سيماى كارگزاران اميرالمومنين على عليه السلام
جلد ۱

حجة الاسلام و المسلمين على اكبر ذاكرى

- ۱۸ -


4- حلوف بن عوف ازدى ، كارگزار عمّان
بنابر نقل تاريخ يعقوبى ، حلو بن عوف ازدى كارگزار حضرت در عمّان بود و زمانى كه خريّت بن راشد، شورش كرد، وى را كشت (554)
و بنى ناجيه را عليه حكومت على (ع ) تحريك كرد و سرانجام فتنه به دست معقل بن قيس ، فرمانده با كفايت على (ع ) از بين رفت .(555)
5- خريّت بن راشد، كارگزار اهواز
بنابر نقل اعثم كوفى ، خريّت بن راشد در ابتدا كارگزار حضرت امير (ع ) در اهواز (556)
بوده كه بعدا در سال سى وهشتم هجرى پس از اتمام قضيّه تحكيم ، همراه سيصد تن از بنى ناجيه كه در جنگ صفين حضور داشتند، شورش كرد و از كوفه به منطقه اهواز و عمّان رفته ، نصاراى بنى تغلب را نيز با خود همراه نمود و از مردم منطقه خواست كه به على (ع ) زكات و جزيه ندهند. وى بعد از درگيرى كه بين او معقل بن قيس واقع شد، كشته شد و عدّه اى از افراد مرتد اسير شدند. به شرح حال مصقله و تاريخ طبرى مراجعه شود. (557)
جواد فاضل مى نويسد: خريّت بن راشد در ابتداى خلافت اميرالمؤ منين به حكومت خوزستان ماءمور شده بود؛ (558)
امّا از كتب تاريخ عكس آن استفاده مى شود.
شرح حال خريت بن راشد
خريت بن راشد - كه بين مكّه و مدينه ، پيامبر را ديده و لذا از صجابه محسوب مى شود - (559)
بعد از مرتد شدن مردم عمّان در سال يازدهم هجرى و اعزام حذيفه بن محصن غلفانى از طرف ابوبكر براى سركوبى آنها، گروهى از بنى ناجيه به حديفه پيوست و او را يارى كرد. (560)
وى در سال بيست ونهم هجرى طبق دستور عثمان يا عبداللّه بن عامر، بر يكى از مناطق فارس امارت يافت . (561)
بنابر نقل استيعاب ، اسدالغابه و تاريخ طبرى وى در جنگ جمل همراه طلحه و زبير بود و فرماندهى مضر را بر عهده داشت (562)
و بنابر نقل كامل ابن اثير، فرماندهى بنى ناجيه به عهده او بود.(563)
بنابراين ، انتصاب وى به امارت خوزستان در ابتداى خلافت اميرالمؤ منين (ع ) صحيح نيست ؛ مگر اين كه بگوييم وى از زمان منطقه امارت داشته و بعدا به طلحه و زبير پيوسته است . و احتمال اين كه بعد از جنگ جمل ، به اين سمت منصوب شده بعيد است ؛ زيرا كسى كه در جنگ جمل عليه حضرت (ع ) جنگيده است ، يقينا صلاحيت امارت منطقه اى را ندارد؛ گرچه بعدها وى همراه بنى ناجيه در جنگ صفّين حضور داشت .
ابن هرمه طبق نقل دعائم كارگزار سوق الاهواز بود كه خيانت كرد و حضرت طى نامه اى كه به رفاعة بن شداد نوشت دستور داد او را زندانى كند (564)
نامه حضرت به رفاعه را در شرح حال وى خواهيم نگاشت . سوق الاهواز: شهرى در منطقه اهواز بوده است .
فصل دهم : كارگزاران فارس
1- منذر بن جارود عبدى ، فرماندار اصطخر فارس
اصطخر: از شهرهاى فارس بوده كه حصن و حصار داشته است و گفته شده اوّلين كسى كه آن را بنا كرد، اصطخر بن طهمورث ، پادشاه ايران بود. طهمورث در لغت فارس ، به منزله آدم است .(565)
حضرت امير (ع ) منذر بن جارود را به عنوان فرماندار اصطخر انتخاب كرد. او به ظاهر مردى شريف بود و پسرش ، حكم بن منذر نيز شرافت را از پدر به ارث برد. منذر جزو صحابه نيست و پيامبر را نديده است ؛ امّا فردى فخرفروش بوده كه به خود مى باليده است . راجز شاعر درباره پسر او، حكم بن منذر چنين گفته است : ((اى حكم بن منذر جارود! تو جواد و بخشنده ، فرزندن بخشندده قابل ستايش هستى كه هميشه مجد در ميان خاندان شما ادامه دارد)).(566)
پدر منذر، جارود، نامش بشر بن خنيس بن معلّى بود. خاندان آنها بيت شرف در عبدالقيس بود. جارود با گروهى در سال نهم يا دهم هجرت نزد رسول خدا رفت . ابن عبدالبر نوشته است كه او ابتدا نصرانى بود و بعد مسلمان شد و داراى اسلام نيكويى بود. او با وفد و گروه منذر بن ساوى ، همراه با جماعتى از عبدالقيس به نزد پيامبر آمدند و در جارود بصره سكونت گزيدند.(567)
گفته شده است جارود، بشر بن معلّى كسى بود كه قومش از او اطاعت و پيروى مى كردند. بعد از رحلت رسول خدا (ص ) عدّه اى از عربها از اسلام برگشتند؛ امّا قومش را جمع كرد و براى آنها سخنرانى نمود و گفت : ((اى مردم ! محمّد از دنيا رفته ، امّا خداوند زنده است و نمى ميرد. دين خود را نگهداريد و به آن تمسّك بجوييد و هر كسى در اين فتنه ، دينار يا درهم يا گاو و گوسفند از دست داده ، مثل آن ، بر عهده من مى باشد)) هيچ كس از عبدالقيس با او مخالفت نكرد. حضرت على (ع ) در نامه اش به منذر مى فرمايد: ((صلاح و نيكى پدرت ، مرا فريب داد.)) لذا در اينجا ذكر شرح حال پدر منذر لازم بود.
