3- قعقاع بن شور كارگزار كسكر
على (ع ) بعد از قدامة بن عجلان ، قعقاع
بن شور را به عنوان كارگزار كسكر انتخاب كرد امّا حضرت امير (ع )
كارهاى خلاف او را مورد انتقاد قرار داد. از جمله اين كه او با زنى
ازدواج كرد و صداق او را صدهزار درهم قرار داد. وى وقتى كه متوجّه شد
حضرت امير (ع ) از كارهاى خلافش مطّلع شده ، از ترس به جانب معاويه
فرار كرده ، به او ملحق شد.(512)
ابن ابى الحديد مى گويد: ما مى دانيم كه رسول خدا (ص ) وليد بن عقبه را
براى گرفتن زكات بنى المصطلق ولايت داد و از او سرزد آنچه سرزد. از
بعضى امراى اميرالمؤ منين نيز خيانت سرزد، مثل قعقاع بن شور كه حضرت او
را بر ميسان
(513)
ولايت داد. او اموال آنجا را گرفته ، به معاويه ملحق گرديد و همين گونه
اشعث بن قيس نسبت به اموال آذربايجان عمل كرد و به ابوموسى حق حكم داد
(با آن وضعيت معيّن ) و او آنگونه عمل كرد. و نبايد اساسا كسى به فعل
ديگرى مورد سرزنش واقع بشود؛ در صورتى كه در ابتداى كار عيبى نداشته
باشد؛ چون در اين صورت ، وضع آغازين وى ، ملاك و معيار اين است كه وى
عيبى نخواهد داشت و كار خلافى انجام نخواهد داد.(514)
از اينجا به دست مى آيد كه قعقاع بر منطقه كسكر و مسيان امارت داشته و
اموال آن منطقه را براى خود برداشته و به معاويه پيوست .
وقتى كه قعقاع بن شور به نزد معاويه رفت و بر او وارد شد، ديد مجلس از
جمعيّت پر است و جاى خالى در آن نيست . مردى به احترام قعقاع برخاست و
او را در جاى خود نشاند. قعقاع از اين مكان با معاويه صحبت و گفتگو مى
كرد و معاويه هم او را مورد خطاب قرار مى داد تا اين كه دستور داد
صدهزار درهم به او بدهند. درهمها را در كنار قعقاع گذاشتند. وقتى كه
قعقاع برخاست تا برود، به مردى كه به خاطر او از جايش بلند شده بود،
گفت : اينها را به پاداش بلند شدن تو به خاطر ما براى خودت بردار و لذا
اين ضرب المثل به وجود آمد ((هو جليس قعقاع بن شور))؛ او همنشين قعقاع
مى باشد.(515)
اين ضرب المثل را زمانى به كار مى برند كه فردى از همنشينى با ديگرى
سود ببرد.
در اين قصه و حكايت ، شما به دو سيره و روش متفاوت و مختلف برخورد مى
كنيد؛ در يك سو على (ع ) به خاطر اين كه صدهزار درهم از بيت المال
مسلمين به وسيله قعقاع به غارت رفته ، او را مؤ اخذه مى نمايد و در سوى
ديگر، معاويه صدهزار درهم به او مى بخشد و او نيز آن درهم ها را به
همنشين خود مى دهد كه نشانگر اين است كه او مال زيادى را از بيت المال
به غارت برده كه اين گونه حاتم بخشى مى كند و هميشه اميدوار به عطاياى
معاويه است . با توجّه به اين دو روش مختلف كه يكى مطابق با سيره
پيامبر گرامى اسلام ، كه توجّه به حفظ بيت المال و رعايت عدالت در مصرف
آن دارد و ديگرى براى جلب افراد دنيا طلب و مال اندوز، بذل و بخششهاى
آنچنانى مى كند، پى مى بريم كه چرا گروهى از طرفداران على (ع ) حضرت را
رها كرده ، و به معاويه ملحق مى شدند؛ آنها از عدل على (ع ) مى
ترسيدند، نه اين كه حضرت به آنها ظلمى كرده باشد.
خيانت قعقاع ادامه داشت تا اين كه در زمان قيام امام حسين (ع )، به
مسلم نيز خيانت كرد. زمانى كه عبيداللّه بن زياد با مقاومت مسلم و
همراهى مردم با او روبرو شد، تدبيرى انديشيد كه مردم را از لشكر شام
بترساند و بدين گونه آنها را از اطراف مسلم متفرّق سازد. لذا به دستور
او كثير بن شهاب ، محمّد بن اشعث بن قيس ، قعقاع بن شور ذهلى ، شبث بن
ربعى ، حجّار بن ابجر اسلمى و شمر بن ذى الجوشين به پراكنده ساختن
ياران مسلم كمر بستند؛ از يكسو كوفيان را به لشكر شام بيم دادند و از
سوى ديگر به زربخشى عبيداللّه اميدوارشان ساختند و هنوز ديرى نپاييده
بود كه بيش از نيمى از شمشير زنان مسلم را در شما خدمت گزاران
عبيداللّه در آوردند.
(516)
لعنت خدا بر عبيداللّه و يارانش باد!
