فرزند جماعت و گروه هستى . چون مادر معاويه ، هند جگرخوار، جزو زنان
بد كاره عرب بود و عده اى با او جمع شده بودند اما فرزند خود، معاويه
را به ابوسفيان نسبت داد.
(626)
معاويه در اين باره با مغيره بن شعبه مشورت كرد و او گفت : زياد مردى
است كه شرف را دوست دارد و مى خواهد كه مردم هميشه او را ياد كنند و
بالاى منبر برود و فخرفروشى كند. لذا نامه اى با ملايمت برايش بنويس
تا من به جانب او بروم . معاويه نامه اى به زياد نوشت و آن نامه را
مغيرة بن شعبه به فارس برد. وقتى كه مغيره بر زياد وارد شد، زياد او را
گرامى داشت و جواب نامه معاويه را نوشت و درخواستهايى را مطرح كرد كه
معاويه تمام آنها را پذيرفت . از اين رو زياد به معاويه ملحق شد و
معاويه نيز او را حاكم عراق قرار داد.(627)
سرانجام هر دو (معاويه و زياد) به وابستگى زياد به ابوسفيان اتّفاق
كردند و گواهانى در مجلس معاويه حاضر شده ، شهادت دادند كه زياد فرزند
ابوسفيان است . از جمله گواهان
(628)
اين موضوع ، ابومريم شراب فروش در زمان جاهليّت بود كه سميّه را براى
ابوسفيان آورده بود. معاويه ، هنگام استلحاق و گواهى شهود، بالاى منبر
رفته ، زياد را در پلّه پايين تر قرار داد و از مردم خواست شهادت و
گواهى بدهند.
عدّه اى از مردم برخواستند و شهادت دادند كه زياد فرزند ابوسفيان است
از جمله ابومريم كه پيش از اين ، اسلام اختيار كرده بود و مسلمانى خوب
به شمار مى آمد. او گفت : ((اى معاويه ! ابوسفيان به طائف آمد و من
براى او گوشت و شراب و غذا تهيّه نمودم و ابوسفيان بعد از صرف غذا گفت
زنى بدكاره براى من بياور. من نيز بدو گفتم جز سميّه ، زن ديگرى نيست .
ابوسفيان پذيرفت و با او خلوت كرد)).
در اين هنگام زياد، ابومريم را خطاب ساخته گفت : بس است ابومريم ! تو
را براى شهادت خواسته اند نه براى سزا گفتن . معاويه پس از اين ، زياد
را وابسته به خاندان خود دانست .
قضيه استلحاق برخلاف دستور پيامبر اكرم (ص ) بود كه فرمود: ((الولد
للفراش و للعاهر الحجر))؛ فرزند از صاحب فراش است و نصيب زناكار سنگ
است و اين اقدام معاويه نيز از جمله كارهاى خلاف اسلام بود.
به هر حال ، شعرا در اين باره ، شعرهاى زيادى سروده اند كه بهترين
آنها، اشعار يزيدبن مفرّغ است كه جزو شعراى غزلسراى معاويه بود.
پيام اين مرد يمانى را ديار به ديار ببر و به معاويه برسان . بدو بگو
آيا خشمگين مى شود كه بگويند پدرت پارسا بود و خشنودى كه بگويند پدرت
زناكار بود. سوگند ياد مى كنم كه خويشى تو با زياد، مانند خويشى فيل را
كرّه خر است .
وقتى كه عبيداللّه بن زياد حاكم بصره شد، از معاويه درخواست كرد كه به
او اجازه دهد يزيدبن مفرّغ را به قتل برساند، امّا معاويه به او اجازه
نداد و دستور داد كه تنها او را تاءديب كند. عبيداللّه بعد از ورود به
بصره ، ابن مفرّغ را از خانه منذربن جارود - كه به آنجا پناهنده شده
بود - بيرون آورد و دارويى به او خوراند و او را سوار الاغ نموده و در
بصره گرداند. در حالى كه مدفوع ادرار روى او مى ريخت ، يزيد به
عبيداللّه گفت : آب مى شويد آنچه تو انجام دادى ، اما گفته من درباره
تو صحيح است .
(629)
زياد بعد از اين كه در سال چهل وچهارم
(630)
هجرى به ابوسفيان ملحق شد، خود را زياد بن ابوسفيان مى خواند و با اين
نام ، نامه ها را امضاء مى كرد و دوست داشت كه ديگران نيز او را با اين
نام بخوانند.