جارود در سرزمين فارس يا نهاوند، همراه با نعمان بن مقرّن به شهادت رسيد و گفته شده كه عثمان بن عاص ، جارود را همراه با گروهى به ساحل فارس ، منطقه اى كه به عقبه ((جارود)) معروف شده ، فرستاد. قبل از ورود جارود به آنجا، منطقه معروف به گردنه و ((عقبه خاك )) بود، امّا پس از اين كه جارود در سال بيست ويك در آنجا به شهادت رسيد، به ((گردنه جارود)) معروف گرديد.(568)
در الغارات مى نويسد: كه حضرت على (ع ) منذر را به ولايت فارس ‍ گمارد؛ امّا او در اموال خراج خيانت كرد و مالى كه چهارصد هزار درهم بود براى خود برداشت .(569)
نامه حضرت امير (ع ) به منذر بن جارود
حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بعد از خيانت منذر، طىّ نامه اى به او چنين نوشت :
امّا بعد، فانّ صلاح ابيك غرّنى منك وظننت انّك تتّبع هديه ، و تسلك سبيله ، فاذا اءنت فيما رقّى الىّ عنك لاتدع لهواك انقيادا، و لاتبقى لاخرتك عتادا. تعمر دنياك بخراب آخرتك ، و تصل عشيرتك بقطيعة دينك و لئن كان ما بلغنى عنك حقّا، لجمل اءهلك و شسع نعلك خير منك ، و من كان بصفتك فليس باءهل اءن يسدّ به ثغر، اءو ينفذ به اءمر، اءو يعلى له قدر، اءو يشرك فى اءمانة ، او يؤ من على جباية ، فاءقبل الىّ حين يصل اليك كتابى هذا، ان شاء اللّه .
قال الرضى : و المنذر هذا هو الذى قال فيه اميرالمؤ منين (ع ) انّه لنّظار فى عطفيه مختال فى برديه تفّال فى شراكيه .
اين ، نامه 71 نهج البلاغه است كه آن حضرت به منذر بن جارود عبدى كه او را بعضى از شهرها حكمرانى داد، نوشته است و او را بر بعضى از شهرها حكمرانى داد، نوشته است و او در بعضى از كارهائى كه بر آن گماشته شده بود، خيانت كرد.
امّا بعد: نيكى پدرت ، مرا فريب داد و گمان كردم از روش او پيروى مى كنى و به راه او مى روى . پس ناگاه به من خبر رسيد كه خيانت كرده اى و براى هواى نفس خود، فرمانبرى را رها نمى كنى و براى آخرتت توشه اى نمى گذارى ؛ دنياى خويش را با ويرانى آخرتت آباد مى سازى و با بريدنت از دينت ، به خوشانت مى پيوندى . اگر آنچه (خيانت ) كه از من به تو خبر رسيده ، راست باشد شتر اهل بو و دوال كفشت (جايى كه انگشت بزرگ پا، در كفشهاى عربى قرار مى گيرد) از تو بهتر است و كسى كه مانند تو باشد، شايسته نيست به وسيله او رخنه اى (يا مرزى ) بسته شود، يا امرى انجام گيرد يا مقام او را بالا برند يا در امانت شريكش كنند يا براى جمع آورى خراج بگمارندش . پس هنگامى كه اين نامه ام به تو مى رسد، نزد من بيا ان شاء اللّه .
سيّد رضى - رحمة اللّه عليه - مى نويسد: منذر كسى است كه اميرالمؤ منين (ع ) در باره او فرمود: او به دو جانب خود بسيار مى نگرد و در دو برد (جامه يمنى پربها) خويش مى خرامد و بسيار گرد و خاك را با آب دهان از روى كفشهايش پاك مى كند (مرد متكبّر و گردنكشى است كه به خود و لباسش مى نازد و به آرايش ميپردازد).(570)
ابن ميثم در شرح اين نامه مى نويسد: تفاوت منذر با پدرش ، در چهار جهت بوده است :
1- در تمام چيزها پيرو هواى نفس خود بوده است .
2- از آنچه ذخيره آخرت است - كه عبارت از عمل صالح مى باشد - اعراض نموده است .