فصل نهم : كارگزاران بحرين ، عمان و اهواز
1- عمر بن ابى سلمه ، فرماندار بحرين
بحرين يكى از شهرها و جزاير ايران بود كه بدون خونريزى فتح
گرديد و مدّتى ابوهريره در زمان عمر، به عنوان فرماندار بحرين حكمرانى
مى كرد، امّا عمر او را بركنار كرد و اموالش را مصادره نمود.
بنابر آنچه در كتب تاريخى ذكر شده ، حضرت امير (ع ) بعد از اين كه به
خلافت رسيد، عمربن ابى سلمه را (يا عمرو با واو) كه پسر همسر رسول خدا
بود، به عنوان حاكم بحرين انتخاب كرد. مادر او، امّسلمه ، همسر پيامبر
(ص ) و پدرش ، ابو سلمة ابن عبدالاسد بن هلال قرشى مخزومى بود و ابوحفص
كنيه اوست ، عمر بن ابى سلمه در سال دوّم هجرت در سرزمين حبشه متولد شد
و در زمان وفات رسول خدا (ص )، نه سال از عمرش گذشته بود.(517)
عمر، خليفه دوّم ، وقتى كه بيت المال را تقسيم مى كرد، افرادى را بر
ديگران مقدم مى داشت ؛ براى مهاجرين كه در جنگ بدر شركت كرده بودند،
پنج هزار درهم قرار داد و براى كسانى كه در آن شركت نكرده بودند،
چهارهزار درهم .
عمر بن ابى سلمه مخزومى ، اسامة بن زيد، محمّد بن عبداللّه حجش و
عبداللّه بن عمر جزو گروه دوّم محسوب مى شدند كه در جنگ بدر شركت نكرده
بودند.(518)
قابل توجّه است بدانيم كه اين روش عمر، مشكلات زيادى را براى جامعه
نوپاى اسلامى به وجود آورد و آن را از مسير تعادل و تساوى در تقسيم بيت
المال ، آن گونه كه سنّت پيامبر بود، خارج كرد.
اين روش مخصوصا در زمان عثمان كه مى پنداشت بيت المال از آن او و ملك
شخصى اوست ، خشم مردم را نسبت به او برانگيخت .
صاحب سفينة البحار درباره عمر بن ابى سلمه گويد: او فردى است كه ام
سلمه او را به سوى على (ع ) فرستاد تا از آن حضرت حمايت كند و او را
يارى نمايد. عمر در تمام جنگهاى على (ع ) حضور فعّال داشت و حضرت او را
به عنوان حاكم و امير بحرين برگزيد. حضرت امير (ع ) از اشعار زيباى او،
متعجّب شد و او را تحسين نمود و مدح و ستايش ، در نامه اى كه حضرت براى
او مى نويسد و از او مى خواهد كه براى جنگ با شاميان به كوفه بيايد
پيداست .(519)
نامه امّسلمه به حضرت امير (ع )
امّسلمه از همسران پيامبر، همراه با بقيّه همسران آن حضرت براى
مراسم حج به مكّه رفته بود عايشه در راه بازگشت به مدينه وقتى كه
متوجّه على (ع ) به عنوان خليفه مسلمين انتخاب شده است ، از نيمه راه
به مكّه برگشت . طلحه زبير نيز از مدينه به عنوان انجام مراسم عمره به
مكّه رفتند. آنها تصميم به قيام بر ضدّ على (ع ) گرفته بودند. امّسلمه
كه واقف به مقام على (ع ) بود و مى دانست كه آن حضرت صلاحيت و شايستگى
خلافت را دارد و اساسا خلافت و زعامت امّت اسلامى از آن او بوده است ،
طىّ نامه اى براى حضرت اميرالمؤ منين نوشت : ((امّا بعد از حمد و ثناى
الهى ؛ طلحه ، زبير و پيروان آنها - كه پيرو گمراهى و ضلالت هستند - مى
خواهند كه عايشه را به جانب بصره ببرند و آنها را عبداللّه بن عامر بن
كريز همراهى مى كند (استاندار سابق بصره ) و مى گويند كه عثمان
مظلومانه كشته شده است و ما به عنوان خونخواهى او، قيام مى كنيم ؛ امّا
خداوند آنها را كفايت مى كند. اگر نبود كه خداوند ما (زنان پيامبر) را
از خروج و قيام منع كرده و به ما فرمان داده است كه در خانه هاى خود
بمانيم ، هر آينه همراهى با تو را اى على رها نمى كردم و تو را يارى مى
نمودم ؛ و لكن فرزندم ، عمربن ابى سلمه را كه همانند من مى باشد، به
سوى تو مى فرستم . اى اميرالمؤ منين او را به خير و نيكى توصيه نما.))
و بدين گونه امّسلمه ، همسر با وفاى نبى گرامى اسلام ، فرزند خود را
براى كمك على (ع ) فرستاد.
وقتى كه عمر بر على (ع ) وارد شد، حضرت او را گرامى داشت و او همراه با
على (ع ) بود و در تمام جنگهاى حضرت شركت داشت . حضرت امير (ع ) به پسر
عموى عمر گفت : شنيدم كه عمر شاعر مى باشد؛ تعداى از اشعارش را برايم
بفرستد. او نيز اشعارى را براى حضرت فرستاد كه ابتداى آن چنين بود:
جز تك اميرالمؤ منين قرابة |
رفعت بها ذكرى جزاء موفّرا |
اميرالمؤ منين به تو به خاطر قرابت و خوشاونديت ، پاداش نيك بدهد كه به
واسطه آن ، مرا بزرگ داشتى .