3- دنياى خود را با خراب كردن آخرت خود به واسطه خوردن حرام ، آباد كرده است .
4- با خويشان خود، پيوندى برقرار كرده كه باعث نابودى دين او شده است .(571)
بلاذرى اين نامه را نقل كرده كه قسمتى از آن شبيه به نامه نهج البلاغه و قسمبى مشابه نقل تاريخ يعقوبى است . وى مى نويسد، حضرت نامه را وقتى به منذر نوشت كه كارگزار اصطخر بود و سى هزار درهم اختلاس ‍ كرده بود حضرت مى فرمايد:
و لاتسمع النّاصح و ان اخلص النصح لك بلغنى انّك تدع عملك كثيرا و تخرج لاهيا متنزّها متصيّد و انّك قد بسطت يدك فى مال اللّه لمن اءتاك من اعراب قومك كاءنّه تراثك عن ابيك و امّك و انّى اقسم باللّه لئن كان ذلك حقّا لجمل اهلك و شسع نعلك خير منك و انّ اللعب و اللّه و لايرضا هما اللّه و خيانته المسلمين و تضييع اعمالهم ممّا يسخط ربّك و من كان كذلك فليس باهل لان يسدّ به الثغر و يجبى به الفى و يؤ نمن على مال المسلمين فاقبل حين يصل كتابى هذا اليك .(572)
و سخن ناصح را گرچه در نصيحت خود خلاص باشد، نمى شنوى . به من خبر رسيده كه كارت را زياد رها مى كنى و براى لهو و تفريح و شكار خارج مى شوى و دست خود را در مال خدا براى كسانى كه از قومت مى آيند، بازگذاشتى ؛ گويا اين اموال را از پدر و مادرت به ارث برده اى و من به خدا سوگند مى خورم كه اگر اين خبر راست باشد، شتر اهل تو و دوال كفشت از تو بهتر است ؛ زيرا خداوند به لهو و لعب راضى نيست و خيانت به مسلمانان و از بين بردن نتايج اعمال آنها باعث سخط و غضب خداوند مى گردد و كسى كه چنين باشد، شايستگى ندارد كه به وسيله او رخنه اى بسته شود، خراجى جمع آورى گردد و ايمن بر مال مسلمانان گردد. پس هنگامى كه نامه من به تو رسيد، به سوى من بيا.
تاريخ يعقوبى اين نامه را اين گونه نقل كرده است : و به منذر بن جارود عبدى نوشت وى كارگزار اصطخر بود.
اءمّا بعد فانّ صلاح اءبيك غرّنى منك ، فاذا اءنت لاتدع انقياد لهواك اءرزى ذلك بك .
بلغنى اءنّك تدع عملك كثيرا و تخرج لاهيا متنزّها تطلب الصيد و تلعب بالكلاب ، اقسم لئن كان (هذا) حقّا لنثيبّنك (على ) فعلك و جاهل اءهلك خير منك فاءقبل الىّ حين تنظر فى كتابى والسّلام .(573)
امّا بعد: نيكى پدرت ، مرا فريب داد. پس تو اطاعت از هواى نفست را رها نمى كنى ، اين موجب تحقيرت نزد من مى باشد.
به من خبر رسيده است كه تو اكثر اوقات ، كارت را رها مى كنى و دنبال لهو و تفريح مى روى ؛ به صيد مى پردازى و با سگها بازى مى كنى . سوگند مى خورم كه اگر اينها راست باشد، مسلّما تو را به خاطر عملت مجازات مى كنيم ، و مردم نادان از خويشان تو، بهتر از تو مى باشند. پس ‍ زمانى كه نامه مرا مطالعه كردى ، به سوى من بيا والسلام .
منذر پس از دريافت نامه حضرت امير (ع )، به كوفه آمد و حضرت او را عزل كرد و سى هزار درهم از او غرامت خواست و بعدا به شفاعت صعصعه بن صوحان پس از اين كه قسم خورد كه مالى نبرده است ، مورد عفو حضرت قرار گرفت . قصه آن بدين صورت است كه حضرت على (ع ) به عيادت صعصعه رفت و به او فرمود: نمى دانستم كه تو خفيف المؤ ونه هستى . صعصعه گفت : به خدا قسم اى اميرالمؤ منين تو مى دانى ! حضرت فرمود: عيادت امامت را براى خود، در ميان قومت امتياز قرار مده . صعصعه گفت : نه اى اميرالمؤ منين ! اين منّتى از جانب خدا بر ماست كه اهل بيت عصمت و طهارت و پسر عموى رسول پروردگار جهانيان به عيادت من آمده است و سپس گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين دختر جارود است كه روز اشك از چشمش جارى است ، به خاطر اين كه برادرش ، منذر را حبس كرده ايد. پس او را آزاد كن و من ضامن پرداختهاى او مى باشم . حضرت فرمود: چطور ضمانت مى كنى و حال آن كه او مدّعى است چيزى نگرفته است ؟ پس سوگند بخورد تا او را رها كنم . صعصعه گفت : بزودى قسم مى خورد. حضرت فرمود: من هم گمان اين را دارم . بعدا منذر قسم خورد و حضرت او را آزاد كرد.(574)
به هر حال حضرت على (ع ) از آنجا كه در نظارت بر كار كارگزاران خود اهتمام داشت ، آنها را مورد مؤ اخذه قرار مى داد و در عين حال اين طور نبود كه در مقابل گفته آنها بى توجّه باشد و با شرايط قضايى ، آنها را مورد عفو قرار مى داد؛ همان گونه كه در اينجا بعد از قسم منذر بن جارود، او را مورد عفو و بخشش قرار داد.