حضرت على (ع ) از شعر او متعجّب شد و او را تحسين نمود. عمر در تمام
جنگهاى حضرت امير (ع ) شركت داشت
(520)
و در جنگ جمل ، در مسيره لشكر حضرت امير (ع ) بود
(521)
و بعد از جنگ جمل ، حضرت او را به عنوان حاكم بحرين به آن منطقه
فرستاد. او در بحرين بود تا اين كه حضرت تصميم گرفت با معاويه جنگ كند؛
از اين رو طىّ نامه اى از او خواست كه به كوفه بيايد تا در جنگ با
معاويه شركت داشته باشد و نعمان بن عجلان زرقى انصارى را به عنوان
جانشين وى انتخاب كرد.
در نهج البلاغه مى نويسد كه حضرت اين نامه (42) را براى عمر بن ابى
سلمه مخزومى كه امير حضرت در بحرين بود، فرستاد و او را عزل و نعمان بن
عجلان زرقى را به جاى او منصوب كرد.
اءمّا بعد فانّى قد ولّيت نعمان بن عجلان الرّزقى على البحرين ، و نزعت
يدك بلا ذمّ لك ، و لاتثريب عليك ؛ فلقد اءحسنت الولاية ، و اءدّيت
الاءمانة ، فاءقبل غير ظنين ، و لاملوم ، و لامتّهم ، و لاماءثوم ،
فلقد اءردت المسير الى ظلمة اءهل الشّام . و اءجبت اءن تشهد معى ؛
فانّك ممّن اءستهظر به على جهاد العدوّ، و اقامة عمودالدّين ، ان شاء
اللّه .
(522)
پس از ستايش خداوند و درود بر پيامبر اكرم من نعمان بن عجلان زرقى را
والى و حاكم بحرين گردانيدم و دست ترا بدون آن كه نكوهش و سرزنشى برايت
باشد، كوتاه كردم و ترا فرا خواندم و تو حكومت را نيك انجام دادى و
امانت را ادا نمودى . پس چون رفتن به سوى ستمگران اهل شام را تصميم
گرفته ام ، دوست دارم تو با من باشى ؛ زيرا تو از كسانى هستى كه براى
جنگ با دشمن و برپا داشتن ستون دين (اجراى احكام اسلام )، به ايشان پشت
گرمم . ان شاء اللّه .
همانگونه كه از اين نامه استنباط مى شود، حضرت او را به خاطر اين كه در
جنگ صفّين همراه با خود حضور داشته باشد، عزل كرده است و تصريح مى كند
كه او مظنون ، مورد سرزنش ، گناهكار و متّهم نمى باشد بنابراين ، كسانى
كه خواسته اند بگويند كه نامه 19 نهج البلاغه را حضرت براى عمر بن ابى
سلمه نوشته است ، درست نيست . در كتاب منهاج البراعه در شرح نامه 19
آمده است كه اين نامه (19) را براى عمرو بن سلمه ارحبى فرستاده اند و
اساسا وجود چنين فردى را در تاريخ غير ثابت دانسته اند و منكر شده و
براى اثبات ادّعاى خود شواهدى ذكر كرده است
(523)
كه ما بحث در اين باره را در ضمن شرح حال عمرو بن سلمه ارحبى خواهيم
آورد. امّا اين نكته را اضافه مى كنم : در ذيل نامه 42 در منهاج
البراعة - كه شارح آن آقاى محمّد باقر كمره اى است - مى گويد كه شايد
علّت احضار عمرو بن ابى سلمه براى جنگ صفّين ، به اعتبار و جاهت و حرمت
او در ميان مسلمانان بوده است ؛ از آن جهت كه او قرشى و جزو مهاجران و
از قبيله بنى مخزوم - كه جزو بزرگان قريش و حتّى در بزرگى و شرف ،
همرديف بنى هاشم بودند- محسوب مى شده است .
(524)
در بعضى از كتب نقل شده است كه عمر در جنگ صفّين به قتل رسيده ،
(525)
امّا اين مطلب صحيح نيست ؛ زيرا شواهد تاريخى آن را رد مى كند: از جمله
در ابتداى كتاب سليم بن قيس بعد از شرح حال سليم ، ابان راوى كتاب مى
نويسد: در سالى كه حجّاج در تعقيب حسن بصرى بود، به حج مشرف شده بودم و
بر على بن الحسين وارد شدم ، نزد حضرت ، ابوالفضل عمر بن وائله ، صحابى
رسول خدا (ص ) كه جزو اصحاب خاص اميرالمؤ منين (ع ) بود، حضور داشت .
كتاب سليم بن قيس را پيش حضرت گذاشتم و به مدت سه روز آن را بر علىّ بن
الحسين عرضه مى كردم ؛ از صبح تا شب ، در نزد آن حضرت عمرو عامر حضور
داشتند. بعد از اتمام سه روز و قرائت كتاب سليم بن قيس بر على بن
الحسين ، حضرت فرمود كه سليم راست گفته ؛ تمام اين حديث ما مى باشد.
ابوالطفيل و عمر بن ابى سلمه گفتند: حديثى در اين كتاب نيست مگر اين كه
ما آن را از على ، سلمان ، ابوذر و مقداد شنيده ايم . بعد از آن ، خبرى
را نقل مى كند كه دلالت بر حضور عمربن ابى سلمه در ايّام معاويه دارد.
(526)
وفات عمر بن ابى سلمه
بنابر قول صحيح زمان وفات عمر در سال هشتادوسه در دوران خلافت
عبدالملك مروان بوده است و بنابراين ، قول به شهادت او در صفّين اشتباه
است .
(527)
2- نعمان بن عجلان زرقى ، فرماندار بحرين و
عمّان
بعد از اين كه عمر بن ابى سلمه را از فرماندارى بحرين بركنار
كرد، نعمان بن عجلان را به جاى او گمارد.
شيخ طوسى - رحمة اللّه عليه - مى فرمايد: نعمان بن عجلان از بنى زريق و
كارگزار على (ع ) بر بحرين و عمّان بود.
(528)
نعمان بن عجلان زرقى از انصار بود و او بعد از شهادت حمزة بن عبدالمطلب
، با همسرش خوله ازدواج كرد. وى شاعر انصار و زبان برنده آنها بود و
گفته شده كه او مردى سرخ چهره و كوتاه قد بود و در عين حال در ميان
قومش از احترام برخوردار بود.
(529)
در تنقيح المقال مى نويسد از او اشعارى در تخطئه قريش كه ابوبكر را به
خلافت منصوب كردند و على (ع ) را كنار زدند، نقل شده است و اساسا انصار
نظرشان اين بود كه على (ع ) بايد خليفه باشد.
بعد از اين كه نصب ابوبكر و غائله سقيفه بنى ساعده پايان يافت و انصار
از ادّعاى خود دست برداشتند، در اين هنگام عمرو بن عاص كه از سفره آمده
، از قضايا مطّلع گرديد، گفت : به خدا قسم خداوند شرّ بزرگ انصار را از
ما دفع كرد و آنچه خداوند از آنها دفع كرد، بزرگتر بود. آنها مى
خواستند ريسمان اسلام را بگسلند؛ همان گونه كه براى آن جنگ كردند و از
اسلام كسانى را كه در آن داخل كرده بودند بيرون كنند به خدا قسم اگر
آنها سخن رسول خدا (ص ) را كه فرمود: ((ائمه از قريش هستند))، مى
شنيدند و سپس ادعاى خلافت مى كردند، هر آينه هلاك شده ، مردم را هلاك و
نابود مى كردند و اگر آن را نشنيده اند، پس آنها مثل مهاجرين نمى
باشند. نه سعد بن عباده مانند ابوبكر است و نه مدينه ، ارزش مكّه را
دارد. آنها ديروز با ما جنگيدند و در ابتدا بر ما پيروز شدند و اگر
امروز با آنها جنگ مى كرديم ، عاقبت بر آنان پيروز مى گشتيم .
در مقابل سخنان عمرو، كسى چيزى نگفت و او پيروزمندانه به طرف منزل خود
مى رفت و اشعارى را با خود زمزمه مى نمود.
در اينجا دقيقا عمروعاص مساءله نژاد پرستى و قريش و مكّه را مطرح كرده
، دين را بر اساس جنگ بين مردم مكّه و مدينه مطرح مى نمايد؛ زيرا او
اساسا تسليم قدرت اسلام شد و مسلمان نگرديد. بعد از اين كه گفتار و
اشعار عمرو به انصار رسيد، آنها شاعر خود، نعمان بن عجلان را آورده و
خود را به عمرو كراهت از جنگ بين ما و شما، از هر دو طرف ، دليل واحد
داشته و خداوند به وسيله افرادى كه شما را در اسلام وارد ساخته است از
اسلام بيرون نمى برد. اگر پيامبر فرمود: ((امامان از قريش هستند))؛
همان پيامبر فرمود: ((لوسلك النّاس شعبا و سلك الانصار شعبا لسلكت شعب
الانصار))؛ اگر انصار راهى را انتخاب كنند و بقيّه مردم راه ديگرى را
من آن راهى را كه انصار انتخاب كرده اند، مى روم .)) به خدا قسم ما
نخواسته ايم كه شما را از صحنه خارج كنيم ؛ آن زمان كه گفتيم : ((شما
اميرى داشته باشيد و ما نيز اميرى )). اين كه گفتى ابوبكر از سعد بهتر
است ؛ به جان خودم سعد در ميان انصار، بيشتر مطاع است تا ابوبكر در
قريش و امّا مهاجرين و انصار نيز با هم تفاوتى ندارند. امّا تو اى
فرزند عاص ! فرزندان عبدمناف را راندى ؛ زيرا وقتى كه جعفر به حبشه
هجرت كرد تو در صدد قتل او و يارانش برآمدى و بنى مخزوم را با كشتن
عماره بن وليد ناراحت كردى . بعد از اين گفتار، نعمان برگشت و اشعارى
در مدح انصار و فداكاريهاى آنها در مقام على (ع ) سرود:
((شما گفتيد نصب سعد براى امامت ، حرام است امّا ابوبكر را نصب كرديد و
حال آن كه على ، بهترين خلق براى حكومتت بود و نظر ما انصار، بود و اين
كه شايسته خلافت است . امّا اى عمرو! تو نمى دانى كه امامت على به يارى
خداوند، به هدايت دعوت مى كند و از فحشا و منكر و بغى نهى مى نمايد. او
وصّى و جانشين پيامبر انتخاب شده و پسر عموى اوست و كشنده شجاعان كفر و
گمراهى ...)).