ابن ابى الحديد، منذر بن جارود را جزو افرادى معرّفى كرده كه راءى و نظر آنها موافق با راءى خوارج بوده است (575)
امّا در تاريخ يعقوبى آمده است : وقتى كه در زمان مصعب بن زبير، خوارج بصره را محاصره كرده بودند، احنف بن قيس و منذر بن جارود، كه از بزرگان بصره بودند، از مهلب بن ابى صفره تقاضا كردند كه خوارج را از اطراف بصره دور كند. مهلب هم بنا به تقاضاى اين دو نفر، با آنها جنگيد و آنها را از بصره بيرون كرد. رئيس آنها (خوارج ) فردى به نام نافع بن ازرق بود و از اين رو آنها را ((ازارقه )) گفته اند و اين ، در سال هفتادم هجرى بوده است .(576)
البتّه بعيد نيست كه منذر در زمان خلافت حضرت امير، جزو هواخواهان خوارج بوده و بعدا مخالف آنها يا گروه خاصّى از آنها گرديده است .
منذر بن جارود و نامه امام حسين (ع )
امام حسين (ع ) قبل از قيام خود همانگونه كه نامه هايى براى اشراف و بزرگان كوفه نوشت ، نامه هايى نيز براى گروهى از اشراف و بزرگان بصره نوشت و آنها توسّط غلام خود، سليمان كه مكنّى به ابور زين بود، به بصره فرستاد. حضرت در اين نامه ها آنها را به يارى خود و لزوم اطاعت از خود دعوت كرده بود.
از جمله افرادى كه حضرت به آنها نامه نوشت ، يزيد بن مسعود نهشلى و منذر بن جارود عبدى بودند. وقتى كه نامه امام حسين (ع ) به دست منذر رسيد، او نامه را همراه با فرستاده امام (ع )، به نزد عبيداللّه بن زياد برد؛ چون منذر به خيال خام خود تصوّر مى كرد كه اين نامه ، ممكن است دسيسه اى از جانب عبيداللّه باشد كه مى خواهد آنها را امتحان كند و از طرف ديگر ((بحريه ))، دختر منذر بن جارود، همسر عبيداللّه بن زياد بود. عبيداللّه - عليه اللعنه - فرستاده امام حسين (ع ) را دستگير كرد و او را به دار زد و سپس به بالاى منبر رفته ، براى مردم سخنرانى كرد و مردم بصره را از اظهار مخالفت ترساند و آنها را تهديد كرد و روز بعد، برادر خود، عثمان بن زياد را به عنوان جانشين خود در بصره گمارد و فورا به سوى كوفه حركت كرد.(577)
در اخبارالطوال مى نويسد: حضرت امام حسين (ع ) نامه خود را به مالك بن مسمع ، احنف بن قيس ، منذر بن جارود، مسعود بن عمرو و قيس بن هيثم نوشت و فرمود:
اءمّا بعد: فانّى اءدعوكم الى احياء معالم الحق و اماتة البدع فان تجيبوا تهتدوا سبل الرّشاد، والسّلام .
((من شما را به احياء و زنده كردن معالم حق و ميراندن بدعتها دعوت مى كنم اگر پاسخ مثبت دهيد به راههاى رشد و حق هدايت مى شويد)).
تنها منذربن جارود بود - كه به خاطر اين كه دخترش هند همسر عبيداللّه بود - نامه را افشا و عبيداللّه را مطّلع ساخت .(578)
عبيداللّه وقتى كه خواست به كوفه برود، فرمان داد تا از نام آوران بصره و بزرگان آن ديار مسلم بن عمر باهلى ، منذر بن جارود عبدى و شريك بن اعور حارثى و تنى چند كه همپايه ايشان بودند، با وى همراه شوند و به جانب كوفه روانه گردند. بدين تدبير، خاطر عبيداللّه از بصره آسوده گشت و منذر همراه وى به كوفه رفت .(579)
اين جريان نشان مى دهد كه منذر بن جارود فردى نالايق و بى توجّه بوده است و بى جهت فرستاده امام حسين (ع ) را گرفتار ظلم عبيداللّه كرده است ؛ بودن اينكه از او تحقيق به عمل آورد و يا اين كه از يزيد بن مسعود نشهلى استفسار نمايد و اين ، نشان دهنده ترس زياد او از عبيداللّه بن زياد، يزيد بن مفرغ را كه شعار خود، خاندان ابوسفيان و زياد را هجو كرده و به منزل منذر بن جارود پناهنده شده بود، از منزل او بيرون آورد و در شهر بصره با وضعيّت خاصّى گرداند.(580)
بنابراين ، منذر نه فرماندار خوبى براى على (ع ) بود و نه ياور خوبى براى فرزند او، امام حسين (ع )؛ بلكه از ترس عبيداللّه ، تسليم امر او بود.