اشعار نعمان باعث ناراحتى قريش گرديد. در همين زمان ، خالد بن سعيد بن
عاص از يمن برگشت . رسول خدا او را بر يمن گمارده بود. او و برادرش از
سابقين در اسلام به شمار مى رفتند و از اولين افراد قريش بودند كه
مسلمان شدند و عابد و صاحب فضل بودند. خالد به خاطر انصار ناراحت شد و
عمرو بن عاص را مورد شماتت قرار داد و گفت : اى مردم قريش ! عمرو زمانى
مسلمان شد كه چاره اى جز اسلام آوردن نداشت و چون نمى توانست در عمل
حيله و مكر كند، با زبان خود مكر نمود از كيد او در اسلام ، تصميم
جدايى افكندن بين مهاجرين و انصار مى باشد. به خدا قسم ما با انصار
براى دين و دنيا جنگ نكرديم ، بلكه آنها خونهاى خود را در ميان ما براى
خدا دادند و ما خونهاى خود را در جمع آنها براى خدا نداديم . آنها خانه
ها و اموال خود را بين ما تقسيم كردند و ما چنين نكرديم و رسول خدا
درباره آنها توصيه كرده است .
(530)
اين واقعه نشان مى دهد كه چرا حضرت على (ع ) نعمان را به عنوان
فرماندار بحرين و عمّان انتخاب كرده بود. آرى او داراى سابقه درخشان و
مطمئنى بوده است . كه در ابتداى خلافت ابوبكر، در شاءن على (ع ) شعر
سروده و از آن حضرت تجليل نموده و خلافت ابوبكر را انحراف در امامت
دانسته است . اما آنچه مهم است اينكه انسان تا آخر عمر در مسير صحيح و
صراط مستقيم باقى بماند و آن زمانى كه به مال و رياست رسيد، طبق دستور
اسلام عمل كند؛ چرا كه افراد بسيارى بودند و هستند كه در اين مواقع
دچار انحراف شده حق را فراموش مى كنند و از جمله آنها نعمان بن عجلان
بود.
در اسدالغابه آمده است بعد از اين كه نعمان به بحرين رفت ، به هر كس از
بنى زريق نزد او مى آمد، چيزى از بيت المال مى داد.
(531)
و در كتاب الاصابة اضافه مى نمايد: وقتى كه ابواسود دوئلى از اين واقعه
مطّلع شد، طىّ اشعارى گفت :
ارى فتنة قد الهت النّاس عنكم |
فندلا زريق المال ندل الثعالب |
فانّ ابن نعمان الّذى قد علمتم |
يبدّد مال اللّه فعل المناهب
(532) |
فتنه اى را مى بينم كه مردم را متحيّر ساخته است . پس بنى زريق ، مال
را همچون روباهها بسرعت مى برند؛ زيرا مى دانيد كه فرزند نعمان مال خدا
را مثل مال غارت شده ، قسمت قسمت مى كند.
البتّه نعمان به اين هم اكتفا نكرده ، خود نيز اموال بيت المال را
تصاحب مى كرد.
نامه حضرت امير (ع ) به نعمان بن عجلان
در تاريخ يعقوبى در اين باره آمده كه وقتى على (ع ) متوجّه شد
نعمان اموال بحرين را براى خود برداشته است ، طىّ نامه اى براى او نوشت
:
((امّا بعد فانّه من استهان بالاءمانة ، و رغب فى الخيانة ، و ام ينزّه
(منها) نفسه و دينه ، (فقد) اءخل بنفسه فى الدّنيا، و ما يشفى عليه بعد
اءمر و اءبقى و اءطول و اءشقى .
فخف اللّه انّك من عشيرة ذات صلاح ، فكن عند صالح الظّن بك ، و راجع ان
كان حقّا ما بلغنى عنك ، و لا تقلبنّ راءيى فيك ، و استنظف خراجك ثمّ
اكتب الىّ لياءتيك اءمرى و راءيى ان شاءاللّه .
امّا بعد: كسى كه نسبت به امانت كوتاهى كند و در خيانت ، رغبت نشان دهد
و نفس و دين خود را پاكيزه ننمايد، او به خود در دنيا ضرر رسانده و
آنچه بعدا بدان گرفتار مى شود تلخ تر و با دوامتر و بدتر و طولانى تر
خواهد بود. پس از خدا بترس تو از قومى هستى كه داراى شايستگى هستند،
رفتارت به گونه اى باشد من نسبت به تو ظنّ نيكو داشته باشم و از آنچه
به من خبر آن رسيده اگر حق باشد، برگرد و نظر مرا درباره خود تغيير مده
. خراج منطقه ات را بررسى كرده ، براى من نامه بنويس ؛ تا راءى خود را
برايت اعلام كنم . ان شاء اللّه .
هنگامى كه نامه حضرت امير (ع ) به نعمان رسيد و دانست على (ع ) متوجّه
خيانت وى نسبت به بيت المال شده است ، به معاويه پيوست .
(533)
آرى نفسى كه تزكيه نشده باشد و تصوّر كند بيت المال مسلمين ، مال شخصى
اوست ، به هر كسى كه بخواهد مى بخشد و به هر جا كه بخواهد مى بخشد و به
هر جا كه بخواهد، مى برد و آن زمانى كه خود را در معرض خطر احساس
كند، به فكر چاره جويى مى افتد و به دشمن اسلام و مسلمانان ملحق مى
گردد. اين بود قسمتى از سرگذشت نعمان بن عجلان ، شاعر انصار و زبان
گوياى آن كه طول زمان ، او را فريفته و عقايدش را متغيّر و دگرگون
نموده است .
شبيه نامه اى كه از تاريخ يعقوبى نقل شد، بلاذرى با كمى تفاوت در انساب
الاشراف آورده است .
(534)
3- عمرو بن سلمه ارحبى ، كارگزار على (ع )
عمرو بن سلمه ارحبى يا عمربن سلمه يكى ديگر از واليان حضرت بوده
كه بر يكى از شهرهاى ايرانى حكمرانى مى نموده است .
اكثر نام او را عمرو بن سلمه همدانى كوفى نقل كرده اند و عمربن سلمه ،
عمر بن ابى سلمه و عمرو بن مسلمة هم نقل شده است ، امّا آنچه در مدارك
مختلف آمده عمرو بن سلمه است و از اين رو ما اين عنوان را انتخاب نموده
ايم .
در تاج العروس آمده است كه يزيد بن قيس ارحبى ، عمرو بن سلمه و مالك بن
كعب كه همه از قبيله ارحب مى باشند، از كارگزاران آقا و مولاى ما، على
(ع ) مى باشند.
(535)
در كتاب سير اعلام النبلاء آمده است كه عمروبن سلمه همدانى كوفى از
تابعان بزرگ و جزو ياران على (ع ) بوده و در سال هشتادوپنجم هجرى در
گذشته است .
(536)
وقتى كه حضرت على (ع ) بصره را فتح مى نمايد و طلحه و زبير شكست مى
خورند، طىّ نامه هايى مردم مدينه و كوفه را از فتح و پيروزى خود مطّلع
مى سازد و از جمله در نامه اى مفصّل ، مردم كوفه را از پيروزى خود آگاه
مى كند. حضرت نامه را توسط عمرو بن سلمه ارحبى براى مردم كوفه مى
فرستد.
(537)
محمّد بن شبير همدانى گويد: وقتى كه عمرو بن سلمه ارحبى نامه اميرالمؤ
منين را به كوفه آورد و مردم از پيروزى اميرالمؤ منين مطّلع شدند، صداى
آنها به تكبير بلند شد؛ به گونه اى كه همه مردم متوجّه شدند و براى
اطّلاع از چگونگى فتح بصره ، در مسجد گرد هم آمدند. منادى فرياد مى
كرد: الصلوة جامعه ؛ الصلوة جامعه . تمام مردم جمع شدند و حتّى يك نفر
از حضور در مسجد تخلّف نكرد و بعد از آن عمرو نامه حضرت على (ع ) را
براى مردم قرائت نمود. اين نامه را در شرح حال قرظة بن كعب ، والى كوفه
نقل كرده ايم .
در تاريخ يعقوبى نقل شده است زمانى كه عمربن مسلمه ارحبى ، والى حضرت
بود، حضرت امير (ع ) طىّ نامه اى به وى نوشت :
((امّا بعد: فانّ دهاقين عملك شكوا غلظتك و نظرت فى اءمرهم فما راءيت
خيرا، فلتكن منزلتك بين منزلتين : جلباب لين بطرف من الشدّة فى غير ظلم
و لانقص فان هم اءحبونا صاغرين فخذ مالك عندهم و هم صاغرون ، و لاتتّخذ
من دون اللّه وليّا (اءوليا خ ل ) فقد قال اللّه عزّوجلّ: ((و لاتتخذوا
بطانة من دونكم لاياءلونكم خبالا)).
(538)
و قال جلّ و عزفى اهل الكتاب : ((لاتتّخذوا اليهود و النّصارى
اءولياء))
(539)
و قال تبارك و تعالى : ((و من يتولّهم منهم ))،
(540)
و قرّعهم بخراجهم ، و قاتل من وراءهم
(541)
و ايّاك و دماءهم والسّلام .
(542)
امّا بعد: دهقانان منطقه ماءموريت تو، از خشونت تو شكايت كرده اند، من
اين مساءله را بررسى نمودم و چيز خيرى در آن نديدم . پس بايد رفتارت
ميان دو رفتار باشد؛ جامه اى از نرمخويى همراه با سختگيرى بدون ستم و
نقصان . اگر آنان از سر تسليم به ما باج دادند، پس آنچه نزد ايشان دارى
، بگير و آنان تسليم باشند و جز خدا، دوستى مگير، چه خدا - عزّوجلّ -
فرموده است : ((رازداران و همدستانى كه جز از خويشتن مگيريد كه در
آشفته ساختن شما كوتاهى نمى كنند)) و خداى - عزّوجلّ - درباره اهل كتاب
مى فرمايد: ((يهود و ترسايان را دوست خود مگيريد)) و نيز فرموده است :
((و هر كس از شما آنان را دوست بدارد؛ پس خود از آنان است )) و خراج را
برايشان سخت بگير و با كسانى كه آن سوى ايشانند، مقابله نما و از خون
ايشان بپرهيز والسّلام .