طبق نقل ابن سعد در طبقات ، عبيداللّه بن زياد، منذر را به مرز هند (سند) فرستاد و در سال شصت ويك يا شصت ودو در سن شصت سالگى از دنيا رفت . (581)
و اين نقل با آنچه از تاريخ يعقوبى ذكر كرديم ، منافات دارد.
2- مصقله بن هبيره شيبانى ، فرماندار اردشير خرّه
مصقله از جانب على (ع ) به كارگزارى اردشير خرّه از شهرهاى فارس ‍ بود، برگزيده شد و طبق نقل بلاذرى ، او از جانب عبداللّه بن عبّاس به اين سمت منصوب شده بود؛ (582)
چون منطقه فارس ، كرمان ، و اهواز تحت كنترل استاندارى بصره بود كه استاندار آن عبداللّه بن عبّاس بود.
اردشير خرّه تقريبا فيروز آباد فارس است و خره همان فرشاهى است ؛ يعنى ، فره اردشير ياقوت حموى مى نويسد: اردشير خره (بضم خاء) اسمى است مركب از اردشير خرّه ؛ اردشير پادشاهى از پادشاهان فارس ‍ است و اين شهر، از شهرهاى بزرگ فارس بوده است و از جمله شهرهاى آن شيراز، ميمد، جور، كام فيروز و كازرون است . بشّارى گفته است كه اردشير خرّه شهرى قديمى است كه نمرود بن كنعان آن را ساخته و بعدا سيراف بن فارس آن را عمران نموده است .(583)
ابن بلخى در فارسنامه گويد: ((ولايت پارس را پنج كورتست و هر كورتى به پادشاهى كه نهاد آن كورت به آغاز او كرده است ، باز خوانده اند. بر اين جملت كوره اصطخر، كوره دارا بجرد، كوره اردشير خوره ، كوره شاپور خوره و كوره قباد خوره )) و درباره هركدام توضيح مى دهد. درباره اردشير خوره گويد: ((اين كوره منسوب به اردشير بن بابك و مبداء به عمارت فيروز آباد است .)) سپس شهرهاى آن را ذكر نموده ، مى گويد: ((جزايرى كه به آن منتهى مى شود جزيره لار، جزيره افزونى ، و جزيره قيس است )). (584)
اردشير بنيانگذار سلسله ساسانى در شهر فيروز آباد قصرى ساخته است كه آثار ويرانه آن هنوز پايدار است .(585)
به هر حال اردشير خرّه ، از شهرهاى منطقه فارس بوده كه مصقله ، فرماندار آن بوده است و از آنجا كه معمولا حاكمان و واليان تصوّر مى كردند بيت المال ، مال شخصى آنهاست و اختيار تام دارند و به هر طريق كه بخواهند، مى توانند آن را به مصرف برسانند؛ گويا مصقله نيز - كه به تعبير شيخ طوسى ، يكى از ياران حضرت امير (ع ) بود و به جانب معاويه فرار كرد - (586)
با چنين ذهنيّتى اموال اردشير خرّه را به اقوام و خويشان خود مى بخشيده است . لذا حضرت امير (ع ) طىّ نامه اى او را از اين كار نهى مى كند و به او چنين مى نويسد:
بلغنى عنك اءمر ان كنت فعلة فقد اءسخطت الهك ، و عصيت امامك : اءنّك تقسم فى ء المسلمين الذّى حازته رماحهم و خيولهم ، و اريقت عليه دماؤ هم ، فيمن اعتامك من اعراب قومك ، فوا الّذى فلق الحبّة ، و براء النّسمة ، لئن كان ذلك حقّا لتجدنّ لك علىّ هوانا، و لتخفّنّ عندى ميزانا، فلا تستهن بحقّ ربّك و لاتصلح دنياك بمحق دينك ، فتكون من الاخسرين اءعمالا.
اءلا و انّ حقّ من قبلك و قبلنا من المسلمين فى قسمه هذا الفى ء سواء: يردون عندى عليه ، و يصدرون عنه .(587)
به من از تو خبرى رسيده - كه اگر آن را به جا آورده باشى ، خداى خود را به خشم آورده و امام و پيشوايت را غضبناك ساخته اى - تو اموال مسلمانها را كه نيزه ها و اسبهايشان آن را گرد آورده و خونهايشان بر سر آن ريخته شده است ، در بين عربها خويشاوند خود كه ترا گزيده اند، قسمت مى كنى . پس سوگند به خدايى كه دانه را شكافته و انسان را آفريده است ، اگر اين كار راست باشد، از جانب من نسبت به خود، زبونى و خوارى يابى و مقدار و مرتبه ات نزد من سبك گردد. پس حق پروردگارت را خوار نگردانده ، دنيايت را به كاستن دينت و نابودى آن آباد مكن كه در جرگه آنان كه از جهت كردارها زيانكارترند، خواهى بود. آگاه باش حقّ مسلمانى كه نزد تو و ما هستند، در تقسيم بيت المال يكسان است . پيش ‍ من بر سر آن مال مى آيند برمى گردند؛ (يعنى به خاطر مال ، عدّه زيادى مراجعه مى كنند و تو براحتى آن را به اقوام خود مى بخشى ).