در انساب الاشراف اين نامه را چنين آورده است :
و كتب الى عمروبن سلمة الارحبى امّا بعد: فان دهاقين بلادك شكوا منك
قسوة و علظة و احتقارا و جفوة فنظرت فلم اهلا لان يدنوا لشركهم و لم ار
ان يقصوا و يجفوا لعدهم فالبس لهم جلبابا من اللّين تشوبه بطرف من
الشّده فى ما ان يظلموا و لاينقض لهم عهد و لكن تقرعوا بخراجهم و يقاتل
(بهم ) من وراءهم و لايؤ خذ منهم فوق طاقتهم فبذلك امرتك واللّه
المستعان والسّلام .
(543)
دهقانان ديار تو از قساوت ، سختگيرى و تحقير تو شكايت كرده اند. من به
اين توجّه كردم و ديدم كه صلاحيّت نزديكى ندارند؛ چون مشرك هستند و
صلاح نديدم كه آنها رانده شده و دور شوند؛ چون معاهد هستند. پس براى
آنها و نسبت به آنها جامه اى نرم كه آميخته به كمى شدّت باشد، بپوش ؛
بدون اين كه به آنها ظلم شود و عهد آنها شكسته گردد. لكن بر آنها در
پرداخت خراجشان سخت بگيرد و توسّط آنان با كسانى كه آن سوى آنها هستند،
جنگ مى شود. امّا بيشتر از طاقتشان از آنها خراج مگير. به اين ، تو را
امر كردم و خداوند يارى كننده است والسّلام .
در نهج البلاغه اين نامه - تحت شماره 19 و الى بعض عماله - آمده است و
ابتداى آن مانند نقل انساب الاشراف است و در آخر آن بعد از جمله :
((بطرف من الشّدة )) چنين آمده است :
((داول لهم بين القسوة و الرّاءفة و امزج لهم بين التّقريب و الادناء،
و الابعاد و الاقصاء ان شاءاللّه .))
و با آنها بين سخت دلى و مهربانى رفتار كن و برايشان بياميز بين نزديك
گردانيدن و زياده نزديك گردانيدن و دور ساختن و بسيار دور ساختن ، ان
شاء اللّه .
(544)
تحقيق و بررسى
در كتاب منهاج البراعه بعد از اين كه اين دو نامه را نقل مى كند
(نامه 19 نهج البلاغه و آنچه از تاريخ يعقوبى نقل كرديم ) چنين اظهار
مى داد: ((ظاهرا اين دو نامه ، يكى است و سيّد رضى - رحمة اللّه - تنها
قسمتى از اين نامه را در نهج البلاغه آورده است و اين روش اوست كه
جملات فصيح آن حضرت را بر مى گزيند و بقيّه را نقل نمى كند و يعقوبى
نيز قسمت ديگرى از آن را نقل كرده و ابتداى نامه ، به دو روايت مختلف
نقل شده است . مؤ يّد مطلب ، سخن فاضل بحرانى در شرح نامه اين است كه
مى گويد نقل شده كه اين دهقانان محبوس بوده اند و حضرت امير (ع ) او را
بر فارس و بحرين امارت داد؛ زيرا آنها محبوس و آتش پرست بودند.
سپس مى گويد: اين سخن ، منافاتى با فرمايش حضرت ندارد كه آنها را به
عنوان اهل كتاب معرّفى كرده است ، چون محبوس نيز اهل كتاب بودند كه
قبلا ما اين مطلب را بيان كرديم و از جمله از كتاب توحيد صدوق نقل
كرديم : ((وقتى كه حضرت على (ع ) مى فرمود: سلونى قبل ان تفقدونى ؛ قبل
از اين كه مرا از دست بدهيد، از من سؤ ال نماييد! اشعث بن قيس بلند شد
و گفت : اى اميرالمؤ منين ! چرا از محبوس جزيه گرفته مى شود و حال آنكه
بر آنها كتاب نازل نشده و پيامبرى براى آنها نيامده است حضرت فرمود: اى
اشعث ! خداوند بر آنها كتاب نازل كرده و به سوى آنها پيامبر فرستاده
است .))
(545)
بعد به اين موضوع مى پردازد كه حضرت على (ع ) اين نامه را به چه كسى
نوشته است و مى نويسد كه كارگزار مذكور در اين نامه ، در كتب رجال
ابوحفص عمر بن ابى سلمه عبداللّه بن عبدالاسد بن هلال بن عبداللّه بن
عمر بن مخزوم قرشى مخزومى ، پسر خوانده رسول خدا مادرش امّسلمه ، هند
مخزوميه ، همسر پيامبر مى باشد. او همراه با على (ع ) در جمل شركت كرد
و حضرت او را استاندار فارس و بحرين نمود و در مدينه در زمان عبدالملك
بن مروان به سال هشتادوسوم هجرى از دنيا رفت . اين مطلب در كتابهاى
استيعاب ، اصابه و اسدالغابه ذكر شده است .
حضرت على (ع ) نامه ديگرى نيز به او نوشته و آن نامه 42 نهج البلاغه
است .