اين نامه نشانگر آن است كه مصقله اموال بيت المال را به خواست خود مصرف مى كرده است و حضرت او را از اين كار نهى مى كند؛ چرا كه بيت المال ، از آن همه مسلمانان است و عدّه خاصّى نبايد بهره بيشترى از آن ببرند.
آنچه نقل شد نامه 43 نهج البلاغه بود و بلاذرى در انساب الاشراف (588)
اين نامه را با تفاوتهايى ذكر كرده است . در تاريخ يعقوبى نيز اين نامه را با جواب آن آورده است و از آنجا كه اضافاتى دارد، آن را نقل مى كنيم :
و كتب الى مصقله بن هبيرة و بلغه انّه يفرّق و يهب اموال اردشير خرّه و كان عليها.
امّا بعد: فقد بلغنى عنك امر اكبرت اءن اءصدّقه انّك تقسم فى ء المسلمين فى قومك و من اعتراك من السّاءلة و الاحزاب ، و اءهل الكذب من الشّعرا، كما تقسم الجوز.
فوالّذى فلق الحبّة و براء النّسمة ، لاءفتّشنّ عن ذلك تفتيشا شافيا، فان وجدته حقّا لتجدنّ بنفسك علىّ هوانا، فلا تكوننّ من الخاسرين اءعمالا، الّدين ضلّ سعيهم فى الحياة الدّنيا، و هم يحسبون صنعا.(589)
و به مصقله بن هبيره كارگزار اردشير خره زمانى كه مطلع شد اموال آنجا را تقسيم كرده و به ديگران مى بخشد چنين نوشت :
خبرى از من به تو رسيده است كه باور كردن آن بر من گران آمد كه تو خراج مسلمانان را در ميان بستگانت و كسانى كه بر تو در آيند از درخواست كنندگان و دسته ها و شاعران دروغگو، پخش مى كنى ؛ چنان كه گردو را. پس به خدايى سوگند كه دانه را شكافت و جان را آفريد، دقيقا اين گزارش را بررسى خواهم كرد و اگر آن را درست يافتم ، البتّه خويش را نزد من زبون خواهى يافت . پس از زيانكاران مباش ؛ آنان كه كوششان در زندگانى دنيا تباه گشته است و خود پندارند كارى نيك مى كنند.
مصلقه در جواب حضرت امير (ع ) طىّ نامه اى نوشت : نامه اميرالمؤ منين به من رسيد پس جويا شو و هرگاه درست باشد، مرا پس از مجازات با شتاب از كار بركنار ساز و اگر من از روزى كه به كار گماشته شده ام تا هنگامى كه نامه امير مؤ منان به من رسيده است ، از حوزه ماءموريت خود دينارى يا درهمى يا چيزى جز آن ، ربوده باشم ؛ پس هر برده اى كه دارم آزاد و گناهان ربيعه و مضر بر من است و بايد بدانى كه از كار بركنار شدن من ، گواراتر است تا متّهم شدن .
چون على (ع ) نامه او را خواند، فرمود: ابوالفضل را جز راستگو نپندارم . (590)
در اين نامه ، حضرت على (ع ) به طور قاطع ، مصقله را متّهم نمى كند، بلكه مى نويسد چنين گزارشاتى به من رسيده است و بايد در مقابل آن پاسخگو باشى و زمانى كه پاسخ صريح مصقله را دريافت مى كند، سخن او را تصديق مى نمايد و اين ، نشانگر توجّه حضرت به گفتار مردم و كنترل مسؤ ولين و كارمندان زير دست خود مى باشد كه هميشه مراقب آنها بوده ، گزارشات درباره آنها را پى گيرى مى نموده است كه مبادا به مردم ظلم كرده و يا حقوق آنها را زير پا گذاشته ، از بيت المال مسلمين برداشت غيرقانونى بنمايند.
مصقله و اسراى بنى ناجيه
خريّت بن راشد ناجى از افراد خوارج بود كه بعد از جنگ صفين و مساءله حكميّت ، قيام كرده ، به مداين و از آنجا به منطقه اهواز و فارس رفته ، عدّه اى را كشت و عشاير بنى ناجيه را تحريك نموده ، با خود هماهنگ كرد. وى به آنها مى گفت شما لازم نيست كه زكات خود را بپردازيد. لذا عدّه اى از آنها كه مسلمان شده بودند، مرتد گرديده ، كارگزار على (ع ) را در عمّان به نام حلوف بن عوف ازدى به قتل رساندند.(591)
در ابتدا كه خريت خروج كرد، حضرت امير (ع ) از وضعيّت او مطّلع نبود. لذا طىّ بخشنامه اى به كارگزاران خود چنين نوشت .