سپس مى نويسد: ظاهرا بين اين كه عمر مخزومى باشد و بين گفته يعقوبى كه
او را ارحبى معرّفى كرده ، منافاتى نيست ، چون ممكن است كه وى از قبيله
مخزوم باشد و در كتب رجال فردى به نام عمر بن ابى سلمه جز او و عمر بن
ابى سلمه بن عبدالرّحمان بن عوف زهرى قاضى مدينه ذكر نشده است و كسى
نگفته كه حضرت على او را بر شهر و روستا و طايفه اى امارت داده باشد.
علاوه بر اين كه آنگونه كه در كتاب التقريب ابن حجر آمده عمر بن ابى
سلمة بن عبدالرّحمان در شام در سال سى ودوّم هجرى همراه بنى اميه به
قتل رسيده و امارت حضرت اميرالمؤ منين على (ع )، در سال سى وپنجم هجرى
بوده است . ابن سعد در كتاب طبقات
(546)
فردى را به عنوان عمر بن سلمة بن عميره همدانى ارحبى ذكر كرده و گفته
كه او از على (ع ) و عبداللّه بن عبّاس روايت نقل مى كرده و فردى شريف
بوده است ؛ امّا حضرت امير (ع ) او را به عنوان كارگزار انتخاب نكرده
است و چقدر تفاوت است بين او و عمر بن ابى سلمه . بنابراين ظنّ قوى
همراه با علم و تحقيقى كه ما نموده ايم ، اين است كه عمر بن ابى سلمه
ارحبى همان عمر بن ابى سلمه مخزومى مى باشد و هر دو نامه يكى است و
خداوند عالم به همه چيز است .
(547)
سخن استاد جناب حسن زاده آملى را در شرح نامه 19 نهج البلاغه بود
بتمامه ، ذكر نموديم و معلوم شد كه ايشان بعد از فحص و تحقيق ، به اين
نتيجه رسيده اند كه عمر بن ابى سلمه مخزومى و عمر بن بن ابى سلمه ارحبى
يكى است و منشاء اين استنباط اين بوده كه در بعضى از نسخ تاريخ يعقوبى
به جاى عمر بن مسلمه - كه ما نقل كرديم - عمر بن ابى سلمه است
(548)
و همين طور در نقل نهج السعاده .
امّا بايد توجّه داشت كه به نام فرزند امّسلمه ، عمر بن ابى سلمه يا
عمرو است و او والى بحرين بوده و حضرت على (ع ) در نامه 42 نهج البلاغه
از او تجليل كرده است و آنچه در نامه او آمده مربوط به عمرو بن سلمه
ارحبى است كه در بعضى از كتب به جاى عمرو، عمرو به جاى سلمه ، مسلمه
آمده است . از جمله در نسخه عربى تاريخ يعقوبى و در كتاب صفّين ،
روايتى را از فرزند عمر بن مسلمه ارحبى نقل مى كند
(549)
و به نظر مى رسد كه تمام اينها يكى است اشتباه از نسّاخ بوده است و
صحيح آن عمرو بن سلمه است .
امّا آنچه به عنوان مؤ يّد از شرح بحرانى نقل كردند، كامل نيست ؛ زيرا
در نسخه چاپى آن تنها اين جمله ذكر شده : ((منقول است اين دهقانان
محبوسى بوده اند))
(550)
و در شرح نامه 19 آمده ندارد كه اين فرد، عامل بحرين بوده است و مسلّم
است كه قسمتى از عراق فعلى ، محبوسى بودند، مثل مردم انبار و منطقه
جزيره . بنابراين ، سخن فاضل بحرانى ، مؤ يّد كلام ايشان نيست و ارحب
منسوب به قبيله همدان است نه بنى مخزوم و قريش . آنچه در طبقات بن سعد
آمده ، مؤ يّد بيان ما است ؛ زيرا فردى به نام عمرو بن سلمه بن عميره
همدانى ارحبى ذكر شده كه از ياران حضرت على (ع ) بوده ؛ گرچه در آن
كتاب درباره كارگزارى او از جانب حضرت مطلبى ذكر نشده است امّا آنچه از
كتب تاريخ يعقوبى ، جمل شيخ مفيد - عليه الرحمة - تنقيح المقال ، تاج
العروس ، سيراعلام النبلاء مستدرك الوسائل و انساب الاشراف نقل كرديم
مؤ يّد بيان ما است و ايشان در منهاج البراعه نامه حضرت امير (ع ) را
به مردم كوفه بعد از فتح بصره ، از كتاب جمل مفيد نقل كرده اند كه حضرت
نامه را همراه عمر بن سلمه ارحبى به كوفه فرستاد
(551)
و بلاذرى در شرح حال امام حسن (ع ) نوشته است كه آن حضرت ، عمرو بن
سلمه همدانى ارحبى را همراه با محمّد بن اشعث نزد معاويه فرستاد كه
شرايط صلح را بنويسد و عمرو را جزو افرادى معرّفى مى كند كه از شهود
صلح نامه بوده اند
(552)
و ابن حجر در (التقريب ) نوشته است كه عمرو بن سلمة بن حارث همدانى
كوفى در سال هشتادوپنجم هجرى از دنيا رفت .
(553)