بسم اللّه الرّحمن الرحيم من عبداللّه على اميرالمؤ منين الى من قراء كتابى هذا من العمّال اما بعد فانّ رجالا لنا عندهم بيعة خرجوا هرّابا فنظنّهم خرجوا نحو بلاد البصرة فاساءل عنهم اهل بلادك ، و اجعل عليهم العيون فى كلّ ناحية من ارضك ثمّ اكتب الىّ بما ينتهى اليك عنهم والسلام .(592)
از بنده خدا، على ، اميرالمؤ منين به تمام كارگزارانى كه اين نامه را مى خوانند. امّا بعد: گروهى از مردان كه بايد از ما پيروى مى كردند، فرار كرده اند كه ما گمان مى كنيم به طرف بصره حركت كرده اند. از مردم شهر خود سؤ ال كرده ، جاسوسانى در هر ناحيه از منطقه ات بگمار و در صورتى كه خبرى به تو رسيد، آن را به من گزارش نما والسّلام .
مالك بن كعب بعد از اين بخشنامه ، طىّ نامه اى به حضرت نوشت كه آنها از منطقه عين التمر عبور كرده اند. لذا حضرت امير (ع ) معقل بن قيس را همراه دوهزار نفر در تعقيب او و يارانش فرستاد و معقل توانست خريت را بكشد و از مسلمانان براى على (ع ) بيعت بگيرد. وى همچنين زكات عقب مانده آنها را دريافت نمود. امّا نصاراى بنى ناجيه را اسير نموده ، وضعيّت را به على (ع ) گزارش داد كه خريّت كشته شده و عدّه اى از نصارى اسير گشته اند. معقل بن قيس ، اين افسر رشيد اسلام ، همراه اسرا حركت مى كرد تا اين كه به مصقلة بن هبيره شيبانى ، كارگزار على (ع ) در اردشير خرّه ، برخورد. عدد اسرا پانصد تن بود. زنان و بچّه ها با ديدن مصقله ، شروع به گريه كردند و فرياد مردان بلند شد؛ اى ابوالفضل و اى پناه دهنده ضعفا و آزاد كننده عصيانگران ! بر ما منّت نهاده و ما را خريده ، آزاد نما. مصقله كه تحت تاءثير احساسات واقع شده بود، گفت : به خدا قسم مى خورم كه بر آنها صدقه مى دهم ؛ زيرا خداوند صدقه دهندگان را پاداش مى دهد. وقتى كه سخن مصقله به معقل بن قيس ‍ رسيد، گفت : به خدا سوگند اگر بدانم كه اين گفته را به جهت اظهار همدردى و ضرر به من گفته است ، گردن او را خواهم زد؛ اگر چه باعث نابودى بنى تميم و بكربن وائل گردد.
مصقله ، ذهل بن حارث ذهلى را نزد معقل فرستاد و از او خواست كه اسرا را بفروشد. معقل گفت : آنها را به هزارهزار درهم مى فروشم ، امّانپذيرفت و مكرّر پيام مى فرستاد تا اين كه آنها را به پانصدهزار درهم خريد. معقل اسرا را به او تحويل داد و گفت : در فرستادن مال براى اميرالمؤ منين عجله نما! مصقله گفت : الآن مقدارى از آن را مى فرستم و همينطور تا اين كه چيزى از آن باقى نماند. معقل به نزد اميرالمؤ منين رفت و حضرت را از آنچه گذشته بود، مطّلع ساخت . پس حضرت به او فرمود: آفرين راه ثواب را رفته و موفّق شده اى . حضرت اميرالمؤ منين منتظر بود كه مصقله مال را بفرستد، امّا كوتاهى كرد. حضرت مطّلع شد كه مصقله اسراء را آزاد كرده و از آنها مالى جهت آزاديشان در خواست نكرده است . از اين رو فرمود: من مصقله را نمى بينم جز اين كه مسؤ وليتى را به عهده گرفته است كه بزودى در آن گرفتار خواهد شد. سپس حضرت طىّ نامه اى به او نوشت :
امّا بعد فانّ اعظم الخيانة الامّة و اعظم الغشّ على اهل المصر غشّ الامام و عندك من حقّ المسلمين خمس ماءة الف درهم فابعث بها الىّ حين ياءتيك رسولى و الّا فاءقبل الىّ حين تنظر فى كتابى فانّى قد تقدّمت الى رسولى الّا يدعك ساعة واحدة تقيم بعد قدومه عليك الّا ان تبعث بالمال والسّلام .(593)
امّا بعد از بزرگترين خيانتها، خيانت به ملّت است و بزرگترين غش به مردم شهر، غش و خيانت به امام و رهبر است . پانصدهزار درهم از حقّ مسلمين پيش توست ؛ وقتى كه فرستاده من آمد، به وسيله او آنها را بفرست و گرنه وقتى كه نامه مرا مطالعه كردى ، به جانب من حركت كن . همانا به فرستاده خود گفته ام كه حتّى يك ساعت تو را تنها نگذارد؛ مگر اين كه مال را بفرستى والسّلام .
حضرت نامه را همراه ابوحرّه حنفى فرستاد. ابوحرّه به مصقله گفت : مال را بفرست و الّا همراه من به جانب اميرالمؤ منين حركت كن ! مصقله وقتى كه نامه را خواند، حركت كرد، تا اين كه به بصره آمدند در آنجا كارگزاران ، مال مسلمين را از شهرهاى بصره براى ابن عبّاس ميفرستاد و ابن عبّاس نيز آنها را براى حضرت امير(ع ) مى فرستاد و مصقله بعد از بصره ، به كوفه آمد. حضرت على (ع ) تا چند روزى به او چيزى نگفت و بعد از آن مال را از او خواست ؛ امّا مصقله تنها دويست هزار درهم داد و از پرداخت بقيّه عاجز شد. اين طبق نقل الغارات است .
طبرى در اين باره مى نويسد: مصقله اسرا را به دوهزار درهم خريدو هزار درهم آن را داد؛ امّا على (ع ) قبول نكرد و لذا او به معاويه پيوست . (594)
مسعودى مى نويسد: به سه هزار درهم اسرا را خريد و دوهزار درهم به على (ع ) داد و عبدا فرار كرد. (595)
چهارهزار درهم نيز گفته شده است .
ذهل بن حارث گويد: مصقله مرا به مهمانى در كاروان خود دعوت كرد و شب با هم غذا خورديم . مصقله بعد از صرف غذا، گفت : به خدا قسم اميرالمؤ منين از من اين مال را خواسته و به خدا سوگند كه قادر بر پرداخت آن نيستم ! من به او گفتم : اگر بخواهى ، جمعه بر تو تا اين كه پول را جمع خواهى كرد. او پاسخ داد كه نمى خواهم از قومم بگيرم و آنها پرداخت مرا به عهده بگيرند و حتّى از يك نفر آنها، چنين درخواستى نخواهم كرد. سپس گفت : به خدا قسم اگر فرزند هند (معاويه ) يا فرزند عفان (عثمان ) چنين طلبى داشتند، به خاطر من از من مى گذشتند! نمى بينى كه چگونه عثمان صدهزار درهم از خراج آذربايجان را در هر سال به اشعث مى بخشيد. من به او گفتم كه اين (على (ع )) چنين نظرى ندارد و چيزى بر تو نخواهد گذاشت . او مدّتى ساكت شد و از گفتگوى ما يك شب بيشتر نگذشت كه به معاويه ملحق گرديد.
وقتى خبر فرار او به على (ع ) رسيد، فرمود:
ماله ترحه اللّه فعل فعل السيّد وفرّ فرار العبد و خان خيانة الفاجر اما انّه لو اقام فعجز مازدنا على حسبه فان وجدنا له شيئا اخذناه و ان لم نجد له مالا تركناه .(596)
او را چه شده است ؟ خداوند او را هلاك گرداند! كار او مانند كار آقايان بود و مثل بندگان فرار كرد چون خيانت فاجران و بدكاران ، خيانت كرد. اگر او مى ماند و از پرداخت عاجز بود، ما تنها او را زندانى مى كرديم ؛ پس اگر چيزى براى او مى يافتيم ، مى گرفتيم ، و اگر مالى براى او نمى يافتيم ، او را رها مى كرديم .
سيّد رضى - عليه الّرحمه - اين قسمت از سخنان حضرت را در نهج البلاغه نقل كرده است كه حضرت فرمود:
قبّح اللّه مصلقة فعل فعل السّادة وفرّ فرار البعيد فما انطق مادحه حتّى اسكته و لاصدّق واصفه حتّى بكّته ولو اقام لاخذنا ميسوره و انتظرنا بماله وفوره .
خدا مصقله را زشت سازد! رفتارى كرد مانند رفتار بزرگان و گريخت مانند گريختن بندگان . پس هنوز مدح كننده اش را گويا نكرده ، خاموش ‍ گردانيد و توصيف كننده اش تصديق كار او را ننموده ، مجبور به توبيخ و سرزنشش گرديد و اگر مى ماند و نمى رفت آنچه را كه مقدور او بود، مى گرفتيم و منتظر زياد شدن مال او مى گرديديم .(597)
تفاوت بين آنچه در نهج البلاغه آمده است و آنچه قبلا از الغارات و شرح ابن ابى الحديد نقل شد، در اين است كه در نهج البلاغه مى نويسد: در صورت نداشتن مال صبر كرده ، در آينده كه مال او زياد شد، مى گرفتيم و حال آنكه مفهوم آنچه نقل كرديم اين است كه اگر مالى نمى داشت ، آزاد مى شد و باكى بر او نبود.
حضرت على (ع ) بعد از اطّلاع از فرار مصقله ، به جانب منزل او رفته ، خانه اش را ويران نمود كه ديگر اميد بازگشت به كوفه را به علّت خيانت خود نداشته باشد.
وقتى كه مصقله فرار كرد، به حضرت امير (ع ) گفتند: آن افرادى كه آزاد شدند، به عنوان بنده بگير؛ زيرا بهاى آن پرداخت نشده است . حضرت فرمود: اين در مقام قضاوت ، حق نيست ؛ زيرا آنها آزاد شده اند و كسى كه آنها را خريده ، آزادشان كرده است و اين مال ، دينى بر عهده و ذمّه كسى كه آنها را خريده ، گرديده است . آنها گفتند: پس مال ما چه مى شود اى اميرالمؤ منين ؟ حضرت فرمود: آن بر ذمّه بدهكارى از بدهكاران و مقروضين است از او بخواهيد.

 

next page

fehrest page

back page